عید تا عید ۳۰ (رمز: ژ******) نوسفراتو
به الهام و مهدی پیام میدم که ارشیا داره میره. آخر هفته یه دورهمیای، قراری، چیزی بذاریم همو ببینیم. میگم پنجشنبه عروسی مریمه و دارم میام تهران. میپرسم جمعه وقتتون آزاده؟ یه گروه درست میکنم و اسمشو میذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو میذارم برای پروفایل گروه و بچهها رو اضافه میکنم. شاید این آخرین دیدارمون باشه. دارم اولینها رو یادم میارم.
اولین بار که اسمتو شنیدم توی خوابگاه بودم و زانوی غم بغل کرده بودم که ریاضی یکو افتادم. زارزار گریه میکردم. مژده اومد آرومم کنه. گفت «سخت بود سؤالا. خیلیا افتادن. حتی ارشیا هم افتاده.». ترم بعد به هر دری زدم آنالوگ و معادلات بردارم؛ نشد. آموزش با درخواست همنیازی موافقت نمیکرد. پیشنیاز همه چی ریاضی بود. اینجوری یه سال از دوستام عقب میافتادم. اینجوری تنها میشدم. توی دانشکده، جلوی آموزش نشسته بودم. بغض کرده بودم. آذر اومد آرومم کنه. گفت «غصه نداره که. خیلیا افتادن. آموزش با درخواست من و ارشیا هم موافقت نکرد.». این دومین بار بود که اسمتو میشنیدم. نمیشناختم این ارشیایی که خبر افتادنش تو کل دانشکده پیچیده بود.
اولین بار که دیدمت، ترم دو، جلسۀ اول آزمایشگاه فیزیک بود. یه پسره داشت به دوستاش میگفت بدبخت شدیم. تا ریاضیو پاس نکنیم هیچی نمیذارن برداریم. میگفت این ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشتم که واحدام پر بشه فقط. سرمو بلند کردم و برگشتم سمتت. ندیده بودمت تا حالا. عینکی و لاغر و قدبلند. یه چیزی تو مایههای نی قلیون بودی. زیر لب گفتم فکر کنم ارشیاست. تیای اومد و حضور غیاب کرد. درست حدس زده بودم.
منم اون ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشته بودم که واحدام پر بشه فقط. هر روز میدیدمت. هر روز، سر هر کلاسی و حل تمرینی. صبح تو مسیر دانشگاه و عصر تو مسیر خوابگاه. تو سوپری سر خیابون، سوپری اون ور خیابون، سوپری این ور خیابون، ترهبار، نونوایی، دم عابر بانک، سایت دانشکده و رسانا و اتاق شورا و انتشاراتی و معمولاً جزوه به دست، کنار دستگاه کپی. هر روز میدیدمت. وقتی با درد دندون چپ بالا رفتم برای عصبکشی و کشیدن عقل بغلش و دیدم تو هم روی یونیتی بهواقع کف کردم. هر جا که میرفتم قبل از من اونجا بودی. خیلی جالب بود برام. حتی دندونپزشکی. بعداً فهمیدم تو هم دندون چپ بالاییتو جراحی میکردی. بر کفم افزوده شد.
اولین جزوهای که ازت دیدم جزوۀ ریاضی یکت بود. ریاضی یکی که ترم دو دوباره برداشته بودیم. دست هماتاقیم دیدم. همۀ خوابگاه جزوۀ تو رو میخوندن. من نه. من حسودیم میشد به جزوههات. یه روز نشستم از رو یادداشتهای خودم و کپی جزوهت یه جزوۀ دیگه نوشتم، کاملتر. شب امتحان، وقتی لیلا اومد از جزوهت یه چیزی بپرسه بهش گفتم جزوۀ کیه این انقدر ناقصه؟ بیا از رو جزوۀ خودم توضیح بدم برات. ناقص نبود جزوهت خدایی. ولی قبول کن که بازارمو کساد کرده بودی با جزوههات و میخواستم سر به تن خودت و جزوههات نباشه. نمیگی دختر مردم با هزار امید و آرزو اومده دانشگاه جزوه بنویسه؟ فکر آیندۀ من نبودی دیگه. فرصتهامو سوزوندی رفت :دی.
