۱۲۵۷- میانپور
موضوعاتی که تو علوم شناختی بررسی میشن، مباحثی هستن که به مغز و کارکرد اون مربوط میشن. پارسال تو یکی از منابع کنکور یه چیزایی راجع به حافظه و یادگیری و اولین باری که یه چیزی رو میفهمیم خوندم. برام جالب بود. مثلاً اولین باری که من تبدیل فوریهٔ سیگنال رو یاد گرفتم و فهمیدم به چه دردی میخوره، احساس میکردم یه اتفاق جدید تو مغزم افتاده. یه حس جدید و عجیب داشتم و حتی میتونم بگم زندگی من اون روز به دو بخش تقسیم شد. زندگی من، قبل از یاد گرفتن تبدیل فوریه و زندگی من، بعد از یاد گرفتن تبدیل فوریه. البته نسبت به همهٔ مباحث درسی این حسو نداشتم و ندارم. خیلی از چیزایی که یاد گرفتم برام عادی و طبیعی بودن. در واقع شگفتزدهم نمیکردن. دلیلشو نمیدونم که کدومهاشون و چرا این حس رو در ما میانگیزن و چرا این حسِ روشن شدن یه چراغ تو مغزمون همیشه بهمون دست نمیده. اینو نمیدونم. ولی همون موقع که این مباحث رو تو کتابهای علوم شناختی خوندم، تصمیم گرفتم هر جا این چراغه روشن شد یادداشت کنم. ینی هر جا که شگفتزده شدم بابت چیزی که فهمیدم و یاد گرفتم و دونستم. معمولاً موقع دست دادن این حس به آدم، چشما برق میزنه و طرف ذوق میکنه و از عبارتهایی مثل چه جالب! نمیدونستم! استفاده میکنه و سعی میکنه این چیزی که یاد گرفته و فهمیده و دونسته رو به بقیه هم بگه و چند روز این حس باهاشه و تا آخر عمرشم یادش نمیره. مثل وقتایی که تو گفتوگوها با یه کلمهای آشنا میشم و میفهمم فلان معنی رو میده. آخریش کلمهٔ «گودَ» بود که به عمرم نشنیده بودم. این کلمه ترکیه و وقتی دختر فامیل گفت این مانتو گودَ هست، نمیدونستم منظورش چیه و اون مانتو چجوریه. وقتی فهمیدم گودَ ینی کوتاه، به هر کی میرسیدم میپرسیدم میدونستی گودَ ینی کوتاه؟ بعد وقتی دقیقتر اندیشیدیم، درست وقتی که فهمیدم گودَ میتونه کوتَه فارسی باشه از شدت ذوق حاصله نمیدونستم چی کار کنم و کشفم رو با کی به اشتراک بذارم. ارشمیدسوار میخواستم فریاد یافتم یافتم سر بدم. یا وقتی اولین بار «خوردیی» رو از خالهٔ بابا شنیدم و منو به خوردیی تشبیه کرد. یا وقتی فهمیدم زانسو اسم آدم نیست و فرهنگ زانسو فرهنگیه که از آن سو نوشته شده باشه و با زامیار و زانیار فرق داره. یا همین چند وقت پیش که فهمیدم خرید و فروش پاسور غیرقانونیه. انقدر تعجب کرده بودم که به هر کی میرسیدم میپرسیدم میدونستی پاسور غیرقانونیه؟ ینی تا قبل از اون روز من به چشم منچ میدیدمش و زندگی من موقع فهمیدن این حقیقت دو تیکه شد. قبل از اینکه بفهمم این بازی غیرقانونیه و بعد از اینکه فهمیدم غیرقانونیه. یه مورد دیگه درست کردن ترشی بود. شنیده بودم بعضیا سفرهٔ هفتسین نمیچینن و میگن برای ما اومد نداره و اتفاق بدی برامون میافته، ولی در مورد ترشی درست کردن اینو نشنیده بودم و وقتی این موضوع رو فهمیدم به هر کی میرسیدم میپرسیدم شما ترشی درست میکنین؟ براتون اومد داره؟! مورد بعدی اولین نماز جمعهٔ رسمی بود. چند ماه پیش، یادم نیست دقیقاً چه روزی از تلویزیون شنیدم اون روز سالروز اولین نماز جمعه است. کلی تعجب کردم. فکر میکردم نماز جمعه یه پدیدهٔ عادیه که از صدر اسلام وجود داشته و جمعهها برگزار میشده در اقصی نقاط سرزمینهای اسلامی. اینکه سال ۵۸ اولین نماز جمعه برگزار شده باشه برام خیلی جالب بود. حالا تاریخچهشو نمیدونم ولی تا یه مدت به هر کی میرسیدم میگفتم میدونستی قبل از انقلاب نماز جمعه نداشتیم؟ یا وقتی که فهمیدم دکتر حداد مشاور رهبره به هر کی میرسیدم میپرسیدم ببینم اونم نمیدونسته یا فقط من بودم که در جهالت به سر میبردم؟ این شگفتزدگی رو نمیدونم چجور توصیف کنم. تعجب کردن و فهمیدن معمولی نیست. یه اتفاق خاص و منحصر به فرده که میخوای با بقیه هم به اشتراک بذاریش و فراموش هم نمیکنی. مثلاً من اولین باری که طی دیدم و با طی کار کردم و باهاش آشنا شدمو یادم نمیاد، ولی اون لحظهای که فهمیدم اون سوراخ کف طی محل قرار گرفتن شیلنگه کلی ذوق کردم و هی طیو به ملت نشون میدادم میگفتم میدونستی این سوراخ برای رد کردن شیلنگه؟ همه هم عاقل اندر سفیه مینگریستن بهم.
حالا اومدم بپرسم شیرینی میانپر خوردین؟! من تا دیروز فکر میکردم اسمش میانپور هست. پورشو مثل پورِ کاظمپور و آقاپور و گشتاسپپور و علیپور میدیدم. ولی دیشب که بابا داشت میانپر میخورد و من در واپسین لحظات بلع و هضم سر رسیدم و گفتم چه خوردهای راست بگو نهان مکن، وقتی گفت میانپر، وقتی گفتم میانپور یا پر؟ یه لحظه حس کردم یه چراغی تو مغزم روشن شد و زندگیم رنگ جدیدی به خودش گرفت. حالا میتونم بگم زندگی من از دو بخش تشکیل شده: قبل از وقتی که فهمیدم میانپر میانپره و بعد از اینکه فهمیدم میانپر میانپره.
+ شما هم از این تجربههای شگفتانگیز دارین؟ یا فقط منم که یه تختهام کمه و خدا شفام بده؟