پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آنچه گذشت

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

صفر. چند جا خواستم کامنت بذارم با خطای داخلی مواجه شدم. وبلاگ خودمم همین مشکل رو داره. اگر حرفی، نکته‌ای، نظری، مطلبی دارید یه جا یادداشت کنید تا یادتون نره. هر موقع درست شد به سمع و نظرم برسونید.


۱. چهارشنبه یکی از هم‌دوره‌ای‌هام از رساله‌اش دفاع کرد. چهار نفر بودیم و این اولین فارغ‌التحصیل بود.

۲. در هفته‌ای که گذشت، سرگروه ادبیات منطقه اومد از کلاس‌ها و روش تدریسم بازدید کنه. تنها کلاسی که یه کم باهاش چالش داشتم یازده انسانی بود. از شانس قشنگم دقیقاً همون ساعت اومده بود. گویا این یازده انسانی از معلم پارسالشون راضی نبودن و رفته بودن گفته بودن این معلم رو نمی‌خوایم. مثل اینکه اول سال بعد از یکی دو جلسه همین حرفو در مورد من هم زده بودن. اولین امتحان رو که گرفتم فهمیدم در حد بچۀ ابتدایی هم سواد ندارن ولی بسیار پرادعا و پررو و بی‌ادبن. وقتی نمراتشونو دیدن گفتن اینا رو قراره بذارید تو کارنامه‌مون؟ جلوی همین سرگروه منطقه گفتن. لحنشون طوری بود که انگار من باید شرمنده باشم که اینا این نمره رو گرفتن. البته معتقد بودن من خوب درس ندادم. از ابتدای سال برای فعل معلوم و مجهول دویست‌تا مثال کار کردم باهاشون. به هر جمله‌ای رسیدیم مجهولش کردم که تمرین بشه. سه جلسه فقط فعل مجهول رو گفتم. ولی فقط دو سه نفر تونسته بودن جواب بدن، اونم نه کامل. از ابتدای سال فقط دنبال این بودن که یه چیزی پیدا کنن بپرسن من بلد نباشم. دیگه کارشون رسید به جایی که روز بزرگداشت فلان شاعر و بهمان شاعرو بپرسن. کاملاً اتفاقی چون بزرگداشت فردوسی یه روز قبل از تولدم و بزرگداشت خیام دو روز بعد از تولدم بود و تو تقویم دیده بودم یادم بود و جواب درست دادم و این مرحله رو هم رد کردم. کم‌کم بهم ایمان آوردن و الان رابطه‌مون نسبتاً بهتره. تو همین امتحان، به‌عنوان سؤال امتیازی گفته بودم روز بزرگداشت هر شاعری که می‌دونید رو بنویسید. هر شاعر، نیم نمره به نمرۀ برگه اضافه می‌کرد. از کل مدرسه، تعداد اونایی که جواب داده بودن به ده نفر هم نمی‌رسید. یکیشون نوشته بود هفت مهر، بزرگداشت مولوی. خط کشیده بودم نوشته بودم هفت مهر بزرگداشت شمسه، هشت مهر بزرگداشت مولوی. 

۳. یک بار هم یکی از بچه‌ها پرسید مولانا همون شمس نیست؟ گفتم نه فرق دارن. یه کم مکث کردم گفتم ببین یکیش پارسا پیروزفره یکیش شهاب حسینی.

۴. در هفته‌ای که گذشت، از طرف مدرسه با بچه‌ها رفتیم سینما. بچهٔ مردم رو دیدیم. بد نبود. مناسب سن نوجوان بود بیشتر.

۵. چند روز پیش، برای اولین بار نمازم رو تو نمازخونۀ مدرسه به جماعت خوندم. مدیر مدرسه که خانومه، امام جماعت بود. کلاً هم دو نفر از معلما پشتش ایستاده بودن که من هم رفتم شدیم سه نفر. از دانش‌آموزان هم یه نفر گوشهٔ نمازخونه خواب بود و یه نفر هم خودش تنهایی می‌خوند. بعد از نماز، یکی از معلم‌ها به مدیر گفت میشه رکوع‌ها رو یه کم طولانی‌تر بگید؟ زود بلند می‌شید ذکری که من می‌گم ناتمام می‌مونه.

