پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۰۳- از هر وری دری (قسمت ۵۴)

جمعه, ۲۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۴:۴۵ ب.ظ

۱. دو سه هفته پیش مامان رفته بود مشهد. برگشتنی (قیده؛ یعنی وقتی داشت برمی‌گشت تبریز) رفتیم راه‌آهن و آوردیمش خونه (تهران). یه هفته بعدشم بابا اومد تهران و خونه‌مون گرم شد. هم به‌لحاظ ادبی و استعاری گرم شد، هم بخاری و شومینه رو راه‌اندازی کردن و واقعاً گرم شد. امروز صبح برگشتن تبربز و غمگینم.

۲. یکی از دندونام که قبلاً پر (ترمیم) شده بود دو ماه پیش شکست و منتظر فرصت مناسب بودم یا برم تبریز پیش دکتر خانوادگیمون یا یه دکتر خوب تو همین تهران پیدا کنم. از اونجایی که شنبه تا چهارشنبه سر کارم، پنج‌شنبه رو برای این کار انتخاب کردم. ده سال پیش، چند بار درمانگاه دانشگاه اسبقم رفته بودم و از کار دکتر اونجا راضی بودم ولی اسمش یادم نبود و بعید هم بود پنج‌شنبه‌ها باشه. نسبت به دکترهای درمانگاه دانشگاه فعلیم هم شناخت نداشتم. دو هفته پیش، پنج‌شنبه وسط کلاس‌های پودمان بدون تحقیق قبلی پا شدم رفتم یه جایی که حالا مهم نیست کجا. خوشبختانه از شانسم اون ساعتی که من رفتم شیفت یه دکتر مسن و باتجربه بود و با خیال راحت دندونامو سپردم بهش (با عرض پوزش از دکترهای جوان و بی‌تجربه، بابت بی‌اعتمادیم).

۳. بیمهٔ دانا شش تومن از هزینهٔ دندون رو می‌ده ولی من چون پارسال موقع استخدام فرم بیمهٔ تکمیلی رو پر نکردم آزاد حساب کردن. وقتی می‌خواستم نوبت بگیرم منشی پرسید استخدامی؟ گویا هزینهٔ معانیهٔ استخدامیا با غیراستخدامیا فرق داشت. گفتم آره. من این آره رو برای این گفتم که در حال حاضر استخدامم و اونم با این نیت پرسید که برای تکمیل مدارک استخدامم اومدم. هزینه رو اشتباه حساب کرد و دردسر شد. یه ساعت علافم کردن و یه عذرخواهی هم نکردن. آخرشم دقیقاً اون مبلغی که باید برمی‌گردوندن رو برنگردوندن.

۴. دکتر گفت اول عکس بگیر و گرفتم و معاینه کرد و گفت علاوه بر اینی که شکسته و عصب‌کشی می‌خواد، چندتاشم روکش لازم داره و اون تهی رو هم باید جراحی کنی. برای دو هفته بعدش وقت گرفتم برای عصب‌کشی همینی که شکسته. دو هفته بعدش می‌شد دیروز. از دیروز تا این لحظه که در خدمتتونم و این پست رو می‌نویسم هفت‌تا مسکن خوردم.

۵. هر هفته چهارتا کلاس پودمان داریم. دو هفته پیش کلاس دوم و سوم و چهارم پودمان رو به‌خاطر دندونم از دست دادم. این هفته بخشی از کلاس دوم رو موندم و ارائه‌مو دادم و رفتم. موضوع ارائه‌م ویرایش و آموزش نیم‌فاصله به معلمان جدید بود. بعد از عصب‌کشی دندونم دوباره برگشتم دانشگاه که کلاس چهارم رو از دست ندم. همه تعجب می‌کردن که حالا که موقعیت پیچوندن داشتی چرا برگشتی؟ بی‌حسی دندونم هم رفته بود و به‌شدت درد داشتم. همون‌جا سر کلاس از یکی ژلوفن گرفتم بدون آب خوردم. اسمم رو هم تو لیست حضور و غیاب ننوشتم. در واقع مهم نبود برام. چون که به این نیت برنگشته بودم و هدفم استفاده از مطالبی بود که به‌نظرم مفید بودن.

۶. همسر یکی از استادهای فرهنگستان هم پارسال تو آزمون استخدامی شرکت کرده بود و از استادمون شنیده بودم که ایشونم برای کلاس‌های پودمان میان. نه اسمشو می‌دونستم نه به چهره می‌شناختم. روم هم نمی‌شد از استاد بپرسم اسمشو. سر کلاس هم نمی‌شد یکی‌یکی از خانوما بپرسم ببخشید شما همسر فلانی هستید یا نه؟

دیروز صبح سر اولین کلاس (کلاس استادی که روان‌شناسه و ترم قبل باهاش درس معلم تحول‌آفرین رو داشتیم و این ترم آموزش تفکر به نوجوانان)، صحبت از عصب‌روان‌شناسی و دکتر عشایری شد. دستمو بلند کردم و گفتم دکتر عشایری چند وقت پیش تو فرهنگستان سخنرانی داشتن و دوشنبه هم تو ایرانداک سخنرانی مجازی و حضوری دارن با موضوع عصب‌روان‌شناسی زبان. استاد ازم خواست آدرس و ساعت سخنرانی رو تو یه کاغذ بنویسم. وقتی کاغذو بردم براش از خطم تعریف کرد. بعد از کلاس یه دختر حدوداً سی‌وچندساله اومد و پرسید شما فرهنگستان می‌ری؟ دکتر فلانی رو می‌شناسی؟ گفتم بله و اتفاقاً هر هفته باهاشون جلسه دارم. گفت همسرشم. حقیقتاً جا خوردم. نه به‌لحاظ ظاهر شبیه استاد بود نه سن. شماره‌شو داد و شماره‌مو دادم و دوست شدیم. قبلاً که سر کلاس دنبال همسر استاد می‌گشتم، به خانم‌های میان‌سال‌تر و چادری مضنون بودم.