اولین بار که سر کلاس آنالوگ دیدم مدارها و خط کسریا رو هم با خطکش میکشی ماتم برده بود. قیافهم دیدنی بود. دهنم باز مونده بود.
اولین چیزایی که ازت تو خاطرم مونده همین خطکش استیل پونزدهسانتی و تختهشاسی و اتودت بود و Au nom de dieu ای که به زبان فرانسوی صفحۀ اول جزوههات مینوشتی و امضای That's all folks صفحۀ آخرشون. خطکشی که نمیدونم کی و چجوری و چرا تصمیم گرفتم ازت بخوامش و پس ندم و یادگاری نگهدارم. یادم نیست بار اول کی و کجا شمارۀ دانشجوییتو دیدم. تو لیست حضور غیاب، نمرههای امتحان، یا شایدم از گزارش کار و تمرینا. شمارهت مثل شماره موبایلم صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی از عدد مورد علاقهم چهار. یادم موند و دیگه نتونستم فراموش کنم. نمرههای پایانترم آنالوگ که اومد مجموع نمرۀ کلاسی و تمرینای من از صد، ۱۱۱ شده بود. اول فکر کردم اشتباه شده. یه نگاه به بقیۀ نمرهها کردم و دیدم یه نفر دیگه هم ۱۳۶ گرفته. جلوی نمرهها اسم نمینوشتن؛ اما شماره دانشجویی اونی که ۱۳۶ گرفته بود برام آشنا بود. صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی. از اون به بعد، هر موقع نمرهها میومد اول نمرۀ خودمو چک میکردم بعد نمرۀ تو رو. همیشه یکی دو نمره بیشتر از من میگرفتی. تو همه چی. هر موقع میرفتم دم در اتاق استادا تمرینامو بردارم، تمرینای تو رو هم برمیداشتم و جواب سؤالایی که ننوشته بودم یا غلط نوشته بودم رو از روی تمرینای تو میخوندم و یاد میگرفتم. بعداً میذاشتمشون سر جاش البته.
سر همۀ کلاسا میدیدیم همو، کنار هم مینشستیم، شصت هفتاد واحد مشترک پاس کرده بودیم، ولی هنوز به هم سلام هم نمیدادیم. بعد چهار ترم، هنوز هیچ دیالوگی بینمون رد و بدل نشده بود. منتظر بودم تو سر صحبت رو باز کنی. هفتۀ آخر اسفند بود. وارد کلاس شدم. یهو بیمقدمه پرسیدی «حلّتِ ریضمو تشکیل میشه امروز؟». هول شدم! ریضمو همیشه منو یاد ریزموجها مینداخت و ریزموج هم یاد الکترومغناطیس. فکر کردم حل تمرین الکترومغناطیسو میگی. گفتم آره تشکیل میشه. گفتی واقعاً؟ گفتم نه؛ گفتی نه؟ گفتم نمیدونم. اون لحظه اسمم هم اگه میپرسیدی نمیدونستم. غافلگیر شده بودم. انتظار همچین مکالمهای رو نداشتم. فکر میکردم اولین مکالمهها همیشه راجع به آبوهوا و اوضاع نابسامان مملکت و گرونیه. یه سررسید داشتم که چرتترین اتفاقات ممکن دانشگاه رو توش مینوشتم. تو وبلاگم هم مینوشتم. ولی هر چیزی رو که نمیتونستم تو وبلاگم بنویسم تو اون سررسید مینوشتم. این اولین دیالوگ رو توش ثبت کردم که یادم نره. جلسۀ اول بعد از عید دومین بار و یه هفته بعدشم سومین دیالوگ ما پیرامون الکترومغناطیس و مصائب پاس کردن آن برقرار شد. اون روز تو سررسیدم نوشته بودم نمیدونم تو مکالماتم چی صداش کنم؟ محترمانه به فامیلی خطابش کنم یا با اسم کوچیک؟ منتظر بودم ببینم چی صدام میکنی. وقتی سر کلاس ریضمو گفتی نسرین، تمرینای الکمغتو نوشتی، سررسیدمو باز کردم و توش نوشتم نسرین صدام میکنه.
