پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۰۰۷- تعطیلات

دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۳ ق.ظ

یکشنبه و دوشنبهٔ هفتهٔ پیش مدارس تهران به‌علت آلودگی هوا مجازی شد. یکشنبه و دوشنبه مدرسه نمی‌رم و فرقی به حالم نکرد، ولی خوشحال شدم که جلسهٔ یکشنبه‌م با استاد مشاورم کنسل (لغو) شد. اگر جلسهٔ دوشنبه‌م با استاد راهنمام هم کنسل می‌شد خوشحال‌تر می‌شدم، ولی نشد.

سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود تعطیل نشد. زنگ آخر صدام گرفته بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. ظهر تا عصر هم فرهنگستان بودم. لپ‌تاپم هم فرهنگستان بود. قرار بود چهارشنبه برش گردونم خونه. ظهر گفتن فردا که چهارشنبه باشه مدارس و اداره‌ها تعطیله. کیف لپ‌تاپو روز قبلش که دوشنبه باشه برده بودم خونه که چهارشنبه ببرم فرهنگستان و لپ‌تاپو بذارم توش بیارم. فکر تعطیلی چهارشنبه رو نکرده بودم. کیف نداشتم. پیچیدمش لای شال و گذاشتمش تو کیسه! و برگردوندم خونه که کارامو تو خونه انجام بدم. شب، سرفه‌ها و تنگی نفسم بیشتر شد.

چهارشنبه، هم مدارس هم اداره‌ها (فرهنگستان) کلاً تعطیل شد. مجازی هم نشد. کلاً تعطیل. خونه موندم که استراحت کنم و ورقه‌های امتحان میان‌ترم شاگردامو تصحیح کنم. ظهر مامان و بابا اومدن. سرماخوردگیم شدیدتر شد. رفتم بیمارستان.

پنج‌شنبه هم تعطیل شد. کلاس‌های پودمان پنج‌شنبه هم تعطیل شد و با خیال راحت به بله‌برون رسیدم. پنج‌شنبه بله‌برون برادرم بود.

جمعه به تصحیح اوراق ادامه دادم و خودمو برای سخنرانی شنبه آماده کردم.

شنبه تو فرهنگستان سخنرانی داشتم. به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. مدرسه هم داشتم. نه می‌تونستم زمان سخنرانی فرهنگستان رو جابه‌جا کنم، نه می‌تونستم برنامه‌مو با معلمای دیگه جابه‌جا کنم و نرم مدرسه. تصمیم گرفتم از هر چهارتا کلاسم امتحان انشا بگیرم. این‌جوری فقط به یه نفر نیاز داشتم که مراقب بچه‌ها باشه. مراقب هم پیدا نکردم. 

شنبه تعطیل نشد. سخنرانی فرهنگستان ساعت ۱۰ بود. ۷ صبح رفتم مدرسه تا یه راهی پیدا کنم. ظرفیت سالن آزمون هفتاد هشتاد نفره. خوشبختانه اون روز کلاس‌های دیگه زنگ اول و دوم امتحان شیمی و زنگ سوم و چهارم امتحان زبان داشتن. بچه‌ها رو فرستادم سالن و از معلم‌های شیمی و زبان خواستم مراقب بچه‌های منم باشن. برگشتم فرهنگستان. متن سخنرانیمو آماده کردم و یه ساعتی تمرین کردم. صدام همچنان گرفته بود. با ماسک سخنرانی کردم. وسط عرایضم برق رفت. منتظر موندیم برق اضطراری رو وصل کنن. سخنرانی به خیر گذشت. برگشتم مدرسه و برگه‌های انشا رو تحویل گرفتم و نمرات و ورقه‌های میان‌ترم ادبیات رو تحویل دادم. دوباره برگشتم فرهنگستان. هوا سرد بود و آلوده. شنبه تا عصر جلسه داشتم. اصلاً قشنگیِ شنبه به همین جلسه‌هاشه.

