پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

۲۰۴۶- از هر وری دری (قسمت ۷۷)

۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

۱. یادتونه گفته بودم رئیس خونه‌شون کلاس مثنوی برگزار می‌کنه و من گاهی می‌رم؟ فردا جلسهٔ آخره و تصمیم داشتم شرکت کنم تو این جلسه، اما متأسفانه دیروز زن‌دایی بابا که ساکن کرجن فوت کرد و صبح مراسم خاک‌سپاریه. برادرم و عروسمون نمی‌رسن برن و بابا اینا هم هنوز تبریزن و فعلاً نمی‌تونن بیان. رسم ادب نیست منم نرم. خانم فوق‌العاده باسلیقه و مهربون و محترمی بود و قلباً دوستش داشتم و دارم. جای مامان‌بزرگم بود ولی منو محترمانه، نسرین خانم! صدا می‌کرد. جلوی اسم بچه‌ها آقا و خانم می‌ذاشت. باید حتماً برم برای خاک‌سپاری. ولی خب جلسهٔ آخر مثنوی رو از دست می‌دم. ضمن اینکه روز شهریار و شعر و ادب فارسی هم هست و احتمالاً مراسم مفصلی قراره بعدش برگزار بشه که اونم از دست می‌دم.

۲. دلیل اینکه بابا اینا و یه سری از اقوام نمی‌تونن بیان هم اینه که چهل روز پیش همسر دخترخالهٔ بابا فوت کرد و فردا چهلمشه. بابا اینا و یه سری از اقوام برای مراسم ایشون موندن تبریز و نرسیدن بیان خاک‌سپاری زن‌دایی. زن‌دایی خودش ساکن کرج بود و برای شرکت در مراسم چهلم همسر دخترخاله رفته بود تبریز و قبل از مراسم، همون‌جا تو تبریز فوت کرد. خواهر و برادراش تبریز بودن و دیدنش، ولی بچه‌هاش اینجان. قراره با آمبولانس بفرستنش کرج که اینجا کنار قبر دایی بابا دفن بشه. دایی بابا آذر ۹۴ فوت کرد. تو آرشیو وبلاگم یه چندتا خاطره ازش دارم.

۳. با این دوتا فوتی، تقریباً هیچ کس از اقوام پدری تو مراسم عروسی برادرم شرکت نمی‌کنه. از اقوام مامان هم هر کی بتونه بیاد تهران میاد که تعدادشون شاید به بیست نفر هم نرسه.

۴. ساعت کاری شهریورم چون کامل پر شده سه‌شنبه و چهارشنبه نرفتم سر کار که به کارهای مدرسه برسم. تو مدرسه بودم که از فرهنگستان زنگ زدن که فلان چیزو چی کار کنیم. گفتم تلفنی بگم؟ گفتن نه متوجه نمی‌شیم حضوری باید نشون بدی. قرار شد شنبه حضوری برم بگم. ولی درستش اینه که کار یه تیم لنگ یه نفر با ساعت کاری شناور نباشه.

۵. از این ویروسا که شبیه سرماخوردگیه گرفتم. همون روزی که رفتیم خرید لباس، اول داداشم گرفت بعد من، بعد انتقال دادیم به مامان. مامان تنها اومده تهران. گفتیم آش درست کنه و چون سبزی آش نداشتیم قرار شد من بخرم. از اونجایی که خیلی زود می‌رفتم و خیلی دیر برمی‌گشتم، موفق به خرید سبزی نمی‌شدم. از اسنپ آماده‌شو گرفتم. و این اولین تجربهٔ خرید سبزی آماده و پاک‌شده و خردشده و حتی شسته‌شده‌مون بود و راضی بودم. سبزی پاک‌نشده کیلویی ۵۰ بود، پاک‌شده و خردشده هم از ۷۰ الی ماشاءالله. به‌نظرم می‌ارزید. مامان می‌گفت خیلی ریزه و ساقه‌های جعفری با دقت خرد نشده، ولی منی که ۶ خونه رو ترک می‌کنم و معلوم نیست کی برمی‌گردم خونه و وقتی هم می‌رسم از خستگی جنازه‌م راضی بودم.

۶. طالبی خریده بودم، مامان نمی‌ذاشت بخوریم که ضرر داره برای سرماخوردگی. این اخلاقشو دوست ندارم که هر موقع مریض می‌شیم نمی‌ذاره یه سری چیزا رو بخوریم و معتقده ضرر داره. گفتم وقتایی که تنهام، و سرما می‌خورم این خرافات رو رعایت نمی‌کنم و تا الانم نمردم. از من اصرار و از ایشون انکار تا بالاخره تو گوگل نوشتم فواید طالبی برای سرماخوردگی و کلی مطلب آورد و همونا رو نشونش دادم و طالبیه رو ازش گرفتم. حالا اگه می‌نوشتم مضرات طالبی برای سرماخوردگی بازم مطلب میاوردا، ولی خب من دنبال فوایدش بودم که الحمدلله بهش رسیدم. درستش اینه بنویسید تأثیر طالبی بر سرماخوردگی.

۷. چند بار از سوپری سر خیابون سیب‌زمینی پیازو حضوری خریدم (معمولاً از اسنپ می‌گیرم)، بعد تو آسانسور از خودم و خریدام عکس گرفتم. چند شب پیش خواب می‌دیدم تو آسانسور فرهنگستانم با پنج کیلو سیب‌زمینی و رئیس هم تو آسانسوره. بعد من سعی می‌کردم این سیب‌زمینیا رو قایم کنم! اینکه چرا تو خواب خودمو با سیب‌زمینیا تو آسانسور می‌دیدم منطقی و طبیعیه، ولی دلیل حضور رئیس تو این سکانس این بود که اتاقمون تو فرهنگستان یه طبقه فاصله داره و یه وقتایی که من می‌رم بالا و ایشون می‌رن پایین برخورد می‌کنیم و من مجبور میشم برم پایین دوباره برگردم بالا. تو حافظه‌م حضور ایشون تو آسانسور ثبت شده بود و کاراکتر سیب‌زمینی رو هم از آسانسور خونه‌مون با اون صحنه تلفیق کرد و خروجیش شد خواب چند شب پیشم.

۸. سه‌شنبه تو مدرسهٔ جدید جلسه داشتیم. پذیرایی عالی و محتوای جلسه مفید بود. روز قبلشم ماه تولدمونو پرسیده بودن. وارد جلسه شدیم دیدیم برای هر کی لیوان ماه تولدشو گذاشتن. مدرسهٔ اسبقم هم یه بار عکسامونو گرفت و روز نیمهٔ شعبان کیک تولد به‌مناسبت تولد همه سفارش داد. عکسامونم روی کیک زده بودن. معاون پرورشی مدرسهٔ سابق هم روز تولدمون روسری هدیه می‌داد به معلما.

۹. ادبیات و نگارش دهم و یازدهم و دوازدهم انسانیا و ریاضیا رو بهم دادن با درسی به اسم سواد رسانه. تجربی نداره این مدرسه. ادبیات دوازدهم انسانیا رو به یه معلم دیگه دادن. اونا چون تو کنکورشون ادبیات هست، این درس براشون جدی‌تره و به ماها که کم‌تجربه‌ایم ادبیات دوازدهم انسانیا رو نمی‌دن :| ولی دوازدهم ریاضی چون کنکورشون ادبیات نداره و فقط نهاییه، درسشونو بهم دادن. کتابشون یکیه ها، ولی خب اونا باید تستی هم کار کنن. انسانیا علاوه بر این کتاب ادبیات که با ریاضیا و تجربیا مشترکه، یه کتاب علوم و فنون هم دارن مختص خودشونه. اونم به یه معلم دیگه دادن.

۱۰. چهارشنبه هم رفتم مدرسهٔ اسبق، برای گرفتن برگهٔ ارزشیابیم. علاوه بر برگهٔ ارزشیابی که نمره‌م ۱۰۰ از ۱۰۰ بود، اون کتاب تجربه‌نامه که خودم ویرایش کرده بودم و یکی از تجربه‌هاشم خودم نوشته بودم رو هم گرفتم. از مدیر و معاون خواستم صفحهٔ اولشو برام امضا کنن، به یادگار. یکی دو ساعتی باهم صحبت کردیم و فهمیدم از امسال اونا هم قراره برن یه مدرسهٔ دیگه. یه جعبه شکلات هم برده بودم. این شکلاتو برای استاد مشاور رساله‌م گرفته بودم. یه روز قرار گذاشته بودیم ببینیم همو برای اولین بار! ولی به‌علت آلودگی هوا همه جا تعطیل شد و دیگه بعدش قرار نذاشتیم و شکلاتش موند و قسمت مدیر و معاون مدرسهٔ اسبق شد. یه مقبره هم کنار مدرسه بود که یه تعداد شهید گمنام اونجا دفن بودن. پارسال نذر کرده بودم اگه از اون منطقه خلاص شدم (البته انصافاً مدرسه‌م خوب بود و مشکلم مسیرش بود)، یه چیزی بیارم تو این مقبره که فضاش شبیه امامزاده بود خیرات کنم. دیده بودم بعضیا شکلات و نمک و اینا میارن. بعد از انتقالی دیگه نرفته بودم اون منطقه و مدرسه تا امروز. هیچ ایده‌ای هم نداشتم چی ببرم. معمولاً توش خلوت بود و اگه چیزی می‌بردم باید می‌ذاشتم بمونه هر کی بعداً گذرش اونجا افتاد خودش برداره. صبح یه بسته دم‌نوش (از اینا که مثل چای‌کیسه‌ایه) با قند بسته‌بندی‌شدهٔ تک‌نفری (از اینا که دوتا مکعب تو یه بسته‌ست) برداشتم با خودم بردم. گذاشتم کنار در ورودی مقبره هر کی خواست برداره. یه پسره هم اون تو نشسته بود درس می‌خوند خودم بردم براش. دوتا آقا هم که بهشون میومد وزیری وکیلی یه همچین چیزی باشن نشسته بودن باهم صحبت کاری می‌کردن. برای اونا هم گرفتم. برداشتن گفتن قبول باشه. تو دلم گفتم قبول شده خدا رو شکر!

