پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطهره هم‌کلاسی ارشد» ثبت شده است

من که از عنفوان کودکیم عاشق این سلسله بودم و قدمت لطفعلی‌خان خیلی بیشتر از قدمت مراده. ولی ذوقم مضاعف می‌شه وقتی می‌بینم این همه مراد تو این سلسله بوده. بعد می‌دونستین اگه روزای اول دورۀ ارشدم دوستم اون یه لیوان آبو نمی‌داد دستم و نمی‌گفت بخور آب نطلبیده مراده، کاراکتر مراد هیچ وقت خلق نمی‌شد؟

داشتم از جلوی تلویزیون رد می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه و گذرا افتاد رو زیرنویس برنامه‌ای که پخش می‌شد و کسی نگاش نمی‌کرد. یه برنامۀ مذهبی بود راجع به اربعین و یه آقایی داشت صحبت می‌کرد و اون پایین نوشته بود امامزاده زید، بازار بزرگ تهران. چند قدم از تلویزیون فاصله گرفته بودم که یهو برگشتم گفتم امامزاده زید؟!!! امامزاده زید!!! مامان، امامزاده زید. ببین. ببین اونجا رو. می‌بینی؟ سمت راست آقاهه رو ببین. یه در سبزه. دره یه کم این‌ورتره و دیده نمیشه. ولی ببین، ببین ایناهاش. لطفعلی‌خان اونجاست. اونجا دفنش کردن. قبرش اونجاست. الان امامزاده رو مرمت کردن. قبلاً این‌جوری نبود که. داغون بود. اونجا رو می‌بینی؟ یه کم اون‌ورتر. اونجا تالار کامران‌میرزاست. اینجا بازار کفاش‌هاست. تهِ بازار کفاش‌ها. ببین. و تمام مدت مامان که خدا شفات بدۀ خاصی تو چشاش بود چیزی جز یه آقاهه که روی صندلی نشسته و راجع به عطر اربعین صحبت می‌کنه نمی‌دید و من همچنان داشتم توضیح می‌دادم یه کم اون‌ورتر از آقاهه کجاست و یه کم این‌ورتر از آقاهه و پشت دوربین تو زاویه‌ای که ما ایستادیم چیه.

پ.ن: اگه هشت سال پیش عقل و تجربۀ الانمو داشتم، هیچ وقت تنهایی تو روز تعطیل پا نمی‌شدم برم امامزادۀ مخروبه‌ای که تا حالا نرفتم و تهِ بازاره و بازار تعطیله (+، +، +).

۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1027- چه می‌شود عیان شوی مرا عزیز جان شوی

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۱ ب.ظ

بچه که بودیم، فکر می‌کردیم اگه دو نفر باهم یه چیزیو بگن، باید موهای سر همدیگه رو بکشن و آرزو کنن و آرزوی اونی که زودتر موی طرفو کنده برآورده میشه. یه وقتایی معلم سر کلاس یه چیزی می‌پرسید و بغل دستی همون جمله‌ایو می‌گفت که من گفتم. یواشکی از زیر مقنعه می‌افتادیم به جونِ همدیگه و

یه لینکی برای یکی فرستادم و تا اومدم صفحه‌ی مدیریت وبلاگ خودم دیدم همزمان با من اونم همون کامنتو گذاشته. گفتم می‌تونیم تار موی خودمونو بکَنیم برای طرف مقابل آرزو کنیم. چند دیقه بعد یه تار مو کنار لپ‌تاپ من بود، یه تار مو کنار لپ‌تاپ اون. 

بلند شدم تار موی سحرآمیزو بذارم یه جای امن. کمدم تا خرخره پر بود و جا نداشت. حتی برای همین یه تار مو هم جا نداشت. همه رو ریختم بیرون ببینم زورم به کدومشون می‌رسه که پرتش بدم بره.

