پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۱۷- از هر وری دری (قسمت ۶۴)

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ

۷۲. شنبه بچه‌ها نیومدن مدرسه و زنگ اول بی‌کار تو دفتر نشستیم تا تکلیفمون مشخص بشه. معلما داشتن راجع به اینکه شیرآلات و سینک و کابینت‌ها رو با چی بشورن که تمیزتر بشه و فیلم‌ها و سریال‌های نوروزی امسال چیه تبادل نظر و تجربه می‌کردن. معلم فیزیک راجع به پرتاب یه فضاپیما یا ماهواره به فضا می‌گفت ولی کسی توجهی نمی‌کرد. منم ساکت نشسته بودم منتظر اذن مدیر بودم که بذاره بریم پی کارمون. حدودای ۱۰ بعد از امضای دفتر، من رفتم فرهنگستان.

۷۳. قبلاً که دانش‌آموز و دانشجو بودم وقتایی که بی‌کار می‌نشستم بابا مدام می‌گفت برو مشقاتو بنویس، برو درساتو بخون، برو مقاله‌تو بنویس. حالا که شاغلم هم وضعیت همینه. چند وقت پیش که اومده بود تهران، ورقه‌های امتحان بچه‌ها رو دید و تا گوشیمو دستم می‌گرفتم می‌گفت اینو بذار کنار برو ورقه‌ها رو تصحیح کن. چند ساعت یه بارم گزارش می‌گرفت که چقدر تصحیح کردی؟

۷۴. شنبه دانشگاه اسبق افطاری دعوتمون کرده بود. یه ساعتی زودتر از اذان رسیدم و یه چرخی تو دانشکده و نقاط مختلف دانشگاه زدم. حس غریبی بود. آخرین باری که اونجا بودم برای آزمون استخدامی آموزش‌وپرورش رفته بودم.

۷۵. اول یه بخشنامه اومد که ماه رمضون از بچه‌ها امتحان نگیرید. بعد یه تکذیبیه اومد که منظور ما امتحانات داخلی نبود و می‌تونید بگیرید. به بچه‌ها گفته بودم اگه قبل از عید نصف مباحث رو امتحان بدن و بعد از عید نصف دیگه‌شو به نفعشونه. یازدهمیا بدون مقاومت قبول کردن ولی دهمیا، مردد بودن. کلاسایی که درس‌خون بودن دو هفته پیش امتحان دادن، ولی درس‌نخون‌ها گفتن ماه رمضونه و سخته و همه رو بعد از عید می‌دیم که فرصت بیشتری برای خوندن داشته باشیم. با شناختی که ازشون دارم بعد از عید هم می‌خوان بهانه بیارن که حجم مطالب زیاده و کم کنم. البته که نمی‌کنم.

۷۶. بچه‌های انسانی یه معلم علوم و فنون ادبی دارن، یکی هم منو دارن که ادبیاتشونو می‌گم. هر جلسه می‌گفتن شما چرا این‌جوری درس می‌دین خانم فلانی اون‌جوری درس می‌ده. من مدام موقع تدریس ازشون بازخورد می‌گرفتم و اونا اینو نمی‌خواستن. ترجیح می‌دادن به حال خودشون بذارمشون. یه بار گفتم روش من تعاملیه که جزو روش‌های نوین آموزشه. رفته بودن به مدیر و اون معلم و نمایندهٔ معلما و عالم و آدم گفته بودن فلانی گفته روش تدریس من جدیده و روش تدریس فلان معلم سنتی و قدیمیه. اون معلم هم که جای مادرمه، بهش برخورده بود. از فرداش، هم من باهاش سرسنگین بودم هم اون با من. به منم برمی‌خورد که هی دانش‌آموزا (اونم نه دانش‌آموزای خوب و قوی، بلکه یه سری درس‌نخون و بی‌ادب) به روش کارم که درست هم بود این‌جوری انتقاد کنن.

چند روز بعد، مدیر زنگ آخر صدام کرد دفترش. گفتم خدا به خیر کنه. دیدم زنگ زده به اون معلم و ازم خواست باهاش صحبت کنم و از دلش دربیارم. خودش رفت و منو با گوشیش تو دفتر تنها گذاشت. صحبت کردم و سوءتفاهم‌ها حل شد. از دل خودم هم تا حدودی درومد! به این نتیجه رسیدم که از اولشم نباید به حرف بچه‌ها اهمیت می‌دادیم. ولی این حرکت مدیرو دوست داشتم، چون اگه به خودمون واگذار می‌کرد هیچ کدوم پیش‌قدم نمی‌شدیم برای آشتی.