۱۰ نظر ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۵- از هر وری دری (قسمت ۷۶)

۲۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۴۰ ق.ظ

۱. بابت تصحیح برگه‌های نهایی، یه مبلغ غیررند عجیب به حسابم واریز شده. ۷،۴۱۹،۴۸۱ ریال! اگه براتون سؤاله که بابت تصحیح چندتا برگه، خودمم دقیق نمی‌دونم چجوری حساب کردن! در مجموع شاید دویست سری می‌شد که هر سری شامل سه، چهار یا پنج برگه بود. چون فقط برگه‌های درس ادبیات نبود. شیمی و نگارش هم بود. هم پایۀ یازدهم بود هم دوازدهم، فقط هم تصحیح اول و دوم و سوم نبود، تصحیح چهارم که برای اعتراضیا بود هم بود! 

۲. سه‌شنبه ظهر از مدرسه تماس گرفتن که کی برای تصحیح ورقه‌ها می‌رم؟ تا جایی که اطلاع داشتم این ششمین باری بود که داشتن امتحان می‌گرفتن. می‌گفتن این آخرین باره. گفتم یکشنبه می‌تونم بیام. یکشنبه جلسۀ شورای دبیران مدرسۀ جدید بود و می‌تونستم قبل یا بعد از جلسه برم. گفتن یکشنبه دیره و چون چهارشنبه هم تعطیله امروز بیایید. گفتم آخرین باره دیگه؟ گفتن نه هنوز دو نفر دیگه هم تو راهن! گفتم خب پس هر موقع امتحانتون تموم شد بگید. قرار شد سه‌شنبه عصر تحویل سرایدار مدرسه بدن و من برم همون‌جا تصحیح کنم و برگه‌های تصحیح‌شده رو تحویل سرایدار بدم. گواهی‌های ضمن خدمت و مدارکم هم با خودم بردم و تحویل ایشون دادم که هر موقع مسئول ارزشیابی رو دید بهش بده. جزوه‌ها و کتابایی که مال مدرسه بود و آورده بودم خونه رو هم بردم گذاشتم تو کمدم و به همکار جدید و جایگزینم گفتم از این به بعد اون کمد و کتاباش مال شما. ورقه‌ها رو گرفتم و دیدم از شش نفر غایب، چهار نفرشون بازم غایبن. نمی‌دونم تو کارنامۀ اونا چه نمره‌ای قراره ثبت بشه. از بیست‌ویک نفری که زیر چهارده گرفته بودن و باید مجدداً امتحان می‌دادن هم فقط پنج نفر اومده بودن که نمرۀ دو نفرشون کمتر از دفعۀ قبلی شده بود. یعنی اگه نمیومدن سنگین‌تر بودن. سؤال‌ها هم تقریباً تکراری و آسون‌تر از قبل بود. در واقع سؤالی که می‌دونستم ازش نمره نمیارنو حذف کرده بودم و سؤالای آسونی که اکثراً جواب داده بودن رو نگه‌داشته بودم؛ ولی بازم زیر ده گرفته بودن. 

خوشحالم که سه‌شنبه همۀ این کارها رو انجام دادم. هم عصر رفتم و ندیدمشون، هم اینکه اگه می‌موند برای هفتۀ بعدی از ساعت کار فرهنگستانم باید می‌زدم؛ ولی این هفته فرهنگستان تعطیل بود و خونه بودم و خلاصه خدا رو شکر.

۳. اون پستی که راجع به پیکره و تاسیان نوشته بودم یادتونه؟ یه سایتی معرفی کرده بودم که می‌رفتید توش مثلاً می‌نوشتید مارک تا ببینید این کلمه تو کدوم کتابا اومده. من فکر می‌کردم هر کی از هر جا بگرده یه نتیجه رو نشون می‌ده. چند وقت پیش تو فرهنگستان اتفاقی، موقع جست‌وجو متوجه شدم با اینترنتِ اونجا نتایج بیشتری نشون میده و مردم عادی و سایر پژوهشگران برای دیدن نتایج بیشتر باید اشتراک بخرن. خودم فعلاً تا وقتی دانشجوام، پروکسی یا آی‌پی‌مو با آی‌پی دانشگاه تنظیم کردم که راحت‌تر مقاله دانلود کنم. ولی اون پیکره با آی‌پی دانشگاه هم نتایج کمتری نشون می‌ده. فقط با اینترنت خود فرهنگستان نتیجه رو کامل میاره.

۴. تا پارسال با لپ‌تاپ شخصی خودم کارهای فرهنگستان رو انجام می‌دادم. یه وقتایی لپ‌تاپمو تو خونه برای خودمم نیاز داشتم و نمی‌تونستم هی ببرم بیارم. یه لپ‌تاپ دیگه هم داشتم که از همکار بازنشسته بهم رسیده بود ولی قدیمی و ضعیف بود. کامپیوتر رو هم استفاده نمی‌کردم و نمی‌کنم چون وقتی برق می‌ره خاموش میشه و نمی‌دونی اکسل و وردِ چندهزار صفحه‌ایت تا کجا ذخیره شده. این شد که درخواست دادیم یه نوشو بخرن. اسفندماه تحویل گرفتم؛ ولی دیدم از ایناست که ورودی برای کابل شبکه نداره و فقط با وای‌فای کار می‌کنه. اینترنت اینجا هم فقط با کابله. همون روز که تحویلش گرفتم دوباره درخواست دادم برای خرید رابط. چند ماه طول کشید تا بخرن. تو این فاصله یا به هات‌اسپات گوشی خودم وصل می‌شدم (یه بارم برای نصب ویندوز بردم خونه و به مودم خونه وصل شدم) یا از همکارای دیگه رابطشونو امانت می‌گرفتم. بعد از پیگیری‌های فراوان بالاخره رابط خریدن و رفتم تحویل گرفتم، ولی دیدم قطع و وصل میشه و لپ‌تاپ رابط رو یا نمی‌شناسه یا وقتی می‌شناسه ده بیست ثانیه بیشتر متصل نمی‌مونه و نیم ساعت یه ساعت باید با قطع و وصلی کار کنی تا وضعیت پایدار بشه. بردم گفتم عوضش کنن یکی دیگه بدن. این دومی هم مثل اولی بود. اون اولی رو هم دادن به یکی دیگه که برای اون کلاً کار نکرد. تا چند روز پیش با این شرایط کنار اومده بودم؛ ولی یه روز به سرم زد ارورهایی که میده رو جست‌وجو کنم ببینم چه مرگشه. گویا مشکل از درایورها بود. چندتا دانلود کردم و نصب کردم و تقریباً درست شد. بازم قطع و وصل میشد ولی نه مثل قبل. چون لپ‌تاپ از این مدل جدیدا بود، موقع نصب ویندوز، درایورها هم خودشون نصب شده بودن و دیگه چک نکرده بودم چیا نصب شدن چیا نشدن. گویا درایور مربوط به این رابط درست نصب نشده بود. ولی وقتی از بقیه امانت می‌گرفتم اونا درست کار می‌کردن. گفتم شاید هر رابطی درایور خودشو داره. زنگ زدم انبار و به مسئول خرید گفتم قضیه رو. گفتم اون اولی هم سالمه و مشکلش درایور بوده. کلی تشکر کرد و گفت میشه زنگ بزنی به فلانی هم اینو بگی؟! گفتم باشه و زنگ زدم به فلانی هم گفتم. اونم کلی تشکر کرد و گفت خانم فلانی هم این مشکلو داشت و خوب شد گفتین و بهش می‌گیم.

۵. این چیپسا که اسمشون قهقهه‌ست یه کم اسمشون برام عجیبه. ربط قهقهه به چیپسو نمی‌فهمم.

۶. جلوی معنی اسم آژند نوشته بود نام گلی است. اونی که اینو نوشته دقت نکرده که آژند گِلی است که در ساختمان روی سنگ یا آجر می‌کشند، گِل است، نه گُل.

۷. این همه تو دوران مدرسه تو درس آمار گفتیم رگرسیون، یه نفر نگفت معادل فارسیش وایازش می‌شه. بیست سال بعد تو فرهنگستان فهمیدم. وایازش. چه کلمهٔ سختیه ولی.

