صبح با نگار رفتم شهید بهشتی
برای گرفتن معرفینامهی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابهجایی برای هماتاقی شدنمون
درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم
نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابهجایی برای هماتاق شدنمون
تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکیم هم پرید
گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و
اینم نتونستم انجام بدم
رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همهاش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست
ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ میبرمش خوابگاه گرم میکنم برای شام میخورم
بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود
پرینت کارنامهمو گرفتم که هفتهی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و
حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم
فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست
منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود
گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید
اولش نمیگرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,
هی میگفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم
گفتم نمیخواد
کلی تشکر کرد
شاید باورتون نشه, قیافهشو ندیدم!
اونم قیافهمو ندید :)))))
همهاش فکر میکردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))
آخه داداش سهیلا هم برق همینجا قبول شده
خیلی خوشحالم براش
خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی
به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))
منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین سالهمو در اختیارش بذارم
تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از همکلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛
میگفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)
آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده
همهی همدورهایام فارغالتحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمیشناسم
دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو میخواست
سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمیشناخت و
ازم خواست اگه مدار مخ داران رو میشناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم
بهش میگم تا تو فارغالتحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا
برقو با زبان دورشتهای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است
گفتم خیالت راحت, همهی بچههای سال پایینی رو میشناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,
هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم
که امروز رفتم براش گرفتم :دی
اتفاقاً داداش خودمم اینجوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))
صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم
باهاش پالس داشتم
جزوههاش کامله
عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا
(بدبختی مارو میبینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)
علیرغم تفاوتهای بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمیترین دوستم بود
ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره
و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره
ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!
بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...
نرمافزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم
اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچوقت در موردش حرف نزدم)
یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشتهات الان دقیقاً چیه؟
گفتم مهندسی واژهها :))))))))
ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب
بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف
جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و همگروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپتاپ و نرمافزار و
وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شمارهمو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,
با این همه هر موقع منو میبینه انگار منو نمیشناسه!!!
نه سلامی نه واکنشی!!!
از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده
الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً
سفیدو خیلی دوست دارم
خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)
الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ میکنم و به این فکر میکنم که چه جوری برم انقلاب...
کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر میگشتیم جلد مشکی رو پیدا میکردیم
استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید
چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا مینویسم
دیشب داداشم میپرسه چه خبر
میگم همهی خبرا که تو وبلاگمه
میگه اونارو نمیگم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))
عکسای این چند روز:
اون نامه:
این ینی چی آخه؟
در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟
اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)
دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و
گفتم نمیدونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))
منم شستم خب :دی
والا
اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم
بعدش الهام رفت خونهشون و شام با سحر رفتیم آشخونه - ولیعصر
من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و
دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم
اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره
پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی میخوردیم و
اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و
قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان
من - دیروز عصر - آشپزخونهی جدید - تن ماهی و برنج و سیبزمینی سرخکرده
اولین بارم هم هست از دمکنی استفاده میکنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمیکنم)
حاصل زحمات:
اونا هم فاکتورای خرید دیروزه
همونطور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم
همیشه که نباید رو میز غذا خورد!
والا
من - شب اول - در حال بشور و بساب
شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!
هماتاقیامم نیومدن هنوز