۷. این دندون‌پزشکی که رفته بودم پیشش آدم خوش‌صحبتی بود. کتابی که یکی از مریضا بهش معرفی کرده بود و براش (برای دکتر) برده بود رو بهم معرفی کرد. یه کتاب شعر طنز به اسم با پول معلمی بسازی هنر است بود. در مورد فرهنگستان و درسی که می‌دم هم حرف زدیم. یه چای به‌شدت کمرنگ هم روی میز بود که به آب طلا تشبیهش کرد. بعد که صحبت رشته و مدرک شد گفت بهت نمیاد دکترا باشی. گفت دامادم هم برق خونده. یه جایی تو حرفاش گفت مدرسهٔ دخترم و من نتیجه گرفتم دخترش یا معلمه یا دانش‌آموز. از هر دری حرف می‌زدیم و منتظر بودیم داروی بی‌حسی اثر کنه و کارشو شروع کنه. درست موقعی که دریل و مته‌شو (نمی‌دونم خودشون چی می‌گن بهش) گرفت دستش و شروع کرد به سوراخ کردن ریشهٔ دندونم، گفت پسر من یه سال از شما بزرگتره و ادبیات خونده (احتمالاً سنم رو از روی پرونده‌م خونده بود). جملهٔ بعدیش این بود که ازدواج با اونایی که ادبیات خوندن سخته چون ذهن و روحیهٔ ظریف و پیچیده‌ای دارن. بعد راجع به مسائل متفرقه و بی‌ربط دیگه حرف زد و دهن منم باز. دیگه نمی‌تونستم جواب بدم و تا یه ساعت متکلم وحده بود و من می‌شنیدم فقط.

۸. دو هفته پیش، همون روزی که مامانم از مشهد اومده بود می‌خواستن دانش‌آموزان رو ببرن اردو. متأسفانه روزِ کاریم بود و منم باید می‌رفتم. ترجیح می‌دادم بمونم خونه یا برم فرهنگستان ولی مدیر و معاون تأکید کرده بودن معلم‌ها هم بیان. به‌جز من و دو سه نفر دیگه بقیهٔ معلم‌ها نیومده بودن. تجربه شد برای اردوهای بعدی که منم نرم. 

یه تجربه هم از ۱۴ فروردین دارم که معاون تأکید کرد رأس ساعت ۷ مدرسه باشید و راهِ به اون دوری رو رفتم دیدم نه معلما اومدن نه بچه‌ها نه معاون. یه کم بعد چند نفر اومدن و الکی علاف شدیم اون روز. اینم تجربه شد برای ۱۴ فروردین‌های بعدی که منم نرم، یا لااقل بدونم الکی می‌رم.

۹. از برکات اردو (که تو یه مجموعهٔ تفریحی ورزشی بود) این بود که نحوهٔ گرفتن چوب بیلیاردو یاد گرفتم!

۱۰. صبحِ روز اردو مدیر اومد بهم گفت بگم که بچه‌ها حجابشونو تو اتوبوس برندارن. وقتی رفت، بچه‌ها با خنده و شوخی گفتن چقدرم که خانم فلانی (من) اهل تذکر دادنه :)) پنج‌تا اتوبوس بودیم و پنج‌شش‌تا معلم. مثل اینکه یکی از معلما اجازهٔ پخش آهنگ و بزن بکوب بهشون نمی‌داد و بچه‌ها یواشکی تو گوش هم می‌گفتن با اتوبوسی که فلانی (اون معلم) هست نریم.

۱۱. تو اردو، ظهر موقع اذان دیدم یکی از معلما تو فضای باز نماز می‌خونه؛ منم رفتم وضو گرفتم و تو همون پارک جلوی بچه‌ها نمازمو خوندم. یاد استاد درس کنترل خطی دورهٔ کارشناسیم افتادم که بهش نمیومد نماز بخونه ولی تو اردوی کویر، تو نمازخونه دیدمش. دیدنِ نماز خوندنِ استاد محبوب هزار بار تأثیرگذارتر از تبلیغات ستاد اقامهٔ نماز بود برام. اولین بار بود نماز خوندنمو می‌دیدن چون ظهرها تو مدرسه برخلاف بقیهٔ معلم‌ها من نمی‌رم نمازخونه.

۱۲. دانش‌آموزم دستشو بلند کرد و اجازه گرفت و گفت خانوم شما ادبیاتو مثل معلمای ریاضی درس می‌دین. گفت فکر کنم باید معلم ریاضی می‌شدین.

۱۱ نظر ۲۵ آبان ۰۳ ، ۱۶:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۲- از هر وری دری (قسمت ۵۳)

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ق.ظ

۱. گرمایش خونهٔ تبریز با رادیاته و خونهٔ تهران شومینه داره. چند روزه اینجا هوا سرد شده و ما (من و داداشم) بلد نیستیم شومینه رو روشن کنیم. گوگل کردم ببینم چجوری کار می‌کنه. یاد گرفتم ولی حس امنیت ندارم نسبت بهش. باید از همسایه‌ها بپرسم ببینم اونا چی کار می‌کنن. یه بخاری هم البته داریم که اونم بلد نیستیم نصب کنیم.

۲. دانش‌آموزی که دو سال دیگه دانشجو می‌شه گفت شما اجازه می‌دید معنی کلمات و ابیات رو تو کتابمون بنویسیم؟ وقتی گفتم کتاب خودتونه و هر جا دوست دارید بنویسید گفتن آخه معلمای دیگه‌مون اجازه نمی‌دن تو کتاب بنویسیم. با تعجب گفتم این کتاب شماست و درسو شما قراره بخونید. هر جوری و هر جا راحتید بنویسید. هر چی خواستید بنویسید. اصلاً ننویسید. اختیار هیچی رو هم نداشته باشید، اختیار کتابتونو دیگه دارید حداقل. من فقط قراره راهنماتون باشم؛ همین. گفتن اولین معلم ادبیاتی هستین که اجازه می‌دید معنیا رو تو کتابمون بنویسیم.