۸. یه مسجدی نزدیک خونه‌مون هست که وقتایی که از سر کار برمی‌گشتم و نزدیک غروب بود و نماز ظهر و عصرم مونده بود بدوبدو می‌رفتم اونجا می‌خوندم و بعد یه کم صبر می‌کردم مغربم هم همون‌جا می‌خوندم. چون توش گرده، آدم نمی‌فهمه قبله کدوم وریه. بار اول سمت قبله رو اشتباه گرفته بودم. یه خانومی اومد راهنماییم کرد سمت درست رو. بعدشم احوالپرسی و کی هستی و از کجا میای و اینا، تا چند روز پیش که دوباره رفتم و موقع پخش کردن چای بعد از نماز تا منو دید گفت خوبی خانم دکتر؟ بعد یه جوری همه برگشتن سمت من که می‌خواستم زمین دهن باز کنه برم توش! چون که هنوز خودمو در حد دکترا نمی‌دونم و خجالت می‌کشم وقتی یکی دکتر صدام می‌کنه. بعد این مدرسۀ جدیدم هم فهمیده دارم دفاع می‌کنم، از همون روز اول دکتر صدام می‌کنه :|

۹. دوشنبه با مامان رفتم شانزه لیزه برای خرید لباس. فقط نیم درصد لباسا قرمز بودن، در حالی که به‌طرز عجیبی تبریز پر لباس مجلسی قرمزه. یکی از مغازه‌دارها که یه خانم اردبیلی بود گفت ترک‌ها بیشتر قرمز می‌پوشن. رنگ‌های دیگه یا سایز من نبودن، یا زیادی شلوغ بودن و پیله میله و پولک اینا داشتن.  یکی دو ساعتی گشتیم و بعد داداشم اومد. دو سه‌تا مغازه رو هم با اون گشتیم. بعد رفتیم تو یه مغازه که بپرسم سایزِ یک چی داره که بعدش راجع به مدلش تصمیم بگیرم. چون وقتی اول مدلشو می‌پسندیدم و می‌دیدم سایز منو ندارن حس می‌کردن وقتم تلف شده! رفتیم تو. از زیر پرده‌ای که پشتش برای پرو بود متوجه یه لباس قرمز بلند شدم. گفتم اینی که این پشته چیه؟ گفت همین مونده و سایزشم یکه. سادگیش همونی بود که می‌خواستم. قیمتشم بد نبود. دیگه همونو گرفتیم برگشتیم. تو اینستا هم یه صفحه به اسم majlesi_aida داشتن. از بالا، پنجمیو گرفتم.

موقع پرو، خانوم فروشنده گفت بیا بیرون آقاتم ببینه؛ خیلی ذوق داره. گفتم آقام؟ آهان! اون داداشمه؛ من آقا ندارم :|

۱۰. می‌دونستید اون شعر سعدی که میگه مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم فقط ضامن خواهرم حجابته و مسئلهٔ برادرم نگاهت رو گردن نمی‌گیره؟

۱۲ نظر ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۴- ماجراهای مدرسه (قسمت ۱۹)

۱۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

امروز رفتم مدرسهٔ جدید. کادرش فوق‌العاده خون‌گرم و مهربون بودن. برعکس کادر مدرسهٔ قبلی که خشک و نسبتاً جدی و نامهربون بودن.

چون آدم منصفی هستم، لازمه همین‌جا به این نکته اشاره کنم که بین مدیرهایی که باهاشون همکاری داشتم، مدیر قبلیم انصافاً آدم خاکی و مهربونی بود. یادمه پارسال، روز اول وقتی رفتم اتاقش که خودمو معرفی کنم، خودش رفت برام چایی آورد و شکلات تعارف کرد. بعد رفت شیرینی بیاره. دنبال شیرینی می‌گشت. هر چی می‌گفتم همین شکلات کافیه می‌گفت نه باید شیرینی هم بیارم. ولی مدیرهای قبل‌تر و این مدیر جدید این‌طور نبودن. امروز که رفته بودم دیدن مدیر جدید، با اینکه سه چهار ساعتی تو مدرسه بودم، ولی دریغ از یه لیوان آب! البته صبح که رسیدم، معاون یه تعارفی زد که داریم صبحانه می‌خوریم و تو هم بیا، ولی من تشکر کردم و تو دفتر نشستم تا بیان. بعدش دیگه تا ظهر که برم هیچی.

این همکارم که باهاش جابه‌جا شدم (منظورم از جابه‌جایی اینه که من امسال می‌رم مدرسهٔ سابق اون، اون می‌ره مدرسهٔ سابق من)، چند سال از من بزرگتره و دوتا بچه مدرسه‌ای داره. پیام‌ها رو یه کم با تأخیر جواب میده. دلیلشم اینه که معتقده اول باید مامان خوبی باشم بعد همکار و معلم خوب. هیچ وقتم تایپ نمی‌کنه و همیشه صوتی جواب می‌ده. وقتی پیام‌های نسبتاً مهم همکاراشو این‌جوری جواب می‌ده، بعیده بتونه برای پیام‌های دانش‌آموزان وقت بذاره. من هیچ وقت پیام صوتی نمی‌ذاشتم برای بچه‌ها و جواب‌هام معمولاً طولانی بود. و سریع هم جواب می‌دادم. هر روز چندین بار شاد (اون پیام‌رسانی که برای مدرسه‌ست) رو چک می‌کردم و می‌کنم و شبا قبل از خواب هیچ پیامی رو بدون پاسخ نمی‌ذارم. ولی این همکارم این‌جوری نیست و احتمالاً بچه‌ها متوجه این تفاوت بشن. 

نمی‌دونم اینو گفته بودم یا نه؛ چند وقت پیش، موقع تصحیح اوراق یکی از بچه‌ها نمره‌شو پرسید. چنین جوابی دادم:

۱۵ شدی عزیزم

۰.۵ نمره از املا کم داری. راهگذار این‌جوریه. قیّم هم درست بود غلط گرفتی.

۰.۲۵ از حذف به قرینهٔ معنایی غلط داری. به نام خدا حذف لفظی نیست که. چندین بار اینو گفته بودم.

۰.۵ نمره از نقش ضمیرها کم شده. تو کتاب بود.

۰.۲۵ از واو میانوند کم شده. تو کتاب بود.

۰.۲۵ بابت نقش خطرآفرین کم شده. مسنده، تو صفت گرفتی.

۰.۲۵ بابت اسم نویسنده که آندره ژید هست کم شده.

۰.۲۵ هم بابت اسم نویسندهٔ گوشوارهٔ عرش که سهراب سپهری نیست و موسوی گرمارودیه.

۰.۵ نمره بابت آرایهٔ تضمین. آیه و حدیث اگه تو شعر بیاد تضمین میشه نه تلمیح!

۰.۲۵ بابت آرایهٔ حسن تعلیل شرمندگی بید مجنون.

۰.۲۵ بابت مَثَل آب روان. دو دلیل خواسته شده یه دلیل نوشتی. 

۱ نمره هم بابت ویژگی‌های حماسه که تو کتاب بود. درس ۱۳.

۰.۲۵+۰.۲۵+۰.۲۵ بابت معنی و مفهوم جمله‌ها. بسنده یعنی کافی، نکته گفتی یعنی نکته می‌گفت (باید استمراری معنی کنی)، در حال یعنی سریع.

کدوم معلم این‌جوری با جزئیات جواب می‌ده؟ خیلی بخوان لطف کنن عکس برگه رو می‌فرستن طرف ببینه چیا رو غلط نوشته. ولی چون مدرسه همون سؤالا رو از غایبا امتحان می‌گرفت نمی‌خواستم عکس برگه دستشون باشه و این‌جوری جواب می‌دادم.

یه همکارم داشتیم که می‌گفت پیام‌های بچه‌ها رو نخونده پاک می‌کنم و جواب نمی‌دم.

معاون مدرسهٔ جدید گفت بچه‌ها درس‌خون نیستن ولی دوست دارن مچ معلم رو بگیرن. حواست باشه. هر چند وقت یه بارم میان راجع به معلماشون به من بازخورد می‌دن. گفت بازخوردهاشون منصفانه‌ست ولی بازم حواست باشه. مدیر جدید گفت کلاسا دوربین دارن و صدا و تصویر ضبط میشه که بعداً اگه مشکلی پیش اومد بررسی کنیم. تعجب کردم ولی خوشحال شدم. چون تو مدرسهٔ قبلی از این حواشی پیش میومد که دانش‌آموز بره بگه فلان معلم چنین چیزی گفته در حالی که نگفته. به‌نظرم خوبه که ضبط میشه. با مدیر جدید مفصل راجع به همه چی صحبت کردم. یه دفتر یادداشت جلوش بود و بعضی از حرفامو می‌نوشت؛ کاری که مدیر قبلی نکرد. همکارام تو مدرسهٔ قبلی می‌دونستن لیسانس چی خوندم، به‌جز مدرسه کجا کار می‌کنم و کجا با کی زندگی می‌کنم، ولی مدیر و معاون براشون مهم نبود. گفته بودم، ولی اهمیت نداده بودن که یادشون بمونه. ولی این مدیر جدید می‌پرسید و می‌نوشت و به حرفام واکنش نشون می‌داد. رزومه‌م براش جالب بود. مدیرهای دو سال پیش هم این شکلی بودن. اونا حتی از طریق من درخواست دادن فرهنگستان براشون کتاب بفرسته یا اگه اونجا با کسی کاری داشتن من واسطه می‌شدم، ولی مدرسهٔ پارسال حتی سخنرانیم به‌مناسبت پاسداشت فردوسی هم براشون مهم نبود و وقتی اجازه خواستم هفتهٔ آخر اردیبهشت که کلاسا هم تعطیل بود نرم مدرسه که به پاسداشت برسم گفتن یکیو جایگزین کن برو. اصلاً نپرسیدن چه سخنرانی‌ای؟ کجا؟ چی؟ چرا؟ حالا این مدیر جدید دلیل جابه‌جاییمم پرسید. گفتم نمی‌دونم و هنوز مدرسهٔ قبلی راجع به این موضوع چیزی نگفته. گفتم یه‌جوری دوتا معلم رو جابه‌جا کردن که انگار میز و صندلی جابه‌جا می‌کنن. انگار نه انگار که انسانیم و روابط انسانی داریم. 

