پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۰۱۷- از هر وری دری (قسمت ۶۴)

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ

۷۲. شنبه بچه‌ها نیومدن مدرسه و زنگ اول بی‌کار تو دفتر نشستیم تا تکلیفمون مشخص بشه. معلما داشتن راجع به اینکه شیرآلات و سینک و کابینت‌ها رو با چی بشورن که تمیزتر بشه و فیلم‌ها و سریال‌های نوروزی امسال چیه تبادل نظر و تجربه می‌کردن. معلم فیزیک راجع به پرتاب یه فضاپیما یا ماهواره به فضا می‌گفت ولی کسی توجهی نمی‌کرد. منم ساکت نشسته بودم منتظر اذن مدیر بودم که بذاره بریم پی کارمون. حدودای ۱۰ بعد از امضای دفتر، من رفتم فرهنگستان.

۷۳. قبلاً که دانش‌آموز و دانشجو بودم وقتایی که بی‌کار می‌نشستم بابا مدام می‌گفت برو مشقاتو بنویس، برو درساتو بخون، برو مقاله‌تو بنویس. حالا که شاغلم هم وضعیت همینه. چند وقت پیش که اومده بود تهران، ورقه‌های امتحان بچه‌ها رو دید و تا گوشیمو دستم می‌گرفتم می‌گفت اینو بذار کنار برو ورقه‌ها رو تصحیح کن. چند ساعت یه بارم گزارش می‌گرفت که چقدر تصحیح کردی؟

۷۴. شنبه دانشگاه اسبق افطاری دعوتمون کرده بود. یه ساعتی زودتر از اذان رسیدم و یه چرخی تو دانشکده و نقاط مختلف دانشگاه زدم. حس غریبی بود. آخرین باری که اونجا بودم برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش رفته بودم.

۷۵. اول یه بخشنامه اومد که ماه رمضون از بچه‌ها امتحان نگیرید. بعد یه تکذیبیه اومد که منظور ما امتحانات داخلی نبود و می‌تونید بگیرید. به بچه‌ها گفته بودم اگه قبل از عید نصف مباحث رو امتحان بدن و بعد از عید نصف دیگه‌شو به نفعشونه. یازدهمیا بدون مقاومت قبول کردن ولی دهمیا، مردد بودن. کلاسایی که درس‌خون بودن دو هفته پیش امتحان دادن، ولی درس‌نخون‌ها گفتن ماه رمضونه و سخته و همه رو بعد از عید می‌دیم که فرصت بیشتری برای خوندن داشته باشیم. با شناختی که ازشون دارم بعد از عید هم می‌خوان بهانه بیارن که حجم مطالب زیاده و کم کنم. البته که نمی‌کنم.

۷۶. بچه‌های انسانی یه معلم علوم و فنون ادبی دارن، یکی هم منو دارن که ادبیاتشونو می‌گم. هر جلسه می‌گفتن شما چرا این‌جوری درس می‌دین خانم فلانی اون‌جوری درس می‌ده. من مدام موقع تدریس ازشون بازخورد می‌گرفتم و اونا اینو نمی‌خواستن. ترجیح می‌دادن به حال خودشون بذارمشون. یه بار گفتم روش من تعاملیه که جزو روش‌های نوین آموزشه. رفته بودن به مدیر و اون معلم و نمایندهٔ معلما و عالم و آدم گفته بودن فلانی گفته روش تدریس من جدیده و روش تدریس فلان معلم سنتی و قدیمیه. اون معلم هم که جای مادرمه، بهش برخورده بود. از فرداش، هم من باهاش سرسنگین بودم هم اون با من. به منم برمی‌خورد که هی دانش‌آموزا (اونم نه دانش‌آموزای خوب و قوی، بلکه یه سری درس‌نخون و بی‌ادب) به روش کارم که درست هم بود این‌جوری انتقاد کنن.

چند روز بعد، مدیر زنگ آخر صدام کرد دفترش. گفتم خدا به خیر کنه. دیدم زنگ زده به اون معلم و ازم خواست باهاش صحبت کنم و از دلش دربیارم. خودش رفت و منو با گوشیش تو دفتر تنها گذاشت. صحبت کردم و سوءتفاهم‌ها حل شد. از دل خودم هم تا حدودی درومد! به این نتیجه رسیدم که از اولشم نباید به حرف بچه‌ها اهمیت می‌دادیم. ولی این حرکت مدیرو دوست داشتم، چون اگه به خودمون واگذار می‌کرد هیچ کدوم پیش‌قدم نمی‌شدیم برای آشتی.