۶. از بچه‌ها خواستم چند خط دربارهٔ تجربه‌شون از جنگ بنویسن. یکی از دوازدهمیا عالی نوشته بود و می‌خواستم بفرستم جشنواره‌ای جایی، ولی آخرش دیدم چندتا انتقاد کنایه‌طور به سران نظام داده. چیزی نگفتم و به روی خودم هم نیاوردم. در واقع نشنیده گرفتم. نخواستم هم بگم این بخش‌ها رو حذف کنه بده بفرستم جشنواره‌ای جایی.

۷. یه دانش‌آموز هم دارم که تا پایهٔ دهم مدرسه نرفته و اصطلاحاً هوم‌اسکول بوده. براش معلم خصوصی گرفتن و تو این مدت درس‌ها رو خونه یاد گرفته. در وصف ایشون همین بس که نمی‌تونه یه جا بند بشه. اون روز مامانش اومده بود می‌گفت صندلیاتون نرم نیست. بماند که این مدرسه برای همهٔ بچه‌ها از این بالش‌ها گرفته و روی اون می‌شینن و خیلی هم نرمه. مطلب جالب دیگه اینکه بافتنی میاره سر کلاس، میگه شما درس بده منم بافتنی می‌بافم. براش توضیح دادم که این کار در شأن کلاس نیست و مثلاً من نمی‌تونم حین تدریس غذا هم بخورم یا آدامس بجوم. گفت خب شما هم انجام بدید. کلاً نمی‌فهمه کلاس و مدرسه چیه و چی کار باید بکنه. ولی کلاً ایدۀ بدی نیست این هوم‌اسکول. شاید روی بچه‌های خودم هم اعمال کردم. خودم می‌شم معلم همۀ درساشون :|

۸. یکی از دبیران، اشتباهی حکمش رو فرستاده بود گروه شهر تهران. من هم کنجکاوی کردم ببینم حقوق کسی که رتبۀ پنجه (بالاترین رتبه) و استادمعلمه و ۲۷ سال سابقه داره چقدره. نتیجه اینکه فهمیدم خیلی کمه. فقط هفت تومن بیشتر بود از حقوق منی که بی‌سابقه‌م! و پایین‌ترین رتبه رو دارم. بقیۀ شرایطمون برابر بود و اختلافمون فقط تو سابقه و رتبه‌بندی بود.