۷۷. تو هر کلاس، حداقل یه جفت دوقلو داریم. تو بعضی کلاسا دو جفت. برای اینکه تشخیصشون بدم تو دفتر نمره کنار اسمشون ویژگی ظاهریشونو نوشتم. مثلاً یه لب کشیدم و مختصات خال یکیشونو کنار لبش رسم کردم!

۷۸. وقتی به شاگردام می‌گم سؤالی اشکالی مسئله‌ای اگه دارین بپرسین: 

خانوم؟ سیگما سیگما بوی رو شنیدین؟ تو خراب کردیِ گلزار رو چی؟ ماجرای دختر عبدل‌آباد رو می‌دونین؟ فلان سریال رو می‌بینین؟ قصد ازدواج ندارین؟ طرفدار رئالید یا بارسا؟ دوست‌پسر ندارید؟

۷۹. تو این مدت، کارهای فرهنگستانو با لپ‌تاپ خودم انجام می‌دادم. چون با کامپیوتر اونجا راحت نبودم ازش استفاده نمی‌کردم. درخواست هم داده بودم لپ‌تاپ بخرن ولی می‌گفتن با همون کامپیوتر کار کنید و چشه مگه. چند وقت پیش یه کار مهمی رو سپردن بهم و عجله هم داشتن. حافظهٔ لپ‌تاپ خودم کشش اون کارو نداشت. دوباره درخواست لپ‌تاپ دادم و این دفعه خریدن. سریع هم خریدن ولی برای نصب ویندوز و آماده‌سازی فرصت نداشتن و گفتن خودم انجام بدم. ویندوز نصب کردم ولی هر کاری می‌کنم تاچش کار نمی‌کنه. نمی‌دونم درایور خاصی داره یا چی که فقط با موس کار می‌کنه و فعال نمیشه. می‌دونم که مشکل سخت‌افزاری نیست.

۸۰. چند ماه پیش مراسم رونمایی از یه کتاب دربارهٔ دهخدا بود. مراسم تو مؤسسهٔ دهخدا بود. اونجا یکی از همکارای فرهنگستانو دیدم. از اونجایی که همیشه منو تو اتاقم با مانتو دیده بود از دیدن چادرم به‌شدت تعجب کرده بود. چون فقط موقع رفت‌وآمد و تو جلسات چادر می‌پوشم و چادرمو ندیده بود و یه وقتایی هم وسط حرفاش به خیال اینکه من مذهبی نیستم انتقادهایی به مذهبی‌ها کرده بود. بعد از مراسم، زنگ زد کلی عذرخواهی کرد که نباید تعجب می‌کردم چون پوشش هر کی به خودش مربوطه و اشتباه کردم که تعجب کردم!

۸۱. یه بار نزدیک اذان ظهر یه دختره تو خیابون ازم پرسید این نزدیکیا مسجد می‌شناسی؟ گفتم مسجد نه، ولی انگار یه کلیسا هست. چون صدای زنگشو می‌شنوم گاهی. گفت میشه تو کلیسا نماز خوند؟ یه کم فکر کردم و گفتم نمی‌دونم والا، تا حالا به نماز در کلیسا فکر نکردم.

۸۲. یه بانک نزدیک مدرسه هست که همون ساعتی که من می‌رم سمت مدرسه یکی از کارمندای بانک هم اون مسیرو می‌ره که بره بانک و هم‌مسیریم. چهره‌ش به‌شدت آشناست ولی نمی‌دونم کیه و قبلاً کجا دیدمش. یه بار زودتر از من رسیده بود سر خیابون و وایستاده بود. دلیل وایستادنشو نفهمیدم ولی این‌جور مواقع احساس خطر می‌کنم می‌گم نکنه داره تعقیبم می‌کنه.

۸۳. دوتا خانم تو خیابون داشتن باهم صحبت می‌کردن و منم حرفاشونو می‌شنیدم. یکیش به اون یکی می‌گفت آرایشگری که رفتم پیشش آرایشگر رعنا آزادی‌وره و هفده تومن برای موهام گرفت. پنج تومن برای صافی و فلان‌قدر برای رنگ و...

۸۴. از بین اتفاقات و قصه‌هایی که امسال باهاتون به اشتراک گذاشتم کدومش خاص بوده؟ از نظر خودم، روز آخری که برای انتقالی گرفتن به منطقهٔ دلخواهم تقلّا می‌کردم و نشسته بودم تو اتاق یه مسئول تو ادارهٔ کل و مسئول منطقهٔ دلخواهم باهاش تماس گرفت، بدون اینکه من هماهنگ کرده باشم راجع به من حرف زد باهاش. امسال در کل بهتر از پارسال بود. پارسال خیلی سخت گذشت.

۸۵. امشب لابه‌لای دعاهای شب قدر، برای منم دعا کنید. منم برای شما دعا می‌کنم. سال نوتون هم مبارک.

۱۰ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)