963- این ترم، سهشنبهها + بعداً نوشت + یه بعداً نوشتِ دیگه
این ترم (سهشنبهها) یه درسی دارم به اسم متون ادب فارسی. احوال دل گداخته، اسم کتابیه که جناب آهنگر انتخاب کرده و این ترم برای ما و ورودیا تدریس میکنه. محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته و بعد از مرگش جمعآوری کردن و جناب آهنگر شرح و بسطش داده و ابیات و کلمات سختشو معنی کرده و هر جلسه بدون اینکه از قبل تعیین شده باشه، هر کدوممون بخشی از نامهها رو با صدای بلند و رسا میخونیم و البته تا حالا قرعه به نام من نیافتاده خدا رو شکر!
و من از عُنفوان کودکیم از مولانا خوشم نمیومد. حالا دقیقاً دلیلشو نمیدونم، ولی یحتمل به این خاطر باشه که یه سری هممدرسهای داشتم که باهاشون تفاوت ایدئولوژیکی داشتم و اینا شیفته و عاشق سینه چاک و فداییِ مولانا بودن و خب این جوری شد که من هیچ وقت علیرغم اینکه غزلیات و مثنویشو خوندم و شعراشو دوست دارم و برخیشو حفظ هم هستم، بازم نتونستم خودشو دوست داشته باشم.
جلسهی پیش، استاد (نمیدونم چرا بهش نمیاد بگم استاد، علی ایُ حال! هر جا میگم استاد، منظورم دکتر حداده) گفت مولانا با اینکه سُنّی بوده، از نسل و نوادگان امام جواد هست و به اهل بیت ارادت فراوان داشته. بعدشم کلی از مولانا تعریف و تمجید کرد.
حالا نشستم دارم نامههاشو میخونم و خودمو برای جلسهی بعدی آماده میکنم که یه موقع اگه گفت من بخونم، درست و حسابی قرائت کنم و روی تلفظ غ و گ و ق هم کلی تمرین کردم و میتونم سه بار پشت سر هم بگم یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا! لامصب کمر آدم خم میشه زیر سنگینی این مصرع. تُرک نیستی، نمیدونی چی میگم!
حین مطالعهی کتاب مذکور متوجه شدم مولانا که خیلی هم به اهل بیت ارادت داشته، هر جا نوشته نبی، به "صلی الله علیه و سلّم" اکتفا کرده و لفظِ "و آله" رو نیاورده. به عبارتی ایشون هر جا اسم پیامبرو آوردن، درودشونو فقط به پیامبر و نه خاندانش روانه کردن. بعد یه جای دیگه اومده نوشته عُمر رضیالله و فلان و بهمان.
خب اگه قرار باشه منی که دو ساله دارم با هماتاقیای سُنّی مذهبم به صورت مسالمتآمیز زندگی میکنم و در راستای هدفِ والای وحدت اسلامی کوششها کردهام، این نامه رو تو کلاس برای ملت بخونم، به تلافیِ "و آله" نگفتنِ مولانا عُمرو خالی میخونم و رضی الله رو نمیگم.
همون طور که گفتم محتوای این کتاب، نامههای مولاناست که برای دوستان و آشنایانش نوشته. موضوع نامهها متفاوته. مثلاً یه نامه برای حاکم و سلطان نوشته، تو یه نامه شفاعتِ یکیو کرده، یا برای قرض کسی مهلت خواسته، یا خواسته یکیو با یکی آشتی بده و حتی برای یکی کار پیدا کنه. مثلاً یه جا مولانا به پسرش نامه نوشته که هوای زنتو که عروس مولانا و به عبارتی دخترِ دوستِ مولانا باشه رو بیشتر داشته باش. ظاهراً پسرش مردِ زندگی نبوده و دنبال رفیق بازی و دوستدختر و اینا بوده و عروس میاد به پدرشوهرش که مولانا باشه میگه این پسرت اصن به من توجه نمیکنه و مولانا هم یه نامه برای پسرش مینویسه که پسرم! خاطرِ ایشان را عزیزِ عزیز دار و هر روز را و هر شب را چون روز اول و شب اول فرض کن و فکر نکن حالا که گرفتیش دیگه خرت از پل گذشته و فکر آبروی منم باش که رفتم وساطت کردم و دخترِ همکارمو برات گرفتم. بعدش میگه پسرم یه وقت فکر نکنی زنت اومده اینا رو به من گفته هااااا! نه بابا جان! اینا تو خواب بهم وحی و الهام شده و خودم مکاشفه کردم فهمیدم تو با زنت مشکل داری و خواستم تذکر بدم فقط.