۳. این مدرسۀ جدید هزارتا خوبی هم داشته باشه، یه عیب بزرگ داره و اونم اینه که معلم‌ها از طریق سامانۀ سیدا به نمرات دسترسی ندارن و نمره رو دستی می‌دن که یه مسئول دیگه وارد کارنامهٔ بچه‌ها کنه. اینکه وقت ما برای وارد کردن نمره تلف نمیشه خوبه؛ چون این سامانه به‌شدت وقت‌گیر و سنگینه و موقع امتحانات که همه ازش استفاده می‌کنن بالا نمیاد و یه وقتایی بعد از وارد کردن نمرات، همه‌ش می‌پره اما اینکه نمره‌ای که معلم میده با نمره‌ای که دانش‌آموز می‌گیره مغایرت داشته باشه جالب نیست. نگران این اتفاقم.

۴. مدیر مدرسه رو دوست دارم؛ هر چند یه کم ازش می‌ترسم.

۵. از انجمن اولیای مدرسه متنفرم. معمولاً یه مشت والدین متوقع و بی‌سواد توشن که چون پول می‌دن قدرت هم دستشونه. اسم دانش‌آموزانی که والدینشون تو انجمن هستن رو یاد گرفتم که سر کلاس حواسم بهشون باشه و ناخواسته چیزی نگم که به تریج قباشون بربخوره و دردسر درست کنن. چاره‌ای نیست؛ باید کج‌دار و مریز باهاشون برخورد کرد. ولی موقع نمره دادن از خجالتشون درمیام و ارفاقمو شامل حالشون نمی‌کنم بابت گزارش‌های اشتباهی که تحویل والدینشون می‌دن. البته اگر اونی که نمره‌ها رو وارد کارنامه‌شون می‌کنه نمره‌شونو تغییر نده.

۶. دانش‌آموزان بسیار متوقعی دارم. طرف سال یازدهمه و فرق نهاد و مفعول رو نمی‌دونه. وقتی می‌گی اینا رو سال ششم هفتم باید یاد می‌گرفتی میگن کرونا بود و مجازی بود و یاد نگرفتیم. یه سریاشون در نهایت پررویی می‌گن بزرگترامون جای ما امتحان دادن. یه سریاشون میگن ویس‌ها و فیلم‌ها و فایل‌های معلما رو باز نمی‌کردیم. انتظار دارن من براشون درس‌های پایه‌های هفتم تا دهم رو مرور کنم. مرور می‌کنم؛ ولی دیگه فرصتی برای درس جدید نمی‌مونه. چون باید امتحان هم بگیرم بفهمم چقدر یاد گرفتن. بعد می‌رن به مدیر میگن فلانی درس نمی‌ده و هنوز درس دو هستیم و عقبیم. کم‌شعورن.

۷. دوتا کلاس تجربی دارم دوتا ریاضی. انسانیا یه کلاس دارن و جز دو سه نفر که ردیف اولن و خوبن بقیه ضعیفن و چون ریاضی و زیستشون خوب نبوده انسانی رو انتخاب کردن. دوتا ریاضیا و دوتا تجربیا، یکیشون عالی و یکیشون تقریباً افتضاحه. اون دوتا کلاسی که عالی هستن قبل از ورود من روی تخته شعر می‌نویسن و چند دقیقۀ اول رو مشاعره می‌کنیم. قلمشون فوق‌العاده‌ست و پیگیرن که انجمن ادبی تشکیل بدن و نشریه داشته باشن؛ ولی تو اون دوتا کلاس دیگه، یه مطلب رو هزار بار باید تکرار کنم تا آخرشم بگن نفهمیدیم. همه‌شم باهم حرف می‌زنن و دل به درس نمی‌دن. بهانه‌شونم اینه که ما انسانی نیستیم و چرا باید ادبیات بخونیم. البته بینشون دانش‌آموز خوب هم هست که دارن تلف میشن بین بقیه. من خودمم البته دارم تلف می‌شم!

۸. دانش‌آموزان به همه چی کار دارن. از پوشش و آرایش معلما تا عقایدشون. رفتن به مدیر گفتن چرا به ما می‌گید حجاب داشته باشیم وقتی فلان معلم خودش حجاب نداره.

۹. مدرسه به دانش‌آموزان اجازه داده که گوشی بیارن، ولی خاموش باشه. نه‌تنها گوشیاشون خاموش نیست، بلکه وقتی آدرس کانالمو (کانال درسیه!) بهشون دادم همون لحظه عضو شدن! دوست ندارم صدامو ضبط کنن، ولی حدسم اینه اونایی که سر کلاس هیچی نمی‌نویسن صدامو ضبط می‌کنن یواشکی.

۱۰. تو این پودمان‌های مهارت‌آموزی دو نفر دکترا داریم. بقیه ارشد و لیسانسن. هدف هردومون هیئت‌علمی شدنه و هر جلسه از استادها راجع به اینکه چجوری جذب بشیم می‌پرسیم. یه بار یکی از لیسانس‌دارها با کنایه گفت نمی‌دونم چرا بعضیا تا وارد آموز‌ش‌وپرورش میشن به هیئت‌علمی شدن فکر می‌کنن. گفت اینا فقط به فکر رشد خودشونن نه فکر رشد بچه‌ها. بعد یه سری شعار داد در رابطه با اینکه معلم‌های ابتدایی خیلی باارزشن و روی بچه‌ها اثر می‌ذارن و کسی که دکترا داره باید بره ابتدایی درس بده و فلان و بهمان. ما چیزی نگفتیم و جوابشو ندادیم ولی متأسفانه استاد هم باهاش همراهی کرد و گفت آره دیگه بعضیا فقط فکر رشد خودشونن. دوست داشتم بگم اولاً اینجا ایرانه نه اروپایی که به معلم بها می‌ده. ثانیاً آدم اگه خودش رشد نکنه نمی‌تونه بقیه رو هم رشد بده. اونی که تو دانشگاه درس می‌ده، هدفش اینه برای همون بچه‌ها که سنگ رشدشونو به سینه می‌زنی معلم تربیت کنه. وقتی سواد تربیت کردن یه معلم رو داریم (که اون معلم بره صدها دانش‌آموز رو تربیت کنه) چرا تو پلهٔ اول بمونیم و بالا نریم.

