۱. نتونستم برم یزد و جلسهٔ اتحادیهٔ زبانشناسی رو از دست دادم.
۲. ده دوازده روز دیگه باید برم دانشگاه و گزارشی از پیشرفت رسالهمو در قالب سخنرانی بهمناسبت هفتهٔ پژوهش ارائه بدم. چه ارائهای وقتی یه ساله تقریباً هیچ کاری نکردم.
۳. پارسال چون خونهمون نزدیک دانشگاه بود، و از اونجایی که از نظر دانشگاه دانشجوی غیرتهرانی محسوب میشم و میتونم خوابگاه و شام بگیرم، شبا که از سر کار (فرهنگستان) برمیگشتم، میرفتم دانشگاه دیدن دوستام. شام هم میگرفتم از سلف. ولی ناهارو نمیتونستم بگیرم؛ چون ظهرها یا مدرسه بودم یا فرهنگستان. چند روز پیش از سر کنجکاوی یه سر به سامانۀ غذا زدم ببینم غذاها و قیمتاشون چه تغییری کرده. دیدم نوشته شما اجازۀ استفاده از این سامانه رو ندارید. گفتم لابد چون ترم نُه هستم اینو میگه. از همکلاسیام پرسیدم؛ گفتن نه ما مشکلی نداریم و میگیریم. سامانۀ گلستان رو چک کردم. گفتم شاید ثبتنام درست انجام نشده و دانشجو نیستم. دیدم نوشته وضعیت مشغول به تحصیل. زنگ زدم ادارۀ امور تغذیۀ دانشگاه و پرسیدم چرا اینجوریه؟ توضیح دادم که برای گرفتن غذا اینو نمیپرسم؛ فقط میخوام ببینم مشکل از کجاست. گفتن چون نیومدی بگی دیگه خوابگاه نمیام غیرفعال شده. گفتم آخه ناهار ربطی به خوابگاه نداره که. اون شامه که فقط برای خوابگاهیاست. فقط اونو باید غیرفعال میکردید. قانع شد و ناهارمو فعال کرد. حالا درسته همچنان قرار نیست ناهار بگیرم، ولی احساس میکنم یه مشکل از مشکلات دنیا حل شد.
۴. یه بار یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم که استاد راهنما یا مشاورش استاد دانشگاه دورهٔ کارشناسیمه و به این واسطه اجازهٔ دنبال کردن صفحهٔ اینستای دانشگاهیم رو هم داره گفت فلان چیز (این چیز میتونه بیمارستان، مدرسه، پارک، کتابخونه و... باشه)، تهِ کوچهٔ ماست. اونجایی که ازش اسم برد یه جای معروفه که فقط یه دونه ازش وجود داره. الان خونهٔ ما کوچهٔ کناری اون جاییه که گفته بود. هر بار از جلوش رد میشم و میرسم سر کوچه یادش میافتم و به این فکر میکنم که تو این چند سال هزار بار از اینجایی که من رد میشم رد شده. میدونم هم که هنوز خونهش اونجاست. بچهٔ خوبیه، آدم امنیه، ولی متأسفانه پسره و دلیلی نمیبینم بهش بگم فقط یه کوچه باهم فاصله داریم. وبلاگم هم خیلی وقته نمیخونه.