۹. تو این دو سال به هر کی می‌گفتم سال اول تدریسم یه جای دور بودم و اذیت شدم با تعجب می‌پرسید مگه خودت انتخاب نکرده بودی کجا باشی؟ منم می‌گفتم نه، اون سال هر جا نیاز بود همون‌جا می‌فرستادن. یه سریا می‌گفتن مثل کنکور دوسه‌تا منطقه رو بر اساس اولویت انتخاب کردیم و اکثراً هم انتخاب اولشون قبول شده بودن و همه راضی بودن. فقط یکیشون می‌گفت اون جایی که می‌خواسته نفرستادنش، ولی جای خیلی دوری هم نرفته بود و اونم راضی بود. حدسشم این بود که چون خونه و جای ثابتی نداشت و مجرد بود این‌جوری شده بود. ولی من یادم نمیاد تو فرایند استخدامم تو هیچ فرمی چنین سؤالی رو جواب داده باشم. فقط یادمه که موقع گزینش و آزمون عملی، مدارکمونو تو یه پوشهٔ آموزگاری گذاشته بودن که روی پوشه اولویت‌ها رو باید می‌نوشتن. من و چند نفر دیگه گفتیم پوشه رو اشتباه دادین ما دبیر هستیم نه آموزگار. که گفتن پوشه‌های دبیریمون تموم شده و مهم نیست این پوشه. مهم مدارک توشه. برای همین منم دیگه روی این پوشه چیزی ننوشتیم. و فکر کردم نوشتن اولویت مخصوص آموزگارهاست نه دبیرها. اصلاً من اون موقع منطقه‌های تهرانو بلد نبودم و نمی‌دونستم فلان منطقه کجای تهرانه. حتی یادمه موقع اعلام نتایج وقتی از اداره زنگ زدن که برو خودتو به فلان منطقه معرفی کن، تو نقشه زدم ببینم کجاست. پس اون موقع بلد نبودم که بنویسم. پس ننوشتم. الان ذهنم درگیر اینه که نکنه اشتباه از من بوده که ننوشتم و اونا هم فکر کردن برام فرقی نمی‌کنه. شایدم نوشته باشم و الان فراموش کردم. شایدم چون آدرس خوابگاه رو داده بودم (چون هنوز خونه نگرفته بودیم) با منم مثل اون همکاری که مجرد بود و خونه نداشت رفتار کردن. نمی‌دونم. با اینکه دیگه تو اون منطقه نیستم و جایی که می‌خوام هستم ولی نشستم دارم به این فکر می‌کنم که نکنه همهٔ اون رنجی که سال اول بابت دور بودنم کشیدم از سهل‌انگاری و اشتباه خودم بوده؟ نکنه بیهوده رنج کشیدم؟ بیهوده که نه، قطعاً تجربه بود، ولی دردناک بود و درد می‌کنه هنوز!

۱۰. در هفته‌ای که گذشت، تو سومین همایش بین‌المللی بازاریابی شرکت کردم. برگزارکننده، انجمن بازاریابی بود که با فرهنگستان هم همکاری داره. به مهمان‌ها، موقع ورود، دفترچهٔ واژه‌های مصوب حوزهٔ بازاریابی رو دادن که با اصطلاحات این حوزه آشنا و از فعالیت‌های انجمن در فرهنگستان مطلع بشن. این یه قدم مثبت در راستای پاسداشت زبان فارسیه و قابل تحسین و تقدیره. اما کافی نیست. به‌عنوان مثال، حتی یک بار هم نشنیدم یه نفر تو سخنرانی‌ها و صحبت‌ها به جای برند بگه ویژند. تو این چند ساعت چندصد بار واژهٔ برند و برندینگ رو شنیدم و معادلشو نشنیدم از کسی.

۱۱. یک بنده خدایی چند وقت پیش بدجوری ناراحتم کرد. جوری که تا مسیر خونه، فقط گریه کردم و واگذارش کردم به خدا. اون شب گفتم حلالش نمی‌کنم. گفتم خدایا اگه من فراموش کنم هم تو فراموش نکن. ولی چند روز پیش، وقتی خبر فوتشو شنیدم اولین جمله‌ای که گفتم این بود که حلالش کردم. دلم سوخت براش.

۱۲. تا حالا شده بی‌صدا جیغ بزنین؟ حداقل تو فیلما دیدین که یه وقتایی طرف به مرحله‌ای از خشم و استیصال می‌رسه که هم می‌خواد داد بزنه هم گریه کنه هم صداش درنمیاد که کسی متوجه نشه. خب من چند روز پیش تو فرهنگستان این‌جوری شدم. نمی‌تونستم تا شب صبر کنم که تو مسیر برگشت به خونه احساسمو تخلیه کنم. پس درو بستو و پشت در خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام، و فریاد زدم. از این فریادهای بی‌صدا. و اشک بود که بی‌قفه می‌ریخت روی زمین! چقدر آخه بعضیا می‌تونن بی‌شعور باشن. گفتم وقتشه چه دیگه برم استعفا بدم. دیدم نیازی به استعفا نیست و من قراردادی‌ام. همین که نرم یعنی نمی‌خوام کار کنم. به کاری که هنوز تموم نشده بود فکر کردم و دلم نیومد نصفه رهاش کنم. به این فکر کردم که سال دیگه تمدید نمی‌کنم. بپرسن چرا چی بگم؟ حقوقش کمه؟ نه. می‌دونن که من این کارو بیشتر از حقوقش دوست دارم. بگم علاقه ندارم به این کار؟ می‌دونن که عاشق این بخشم. ولی خسته‌م کردن. به خدا خسته‌م کردن با دورویی و دروغ‌هاشون.