یکشنبه و دوشنبه مجدداً مدارس تعطیل شد. اداره‌ها هم. این بار به‌علت سرما. تعطیلی مدرسه همچنان فرقی به حالم نکرد، ولی تعطیلی فرهنگستان و خونه موندنم از این منظر که هنوز سرفه می‌کنم و بی‌حالم و نیاز به استراحت دارم خوبه. از این منظر که مامان و بابا تهرانن و می‌تونم بیشتر پیششون باشم هم خوبه. ولی از اونجایی که قراردادم با فرهنگستان ساعت مشخصی در ماهه، این تعطیلی‌ها به ضررمه، چون‌که فرصت پر کردن اون ساعت مشخص رو از دست می‌دم. حالا یا باید روزهای دیگه بیشتر بمونم، یا از حقوقم کسر میشه.

دوشنبه که فردا باشه هم سخنرانی داشتم. در دانشگاه و همچنان به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش. که خوشبختانه دانشگاه‌ها تعطیل شد و سخنرانیم به روز دیگری موکول شد. چرا خوشبختانه؟ چون مطلب و اسلاید آماده نکرده‌ام هنوز. چون سرماخوردگیم خوب نشده هنوز.

چهارشنبه قراره تو فرهنگستان طی مراسمی از یه سریا تقدیر کنن و منم جزو اون یه سریام. چهارشنبه کلاس هم دارم و باید برم مدرسه. مثل شنبه تصمیم دارم از کلاس‌های چهارشنبه هم امتحان انشا بگیرم و مراقبتشونو بسپرم به یکی از همکارا. شاید چهارشنبه هم تعطیل بشه. شاید مجازی بشه. کاش بشه.

۱۴ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۶- از هر وری دری (قسمت ۵۶)

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۹ ب.ظ

۱. سه‌شنبه با اینکه هوا بسیار آلوده بود ولی مدارس و اداره‌ها تعطیل نشد. سه‌شنبه نزدیک ظهر صدام گرفته بود. کلاس زنگ آخرو به‌سختی مدیریت کردم. وقتی رسیدم فرهنگستان صدام رسماً داشت قطع می‌شد. شب اعلام سرماخوردگی کردم. 

۲. چهارشنبه ظهر مامان و بابا اومدن تهران و شب با بابا رفتم بیمارستان. اونجا هم آزاد حساب کردن (چون با تأمین اجتماعی قرارداد نداشتن) و هزینهٔ ویزیت و سرم و چندتا قرص سرماخوردگی شد یه تومن.

۳. امروز بله‌برون امید بود. به میمنت و مبارکی برادرم نصف دینشو کامل کرد و من امشب به مقام خواهر شوهری نائل اومدم.

۴. یکی از دانش‌آموزان مدرسهٔ پارسال بهم پیام داده که دلمون براتون تنگ شده و برگردید و این معلم جدید سخت‌گیره و اذیتمون می‌کنه و فلان. بعد از انتقالی من مدرسه‌شون یه مدت بی‌معلم بود، تا اینکه با انتقال یه بنده خدایی از یه استان دیگه موافقت کردن و اومد جای من. مثل اینکه تو امتحان زیاد سؤال میده و یه تعداد از بچه‌ها شاکی شدن. به اون دانش‌آموز گفتم منم دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. و در ادامه افزودم: وقتی تعداد سؤال‌ها زیاده، به نفع شماست؛ چون اگه بلد نباشید نمرهٔ زیادی ازتون کم نمیشه. برای معلمتونم سخته این همه سؤال و ورقه رو تصحیح کنه. اتفاقاً باید ازشون تشکر هم بکنید. ایشون هر کاری هم بکنن، مطمئن باشید خیر و صلاح شما رو می‌خوان و نتیجه به نفع شماست.

۵. به اون دانش‌آموزی که شماره‌مو خواسته بود هم گفتم شما هر موقع به من پیام بدی جواب می‌دم. آی‌دی‌م همینه. تغییرش نمی‌دم. شماره‌م هم ایشالا هر موقع دانشجو شدی می‌دم بهت. گفت بی‌صبرانه برای دانشجو شدنم لحظه‌شماری می‌کنم.

