1393- Restore point
+ در بازی وبلاگی آقاگل شرکت کنید و نامه بنویسید برای...
سفرنوشت ۱۳۹۳. زمستونِ ۹۳ با اردوی گروه رسانا (یه گروه علمی فرهنگی توی دانشکدۀ برق) رفتیم کویر ورزنه. نزدیک اصفهان. از نیروگاه سیکل ترکیبی زواره هم بازدید کردیم. تو این سه چهار روز کلی پست سفرنامهطور نوشتم برای وبلاگم که چون در لحظه مینوشتم به جزئیات جالبی اشاره میکردم. پستها و عکسها زیر آوار بلاگفاست و نمیتونم لینک پستهای اون موقع رو بدم. ولی یادداشتهامو دارم هنوز. میتونید کلیک کنید روی این و بهترتیب از راست به چپ بخونید (۳۶ تا یادداشته و ۵ مگابایت حجمشه).
عکسنوشت ۱۳۹۳. یه دورهمی دیگه با بچههای مدرسه، بازم توی شاهگلی. هنگامه داشت از ایران میرفت. دارم براش یادگاری مینویسم. گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی...
عکسنوشت ۱۳۹۳. یکی از اتفاقات هیجانانگیز ۹۳ توفان خردادماه تهران بود. اغلب بلاگرهایی که تهران بودن راجع به اون روز پست نوشتن. افسوس که بلاگفا همه رو بلعید. لحظهای که توفان شد من و مطهره دقیقاً تو این موقعیت بودیم و داشتیم برمیگشتیم خوابگاه. یهو آسمون قرمز شد و سطل آشغالها شروع کردن به حرکت. درختها شکستن و افتادن. برگشتیم سمت دانشکده. شیشههای رسانا شکست. همهمون هنگ کرده بودیم. من با یه دستم کیف و چادرمو محکم گرفته بودم و با اون یکی دستم عکس میگرفتم. وقتی رسیدیم خوابگاه همه چی وسط حیاط بود. عکسا رو نشون هماتاقیام دادم و بعد کابلو وصل کردم به گوشیم که عکسا رو بریزم تو لپتاپم. کاتشون کردم از گوشی و پیست کردم رو لپتاپ. اما هیچی پیست نشد. برگشتم تو فولدر گوشیم و دیدم فقط همین یه عکس مونده. هیچ وقت نفهمیدم اون همه عکس چی شد و کجا رفت.
فردای اون روز رفتم دانشگاه و دوباره عکس گرفتم. از درختایی که شکسته بودن و افتاده بودن روی زمین. از سطل آشغالایی که هر کدوم یه گوشه افتاده بودن.
عکسنوشت ۱۳۹۳. تابستون ۹۳، ماه رمضون، کارآموزی میرفتم ادارۀ مخابرات تبریز. یه درس اجباریِ صفرواحدی بود. نکتۀ جالب توجه این کارآموزی نوع پوششمه. من اونجا تنها کارآموزی بودم که شال و شلوار سفید و مانتوی صورتی میپوشیدم. بقیه همه این شکلی بودن. همونطور که قبلاً هم عرض کردم همه هر جوری باشن من برعکسشونم. اون دختره هم که سمت راست تصویره سهیلاست. اومده دیدنم.
اینجا تو این عکس، روز آخر کارآموزیمه و با سهیلا رفتم کلی امضا و مُهر و اینا گرفتم و خوشحال و خندان جلوی اداره ازش خواستم ازم عکس بگیره. هوا بهشدت طوفانی بود. چند ثانیه بعد از این صحنه باد پروندهمو برد :| بعد من و سهیلا راه افتاده بودیم دنبال کاغذایی که تو هوا میرقصیدن :|
عکسنوشت ۱۳۹۳. سهیلا دانشگاه تبریز بود و ترم تابستونی برداشته بود. بعضی وقتا، تو وقتای آزادم بعد از کارآموزیم یه سر میرفتم دیدنش. یه بار با شال رفته بودم راهم ندادن داخل دانشگاه. مجبور شدم سریای بعدی مقنعه بپوشم. چادر هم داشتم البته. ولی خب نگهبان وقتی گیر بده نمیشه کاریش کرد. اینجا تو این عکس داریم کامنتای خاطرات تورنادو رو جواب میدیم.