۱۱. اتاق قبلیم تو فرهنگستان پرینتر نداشت. تقریباً هیچ اتاقی پرینتر نداره و همه از پرینتر مشترک تو راهرو استفاده می‌کنن. ولی این اتاق جدید با توجه به اینکه مسئولیت‌هاشون متفاوته پرینتر داره.

مسئولیت جدیدمو دوست‌تر دارم.

۱۲. تو اتاق قبلی فقط میز و صندلی و کامپیوتر و تلفن داشتم. کتاب و کتابخونه نداشتم. کتابام خونه‌ست. البته کتابای استادهایی که قبلاً تو اون اتاق بودن در اختیار من بود که چند وقت پیش یه تعدادیشو از کیسۀ خلیفه بخشیدم به بقیه. شنبه موقع جابه‌جا شدن و اسباب‌کشی یه نگاهی به کتاب‌های اتاق قبلی انداختم که یه وقت اگه چیز به‌دردبخوری بود بردارم. چندتا کتاب زبان‌شناسی و چندتا فرهنگ لغت و مجموعه مقاله برداشتم. دستور زبان کردی گویش کرمانشاهی هم نمی‌دونم کی به چه دردم خواهد خورد، ولی اونم برداشتم با خودم آوردم اتاق جدید.

۱۳. اتاق جدید قبلاً مال یکی از پژوهشگرها بود که الان بازنشسته شده و کتابخونه‌ش رسیده به من. اجازه گرفتم از کتاباش استفاده کنم و در کمال سخاوت کل کتاباشو بخشید به من و گفت کتاب برای مطالعه و استفاده نوشته میشه و هر کدومو لازم داشتم بردارم استفاده کنم.

۱۴. تنها مشکلم با اتاق جدیدم اینه که یکی از همکارام بعضی روزا مثل من تا دیروقت می‌مونه و تنها نیستم و نمی‌تونم نمازمو تو اتاق بخونم و مجبورم برم نمازخونه.

۱۵. یکی از همکارای فرهنگستان که اتاقش نزدیک اتاق قبلی ما بود و تقریباً هر روز می‌دیدمش دیروز فوت کرد. حال عجیبی دارم. اینکه یکیو هر روز ببینی و دیگه نبینی سخته. برجسته‌ترین و پررنگ‌ترین خاطره‌ای که ازش دارم سخنرانی‌های طولانیش بود. اگه ده دقیقه وقت می‌دادن، یک ساعت صحبت می‌کرد. مطالب جالب و مفیدی می‌گفت، ولی محدودیت زمان رو رعایت نمی‌کرد. یه بار برای یه همایشی سخنرانی منو انداختن بعد از ایشون. رفتم به رئیس گفتم ایشونو که می‌شناسید؛ به جای یه ربع، دو ساعت صحبت می‌کنن. گفتم میشه من قبل از ایشون باشم و ایشون آخر از همه باشن؟ گفتن اتفاقاً عمداً سخنرانی تو رو گذاشتیم بعد از ایشون که به‌خاطر شما هم که شده کوتاه‌تر صحبت کنن. اون روز بقیه (اونایی که قبل از ما سخنرانی داشتن) انقدر حرفاشونو طول دادن که سخنرانی سه نفرو از برنامه حذف کردن. سخنرانی من و ایشون و یه نفر دیگه (اون یه نفر دیگه، دورهٔ ارشد سال‌پایینی ما بود که بعداً مثل من استخدام شد و امسال هم اومد اتاق ما و الان میزشو گذاشته جای سابق میز من). بعداً رئیس ازمون دلجویی کرد بابت حذف شدن سخنرانیامون. گفت قدیما تو مهمونی و عزا و عروسی وقتی غذا یا امکانات کم میومد، خودیا رو حذف می‌کردن. گفت شما رو خودی حساب کردیم و گذاشتیم بعداً ارائه بدید.

الان نشستم غصهٔ این بعداً رو می‌خورم که این بنده خدا ندید و رفت. امان از این بعداًها.

۱۶. آخرین خاطره‌ای که از همکار مرحوم تو ذهنمه مربوط به چند روز پیشه که یه گربه اومده بود داخل فرهنگستان و گیر افتاده بود. تقریباً همه رفته بودن و من و این مرحوم و یکی دو نفر دیگه مونده بودیم. گربه وارد اتاقم شد و ترسیدم. بیرونش کردم و درو بستم. این بنده خدا هم اومد گربه رو بگیره و هدایتش کنه به بیرون. گربه هم همینو می‌خواست و دنبال راه خروج بود، ولی می‌ترسید. منم دیرم شده بود و می‌خواستم برم. درو باز کردم که فرار کنم. گربه اومد سمتم و جیغ زدم. گفت شما چون خانومی و مهربونی، از شما نمی‌ترسه، شما بگیرش. گفتم درسته خانومم و مهربونم، ولی می‌ترسم ازش. رفتم و با گربه تنهاش گذاشتم. نمی‌دونم چجوری گرفت و بیرونش کرد.

روحش شاد. روح همهٔ رفتگان شاد.

۱۰ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۰:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۰۱- از هر وری دری (قسمت ۵۲)

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۷ ب.ظ

۱. نتونستم برم یزد و جلسهٔ اتحادیهٔ زبان‌شناسی رو از دست دادم.

۲. ده دوازده روز دیگه باید برم دانشگاه و گزارشی از پیشرفت رساله‌مو در قالب سخنرانی به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش ارائه بدم. چه ارائه‌ای وقتی یه ساله تقریباً هیچ کاری نکردم.

