پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریبا دختر فامیل» ثبت شده است

۱۵۵۷- تجربه‌های ناب کرونایی، بخش اول

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یک. سال اول کارشناسی، هم‌اتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هم‌اتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلن‌های دیگه‌ای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده می‌کردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه می‌نداخت. وقتی بوش می‌پیچید تو سرم، یاد حلّت و تی‌ای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربه‌های جلوی سلف می‌افتادم. یاد هم‌کلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرس‌های کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر می‌کردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری می‌تونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بی‌تعارف و بی‌رودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد می‌ندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمی‌خواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد، می‌رفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطره‌ها می‌کردم.

دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچه‌ها و نوه‌های خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفت‌تا خانواده رو درگیر کرده بود. ما به‌لطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفت‌وآمد نداریم ولی اونا باهم رفت‌وآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر می‌کرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمی‌دونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمی‌خواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ می‌زنیم یا پیام می‌دیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.

سه. سه‌تا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون می‌کنیم. سوییچا رو هم روشون می‌ذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابه‌جاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی می‌کنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفه‌هامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایه‌مون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابه‌جا کنیم. ما هم می‌گیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابه‌جا کردنشون.

چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیه‌های بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آب‌نمک درست می‌کردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همه‌شو می‌خوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره می‌کنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی می‌گشتم که جایگاه تولیدش اون عقب‌ها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازه‌کشف‌شده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً می‌رم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف می‌کردم و می‌گفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمه‌ش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمه‌شه، معادل رایجش در فارسی نمی‌دونم چیه. این باتْبْ هم‌خانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همون‌جاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که می‌گم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.

پنج. اوایل یکی تب‌ولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست می‌کرد گفت متوجه بوش نمی‌شم. پرسید شما متوجه می‌شین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمی‌کردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همه‌مون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو می‌کردم و می‌گفتم بوشو می‌فهمم هنوز. سرفه می‌کردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد می‌کرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همه‌مون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دم‌نوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت می‌کنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو می‌خورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصه‌ش سر جاشه که آیا همۀ مردم می‌تونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربه‌گران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر می‌کردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیه‌شون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد می‌کنی می‌ریزی تو شیشهٔ دربسته و می‌ذاری تو آب جوش بپزه.

شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت می‌کنم و نمی‌خورم. در برابر شیمیایی‌ها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نق‌ونوق، می‌خورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزه‌شو نفهمیدی؟ وقتی داشتم می‌گفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمی‌فهمیدم. هیچی نمی‌فهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بی‌اختیار گریه‌م گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همه‌مون مثبت بودیم. روحیه‌مو باخته بودم.

هفت. این یه هفته، من فقط اون سه‌تا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همه‌شون مزۀ آب می‌دن. لب به اون دم‌نوش‌ها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کره‌مربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کره‌مربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کره‌مربانخورده نمی‌رم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنی‌های عجیب و غریب می‌خورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط می‌کنن می‌خورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزه‌ای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزه‌شونو نمی‌فهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. می‌دونن که مقاومت می‌کنم و پرهیز ندارما، ولی نمی‌دونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.

هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم می‌دیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود می‌کردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همه‌شون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه می‌تونستم کارهای نیمه‌کارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقع‌ست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید اداره‌ش کنم و هفتۀ بعد هم که پایان‌ترم دارم و موعد تحویل مقاله‌ها هم هست بدموقع‌ترینه به‌واقع.

نه. یه هفته‌ست برای خرید مایحتاج! نمی‌ریم بیرون. در واقع نمی‌تونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسی‌متر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ می‌زنن تجربه‌هاشونو باهامون به اشتراک می‌ذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانی‌ها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :| 

ده. این جمله رو سه‌شنبه شب قبل از ارائه‌م تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.

یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادره‌شون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۷- از هر وری دری ۵

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

یک. دنبال یه عنوان ثابت، شکیل، زیبا و با مسمّی (بخونید مسمّا) می‌گردم برای یه همچین پستایی که از چند پُستک (پست کوچک) یا پُک (مخفف پست کوتاه :دی) تشکیل شده‌ن. از هر وری دری هم بد نیست البته. پیشنهاد بهتری ندارید؟

دو. مهلت اون مأموریت سرّی که در موردش باهاتون صحبت کردم و ازتون خواستم فیلم بگیرین از خودتون و راجع به اهمیت زبان فارسی صحبت کنید و بفرستید براشون بازم تمدید شد. تا آخر امشب.