۵. پنجشنبه روز اول پودمان دوم بود. واحدها و استادها رو خودشون میدن و ما فقط باید حضور داشته باشیم و ارائه بدیم. اسامی استادها رو که تو برنامهٔ درسیمون دیدم به همکارا گفتم یکیشون همون استادیه که شهر ری هم تدریس داشت. همونی که دیر میاد و زود تعطیل میکنه و هیچی، بهمعنای واقعی کلمه، «هیچی» درس نمیده و عمرت تو کلاسش هدر میره. بچهها (همکارا) گفتن چهرهش یادته؟ گفتم نه، ولی اگه ببینمش یادم میافته. وارد کلاس که شد بچهها (همکارا) منو نگاه کردن. تأیید کردم که خودشه. اومد و احوالپرسی و حضور و غیاب کرد و منتظر بود ما سر صحبت رو باز کنیم. دقیقاً مثل شهر ری، یه جمله رو به پنج شش صورت مختلف تکرار میکرد که زمان بگذره. یه موضوع بیربط به درس رو مطرح کرد. گفت معلما باید نسبت به لباسشون دقت کنن. لباس مهمه. مهمه که چی بپوشید. لباسی که میپوشید اهمیت داره و یه ربع راجع به اهمیت لباس گفت. من بهندرت به خودم اجازه میدم به کسی بگم بیسواد، ولی اگه قرار باشه از معلمای اول ابتداییم تا استادان دکترا، همه رو به ترتیب سواد مرتب کنم ایشون رو میذارم آخر آخر. انقدر ذهنش خالی بود که واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. راجع به همین لباسم سطح حرفاش در این حد بود که از دستفروش لباس نخرید چون دانشآموز میفهمه و زشته. یا از مغازهها و دستفروشای اطراف مدرسه نخرید چون میفهمن. بعد میخواست راجع به لباسهای مارک بگه، گفت مارکدار هم نخرید. یکی از همکارا گفت البته با این حقوقی که میدن نمیتونیم که بخریم. یه کم هم از والا بودن مقام معلم گفت و یه ساعت قبل از ساعتی که باید کلاسمون تعطیل میشد کلاسو تعطیل کرد. بعد از کلاس بچهها (همکارا) گفتن چه خوب شناخته بودیش با همون یه ساعتی که شهر ری سر کلاسش نشسته بودی. بهنظرم یه استاد همین که وارد کلاس میشه، از همون یکی دو جملهٔ احوالپرسی میشه فهمید چقدر سواد داره.
۶. روز اولی که برای دورۀ مهارتآموزی رفتم شهر ری، شمارهمو بهشون دادم برای تشکیل گروه تو فضای مجازی. ولی دیگه بعدش اونجا نرفتم و به گروهشونم اضافه نشدم. بعداً یکیشون بهم پیام داد که اونم میخواد مثل من بیاد دورهشو تهران بگذرونه و دنبال یکی میگرده که تهران باشه و بخواد بره شهر ری تا جابهجا بشن.
چند وقته که بچهها ازم میخوان انجمن ادبی تشکیل بدیم. منم بلد نیستم تشکیل انجمن ادبی دانشآموزی چجوریه. تو گروه دبیران ادبیات منطقه مطرح کردم راهنماییم کنن. بعد دیدم این بنده خدایی که میخواست جابهجا بشه بیاد تهران بهم پیام داد که منم تو این منطقهم. و اسم مدرسهمو پرسید. حالا کجاش برام عجیبه؟ اینکه ایشون سال اول تدریسشون بود و همون ابتدا فرستاده بودنش اون منطقهای که میگفتن مال باتجربههاست و به بیتجربهها نمیدن. بیتجربهها رو معمولاً میفرستادن مناطق جنوب تهران یا حاشیۀ شرق و شمال و غربش. اگر فرضیه اینه که شاید چون خونهش اونجا بوده اونجا فرستادن باید بگم خونۀ ما و علاوه بر خونه، فرهنگستان و دانشگاهم هم اونجا بود ولی پارسال هر چی اصرار کردم گفتن نمیشه. امسالم بهسختی شد.
۷. تو کلاسهای پودمان داشتیم در مورد مدرسههامون صحبت میکردیم. یکی از آقایونِ معلم که جزو اقلیتهای مذهبی بود، تو مدرسهای تدریس میکرد که جزو اقلیتهای دینیه. خاطرات جالبی داشت. منم دلم از اون مدرسهها خواست.
۸. تو یکی از کلاسهای پودمان فهمیدم سعدی و سهروردی باهم همکلاسی بودن. در ادامه فهمیدم سهروردی رو در سیوهشتسالگی انداختن زندان و کشتن؛ چون فکر میکردن حرفایی که میزنه ضد دینه. با اینکه هیچ علاقهای به فلسفه و موضوعاتی که بابتش کشته شده ندارم ولی عاشقش شدم.