۱۳. در هفته‌ای که گذشت، یه پیشنهاد کاری از یه جایی وابسته به شریف داشتم. کسی رو می‌خواستن که سه روز در هفته پیگیری‌های مجله رو انجام بده و بتونه ایمیل‌های دریافتی از نویسندگان و داوران داخلی و خارجی رو منتقل کنه به افراد مربوطه. نیازی به حضور نبود و دورکاری هم می‌شد. حقوقشم بیشتر از حقوق فرهنگستان بود. اگه تا آخر سال با فرهنگستان قرارداد نداشتم جدی‌تر بهش فکر می‌کردم. هر چند قراردادم تو فرهنگستان این‌طوری نیست که حتماً براشون کار کنم یا فلان کارو بکنم. قراردادم این‌جوریه که اگه برم و کار کنم حقوق می‌گیرم. می‌تونم نرم و حقوقی هم نگیرم. از این نظر آزادم، ولی چون اون کاری که انجام می‌دم رو کسی جز من انجام نمی‌ده از نظر اخلاقی دلم نیومد رهاش کنم. کاری که انجام می‌دادم هنوز تموم نشده و چهار ماه از قراردادم مونده. بعد از من هم فعلاً کسی نیست این کارو انجام بده. علی‌رغم میل باطنیم نپذیرفتم و یکی از ورودی‌های جدید فرهنگستان که از شریف اومده و اونم برق خونده و گرایشش دقیقاً همون گرایش مجله بود رو معرفی کردم. اونم قبول کرد. ولی بهش گفتم اگه پشیمون شدی بهم خبر بده. چون تمایلی به تمدید قراردادم با فرهنگستان ندارم. البته سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم کاری که دستم هست رو کامل کنم و به یه جایی برسونم بعد برم. ولی می‌رم. حلالشون نمی‌کنم و می‌رم! اگه بمیرن هم دلم براشون نمی‌سوزه.

۱۴. چند روز پیش که دختر دوست بابا (که اینجا دانشگاه قبول شده و خوابگاهیه) اومده بود پیشم نمکدونا و ظرفای ادویه رو شسته بودم. و موقتاً نمک و ادویه‌ها رو ریخته بودم تو کاسه. همین جوری آوردمشون سر سفره. میزان صمیمیت و راحتیم با یه سری از مهمونام به‌گونه‌ایه که غذا رو با قابلمه‌ش میارم سر سفره و ظرفا رو نوبتی می‌شوریم. چایی رو خودشون دم می‌کنن و شبم می‌مونن. اوج تعارف نداشتنمونم اونجاست که من زودتر از مهمون می‌خوابم. موقع رفتن هم جارو رو برمی‌دارن همه جا رو تمیز می‌کنن بعد می‌رن. اومده بود لباساشو بندازه تو ماشین لباسشویی. با ماشین خوابگاه راحت نبود و چندشش می‌شد. من که خدای وسواس بودم از ماشین لباسشویی خوابگاه استفاده می‌کردم. این از منم حساس‌تره.

