پسردایی بابا، بعد از اینکه رأی دادیم: پارک یا خونه؟
ایلیا: پارک
بیتا: پارک
من: پارک
دخترخالهی بابا که مامانِ بچهها باشه، خطاب به من که مهمونشون باشم: ببخشید تو رو خدا، پارک و ماکارونی پیشنهاد بچهها بود.
ایلیا (نگاه به انگشتم میکنه و): نسین تو هم رای دادی؟
من (انگشتمو میگیرم سمتش و): آره. ایناهاش.
ایلیا: من تا حالا رأی ندادم. فایده نداره.
میخندم و بغلش میکنم و میگم تو همین الان به پارک رأی دادی ایلیا. وقتی بابات پرسید بریم خونه یا پارک، اگه ما نمیگفتیم پارک الان پارک نبودیم. ماکارونی هم پیشنهاد شما بوده هااا! (وگرنه من ماکارونی دوست ندارم :|)
لپم رو میکشه و میبوسه. آبدار و محکم!!!
صورتمو پاک میکنم و میگم حالا فهمیدی رأی چیه و چه فایدهای داره؟
شوهر دختردایی بابا هم ماکارونی دوست نداشت. منم با اکراه میخوردم. ولی با اونایی که ماکارونی دوست داشتن، باهم سر یه سفره نشسته بودیم. /اردیبهشت 96/
پ.ن: داشتم یادداشتهامو مرتب میکردم؛ یه چند تا نوشتهی منتشر نشده پیدا کردم که نه دلم اومد پاکشون کنم، نه به نظرم ارزش پست کردن داشتن. تلگرامم پرِ یه همچین یادداشتهاییه که از دهن افتاده. نمیدونم چی کارشون کنم.
پرسیده بودین مولودی چیه. مولودی همانا جشن تولد امامان است و اغلب در ماه شعبان صورت میگیرد. من اولین بارم بود تو یه همچین مراسمی شرکت میکردم. نمیدونم مولودی آقایون چه شکلیه، ولی خانوما این مراسمو با ساز و آواز و دف و دُهُل و دست و جیغ و هورا برگزار میکنن. آرایش میکنن، لباس خوشگل میپوشن، سورهی انعام میخونن، میوه و شیرینی و آش میدن و شکلات پرت میکنن رو سر ملت. و مدام برای صابخونه و امواتش صلوات میفرستن. این مراسم معمولاً تو پارکینگ برگزار میشه و ورود آقایون و عکسبرداری و فیلمبرداری ممنوع هست. اینجایی که من بودم صندلیا به صورت حلقوی دورِ خانم مداح چیده شده بودن. خانومه یه دستش میکروفن بود و با دست دیگهش شکلات پرت میکرد سمت ملت. دو تا همکار داشت که دف میزدن و همخوانی میکردن. یه خانوم هم بود که وظیفهاش همکاری در پرتاب شکلات به دوردستها و گذاشتن شکلات تو کیف خودشون بود. من ردیف اول، تو حلق هر چهارتاشون نشسته بودم و همه چی رو تحت نظر داشتم. میانگین سنی هر چهارتاشونم پنجاه بود. (یاد اون آدم فضاییه افتادم که زمینو توصیف میکرد میفرستاد کهکشان و بعدشم میگفت تماس فِرت. سریال فضانوردان؟ آدمفضاییا؟ مسافران؟ حالا هرچی... شهاب و ستاره و ناهید و بهرام و فرید کاراکترهای سریال بودن.)
