1066- یارِ مهربان
1. دیروز نمایشگاه بودم. 11 راه افتادم، 12 رسیدم، تا 5 اونجا بودم و 6 برگشتم خوابگاه.
2. نمیدونستم ملت پنجشنبهها میرن بهشت زهرا و بازار و امامزاده شاهعبدالعظیم و حرم امام و به این فکر نکرده بودم که بهشت زهرا و بازار و امامزاده و حرم امام و نمایشگاه کتاب تو یه مسیرن. تنها شانسی که آوردم این بود که با اینکه به تئاتر شهر نزدیکتر بودم و میتونستم از اونجا برم دروازه دولت، اشتباه کردم و رفتم بهشتی و از بهشتی رفتم دروازه دولت. فلذا مسیرم چند ایستگاه طولانیتر شد. ولی مزیتش این بود که بهشتی خلوتتر بود و حتی جا برای نشستن هم بود. دروازه دولت و بازار و شهر ری و حرم قیامتی بود در نوع خودش. و با مشاهدهی این ازدحام! برای اولین بار از اشتباهی که کرده بودم و از بهشتی اومده بودم خوشحال بودم. عمیقتر که به این قضیه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که هیچ کدوم از این دو مسیر فی نفسه اشتباه نبودن. هر دوشون به مقصد میرسیدن به هر حال. یکی زودتر یکی دیرتر. یکی با ازدحام و به سختی، یکی به سهولت و آرامش. این ماییم که باید سبک سنگین کنیم ببینیم کدوم مسیر برامون بهتره.
3. تو مترو دو تا خانوم مسن، یکی چادری و یکی مانتویی یهو نمیدونم سر چی دعواشون شد. یکی گفت فلانی مگه چی کار کرده که بازم رای بدم، این یکی گفت برو به فلانی رای بده ببین اوضاع عوض میشه؟ اون یکی دوباره برگشت گفت خدا پدر بهمانی رو بیامرزه که یارانه رو گذاشت و رفت، این یکی گفت ده برابر همین یارانه رو دارن ازمون میگیرن. تازه اگه فلانی بیاد آزادیمونو میگیره. خانم چادری گفت مگه آزاد نیستی الان؟ گفت نه که نیستم و بحثشون منحرف شد سمت حجاب و بقیه هم با نیشی تا بناگوش باز لایک و دیسلایکشون میکردن.
4. تو یه مسیری قسمت خانوما خلوت بود و دو تا آقای مسن، یکی چاق و دومی لاغر، اومدن نشستن واگن خانوما. تا نشستن، لاغره به چاقه گفت ما آزاد به دنیا اومدیم، آزاد زندگی میکنیم و آزاد هم میمیریم. ظاهراً بحثشون در مورد آزادی بود. گفت کسی حق نداره این آزادی رو از ما بگیره. موسی به دین خود عیسی به دین خود. دومی گفت نه! ما مجبوریم. 90 درصد این خانوما (به خانومای توی مترو اشاره کرد)، مجبورن حجاب داشته باشن. ما آزاد زندگی نکردیم و نمیکنیم و نخواهیم کرد. بقیه هم با تعجب داشتن بحث این دو عزیز رو پیگیری میکردن. خعلی دلم میخواست برم بهشون بگم اولاً شما سنگِ آزادیِ ما خانوما رو به سینه نزنین، ثانیاً واگنِ آقایون اون بغله و اینجا واس ماس!!!
5. نزدیکای نمایشگاه، روسریِ سرمهایِ یه دختره توجهم رو به خودش جلب کرد. داشت روسریشو درست میکرد و منم با دقت داشتم روشِ روسری بستنش رو یاد میگرفتم. یه دختر دیگه که مقنعه سرش بود سوار شد و از روسری سرمهایه یه چیزی پرسید و سر صحبتشون باز شد و داشتن با همدیگه در مورد نمایشگاه صحبت میکردن. نکتهی عجیبِ داستان اینجا بود که هر دو مانتویی بودن و شدیداً خوشگل، خوشپوش!، بدون آرایش و ساده، با حجاب کاملاً اسلامی. و تاکید میکنم بسی بسیار زیبا بودن هر دوشون. یه همچین موجوداتی رو کم میبینم این روزا. ینی اگه داداش بزرگتر از خودم داشتم یکیشونو میگرفتم برای داداشم :))) بحثِ چی بخرم و چی بخونم بود. روسری سرمهایه به دختر مقنعهایه گفت دارم میرم نشر فلان، یه کتاب شعر نوشتم به اسم فلان. دختر مقنعهای پرسید ادبیات خوندی؟ روسری سرمهایه گفت نه مدیریت خوندم. ولی شعر هم میگم.