۳. پارسال چون خونه‌مون نزدیک دانشگاه بود، و از اونجایی که از نظر دانشگاه دانشجوی غیرتهرانی محسوب می‌شم و می‌تونم خوابگاه و شام بگیرم، شبا که از سر کار (فرهنگستان) برمی‌گشتم، می‌رفتم دانشگاه دیدن دوستام. شام هم می‌گرفتم از سلف. ولی ناهارو نمی‌تونستم بگیرم؛ چون ظهرها یا مدرسه بودم یا فرهنگستان. چند روز پیش از سر کنجکاوی یه سر به سامانۀ غذا زدم ببینم غذاها و قیمتاشون چه تغییری کرده. دیدم نوشته شما اجازۀ استفاده از این سامانه رو ندارید. گفتم لابد چون ترم نُه هستم اینو میگه. از هم‌کلاسیام پرسیدم؛ گفتن نه ما مشکلی نداریم و می‌گیریم. سامانۀ گلستان رو چک کردم. گفتم شاید ثبت‌نام درست انجام نشده و دانشجو نیستم. دیدم نوشته وضعیت مشغول به تحصیل. زنگ زدم ادارۀ امور تغذیۀ دانشگاه و پرسیدم چرا این‌جوریه؟ توضیح دادم که برای گرفتن غذا اینو نمی‌پرسم؛ فقط می‌خوام ببینم مشکل از کجاست. گفتن چون نیومدی بگی دیگه خوابگاه نمیام غیرفعال شده. گفتم آخه ناهار ربطی به خوابگاه نداره که. اون شامه که فقط برای خوابگاهیاست. فقط اونو باید غیرفعال می‌کردید. قانع شد و ناهارمو فعال کرد. حالا درسته همچنان قرار نیست ناهار بگیرم، ولی احساس می‌کنم یه مشکل از مشکلات دنیا حل شد.

۴. یه بار یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم که استاد راهنما یا مشاورش استاد دانشگاه دورهٔ کارشناسیمه و به این واسطه اجازهٔ دنبال کردن صفحهٔ اینستای دانشگاهیم رو هم داره گفت فلان چیز (این چیز می‌تونه بیمارستان، مدرسه، پارک، کتابخونه و... باشه)، تهِ کوچهٔ ماست. اون‌جایی که ازش اسم برد یه جای معروفه که فقط یه دونه ازش وجود داره. الان خونهٔ ما کوچهٔ کناری اون جاییه که گفته بود. هر بار از جلوش رد می‌شم و می‌رسم سر کوچه یادش می‌افتم و به این فکر می‌کنم که تو این چند سال هزار بار از اینجایی که من رد می‌شم رد شده. می‌دونم هم که هنوز خونه‌ش اونجاست. بچهٔ خوبیه، آدم امنیه، ولی متأسفانه پسره و دلیلی نمی‌بینم بهش بگم فقط یه کوچه باهم فاصله داریم. وبلاگم هم خیلی وقته نمی‌خونه.

۵. پنج‌شنبه روز اول پودمان دوم بود. واحدها و استادها رو خودشون می‌دن و ما فقط باید حضور داشته باشیم و ارائه بدیم. اسامی استادها رو که تو برنامهٔ درسیمون دیدم به همکارا گفتم یکیشون همون استادیه که شهر ری هم تدریس داشت. همونی که دیر میاد و زود تعطیل می‌کنه و هیچی، به‌معنای واقعی کلمه، «هیچی» درس نمی‌ده و عمرت تو کلاسش هدر می‌ره. بچه‌ها (همکارا) گفتن چهره‌ش یادته؟ گفتم نه، ولی اگه ببینمش یادم می‌افته. وارد کلاس که شد بچه‌ها (همکارا) منو نگاه کردن. تأیید کردم که خودشه. اومد و احوالپرسی و حضور و غیاب کرد و منتظر بود ما سر صحبت رو باز کنیم. دقیقاً مثل شهر ری، یه جمله رو به پنج شش صورت مختلف تکرار می‌کرد که زمان بگذره. یه موضوع بی‌ربط به درس رو مطرح کرد. گفت معلما باید نسبت به لباسشون دقت کنن. لباس مهمه. مهمه که چی بپوشید. لباسی که می‌پوشید اهمیت داره و یه ربع راجع به اهمیت لباس گفت. من به‌ندرت به خودم اجازه می‌دم به کسی بگم بی‌سواد، ولی اگه قرار باشه از معلمای اول ابتداییم تا استادان دکترا، همه رو به ترتیب سواد مرتب کنم ایشون رو می‌ذارم آخر آخر. انقدر ذهنش خالی بود که واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. راجع به همین لباسم سطح حرفاش در این حد بود که از دستفروش لباس نخرید چون دانش‌آموز می‌فهمه و زشته. یا از مغازه‌ها و دستفروشای اطراف مدرسه نخرید چون می‌فهمن. بعد می‌خواست راجع به لباس‌های مارک بگه، گفت مارک‌دار هم نخرید. یکی از همکارا گفت البته با این حقوقی که می‌دن نمی‌تونیم که بخریم. یه کم هم از والا بودن مقام معلم گفت و یه ساعت قبل از ساعتی که باید کلاسمون تعطیل می‌شد کلاسو تعطیل کرد. بعد از کلاس بچه‌ها (همکارا) گفتن چه خوب شناخته بودیش با همون یه ساعتی که شهر ری سر کلاسش نشسته بودی. به‌نظرم یه استاد همین که وارد کلاس میشه، از همون یکی دو جملهٔ احوالپرسی میشه فهمید چقدر سواد داره.

۶. روز اولی که برای دورۀ مهارت‌آموزی رفتم شهر ری، شماره‌مو بهشون دادم برای تشکیل گروه تو فضای مجازی. ولی دیگه بعدش اونجا نرفتم و به گروهشونم اضافه نشدم. بعداً یکیشون بهم پیام داد که اونم می‌خواد مثل من بیاد دوره‌شو تهران بگذرونه و دنبال یکی می‌گرده که تهران باشه و بخواد بره شهر ری تا جابه‌جا بشن.