۶. پارسال متوسطهٔ اول درس می‌دادم. پای بیشتر برگه‌های امتحان یادداشت و نامه برای معلم بود. یه سریاشون تشکر می‌کردن، یه سریاشون دلیل و بهانه میاوردن برای درس نخوندن و یه سریاشونم در مورد سؤالات نظر می‌دادن که این چه سؤالیه و سخته. امسال متوسطهٔ دوم دارم و اینا از اون کارا نمی‌کنن. از مجموع ۲۰۰تا ورقه‌ای که این هفته تصحیح کردم فقط یه مورد از انسانیا بود که برام یادداشت گذاشته بود. نوشته بود ممنون که تو کلاس انقدر صبورید. یه کلاس ناآرام و بسیار ضعیف دارن که اغلبشون انگیزه‌ای برای درس خوندن ندارن. انسانی‌ان. روالشون اینجوریه که تجربیا می‌خوان دکتر شن و ریاضیا می‌خوان مهندس شن. انسانیا هم چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده اومدن انسانی و هدفی ندارن و هر چه پیش آید خوش آید. منم در جوابش نوشتم صبر شما (دانش‌آموزان خوب کلاسشون) بیشتره چون من هفته‌ای یکی دو بار می‌بینمتون ولی شما هر روز تو اون کلاسی. و باید تحمل کنی.

۷. می‌فرماید:

«به خطّ و خالِ گدایان مده خزینهٔ دل

به دستِ شاه‌وشی ده، که محترم دارد!»

تمام حرف همین است دوستان. دل به کسی باید سپرد، که قدر و قیمتِ آن بداند.

۱۶ نظر ۲۲ آذر ۰۳ ، ۲۳:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۵- از هر وری دری (قسمت ۵۵)

يكشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

۱. حقیقت اینه که معلما بیشتر از بچه‌ها (خیلی خیلی بیشتر از بچه‌ها) به‌خاطر تعطیلی مدارس خوشحال می‌شن.

۲. تقویم سال تحصیلی امسال تعطیلی نداره (تعطیلات مناسبتیش پنج‌شنبه و جمعه‌ست) و من چند ماهه منتظرم هوا آلوده بشه! و مدارس مجازی بشه! بلکه بتونم یه نفسی بکشم!

۳فردا و پس‌فردا رو به‌خاطر آلودگی هوا تعطیل (مجازی) کردن و من یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها کلاس ندارم و بخوره تو سرشون این تعطیلی. به عبارت دیگر: بختت دختر، بختت.

۴. به‌مناسبت روز دانشجو این جمله رو جایی دیدم و می‌نویسم که یادم بمونه: دانشجو مؤذن جامعه است؛ خواب بماند، نماز امت قضا می‌شود.

۵. و نوشته بود بروید سراغ کارهای نشدنی، تا بشود. تصمیم بگیرید بر برداشتن کارهای سنگین، تا بردارید.

۶. همچنین نوشته بود: یا به اندازۀ آرزویت تلاش کن یا به اندازۀ تلاشت آرزو کن.

۷. دانش‌آموزان قبل از ورود من به کلاس، روی تخته شعر می‌نویسن و ابتدای جلسه می‌خونیم شعرها رو. این کارو خودم یادشون دادم. ابتدای سال بهشون گفتم دبیرستانی که بودم، قبل از ورود معلم ادبیاتمون، با هم‌کلاسیام شعر می‌نوشتم روی تخته. عکس شعرهای زمان دانش‌آموزی خودمم گذاشتم تو کانال درسیشون که ببینن و یاد بگیرن. این عکس‌ها رو دههٔ ۸۰ با گوشی سونی اریکسونی که بردنش به مدرسه جرم بود گرفته بودم. 