۷۷. تو هر کلاس، حداقل یه جفت دوقلو داریم. تو بعضی کلاسا دو جفت. برای اینکه تشخیصشون بدم تو دفتر نمره کنار اسمشون ویژگی ظاهریشونو نوشتم. مثلاً یه لب کشیدم و مختصات خال یکیشونو کنار لبش رسم کردم!

۷۸. وقتی به شاگردام می‌گم سؤالی اشکالی مسئله‌ای اگه دارین بپرسین: 

خانوم؟ سیگما سیگما بوی رو شنیدین؟ تو خراب کردیِ گلزار رو چی؟ ماجرای دختر عبدل‌آباد رو می‌دونین؟ فلان سریال رو می‌بینین؟ قصد ازدواج ندارین؟ طرفدار رئالید یا بارسا؟ دوست‌پسر ندارید؟

۷۹. تو این مدت، کارهای فرهنگستانو با لپ‌تاپ خودم انجام می‌دادم. چون با کامپیوتر اونجا راحت نبودم ازش استفاده نمی‌کردم. درخواست هم داده بودم لپ‌تاپ بخرن ولی می‌گفتن با همون کامپیوتر کار کنید و چشه مگه. چند وقت پیش یه کار مهمی رو سپردن بهم و عجله هم داشتن. حافظهٔ لپ‌تاپ خودم کشش اون کارو نداشت. دوباره درخواست لپ‌تاپ دادم و این دفعه خریدن. سریع هم خریدن ولی برای نصب ویندوز و آماده‌سازی فرصت نداشتن و گفتن خودم انجام بدم. ویندوز نصب کردم ولی هر کاری می‌کنم تاچش کار نمی‌کنه. نمی‌دونم درایور خاصی داره یا چی که فقط با موس کار می‌کنه و فعال نمیشه. می‌دونم که مشکل سخت‌افزاری نیست.

۸۰. چند ماه پیش مراسم رونمایی از یه کتاب دربارهٔ دهخدا بود. مراسم تو مؤسسهٔ دهخدا بود. اونجا یکی از همکارای فرهنگستانو دیدم. از اونجایی که همیشه منو تو اتاقم با مانتو دیده بود از دیدن چادرم به‌شدت تعجب کرده بود. چون فقط موقع رفت‌وآمد و تو جلسات چادر می‌پوشم و چادرمو ندیده بود و یه وقتایی هم وسط حرفاش به خیال اینکه من مذهبی نیستم انتقادهایی به مذهبی‌ها کرده بود. بعد از مراسم، زنگ زد کلی عذرخواهی کرد که نباید تعجب می‌کردم چون پوشش هر کی به خودش مربوطه و اشتباه کردم که تعجب کردم!

۸۱. یه بار نزدیک اذان ظهر یه دختره تو خیابون ازم پرسید این نزدیکیا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی انگار یه کلیسا هست. چون صدای زنگشو می‌شنوم گاهی. گفت میشه تو کلیسا نماز خوند؟ یه کم فکر کردم و گفتم نمی‌دونم والا، تا حالا به نماز در کلیسا فکر نکردم.

۸۲. یه بانک نزدیک مدرسه هست که همون ساعتی که من می‌رم سمت مدرسه یکی از کارمندای بانک هم اون مسیرو می‌ره که بره بانک و هم‌مسیریم. چهره‌ش به‌شدت آشناست ولی نمی‌دونم کیه و قبلاً کجا دیدمش. یه بار زودتر از من رسیده بود سر خیابون و وایستاده بود. دلیل وایستادنشو نفهمیدم ولی این‌جور مواقع احساس خطر می‌کنم می‌گم نکنه داره تعقیبم می‌کنه.

۸۳. دوتا خانم تو خیابون داشتن باهم صحبت می‌کردن و منم حرفاشونو می‌شنیدم. یکیش به اون یکی می‌گفت آرایشگری که رفتم پیشش آرایشگر رعنا آزادی‌وره و هفده تومن برای موهام گرفت. پنج تومن برای صافی و فلان‌قدر برای رنگ و...

۸۴. از بین اتفاقات و قصه‌هایی که امسال باهاتون به اشتراک گذاشتم کدومش خاص بوده؟ از نظر خودم، روز آخری که برای انتقالی گرفتن به منطقهٔ دلخواهم تقلّا می‌کردم و نشسته بودم تو اتاق یه مسئول تو ادارهٔ کل و مسئول منطقهٔ دلخواهم باهاش تماس گرفت، بدون اینکه من هماهنگ کرده باشم راجع به من حرف زد باهاش. امسال در کل بهتر از پارسال بود. پارسال خیلی سخت گذشت.

۸۵. امشب لابه‌لای دعاهای شب قدر، برای منم دعا کنید. منم برای شما دعا می‌کنم. سال نوتون هم مبارک.