۱۵. اگر خاطر مبارکتان باشد ۱۸ اردیبهشت به‌مناسبت روز معلم باغ یکی از همکاران دعوت بودیم. نرفتم. چون عصر اون روز با کسی قرار داشتم. قرار آشنایی بود به قصد ازدواج که نشد. البته حوصلۀ جمع همکاران مدرسه رو هم نداشتم. دلِ خوشی هم ازشون نداشتم. اون روز تا عصر وقتم آزاد بود و رفتم کلاس مثنوی. مثنوی هر هفته در خانهٔ استاد (دکتر و رئیس هم صدایش می‌زنیم!) برگزار می‌شد و من هر از گاهی می‌رفتم. موضوع اشعار اون روز حول محور مراد بود و بدجوری روی اعصابم بود! در یکی از بیت‌ها به واژهٔ خطائین رسیدیم. استاد پای تخته یک مسئلهٔ ریاضی نوشت و با روش خطائین که هزار سال پیش به‌کار می‌رفت حلش کرد. من با تصاعد حسابی حل کردم و به همان جواب رسیدم. گفت بیا پای تخته و روش جدید رو توضیح بده. حین حل مسئله، استاد داشت منو به حاضرین جلسه معرفی می‌کرد. از کمالات و جمالاتم می‌گفت و اینکه کجا چه خوانده‌ام و اکنون چه می‌کنم. موقع رفتن پیرمردی شماره‌م رو خواست. گفتم لابد برای تدریس می‌خواد. اینجا به‌شوخی نوشته بودم یا شاید هم برای پسرش، ولی اونجا جدی فکر می‌کردم قصدش تدریسه.

چند روز پیش یه خانومی تماس گرفت که من فلانی‌ام، همسر فلانی. به جا نیاوردم. گفت همونی که تو کلاس مثنوی شماره‌تونو گرفته بود. پرسید مجرد هستید؟ گفتم بله، ولی راستش اگه می‌دونستم به این نیت شماره‌مو می‌خوان نمی‌دادم. یه کم حرف زدیم. اجازه گرفت و شماره‌مو داد به پسرش که با اونم حرف بزنم. سه ساعت! تلفنی با پسرش حرف زدم. شاید بپرسید راجع به چی؟ از سریال‌های ترکی گرفته تا سرعت کِشتی و مسائل آیرودینامیک. از اصول و ضوابط واژه‌گزینی تا منشور کوروش کبیر. قرار شد همدیگه رو ببینیم. به پدر و مادرم نگفتم، چون هر بار ذوق می‌کنن و ذوقشون کور میشه. خانومه مجدداً تماس گرفت گفت شمارهٔ مادرتونو بدید ازشون اجازه بگیرم برای این دیدار حضوری. منم بالاجبار و علی‌رغم میل باطنی شمارهٔ مامانو دادم و سریع زنگ زدم به بابا و تندتند همه چی رو به هردوشون گفتم. اینکه طبق اصول و آداب رفتار می‌کردند خوب بود. پسرش عصر تنها با یک شاخه گل! اومد فرهنگستان دنبالم و رفتیم یه جایی برای شام. به‌نظرم برای گل زود بود. و تا ۱۲ شب حرف زدیم. یکی از آخرین جمله‌هامون این بود که چند ساعته داریم حرف می‌زنیم هنوز یه نقطهٔ مشترک پیدا نکردیم! نمی‌دونم ملت بلد نیستن دلمو به دست بیارن یا مشکل از منه که به این آسونی به کسی دل نمی‌دم.

۹ نظر ۳۰ آبان ۰۴ ، ۱۴:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۵۷- نتایج آزمون اصلح