هر جلسه شعر می‌نویسن. از شعرها و شاعرهای قدیمی و معاصر و حتی از خودشون. البته که شعرهای خودشون وزن و قافیهٔ درستی نداره. ولی، قشنگه. با بعضی از شعرها آه از نهاد آدم بلند میشه. مثلاً نوشته بود:

گفتم ای دوست، تو هم گاه به یادم بودی؟ 

گفت من نام تو را نیز نمی‌دانستم (سجاد سامانی)

یه بارم یکیشون از یه شاعر ناشناس اینو آورده بود (با تأکید بر اهمیت ویرگول)

تا دیدمش عاشق شدم رفت

تا دید عاشق شدم، رفت

بعد با شیطنت می‌گن خانوم اینجا منظور عشق الهی هست.

۸. یکی هست که مسئول کارهای پرورشی و جشنواره و مسابقه‌ست. یه بار اومد بچه‌ها رو ببره کتابخونه برای مشاعره. منم باید باهاشون می‌رفتم. از قضا اون روز مانتو شلوار سرمه‌ای پوشیده بودم و همرنگ دانش‌آموزان بودم. توی عکس‌ها و فیلم‌هایی که از مشاعره گرفته شده، به اون مسئول بیشتر میاد معلم بوده باشه تا من.

۹. غزل‌های مختوم به نونِ حافظ جزو منابع المپیاد ادبی بود و توفیق اجباری بود که در خاطرم بمونن. چند وقت پیش یه موضوعی پیش اومد که سکوت کردم و فقط غصه خوردم. اون شب وقتی با تیکه‌های شکستۀ قلبم برمی‌گشتم خونه این غزلو زمزمه می‌کردم با خودم:

در این خرقه بسی آلودگی هست

خوشا وقت قبای می‌فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم

که صافی باد عیش دُردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری

گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

۱۰. یه تعداد از دانش‌آموزانم رو تشویق کردم تو المپیاد ادبی شرکت کنن. هر موقع سؤال ادبی خارج از کتابشون می‌پرسن ذوق می‌کنم و بعضی وقتا هم جوابشونو به جلسهٔ بعد موکول می‌کنم که برم مطالبو مرور کنم! اینکه الان منم مجبورم پا به پای اینا برای المپیاد بخونم جالب نیست :|

۱۱. بعد از سارای مدرسهٔ پارسال، مطهرهٔ مدرسهٔ امسال دومین دانش‌آموزم بود که موقع گرفتن کارنامه به‌خاطر نمرهٔ نوزده گریه می‌کرد.

۱۲. دانش‌آموزانم گاهی می‌پرسن شما چرا مهاجرت نکردید یا نمی‌کنید؟ بعضی شبا که برادرم خونه نیست بدجوری احساس تنهایی می‌کنم. کاش می‌تونستم بهشون بگم که من تو این مهاجرت درون‌مرزی و داخلی موندم هنوز! کنار نیومدم با تنهایی. برم اون سر دنیا که کدوم قلهٔ فتح‌نشده رو فتح کنم؟ اصلاً برم که چی بشه؟

۱۳. از امروز که کلاس‌های مجازیشون شروع شده، تو برنامهٔ شاد براشون گروه تشکیل دادن و مدیر منم اضافه کرده به گروهشون. هر چند که من امروز و فردا باهاشون کلاس ندارم. امروز چندتاشون پیام دادن و شماره‌مو خواستن. نمی‌دونم در پاسخ بهشون چی بگم؟ پیامشونو هنوز باز نکردم. خودم با اینکه شمارهٔ موبایل همهٔ معلمامو دارم ولی تا حالا یه بارم بهشون پیام ندادم که به خیال خودم مزاحمشون نشم. ولی اینا فرق دارن با نسل ما. آی‌دی کافیه دیگه. شماره برای چی آخه؟