۲۳ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۱۶- از هر وری دری (قسمت ۶۳)

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

۴۸. تو یه همایشی یکی به اسم ابوالفضل علمدار کنارم نشسته بود. اونم سخنرانی داشت. می‌گفت هر موقع اسممو گوگل می‌کنم صحنه‌های کربلا میاد به‌جای مقاله‌هام.

داشت آب می‌خورد (همایش قبل از ماه رمضون بود). به منم تعارف کرد. گفتم نه میل ندارم. یه کم اصرار کرد. گرفتم گفتم چون سقای کربلا هستین. بعد گفتم تازه آب نطلبیده مراد هم هست.

خانومشم مثل خودش زبان‌شناسی می‌خونه. میگه تو خونه همه‌ش بحث‌های علمی و زبانی می‌کنیم.

یکی از فانتزیای ازدواجی منم اینه فضای خونه‌مون علمی باشه همه‌ش بحث زبانی، فنی، فلسفی، ادبی، حتی سیاسی کنیم باهم. ولی از اونجایی که بحث ورزشی دوست ندارم، می‌ترسم تهش فقط بحث ورزشی نصیبم بشه.

۴۹. داشتم می‌رفتم جایی. تصمیم نداشتم با بی‌آرتی برم. نزدیک ایستگاه بودم. یه بی‌آرتی قبل از من اونجا بود و دراشو بسته بود و آمادهٔ حرکت بود. وقتی رسیدم راننده درا رو باز کرد برام. تو رودروایستی سوار شدم. دیدم به‌خاطر من درا رو دوباره باز کرده روم نشد بگم نمیام. بعد خودمم خنده‌م گرفته بود از این حرکتم. ایستگاه بعدی پیاده شدم که از مقصدم دور نشم. اتوبوس نطلبیده هم مراده؟

۵۰. چند ساله که همهٔ قسمت‌ها و فصل‌های برنامه‌های زندگی پس از زندگی و محفل رو دانلود کردم ببینم و هنوز فرصت نکردم ببینم. هی هر سال هم اضافه میشه و روی هم تلنبار میشه و من همچنان فرصت نمی‌کنم ببینم. امسال تصمیم گرفتم حداقل تو اون نیم ساعت مسیر رفت و برگشتم که بی‌کارم بخش‌هاییش رو ببینم. ماجرای دختربچه‌ای که تو دیگ آب‌جوش افتاده بود رو دوست داشتم. دختره حالا هم‌سن منه. اونجا که راجع به وساطت امام حسین گفت متأثر شدم. کم مونده بود چشام اشکی بشه وسط خیابون. اواخر برنامه که ماجرای زنده شدنش و ترسیدن مأمور سردخانه رو تعریف می‌کرد سر کوچه‌مون بودم. هندزفری تو گوشم بود و می‌شنیدم حرفاشو. و همچنان متأثر بودم. به توصیف صحنهٔ سردخونه که رسید یهو خنده‌م گرفت و جلوی خنده‌م هم نمی‌تونستم بگیرم. چند نفر که از کنارم رد می‌شدن فکر کردن خل شدم.

۵۱. روز اول ماه رمضون، با اینکه موقع سحر قهوه خورده بودم، ولی سر کار به‌زور خودمو بیدار نگه‌داشتم. بعد از اذان مغرب رسیدم خونه و برای افطار چند قاشق سوپ خوردم و خوابیدم. در واقع بیهوش شدم. یهو هشت‌ونیم بیدار شدم که وای آزمون ضمن خدمت دارم. یه آزمون از کتاب علوم و فنون ادبی پیش‌دانشگاهی (همون دوازدهم) انسانی‌ها بود. وزن شعر و اینا بود. با اینکه نه خودم انسانی خوندم نه این کتابتو تدریس می‌کنم، ولی با اطلاعات عمومی و مطالبی که جسته‌گریخته تو این چند سال شنیدم و خوندم، تو عالم خواب و بیداری به سؤال‌ها جواب دادم و از بیست، پونزده شدم. این نمره هم برای خودم قابل‌قبول بود هم برای مدرسه.

بعد دوباره خوابیدم و به مامان گفتم برای نماز مغرب بیدارم کنه. چون نماز نخونده بودم. یازده بیدار شدم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حدودای یک دوباره بیدارم کرد میوه بخورم. چون بیدار نمی‌شدم میوه‌ها رو می‌ذاشت تو دهنم و منم قورت می‌دادم. انتظار داشتم دفعهٔ بعدی که میاد سراغم برای سحری باشه ولی قبل از سحری با یه بشقاب چیپس و پفک بیدارم کرد و اینجا دیگه چشمامو باز کردم و خوردم و دوباره خوابیدم. حدودای چهار چهارونیم هم بیدار شدم برای سحری و قهوه و دیگه نخوابیدم و رفتم سر کار، تا افطار. برنامهٔ روزانه‌م همینه تقریباً. 