۹. اسم یکی از درسای پودمان دوم فناوریه. استاد گفت هر جلسه چند نفر بیان کارهای فنیای که بلدن یاد بقیه بدن. از هر کدوممون هم پرسید چی بلدیم. پاسخها از هیچی و فقط تایپ کردن شروع میشد تا مهارتهای هفتگانۀ ICDL و فوتوشاپ و غیره. یه سریا واقعاً هیچی بلد نیستن. در این حد که میپرسن سؤالات امتحان رو با چه نرمافزاری تایپ بکنیم؟ قرار شد من ویرایش یادشون بدم. چون وقتی نمونه سؤالهای معلمها رو نگاه میکنم عذاب میکشم که نیمفاصله و علائم نگارشی بلد نیستن. فکر کن تو گروه یه چیزی میپرسن، ولی آخرش یه علامت سؤال نمیذارن که بفهمیم جمله خبریه یا پرسشی. استاد گفت ساختِ کانال و سایت و وبلاگ رو هم میتونید یاد بدید. گفت اگه خودتونم تو فضای مجازی فعالیت دارید صفحهتونو بدید دنبال کنیم.
۱۰. استاد معلم تحولآفرین که پودمان اول رو باهاش داشتیم، تو این پودمان آموزش تفکر به نوجوانان رو درس میده و گفته هر کدوم هر جلسه یه چیزی راجع به تفکر ارائه بدید. پیشنهاد من کتاب زبان و تفکر محمدرضا باطنی بود. از منابع کنکور ارشد زبانشناسیه.
۱۱. یکی از مشکلات شایع این دبیران جدید اینه که یه لینکی براشون ارسال میشه و ظاهراً از طرف مدیر و مدرسه و ادارهست، و چون تشخیص نمیدن لینک مخربه، کلیک میکنن و هک میشن و به فنا میرن. خدا رو شکر خودم فعلاً تو دامشون نیفتادم ولی خیلیا میان سراغم که هک شدیم و حالا چی کار کنیم. کلیک نکنید. روی هر لینکی کلیک نکنید و هر چیزی رو نصب نکنید.
۱۲. یه ماه از سال تحصیلی گذشته و نصف بچهها هنوز کتاب ندارن. من خودمم کتاب ندارم و از روی پیدیاف درس میدم. چند شب پیش مدیر مدرسه زنگ زده بود که تو کلاس گوشیتو درنیار؛ بچهها فکر میکنن بلد نیستی و از روی گوشی درس میدی. بحث نکردم باهاش. گفتم کتاب ندارم و پیدیافها تو گوشیمه؛ از این به بعد پرینت میگیرم یا مینویسم که از روی گوشی نخونم و فکر نکنن بلد نیستم.
۱۳. مدیر گفت سابقهتم نگو بهشون. نذار فکر کنن تازهکاری و بلد نیستی. گفتم باشه. ولی من همون جلسهٔ اول همه چیزو بهشون گفتم. گفتم شماها تازه به دنیا اومده بودید که من دیپلممو گرفتم. همه چیو گفتم. حتی اسم کوچیکم هم گفتم. نمیدونم چرا میگن اینم نگو به بچهها.
۱۴. با اینکه تا حالا پیش نیومده معنی یه کلمهای رو ندونم یا جواب سؤالی رو بلد نباشم، ولی چه اشکالی داره گاهی وقتا از لغتنامۀ توی گوشی یا از اینترنت نگاه کنیم و جواب بدیم؟ چرا فکر میکنن معلم باید همه چیو بلد باشه؟ خوبه غلط جواب بدیم و به روی خودمون هم نیاریم؟
۱۵. اینا متوسطهٔ اولشون مصادف با کرونا و بهصورت مجازی بوده. خودشون اعتراف میکنن که بقیه بهجاشون امتحان دادن. بهجز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن. دو سال دیگه دانشجو میشن هنوز نمیدونن ضمیر چیه، نهاد چیه، وند چیه.