دانش‌آموزانم تا چند وقت پیش هر موقع می‌پرسیدن سال دیگه هم هستین؟ می‌گفتم نمی‌دونم. امشب که به دوتاشون گفتم نیستم ناراحت شدن. قطعاً بقیه هم ناراحت خواهند شد. به‌ویژه وقتی معلم جدیدشون به اندازهٔ من براشون وقت صرف نخواهد کرد. البته این بنده خدا کم‌کاری نمی‌کنه، فقط اون وقتی که من اضافه‌تر دارم و صرف دانش‌آموزان می‌کنم رو صرف بچه‌های خودش می‌کنه و کار درستی هم می‌کنه. منم اگه جای اون بودم همین کارو می‌کردم.

بعد از اینکه با مدیر جدید صحبت کردم، گفت کپی شناسنامه و عکستم باید بدی به معاون پرونده تشکیل بده. گفتم الان همرامه. گویا بقیهٔ همکاران این مدارک رو دیر تحویل می‌دن و یه کم تعحب کرد که من همون جلسهٔ اول آوردمشون. مدارکمو به معاون تحویل دادم و اجازه گرفتم که کتاب‌های کمد دبیر قبلی رو هم بررسی کنم. قبلاً از خودش اجازه گرفته بودم و گفته بود کتاب‌ها مال مدرسه‌ست و قرار نیست بیاد ببره. حالا دیگه مال من بودن. هم کتاب‌ها، هم کمد. یه سری کتاب هم تو کتابخونه بود. اجازه گرفتم اونا رم چک کنم و چاپ‌های جدید رو برداشتم و قدیمی‌ها رو گذاشتم کتابخونه. بعد دیدم کتاب دوازدهم ندارن و ازشون پرسیدم باید خودم سفارش بدم یا اونا. امسال برای پایهٔ دوازدهم هم باید تدریس کنم و کتاب ندارم. شماره‌مم بهشون دادم که تو گروهشون اضافه‌م کنن. کد ورود به سامانه رو هم دادم حکم و ابلاغ و بقیهٔ مدارکم هم بردارن. برنامه‌م رو هم گرفتم و قرار شد تا یکشنبهٔ هفتهٔ آینده طرح درسمم آماده کنم براشون بفرستم. بعد رفتم از معاون برچسب خواستم که اسممو بزنم روی کمدم. گفت با این کارات داری دل ما رو می‌بریا. گفتم چطور؟ گفت آخه نیومده این همه کار کردی. گفتم هنوز کاری نکردم که. یه وقتایی عادی‌ترین کارهامم برای بقیه عجیبه.

یه تفاوت دیگهٔ این مدرسه با مدرسهٔ قبلی اینه که بعد از اینکه معاون به گروهشون اضافه‌م کرد، مدیر تصویر یه گل رو تو گروه گذاشت و زیرش ورودمو به گروه مدرسه تبریک و خیر مقدم گفت.

هنوز گروه‌های کلاسی مدرسهٔ قبلو ترک نکردم. گروه همکاران رو ترک کردم ولی گروه دانش‌آموزان رو نه. آخر شهریور این گروه‌ها خودشون حذف میشن. امروز نمایندهٔ یکی از کلاس‌ها اطلاعیهٔ آزمون غایبین شهریور رو گذاشته بود تو گروه. بعد از جنگ تا حالا پنج بار امتحان گرفتن و این ششمین باره. یکی از بچه‌ها پرسید سر جلسهٔ امتحان شما مراقبمون هستید؟ گفتم احتمالاً نیام. نمی‌دونم. دوست دارم برای آخرین بار حداقل چند نفرشونو ببینم ولی اینا رو ببینم کادر مدرسه رو هم می‌بینم و دلم نمی‌خواد ببینمشون. علاوه بر تصحیح اوراقِ این چند نفر، برای تحویل گواهی‌های خودم و گرفتن ارزشیابی سالانه به هر حال مجبورم یه بار برم اون مدرسه. کتابایی که پارسال تدریس می‌کردم هم خونه‌ست، اونا رم باید ببرم تحویل دبیر جدید بدم. شاید دلیل این جابه‌جایی رو هم از مدیر بپرسم. شایدم نپرسم و بی‌سروصدا کتابا رو بذارم تو کمدم و ارزشیابیمو بگیرم و تمام.

ارزشیابی دو سال پیشم هم که گم شده بود، پیدا شد. معان مدرسهٔ اسبق! پیام داد گفت پیدا کردیم. حالا کی حال داره پاشه بره اونجا این برگه رو بگیره. دوره، خیلی دور!

یه مورد دیگه هم اینکه آموزش‌وپرورش چند ماهه مبلغ بیمه رو از حقوقا کم می‌کنه ولی بیمه رو پرداخت نمی‌کنه. امروز تو یه کانالی نوشته بودن تو این مدت هر کی رفته دکتر، هزینه‌شو آزاد حساب کردن چون بیمه نداشتن.

۵ نظر ۱۷ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. دیروز که جمعه باشه آزمون جامع داشتیم. این آزمون که اسم دیگه‌ش آزمون اصلح هست، از اونایی که دانشگاه فرهنگیان درس نخوندن و از طریق آزمون استخدامی تو آموزش‌وپرورش استخدام شدن، بعد از گذروندن دو ترم مهارت‌آموزی گرفته میشه و اگه قبول نشن نمی‌تونن به تدریس ادامه بدن. سه بار فرصت آزمون مجدد میدن و تهشم کسیو مردود نمی‌کنن. امیدوارم اونایی که تو این دانشگاه درس خوندن واقع‌بین باشن و بهشون برنخوره؛ ولی کیفیت آموزش این دانشگاه فوق‌العاده پایینه. چند وقت پیشم تو یه مصاحبه‌ای گفته بودن قراره به یکی از دانشگاه‌های تراز بالای کشور تبدیل بشیم. شما اگه جایزۀ صلح نوبل ترامپو باور کردی اینم باور کن. تو این دو ترم، به‌معنای واقعی کلمه هیچی یادمون ندادن (چون اساساً هیچی نداشتن که یادمون بدن) و کلاس‌ها به بهانه‌های مختلف اعم از آلودگی و گرما و سرما تعطیل یا مجازی شد. مجازیا هم تشکیل نمی‌شد عملاً. دو سه جلسه‌ای هم که حضوری بود هم مفید نبود. دیر تشکیل می‌شد و زود تموم می‌شد. وقتمون بی‌خودی هدر رفت سر این دورۀ مهارت‌آموزی. پنج‌میلیون و چهارصد تومنم شهریه‌ش بود. یه سری درس هم بود که اسمش خودخوان یا یه همچین چیزی بود. بدون امتحان، رندوم برای هر کی یه نمره‌ای گذاشتن. برای یه سریا بیست، برای یه سریا دوازده. کاملاً رندوم. بخوام منصف باشم، از ده بیست‌تا استاد، دو سه‌تاشون واقعاً باسواد بودن، ولی بقیه نه. من معمولاً سواد آدما رو با املا و انشاشون می‌سنجم. استادایی بودن که جوان بودن و مدرک دکترا هم داشتن، ولی ساده‌ترین اصول نوشتن رو بلد نبودن. یعنی اینا تو عمرشون یا کتاب و مقاله نخوندن، یا ننوشتن. اینکه چطور استاد شدن رو نمی‌دونم. بگذریم.

۲. سطح سؤالات آزمون اصلح به‌گونه‌ای بود که اگر منابع رو که حجم و تعدادش بسیار زیاد بود رو نمی‌خوندی نمی‌تونستی جواب بدی. مثلاً سؤال این بود که تو نظریۀ مازلو، نیاز به احترام تو کدوم سطحه؟ سطح یک، دو، چهار، پنج. یا مثلاً پاداش و تنبیه تو کدوم نظریه اومده؟ آزوبل؟ بندورا؟ اسکینر؟ پیاژه؟ تو دورۀ مهارت‌آموزی این منابع رو بهمون درس ندادن، اما آزمون از این منابع بود. من فرصت چندانی برای خوندن منابع نداشتم و سؤالات سال‌های قبل رو مرور کردم فقط. حدوداً نصفشو درست جواب دادم که کافیه. بقیه هم چه اونایی که خونده بودن چه اونایی که نخونده بودن همین وضعیت رو داشتن. نمرۀ منفی نداشت و این، شانس قبولی رو بیشتر می‌کرد. اگه منابعش به‌نظرم مفید و جالب میومدن می‌خوندم، ولی نبودن. مثلاً یه سری از منابع راجع به روان‌شناسی نوجوانان و آسیب‌هاشون بود، و عزت و احترام گذاشتن به دانش‌آموز و معلم یا یکی از منابع، سند تحول بنیادین بود که توش راجع به عدالت آموزشی و تحصیل رایگان نوشته بود. به‌قدری محتواشون با واقعیت فاصله داشت که حس می‌کردم خوندنشون توهین به شعور خودمه.

