حدودای 7 صبح راه افتادم سمت آموزشگاه. داشتن ملت رو به گروههای سه نفره تقسیم میکردن. دوست داشتم گروه 4 باشم. ولی گفتن گروه سهام. با دختری به اسم مریم همگروه بودم. میگفت اولین باره اومده برای امتحان. و یه دختر دیگه به اسم مهسا که بار سوم یا چهارمش بود و با مامان و باباش اومده بود و خیلی استرس داشت. یادمه همون روز مربی به یه پسره زنگ زد گفت نیا برای امتحان. بهش گفت افسر سختگیره و به این آسونیا به کسی قبولی نمیده و بیای رد میشی و حیفه رد شی و نیا. پسره هم نیومد. مریم و مهسا رد شدن. یه خانومه بار بیست و چندم بود امتحان میداد و اونم رد شد.
درِ ماشینو باز کردم و سوار شدم و سلام کردم و پروندهمو دادم دست افسر و گفتم اگه ایرادی نداره پشتی بذارم پشتم و گفت ایرادی نداره. داشت پروندهمو بررسی میکرد و منم داشتم صندلی و آینهها رو تنظیم میکردم. گفت حرکت کن. ملتی عظیم از جمله بابا داشتن نگام میکردن. دنده رو خلاص کردم و بعد استارت. ترمز دستی رو خوابوندم و راهنمای چپ و یه کم گاز و آروم آروم باید پامو از روی کلاچ برمیداشتم. افسر: من دندیه ورجام؟ (من باید دنده رو عوض کنم؟) نگاهِ سفیه اندر عاقلی بهش کردم و با نیشی تا بناگوش باز، دنده رو در وضعیت دنده 1 قرار داده و کمی گاز و ایست سی درجه و حرکت و دنده 2 و ادامهی حرکت. کلاچش خیلی بالا بود و اگه یه ذره ولش میکردم ماشین خاموش میشد. فلذا ولش نمیکردم و پام رو گاز بود و حواسم هم بود که سرعتم بیشتر از 30 نشه. نزدیک تقاطع گفت پارک دوبل و گفتم نزدیک تقاطعه و گفت اشکالی نداره و چک کردم جلوی پل و جلوی سطل آشغال نباشه و راهنمای راست و ایست و دنده عقب و خب پارک دوبلم ایرادی نداشت. ولی یکی تو ضمیرناخودآگاهم میگفت شما خانوما حتی اگه هستهی اتم رو هم بشکافید، بازم پارک دوبل رو یاد نمیگیرید. فلذا فکر کردم رد شدم و باید پیاده شم برم پی کارم. گفتم ترمز دستی رو بکشم برم؟ گفت، تموم نشده هنوز! حالا دور بزن و یه نفس عمیق کشیدم و چک کردم که خط ممتد نباشه و راهنمای چپ و ایست سی درجه و ادامهی حرکت و یه ایست دیگه و خب دور زدنم هم ایرادی نداره. ولی یه حس عجیبی میگفت تو رد شدی و باید پیاده بشی و بیش از این تقلا نکن. دور زدم و نگاش کردم و گفت ادامه بده و یه کم هم سرعتتو بیشتر کن. با این دوری که زدم، دوباره داشتیم برمیگشتیم سمت انبوه جمعیت، از جمله بابا! پامو گذاشتم روی گاز و حس میکردم دارم توی افق محو میشم که یهو گفت همین جا پارک کن و رفتم کنار ماشین و راهنمای راست و داشتم دنده عقب میومدم که گفت منظورم پارک 30 سانت کنار جدول بود و منم گفتم منم فکر کردم پارک دوبل منظورتونه. گفت بیخیال! ادامه بده. ادامه دادم و نزدیک تقاطع ایستادم و ماشینا رو چک کردم و دنده 1 و حرکت و بعدش دنده 2. داشتیم میرسیدیم به یه میدان و من سرعتمو کم کردم و آقای افسر گفت حالا دنده 3. گفتم اینجا حداکثر سرعت 30 هست. تازه نزدیک میدانم هستیم. گفت اشکالی نداره، میخوام ببینم دندهها رو