۱۶. یکی از بچهها اومد انشاشو بخونه. خودش قبل از خوندن به چیزی که نوشته بود خندید و بقیه خندیدن و دیگه خندهشون قطع نمیشد. هی میخواست شروع کنه هی خندهش میگرفت. یهو گفتم بچهها چراغ سبزو روشن کردم، دیگه کسی نخنده. خندهشون قطع شد واقعاً.
جوکر نمیبینم ولی تو خونه یه جوکربین داریم که هر موقع میبینه منم صداشو میشنوم و از اونجا یاد گرفته بودم. یه برنامهست که یه عده میان بقیه رو بخندونن و هر کی نخنده برندهست. وقتی چراغ سبزو میزنن این بازیِ نخندیدن شروع میشه.
۱۷. این آقای امید جلوداریان احتمالاً معروفِ حضور اونایی که بیستوسی میبینن هست. چند وقت پیش یه مصاحبه در رابطه با ترند و گرایه با معاون رئیس انجام داده بود. تو فضای مجازی بازخوردهای خوبی نگرفتیم و شنبه هم اومد با رئیس مصاحبه کرد. فکر کنم هنوز پخش نشده، چون چیزی پیدا نکردم از اینترنت.
۱۸. زنگ تفریح برای معلما شیرینی کشمشی آوردن. حوصله نداشتم کشمشاشو دربیارم؛ همونجوری خوردم. البته سعی کردم کشمشها نره زیر دندونم.
۱۹. از بچههایی که قلمشون خوبه پرسیدم جایی دارن که اونجا بنویسن و منتشر کنن؟ میخواستم کمکم بکشونمشون سمت وبلاگنویسی. گفتن چنل داریم!
۲۰. زنگ تفریح یه سری از معما از بیادبی یه سریا گله میکردن. یکی از معلما تعریف میکرد که یکی از بچهها حواسش به درس نبود و با دوستش حرف میزد. وقتی بهش تذکر دادن گفته شما درستو بده، چی کار به ما داری. منم چهارشنبه یکی از بچههای ردیف آخرو بعد از چند بار تذکر از کلاس انداختم بیرون. یه سریا نه خودشون از کلاس بهره میبرن نه میذارن بقیه استفاده کنن.
۲۱. قبل از اینکه خبر تصویب گرایه منتشر بشه، تو مدرسه شروع کردم به آمادهسازی ذهنی. تو متن درسا به هر مصدری میرسیدیم همخانوادههاشو میگفتم. برای گراییدن، گرایش و گرایه رو گفتم. بعد گفتم گرایه ترجمۀ فارسی ترِند هست. چند نفر گفتن ترِند نه، ترَند. اینایی که نهتنها معادل رو نمیپذیرن بلکه انگلیسیشم غلط تلفظ میکنن بیشتر از بقیه رو اعصابمن.
۲۲. مدل من اینجوریه که اگه با کسی کار داشته باشم قبلش اطلاع میدم و وقت میگیرم و وقتی هم میرم پیشش میگم چقدر کار دارم و چه کاری دارم. ولی اینجا یکی هست که بدون اطلاع میاد پیشم و ساعتها صحبت میکنه. چون بزرگتره روم نمیشه چیزی بگم. فکر کنید لپتاپم روشن جلومه و کلی کار دارم و یکی اومده صحبتهای متفرقه میکنه و باید گوش بدی. یه بار ظهر اومد و تا شب موند و هم نماز ظهرم قضا شد هم ناهار نخوردم هم کلی کار دیگه داشتم که عقب افتاد. حتی پیش اومده تلفنی زنگ بزنه. صحبتهاشون بیربط به کار نیستا، ولی میشه توی یک دقیقه هم بیان کرد و به نتیجه رسید. اینکه سه چهار ساعت وقت خودت و بقیه رو هدر بدی خوب نیست و هنوز راهحلی براش پیدا نکردم. همین معضل رو هماتاقیهای سابقم باهم دارن. یکی از هماتاقیا اینجوری بود که یا با تلفن حرف میزد یا با بقیه. تنها موقعی صداشو نمیشنیدیم که خواب بود.