این جعبه‌ی خالی چیه نگه داشتم؟ تکونش دادم و بدون اینکه بازش کنم پرتش کردم سمت سطل آشغال. جزوه‌ها نه، کتابام نه. نقاشی‌ها نه. مدادرنگیا بمونه، مدادشمعیا بمونه، آخرین گچی که معلما باهاش درس دادن هم نه. این ماژیکه که خشک شده! ولی بمونه. جایزه‌های شاگرد اولی، بلیت‌هایی که تو این 6، 7 سال باهاشون رفتم و اومدم، رسید خرید از سوپری و تره‌بار، عصب دندونم، ناخنای دوسانتی‌م، شمع‌هایی که نذر امامزاده‌ها کردم، نقل و نبات سفره‌های عقد فک و فامیل، کارت عروسیاشون، چوبِ بستنی، ظرف بستنی، ظرف فالوده، لیوان ذرت مکزیکی، ظرف یه بار مصرف آش، پاکت شیرکاکائو؟!!! مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور، شکلاتایی که ده بیست سال از تاریخ انقضاشون می‌گذره، جوراب یه سالگیم، پیرهن قرمز دو سالگیم، اسباب بازیام، عروسکام، ترانزیستورا و دیودایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم، هندزفزیای سوخته، پوستِ! چیپس و پفک، عیدیای بچگی‌م (کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی)، سکه‌های یه تومنی، یه قرونی، چند تای دیگه که عکس شاه روشه و کلی آت آشغال دیگه. همه رو برگردوندم سر جاش و رفتم سراغ سطل آشغال. جعبه رو باز کردم دیدم خالی نیست. یه لیوان یه بار مصرف توش بود. از اون یه بار مصرفای غیرکاغذی. تا کرده بودم. برخلاف بقیه‌ی چیزا که تاریخ و اسم و امضا داشتن، این یکی هیچی نداشت. یادمم نیومد لیوانِ چیه. دوباره انداختمش تو سطل آشغال و اومدم سراغ کمدم. یهو مثل این فیلما که طرف حافظه‌ش تکون می‌خوره و یاد یه چیزی می‌افته برگشتم سمت سطل آشغال و زیرِ لب گفتم آبِ نطلبیده!


بیشتر بدانید: خالقِ کاراکتر مراد، هم‌کلاسی ارشدم، مطهره بود. الان دیگه هم‌کلاسیم نیست. یه ماه از ترم نگذشته بود که با آقای ط. انصراف داد. روزای اول ترم اول بود. تایم استراحت بین کلاسا، هندزفری به گوش خیره شده بودم به آسمون. داشتم به همون موضوعی فکر می‌کردم که الان که ترم آخرم فکر می‌کنم. لیوانِ آبو گرفت سمتم و گفت آب می‌خوری؟ گفتم نه، مرسی. گفت میگن آب نطلبیده مراده و post 373

۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

751- صبحانه

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ

دیروز صبح دم آسانسور، یکی از مسئولین فرهنگستانو دیدم و از اونجایی که ما 8 تا (با احتساب آقای ط. و خانم م. که انصراف دادن میشیم 10تا)، تنها دانشجویان فرهنگستانیم و از اونجایی که بنده هیچ کدوم از ادیبان سرزمین سبزم ایران رو نمی‌شناسم و تفاوتی بین اساتید و کارمندان از نظر بصری قائل نیستم و از اونجایی که کلاً اهل سلام و احوالپرسی با ملت هم نیستم (بودم، ولی دیگه نیستم) بنابراین مثل درخت از کنار این مسئول محترم رد شدم و رفتم سمت آسانسور که منو از طبقه همکف ببره طبقه اول (خسته بودم سر صبی خب! یه طبقه می‌دونین چند تا پله است؟!)

غرق در افکار افسار گسیخته ام بودم که به ناگاه این مسئوله گفت سلام خانم شباهنگ!

یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش

دوباره نگاش کردم و

خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و 


* * *

تو این شش ماهی که اینجا بودم، فقط دو سه بار از سرویس استفاده کردم؛ شاید چون ترجیح میدم در طی روز آدمای کمتری رو ببینم و تمایلی به آشنایی و ارتباط با ساکنین اینجا ینی فرهنگستان ولو در حد چند دقیقه تو سرویس هم ندارم حتی؛ نه تنها نسبت به ساکنین اینجا، بلکه نسبت به ساکنین خوابگاه یا حتی نویسندگان و خوانندگان فضای مجازی (وبلاگ) هم همین حسِ به من نزدیک نشو بذار تنها باشم رو دارم؛

اوایل ترم اول یکی دو بار با سرویس تا سر کریم خان رفتم که معادل نیمی از مسیرم بود و با یه خانومه که اسمشو هیچ وقت نپرسیدم و تو حوزه ادبیات دفاع مقدس کار می‌کرد آشنا شدم. بار آخر، اواسط پاییز بود و ژاکت به دست سوار اتوبوس شدم (کوچیکتر از اتوبوس و بزرگتر از ون بود البته). هوا انقدر سرد نبود که بپوشم و انقدر هم گرم نبود که همراه خودم برش ندارم.

سوار شدم و دیدم خانوما دوتا دوتا نشستن و آقایون هم یه جوری نشسته بودن که کنار همه شون یه صندلی خالی بود و من باید انتخاب می‌کردم که کنار یکی‌شون بشینم

بدون اینکه سرمو بلند کنم و از نظر سن و سال و ظاهر و باطن تحلیل‌شون کنم کنار آقایی که نزدیک‌ترین صندلی خالی نشسته بود نشستم و تا نشستم آقایی که رو یکی از صندلیای ردیف راست نشسته بود  سر صحبت رو با منی که ردیف چپ بودم باز کرد که سایز ژاکتتون چنده؟

اون روزا همون روزایی بود که کامنتا بسته بود و از نظر روحی رو پیک منفی سینوس زندگیم بودم و سایه‌ی همه، بالاخص هر چی جنس مذکر بودو با تیر می‌زدم به واقع (هنوزم می‌زنم البته :دی) فلذا لبخند سردی نثارش کردم و گفتم اندازه‌ی تن شما نه، ولی شاید به درد دخترتون بخوره و گرفتم سمتش که قابل شما رو نداره

با ذوق زایدالوصفی پرسید وااااای شما از کجا می‌دونستی من یه دختر هم سن و سال شما دارم و منم با لبخندی سردتر از قبل گفتم حدس زدم شما جزو باباهایی باشین که دختر دارن. و به واقع حوصله‌ی حرف زدن نه با ایشون بلکه با هیچ بنی بشری رو نداشتم و از اونجایی که قیافه ام نه شباهتی به اساتید داشت و نه کارمندان و مسئولین و پژوهشگران،

پرسید شما دانشجویی؟

و من یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم نسرین جان، اینم جای پدرت. انقدر بدبین و بداخلاق نباش و با خوشرویی به سوالاش جواب بده (هنوزم در مواجهه با انسان‌ها این تذکر رو به خودم می‌دم ولی خب مثلاً نمیشه جواب اون مزاحم تلفنی رو که شانسی یه شماره می‌گیره و وقتی "بله بفرمایید" یه دختر رو می‌شنوه و اسمس میده عاشق صدات شدم رو با خوش‌رویی داد. جواب چنین پلیدِ دون صفت فرومایه‌ای رو اصن نباید بدی به واقع)

نفس عمیقی کشیدم و گفتم بلی! دانشجوی همین‌جام؛ اصطلاح‌شناسی.