سه. برای اون دو دقیقه‌ای که می‌خواستم صحبت کنم دویست‌تا فیلم از خودم گرفتم و هیچ کدوم به دلم ننشست. وسواس گرفته بودم چیزی نگم که از نظر علمی اشتباه باشه و مایۀ سرافکندگی استادام نشم. حواسم هم بود که ویراسته حرف بزنم. ینی اگه موقع نوشتن، استفاده از کلمۀ «پیرامون» به جای «دربارۀ» غلطه، موقع حرف زدن هم غلطه و باید حواسم به چنین خطاهایی هم بود. بعد یه بار وسط حرف زدنم در زدن، یه بار تلفنم زنگ خورد، یه بار هواپیما رد شد، یه بار گوشیمو که تکیه داده بودم به جایی سُر خورد، یه بار اذان پخش شد از گوشی کناری و یه بارم بعد از گفتنِ دوتا جمله حرفام یادم رفت. خونۀ خودمونم نبودم. یه چندتا از این فیلما رو یادگاری نگه‌داشتم. بامزه‌ترینشون اونجا بود که حرف زدم و همین‌جوری که زل زده بودم به دوربین گوشیم، مکث کردم و گفتم اُلمادی (به زبان ترکی ینی «نشد») و از اول ضبط کردم. چند بارم محل زل زدنمو تست کردم و بالاخره نفهمیدم کجا رو نگاه کنم که دقیقاً چشم تو چشم بینندۀ فیلم بشم. امیدوارم فیلمم بین انبوه فیلم‌های رسیده به دستشون گم بشه.

چهار. یه بارم وسط ضبط همین فیلم، خیرات! آوردن. نوۀ پسرعمۀ بابابزرگم برای شادی روح پدرش و مادربزرگش که متأسفانه کرونا گرفتن و فوت کردن کیک و شیر آورده بود. آخرین باری که فریبا رو دیده بودم اوایل کارشناسی بودم. مادربزرگ و پدربزرگشو آورده بود عیددیدنی. اولین و آخرین باری که اومدن خونه‌مون همون یه بار بود. اون موقع تو فیس‌بوک بودیم و لینک وبلاگمو اونجا گذاشته بودم و از اون طریق خوانندۀ وبلاگم هم بود. انقدر عوض شده بود نشناختمش. باهم خوش و بش کردیم و همون‌جا دم در ده دیقه‌ای حرف زدیم و هر چی بفرما زدم بیا تو گفت نه ممنون باید برم. اون از سختی‌های بزرگ کردن دوتا بچه‌ش که از اسم و جنسیتشون بی‌اطلاعم گفت و منم از مشقت‌های درس خوندن. اون گفت تو کار خوبی کردی درستو ادامه دادی و من گفتم نه اتفاقاً کار تو درست‌تر بود که شوهر کردی :|

پنج. به‌دلیل مشابهت‌های بسیار زیاد تحصیلاتی که یکی از خواستگارها به شوهر پریسا داشت حدس زدم اونا منو به اینا معرفی کردن. چند وقت پیش غیرمستقیم به پریسا گفتم نکنه از این کارا. به این خواستگار آخری هم میومد که با شوهر ندا در ارتباط باشه. هنوز ندیدم ندا رو که به اونم بگم نکنه از این کارا.

شش. یه خانومی تو خیابون جلوی یکی از فامیلامونو گرفته گفته دنبال دختر چادری بیست‌وهفت‌هشت‌ساله‌ام برای پسر سی‌وشش‌وهفت‌ساله‌م. می‌شناسید؟ ایشونم یاد من افتاده و ازش پرسیده آقاپسر چه‌کاره هستن؟ ایشونم گفته پاسدارن. پاسدار به زبان ما میشه همونی که تو سپاهه. خدا رو شکر انقدری شناخت داشت ازم که متوجه باشه به درد این خانواده نمی‌خورم و شماره نده بهشون، ولی وقتی بهم گفت یه همچین موردی بوده قیافه‌م دیدنی بود. آخه این چه طرز دنبال دختر گشتنه؟!!! تو رو خدا به ماماناتون بگید این‌جوری براتون دختر پیدا نکنن. نکنن از این کارا :|

هفت. نوجوان که بودم، آرش جزو اسم‌های موردعلاقه‌م بود. چند وقت پیش یه آرش نامی تو تلگرام پیام داد «۳۴ سالمه تهران شما چند سالتونه از کجایید» جواب ندادم و اسکرین‌شات گرفتم. چند ساعت بعد دیدم پیاماشو پاک کرده ولی اسمش هنوز تو لیست چت‌هام هست. شماره‌ش معلوم نبود. شمارۀ منم کلاً برای هیچ کس معلوم نیست. چند روز پیش دیدم اسمشو عوض کرده. الانم چک کردم دیدم عبارتِ مهندس رو به بیوش اضافه کرده.

هشت. با این مقدمه که استاد شمارۀ ۲۰ و ۱۷ خانوم هستن، برای استاد شمارۀ ۲۰ باید دوتا مقاله می‌فرستادیم. یکی رو پنج صبح و یکی رو دهِ شب فرستادم و توضیح دادم حالم خوب نبود و بیمارستان بودم. استاد بامحبتم در پاسخ نوشته سلام. مقالۀ شما را با یک روز تأخیر دریافت کردم. حالا مقایسه کنید با جواب استاد شمارۀ ۱۷ که وقتی گفت چرا بعد از یک سال هنوز کاراتونو تحویل ندادید و یکی از دخترا گفت کسالت داشتم، در جوابش نوشت بلا به دور، ایشالا حالت خوب بشه، آیا الان بهتری؟، می‌خوای بسپریم یکی دیگه این بخش از کارو انجام بده و چندتا گل و قلب هم گذاشت ته پیامش. حالا ترم بعد بازم با این استاد شمارۀ ۲۰ درس دارم و خدا صبرم بده. ولی خب یکی از قشنگیای زندگی تحصیلیم اینه که استاد راهنمام استاد شمارۀ ۱۷ هست.