۳. هر سال تعداد سؤالات این آزمون جامع رو دارن کمتر می‌کنن. سال‌های قبل بیشتر از صدتا سؤال بود و حالا که به ما رسیده بود شصت‌وپنج‌تا شده بود. پنج‌تا سؤال آخر، تخصصی رشته‌های مختلف دبیری بود. من تو یکی از سؤالات تخصصی دبیری ادبیات بین گزینۀ یک و چهار شک داشتم؛ سؤالای دبیری زبان انگلیسی و ریاضی رو نگاه کردم دیدم اونا رو بلدم و جواباشون با جوابای سؤالای دبیری ادبیات یکیه. و گزینۀ یکِ اون سؤالی که شک داشتم رو انتخاب کردم؛ چون تو سؤال دبیری زبان انگلیسی هم جواب، گزینۀ یک می‌شد.

۴. صبح روز آزمون یکی از استادهای مهارت‌آموزی رو تو سالن دیدم. گفتم سلام آقای دکتر؛ در جواب سلامم منم خانم دکتر خطاب کرد. با توجه به اینکه این استاد، تو هر دو دانشگاه فرهنگیانِ اینجا و شهر ری تدریس می‌کرد و کلی دانشجو داشت، حقیقتاً کرک و پرم ریخت که نه‌تنها منو یادشه بلکه مدرکم هم یادشه.

۵. مهلت اعتراض به رتبه‌بندی تا امروز بود. اعتراض کردم ولی مدرسۀ اسبقم هنوز برگۀ ارزشیابیمو پیدا نکرده. ادارۀ منطقۀ قبلی هم جواب درست و حسابی بهم نداد بدونم پرونده‌مو فرستاده این منطقه یا نه.

۶. همون‌طور که برای خرید لباس مجلسی برنامه‌ای نداشتم، برای آرایشگاه و درست کردن موهامم برنامه‌ای نداشتم. قبلاً شک داشتم ولی الان دیگه مطمئن شدم من و اطرافیام دنیای جدایی برای خودمون داریم. چیزایی که برای اینا تو اولویته برای من آخرین اولویت هم نیست؛ کلاً نیست. و برعکس. چیزایی که برای من مهمه، برای اینا تعریف نشده. به هر حال به اصرار مامانم، رندوم از اینترنت شمارۀ یه سالن رو برداشتم زنگ زدم وقت گرفتم. شرط کردم عکس و فیلم نگیرن و گفتن اگه رضایت نداشته باشید نمی‌گیریم. گفتم نه نداریم. قیمتشونم با اینکه نزدیک خودمون بود ولی از جاهای دیگه بهتر بود. یعنی جاهای دیگه از چهار پنج تومن شروع میشدن، اینا تهش چهار پنج تومن می‌گیرن.

۷. اون روز که رفتم اداره برای پیگیری مدرسۀ جدید، شمارۀ مدیر یه مدرسۀ خوب رو دادن که برم باهاشون صحبت کنم. بعد که با مدیرش صحبت کردم گفت معلم قبلیمون برگشته و اعلام نیازمونو پس گرفتیم. قرار شد منتظر بمونم تا اداره خودش دوباره باهام تماس بگیره. چند روز پیش تماس گرفتن گفتن برو فلان مدرسه. اون مدرسه رو می‌شناختم و معلم ادبیاتش دوستم بود. گفتم باشه. قبل از اینکه با مسئول اداره خداحافظی کنم پرسیدم شما مطمئنید مدرسۀ قبلی من در جریان این جابه‌جاییه؟ آخه تا حالا هیچ صحبتی با من نکردن راجع به این موضوع. گفتن آره. گفتم از این جهت پرسیدم که یه وقت اشتباه نشده باشه و من بدون اطلاعشون نرفته باشم. گفتن نه، اونا اطلاع دارن. گفتم آخه پس چرا هیچی نمی‌گن!؟ بعد به دوستم پیام دادم و قضیه رو پرسیدم. دیدم به اونم گفتن بره مدرسۀ قبلی من. مثل اینکه برای مدرسۀ قبلی من معلم پیدا نکرده بودن و منو با یه دبیر دیگه جابه‌جا کرده بودن. حالا این دوستم سابقه‌ش از منم کمتره و امیدوارم زیاد اذیت نشه تو فضایی که همه بالای بیست سال سابقه دارن. تلفنی باهاش صحبت کردم و یه سری نکات اون راجع به مدیر و مدرسۀ قبلیش بهم گفت، یه سری نکات هم من بهش گفتم. البته قبلاً که بحث جابه‌جایی نبود، باهم راجع به مدرسه‌هامون حرف می‌زدیم و با فضاشون آشنا بودیم. بهش گفتم فضای مدرسه مذهبیه و چهارشنبه‌ها زیارت عاشورا دارن و روزهای دیگهٔ هفته هم به اسم یکی از امام‌ها سفره و اینا پهنه و چادر هم اجباریه، هر چند معلما اکثراً چادری نیستن و مسن و سابقه‌دارن. بچه‌ها هم نسبتاً درس‌خونن و اکثراً هم دم در چادر می‌پوشن یا نمی‌پوشن و تو کیفشون میارن می‌برن. گفت مدرسهٔ ما هم برعکسه و کلاً یکی دوتا از دانش‌آموزان چادری‌ان، اغلب درس نمی‌خونن، مرفّهن، و معلما هم همه تازه استخدام شدن.

۸. بهش گفتم فضای مدرسه‌مون خوب بود، امنه، آرومه، ولی انتظار رفتار حرفه‌ای ازشون نداشته باش، چرا که هنوز که هنوزه به من نگفتن قراره از سال دیگه باهاشون همکاری نکنم. رفتار معلماشونم این‌جوریه که مثلاً اونایی که بازنشسته شدن، بدون پیام خداحافظی و بدون پیام تشکر از طرف مدیر یا معاون، گروه مدرسه رو ترک کردن. من این رفتارها رو بی‌ادبانه و غیرحرفه‌ای می‌دونم. حالا هر چقدر هم می‌خوان سابقه داشته باشن. جالبه که مدرسۀ این دوستم هم بدون اینکه به این دوستم بگه، از گروه مدرسه حذفش کرده بود. ولی تو گروه مدرسۀ ما کسیو از گروه حذف نمی‌کنن. هنوز معلمی که قبل از من اونجا تدریس می‌کرد و بازنشسته شد تو گروه بود. ولی من دوست نداشتم تو گروهشون بمونم. دوست هم نداشتم بدون خداحافظی گروه رو ترک کنم. یه پیام با این مضمون نوشتم که با سلام و احترام خدمت همکاران عزیز، حضور خانم فلانی، همکار جدید ادبیات را خوشامد می‌گم. این یک سالی که در کنار شما بزرگواران بودم، تجربهٔ ارزشمندی بود. از شما بسیار آموختم و مهربانی‌ها دیدم. با اجازه از محضر تک‌تک شما عزیزان این گروه دوست‌داشتنی را ترک می‌کنم، اما همیشه به یاد شما خواهم بود و هر جا باشم ذکر خیر شما خواهد بود. این‌ها شماره‌های تماس بنده هستند. خدمتتان می‌فرستم که اگر موضوعی، چه شخصی و چه اداری پیش آمد و کاری و کمکی از من ساخته بود، در خدمتتان باشم.

و بعد گروه رو ترک کردم. و بعد، چند نفر از دبیرها اومدن خصوصی پیام دادن و ابراز لطف و محبت کردن. مدیر و معاون چی؟ هیچی! واقعاً هیچی!

قبلاً می‌گفتم فرقی نمی‌کنه کجا باشم فقط نزدیک باشه، الان با اینکه یه کوچولو دورتر شدم ولی خوشحالم اونجا نیستم.

۱۱ نظر ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۲- پنیر رساله

۱۳ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۵۹ ق.ظ

 آدم موقع نوشتن رساله (رساله همون پایان‌نامه‌ست ولی به پایان‌نامهٔ دکترا می‌گن رساله۱)، کارهایی می‌کنه که در حالت عادی اون کارها رو نمی‌کنه. مثلاً من بعد از ۱۵۹ ساعت و ۵۴ دقیقه، وقتی برای بار ۶۵۲ام متنی که نوشته بودم رو ویرایش و بازبینی کردم، بلند شدم دو لیوان شیرو با دو قاشق سرکه و نمک جوشوندم و باهاش برای نخستین بار پنیر درست کردم. اگر به تولید انبوه برسونم اسمشو می‌ذارم پنیر رساله. اینجا اگر مثلث معنایی آگدن و ریچاردز رو در نظر بگیریم، برای چنین مصداقی، از مفهوم به این نام رسیده‌ایم. می‌تونم با نظریهٔ آمیختگی مفهومی فوکونیه و ترنر یا حتی با نظریهٔ نام‌شناختی اشتکاور براتون تحلیل کنم تا ببینید چه اسم بامسمایی برگزیده‌ام برای این محصول.

