۱۲۸۵- سفرنامه (قسمت سوم: شریف و خونۀ دخترخاله)
۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ میرفتم خونهشون و شام و خواب و صبح میزدم به دل خیابونا و دانشگاهها. سر کوچهشون که میرسیدم زنگ میزدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمیدونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی میریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست میکردم از همهشون میخریدم و از همهشون تو همه چی میریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزیای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت میگفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمیمونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمیدم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمهها رو ضبط میکنه، مکالمهمونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزیفروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحانهاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم میخوام؛ شاملِ :|
۱۲. فرداش وقتی داشتم میرفتم خونهشون سر کوچهشون یه آقاهه که فرشفروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمیدونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمیدونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر میکردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه میتونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.
۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهماننوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونهشون، ولی دیگه روم نمیشد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.
۱۴. یکشنبه صبح باید میرفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبانها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبانهای همۀ دانشگاهها و خوابگاهها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذهام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همهشون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمیشناسم و داشت راهنماییم میکرد از کجا برم و مسیرو نشونم میداد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمیشناسم اونجا رو.
۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن همرشتهایم بود و ۹۰ای. از قیافهش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمهمون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال میشیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچهها میشناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمیگرده و نمیتونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.
۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش میتونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.
۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما میریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایاننامهم هستن، اون هاتچاکلت هم اولین هاتچاکلت عمرمه که میخورم. تا اون موقع فکر میکردم هاتچاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همونطور که فکرشو میکردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمیخورم. دلدرد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هاتچاکلت رو دوست داشتم و راضیام ازش. مزۀ شیرکاکائو میداد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.
۱۸. همونطور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا میرم موقعیت میدم. این اون لحظهایه که تالار شش، روبهروی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچهها رو تا ۱۶:۳۱ نگهداشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میانآبادی باهاش صحبت میکرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.
۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت میکردن. میخواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفههامون آیدا و هایدا میگفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب میکردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت میشدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف میزدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|
تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.
۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو میخوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمیگردم. - کجا میری؟ - زود برمیگردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.
در حق خوانندههای وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالیشون، خوشبختیشون، موفقیتشون، عاقبت به خیریشون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همهتون میکنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشتههام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقالهها و کتابام بگردید.