مامان اومده تهران که بدون سحری و بدون افطاری نمونیم.

۵۲. روش آشپزی من به این صورته که مواد اولیه و دستور پخت رو بررسی می‌کنم، بعد به مقدار دلخواه با روش دلخواهِ خودم درست می‌کنم. اما مامانم! موبه‌مو عین دستورالعمل، عمل می‌کنه و حتی یک گرم هم کم و زیاد نمی‌کنه. وقتی چیزی درست می‌کنه و کنارشم اعصابم خرد و خاک شیر میشه.

۵۳. هر موقع مامان و بابا میان تهران، وسایل خونه آگاه میشن و نیاز به تعمیر پیدا می‌کنن. مثلاً روز اولی که اینا رسیدن، شیر آب شکست و آب فواره زد. فلکه‌ای هم نبود که ببندیمش. یه فلکه پایین بود که برای کل ساختمون بود و نمی‌تونستیم اونو قطع کنیم. نیم ساعت آب هدر رفت تا بابا بره شیر بخره درستش کنه. اگه بابا نبود نمی‌دونم چه خاکی باید به سرم می‌کردم.

۵۴. اون مدیر منطقهٔ هفت که جلسهٔ اول به معلما فلش هدیه داد و بعدش نرفتم اون مدرسه و فلش رو بردم پس بدم و پس نگرفت یادتونه؟ برادرم همون موقع فلششو گم کرد و از اون فلش هم خوشش اومده بود. چون نمی‌خواستم اونو بدم بهش یکی مشابهشو خریدم براش. ولی قبل از اینکه بدم بهش دیدم خودش برای خودش فلش گرفته. ندادم. تا اینکه بابا چند روز پیش فلشو دید و خواست و دادم بهش. همیشه موقع هدیه گرفتن برای بابا با معضلِ چی بخرم که به دردش بخوره مواجهم و حالا از اینکه یه چیزی بهش دادم که لازم داشت و خودش خواسته بود بی‌نهایت خوشحالم.

۵۵. چند وقت پنج‌تا کلیپس گرفتم و چهارتاشو هدیه دادم. می‌خواستم یکیشم بدم به مامان، ولی فکر کردم اینا خیلی ساده‌ست و مامان از اینا استفاده نمی‌کنه. کلیپس‌های مامان خیلی خاصن. با اینکه خودم استفاده نمی‌کنم ولی یکیشو که مشکی و ساده بود برای خودم نگه‌داشتم. اینو دیگه عمراً مامان می‌خواست. ولی در کمال ناباوری مامان چند روز پیش دیدش و گفت کاش برای منم می‌گرفتی. منم با کمال میل گفتم مال تو. گفتم فکر نمی‌کردم همچین مدلی رو دوست داشته باشی.

۵۶. یه مدت یکی از همکارای فرهنگستان سفر بود و من کارهاشو انجام می‌دادم. تو اون مدت نمایندۀ فرهنگستان تو بخش واژه‌گزینی یکی از رشته‌های مهندسی بودم. تو تلگرام یه گروه ساخته بودیم برای تبادل نظر و هماهنگی جلسات. عکس پروفایل گروه رو هم خودم گرفته بودم و گذاشتم بودم. چون خودم هم رشته‌م مهندسی بود ارتباط خوبی بینمون برقرار شده بود. بعد که اون همکار برگشت، رئیس گفت من کارها رو ادامه بدم و به اون همکار یه کار دیگه بسپره. حس کردم که برخورد همکار باهام یه جوری شده و احتمالاً حس کرده که من کارشو از دستش درآوردم. نپذیرفتم. هم به این دلیل، هم اینکه خودم وظایف دیگه‌ای داشتم و فرصت نمی‌کردم. کارها رو خودش ادامه داد، ولی من همچنان تو اون گروه بودم. و اون همکار نمی‌دونست من گروه رو ترک نکردم. دیروز پیام داد که من تازه متوجه شدم شما هنوز تو گروه هستید و با توجه به اینکه مسئولیتی ندارید از گروه خارج بشید. یادمه وقتی برگشت، زمان و مکان اولین جلسه‌ای که تشکیل داد رو به من نگفت که لااقل برم با اعضا خداحافظی کنم. حالا هم می‌گفت از گروه تلگرامی خارج بشم. به‌عنوان کسی که هیچ وقت هیچ گروه تلگرامی‌ای رو ترک نکرده که پیام‌ها رو از دست نده و هنوز تو گروه‌های دوستان دورۀ دبیرستان و لیسانس و ارشد و حتی گروه‌هایی که فقط یه عضو ازش مونده حضور داره، سخت بود ترک اون گروه. ولی ترک کردم. حالا اگه من جای ایشون بودم، به اعضای جدید می‌گفتم به‌نیتِ کارآموزی و اطلاع از روند و پیچ‌وخم‌های این کار بمونن تو گروه و یاد بگیرن. هر چند بلد بودم که چند ماه گروه رو مدیریت کرده بودم، ولی دوست داشتم همچنان باشم تو گروه. در کل دلم می‌شکنه با این برخوردها.