پسرا رو به اسم کوچیک صدا نمیکردم. تعداد دخترا و پسرا سر آز فیزیک فرد بود و نمیدونم تیای چه قابلیتی در من دید که منو با یه پسر همگروه کرد. من حتی همگروه آزم رو هم به اسم کوچیک صدا نمیکردم. ولی تو رو میخواستم به اسم کوچیک صدا کنم. اولین تلاش من برای صدا کردنت سر کلاس ریاضی مهندسی شکل گرفت. کمالینژاد، موهاشو یادته؟، داشت به سؤال بچهها جواب میداد. خسته بودی. یکشنبهها و سهشنبهها هفت تا نه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمیموند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ میذاشتن برامون. سرتو گذاشتی روی جزوهت و گفتی هر موقع سؤال بچهها تموم شد و درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچهها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارت کنم ایدهای به ذهنم نرسید. مثلاً میگفتم آقای؟ نه مسخره است. انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم که «ارشیا بیدار شو!». خوشبختانه یه ربع بعد خودت بیدار شدی و فقط شش تخته عقب مونده بودی از بحث اون جلسه.
اون سال، روز تولدم از هفت صبح تا هشت شب بیوقفه کلاس داشتیم. بیوقفه که میگم ینی بیوقفه. ینی از این کلاس، مستقیم به سمت اون کلاس. حسرت ناهار به دلم موند یکشنبهها و سهشنبههای ترم چهار. شب، بعد از آخرین کلاس جبرانی رفتم کیکی که سفارش دادمو بگیرم. گفتی عه! چه جالب! تولد منم هفتۀ بعده. روز تولدتو تو سررسیدم نوشتم.
شب بود. جمعه. داشتم تمرینای مدار منطقیمو مینوشتم. ترم چهار. پیام اومد. از یه شمارۀ ناشناس با پیششمارۀ ۹۱۳. بازش کردم. Hi. Xubi? Arshia hastam. پرسیده بودی تمرینا رو حل کردی یا نه. همه رو نه؛ اما بیشترشو جواب داده بودم. ایمیلتو بهم دادی و از جوابام عکس گرفتم برات فرستادم. از اون به بعد تا وقتی فارغالتحصیل بشیم تمرینامونو قبل تحویل چک میکردیم، راجع به جوابامون بحث میکردیم و اگه جواب سؤالی رو نمیدونستیم به هم یاد میدادیم. تو بودی که بیشتر یاد میدادی. خیالم راحت بود که هر چیزی رو بلد نباشم تو بلدی و میتونم از تو بپرسم. رسمالخط عجیب و غریبی داشتی موقع پیام دادن. دو تا D مینوشتی و باید دیدی میخوندم. تا صفحهکلید فارسی نصب کنی رو گوشیت پیر شدم سر رمزگشایی پیامهات.
دوازدهونیم قرار بود جزوههاتو بیارم کف دانشکده. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشتی پلهها رو میرفتی بالا. با احسان. دویدم و رسیدم بهتون. اما خب پشت سرتون بودم و برای متوقف کردنتون باید یکیتونو صدا میکردم که برگردین سمتم. به اسم کوچیک صدا کردنت برای منِ دیرجوشِ زودصمیمینشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخرهبازیا رو بذاری کنار؟ صدات کردم «ارشیا!»؛ وایستادی و جزوهها رو بهت دادم و رفتی. ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟ :دی
سر کلاس گفتی بلوتوثمو روشن کنم برام یه آهنگ بفرستی. My Immortal، از اونسنس. اسم بولوتوثت نوسفراتو بود. گفتی اسم یه فیلمه. اون شب دانلودش کردم و دیدم. یه فیلمِ ترسناکِ سیاهوسفیدی که پیام و درونمایهشو نفهمیدم هیچ وقت.