با ذوق زایدالوصف‌تری گفت دختر باهوشی هستین که وقتی سایز ژاکت‌تون رو پرسیدم، معنای کنایی جمله رو گرفتید و گفتید به دردتون نمی‌خوره، در حالی که می‌تونستید یه عدد که همون سایز ژاکت‌تون باشه رو بهم بگید

تو دلم گفتم اتفاقاً مهندس درونم ترجیح میداد یه عدد رو به عنوان جواب سوالت تحویلت بده

لبخند زدم و گفتم دخترتون باید هم‌سن و سال من باشن

گفت دبیرستانیه و عاششششششق ریاضی و هندسه و هر چی میگیم بیا ادبیات بخون گوش نمیده

بهش گفتم اتفاقاً رشته‌ی منم ریاضی بود، اجازه بدید هر چی دوست داره بخونه

یه کم درباره رشته‌های مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به اسم دخترش

گفت من دوست داشتم اسمش صبا باشه و من پرسیدم با "س" یا "ص"؟ چون من دو تا دوست دارم یکی سبا و یکی هم صبا و ایشون گفتن دوست داشتم دختر صبا با صاد باشه و مادرش ریحانه رو دوست داشت و تا روزی که دخترم به دنیا اومد با مادرش سر همین موضوع اختلاف نظر داشتیم و حتی یکی از اساتید فرهنگستان صبحانه رو پیشنهاد کردن که ترکیبی از صبا و ریحانه بود.

لبخند زدم و البته لبخندم گرم‌تر از قبل بود؛ 

پرسیدم بالاخره تو شناسنامه‌اش ریحانه‌ست یا صبا؟

گفت ریحانه؛ ولی من دوست داشتم صبا باشه...


دیروز بعد از چند ماه پدر ریحانه رو دوباره دم آسانسور دیدم

ایشون منو شناختن و من متوجه ایشون نشدم

سلام کردن و من نشناختم‌شون

یه کم نگاش کردم و یادم نیومد کجا دیدمش

دوباره نگاش کردم و

خب استادم که نبود و نیست، مسئول آموزش و کتابخونه و کپی و نگهبانم که نیست و 

آهاااااااااااااااان!

من: "سلام آقای امممممم بابای صبحانه امممم نه بابای صبا خانوم یاااااا ریحانه... بابای ریحانه! خوب هستین؟ ریحانه جان خوبن؟"


* * *

همیشه تو کیفم یه چند تا نسکافه و تی‌بگ (چای کیسه‌ای) دارم و اینا اجزای لاینفک کیفم هستن. تاکید می‌کنم "همیشه"

صبح کیفمو عوض کردم و با خودم گفتم چه کاریه بارمو سنگین می‌کنم و به هوای اینکه تو فرهنگستان، تو اتاقمون (اتاق ارشدها) چای و نسکافه هست، گذاشتمشون خوابگاه و الان اومدم دیدم هم چای و هم نسکافه‌مون تموم شده!

هیچی دیگه؛ دارم آب جوش می‌خورم!

۲۲ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

540- یک مشت افاضه زبان‌شناسانه

پنجشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

چند وقت پیش سر کلاس داشتیم در مورد پلیسِ زبان ایالت کِبِک و منشور زبان فرانسه حرف می‌زدیم

اینکه زبان فرانسه که زبان اکثریت ساکنان این ایالته، به عنوان زبان رسمی ایالت کبک شناخت می‌شه

و بر اساس این قانون، استفاده از زبان انگلیسی در تابلوهای شهری و پوسترهای کبک ممنوع شده!

این قانون حتی اجازه بستن مدارس خصوصی انگلیسی زبان کبک رو می‌ده 

و حتی تجّار هم حتماً چند تا کارمند فرانسوی زبان داشته باشن!


بحث روانشناسی و جامعه شناسی زبان بود و نحوه احوالپرسی

اینکه ملل مختلف وقتی به هم میرسن یا میخوان خداحافظی کنن چی میگن

استادمون گفت تو یکی از زبان‌های کشورهای گرمسیری (شاید منظورش افریقایی بود، مطمئن نیستم)

مردم وقتی به هم می‌سن و میخوان حال همو بپرسن یه چیزی میگن که معادل فارسیش اینه که خوب عرق می‌کنی؟

ینی عرق کردن نشونه سلامتیه و اگه خوب عرق کنن ینی حالشون خوبه :دی

به حق زبان‌های ناشناخته!!!