درگذشتگان ۱۳۹۳. عید ۹۳ عمو تصادف کرد. بابا برای یه سفر کاری رفته بود مشهد. تازه رسیده بود اونجا که زنگ زدیم برگرده. گفتیم عمو بیمارستانه و حالش خوب نیست، ولی منظورمون این بود که فوت کرده و خودتو برسون برای مراسم تشییع و خاکسپاری. به خاطر مشابهت اسمی من و عمو، برخی از اقوام موقع خبر دادن به هم پشت تلفن فکر کرده بودن من تصادف کردم و دعوت حق رو لبیک گفتم!. بسیار گریهها کرده بودن برام. روزای اولی که خوابگاه بودم خیلی سخت میگذشت. بساط گریههام به هر بهانهای به راه بود. یادمه اون موقع چند بار عمو زنگ زد دلداریم بده که غصه نخورم، که زود تموم میشه و مهندس میشم و برمیگردم پیششون. نموند و ندید مهندس شدنمو. زمستون همون سال خالهم هم فوت کرد. تو بیمارستان. کنکور ارشد داشتم. نتونستم برم تبریز. بچه که بودیم دستمونو میگرفت میبرد برامون مداد و ماژیک و مدادشمعی میگرفت. یادگاریاشو نگهداشتم هنوز.
مرتضی پاشایی هم ۹۳ فوت کرد. اون سال هر جا میرفتی، توی ماشین، تاکسی، بوتیک، برنامۀ ماه عسل، رادیو، تلویزیون، توی گوشیا و لپتاپامون آهنگهای مرتضی پاشایی بود. اون موقع هنوز نیومده بودم بیان. آهنگِ محبوبم «یکی هست» بود. کدشو گذاشته بودم روی قالب بلاگفا که آنلاین پخش بشه. عنوان یکی دو تا از پستهام هم یه بخشایی از همین آهنگ بود. نمیدونم چی شد و چطور شد که سوءتفاهم شد. نقد شدم، قضاوت شدم، یکی یه پست نوشت خطاب به من. در نصیحتِ من. رمزدار. رمزشو فقط به من داد که بخونم. غصهم گرفت. دفاعیه نوشتم. من هم رمزدار. نخواستم رمز بیافته دست بعضیا. سهواً افتاد. بد شد. آهنگه از چشمم افتاد. قلبم شکست. دیگه گوش نکردم. تا همین چند روز پیش که یه شمارۀ ناشناس زنگ زد. گفت خانم، من جلوی خوابگاهم. سفارشتونو آوردم. به دوستتون میگید بیاد تحویل بگیره؟ تحویل به شهرستان نداشتن و موقع سفارش گفته بودم که تهران نیستم و آدرس خوابگاه دوستمو داده بودم. گفتم یه چند دیقه صبر کنید بهش خبر بدم. زنگ زدم نگار و ازش خواستم بسته رو تحویل بگیره و هر موقع اومد تبریز بیاره برام. خوابگاه نبود. با هماتاقیش هماهنگ کردم. زنگ زدم به اون شمارۀ ناشناس که بگم هماتاقی دوستم داره میاد بگیره. خطش از این آهنگای پیشواز داشت. تا اون گوشیشو از جیبش دربیاره و کلید سبزه رو بکشه سمت چپ من رفتم سال ۹۳ و به هم ریختم و برگشتم. آهنگ پیشوازش یکی هستِ پاشایی بود. قلبم... قلبم دوباره مچاله شد.
عنوان: وقتایی که کامپیوتر یا لپتاپمون دچار مشکل میشه، از عملکردش راضی نیستیم، هنگ میکنه و درست کار نمیکنه، اگه از سیستم، بکآپ داشته باشیم، میتونیم برشگردونیم به وضعیت یه هفته پیش، یه ماه پیش، یه سال پیش، یا هر موقع دیگهای که بهطور خودکار یا قبلاً توسط خودمون بهعنوان Restore point مشخص شده. وضعیت رو برمیگردونیم به موقعی که تا اونجا و تا اون موقع اوضاع خوب بود. برمیگردیم عقب، میکوبیم و از نو میسازیم. اگه یه روز به من این فرصتو بدن که برگردم به گذشته، برمیگردم به ابتدای سال ۹۳. سالی که پراشتباهترین مقطع زندگیم بود؛ در همۀ زمینهها. تحصیلی، مالی، کاری، عاطفی، توی روابط دوستانه، تو محیط خوابگاه، توی انتخاب هماتاقی، توی دانشگاه، توی انتخاب واحد، استاد، رشته و حتی اینجا تو فضای مجازی و وبلاگی. اشتباهاتی که نمیتونم جبرانشون کنم. نیمهٔ خالی لیوان همین اشتباهات و تتمّههاشه و نیمهٔ پر، تجربههاییه که کسب کردم. تجربههایی که البته تاوان سنگینی بابتشون دادم و میدم.
+ ریستور پوینت شما کِیه؟