چند وقته که بچه‌ها ازم می‌خوان انجمن ادبی تشکیل بدیم. منم بلد نیستم تشکیل انجمن ادبی دانش‌آموزی چجوریه. تو گروه دبیران ادبیات منطقه مطرح کردم راهنماییم کنن. بعد دیدم این بنده خدایی که می‌خواست جابه‌جا بشه بیاد تهران بهم پیام داد که منم تو این منطقه‌م. و اسم مدرسه‌مو پرسید. حالا کجاش برام عجیبه؟ اینکه ایشون سال اول تدریسشون بود و همون ابتدا فرستاده بودنش اون منطقه‌ای که می‌گفتن مال باتجربه‌هاست و به بی‌تجربه‌ها نمی‌دن. بی‌تجربه‌ها رو معمولاً می‌فرستادن مناطق جنوب تهران یا حاشیۀ شرق و شمال و غربش. اگر فرضیه اینه که شاید چون خونه‌ش اونجا بوده اونجا فرستادن باید بگم خونۀ ما و علاوه بر خونه، فرهنگستان و دانشگاهم هم اونجا بود ولی پارسال هر چی اصرار کردم گفتن نمیشه. امسالم به‌سختی شد.

۷. تو کلاس‌های پودمان داشتیم در مورد مدرسه‌هامون صحبت می‌کردیم. یکی از آقایونِ معلم که جزو اقلیت‌های مذهبی بود، تو مدرسه‌ای تدریس می‌کرد که جزو اقلیت‌های دینیه. خاطرات جالبی داشت. منم دلم از اون مدرسه‌ها خواست.

۸. تو یکی از کلاس‌های پودمان فهمیدم سعدی و سهروردی باهم هم‌کلاسی بودن. در ادامه فهمیدم سهروردی رو در سی‌وهشت‌سالگی انداختن زندان و کشتن؛ چون فکر می‌کردن حرفایی که می‌زنه ضد دینه. با اینکه هیچ علاقه‌ای به فلسفه و موضوعاتی که بابتش کشته شده ندارم ولی عاشقش شدم.

۹. اسم یکی از درسای پودمان دوم فناوریه. استاد گفت هر جلسه چند نفر بیان کارهای فنی‌ای که بلدن یاد بقیه بدن. از هر کدوممون هم پرسید چی بلدیم. پاسخ‌ها از هیچی و فقط تایپ کردن شروع می‌شد تا مهارت‌های هفت‌گانۀ ICDL و فوتوشاپ و غیره. یه سریا واقعاً هیچی بلد نیستن. در این حد که می‌پرسن سؤالات امتحان رو با چه نرم‌افزاری تایپ بکنیم؟ قرار شد من ویرایش یادشون بدم. چون وقتی نمونه سؤال‌های معلم‌ها رو نگاه می‌کنم عذاب می‌کشم که نیم‌فاصله و علائم نگارشی بلد نیستن. فکر کن تو گروه یه چیزی می‌پرسن، ولی آخرش یه علامت سؤال نمی‌ذارن که بفهمیم جمله خبریه یا پرسشی. استاد گفت ساختِ کانال و سایت و وبلاگ رو هم می‌تونید یاد بدید. گفت اگه خودتونم تو فضای مجازی فعالیت دارید صفحه‌تونو بدید دنبال کنیم.

۱۰. استاد معلم تحول‌آفرین که پودمان اول رو باهاش داشتیم، تو این پودمان آموزش تفکر به نوجوانان رو درس می‌ده و گفته هر کدوم هر جلسه یه چیزی راجع به تفکر ارائه بدید. پیشنهاد من کتاب زبان و تفکر محمدرضا باطنی بود. از منابع کنکور ارشد زبان‌شناسیه.

۱۱. یکی از مشکلات شایع این دبیران جدید اینه که یه لینکی براشون ارسال میشه و ظاهراً از طرف مدیر و مدرسه و اداره‌ست، و چون تشخیص نمی‌دن لینک مخربه، کلیک می‌کنن و هک میشن و به فنا می‌رن. خدا رو شکر خودم فعلاً تو دامشون نیفتادم ولی خیلیا میان سراغم که هک شدیم و حالا چی کار کنیم. کلیک نکنید. روی هر لینکی کلیک نکنید و هر چیزی رو نصب نکنید.

۱۲. یه ماه از سال تحصیلی گذشته و نصف بچه‌ها هنوز کتاب ندارن. من خودمم کتاب ندارم و از روی پی‌دی‌اف درس می‌دم. چند شب پیش مدیر مدرسه زنگ زده بود که تو کلاس گوشیتو درنیار؛ بچه‌ها فکر می‌کنن بلد نیستی و از روی گوشی درس می‌دی. بحث نکردم باهاش. گفتم کتاب ندارم و پی‌دی‌اف‌ها تو گوشیمه؛ از این به بعد پرینت می‌گیرم یا می‌نویسم که از روی گوشی نخونم و فکر نکنن بلد نیستم. 

۱۳. مدیر گفت سابقه‌تم نگو بهشون. نذار فکر کنن تازه‌کاری و بلد نیستی. گفتم باشه. ولی من همون جلسهٔ اول همه چیزو بهشون گفتم. گفتم شماها تازه به دنیا اومده بودید که من دیپلممو گرفتم. همه چیو گفتم. حتی اسم کوچیکم هم گفتم. نمی‌دونم چرا می‌گن اینم نگو به بچه‌ها.

۱۴. با اینکه تا حالا پیش نیومده معنی یه کلمه‌ای رو ندونم یا جواب سؤالی رو بلد نباشم، ولی چه اشکالی داره گاهی وقتا از لغت‌نامۀ توی گوشی یا از اینترنت نگاه کنیم و جواب بدیم؟ چرا فکر می‌کنن معلم باید همه چیو بلد باشه؟ خوبه غلط جواب بدیم و به روی خودمون هم نیاریم؟

۱۵. اینا متوسطهٔ اولشون مصادف با کرونا و به‌صورت مجازی بوده. خودشون اعتراف می‌کنن که بقیه به‌جاشون امتحان دادن. به‌جز دو سه نفر، بقیه هیچی بلد نیستن. دو سال دیگه دانشجو میشن هنوز نمی‌دونن ضمیر چیه، نهاد چیه، وند چیه.

۱۶. یکی از بچه‌ها اومد انشاشو بخونه. خودش قبل از خوندن به چیزی که نوشته بود خندید و بقیه خندیدن و دیگه خنده‌شون قطع نمی‌شد. هی می‌خواست شروع کنه هی خنده‌ش می‌گرفت. یهو گفتم بچه‌ها چراغ سبزو روشن کردم، دیگه کسی نخنده. خنده‌شون قطع شد واقعاً.