۵۷.تو گروه کلاس‌های ریاضی روز مهندس رو به دانش‌آموزانم تبریک گفتم و عکس تخته‌سیاه کلاس خودمونو که سال ۸۷ روش نوشته بودیم روز مهندس مبارک براشون فرستادم.

۵۸. دانش‌آموز سر جلسهٔ امتحان دستشو بلند کرد راهنماییش کنم. یه سؤال از ادبیات مقاومت و فلسطین داده بودم. پرسید ببخشید خانوم، سوریه همون فلسطینه؟

پارسال هم یه دانش‌آموز داشتم فکر می‌کرد فلسطین تو ایرانه.

۵۹. می‌گفتن وزیر آموزش‌وپرورش گفته ماه رمضون امتحان نگیرید. براشون توضیح دادم که اگه بمونه بعد از عید، سنگین میشه و نمی‌رسید بخونید. قبول کردن و گرفتم. ولی انسانی‌ها گفتن بمونه بعد از عید که بخونیم. برای اونا فرقی نمی‌کنه. نه الان می‌خونن نه بعد از عید.

۶۰. تو امتحان، نام نویسندهٔ هم‌صدا با حلق اسماعیل رو پرسیده بودم. سید حسن حسینی نوشته. دیدم یکیشون یواشکی داره به بغل‌دستیش میگه دروازه‌بان استقلال، ولی امام دومِ سومی!

دروازه‌بان استقلال، سید حسین حسینیه.

۶۱. پرسیدن خانم شما استقلالی هستین یا پرسپولیسی؟ گفتم والا خیلی وقته فوتبالو دنبال نمی‌کنم. الان حتی اسم یه دونه بازیکن رو هم بلد نیستم، ولی هم‌سن‌وسال شما که بودم طرفداریم بستگی به نیکبخت واحدی داشت. وقتایی که استقلال بود منم استقلالی بودم وقتایی که می‌رفت پرسپولیس، پرسپولیسی. گفتن الان کجاست؟ گفتن مهد فرشو تبلیغ می‌کنه.

۶۲. میگه خانم شما رونالدو رو می‌شناسی؟ گفتم رونالدوی برزیل؟ از ته کلاس یکی گفت نهههه رونالدو پرتغالیه. گفتم اون اسم کوچیکش کریسه، اینی که من می‌گم کچل بود و وقتی شما نبودید تو جام جهانی فقط یه تیکه مو جلوی سرش بود. دو نفر فهمیدن کیو می‌گم.

۶۳. چهارشنبه مدرسه افطاری دعوتمون کرده. مدرسه‌های پارسال هم دعوت کرده بودن ولی چون دور بودن نرفتم. حالا نزدیکم و تصمیم دارم برم.

دفاع دکتری الهام هم چهارشنبه‌ست. دوست داشتم برم، ولی کلاس دارم اون روز. دکتر شدنِ هیچ کدوم از دوستامو از نزدیک ندیدم و غمگینم از این بابت. نگار، نرگس، زهرا، مریم، حالا هم الهام. شاید بعد از کلاس و قبل از افطاری مدرسه یه سر برم دیدنش، ولی به دفاع نمی‌رسم.

۶۴. یه پیرمرد حدوداً شصت‌ساله موقع رد شدن از اتوبان با یه پراید تصادف کرده بود. کفشش چند متر اون‌ورتر پرت شده بود و من اول کفششو دیدم بعد خودشو. غم‌انگیزتر اینکه دقیقاً زیر پل عابر پیاده بود. اینکه نخواسته بود از پل استفاده کنه یا نتونسته بود، نمی‌دونم. به‌نظر می‌رسید داشته می‌رفته سر کار. شش صبح این اتفاق افتاده بود و تا هفت که من از اونجا رد می‌شدم اونجا بود. ظاهر معمولی‌ای داشت. صبحم رو با دیدن جنازه‌ش که کنار خیابون افتاده بود و ماشین پلیس کنارش بود شروع کردم و تا شب حالم بد بود. تا برسم مدرسه براش فاتحه خوندم و غصهٔ خانواده‌شو خوردم. دلم برای پرایدیه هم می‌سوخت که با اینکه حق با‌ اون بود ولی دیه باید می‌داد. یکی دو نفر از دانش‌آموزا هم دیده بودن. سر کلاس که موضوع رو مطرح کردم گفتن آره ما هم دیدیم.