موضوع و نکتهی جالبی که توجه منو شدیداً به خودش جلب کرد، بخش پرتاب شکلات بود. از اونجایی که من از اون شکلاتخورای حرفهایام و هوا را از من بگیر و شکلات را نه، تمرکز کرده بودم رو شکلاتها. صابخونه که دختردایی بابا باشه، کاسه کاسه شکلات میآورد میذاشت جلوی خانم مداح و ایشون با شور و حالی توصیف ناپذیر مشتمشت شکلات برمیداشتن پرت میکردن سمت خانوما. منم هی جاخالی میدادم نخوره تو سر و صورتم. هفت هشت ده کاسهی اول از این شکلاتای "کیلویی ارزون تومن" بود. از اینا که اساساً من به عنوان شکلات قبولشون ندارم. بعضی از مهمونا با خودشون شکلات آورده بودن و میدادن صابخونه که بریزه تو کاسه. این خانومه موقع پرتابِ اینا، دو مشت میریخت تو کیف خودش و همکاراش و یه مشت پرت میکرد سمت ملت، دو تا من، یکی تو! دوباره چند تا کاسه از اون شکلات ارزونا آوردن. همه رو پرت کرد سمت ملت. بعد دقت کردم دیدم چند تا شکلات گرون توشون بود، اونا رو جدا کرد گذاشت رو میز و بعدشم ریخت تو کیف خودش و همکاران! سری آخر، مهمونای خیلی خاص یه سری شکلات خیلی خاص تو جعبههای خوشگل آورده بودن. اونا رو اصلاً و ابداً پرت نکرد جایی. مراسم که تموم شد گفت خانوما کسی هست که شکلات نداشته باشه؟ اینا اضافی موندن بیاین بردارین. یه خانومه گفت دوست دارم از دستِ شما که تبرکه بگیرم. با دستِ مبارکش از اون شکلات ارزونا برداشت داد به خانومه و اون شکلاتهای خاص رو ریخت تو کیف خودش و همکاران. این بنده خدا به چهار تا شکلاتی که بهش سپرده بودن بین ملت پخش کنه رحم نمیکنه و همهی همّ و غمّش پر کردن کیف خودش و همکاراش بود. اون وقت چه انتظاری داریم از اونی که پشت میزِ ریاست نشسته یا یه کشورو سپردن دستش؟
امام علی علیه السلام منذَر، پسر جارود عبدی، را که از قبیله عبدالقیس بود، به بخشداری منطقهای، منصوب کرد. اما او، به بیتالمال خیانت کرد و با بذل و بخششهای بیحساب و کتاب به دوستان و خویشان، بیتالمال را غارت کرد. این خبر به امام علی (ع) میرسد. آن حضرت در نامهای تند، ضمن توبیخ و عزل، او را احضار میکند. و لئنْ کان ما بلغنی عنکَ حقاً، لَجَمَلُ أهلِکَ و شِسْعُ نَعْلِکَ، خیرٌ منکَ و مَنْ کان بصفتک فلیس بأهل ِأنْ یُسَدَّ به ثَغرٌ أوْ یُنْفَذَ به امر، أوْ یُعلی له قدرٌ، أوْ یشْرَکَ فی أمانَةٍ، أوْ یُؤمَنَ علی جبایِةٍ! فأقْبِلْ إلیَّ حینَ یصلُ إلیک کتابی هذا. إنْ شاء ِالله؛ اگر آنچه به من گزارش رسیده، درست باشد، شتر خانهات و بند کفش تو، از تو، باارزشتر است. و کسی که همانند تو باشد، نه لیاقت پاسداری از مرزهای کشور را دارد و نه میتواند کاری را به انجام رساند، یا ارزش او، بالا رود، یا شریک در امانت باشد و یا از خیانتی دور ماند. پس چون این نامه به دست تو رسد، نزد من بیا.
آهای خوشگلِ عاشق
سرمو بلند میکنم
آهای عمر دقائق
دنبال گوشیم میگردم
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
روی تخت، زیر تخت، زیر بالش، توی کیف، لای کتاب
آهای ای گل شببو، آهای گل هیایو
مثل اینکه صدا از تو یخچال میاد!!!
آهای طعنه زده چشمای تو...
دستمو میذارم روی علامت سبز و میکشم سمت راست. با خنده میگم سلام دختردایی خوبین؟ میپرسه چرا انقدر دیر جواب دادی؟ میخندم و میگه چیزی شده؟ میگم نه. گوشیم تو یخچال بود. میگه مولودی داریم میای؟ میگم آره. چرا که.
حالا من چی بپوشم؟
+ کلاً من عادت دارم چیز میزامو بذارم تو یخچال: nebula.blog.ir/post/497