چهارشنبه (۲۸ رمضان) با کشکِ بادمجون سلف دانشگاه افطار کردم. قیمت بیشتر غذاها چهار تومنه. هم اولین بار بود کشک بادمجون میدیدم هم اولین بار بود میخوردم. طعمش خیلی بهتر از قیافهشه. کنارش لوبیا و قارچ هم میدادن ولی اونو نتونستم بخورم و آخر هفته ریختمش تو قیمه و با قیمه خوردم. قیمه با لوبیا و قارچ هم تجربۀ بدی نبود. بهتر از قیمه بهتنهایی و لوبیا بهتنهاییه.
غذای پنجشنبه (۲۹ رمضان) کوکوسبزی و شلهزرد بود. اینم چهار تومن. شلهزردو خوردم ولی کوکوسبزی هنوز تو یخچاله. اون روز بعد از اینکه اینا رو از سلف گرفتم گذاشتم تو ظرف و برای افطار رفتم نمازخونۀ خوابگاه. اونجا هندونه و آش و خرما و بامیه میدادن. بامیهشون خیلی نرم بود. بامیههای شهر خودمون یه حالت تُرد داره. خرماها رم آوردم اتاقمون اول بشورم بعد بخورم.
دانشگاه این یه ماهو ناهار نمیداد ولی کنار افطاری، همزمان سحری هم میدادن و اونایی که روزه نمیگرفتن میتونستن سحری رو نگهدارن برای ناهارشون بخورن. من چون زرشکپلو با مرغِ سهشنبه رو داشتم، عدسپلو با کشمش و جوجهکباب دانشگاهو نگرفتم دیگه. جزو غذاهای نامحبوبمن. افطاری خوابگاه:
چهارشنبه، شب همکلاسیام تو خوابگاه یه هندونۀ بزرگ گرفتن. بعد زنگ زدن به استاد شمارۀ ۲۲ که استاد راهنماشونه. گفتن داریم هندونه میخوریم و جای شما خالی، آدرس خونهتونو بدید براتون بفرستیم. و براش با پیک هندونه فرستادن. استاد راهنمای منم نه خودش از این اخلاقا داره نه من. رابطهمون دوری و دوستیه ولی اینا خیلی با استادشون ندار هستن (بدون تعارف و رودربایستی). تهِ صمیمیت من اینه هر سری میرم دیدنش یه جعبه نوقا میبرم.
این شلهزردو یکی از بچههای خوابگاه درست کرد آورد برامون. هماتاقیم دوست نداشت، همه رو خودم خوردم.
جمعه (۳۰ام رمضان) هم برای افطاری رفتم نمازخونۀ خوابگاه. غذای سلف، تن ماهی با برنج بود. این شش تومنه. گرفتم ولی نخوردم. کلاً ما برای افطار برنج نمیخوریم. آشی سوپی حلیمی شلهزردی شیربرنجی یه چیزی تو همین مایهها میخوریم. تو نمازخونه شلهزرد و شیرینی دادن. شیرینی بهمناسیت عید فطرِ فرداش بود. یکی از بچههای بنگلادشم بستنی خریده بود برای همه، که تو عکس نیست. اینجا هم خرماها رو نخوردم و آوردم اتاقمون بشورم بعد. چای هم چون یهبارمصرف نداشتن و یادم رفته بود لیوان ببرم (روز قبلش فلاسک برده بودم با خودم) نخوردم و از یکی از بچهها خواستم لیوانشو بده که تو عکسم ازش استفاده کنم. خلاصه روز آخر بدون چای با شلهزرد افطار کردم.
بعد گفتن هر کی میخواد بره برای نماز عید فطر، فردا چهارونیم صبح جلوی گیت خوابگاه باشه. اون شب دو خوابیدم و چهار بیدار شدم که نماز صبمو بخونم و چهارونیم جلوی گیت باشم. اتوبوس پنج حرکت کرد و شش نشسته بودم تو این نقطه از مصلی. جلوتر هم میشد رفت ولی گفتن برای جلوتر رفتن باید کیف و گوشیتونو بدید امانت؛ که من ندادم و دورتر نشستم. اولین برای بود برای نماز میرفتم مصلی. قبلاً چند بار برای نمایشگاه کتاب رفته بودم. برای نماز فطر هم فکر کنم دومین بارم بود. یه بار چند سال پیش تو شهر خودمون رفته بودم با خانواده.