۱واژه‌نامه: 

پایان‌نامه ...................................... Thesis

رساله ..................................Dissertation

 

 

عمری که برای نوشتن و ویرایش دو فصل اول رساله صرف کردم:

۱۰ نظر ۱۳ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱. یه کلیپ طنز دیدم تو اینستا که یه دانشجو تا استاد راهنمای رساله‌شو از دور می‌بینه مسیرشو کج می‌کنه که باهاش رودررو نشه. از اونجایی که استاد مشاور و داورم هیئت‌علمی فرهنگستانن، من اینا رو هر روز می‌بینم و خدا شاهده مثل اون کلیپه هر بار مسیرمو کج می‌کنم رودررو نشم که نپرسن چه خبر از رساله. این سری داشتم می‌رفتم برای خودم چایی بیارم؛ از قضا اتاق استاد مشاورم هم روبه‌روی آبدارخونه‌ست. تا دیدم داره از اتاقش میاد بیرون مسیرمو کج کردم و رفتم تو دیوار! چیزایی که برای شما جکه برای ما خاطره‌ست.

۲. تصمیم داشتم بخش معنایی رساله‌مو با استفاده از مثلث معنایی آگدن و ریچاردز پیش ببرم و از الگوی پاول اشتکاور استفاده کنم. دیروز نیم ساعت ازشون وقت گرفتم مدلمو براشون توضیح بدم و نیم ساعتم شد دو ساعت و نتیجه اینکه پیشنهاد دادن از نظریۀ فوکونیه و ترنر استفاده کنم. با اینکه کارم سنگین‌تر و بیشتر شد ولی به‌نظرم جذاب‌تره و واقعاً ممنونشونم بابت این پیشنهاد و راهنمایی.

۳. دیروز مراسم تشییع استاد اَسوار، یکی از استادهای فرهنگستان بود. مترجم زبان عربی بودن. اولین بار اسم ایشون رو تو یه فایل صوتی که داشتم تایپ می‌کردم شنیدم. چون نمی‌شناختمشون، اسمشونو غلط نوشته بودم و یکی از هم‌کلاسیا وقتی متنمو خوند تصحیحش کرد. بعدها بیشتر تو همایش‌ها و موقع سخنرانی تو مراسم‌ها می‌دیدمشون. اینکه دیگه قرار نیست ببینمشون غم‌انگیزه. ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود.

۴. چند روز پیش دوست مصریم پیام داد که یه داستان از عربی به فارسی ترجمه کردم و بخون نظرتو بگو. فرصت نکردم دقیق بخونم ولی خیلی ایراد داره. این دوستم خودش تا همین چند وقت پیش می‌گفت «دست شما را درد نکند». با چنین مهارتی الان داستان ترجمه کرده و خب طبیعیه ایراد داشته باشه. کلاً سه صفحه‌ستا ولی ذهنم درگیرتر از این حرفاست که جمله به جمله بگم چجوری درستش کنه.

۵. نتایج رتبه‌بندی معلما اومد. این اتفاق هر چهار سال یه بار می‌افته و رتبه‌هاشون مثل دانشگاه، از یک تا پنجه. آموزشیار، مربی، استادیار، دانشیار، و آخرش که استادمعلمه. در مجموع امتیازم به استادیارمعلم (رتبۀ سه) می‌رسید ولی چون امتیاز بخش تجربه کمتر از حد نصابه، آموزشیار معلم (رتبۀ یک) تو حکمم می‌خوره. بعید می‌دونم تو این یکی دو روز، منطقۀ قبلی مدارکمو فرستاده باشه و اینا رتبه‌بندیمو با اون مدارک انجام داده باشن. فکر می‌کنم از خودشون امتیاز دادن. مثلاً پارسال، باور به انقلاب و ارزش‌ها و فلان رو از ۱۲۰، صدوپونزده داده بودن، امسال کامل دادن؛ به‌جاش دوتا چیز دیگه رو که پارسال کامل داده بودن امسال کم کردن. کاملاً سلیقه‌ای امتیاز می‌دن. و می‌دونم که مدرسۀ قبلی امتیازمو کامل داده بود و برای اینکه مطمئن بشم امروز دوباره پرسیدم؛ ولی از ۳۰، بیست‌وپنج دادن امتیاز مدیرو. مدیر خودش می‌گه کامل دادما ولی اینا همین‌جوری پنج امتیازشو کم کردن تا به حد نصاب نرسم. سر فرصت اعتراض و درخواست بازبینی می‌زنم و مدارک اون کتابی که براشون ویرایش کردم هم اضافه می‌کنم ببینم چی میشه. سابقه‌م هم یک سال زدن چون آبان استخدام شدم و آبان‌ماه دو سالم تموم میشه. تا آبان سابقه‌م یه سال حساب میشه. حالا اعتراض می‌زنم شاید اضافه کنن و تجربه هم به حد نصاب برسه. بخشای دیگه بیشتر از حد نصابه ولی تجربه پایینه.

۶. هفتۀ پیش، معاون مدرسه تو گروه معلما برنامۀ شهریورو گذاشت و گفت که هر کی برای مراقبت از امتحان خودش تشریف بیاره و نیومدنتون زحمت مضاعفی برای من داره چون ثبت‌نام رو هم دارم انجام می‌دم. به اینایی که زیر چهارده گرفتن هم گفته دوباره بیایید امتحان بدید چون نمرۀ قبولی مدرسۀ ما چهاردهه. می‌خواستم بگم این تصمیمتونم زحمت مضاعف اندر مضاعف برای من معلم داره. چون هم باید بیام برای مراقبت، هم کلی برگه تصحیح کنم. تازه همون قبلیا رم دو بار تصحیح کردم؛ یه بار از روی عکس و وقتی تبریز بودم، یه بارم بعداً روی برگه با خودکار قرمز. به‌خاطر جنگ هم سه بار امتحان برگزار کردن. یه بار یازدهم تیر، یه بار بیست‌وپنجم، یه بارم انفرادی برای یه نفر که عکس برگه‌شو فرستادن و خود برگه گم شد. یعنی اینا هی امتحان می‌گرفتن من هی باید می‌رفتم برگه می‌گرفتم تصحیح می‌کردم. تازه وقتی بردم نمره‌ها رو تحویل بدم اون یکی معاون گفت باید نمره رو با حروف هم می‌نوشتی و تک‌تک برگه‌ها رو امضا می‌کردی و اسمتو به‌عنوان مصحح می‌نوشتی. من اسممو تایپ کرده بودم پایین سؤالا که هی ننویسم. ولی گفتن باید دستی هم بنویسی. و برگردوند که با حروف هم بنویسم و امضا بزنم و اسم بنویسم. همۀ این کارها رو با خوش‌رویی و بدون غر انجام دادم.

۷. این هفته، شب امتحان ادبیات دوباره تو گروه معلما پیام گذاشتن که هفت صبح مدرسه باشید. صبح پایۀ یازدهم امتحان داشت، بعد از اونا پایۀ دهم. پایۀ یازدهم چون نهایی بود، فقط اونایی باید دوباره امتحان می‌دادن که میانگین مستمر و ترمشون زیر ده شده بود. از دانش‌آموزای من کسی این شرایط رو نداشت. کسایی بودن که هفت هشت گرفته بودن، ولی با مستمرشون قبول شده بودن. ولی از اونجایی که مدرسه‌مون حوزۀ امتحان تجدیدیا بود، من باید می‌رفتم از تجدیدیای مدارس دیگه امتحان می‌گرفتم و خودم هم تصحیح می‌کردم برگه‌شونو. کار اضافه‌ای بود واقعاً. مگه خودشون معلم ندارن؟

۸. اگه یه وقت براتون سؤال پیش اومد که آیا بابت تصحیح برگه‌های نهایی که تو اوضاع جنگی و قطعی اینترنت التماس می‌کردن تصحیح کنیم و من حتی براشون شیمی هم تصحیح کردم دستمزد دادن یا نه باید بگم نه. هنوز نه. بدن هم تهش برگه‌ای یکی دو هزار تومنه دیگه :| ولی بعید می‌دونم بدن.

۹. روز امتحان تجدیدیا! از شش و پنجاه دقیقه مدرسه بودم و دست‌اندرکاران و مسئولین مدرسه خودشون هفت‌ونیم اومدن، دانش‌آموزا هم که کلاً دو نفر بودن و از مدرسۀ ما نبودن یه ربع به هشت اومدن. همون‌جا تصحیح کردم و یکیشون به‌زور ده شد و اون یکی حدودای شونزده. سؤالم این بود که چرا تو گروه نوشته بودن هفت مدرسه باشید وقتی خودشون نبودن :|

۱۰. از پایۀ دهم که دانش‌آموزای خودم بودن، پنج شش نفر چون قبلاً غایب بودن، دیگه انتظار داشتم بیان. اینا نمره نداشتن، ولی بازم نیومدن امتحان بدن و همچنان نمره ندارن! چند نفرشون که زیر ده یودن مجدداً تجدید شدن و زیر ده گرفتن و منم هر چی گرفتن همونو دادم؛ چون سؤال‌ها بسیار مشابه امتحان تیر بود و هیچ تلاشی برای خوندن نکرده بودن! حدوداً بیست نفر از اونایی که زیر چهارده بودن هم نیومده بودن امتحان بدن. احتمالاً مدرسه انفرادی ازشون امتحان بگیره ولی من دیگه نمی‌رم یه دونه یه دونه برگه بگیرم. همه رو جمع کنن یه جا بدن تصحیح کنم.