۶۵. یه زری (اسم مستعار) تو کلاس انسانیا داریم یه زری تو کلاس تجربیا. اونی که کلاس انسانیاست بی‌ادبه و دوستش ندارم. اونی که کلاس تجربیاست مؤدب و درس‌خون و دوست‌داشتنیه و دوستش دارم. عصر دیدم یکی به اسم زری بدون نام خانوادگی پیام داده پرسیده فلان چیز هم تو امتحان میاد؟ با اینکه انسانیا گفته بودن بعد از عید امتحان می‌دن، فکر کردم زریِ انسانیاست. ذهنم نرفت سمت زری تجربیا. جوابشو سرد و کوتاه دادم. بعداً یادم افتاد تجربیا هم زری دارن. پیامای قبلیشو چک کردم دیدم بله تجربیه. جوابم حداقل یه «عزیزم» و قلب و گل و بوس کم داشت.

۶۶. برای بچه‌ها نیمکت خریدن. چند دقیقهٔ آخر کلاس قرار شد دوتادوتا برن نیمکتاشونو بیارن و صندلیا رو ببرن سالن که کارگرها بیان بردارن. موقعی که یکی از بچه‌ها صندلیشو می‌برد سالن، یکی از کارگرها پشت سرش بود و دستش صندلی بود. با دست اشاره کرد که بره کنار. دیدم که دستش خورد به دانش‌آموز، ولی منظور خاصی نداشت. فقط می‌خواست دانش‌آموز بره کنار. یهو اون دانش‌آموز رفت پیش معاون. سریع خودمو بهشون رسوندم و دیدم حدسم درست بوده و به معاون میگه اون کارگر بهم دست زد. ترسیدم دعوا بشه و کار به جاهای باریک بکشه و کارگرها به دردسر بیفتن. گفتم فقط می‌خواست بری کنار، شر درست نکن. و هدایتش کردم سمت کلاس. امیدوارم واقعاً منظوری نداشته باشه. هم به دروغگویی و شیطنت بچه‌ها واقفم هم به خصوصیات آقایون.

۶۷. تو کتاب ادبیات یه درسی هست تحت عنوان درس آزاد. از بچه‌های ریاضی و تجربی خواستم اصطلاحات علمی رشته‌شونو جمع کنن و تو اون درس آزاد راجع به این اصطلاحات و معادلشون بنویسن. یکی از بچه‌ها تو گروه پرسید از کجا بدونیم معادل فارسی این اصطلاحات چیه؟ یکی از بچه‌ها سایت (وبگاه) فرهنگستان و معادل‌های مصوب رو معرفی کرد و لینکشو گذاشت گفت از اینجا. به‌واقع انتظارشو نداشتم و بهش گفتم یادم بندازه یه نمره به نمرهٔ ورقه‌ش اضافه کنم بابت این کار.

از انسانیا چیزی نخواستم هنوز. نمی‌دونم چی بخوام از اونا. هر چی بگم هم می‌دونم قرار نیست خودشون انجام بدن و کارشون کپی از اینترنته.

۶۸. مثل اینکه یه سری هتل تخفیف‌دار تو مشهد هست برای اسکان معلم‌ها. داشتن ثبت‌نام می‌کردن قرعه‌کشی کنن برای عید. من اسم ننوشتم. یکی از معلما گفت بنویس، اگه اسمت درومد من جای تو می‌رم. گفتم من شانس ندارما. نشون به این نشون که برای وام مدرسه قرعه‌کشی کردیم نفر آخر شدم. موقعی که اسم نفر اول برای این وامه درومد سکه سی‌میلیون بود. حالا خدا تومنه و هنوز نوبت من نشده! خلاصه اسممو برای این هتله نوشتم و در کمال ناباوری درومد! ما از این دو ماجرا نتیجه می‌گیریم که شانس دارم، ولی نه برای بهره‌مندی خودم.