بحث نوواژه‌سازی بود و استادمون نارئیس‌جمهورو مثال زد و

همه‌مون داشتیم به طرز مشکوک و معناداری در و دیوارو نگاه می‌کردیم :دی

استادمون می‌گفت ترکیبات باید یه جوری باشه که عوام الناس نتونن تجزیه‌اش کنن ولی تجزیه پذیر باشه

مثلاً تپختر رو مثال زد برای پالس استار و بعدشم گفت ترکیب خودکفایی یه ترکیب اشتباهه

چون اصن کفا معنی نداره و 

اگه منظور از کفا کافی و کفایته که چون عربیه بازم این جوری باهاش ترکیب درست نمی‌کنن

بعد از کلاس با بچه‌ها در مورد شعبده‌های کریس آنجل حرف می‌زدیم و 

من در راستای شفاف‌سازی یکی از اخلاق حسنه‌ام به دیرباورپذیری و تاثیرناپذیری‌م اشاره کردم و

راستش من از این ترکیبات مشتق مرکب زیاد استفاده می‌کنم

ولی اونا ظاهراً اولین بارشون بود ترکیب "دیرباورپذیری" رو می‌شنیدن و کف کردن از این نوآوری من!


بحث اسامی خیابونا و کوچه‌ها بود و

یکی از بچه‌ها خیابان شهید کارکن اساسی رو مثال زد و چند تا نام خانوادگی عجیب غریب

من خودم یه هم‌کلاسی داشتم، سال سوم ابتدائی

فامیلیش چام چام بود!

ینی بعد از این همه سال هنوز تو کف فامیلیشم

یکی دیگه از بچه‌هام اسم یه کوچه‌ای رو مثال زد که رسماً و شرعاً و عرفاً فحش محسوب میشد


استادمون می‌گفت قدیما یه حکیم بود که از پزشکی و نجوم و ریاضیات و حتی شعر هم سررشته داشت

بعدش تخصص یارو مثلاً شد فقط پزشکی

بعدش پزشکیا هم تخصصی‌تر شدن و دیگه طرف یه دندونپزشک نبود و مثلاً فقط روی ریشه دندون کار می‌کرد

یا مثلاً فکر کن فقط روی ریشه فلان دندون

بعدش رشته زبانو مثال زد که برای یه کنفرانسی رفته بوده خارج!

اونجا یه بنده خدایی تخصصش کلیتیک بوده 

املای کلیتیکو شاید اشتباه نوشته باشم ولی استادمون همین جوری تلفظش کرد

ینی یه جور ضمیر خاص که وقتی به یه سری واژه‌ها می‌چسبه یه سری فرایندهای واجی رخ میده و

این یارو تخصصش بررسی این چار تا دونه ضمیر بوده، تازه خارج هم بوده :دی


آقا یکی از معضلات این رشته برای من اینه که بین بچه‌ها، اونی که ذهنش از همه بکر تره منم

ینی وقتی اساتید یه تکلیفی تمرینی موضوعی میدن ملت میدونن دنبال چی قراره بگردن

من حتی اینم نمی‌دونم و بعضی وقتا منجر میشه یه ایده جدید به جامعه بشریت ارائه کنم و

بعضی وقتام نتایج تحلیل و بررسی‌هام چرت و پرت محضه


تا یادم نرفته اینم بگم که اینایی که اون اوایل بهم می‌خندیدن 

که چه طور تا حالا مثلاً اسم فرانسیس بیکنو نشنیدی و فلان و بهمان، 

عرضم به حضور انور همه‌شون و همه‌تون که دوشنبه یکی از بچه‌ها سمینار داشت و 

تو یه متن از آ و آپریم استفاده شده بود و نمی‌تونست بخونه و گفت نمی‌دونم چیه و

بقیه هم نمی‌دونستن چیه و

وقتی گفتم آ پریم، همه گفتن نشنیدن تا حالا!