۱۱. جالبه تا این لحظه بهم نگفتن برای سال بعد قرار نیست تو این مدرسه باشی! اینا باید زودتر بگن که من برم مدرسۀ جدید پیدا کنم تا خوباش پر نشدن؛ ولی نگفتن. خدا اون همکاری که این خبرو به گوشم رسوندو خیر بده واقعاً. حالا درسته هنوز مشخص نیست کجا قراره برمف ولی همین‌که یهو آخر شهریور غافلگیر نمیشم جای شکر داره.

۱۲. بعد از امتحان، رفتم نشستم دفتر، برگه‌ها رو تصحیح کنم تحویل بدم که دیگه بعداً برای این کارو دوباره نرم مدرسه. تو دفتر نشسته بودم که معاون پرورشی پرسید سال دیگه چه روزایی مدرسه‌ای؟ گفتم فکر کنم اینجا نباشم. توضیح ندادم که از کی شنیدم. گفتم برای یه سری کار اداری رفته بودم اداره و اونجا ابلاغمو خواستم و گفتن اسمت تو لیست این مدرسه نیست. حالا نمی‌دونم منظورش از این سؤال این بود که بدونه می‌دونم یا منظوری نداشت.

۱۳. بعد از امتحان، چند نفر از بچه‌ها پرسیدن سال دیگه هم هستین؟ گفتم احتمالاً نه. بغلم کردن و گفتن دوستم دارن! منم دوستشون داشتم.

۱۴. شنبۀ بعدی نه، بعدتر، جلسۀ دبیرانه و تو گروه معلما نوشتن همه باید تشریف بیارن برای برنامه‌ریزی سال آینده. روی همه هم تأکید داشتن. به جز یکی دو همکار، بقیه انقدر دوست‌نداشتنی هستن که حتی برای خداحافظی و آخرین بار دیدنشون هم نمی‌خوام تو این جلسه باشم. لااقل تو خصوصی پیام بدن شما می‌تونید تشریف نیارید. واقعاً چرا این‌جوری‌ان اینا؟ شنبه‌ها من فرهنگستان کار دارم خب :|

۱۵. تصمیم نداشتم برای عروسی برادرم لباس جدید بخرم و به‌نظرم همون قبلیا خوبن، ولی به اصرار مامان و بابا و عمه و خاله و سایر منسوبین خرید لباس مجلسی رو هم باید بذارم تو برنامه‌هام. برای دوختنش که ابداً وقت ندارم. پیجی، مزونی، جایی می‌شناسید یه چیزی تو این مایه‌ها و این مایه‌ها که حتماً قرمز باشه و سایز سی‌وشش باشه داشته باشه نرم بگردم؟ اگه قرمز نباشه این آبی هم قبوله ولی رنگای دیگه نه. کرمی هم اصلاً نه؛ چون در حال حاضر تمام لباسای من کرم‌رنگه. خودم هر چی این سایتا رو اینترنتی می‌گردم مدل‌هاشون پوشیده‌ست و خب از اونجایی که داماد داداشمه پوشیده نمی‌خوام. تابستونم هست؛ گرمه :|

۱۶. یکی از بلاگرا یه سرویس به اسم پُستینا https://postina.ir/ اختراع کرده! و خواسته نظرمو بگم و معرفی کنم. اگه چیزی در موردش می‌دونید بگید؛ چون خودم هنوز فرصت نکردم ببینم. فعلاً اولین نقدم بهش اینه که برای عضویت شماره موبایل می‌خواد. در فضای بلاگری ترجیحم اینه عضویت با ایمیل باشه. شما اگه بیشتر می‌دونید بگید ببینم چیه.

۳۳ نظر ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۴۰- تاسیان، دادگان، و رساله

۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۸:۵۸ ق.ظ

* این پست جزو پست‌هاییه که به‌صورت مستقیم و نه ضمنی قراره ازش یه چیزایی یاد بگیرید و مفیده؛ از دستش ندید.


خانم اقتصادی‌نیا تو کانالشون (Sayehsaar) مطلبی با موضوع چند اشکال زبانی از دیالوگ‌های سریال تاسیان مطرح کرده بودند که به‌نظرم جالب اومد و با توجه به اینکه از هر صد نفری که دور و برم هستند نودوهشت ممیز دو دهم درصدشون این سریالو می‌دیدن بازنشرش می‌کنم (خودم ندیدم و موضوعشم نمی‌دونم حتی):

* اشکالات زبانی در سریال تاسیان:

در مورد اشکالات زبانی در سریال شهرزاد پیش‌تر در له و علیه ویرایش فصلی نوشته بودم. در آن فصل، ضمن برشمردن کاستی‌های زبانی روایت و خطاهای راه‌یافته به دیالوگ‌ها، نشان داده بودم که ایراد اصلی عبارت است از غیرتاریخی بودن زبان شخصیت‌ها، یا حتی تاریخ‌زدایی از زبان شخصیت‌ها؛ به‌طوری که قصه‌ از دهۀ سی شمسی حکایت می‌کرد، ولی انباشته از مصطلحات دهۀ هشتاد و نود شمسی بود. 

عیناً همین اشکال زبانی را در سریال تاسیان بازیافتم: روایتی که در سال ۱۳۵۶ رخ می‌دهد اما شخصیت‌هایش با مصطلحات متأخر امروز حرف می‌زنند. مشتی نمونۀ خروار می‌آورم:

_ در قسمت هشتم، امیر دسته‌گلی تقدیم شیرین می‌‌کند و می‌گوید: «یلدات مبارک». تبریک گفتن یلدا از ابداعات و بدایع سال‌های اخیر است! پیش‌ترها، رسم نبود شب یلدا را تبریک بگویند، چه‌بسا به دلیل این فهم ساده که اصلاً دلیلی برای تبریک در این مناسبت وجود ندارد. 

_ در قسمت نهم، کلمۀ «راهکار» را در معنای «راه حل» از زبان یکی از بازاریان سنتی و مذهبی می‌شنویم که رواج آن بسیار جدید است و محدود به گفتار و حتی بیشتر نوشتار دانشگاهیان و روزنامه‌نویسان و سیاسیون. این کلمه در دهۀ پنجاه حتی در نوشتار روشنفکران و دانشگاهیان هم رواج نداشت چه برسد به گفتار طبقۀ بازاریان سنتی!

_ اصطلاح «براندازی» در سال‌های اخیر در سپهر سیاسی ایران رخ نموده است و در مبارزات پیش از انقلاب علیه رژیم پهلوی مطلقاً رواجی نداشت. فعالان سیاسی این مفهوم را غالباً سرنگونی می‌گفتند. براندازی خیلی جدید است. به‌علاوه، اصلی‌ترین تزی که مخالفان طیف‌های چپ و مبارزان مسلمان را به هم پیوند می‌داد مبارزه با امپریالیسم بود. این کلیدواژه‌‌ی اصلی شاید تنها یک بار در متن سریال آمده بود، در حالی که کلمۀ «دموکراسی» چندین بار از زبان فعالان دانشجویی شنیده شد که آن هم در زمرۀ کلیدواژه‌های انقلابیون نبود. کلیدواژه‌های اصلی انقلابیون عبارت بودند از: مبارزه با امپریالیسم، آزادی، سرنگونی و... که از مطالعۀ متون انقلابی، دیوارنوشته‌ها، شنیدن سخنرانی‌ها و مرور میتینگ‌ها به‌راحتی در دسترس نویسنده قرار می‌گرفت.

_ در قسمت یازدهم، محسن، کارگر بی‌سوادی که با زبان لاتی و کوچه‌بازاری صحبت می‌کند، می‌گوید: «کی بها می‌ده به شکایت شما؟» اولاً بها دادن در معنای اهمیت دادن بعد از دهۀ شصت به زبان گزارشگران و خبرنگاران رادیو تلویزیون راه یافت و از آنجا رواج عام گرفت (مدخل بها دادن در کتاب غلط ننویسیم را ببینید) و در دهۀ پنجاه به این معنی به کار نمی‌رفت و ثانیاً حتی اگر بپذیریم ندرتاً به این معنی هم کاربرد داشت، محال بود از زبان شخصیت لاتی مثل محسن شنیده شود! یعنی اینجا دو اشکال در کار است، هم اشکال مربوط به تاریخ زبان و هم اشکال مربوط به مرتبۀ زبانی گوینده.

_ در قسمت دوازهم، سعید به امیر که روی کاناپه لم داده می‌گوید: «خسته نشی، لش کردی». لش کردن به معنای بی‌تحرک در حال استراحت ماندن متأخر است و شاید بیش از ده سال قدمت ندارد. و باز در همان صحنه، از زبان همان شخصیت می‌شنویم: «دو تا شات بزنیم بیاییم بالا». این یکی را اهل بخیه حتماً تأیید می‌کنند که در دهۀ پنجاه «پیک» می‌زدند، «شات زدن» و بعد هم «بالا آمدن» از آنِ امروزی‌هاست! 

_در قسمت هفدهم از مراسم «رونمایی» کتاب صحبت می‌شود. هم گرفتن اینجور مراسم جدید است و هم خود کلمۀ «رونمایی» برای اطلاق به این مراسم. این رسم و رسوم نهایتاً ده پانزده سال است باب شده، پیش‌تر اصلاً لغت «رونمایی» در چنین بافتی و با چنین محتوایی وجود نداشت.