شواهد نشون میده نه تنها مولانا که پسرشو اسکول فرض کرده و گفته تو خواب دیدم این قضیه رو، بلکه مامانِ هماتاقیم نسیم هم یه بار داداشِ نسیمو اسکول فرض کرده بوده و بهش گفته بود تو خواب دیدم یه سری فرشته اومدن بهم گفتن دوستدختر داری و بهم الهام شد اسمش فلانه حتی!
این ترم (سهشنبهها)1یه درس دیگه هم دارم به اسم تاریخ و فلسفهی علم. تنها مزیت این درس اینه که تنها کارشناس مسائل فنی کلاسم و هر چی بگم، حرفم حجته و کسی حتی استاد هم مخالفت نمیکنه. مثلاً این هفته استاد لابهلای نُطقش حجم هرم رو پرسید و منم با قیاس به حجم مخروط که یک سوم حجم استوانه است، گفتم ارتفاع هرم ضرب در قاعده تقسیم به سه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، تا حالا تو عمرم به فرمول حجم هرم فکر نکرده بودم و یه چیزی پروندم و بعداً اومدم سرچ کردم و دیدم فرمولش همون بوده. تاریخ علم و هر چی که به تالس و فیثاغورث مربوطه رو با گوش جان درک میکنم؛ ولی هر چی بیشتر وارد مباحث فلسفی میشیم و هر چی بیشتر در مورد فلسفه میفهمم، بیشتر ازش بدم میاد، بیشتر ازش متنفر میشم و اگه تا یه ماه پیش، از فلسفه و مباحث فلسفی فقط بدم میومد، الان این قابلیت رو در خودم میبینم که خرخرهی هر چی فیلسوفه رو با دندونام بِجَوَم و با همین ناخنام چشاشو از کاسه دربیارم بذارم کف دستش. و پناه میبرم به الکترومغناطیس از شرّ فلسفه. توبه میکنم از اینکه فکر میکردم هیچی منفورتر از الکترومغناطیس نیست. به همین سوی چراغ مودم قسم، بهشت نمیرم اگه افلاطون و سقراط و ارسطو اونجا باشن. بار خدایا! تا حالا همه جوره با هر چی که به فکرت رسیده آزمایشم کردی، ولی تو رو قسم میدم به ذات اقدست که منو با فیلسوف جماعت در نینداز و سرنوشتمو به سرنوشتشون گره نزن. آمین یا ربالعالمین.
بعداًنوشت: در توصیفِ آشفتگی ذهنِ پریشانم همین بس که هفتهی دوم آبان و بعد از یک و نیم ماه از شروع ترم و حضور مستمر در همهی کلاسها بدون غیبت، تازه الان که داشتم تکلیفای یکی از درسامو انجام میدادم و بعد از نوشتن این پست متوجه شدم این تاریخ علمو دوشنبهها دارم و همهی دوشنبههایی که سر کلاس درس مذکور نشستم فکر کردم سهشنبه است. تازه پایِ یه نوشتهای که باید اسم استاد رو هم مینوشتم، اسم کوچیک استاد همین درسو محمدامین نوشتم و شمارهشم تو گوشیم دکتر محمدامین فلانی سیو کردم و الان دیدم اسمش امیرمحمده و من همهی این یک و نیم ماه به چشمِ محمدامین میدیدمش. به نظرم دوشنبه هیچ فرقی با سهشنبه نداره. همون طور که محمدامین و امیرمحمد تفاوت چندانی باهم ندارن. اصن شاعر میفرماید:
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را با بغض میخورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم
باشد برای روز مبادا!
اما در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونانکه بایدند
نه بایدها
هر روز بیتو روز مباداست...
بعداًتر نوشت:
نامبرده، دوست چندین و چندون ساله است :|