۱۴. پارسال از کلاس نهم مدرسهٔ قبلی یه یادداشت کوچیک (به‌قول بیهقی رُقعه!) پیدا کرده بودم با این محتوا که دانش‌آموزی از هم‌کلاسیش خواسته بود گوشیشو بده تا با اونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاهه حرف بزنه. نویسنده و مخاطب ناشناس بود. امسال از دانش‌آموزان دهم مدرسهٔ جدید (به‌ویژه اونایی که داستان می‌نویسن و قلمشون خوبه) خواستم با این چند خط، قصه‌پردازی کنن. یادداشتو نشونشون دادم و گفتم هر چی ایده به ذهنتون می‌رسه بیارید روی کاغذ. انتظار یه داستان عاشقانه داشتم که تهش پند و اندرز بدم و به راه راست هدایتشون کنم. هفتهٔ بعد که این هفته باشه داستان‌هاشونو آوردن بخونن. اولین قصه به این صورت بود که طرف یکیو کشته بود و برای مخفی کردن جسد مقتول دنبال همونی که تا پنج بعدازظهر دانشگاه بود می‌گشت که بهش پیام بده و کمک بخواد. ماجرای عاشقانه‌ای در کار نبود. تو قصهٔ دوم هم خودشونو نخبه فرض کرده بودن و یه نفر پیام‌های تهدیدآمیز برای شخصیت اصلی که اسمش سارا بود می‌فرستاد و دنبالشون بود که ترورشون کنه. تو تیم نخبگانشون یه امیر هم بود که اصرار داشتن برادر ساراست و با توجه به اینکه امیر و دویست‌وشش باهم‌آیی دارن و تو هر قصه‌ای یه امیر با دویست‌وشش وجود داره گفتم امیر ماشینم داره؟ با خنده گفتن آره خانوم، یه دویست‌وشش سفید داره، ولی نخبه‌ست و برادر ساراست.

خلاصه که نتونستم نصیحتشون کنم 😅

۱۵. یکی از دانش‌آموزان یازدهم ریاضی انتقالی گرفت یه شهر دیگه. روز آخری که باهاش کلاس داشتم یه کتاب هدیه دادم یادگاری از طرف معلم ادبیاتش داشته باشه. دستور خط فرهنگستان.

این دستور خط فرهنگستان هم ماجرای جالبی داره. دو سال پیش که ویرایش جدیدش منتشر شد، دانشجوهای دانشگاهمونو برده بودم فرهنگستان برای بازدید. بهشون از اینا دادن. من مال خودمو بردم دادم به هم‌اتاقیم. بعداً یکی دیگه برای خودم گرفتم. اونم بعداً دادم به هم‌کلاسی اسبق. بعداً یکی دیگه گرفتم و اونم دادم به برادرم. دوباره گرفتم و هی گرفتم و هی هدیه دادم. این دفعه هم دادمش به شاگردم و فعلاً خودم بدون دستور خط موندم تا دوباره بگیرم ببینم اونو به کی قراره بدم.

۱۶. یه دانش‌آموز جدید یازدهم ریاضی هم انتقالی گرفته اومده تهران که وقتی ازش پرسیدم از کجا اومدی (اسم مدرسهٔ قبلیشو می‌خواستم بدونم) گفت از تبریز اومدم. گفتم اتفاقاً منم از تبریز اومدم.

۱۷. پدر یکی از دانش‌آموزانم چند وقت پیش تصادف کرده بود و تو کما بود. هفتهٔ پیش فوت کرد و غصه‌دارم براش.

۱۸. همیشه حواسم هست که اصطلاحات کتاب‌های مدرسه رو سر کلاس استفاده کنم، نه دانشگاه رو. ولی یه وقتایی از دستم درمیره و مثلاً ممکنه به‌جای تضمّن، واژهٔ شمول معنایی رو به‌کار ببرم. یا به‌جای بن ماضی و مضارع بگم ستاک گذشته و حال. بعد موقع تصحیح برگه‌ها می‌بینم یکی دو نفر اینا رو نوشتن!

۱۹. یکی از دانش‌آموزان پرسید تو نگارش می‌تونیم گفتاری بنویسیم؟ گفتم نه، انشاهاتون باید به زبان رسمی و معیار باشه. گفت مثلاً می‌تونید بخوابید درسته یا می‌توانید بخوابید؟ گفتم می‌توانید بخوابید. همه سرشونو گذاشتن روی میزشون خوابیدن.

