سوم ابتدائی که بودم, مقنعه هامون صورتی بود
اون موقع یه همکلاسی داشتم به اسم عفت!
موهاش بلند و طلایی بود
خیلی هم آروم و درسخون بود,
یه چیزی تو مایه های خودم
و تنها کسی بود که بیرون مدرسه ترکی و توی مدرسه فارسی حرف میزد
این حرکتش رو اعصاب بود
زیاد دوستش نداشتم
چون درسش خوب بود و نمیذاشت تنها شاگرد اول کلاس باشم
اون موقع نیمکت داشتیم و این کنار من مینشست
همیشه سر این موضوع که کی سهم بیشتری از نیمکت داره باهم دعوا میکردیم
همیشه با خودکار و خط کش نیمکتو نصف میکردیم و به اون یکی اجازه تجاوز نمیدادیم
مامان و بابامونو میآوردیم سر هم دیگه و گیس و گیس کشی و هر روز دعوا
به جایی رسیدیم که تو یه نیمکت مینشستیم ولی باهم حرف نمیزدیم
باباش فرش میبافت
تو خونه
همیشه بهش حسودیم میشد که باباش همهاش تو خونه است و
بیشتر از من باباشو میبینه
اون موقع این جوری بود که اولیا! هر از گاهی میومدن مدرسه و
اوضاع درسی مارو از مربیان میپرسیدن
یه روز مامان و بابای من با سه جعبه شیرینی اومدن مدرسه و
یه نیم ساعتم از وقت کلاسو گرفتن و
بعد از اینکه خیالشون راحت شد من هنوز شاگرد اولم, رفتن
معلممون یه خانم 50, 60 ساله بود, به اسم م. خدایان!
ابهتی داشت برای خودش,
لاغر بود؛ پیر, خشن و بی رحم!
انقدر سختگیر بود که هیچ کس دوست نداشت کلاس اون باشه
ولی منو خیلی دوست داشت
یادمه سال سوم اولین سالی بود که ما با خودکار مینوشتیم
حس میکردیم که دیگه بزرگ شدیم که با خودکار مینویسیم
مامان منم از اینکه مقنعهمو همیشه با خودکار مینویسم و کثیف میکنم کفری میشد
یادمه اون روز به معلممون گفت به بچه ها بگین با خودکاراشون مقنعه هاشونو ننویسن
بابا اینا اینارو بیرون کلاس میگفتناااااااااا
معلممونم بعد از این که با والدین من حرف زد, اومد و این موضوع مقنعه رو مطرح کرد
ولی نمیدونم چرا لامصب جلوی مقنعه ام همیشه ی خدا خط خطی بود!
خلاصه این همه شر و ور گفتم که برسم به اینجا که یه روزم مامان عفت اومد مدرسه
به معلممون گفته بود به عفت بگین کمتر درس بخونه و یه کم بره تو کوچه بازی کنه
معلممونم اون روز اومد تو کلاس گفت عجباااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه
یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه
فقط همون یه سال با عفت همکلاسی بودم,
بعدش دیگه ندیدمش
کماکان این همه دری وری سر هم کردم برسم به اینجا که
دیروز دخترخاله به دکتر میگفت به این دختر ما بگو کمتر درس بخونه و یه کم تفریح کنه
دکترم برگشت گفت عجبااااااااااا ملت میان میگن به بچه مون بگو درس بخونه
یه عده هم میان میگن بگو درس نخونه
یاد خانم خدایان افتادم و کلاس سوم و عفت و
خلاصه دکتر گفت خانم, برو خدارو شکر کن میخونه!
تو این دوره زمونه کی درس میخونه آخه!
بذار بخونه, اتفاقاً دانشجو باید درس بخونه!
بعدشم رشتهمو پرسید و آفرین و باریکلا و احسنت و اینا
+ دیشب میل زدم به استاد ادواتم که امروز به خودش ارائه بدم
موافقت کرد, ولی با موضوع سمینارم موافق نبود
میگه پیزوالکتریک و کاربردش چه ربطی به ادوات داره؟
امروز موقع ارائه باید هر جوری شده سر و ته حرفامو هی ربط بدم به ادوات
هی باید ساختارشو به کریستالا ربط بدم, ولی لامصب نارساناست,
درس ما هم ادوات نیمه رسانا!
ساعت 9 هم با استاد قرار دارم هم با نگار اینا!
فعلاً که در خدمت شمام و در حال تایپ و نشر خاطرات 15 سال پیش