873- «اخضر آقا» یا «مثل خاطرههای پریده»
دیروز پریروز داشتیم از خرید برمیگشتیم و جلوی یکی از مغازهها، معلم فیزیک اول دبیرستانمو دیدم.
چند ثانیه تو چشمای هم نگاه کردیم و با خودم گفتم شک نکن هیچ معلمی دانشآموزِ ده سال پیششو نمیشناسه! اون اصن نمیدونه تو تجربی بودی یا ریاضی! بعد باید رشتهی کارشناسیتو بگی و بعدشم ارشد... بیخیال!!! راتو بگیر برو دخترم!!!
سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم و یاد کلاسمون افتادم؛ یاد این بولتن! یاد روزایی که من نمایندهی کلاس بودم و این بولتن رو پر میکردم از مطالب ادبی و تاریخی و زندگینامهی لطفعلیخان و ملت رو با مطالب مفیدم سرگرم میکردم!!!
اون روز که از بولتنمون عکس گرفتم 7 آبانِ هزار و سیصد و قدیم بود؛ اون روز سالگرد فوت لطفعلیخان و انقراض سلسلهی زندیه بود و منم براش اعلامیهی ترحیم چاپ کرده بودم و تو کلاسا و مدرسه پخش کرده بودم و بماند که چه جوری توبیخ شدیم :دی (یکی از پستای فصل اول وبلاگم راجع به خاطرهی همین روز بود... من روی بولتن اصلی، توی سالن مدرسه این اعلامیهی ترحیمو چسبونده بودم و مدیرمون کنده بوده و من دوباره یکی دیگه زده بودم و اون دوباره کنده بوده و من فکر کرده بودم کار بچههاست و هی میرفتم اعلامیهی دیگهای رو جایگزین قبلی میکردم و یهو ناظم مدرسه اومد و معلممون (آقای ه.) هم سر کلاس بود :)))) یادم میافته خندهام میگیره :دی ینی کلاس رفته بود رو هوا از شدت خنده!)
این عروسکه بالای تخته سیاه، اسمش اخضر آقاس. فصل اول وبلاگم هم یه همچین هدری داشت. و همان طور که ملاحظه میکنید این پست دو تا عنوان داره! ملت با کمبود عنوان مواجهن، اون وقت من دو تا دو تا عنوان میذارم برای پستام. اخضر هم ینی سبز.