۲۳. من اینجوریام که هر کی میاد اتاقم، به احترامش بلند میشم. حتی نیروهای خدماتی برای خالی کردن سطل آشغال هم میان باز یه تکونی به خودم میدم. دقت کردم دیدم دوتا از پژوهشگرها که استادن و جای پدرم هستن هم همینجوریان و هر موقع میرم اتاقشون بلند میشن و آدمو خجالت میدن از احترامی که میذارن. این کارشون نهتنها کوچیکشون نمیکنه و کسر شأن نیست بلکه از نظر من مقاموشونو خیلی هم بالا میبره. ولی یه سری پژوهشگر هم هستن که تقریباً همسطحیم و از این کارها بلد نیستن. هر چند که همونا هم وقتی میان من بلند میشم به احترامشون، ولی عملکردشون باعث میشه به اندازۀ اون دوتا پژوهشگر دیگه محترم و محبوب نباشن.
۲۴. شنبه بعد از مدرسه رفتم فرهنگستان دیدم یه میز جدید به اتاق سهنفرهمون اضافه شده و چهار نفر شدیم. پرسوجو کردم و فهمیدم میز جدید مال مهندسه. قبلاً اتاق ایشون روبهروی اتاق ما بود. گویا دو نفر دیگه باهم به مشکل خورده بودن و یکیشون با دستیارش جابهجا شده بود به اتاق روبهروی ما و اعضای اتاق روبهرو هم یکیشون اومده بود اتاق ما و یکیشونم رفته بود جای اونایی که اومده بودن اتاق روبهروی ما. هماتاقیای من یه کم بابت این قضیه دلخور بودن. چون اتاق ما انقدر هم بزرگ نبود که چهار نفر توش کار کنن. میز مهندس بزرگتر بود و دم در بود. قرار شد میزامونو جابهجا کنیم، ولی حس کردم کسی که قراره میزم نزدیک میزش قرار بگیره نمیخواد من نزدیک میزش باشم. نه فقط میزم که کلاً خودم هم انگار رو اعصاب ایشون بودم. با مهندس یه جوری چیدمان کردیم که سهتا میز یه طرف باشن یه میز یه طرف. امروز رئیس صدام کرد که یه چیزی بگه. یه کم قیافهم تو هم بود. متوجه شد و پرسید چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ گفتم نه، فقط یه کم خستهم. واقعیت این بود که آره ناراحت بودم؛ بهشدت هم ناراحت بودم. از چی؟ از برخورد همکارام. از بغض و کینه و حسادت پنهانشون. البته من اغلب اوقات ناراحتم، ولی امروز انرژی لازم برای پنهان کردنشو نداشتم. گفت صدات کردم که بگم بری اتاق فلانی و اونجا کار کنی. اتاق فلانی تو همین طبقهست، ولی از جایی که الان هستم فاصله داره و تو یه ضلع دیگهایه. گفتم باشه، هر چی شما بگین. چون با فلانی پروژهٔ مشترک داشتم این تصمیم رو گرفته بود که نزدیک هم باشیم.
راستش خوشحالم که اتاقمو عوض میکنم، ولی متأسفانه با همون پژوهشگری که خیلی صحبت میکنه هماتاق شدم و از این بابت خوشحال نیستم.
در همین راستا، یه لپتاپ هم بهم دادن. تو این یه سال، از لپتاپ خودم استفاده میکردم. چون کامپیوتری که در اختیارمون گذاشته بودن مال عهد دقیانوس بود و من باهاش راحت نبودم.