جوکر نمی‌بینم ولی تو خونه یه جوکربین داریم که هر موقع می‌بینه منم صداشو می‌شنوم و از اونجا یاد گرفته بودم. یه برنامه‌ست که یه عده میان بقیه رو بخندونن و هر کی نخنده برنده‌ست. وقتی چراغ سبزو می‌زنن این بازیِ نخندیدن شروع میشه.

۱۷. این آقای امید جلوداریان احتمالاً معروفِ حضور اونایی که بیست‌وسی می‌بینن هست. چند وقت پیش یه مصاحبه در رابطه با ترند و گرایه با معاون رئیس انجام داده بود. تو فضای مجازی بازخوردهای خوبی نگرفتیم و شنبه هم اومد با رئیس مصاحبه کرد. فکر کنم هنوز پخش نشده، چون چیزی پیدا نکردم از اینترنت.

۱۸. زنگ تفریح برای معلما شیرینی کشمشی آوردن. حوصله نداشتم کشمشاشو دربیارم؛ همون‌جوری خوردم. البته سعی کردم کشمش‌ها نره زیر دندونم. 

۱۹. از بچه‌هایی که قلمشون خوبه پرسیدم جایی دارن که اونجا بنویسن و منتشر کنن؟ می‌خواستم کم‌کم بکشونمشون سمت وبلاگ‌نویسی. گفتن چنل داریم!

۲۰. زنگ تفریح یه سری از معما از بی‌ادبی یه سریا گله می‌کردن. یکی از معلما تعریف می‌کرد که یکی از بچه‌ها حواسش به درس نبود و با دوستش حرف می‌زد. وقتی بهش تذکر دادن گفته شما درستو بده، چی کار به ما داری. منم چهارشنبه یکی از بچه‌های ردیف آخرو بعد از چند بار تذکر از کلاس انداختم بیرون. یه سریا نه خودشون از کلاس بهره می‌برن نه می‌ذارن بقیه استفاده کنن.

۲۱. قبل از اینکه خبر تصویب گرایه منتشر بشه، تو مدرسه شروع کردم به آماده‌سازی ذهنی. تو متن درسا به هر مصدری می‌رسیدیم هم‌خانواده‌هاشو می‌گفتم. برای گراییدن، گرایش و گرایه رو گفتم. بعد گفتم گرایه ترجمۀ فارسی ترِند هست. چند نفر گفتن ترِند نه، ترَند. اینایی که نه‌تنها معادل رو نمی‌پذیرن بلکه انگلیسیشم غلط تلفظ می‌کنن بیشتر از بقیه رو اعصابمن.

۲۲. مدل من این‌جوریه که اگه با کسی کار داشته باشم قبلش اطلاع می‌دم و وقت می‌گیرم و وقتی هم می‌رم پیشش می‌گم چقدر کار دارم و چه کاری دارم. ولی اینجا یکی هست که بدون اطلاع میاد پیشم و ساعت‌ها صحبت می‌کنه. چون بزرگتره روم نمیشه چیزی بگم. فکر کنید لپ‌تاپم روشن جلومه و کلی کار دارم و یکی اومده صحبت‌های متفرقه می‌کنه و باید گوش بدی. یه بار ظهر اومد و تا شب موند و هم نماز ظهرم قضا شد هم ناهار نخوردم هم کلی کار دیگه داشتم که عقب افتاد. حتی پیش اومده تلفنی زنگ بزنه. صحبت‌هاشون بی‌ربط به کار نیستا، ولی میشه توی یک دقیقه هم بیان کرد و به نتیجه رسید. اینکه سه چهار ساعت وقت خودت و بقیه رو هدر بدی خوب نیست و هنوز راه‌حلی براش پیدا نکردم. همین معضل رو هم‌اتاقی‌های سابقم باهم دارن. یکی از هم‌اتاقیا این‌جوری بود که یا با تلفن حرف می‌زد یا با بقیه. تنها موقعی صداشو نمی‌شنیدیم که خواب بود.

۲۳. من این‌جوری‌ام که هر کی میاد اتاقم، به احترامش بلند میشم. حتی نیروهای خدماتی برای خالی کردن سطل آشغال هم میان باز یه تکونی به خودم می‌دم. دقت کردم دیدم دوتا از پژوهشگرها که استادن و جای پدرم هستن هم همین‌جوری‌ان و هر موقع می‌رم اتاقشون بلند میشن و آدمو خجالت می‌دن از احترامی که می‌ذارن. این کارشون نه‌تنها کوچیکشون نمی‌کنه و کسر شأن نیست بلکه از نظر من مقاموشونو خیلی هم بالا می‌بره. ولی یه سری پژوهشگر هم هستن که تقریباً هم‌سطحیم و از این کارها بلد نیستن. هر چند که همونا هم وقتی میان من بلند میشم به احترامشون، ولی عملکردشون باعث میشه به اندازۀ اون دوتا پژوهشگر دیگه محترم و محبوب نباشن.