بعداً تو اینستا دیدم یه اتفاق رایج بین بچه‌هاست. پنج‌شنبه هم تو پودمان از همکارا شنیدم بچه‌های اونا هم این کارو کردن.

۲۰. دیروز در شورای واژه‌گزینی صحبت از زنانه شدن نیروی کار بود که یک اصطلاح تخصصی است و گروه تخصصی جامعه‌شناسی معادل‌هایی پیشنهاد داده بود و در جلسه باید یکی از پیشنهادها تصویب می‌شد. این مثال رو زدن که آموزش و پرورش، بیشتر نیروهای کارش خانم هستند و محیطش زنانه شده. در همین راستا یک بار هم از یکی شنیده بودم که می‌گفت اینجا فرهنگستان زنان و ادب فارسیه. محیط اینجا هم داره زنانه میشه و فقط هیئت‌علمیاش آقا هستن. حتی دانشجوهای ارشدی که می‌گیره هم اکثراً خانومن.

۲۱. امروز با استاد مشاورم که تاکنون از نزدیک ندیدمش و روز دفاع از پروپوزالم هم نیومده بود قرار داشتم. به‌خاطر آلودگی هوا لغو شد جلسه‌مون. ایشون قبل از اینکه استاد مشاورم بشه، از دنبال‌کنندگان و دنبال‌شوندگان اینستاگرامم بود. هم‌سن پدرمه و دانشجوهاشو به اسم کوچیک صدا می‌کنه. جزو استادان محبوبمه. ولی خوشحالم جلسه‌مون کنسل (لغو!) شد.

۲۲. هر هفته دوشنبه‌ها با استاد راهنمام جلسه دارم. هفتهٔ پیش هیچ کاری نکرده بودم که تو جلسه ارائه بدم. یکشنبه شب کیک درست کردم که صبح با خودم ببرم برای استاد. نصف شب بیدار شدم و احساس کردم حالم بده. هر چی روز قبل خورده بودمو بالا آوردم. یه ساعت بعد دوباره بیدار شدم بالا آوردم و تا صبح به بالا آوردن محتویات معده‌م ادامه دادم. با این حال روم نمی‌شد به استادم پیام بدم بگم نمی‌تونم بیام جلسه و می‌خواستم برم. صبح دیدم خودش پیام داده که کاری پیش اومده و جلسه‌مون بمونه یه وقت دیگه. جلسه کنسل شد، ولی باید می‌رفتم فرهنگستان، سر کار. یکی دو ساعت دیرتر رفتم که حالم بهتر بشه. بهتر نشد. صبحانه هم نخوردم و رفتم. تا رسیدم، تو فرهنگستان هم بالا آوردم. البته چون معده‌م خالی بود جز مایع زردرنگ چیزی برای استفراغ! نداشتم. حین استفراغ هم داشتم به این فکر می‌کردم که چرا این واژه با فارغ و فراغت هم‌خانواده‌ست. یه قرص ضدتهوع از همکار اتاق بغلی گرفتم و تا عصر کمابیش کار کردم. شب به اصرار برادرم رفتیم دکتر و سرم زدم و خوب شدم. دکتر گفت مسموم شدی. در رابطه با «اصرار» باید عرض کنم که من آدم دیر-دکتر-برو و حتی دکتر-نرویی هستم و تبریز که بودیم، مامان و بابا به‌زور می‌بردنم دکتر. اینجا هم منو سپردن دست برادرم که هر موقع مریض شدم دست و پامو ببنده به‌زور هم که شده ببره دکتر. ویزیتشم آزاد حساب کردن. چون اون بیمارستانی که رفته بودیم با تأمین اجتماعی قرارداد نداشت.