۲۵. ما یه دندانپزشک خانوادگی داریم که برادرِ زندایی باباست و چهل ساله همۀ فامیل میرن پیش اون. بیمه نداره و ارزون هم حساب نمیکنه، ولی کارش عالیه. یه ماه پیش دندون شمارۀ هفتم شکست و هفتۀ پیشم دندون شمارۀ چهارم که قبلاً (ده دوازده سال پیش) پرش کرده بودم موقع نخ دندون کشیدن، قسمت پرشدهش کنده شد! از اونجایی که تمام روزهای هفته سر کارم و یک ساعت هم مرخصی ندارم و پنجشنبهها هم پودمان داریم، نمیدونم کی و کجا برم اینا رو درست کنم. یه دونه تعطیلی هم تو تقویم نیست پاشم برم تبریز، این بنده خدا خارج از نوبت پرشون کنه. از اونجایی که عصبکشی شدن درد ندارن، تو دید هم نیستن البته.
۲۶. فکر کنم قبلاً هم گفته بودم که وقتی محل زندگیم عوض میشه تا یه مدت یا خواب نمیبینم یا اگر ببینم هم چیزی یادم نمیاد. اولین بار، سال ۸۹ بود که به این موضوع دقت کردم و کشف کردم. وقتی خوابگاهی شدم، تا یه مدت یا خواب نمیدیدم یا یادم نمیموند. سال ۹۶ بعد از تموم شدن دورۀ ارشدم برگشتم خونه و دو سال پشت کنکور دکتری و درگیر دفاع ارشد و بعدشم کرونا و دکترا بهصورت مجازی. تو این مدتی که خونه بودم خوابهام منظم بود. بهطور میانگین هر ماه بیست شب خواب میدیدم و مینوشتم. از پارسال که برگشتم تهران قطع شده خوابهام. فقط یکی دو مورد در حد کابوس بوده. مثلاً اون هفته که درگیر دفاع پروپوزال و همزمان درگیر گزینش بودم موضوع کابوسم این بود که ازدواج کرده بودم و بچهدار شده بودم و نگران این بودم که استادم بفهمه و بگه چرا بهجای اینکه تمرکزتو بذاری روی رساله بچهدار شدی. بعد از ماجرای عکس گرفتن از بیت رهبری هم یه بار خواب دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و اعدام و عفو و چنین چیزهایی. یه کابوس جدید هم پریشب دیدم، به این صورت که با یه تعداد بچه تو غزه زیر بمب و موشک و جلوی تانک بودم و اینا هی پرپر میشدن و مجبور میشدم جنازههاشونو رها کنم و فرار کنم. آخرش با یه نوزاد بهسلامتی رسیدم ایران ولی به خانوادهم گفتم کار و زندگیم اونجاست و دوباره برگشتم وسط جنگ. تو این یک سالی که مدرسه بودم و فرهنگستان کار میکردم، با اینکه کلی ماجرا داشتم ولی هیچ خواب مرتبطی ندیدم و فرضیهم قویتر شد که وقتی محل سکونت و جای خوابم و به تبعش سبک زندگیم تغییر میکنه، تا یه مدت خواب نمیبینم، تا وقتی که ذهنم به ثبات برسه. هنوز به این ثباته نرسیدم گویا. یه فرضیهم هم اینه که ساعت خوابم کم و منظم شده و اون ساعتی که باید خواب ببینم، بیدارم. نمیدونم. ولی راضیام از این وضعیت. حس میکنم اینجوری ذهنم آرومتره.
۲۷. من همیشه چند قدم از انقلابیها و ارزشیها و کلاً اینایی که فاز مذهبی دارن عقب بودم. مثلاً یکی شهید میشد و اینا تسلیت میگفتن و عکس اون فرد رو استوری میکردن یا میذاشتن پروفایلشون؛ اون وقت من حتی نمیدونستم اینی که شهید شده کیه. ولی بعد که وارد جریان میشدم میدیدم احساسمون نسبت به اون اتفاق مشترکه. هر چند که من خیلی بلد نیستم حسمو بروز بشم.