اون هم‌کلاسیمون که انصراف داد، مدرک ارشد ادبیات شد و

کلاً این جوری بود که همه چی براش فاز حس و ذوق داشت و منطق و اینا تو کتش نمی‌رفت

مثلاً یه بار نقش بسزای ازدواج‌های درون گروهی و تعداد متکلمان رو در بقای زبان فارسی بررسی می‌کردیم،

وسط یه بحث جدی، با یه حس پر عطوفتی گفت البته فردوسی هم نقش داشته در بقای زبان فارسی

ینی انقدر بحث تخصصی و جدی بود که یهو با کامنت ایشون کلاس رفت رو هوا

هر چند خودش نفهمید چرا ما رفتیم رو هوا!


یکی از اساتید روی زبان کودکان کار کرده بود و 

می‌گفت بچه‌ها تا یه سنی اصن جمله‌ی شرطی و تمنایی و کاش و اینا بلد نیستن


بعضی از زبان‌ها هستن که فعلشون نه با فاعل بلکه با مفعول مطابقت می‌کنه!

من تو را دیدی، تو مرا دیدم! :))))


بعضی از زبان‌ها هستن انقدر غنای واژگانی دارن که ترکیب اسم و صفت براشون تعریف نشده و

از یه کلمه استفاده می‌کنن، ینی یه جورایی از همون صفت استفاده می‌کنن

مثلاً نمیگن کتاب خوب و کتاب کهنه و کتاب مفید و کتاب ارزون

برای هر کدوم از اینا یه اسم دارن که همون مفهوم کتاب فلان رو می‌رسونه


بعضی از زبان‌ها هم هستن مثل چینی، که زمان ندارن و با قید زمان، زمان فعل مشخص میشه


روز اول، استاد شماره 2 وقتی رشته کارشناسیمو پرسید، گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

همه‌مون منتظر بقیه جمله‌اش بودیم

گفت چه طور از رشته‌ی به اون خوبی

اومدید به رشته‌ی خوب‌تر!

کلاس رفت رو هوا :دی


در کل حس می‌کنم رشته‌هایی که با اندیشه‌های انسانی سر و کار دارد خیلی رو اعصابن

اصن هیچی‌شون این است و جز این نیست، نیست! همه چی رو هواست انگار!

همه شب می‌خوابن و صبح یه نظریه جدید میدن و یه مشت بیکارم می‌شینن نظریه اینارو می‌خونن


می‌گفت دلسرد نشید، اوایل یه کم سخته، هم برای شما هم ماها، 

دوره اوله و خوبیش اینه که لابد نیاز بوده که جذب نیرو کنن و از سال 80 پیگیر این رشته بودیم و

می‌گفت برید خدارو شکر کنید رشته‌تون هنوز اشباع نشده و مدرکتونو بگیرید سریع جذب میشید


به عنوان نکته پایانی؛

فقط ترک‌ها معنی این جمله‌ها رو می‌فهمن:

یه سری عبارت و اصطلاحه که تحت اللفظی از ترکی به فارسی ترجمه شده،

یه چیزی مثل مای آیز دونت درینک واتر انگلیسی؛ 

وقتی می‌خوندمشون از شدت خنده می‌خواستم خودمو از طبقه سوم بندازم تو حیاط :)))

- تا تو بیای مال من به من خورده = یه چیزی تو مایه‌های نوشدارو بعد از مرگ سهراب

- رویش را نزن = ینی به روش نیار

- پرواز کن ببینم = ینی برو بینیم بابااااااااااااااااا!

- ببینی کجاست؟ = این اصطلاح، وقتی دنبال یه چیزی می‌گردی استفاده میشه

- خدا من رو تموم کرد = زمان خلاص شدن و رهایی و آزادی و فراغت

- تو دیگه واسم مغازه شدی ها = وقتی یکیو هی می‌بینی و هی تکرار میشه یه چیزی و رو اعصابته

- خوب شد کارها رو دیدیم = دیدن، به معنی انجام دادنه (خودمم اخیراً این نکته رو کشف کردم)