۶۹. چهارشنبه سر کلاس انسانی‌ها با چند نفر سر اینکه درس نمی‌خونن بحثم شد. وسط دعوا یکیشون اجازه خواست بره آب بخوره. اگه نمی‌گفت برای آب خوردن می‌ره می‌ذاشتم ولی چون ماه رمضونه، بدون اینکه اشاره‌ای به روزه و اینا کنم گفتم نیم ساعت تا زنگ تفریح صبر کن. شروع کرد به اصرار و بحث. بعد، یکی دیگه اجازه خواست همین جوری بره بیرون. گذاشتم بره. بعد، اینی که می‌خواست آب بخوره درخواستشو تکرار کرد. گفتم بدون اینکه بگی برای چی می‌خوای بری بیرون هم می‌تونی اجازه بگیری. بعد گذاشتم بره. بعدشم سردستهٔ شلوغ‌ها اجازه خواست و برای اینکه چند دقیقه کلاس آروم بگیره گذاشتم بره. سه نفر بیرون بودن. بعد دیدم با معاون اومدن. فکر کردم اینا رفتن معاونو صدا کنن. با معاون هم رابطه‌م خوب نیست زیاد. دیدم معاون اومده اطلاع بده که مدیر می‌خواد بیاد بشینه سر کلاسم برای پر کردن فرم ارزیابی. بازم فکر کردم نقشهٔ ایناست، ولی بعداً فهمیدم اتفاقی بوده. شانس ما رو می‌بینید؟ کلاس‌هایی که صدای خنده‌مون تا حیاط می‌رسه رو ول کردن عدل کلاسی که توش همیشه جنگ و دعوا داریمو انتخاب کردن. جالب اینجاست جلوی مدیر هم ساکت نمی‌شدن و یه‌جورایی می‌خواستن ثابت کنن من بلد نیستم کلاسو اداره کنم. بدون اینکه اهمیتی بهشون بدم درسمو با تدریس به ردیفای جلو که همیشه ساکتن تموم کردم. بعد زنگ خورد و رفتم و مدیر موند و بچه‌ها. گویا یه سریاشون کلی پشت سرم به مدیر شکایت کرده بودن. ولی خدا رو شکر مدیر این مدرسه خودشم تدریس می‌کنه و آگاهه به وضع موجود. همیار معلم و نماینده هم طرف من بود و ازم دفاع کرده بود. شبم بهم پیام داد و به‌نمایندگی از بچه‌های ساکت کلاس عذرخواهی و ابراز تأسف کرد و گفت لطف کنم ببخشمشون و ازم خواست با دانش‌آموزان بی‌نظم برخورد کنم. جوابشو این‌جوری دادم که تأسف شما و لطف و بخشش من، سواد کلاستونو بیشتر نمی‌کنه. ده سال دیگه تبعاتشو می‌بینید. وقتی چشم باز می‌کنید و می‌بینید مسئولیتی دارید، ولی نه بلدید درست بنویسید، نه درست بخونید. البته که سواد و ادب دو مقولهٔ جدا هستند. در کلاستون هستند کسانی که ضعیف‌اند، اما مؤدب‌اند و تلاش‌گر. من موظفم اجازه ندم حق این چند نفری که ساکت نشسته‌اند که یاد بگیرند با گستاخی و بی‌نظمی بقیه ضایع بشه.

دوست ندارم اون چند نفرو بکشونم دفتر و تعهد بگیرم ولی به‌نظر می‌رسه اگه این کارو نکنم ادب نمیشن. تازه حق بقیه رو هم ضایع می‌کنن و نمی‌ذارن درست و حسابی درس بدم.

۷۰. تابستون، اولین جلسه از دورۀ مهارت‌آموزیمو اشتباهی رفتم شهر ری. بعد فهمیدم یه شعبۀ دیگه‌ش تهرانه و اتفاقاً نزدیک خونه‌مونه. با اینکه کلاس‌ها درست و حسابی برگزار نشد، ولی همون چند باری هم که حضوری بود اذیت نشدم. جلسۀ اولی که شهر ری بود شماره‌مو بهشون دادم به گروه‌هاشون اضافه‌م کنن. اونی که شماره‌ها رو جمع می‌کرد تو همین منطقه‌ای تدریس می‌کرد که من الان تدریس می‌کنم. البته اون موقع من تو این منطقه نبودم و انتقالی نگرفته بودم. خلاصه الان باهم دوستیم و در ارتباطیم. چند وقت پیش تلفنی داشتیم راجع به اوضاع مدرسه‌هامون حرف می‌زدیم. از سواد و ادب انسانی‌ها گله کردم که فوق‌العاده کم‌سواد و بی‌سوادن و در برابر فهمیدن و یاد گرفتن مقاومت می‌کنن. هر چی هم میگی می‌گن ما اگه باهوش بودیم که نمیومدیم انسانی. حالا کم‌سوادیشونو میشه پذیرفت، ولی ادب هم ندارن. وارد کلاس می‌شی فقط دو سه نفر بلند میشن. دلم هم نمی‌خواد تذکر بدم که بلند بشن. چون من به بلند شدن اونا نیاز ندارم. ولی اینکه نصف بیشتر کلاس تو حال خودشونن و از اون حال هم درنمیان و توجهی به درس ندارن آزاردهنده‌ست. نه گوش می‌دن نه بلدن که جواب بدن. تجربیا و ریاضیا این‌طور نیستن. وقتی با اون همکار این مسائل رو مطرح کردم گفت ببین مدرسۀ شما معدل زیر فلان رو اخراج می‌کنه. اخراجیاتون میان مدرسۀ ما. بعد می‌گفت بدترین‌های مدرسۀ شما که اخراج میشن، بهترین‌های مدرسۀ ما هستن. گفتم پس خدا بهت صبر بده. این بنده خدا یه مشکل دیگه هم داشت و اونم این بود که خونه‌شون نیاوران بود (شمالی‌ترین نقطۀ تهران) و پودمانش شهر ری (جنوبی‌ترین نقطه) بود. استادهای پودمانشونم هر هفته می‌کشوننشون دانشگاه. در حالی که استادهای پودمان دانشگاه ما، ما رو به حال خودمون رها کردن و تقریباً هیچی بهمون یاد ندادن. می‌گفت یکی از استادهامون مجبورمون کرده کتاباشو بخریم و از همون کتاب امتحان می‌گیره. در حالی که استادهای پودمان ما نه منابع درست و درمونی معرفی کردن نه امتحان گرفتن. همین‌جوری الکی نمره گذاشتن برامون. بعضیاشونم گفتن در ازای تحقیق و تولید محتوا و ارائه نمره می‌دن که همونا رم بررسی نکردن و همین‌جوری نمره دادن. مثلاً برای کار من که هم به‌موقع و هم کامل تحویل داده بودم ۱۴ داده بودن. نمرهٔ بقیه هم همین حدود بود.