نه. باید اسلایدهامونو تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه (ریپازیتوری هم می‌گن) بارگذاری کنیم. نام کاربری و رمزمون برای سایتا شمارۀ دانشجویی و کد ملی هست. به هر نحوی وارد کردم، وارد نشدم!. دوستام گفتن باید اول زنگ بزنی تو رو تو سیستم تعریف کنن بعد وارد بشی. زنگ که می‌زنم جواب نمی‌دن. ایمیل و پیام هم گذاشتم ولی هنوز جواب ندادن. به استاد شمارۀ ۱۹ پیام دادم که هنوز نام کاربریم تو سیستم تعریف نشده و متأسفانه نتونستم کارامو اونجا بارگذاری کنم. برای کارای ایشونم تا ۳۰ بهمن فرصت داشتیم. جواب داده عیبی نداره کمی صبر کنید. ایشون آقا هستن و گزینۀ مناسبی به‌نظر می‌رسن برای استاد مشاور بودن رساله‌م.

ده. یکی از مقالاتی که تو مقاله‌م بهش ارجاع دادم مقالۀ شاخص‌های معناشناختی واژه‌های فرهنگستان بود. فایلشو نداشتم و چند سال پیش استادمون نسخۀ کاغدیشو بهمون داده بود. این نسخه هم کامل نبود و صفحات آخرو نداشت. معلومم نبود چه سالی چاپ شده و تو کدوم مجله و کنفرانس. گوگلم که کردم اسمی ازش نبود. فقط تو سایت علم‌نت یه اسم ازش بود، بدون تاریخ. نوشته بود مقالۀ کنفرانس آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی که تو مجموعه مقالات همایش یکصدوپنجاهمین سالگرد آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی چاپ شده. حالا درسته زیاد از تاریخ سر در نمیارم، ولی دیگه انقدر حالیمه که این مقاله نمی‌تونه تو کنفرانس سید جمال‌الدین اسدآبادی ارائه بشه. ولی محض اطمینان مجموعه مقالات مذکور رو پیدا کردم و بررسی کردم و خب توش نبود. بعد از اینکه به نتیجه نرسیدم، تازه اینجا تصمیم گرفتم که مصدع اوقات یکی بشم و ازش بپرسم این مقاله کجا منتشر شده؟ به دو سه نفر پیام دادم و همچنان کتابخونه‌مو داشتم زیرورو می‌کردم بلکه تو یکی از مجموعه مقالات پیداش کردم. مجموعه مقالات اپ‌های طاقچه و فیدیبو و کتابراهم گشتم و بالاخره مقاله رو از صفحۀ سیصد یه کتاب شونصدصفحه‌ای پیدا کردم و سریع رفتم پیاممو قبل از دیده شدن پاک کردم که وقت دوستام حتی برای مسئله‌ای که حل شده گرفته نشه.

یازده. اطلاعیۀ اون شصت گیگ دانشجویی رو گذاشتم تو گروه جدیدالورودها که کل دانشگاه توشه. یکی اومده پیام خصوصی داده خطم به اسم بابامه و پیغام ثبت‌نام موفقیت‌آمیز بود رو دریافت نمی‌کنم چی کار کنم؟ نوشتم خب شمارۀ خودتونو وارد کنید. جواب داد حفظ نیستم. گفتم خب زنگ بزنید یه جایی و شماره‌تون بیفته ببینید. گفت شارژ نداره آخه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم خطتون ایرانسله یا همراه اول یا رایتل؟ امیدوار بودم دیگه اینو بدونه و گفت همراه اول. تو گوگل نوشتم کد استعلام شماره همراه اول. اولین نتیجه این بود: ستاره ۹۹ مربع. گفتم این کد رو بزنید شماره‌تونو نشون میده. اینم اضافه کردم که تو گوگل نوشتم و از اونجا فهمیدم. که متوجه بشه که خودش هم می‌تونست این کارو انجام بده. کد رو نوشته و عکس گرفته و نشونم داده که این‌جوری؟ نوشتم بله. بعد نوشته خب بعدش چی کار کنم؟ دوباره نفس عمیق دیگری کشیدم و نوشتم بعد نداره که، به محض وارد کردن کد شماره رو نشون میده. از صفحۀ گوشیش دوباره اسکرین‌شات گرفته فرستاده برام و نوشته میشه شماره‌مو تایپ کنید برام؟ پایین نوشته بود ۹۸۹۱۰ و بقیۀ شماره. نفس عمیق سوم رو کشیدم که حالا گیریم گوگل کردن بلد نیست، ولی یه کاغذ و خودکار پیدا نمیشه اینو یادداشت کنه و تو سایت ثبت‌نام وارد کنه؟ من باید یادداشت کنم براش؟ نوشتم ببین این نهصدوده به بعد شماره‌ته. شماره‌شو یادداشت کردم و تشکر کرد و رفت.

دوازده. چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور...


۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)