- مارو دیگه پرت کردی ها = ینی با ما نیستی، به فکر ما نیستی

- دیگه مارو نمیشماری = ینی به حسابمون نمیاری؛ از مصدر شمردن استفاده میشه

- خودتو بمن له نکن !!! = هنگام ناز و نیاز کاربرد داره

- این به تو به یک ناهار می‌بینه = نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- از تو جا نباشه آدم خوبیه = اینم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه

- دلخوشی از زانو هست = بازم نمی‌دونم کاربردش کی و چه جوریه


در پایان این تریبونی که سر صبی در اختیارم قرار گرفته بود،

مجدداً از دوستانی که غلط‌های نگارشی و ویرایشی بنده رو گوشزد می‌کنن سپاس‌گزاری می‌کنم

ظاهراً پرتقال میوه با ق درسته و من با غ نوشته بودم

ولی میل و میله بافتنی رو چک کردم با ه و بی ه هر دو درسته

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

499- خالقِ کاراکتر مراد هم پَر!

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ

همون دوستی که در شرف انصراف بود...

9=10-1 و آقای ط.، پَر و حالا 8=1-9 و خالق کاراکتر مراد هم، پر!


داستان زندگی خودمه

من زیستنم قصه‌ی مردم شده است

یک تو وسط زندگی‌ام گم شده است


+ بزرگترین ظلمی که شریف در حقم کرد این بود که عکس پیش‌دانشگاهیمو زد رو مدرکم :دی

+ ورودی رشته ما 10 نفر بود که یه ماه پیش آقای ط. انصراف داد، حالا یه نفر دیگه!

۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

اینکه فاطمه الان آلمانه و من تا حالا ندیدمش و مطهره دوست ارشدمه و تازه باهاش آشنا شدم و اصن دوست مطهره رو هم ندیدم یه طرف قضیه است، اینکه این مطهره همونیه که اون یه لیوان آبو داد دستم و گفت نطلبیده مراده و کاراکتر مرادو وارد فصل 3 کرد یه طرف قضیه


پریشب خواب دیدم جانشین آهنگر دادگر شدم و همه چیو متحول کردم! دقیقاً نمی‌دونم چیا متحول شده بودن ولی همه داشتن بهم تبریک می‌گفتن و مدام این بیت تو ذهنم ریپیت میشد که تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف عاشقی شیوه‌ی رندان بلاکش باشد! هر چند این دو مصرع ربطی به هم ندارن ولی حداقل وزن عروضی‌شون که یکیه!

این از پریشب، پس پریشب که یه شب قبل پریشب باشه هم خواب دیدم رفتم نمایشگاه پرده فروشی و برای خونه‌مون یه پرده با طرح سربازان هخامنشی یا ساسانی یادم نیست کدومشون، انتخاب کردم و پنجاه تومنم بیعانه دادم به آقاهه که اونو به کسی نفروشه! آقاهه هم پرسید کی میای ببری و منم گفتم قراره با مراد بیام! :دی حالا نکته هیجان انگیزش اینجا بود که عرض پرده‌ها ثابت بود و طول (ارتفاعشون) فرق می‌کرد

دیشبم خواب خود مرادو دیدم!!! هر چند هر چی تلاش کردم قیافه‌شو ندیدم که بیام براتون توصیفش کنم یا دیدم و یادم نموند ولی به هر حال موضوع کلی خوابم دعوا سر رتبه‌هامون بود و ظاهراً ایشون رتبه‌ی 23 رشته‌ی المپیاد بودن و (آخه المپیاد اسم رشته است مگه؟ اصن مگه المپیاد رتبه داره؟) منم کل کل می‌کردم باهاش که خب که چی که رتبه‌ی بیست و سه ای و منم بیست و نه‌م و لوکیشین این جنگ و جدال و گیس و گیس کشی، قنادی سر کوچه‌شون بود! داشتیم شیرینی می‌خریدیم که البته هر چی تلاش کردم اسم کوچه رو به خاطر بسپرم بازم تلاشم نافرجام موند :)))) شیطونه میگه برو رتبه‌ی 23 تک تک رشته‌هارو سرچ کن ببین اسم کدومشون مراده و بپرس ببین کدومشون سر کوچه‌شون قنادی دارن :دی

