1117- دایرۀ قسمت (۱)
سوار شدم و مثل همیشه با نگرانی پرسیدم تا چهار میرسیم؟ با اینکه چند بار دیر رسیدم و جا موندم، ولی باز درس عبرت نمیگیرم و دقیقهی نود حاضر میشم. با سرش تأیید کرد. از کوچه پس کوچهها رفت که نخوریم به ترافیک. به موقع رسیدم. نشستم و گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره چهارصد و چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی که ساعت چهار راه افتاد. تو یه کوپه چهارتخته، توی واگن شماره چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه 444444. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونهام و رفتم تو لاک خودم. خیره به آسمون. مأمور قطار چایی آورد. خانوم مسن کیف پولشو برداشت و بلند شد. از من و خانم جوون و خانم پیر پرسید پفک میخوریم یا نه. گفت میرم برای خودم پفک بخرم. تشکر کردیم و گفتیم نه. رفت و با چهار بسته پفک برگشت. گفت به هر حال من برای شما هم خریدم.
از تو کیفم ظرف زردآلو و آلبالو و آلوچه خشکامو درآوردم و گرفتم سمت خانوما. چون خودم رو تمیزی این چیزا حساسم گفتم خودمون تو خونه درستشون کردیم. میوههای باغ چند تا معلم بازنشسته است. خانوما برداشتن و تشکر کردن. در ظرفو بستم و باز رفتم تو لاک خودم. داشتن باهم صحبت میکردن. خودشونو معرفی میکردن و اینکه کجا زندگی میکنن و برای چی تهران بودن و برای چی دارن برمیگردن تبریز. ازم پرسیدن چی میخونی؟ گفتم برق، زبان. حوصلهی توضیح دادن نداشتم. خانم مسن بستهی پفکو گرفت سمتم و گفت منم برق خوندم. گرایشم الکترونیک بود. گفتم منم الکترونیک بودم. شما هم همین جا تهران درس خوندید؟ گفت نه اومده بودم پسرمو ببینم. اینجا دانشجوئه. خودم تبریز خوندم. میخوام خونهمو بفروشم بیام تهران پیش پسرم. هم اون تنهاست هم من و پسر کوچیکم. خانوم جوون پرسید همسرتون فوت کرده؟ خانوم مسن که انگار انتظار یه همچین سوالی رو داشت، یه کم مکث کرد و گفت چند وقته که طلاق گرفتم. یه کم دیگه مکث کرد و گفت 8 تا زن صیغهای و 2 تا دائم بعدِ من داشت. به روم نیاوردم و صبر کردم پسرام بزرگ شن و همین چند وقت پیش طلاق گرفتم.
از درس و دانشگاهم پرسید و اینکه کار هم میکنم یا نه. گفتم با رشتهی لیسانسم نه، ولی با رشتهی ارشدم یه کارایی پشت لپتاپ بلدم. گفت پسر منم کارش همهش با این لپتاپه. سر در نمیارم دقیقاً چی کار میکنه. نپرسیدم پسرش کجا چی میخونه. بحثو عوض کردم. گفتم میشه از دورهی دانشجویی خودتون بگید؟ از غذاهای سلف، از استاداتون، شبای امتحان، از جزوهها و کتابا و لباساتون. چه جوری بدون اینترنت درس میخوندین؟ امتحاناتون چه شکلی بود؟ اون موقع تعداد دخترای برقی کم بوده لابد. گفت بعد انقلاب فرهنگی بود و مجبور بودیم از این مقنعههای چونهدارِ دراز سر کنیم. خانومه انگار بدش نمیومد خاطرههاشو مرور کنه. داشت اون روزا رو توصیف میکرد و منم داشتم با موهای اوشینی و ابروهای پیوندی و مانتوی اپلدار تصورش میکردم. میگفت سه تا دختر بیشتر نبودیم. سه دختر و چهل تا پسر. گفتم منم یه چند تا درس پاس کردم که تنها دختر کلاس بودم. خیلی حس بدیه. درکتون میکنم. گفت با همسرم هم تو همین دانشگاه آشنا شدم. همکلاسیم بود. همسایهمونم بود. کلی منتظر میموند که سوار همون تاکسی بشه که من میشم تا پول تاکسیمو خودش حساب کنه. عاشقم بود. چهار سال تموم رفت و اومد و پاشنهی درمونو