اون موقع فیس بوک داشتم. هی بهم پیشنهاد میداد که ارشیا رو میشناسی؟ چهار تا دوست مشترک باهم دارینا. نمیخوای بهش ریکوئست بدی فرند بشین؟ من یک دیرجوشِ زودصمیمینشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات بودم. به این آسونی کسی رو وارد دایرۀ روابطم نمیکردم و خودم هم به این آسونیا وارد دایرۀ روابط بقیه نمیشدم. انقدر صبر کردم که تو ریکوئست دادی بالاخره. پذیرفتم و متقابلاً منم دنبالت کردم. همۀ پستاتو با کامنتاش خوندم. پازلی که داشتم از شخصیتت میساختم کمکم کامل شد. تصمیم گرفتم آدرس وبلاگمو بهت بدم. تو وبلاگم خاطرات دانشگاه و خوابگاه رو مینوشتم. از شبای امتحان، از کلاسا و همکلاسیام. وقتی آدرس خاطرات تورنادو رو بهت دادم و چند تا از پستامو خوندی گفتی تو فوقالعادهای. گفتی کفم به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوى تقسیم شد. بعد چند تا پست دیگه خوندی و نوشتی U never cease to amaze و کلی علامت تعجب گذاشتی ته جملهت. و دوباره چند دقیقه بعد ایمیل زدی که «پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه!!!!!». برای یه بلاگر که خاطرات شخصی و روزانهشو مینویسه، سختترین چیز اینه که اطرافیانش هم وبلاگشو بخونن. اما برای من نه سختترین، بلکه شیرینترین اتفاق بود که تو کلاس، تو حلق استاد نشسته باشم و غرق در بحر معادلات پای تخته باشم و یهو یکی یواشکی بگه جوجیده و بخندیم هر دو. و جوجیده عنوان پست دیشبم باشه. برای من شیرین بود وقتی کسی برای خاطرهای کامنت میذاشت که از نزدیک شاهد اون اتفاق بود و تو اون اتفاق سهم داشت. یکی که حضورش باعث نمیشد نوشتههامو سانسور کنم. کسی که اجازه میداد ازش بنویسم و این اجازه رو همه نمیدادن. کسی که اگه صبح سر کلاس چرت میزد، یا وقتایی که به جای کد زدن، سر کلاس کمبت میزد، خبرش در اولین فرصت رسانهای میشد و بدون اینکه روحشم خبر داشته باشه که ازش عکس گرفتم، سوژۀ وبلاگم میشد. کسی که اسمش بیشترین تگ رو تو پستهام داشت، طولانیترین کامنتها رو میذاشت. یه دوست خوب، یه همکلاسی خوب، یه تجربۀ خوب تو زندگی تحصیلیم و حتی یه خوانندۀ خوب برای وبلاگم.
اسم گروهی که ساختم رو میذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو میذارم برای پروفایل گروه و الهام و مهدی رو اضافه میکنم. ارشیا رو هم اضافه میکنم. همسر مهدی رو هم. و نمیدونم چجوری به ارشیا بگم عیالشم بگه بیاد. در لفافه و غیرمستقیم مینویسم اگه از دوستات کسایی هستن که حال و هواشون به جمعمون بخوره و دوست داشته باشن با دوستات دوست بشن بگو بیان. خدا رو شکر باهوشه و منظورمو میگیره. میگه فقط عیال هست که ایشونم تهران نیست. قرارمون جمعه، یکی از کافههای انقلاب. میگن کدوم کافه؟ میگم ما با رفقا معمولاً اینجوری قرار میذاریم که کلی گزینه معرفی میکنیم و بحث و بررسی میکنیم و جوانب رو میسنجیم و رأی میگیریم و میگیم بریم کافۀ فلان. اما اولین کسی که میرسه کافۀ فلان میبینه شلوغه یا بسته است یا یه عیبی ایرادی مشکلی داره و به بقیه که تو راهن پیام میده که بیاید کافه بهمان و میریم کافه بهمانی که اصن تو لیست کاندیدا نبود. پس زمانشو مشخص کنیم و مکانش بمونه همون روز مشخص میشه.
رمز پست بعد: پنیر