۷۱. اون کارمندی که سال ۹۴ تو اتوبوس فرهنگستان (سرویس کارمندان) باهاش آشنا شدم و اسم دخترش ریحانه بود، ولی دوست داشت صبا باشه رو یادتونه؟ قطعاً یادتون نیست. داره بازنشسته میشه و چند وقتیه که دفتر خاطراتشو میده استادها و پژوهشگرها براش یادگاری بنویسن. من اینو براش نوشتم:

صحبت نیکان بود مانند مشک

کز نسیمش مغز جان یابد اثر

از هنرمندان طلب کن دوستی

ز آنکه یاری را نشاید بی‌هنر

آشنایی بنده با شما به سال ۹۴ برمی‌گردد. آن زمان که دانشجوی اولین دورۀ ارشد رشتۀ واژه‌گزینی بودم. یک روزِ پاییزی، که هوا نه آنقدر سرد بود که لباس گرم بپوشم و نه آنقدر گرم بود که احتیاط نکنم و چیزی با خود برندارم سوار سرویس کارمندان فرهنگستان شدم. هم‌مسیر بودیم. سر صحبت را باز کردید و در مورد پالتوی توی دستم پرسیدید. گفتم قابل شما را ندارد. احتمالاً اندازۀ تن دخترتان باشد. شبیه پدرهایی که دختر دارند بودید. از ریحانه گفتید. از دخترتان. از اینکه شما دوست داشتید نامش صبا باشد و مادرش ریحانه را انتخاب کرد. یادم هست که پرسیدم با سین یا صاد؟ از ترکیب این دو اسم که صبحانه می‌شود گفتید. از اینکه دخترتان برخلاف شما که اهل شعر و ادب هستید، ریاضی را دوست دارد و می‌خواهد در آینده مهندس شود. بعدها هر بار که در راهروهای فرهنگستان می‌دیدمتان سلام و احوالپرسی می‌کردیم و حال دخترتان را می‌پرسیدم. وقتی خبر قبولی‌اش در دانشگاه و مهندس شدنش را شنیدم خوشحال شدم. و بعدتر که خبر مهاجرتش را، البته کمی غمگین. به دوری از عزیزان و تنها ماندنمان فکر کردم. این روزها که سعادت همکاری با فرهنگستان را دارم و اتاقم روبه‌روی اتاق شماست، بیش از پیش می‌بینمتان. و این هم‌صحبتی سعادتی است برای من. چرا که صحبت نیکان بُود مانند مشک. صحبت با شما که از نیکان روزگار هستید و نیکوخصال، برای بنده مانند مشکی ناب است که از نسیمش مغز جانم اثر می‌یابد. خدا را شاکرم و برای شما که نیک‌خواهید، روزهایی سرشار از آرامش آرزو می‌کنم.


دخترش شریف قبول شد و بعد از فارغ‌التحصیلی مهاجرت کرد.

چند صفحه قبل از نوشتهٔ من، یادداشت استادان بزرگی مثل دکتر علی‌اشرف صادقی و دکتر دبیرمقدم و مرحوم سمیعی گیلانی و استاد راهنمای رساله‌م بود.

۲۱ نظر ۱۶ اسفند ۰۳ ، ۱۵:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)