بدو ورود به مصلی، اونجا که میگردن آدمو که اشیاء ممنوع همراهش نباشه، دوتا از خانومایی که سهشنبه گوشیمو گرفته بودنو دیدم. البته اونا منو ندیدن و سعی کردم سریع متواری بشم که نبینن. ولی جا داشت برم سلام کنم بگم همون سهشنبهایام. با اینکه چهرهشونو فراموش کرده بودم و کلاً حافظۀ تصویریم قوی نیست ولی به محض دیدنشون شناختمشون و دلم هرّی ریخت.
این مهر و تسبیج و جانمازی برای خانوم کناری سمت چپم بود. دیدم خوشگله اجازه گرفتم عکس بگیرم ازش. گفت یه صفحۀ اینستا هم دارم توش مطالب مذهبی میذارم فالو کن. نه گفتم باشه نه گفتم نه. آدرسشم جایی ننوشتم و یادم رفت ولی اگه این عکسو جای دیگه دیدید بدونید اون صفحه مال همین خانومهست. خودشم عکس گرفت پست کنه. ضمن اینکه عکس گرفتن تو مصلی هم ممنوع بود و هی تذکر میدادن عکس نگیرید :| ولی من یواشکی میگرفتم :))
خانم کناری سمت راستم با دخترا و فک و فامیلش از زنجان اومده بود. دختراش میگفتن ما انقدر که روی مهدی رسولی تعصب داریم روی رهبر نداریم. همونجا یه کاغذ آچهارو به رادیکال شصتوسه قسمت نامساوی تقسیم کردن و برای رهبر نامه نوشتن. بدون پاکت. خانومه وقتی داشت نامه رو مینوشت کاملاً به متنش اشراف داشتم. تو دلم گفتم میدونم فضولی کار زشتیه ولی بذار بخونم ببینم محتوای این نامهها چیه. اول خودشو معرفی کرد و گفت یه زمین داره که میخواد تبدیلش کنه به کارگاه و کمک میخواد از رهبر. دختراشم گفتن پک نماز (مهر و تسبیح و...) و چادر نماز و چادر مشکی هم بگو هدیه بدن. یکی از دختراش گفتن انگشترم بنویس. بعد به شوخی گفت شوهر هم بنویس. شوهر هم میخوایم. یه شوهر ولایتمدار میخواستن. خانومه هم دستشو بلند کرد سمت آسمون و ضمن اشاره به دختراش و من و بچههای خوابگاه که ردیف عقب نشسته بودن گفت خدایا به حق این روز عزیز به همۀ دخترای مجرد این جمع... من نفسو تو سینه حبس کرده بودم که ای وای الان میگه یه شوهر ولایتمدار و دعاش میگیره و خدا هم سریع استجابت میکنه و بیچاره میشم و هر هفته باید باهاش بیام نماز جمعه :)) گفت به همۀ دخترا مجرد این جمع پیراهن عروسیشونو برسون. نیشم تا بناگوش باز شد که آخه مادر من، پیراهن خالی میخوام چی کار :))
بعد به من گفت تو نمیخوای نامه بنویسی؟ یکی از کاغذپارهها رو میخواست بده روی اون بنویسم. گفتم نه مرسی. گفت ینی خواستهای نداری؟ گفتم فعلاً چیزی به ذهنم نمیرسه.
نامهش:
بعد از نماز، برای همهمون که تو اون موقعیت مکانی بودیم پیامک اومد. محتوای پیامک، نظرسنجی راجع به کیفیت فضا بود. یکی از سؤالها این بود که استقرار شما برای نماز در چه محلی بوده؟ داخل صحن و دور حوض، محوطۀ پشت بام و پارکینگ داخلی، خارج از مصلی. از اونجایی که من حوض و بام ندیدم، کسی میدونه با توجه به این عکسها من کجا نشسته بودم؟ خودم نمیدونم کجای اونجا بودم :|