پریروز تو مترو حس کردم یه خانومه یه چیزی از تو کیفش افتاد و چون ازش دور بودم و نمی‌تونستم داد بزنم و خانومه دور شده بود و رفته بود، مسیرو برگشتم تا ببینم چه چیزیش افتاده و وقتی فهمیدم هیچیش نیافته، دوباره برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. به قول یکی از دوستان، این شاکله‌ی منه و رفتارم دلیل علمی-منطقی داره و بنده با علم به اینکه ممکنه نتیجه این رفتار خوب، مثبت، اخلاقی، انسانی و غیره‌ی من بد باشه، دیرم بشه یا امکان تکرار گرفتاری، مشکل، دردسر و... بشه باز هم از کمک کردن دریغ نمی‌کنم یعنی نمی‌تونم با همه‌ی محاسبات و سبک سنگین کردن ها و مناظره‌ی درونی، چون شاکله‌ام در مدار مثبت و خوبیه اون کارو انجام ندم. این ینی من کماکان حواسم به مورچه‌هایی که روبه‌روی دانشکده شیمی و مهندسی شیمی رژه میرن هست و هنوز مسیری رو انتخاب می‌کنم که اینا له نشن. (شاکله چیست؟ 1 و 2 و 3)

خیر سرم باید تا سه هفته دیگه این کتاب کابره رو ترجمه کنم و سر کلاس ارائه بدم

اون وقت نشستم کیفیت گوگل ترنسلیتو بهبود می‌بخشم و 

در راستای اعتلای ترجمه قدم برمی‌دارم و ترجمه‌های اشتباهشو ویرایش می‌کنم

گوگل ترنسلیتم ذوق مرگ شده و هی داره ازم تشکر می‌کنه!



+ دو تا پست قبلیو از دست ندید، برای نوشتنش یه هفته زحمت کشیدم :دی

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

373- وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

يكشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

تایم استراحت بین کلاسا؛ من و دوست جدیدِ 10 سال بزرگتر از خودم، مطهره، که ارشد ادبیات خونده 

و این دومین ارشدشه و شبیه عروسکای باربیه :دی


+ (لیوان یه بار مصرفو برمی‌داره و برای خودش آب میریزه و) نسرین آب می‌خوری؟

- (هندزفریو از تو گوشم درمیارم و) چی؟

+ آب! آب می‌خوری؟

- نه؛ مرسی.

+ میگن آبِ نطلبیده مراده

- مراده ینی چیه؟

+ ینی بگیر بخور که به مرادت برسی

- اون مراده که باید به من برسه؛ :دی

+ (می‌خنده)

- (آبو می‌خورم و) لیوانو نگه می‌دارم که بعداً به مراد نشون بدم

+ (می‌خنده)


عنوان از سعدی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی


۷ نظر ۲۶ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

284- الکی مثلاً من متخصّصم!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

مثل وقتی که استاد با کتاب کابره میاد سر کلاس و ضمن معرفی کتاب, از دانشجویان میخواد هر جلسه به دلخواه یه فصلشو ارائه بدن و ضمن تاکید بر دلخواه بودن این امر, از آقای پ. و خانم ج. چون لیسانس زبانشناسی دارن میخواد فصل 1 و 2 رو به عهده بگیرن, و کماکان ضمن تاکید بر دلخواه بودن انتخاب فصول, بقیه فصلارم می‌سپره به آقای ط. و خانم ش. و خ. و ت. و ف. و سین و میم

و با لبخند ملیحی ازت میخواد فصل پنجشم تو ارائه بدی 

This chapter (Computerised Terminology) includes a discussion of the question of the relationship between the domains of terminology and computer sciences

و برای ملت توضیح میده که هدفش از اینکه خودش تقسیم‌بندی کرده این بوده که به پیشینه‌تون اشراف کافی و وافی داره و میخواد از تخصصتون استفاده بشه!

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)