۲۴. شنبه بعد از مدرسه رفتم فرهنگستان دیدم یه میز جدید به اتاق سه‌نفره‌مون اضافه شده و چهار نفر شدیم. پرس‌وجو کردم و فهمیدم میز جدید مال مهندسه. قبلاً اتاق ایشون روبه‌روی اتاق ما بود. گویا دو نفر دیگه باهم به مشکل خورده بودن و یکیشون با دستیارش جابه‌جا شده بود به اتاق روبه‌روی ما و اعضای اتاق روبه‌رو هم یکیشون اومده بود اتاق ما و یکیشونم رفته بود جای اونایی که اومده بودن اتاق روبه‌روی ما. هم‌اتاقیای من یه کم بابت این قضیه دلخور بودن. چون اتاق ما انقدر هم بزرگ نبود که چهار نفر توش کار کنن. میز مهندس بزرگتر بود و دم در بود. قرار شد میزامونو جابه‌جا کنیم، ولی حس کردم کسی که قراره میزم نزدیک میزش قرار بگیره نمی‌خواد من نزدیک میزش باشم. نه فقط میزم که کلاً خودم هم انگار رو اعصاب ایشون بودم. با مهندس یه جوری چیدمان کردیم که سه‌تا میز یه طرف باشن یه میز یه طرف. امروز رئیس صدام کرد که یه چیزی بگه. یه کم قیافه‌م تو هم بود. متوجه شد و پرسید چیزی شده؟ از چیزی ناراحتی؟ گفتم نه، فقط یه کم خسته‌م. واقعیت این بود که آره ناراحت بودم؛ به‌شدت هم ناراحت بودم. از چی؟ از برخورد همکارام. از بغض و کینه و حسادت پنهانشون. البته من اغلب اوقات ناراحتم، ولی امروز انرژی لازم برای پنهان کردنشو نداشتم. گفت صدات کردم که بگم بری اتاق فلانی و اونجا کار کنی. اتاق فلانی تو همین طبقه‌ست، ولی از جایی که الان هستم فاصله داره و تو یه ضلع دیگه‌ایه. گفتم باشه، هر چی شما بگین. چون با فلانی پروژهٔ مشترک داشتم این تصمیم رو گرفته بود که نزدیک هم باشیم. 

راستش خوشحالم که اتاقمو عوض می‌کنم، ولی متأسفانه با همون پژوهشگری که خیلی صحبت می‌کنه هم‌اتاق شدم و از این بابت خوشحال نیستم.

در همین راستا، یه لپ‌تاپ هم بهم دادن. تو این یه سال، از لپ‌تاپ خودم استفاده می‌کردم. چون کامپیوتری که در اختیارمون گذاشته بودن مال عهد دقیانوس بود و من باهاش راحت نبودم.

۲۵. ما یه دندان‌پزشک خانوادگی داریم که برادرِ زن‌دایی باباست و چهل ساله همۀ فامیل می‌رن پیش اون. بیمه نداره و ارزون هم حساب نمی‌کنه، ولی کارش عالیه. یه ماه پیش دندون شمارۀ هفتم شکست و هفتۀ پیشم دندون شمارۀ چهارم که قبلاً (ده دوازده سال پیش) پرش کرده بودم موقع نخ دندون کشیدن، قسمت پرشده‌ش کنده شد! از اونجایی که تمام روزهای هفته سر کارم و یک ساعت هم مرخصی ندارم و پنج‌شنبه‌ها هم پودمان داریم، نمی‌دونم کی و کجا برم اینا رو درست کنم. یه دونه تعطیلی هم تو تقویم نیست پاشم برم تبریز، این بنده خدا خارج از نوبت پرشون کنه. از اونجایی که عصب‌کشی شدن درد ندارن، تو دید هم نیستن البته.

۲۶. فکر کنم قبلاً هم گفته بودم که وقتی محل زندگیم عوض میشه تا یه مدت یا خواب نمی‌بینم یا اگر ببینم هم چیزی یادم نمیاد. اولین بار، سال ۸۹ بود که به این موضوع دقت کردم و کشف کردم. وقتی خوابگاهی شدم، تا یه مدت یا خواب نمی‌دیدم یا یادم نمی‌موند. سال ۹۶ بعد از تموم شدن دورۀ ارشدم برگشتم خونه و دو سال پشت کنکور دکتری و درگیر دفاع ارشد و بعدشم کرونا و دکترا به‌صورت مجازی. تو این مدتی که خونه بودم خواب‌هام منظم بود. به‌طور میانگین هر ماه بیست شب خواب می‌دیدم و می‌نوشتم. از پارسال که برگشتم تهران قطع شده خواب‌هام. فقط یکی دو مورد در حد کابوس بوده. مثلاً اون هفته که درگیر دفاع پروپوزال و همزمان درگیر گزینش بودم موضوع کابوسم این بود که ازدواج کرده بودم و بچه‌دار شده بودم و نگران این بودم که استادم بفهمه و بگه چرا به‌جای اینکه تمرکزتو بذاری روی رساله بچه‌دار شدی. بعد از ماجرای عکس گرفتن از بیت رهبری هم یه بار خواب دیدم به جرم جاسوسی گرفتنم و اعدام و عفو و چنین چیزهایی. یه کابوس جدید هم پریشب دیدم، به این صورت که با یه تعداد بچه تو غزه زیر بمب و موشک و جلوی تانک بودم و اینا هی پرپر می‌شدن و مجبور می‌شدم جنازه‌هاشونو رها کنم و فرار کنم. آخرش با یه نوزاد به‌سلامتی رسیدم ایران ولی به خانواده‌م گفتم کار و زندگیم اونجاست و دوباره برگشتم وسط جنگ. تو این یک سالی که مدرسه بودم و فرهنگستان کار می‌کردم، با اینکه کلی ماجرا داشتم ولی هیچ خواب مرتبطی ندیدم و فرضیه‌م قوی‌تر شد که وقتی محل سکونت و جای خوابم و به تبعش سبک زندگیم تغییر می‌کنه، تا یه مدت خواب نمی‌بینم، تا وقتی که ذهنم به ثبات برسه. هنوز به این ثباته نرسیدم گویا. یه فرضیه‌م هم اینه که ساعت خوابم کم و منظم شده و اون ساعتی که باید خواب ببینم، بیدارم. نمی‌دونم. ولی راضی‌ام از این وضعیت. حس می‌کنم این‌جوری ذهنم آروم‌تره.

۲۷. من همیشه چند قدم از انقلابی‌ها و ارزشی‌ها و کلاً اینایی که فاز مذهبی دارن عقب بودم. مثلاً یکی شهید می‌شد و اینا تسلیت می‌گفتن و عکس اون فرد رو استوری می‌کردن یا می‌ذاشتن پروفایلشون؛ اون وقت من حتی نمی‌دونستم اینی که شهید شده کیه. ولی بعد که وارد جریان می‌شدم می‌دیدم احساسمون نسبت به اون اتفاق مشترکه. هر چند که من خیلی بلد نیستم حسمو بروز بشم.

۷ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۲۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)