۱۷ آبان ۱۴۰۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ

تو این دو سال، تو وبلاگم یازده بار راجع به آزمون اصلح مطلب نوشتم و این دوازدهمین و احتمالاً آخرین مطلبه. آموزش‌وپروش به ماها که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندیم و با آزمون استخدامی معلم شدیم می‌گه ماده ۲۸ای. طبق مادهٔ ۲۸ اساسنامهٔ دانشگاه فرهنگیان، اگر این دانشگاه نتونه برای آموزش‌وپرورش نیروی کافی تأمین کنه، این وزارتخونه می‌تونه از دانش‌آموختگان دانشگاه‌های دیگه استفاده کنه. ولی چون تو دانشگاه‌های دیگه تدریس و مدیریت کلاس یاد نمی‌دن، برای این ماده ۲۸ایا یه دورهٔ فشردهٔ مهارت‌آموزی که بهش میگن پودمان برگزار می‌کنن. پودمان، معادل با دو ترم تحصیلیه و یه چیزی حول و حوش شش‌میلیون بابتش می‌گیرن و هیچی هم یاد نمی‌دن. بعد یه آزمون جامع هم می‌گیرن و اجازهٔ ادامهٔ کار و رسمی شدن میدن. به اون آزمون جامع می‌گن آزمون اصلح که در واقع صلاحیت حرفه‌ای آدمو تأیید می‌کنه. شهریور امسال تو این آزمون شرکت کردم و نتایجش دیروز اعلام شد. قبول شدم و یکی از کارهایی که تا آخر امسال باید تیکِ انجام می‌خورد تیک خورد.

 

 

این نمرۀ پونزده هم داستانش اینه که گفته بودن برای درسِ بررسی کتب، امتحان نمی‌گیریم و به جای امتحان یه مقاله بیارید. اونایی که مقاله‌هاشونو با هوش مصنوعی نوشتن یا از انقلاب خریدن سریع تحویل دادن و اکثراً بیست شدن، بعد من و چند نفر دیگه که داشتیم خودمون می‌نوشتیم پونزده شدیم. چند بارم پیگیری کردم که استاد نظرشو راجع به محتوای مقاله بگه ببینم ایرادش چی بود گفت می‌خونم میگم و هنوز بعد از هشت ماه نخونده بگه. در واقع بدون اینکه بخونه اون پونزده رو داده. یکی دیگه از کارهایی که تا آخر سال تصمیم دارم انجام بدم چاپ و انتشار همین مقاله‌ست. موضوعش یادداشت‌های حاشیۀ برگه‌های امتحانه، که وقتی موضوع رو تو همین پودمان مطرح کردم استاد کلی ذوق کرد و احسنت و باریکلا گفت و توصیۀ اکید کرد حتماً چاپش کنم.

و یادی کنیم از پستِ نتایج دکتری که برای دیدن نتیجه‌ش از هفت خوان گذشتید و الان بدون خوان نتیجۀ اصلح رو نشونتون دادم.

ولی وقتی تو کارنامهٔ دانشگاه فرهنگیان به جای قبول یا واحد گذرانده پاس و پاس‌شده را به‌کار می‌برند، چه انتظاری از دانشجویان و استادان داشته باشیم که فارسی را پاس بدارند؟

اگر ز باغِ رعیّت مَلِک خورد سیبی

بر آورند غلامانِ او درخت از بیخ

۷ نظر ۱۷ آبان ۰۴ ، ۱۱:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیروز یک تماس ناشناس داشتم. آقایی که پشت خط بود با لهجۀ غلیظ کردی (که البته درست‌تر است که بگویم به زبان کردی) و با پیش‌شمارۀ ۸۷ که برای کردستان است پرسید فلانی؟ بعد من نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که فکر کردم از یک کشور عربی تماس گرفته و دارد عربی حرف می‌زند. در جوابش گفتم لا! أنا لا فلانی! و قطع کردم. بعد خنده‌ام گرفته بود که چرا این‌طور جوابش را دادم و چرا به جای لا نگفتم لَیسَ یا لَستُ؟ بعد به آن بنده خدا فکر کردم که به شمارۀ ۹۱۴ زنگ زده بود و جملۀ  أنا لا فلانی را از آن طرف خط از هموطن تُرکش شنیده بود.

