1119- دایرۀ قسمت (۳)
خانوم جوون و پسرش داشتن میرفتن مرند. پسرش کوچیک بود و براش بلیت نگرفته بود. اسمش امیرعلی، امیرمحمد، امیرعباس، یا یه همچین چیزی بود. امیرحسین نبود. من لهجههای ترکی رو خوب بلد نیستم. ینی اگه یه ترک پیشم حرف بزنه، فقط میتونم بگم ترک تبریز هست یا نه. ترکها هم برای خودشون لهجههای خاص خودشونو دارن. مثل تفاوتی که لهجههای یزدی و اصفهانی دارن. هی چی بیشتر به لهجهی این خانوم جوون دقت میکردم، بیشتر به تهلهجهی کرمانیش پی میبردم. انگار ورژن ترکِ کرمانی باشه. و چون اولین مرندیای بود که میدیدم نظریهی محکم و متقنی نمیتونستم در مورد لهجهش بدم. ولی کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که لابد مرندیا ترکی رو مثل کرمانیا حرف میزنن.
وقتی گفت شوهرش کرمانیه و برای سربازی میاد شهر اینا و ایشونو میبینه و عاشق هم میشن و به هم میپیوندن فهمیدم آهان! کمال همنشینِ کرمانی در وی اینچنین اثر کرده :))) تازه شوهرش از خود خود کرمان نبود و از یکی از شهرهای کوچیک اطراف کرمان میاد و عاشق ایشون میشه. خانومه میگفت الانم تو همون شهر کوچیک اطراف کرمان زندگی میکنیم. اسم شهرو گفتاااا، ولی یادم نموند. علاوه برا اینکه جغرافیم داغونه و نمیدونم کلیبر و مراغه و مرند کجای نقشهن، اسامی خاص رو هم زود فراموش میکنم. مثل اسم این شهر و اسم پسرش و حتی اسم شوهرش که ورد زبونش بود. ولی پیششمارههای تلفن و پلاک خودروها سریع میرن تو ذهنم ثبت میشن. میدونم اون دنیا معلم جغرافیم یقهمو میگیره و میگه حیفِ اون همه وقت و انرژی که برای تعلیم و تربیت تو صرف کردم، ولی من از جغرافیای استان تنها چیزی که یادم مونده اینه که جلفا گرمترین و سراب سردترین شهر استان ماست. حالا اینا هر کدوم کجای استانن بماند، ولی چند وقت پیش داشتیم میرفتیم مسافرت و از سراب رد شدیم و تصور میکردم تو برفی، بورانی، بهمنی چیزی گیر کنیم. ولی انقدر گرم بود که نفسم بالا نمیومد. اونجا بود که فهمیدم کتابا هم دروغ میگن و اصلنم سرد نبود. خودِ اهواز بود. اونجا یه جور بستنی هم خوردیم که به قول داداشم مزهی عمه میداد. روش نوشته بود بستنی یخی زرشک با روکش یخی خرمایی با طعم کولا. داداشم گفت خلاصهش میشه عمّه!. بله عرض میکردم. خانومه میگفت وقتی میخوام برم پدر و مادرمو ببینم اول با اتوبوس از اون شهر کوچیک اطراف کرمان میرم کرمان. بعد میام تهران. بعد با قطار میرم تبریز. بعدشم از تبریز میرم مرند. یه همچنین مشقتی رو متحمل میشه بنده خدا.
خانم مسن خندید و گفت مگه تو شهر خودتون قحطی خواستگار بود آخه؟ خانوم جوون گفت تازه ما از اون خونوادههاش بودیم که دختر به راه دور نمیدادیم. نمیدونم چی شد و چه جوری شد که اینجوری شد. قسمته دیگه. هفت هشت ساله ازدواج کردیم و الان انقدر که با مادرشوهرم صمیمیام با مادرم صمیمی نیستم. شام و ناهارا رو تو خونهی پدرشوهرم اینا آوار میشیم همیشه. خونهشون نزدیک خونهی خودمونه و من همیشه اونجام. مادرشوهرمم انقدر که منو دوست داره دختراشو دوست نداره. خانم پیر پرسید شوهرت چی؟ عوض نشده؟ خانوم جوون گفت مثل هفت سال پیش و اولین باری که همو دیدیم عاشق همیم. شوهرم به هر کی میگه از کجا دختر گرفته شاخ درمیاره. خانم پیر گفت قسمت هم بودین. قسمت بوده سربازی بیاد شهر شما و تو رو ببینه. خداروشکر از زندگیت راضیای.
دیگه انقدر تو این کوپه جملهی قسمته دیگه رو شنیده بودم که داشتم قسمت بالا میاوردم و میخواستم شیشهی قطارو بشکنم خودمو بندازم پایین و به رادیکال شصت و سه قسمت مساوی تقسیم بشم و رو قبرم بنویسن قسمتش همین بود :|
این یکی دیگه مثه اینکه قسمتش خوب بوده خداروشکر.
پاراگراف آخر :)))