۲۳. معلمای تازه‌استخدامی که پنج‌شنبه‌ها باهاشون پودمان می‌گذرونم رو بیشتر از معلمای باسابقه‌ای که باهاشون همکارم دوست دارم. نمی‌دونم تأثیر سابقه‌ست که انقدر خودشونو می‌گیرن یا تأثیر منطقه و سطح رفاه. این تازه استخدامیا خیلی مظلومن. در مناطق محروم و حاشیه درس می‌دن، خودشون عمدتاً در حاشیۀ تهران زندگی می‌کنن، متواضع و خاکی‌ان، هنوز حقوق نگرفتن (البته این ماه، حقوق سه ماهشونو یه جا می‌گیرن)، ماشین و لپ‌تاپ و گوشی آنچنانی ندارن و در کل در رفاه نیستن. ولی همکارام... تکبر، تفاخر، غرور... به‌جز دو سه نفرشون، بقیه حس مثبتی بهم نمی‌دن. آدمایی که خودشونو برتر از بقیه ببینن و بدونن رو دوست ندارم. دوستشون ندارم. بعضیاشون انگار از دماغ فیل افتادن.

۲۴. یه وقتایی به سرم می‌زنه بخش نظرات رو به‌خاطر زِرهای مفتِ این احمق که نمی‌دونم هدفش از این کامنت‌ها چیه و چیو می‌خواد ثابت کنه محدود کنم؛ که فقط اونایی که وبلاگ بیان دارن بتونن نظر بدن، که بتونم مسدودش کنم. ولی هر بار گنجایش کاسهٔ صبرمو بیشتر می‌کنم و کظم غیظ می‌کنم!

۱۶ نظر ۱۸ آذر ۰۳ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۴- یک سر و هزار سودا

يكشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. امروز با چهارده ساعت حضور در فرهنگستان و تا پاسی از شب کار کردن روی مصوبات «رکورد» شکستم (به جای رکورد معادل مناسبی به ذهنم نمی‌رسه وگرنه حواسم هست که فارسی نیست). یه مهمون ویژه هم داشتیم (هم‌کلاسی و هم‌اتاقی دورهٔ دکتریم) که برای ضبط داده برای رساله‌ش اومده بود. در راستای پژوهش ایشون، دنبال افرادی (مشخصاً آقایونی) می‌گشتیم که زبان مادریشون غیرفارسی نباشه و لهجه نداشته باشن. ماحصل جست‌وجو و پرس‌وجوهامون از پژوهشگران و استادان و کارمندان این بود که فهمیدیم تعداد تهرانی‌الاصل‌های فرهنگستان کمتر از تعداد انگشتانمونه. فی‌الواقع از اقصی نقاط ایران جمع شدیم که فارسی رو پاس بداریم.

و من الان باید زنگ می‌زدم به بچه‌م می‌گفتم معلومه کجایی؟ نه اینکه الان خودم معلوم نباشه کجام.

۲. هفتهٔ دیگه از دانش‌آموزانم قراره امتحان بگیرم و سؤال طراحی نکردم. همون روزم باید تصحیح کنم نمره‌ها رو اعلام کنم. سرگروه منطقه هم ازم طرح تدریس روزانه و ماهانه و سالانه خواسته. ابتدای سال یه چیزایی تحویل مدرسه دادم، ولی منطقه هم می‌خواد. یه سری تکالیف هم استادهای پودمانِ پنج‌شنبه بهمون دادن. مدرسهٔ شمارهٔ ۲ هم پیام داده که بیا لیست نمره‌های پارسال رو امضا کن.

۳. هفتهٔ پیش به استاد راهنمام پیام دادم گفتم هر هفته دوشنبه‌ها همدیگه رو ببینیم. استقبال کرد از پیشنهادم. دیدم ایشون رعایت حالمو می‌کنه و سراغ مقاله و رساله‌مو نمی‌گیره، خودم خودمو مجبور کردم هر هفته برم پیشش، حتی اگه کاری نکرده باشم. تا مجبور بشم کاری بکنم.

۴. شام هم باید درست کنم.

۷ نظر ۰۴ آذر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)