از مثال‌های بیشتر صرف‌نظر می‌کنم چون نشان دادن نوع اشکال مهم‌تر از تعدد شواهد است. به‌علاوه، در این نوشتۀ کوتاه فقط دربارۀ زبان نوشتم، و درگذشتم از اشکالات محتوایی و ضعف‌های روایی، که این سریال را در حد فیلمفارسی‌های قلابی، بدلی و غیراصیلی قرار می‌دهد که از فیلم‌های هندی دوران رام و شام الهام می‌گرفتند.


بعد از انتشار این مطلب، آقای پیرحیاتی تو کانالشون (pirhayati) این مطلب رو گذاشتن: 

سایه اقتصادی‌نیا به کاربرد بعضی کلمات در مجموعهٔ تاسیان اشاره کرده و آنها را متأخر و در تضاد با سال روایت تاسیان (۱۳۵۶) دانسته است، اما جستجویی ساده در دادگان فرهنگستان زبان و ادب فارسی نشان می‌دهد که حرفش درست نیست:

۱. کاربرد کلمهٔ «راهکار» به‌معنای «راه‌حل» حداقل به سال ۱۳۱۲ بازمی‌گردد. 

۲. اصطلاح «براندازی» در سال‌های اخیر رایج نشده و بارها در اسناد ساواک آمده است.

۳. به نظر نمی‌رسد رواج اصطلاح «بها دادن» مربوط به دههٔ شصت باشد، خصوصاً که از دهه‌ها قبل، کلمهٔ «بها» را در معنای «اهمیت» به کار برده‌اند و خودِ «بها دادن» هم در نوشته‌های صدرالدین عینی (۱۳۲۷) بارها آمده است. 

۴. اصطلاح «لش کردن» به همین معنی در کتاب شوهر آهوخانم (۱۳۳۸) آمده است.


و این هم پاسخ خانم اقتصادی‌نیا که امروز به دستم رسید: من خودم پیش از نوشتن یادداشت، پیکرۀ فرهنگستان را "جستجویی ساده" کردم. نوشتۀ من را آقای پیرحیاتی دقیق نخوانده‌اند، چون من نگفته‌ام این واژه‌ها در زبان فارسی وجود نداشته‌اند، گفته‌ام رواج عام نداشته‌اند، و حتی اگر رواج نسبی هم داشته‌اند از زبان آن شخصیت بخصوص غریب است، مثلا یک کارگر بی‌سواد لات نمی‌توانسته در سال ۵۶ بگوید بها دادن. یک بازاری سنتی فرش‌فروش نمی‌توانسته بگوید راهکار. این عیب شخصیت‌پردازی و دیالوگ‌نویسی است.


* * *


حالا یه چیزی راجع به این پیکرۀ فرهنگستان که ازش صحبت کردند بگم. پیکرۀ متنی به زبان ساده یه جاییه که توش همۀ متن‌ها رو می‌ریزن تا جست‌وجو کنن. به درد پژوهشگرها می‌خوره. الان من خودم یه پیکره از تمام چت‌های تلگرامم دارم که بخوام از توش دنبال فلان کلمه بگردم می‌گردم پیدا می‌کنم. یا یه فایل ورد دارم از متن تمام پست‌هام از ابتدا تاکنون. به این میگن پیکره. هر کسی می‌تونه پیکره درست کنه و اونو رایگان یا با هزینه در اختیار بقیه بذاره که باهاش پژوهش‌های زبانی انجام بدن. فرهنگستان هم همچین چیزی داره و اسمش «دادگان» هست. توش متن بیشتر کتاب‌ها رو ریخته. نمی‌خوام از وبلاگم لینک بدم ولی اگه خواستید بدونید چجوریه dadegan یا پیکرۀ جامع فرهنگستان رو جست‌وجو کنید و اون لینکی که دامنه‌ش apll داره رو بزنید برید ببینید چیه. چون جست‌وجوهاتون ذخیره میشه، یه واژۀ آبرومندانه جست‌وجو کنید. 

چند وقت پیش برای رساله‌م یه مطلب راجع به پیشینۀ برند و مارک می‌خواستم بنویسم. تو کتاب اسناد تجارت ایران، تو نامۀ یه تاجر به یه تاجر دیگه یه کلمه پیدا کردم که شبیه مارک بود؛ و برای اینکه این پیکره رو امتحان کنم ببینم چقدر کامله اون کلمه رو تو پیکره هم جست‌وجو کردم و دیدم توش هست. و این متنی که در ادامه میارم بخشی از رساله‌مه که اردیبهشت‌ماه تو سخنرانیم هم در موردش صحبت کردم و الان با شما به اشتراک می‌ذارم:

جست‌وجو در پایگاه «دادگان» و بررسی پیشینۀ کاربرد نشان تجاری در زبان فارسی نشان می‌دهد که مفاهیم مربوط به علامت‌گذاری کالا و مالکیت معنوی آن، در متون، اسناد و مکاتبات تجاری ایران، با واژه‌های «مارقه»، «مارک» و «داغ» بازتاب یافته است. این شواهد، که عمدتاً به دورۀ قاجار تعلق دارد، نه‌تنها نشان‌دهندۀ قدمت استفاده از علائم تمایزدهندۀ کالا در بازرگانی ایران است، بلکه بیانگر آشنایی تدریجی با مفاهیم حقوقی و اقتصادی مرتبط با مالکیت این علائم نیز است. به بیان دیگر، آنچه در آغاز به‌منزلۀ نشانی برای تشخیص کالا میان تجار به‌کار می‌رفت، به‌تدریج با مفاهیم حقوقی نوین پیوند خورده و جایگاهی رسمی در مبادلات اقتصادی یافته است. در ادامه، نمونه‌هایی از کاربرد این اصطلاحات در اسناد تجاری، اسناد مجلس شورای ملی و مطبوعات دورۀ قاجار ارائه می‌شود.

از نخستین مستندات مربوط به استفاده از نشان تجاری در بازرگانی ایران، می‌توان به مکاتبات تجار اشاره کرد. در اسناد تجارت ایران در سال ۱۲۸۷ قمری (مهدوی و افشار، ۱۳۸۰: ۱۹) «مارقه» که به‌نظر می‌رسد صورت دیگر «مارک» است، به‌معنای علامت یا نشان تجاری به‌کار رفته است. در نامه‌ای خطاب به آقا محمدحسن مقیم اصفهان آمده است: «... و قالب مارقه که از شما خواسته‌ام چرا نمی‌فرستید. کاری که ندارد دو ساعت کار است. البته قالب مارقه را بزودی بفرستید که بسیار لازم است...». 

در نامه‌ای دیگر به حاجی ابوالقاسم اصفهانی مقیم استانبول (همان: ۵۸)، به اهمیت علامت روی بسته‌بندی کالا اشاره شده است: «... این چائی‌های سفید که علامت 8 دارد نسبت به آن صندوق‌های دیگر بهتر است...».

نمونۀ دیگری از این کاربرد، در ستون فارسی یک روزنامۀ انگلیسی که در هندوستان منتشر می‌شده است، دیده می‌شود. در نسخۀ آوریل ۱۷۸۶ م. این روزنامه آمده است: «چون بیست قلاده آهوی مادۀ داغدار مطلوب است، لهذا اشتهار داده می‌شود...» (میرزایی، ۱۳۹۲، جلد ۱: ۳۲). در اینجا، «داغدار»، به کالایی اطلاق شده است که دارای نشان یا علامت باشد و کارکردی معادل «ویژند» امروزی داشته است.

در اسناد تجاری ادوار اول تا پنجم مجلس شورای ملی (۱۲۸۵-۱۳۰۴ ش) (یوسفی‌نیا، ۱۳۸۸: ۴۳۶)، واژۀ «مارک» در معنای علامت اختصاصی مؤسسه به‌کار رفته است. این کاربرد، علاوه بر وجه تجاری، بُعد حقوقی استفاده از علائم را نیز منعکس می‌کند و نشان می‌دهد که مفهوم علامت تجاری از حوزۀ بازرگانی فراتر رفته و به قلمرو حقوقی وارد شده است: «هیأت مؤسسه مُهر و مارک مخصوصی نخواهد داشت و تمام تصمیمات آن به نام شورای اقتصادی خواهد بود.».

در مطبوعات نیز ردپای این تحول دیده می‌شود. یکی از نمونه‌های روشن آن در روزنامۀ اختر، چاپ ۲۴ رجب ۱۲۹۸ قمری آمده است که صراحتاً رابطۀ میان کالا و علامت تجاری را بیان می‌کند: «مارک‌ها که در روی مال‌هاست مارک موکل من است و بقاعدۀ تجارت مال تابع مارک است.». این گزاره نشان می‌دهد که مفهوم «مارک» در ذهنیت حقوقی و اقتصادی دورۀ قاجار به سطحی رسیده است که مالکیت کالا را در پیوند با مالکیت علامت تعریف می‌کرده است.

بدین‌ترتیب، بررسی کاربرد واژه‌های «مارقه»، «داغ» و «مارک» در اسناد تاریخی ایران، مسیر گذار از نشان ساده برای تشخیص کالا به علامت تجاری، به‌منزلۀ دارایی حقوقی و اقتصادی را به‌روشنی ترسیم می‌کند.

۱۱ نظر ۰۱ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)