از جا کند. ولی خب مثل الان نبود که پسرا و دخترا باهم دوست باشن و باهم صحبت کنن. ما تو دانشگاه هیچ وقت باهم حرف نمیزدیم. تو خیابون هم. سال آخر استادم هم ازم خواستگاری کرد. چند تا از همکلاسیامم منو میخواستن. نمیدونم چی شد که به این آدم بله گفتم. خانوما گفتن قسمته دیگه. خانومه تأیید کرد. سرمو تکیه دادم به شیشه و رفتم تو لاک خودم. خانوما هنوز داشتن صحبت میکردن. محو تماشای کوهها و مزرعههای توی مسیر بودم و یه چیزی فکرمو مشغول کرده بود. قسمت. چقدر به قسمت اعتقاد دارم من؟ قسمت همون سناریوی از پیش نوشته شده است؟
حرفاشون که تموم شد، خانومه گفت قسمتدن آرتیخ یماخ اولماز (بیشتر از سهم و قسمتت نمیتونی چیزی بخوری و سهمی داشته باشی). از کجا معلوم اگه با استادم ازدواج میکردم چی میشد. خانوما تأیید کردن. میدونستم نباید بپرسم، ولی برگشتم سمت خانومه و گفتم بین همکلاسیاتون کسی بود که شما دوستش داشته باشین و نگین بهش؟ بعد یهو مهران مدیریطور پرسیدم عاشق شدین تا حالا؟ چند ثانیه مکث کرد و سرشو انداخت پایین و به یه نقطه خیره شد و گفت یه همکلاسی داشتم... همیشه زودتر از بقیه میرفتم دانشگاه که بشینم تو کلاس و از پنجره حیاطو ببینم، اومدنشو ببینم... ولی حتی سلام هم نمیدادیم به هم. مثل الان نبود که دخترا و پسرا دوست باشن و باهم صحبت کنن. هیچ وقت بهش نگفتم. اصن رسم نبود دختر به پسر پیشنهاد بده. مثل الان نبود که. تو دلم گفتم الانم البته رسم نیست. گفت نه مهریه خواستم نه خونه نه مراسم. بعد ازدواج و فارغالتحصیلی رفتم تو کارخونه برق و مسئول یه جای خوب تو کارخونه بودم. یه کم که گذشت شوهرم نذاشت کار کنم. گفتم چشم. یه کم که گذشت خونه رو فروخت گفت بدهکارم. بدهکار نبود. میخواست برای زن دومش خونه بخره. ما رفتیم تو خونهای که بهم ارث رسیده بود زندگی کردیم. یه کم هم که گذشت خرج خونه رو نداد و گفت هنوز بدهکارم. خودم کار کردم. رفتم معلم شدم. یه کم که گذشت من هم خرج خونه رو میدادم هم بدهیهای اونو. بدهکار نبود. چند تا چند تا زن میگرفت و خرجش بالا بود. ولی من اصلاً به روی خودم نمیآوردم که حرمتها حفظ بشه. نمیدونست میدونم. میگفت میرم مأموریت، ولی میرفت خونهی اون یکی زناش. معتاد نبود، ولی مشروب و الکل زیاد میخورد. یه وقتایی تعقیبش میکردم ببینم کجا میره. کمکم داشت گریهش میگرفت. گفت عوضش پسرام سر به راهن. بعد خندید و گفت نماز شبشونم قضا نمیشه. گفت از اون پدر یه همچین پسرایی نوبره.
پرسید معلمی رو دوست داری؟ میتونستی جای بابات بری آموزش پرورش. ناحیهی چند بود بابات؟ مات و مبهوت نگاش میکردم و با خودم میگفتم از کجا میدونه؟ وقتی قیافهی حیرت زدهی منو دید خندید و گفت علم غیب که ندارم. همین چند ساعت پیش گفتی باغ چند تا معلم بازنشسته. لبخند زدم و گفتم ناحیۀ چهار.
آدما دو دستهان؛ دستهی اول: در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیمیم، لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی، دستهی دوم: چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد، من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک. از خودم پرسیدم جزو کدوم دستهای؟ گوشیمو برداشتم بازدیدای وبلاگمو چک کردم. چهارصد و چهل و چهارهزار و چهارصد و چهل و چهارو رد کرده بود. دوباره سرمو تکیه دادم به شیشه و محو کوهها و مزرعهها و آسمون شدم.