6. وقتی رسیدم نمایشگاه اول رفتم انتشارات فلان. دختره رو دیدم. ذوق کرد و گفت شما همونی بودی که تو مترو کنار من نشسته بودی؟ گفتم آره، اومدم کتابای شعرو ببینم. دوباره ذوق کرد و کتابشو داد دستم و یکی صداش کرد و رفت. شعراش از این بندهای آزاد و بیوزن و قافیه بود. اسم کتابشم یه همچین چیزی بود. منم اصلاً و اساساً شعرِ نو و معاصر دوست ندارم. نخریدم :|
7. میتونستم امروز برم، یا امروز هم برم که توی دورهمیِ بلاگرا شرکت کنم. دلم هم میخواست این کارو بکنم. شاید این دورهمی میتونست آخرین خاطرهام از تهران باشه. به هر حال این ترم، ترم آخرمه و این احتمال وجود داره که من دیگه برنگردم تهران. ولی چرا علیرغم میل باطنیم، هیچ وقت نخواستم تو این دورهمیها باشم؟ نظر شخصی من اینه که وبلاگ و بلاگر و خواننده، هویت و تعریفهای خاص خودشونو دارن که با این دورهمیها اون هویت رو از دست میدن. ینی ایدهآل من از این فضا اینه که وقتی یه بلاگر یه مدت پست نمیذاره نگرانش بشی و راهی جز کامنت یا پرس و جو از دوستان وبلاگی نداشته باشی. نه که گوشیتو برداری بهش زنگ بزنی یا بری محل کارش، محل تحصیلش یا دم در خونهش.
8. دو تا کتاب مهندسی برای برادرم گرفتم و هشت جلد از کتابای آقای پناهیان، که در واقع ده جلد بود و دو جلدشو تموم کرده بودن. شش تا کتاب قصه از شاهنامه برای نسیم و امیرحسین، سه تا کتاب نقاشی برای نسیم و امیرحسین و برادرزادهام (خدایی چه عمهی خوبیام من که برای برادرزادهای که هنوز وجود نداره کتاب میگیرم) و یه پازل نقشهی ایران مشترکاً برای خودم و بچههام. روم به دیوار! ولی من استانهای کشور پهناورم ایران رو نمیشناسم و هی سعی میکنم یاد بگیرم و هی فرصت نمیکنم. میخواستم از این کتابا که با ماژیک بنویسی و پاک کنی هم بخرم، بعد فکر کردم کو تا اینا به دنیا بیان و ماژیک دست بگیرن. فکر کردم لابد تا اون موقع ماژیکه خشک میشه. فلذا مدادرنگی گرفتم. حتی میخواستم حروف الفبا و اعدادم بگیرم براشون. فکر کردم ممکنه بذارن تو دهنشون بخورن و منصرف شدم. بعد فکر کردم چرا باید به بچهای که هنوز نمیدونه چیو بذاره دهنش و چیو نذاره دهنش حروف الفبا و اعداد یاد داد؟ اون کتابای شاهنامه رو گرفتم که بچههام مثل مادرشون فرهیخته! و بامعلومات بار بیان :دی
نمایشگاه کتاب، شهر آفتاب، 21 اردیبهشت
9. پارسال چه کتابایی به کتابخونهی شباهنگ اضافه شد؟ 1 ، 2 ، 3 ، 4، 5
10. امسال چه کتابایی به کتابخونهی شباهنگ اضافه شد؟
عیدتون مبارک