دیشب مهمان داشتم و وسط آبکش کردنِ ماکارونی و سرخ کردن گوشت و سیب‌زمینی صدایم زدند که بیا گوشیت داره زنگ می‌خوره. صدای زنگش قطع بود و در واقع اسم و عکس تماس‌گیرنده را روی صفحۀ گوشی‌ام که روی میز بود دیده بودند. گفتم از بچه‌های دانشگاهه. اینکه روی مخاطبینم عکس می‌گذارم عجیب نیست. کافیست یک عکس دسته‌جمعی داشته باشم تا برای شماره‌های تک‌تکشان از آن عکس استفاده کنم. یا از عکس پروفایلشان. گفتم لابد مثل همیشه معنی لغتی را پیدا نکرده یا فرضیه‌ای تحلیلی چیزی دارد و زنگ زده مشورت بگیرد. جواب دادم و بعد از احوال‌پرسی بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب که آیا تمایل دارم به قصد ازدواج باهم بیشتر آشنا شویم؟! خدا را صدهزار مرتبه شکر با اینکه دستم بند بود به خیال اینکه مثل همیشه موضوع صحبتش واژه‌هاست نزده بودم روی بلندگو. به‌ویژه اینکه موضوع صحبتم قبل از این تماس با مهمان‌ها این بود که چرا با هم‌کلاسی‌ها یا همکارانم ازدواج نمی‌کنم و اتفاقاً وقتی گوشی‌ام زنگ خورد یکی از مهمان‌ها به‌شوخی گفت بیا اینم خواستگار. که خب در جوابش گفته بودم از بچه‌های دانشگاه است و سؤال درسی دارد. که خب اشتباه می‌کردم و حق با مهمان بود! در این حدوداً پانزده سالی که در فضای دانشگاه و در جمع آقایان بودم، همیشه از پیشنهادشان برای ازدواج غافلگیر شدم. همیشه. ولی بعد از مطرح شدنش، وقتی می‌نشستم و گذشته‌ها را مرور می‌کردم می‌دیدم صدها نشانه در رفتار این آدم‌ها بوده و من جدی نگرفته بودم و خودم را زده بودم به ندیدن و نشنیدن. چه می‌دانستم وقتی یک کتابی لازم دارم و یکی از زیر سنگ هم که شده برایم پیدا می‌کند یا مدارم را لحیم‌کاری می‌کند قرار است بعداً پیشنهاد ازدواج بدهد. جلوی مهمان‌ها نتوانستم آن‌طور که بایسته و شایسته بود تعجب کنم و با صراحت بگویم جواب من به پیشنهادتان منفی است. گریزی زدم به یکی از مباحث مربوط به جامعه‌شناسی زبان. گفتم عامل زبان و فرهنگ نقش مهمی در این زمینه دارند و به‌نظرم این مطلب را هم در نظر بگیرید در کارتان. انگار که مثلاً دارم چارچوب نظری مقاله‌ای را اصلاح می‌کنم و فرضیه‌اش را رد می‌کنم. بعد بابت سروصدا عذرخواهی کردم و گفتم که مهمان دارم تا متوجه شرایطم بشود و خوشبختانه شد. او هم عذرخواهی کرد. گفتم اگر نیاز باشد بعداً دربارۀ رد این فرضیه بیشتر صحبت می‌کنیم. شاید بهتر بود او هم مثل بقیه، این سؤال را به‌صورت متنی و مکتوب مطرح می‌کرد تا این‌طور غافلگیر نشوم. اولین بار بود که به‌صورت زنده و صوتی با این سؤال مواجه می‌شدم و باید بی‌درنگ پاسخ می‌دادم. و صدالبته که عامل زبان و فرهنگ بهانه بود.

۸ نظر ۱۰ آبان ۰۴ ، ۰۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

می‌گفت آدم ذره‌ذره به اینکه اتفاقای زندگیشو به هیچ‌کس نگه عادت می‌کنه. می‌گفت آدما دیگه حتی خداحافظی هم نمی‌کنن. یه روز دست از پیام دادن یا پست گذاشتن می‌کشن و همه‌چی همون‌جا تموم میشه.

۵ نظر ۰۸ آبان ۰۴ ، ۰۹:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)