بلدی و منم با تعویض دنده از 2 به 5 نشون دادم که خیلی بلدم :دی آخه کدوم بیشعوری دنده 5 رو گذاشته کنار دنده 3! نزدیک میدان گفت وایستا. فکر کردم رد شدم و دیگه باید پیاده شم. دنده رو خلاص کردم و ترمز دستی و بعدشم سوییچ، خلاف جهت عقربههای ساعت. گفت یه کار دیگه یادت رفت. ترمز دستی رو چک کردم و دنده و سوییچ. گفت خوب فکر کن و منم خوب فکر کردم و گفتم آینههای بغلو بدم تو که ماشینای دیگه بهش نخورن؟ لبخند موذیانه و ملیحی زد و گفت نه. گفتم فرمانو بچرخونم سمت جدول؟ گفت نه. گفتم فرمانو قفل کنم دزد نبره؟ به زور جلوی خندهشو گرفته بود. گفت نه. با حالت استیصال نگاش میکردم و گفت خوب فکر کن و یهو گفتم آهان دنده! باید روی دنده 1 یا 2 بذارم که شیب زمین ماشینو تکون نده و گفت آهان! اگه سرازیری باشه چی؟ گفتم دنده عقب! کلاچو گرفتم دنده رو عوض کردم و گفت حالا پیاده شو و با تمام وجودم حس میکردم رد شدم و دست بردم کمربندمو بازم کنم و دیدم من اصن کمربندمو نبستم. نفسمو تو سینه حبس کردم و آب دهنمو قورت دادم و اینجا دیگه مطمئن بودم رد شدم و رفتم نشستم رو صندلی عقب و نوبت نفر بعدی بود. افسر یه نگاه به پروندهم کرد و گفت چرا انقدر قدیمی و کهنه است؟ گفتم من خیلی سال پیش ثبت نام کردم و گذر زمان این شکلیش کرده. یه نگاه به تاریخِ دورهی آموزشم کرد و اینکه اولین بارم هم هست که دارم امتحان میدم. پرسید تا حالا کجا بودی و گفتم تهران. یه ضربدر قرمز روی گزینهی کمربند زد و بقیه رو تیک زد و گفت بیشتر تمرین کن. قبول شدی، مبارکه.
* * *
پنجشنبه، سر کلاس مثنوی (خونهی استاد)، نمیدونم کدوم کلمه چه ارتباطی به نجوم و ستارهها داشت که بحثمون منحرف شد رفت سمت آسمون و گفت سُها کمنورترین ستارهایه که با چشم دیده میشه و ستارهی شباهنگ هم درخشانترین ستاره است. بعدِ شنیدن این دو تا اسم، دیگه بقیهی حرفای استادو نفهمیدم. ذهنم پرکشید رفت. رفت اون دور دورا. اون موقعها که سُها اسم مجازی سهیلا بود. هممدرسهایم. ایمیلش به همین اسم بود، وبلاگ داشت و وبلاگش به همین اسم بود. و کامنتایی که برام میذاشت. دلم براش تنگ شد، برای خودش، برای وبلاگش، برای اون روزا. روزای اولِ بلاگر شدنمون. آخرین پستی که ازش یادمه خاطرهی گواهینامه گرفتنش بود. روزای اول دانشگاه. اون روز سر کلاس مثنوی با شنیدن اسم سها یاد پستای رانندگیش افتادم. خیلی وقت بود خاطرهی امتحان شهریمو نوشته بودم و حسش نبود منتشر کنم. وقتایی که حسش نیست پستی که نوشتمو منتشر کنم میرم برای بعضی وبلاگها کامنت میذارم.
این مورد هم سنجاق بشه به سلسلهپستهایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگهایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال میکردم. اتفاقاً چند روز پیش تولد یکی از اعضای تیم رادیو بود و جمعی از بلاگران یه گروه ساختن برای تبریک. تبریکه رو که گفتیم ازشون خواستم ریمووم کنن و این دیالوگا رو یادگاری نگهداشتم. بخونید و با شخصیتِ من بیشتر آشنا بشید!