101- من این راه را عاشقم
صبح قرار بود برم فرهنگستان, هم به خاطر کارای خوابگاه, هم برای لغو انتخاب اول و دوم
مثل همیشه که واگن خانوما رو ترجیح میدم, این بارم رفتم قسمت خانوما
مترو پرِ بچهی زیر یه سال بود, صدای ونگ ونگ بعضیاشونم رو اعصاب!!!
ولی شیرین بودن همه شون
دلم میخواست بخورمشون! (روزه هم بودم, دیگه بدتر)
تا ایستگاه دروازه دولت با یکیشون دوست شدم,
بعدش باید خط عوض میکردم سمت تجریش
اینی که باهاش دوست شدم, یه سالش بود
بیچاره رو پشه نیشش زده بود و بلد نبود دستشو بخارونه,
انگشت منو گرفته بود تو دستای کوچولوش و میکشید رو دستش
خیییییییییییلی ناز بود! دریغ و افسوس و دو صد افسوس که نمیتونستم عکس بگیرم!
حقانی پیاده شدم و یه ده دیقه پیاده و بعدش تاکسی و فرهنگستان
از اونجایی که صد تا بال شرقی و شمالی و جنوبی و غربی و مرکزی و زمینی و هوایی داره,
یه نیم ساعتم علاف بودم اون بالی رو که خانم محمدی توشه رو پیدا کنم
که دیدم داره زنگ میزنه که پس کجا موندی و
منم برگشتم گفتم "خانوم اینجا چرا انقدر پیچیده است آخه؟
چرا همهی دراش تو هم تو همن! خب این همه اتاق, چه جوری پیداتون کنم؟"
بیچاره برگشت گفت خب ببخشید, میگیم رسیدگی کنن :)))) من اتاق صد و پنجاه و چهارم
حالا فکر کن اتاق 100 ام بود و بعدش یه بال دیگه شروع میشد و ادامهی اتاق 100 نبود
خلاصه پس از تقلای بسیار! پیداش کردم و رفتم تو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام!
پای برگه درخواستو امضا کردم و انگشت زدم
که اگه از اولویت اول و دوم قبول شم, ترتیب اثر داده نشه
بعدشم یه آقاهه که نمیدونم کدوم یک از نویسندگان فرهیختهی کشور بود
که نمیشناختمش, گفت اسم و آدرس خوابگاهی که میخوای اونجا باشی رو بده
که آقای حداد نامه بده به رئیس اونجا و اگر هم اونجا, جا نبود و قبول نکردن, نگران نباش,
خوابگاه شما به هر حال تامین میشه
منم گفتم همین خوابگاه شریف
اسم و آدرس رئیس اداره امور خوابگاههارو پرسیدن که نمیدونستم
بعدش گفتن رئیس دانشگاه کیه؟ گفتم دکتر فتوحی!
(همونایی که تا آشپزخونه مون هم حتی نفوذ کرده بودن )
گفت چیِ فتوحی؟
گفتم والا چی شو نمیدونم, محمود, حسن, رضا, نمیدونم
بعدش قرار شد زنگ بزنم خوابگاه و اسم رئیس اداره امور خوابگاههارو بپرسم
گوشیمو درآوردم و داشتم زنگ میزدم که خانومه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن
قبل زنگ زدن یه کم در مورد مکان تشکیل کلاسا حرف زدیم و
گوشیمو گرفتم دستم که زنگ بزنم که آقاهه گفت با تلفن اینجا زنگ بزن
خلاصه با تلفن اونجا!!! زنگ زدم و اسم ریاست محترم اداره امور خوابگاههارو پرسیدم و
نامه رو تنظیم کردن و
بعدش این آقاهه برگشت گفت کدوم واحدو میخوای؟
گفتم خوابگاه منظورتونه؟
گفت آره, کدوم واحدشو میخوای؟
به زوررررررررررررررررر جلوی خنده مو گرفته بودمااااااااااا,
میخواستم بگم همون که پنجره اش رو به دریا باز میشه,
تازه میخواستم بگم تخت پایینی مال منه هااااااااااا, نیست که از ارتفاع میترسم,
به آقای حداد بگین توی نامه بنویسن که تخت پایینی مال من باشه
خلاصه...
تو این تصویر, من زیر سر در فرهنگستان ایستادم و شهرو تماشا میکنم
حالا داریم برمیگردیم سمت خوابگاه!
موقع برگشت, پیاده اومدم تا مترو,
سوار تاکسی نشدم که اینارو ببینم:
و من این راه را عاشقم!!!
عاشقماااااااااااااا, اصن یه وضعی!!!
وقتی رسیدم دم مترو, یه پیرمرد متشخص, با قد خمیده و چتر صورتی پرسید:
"عذر میخوام, کتابخونه ملی کجاست؟"
گفتم یه کم دوره و پیاده نمیشه رفت و مسیر تاکسیارو نشونش دادم
و سپس عکس
بازم مترو و واگن خانوما و دست فروشهای رو اعصاب مترو
یه خانوم خیییییییییییلی مسن, همزمان با من سوار شد
خیلی مسن بوداااااااا, در حد 70 , 80 سال!
بیست سی تا کیسه دستش بود
سوار شد و گفت: کیسه هزار
بعدش برگشت سمت من و گفت:
"آلاه قاطار چیخاردانین اِوین ییخسین, اَلیم دَیده قاپیه گُوَردی"
ملت اینجوری بودن که جاااااااااااااااان؟
منم اینجوری بودم:
ظاهراً این خانم مسن, دستش خورده بوده به در واگن و کبود شده بود و
داشت میگفت خدا خونه خراب کنه اون کسیو که قطارو ساخته
بعدش دوباره گفت کیسه هزار
انگار از زبان فارسی همین کیسه و هزارو بلد بود
دوباره برگشت سمت من و گفت "آل تز گوتولسون" = بخر زود تموم شه
کیف پولمو درآوردم و به حساب شیرینی ارشدم که فعلاً به هیچ کدومتون ندادم,
خواستم همهی کیسههاشو بخرم
کیفمو باز کردم دیدم فقط 6 تومن توشه, همیشه ی خدا تا خرخره پر بوداااااااااااااا,
3 تا دو تومنی رو درآوردم و دادم بهش و گفتم
"آلتی دانا منه کیسه ور" = 6 تا کیسه به من بده
خیلی ذوق زده شده بود که یه همزبان پیدا کرده
بیشتر از اون بابت فروختن 6 تا کیسه خوشحال بود
3 تا دو تومنیو گرفت و گفت: من حساب بیلمیرم = من حساب نمیدونم
گفتم درسته, من 6 تومن دادم
با نگرانی 6 تومنو گذاشت تو جیبش و گفت کیسه هزار
برگشتم سمت خانوما گفتم بخرین دیگه, ببینید چه قدر خوبه؟ من 6 تا خریدم
بعد ملت ریختن سرش کیسه هاشو خریدن
(همینم مونده بود تو مترو کیسه بفروشم, ینی حتی مارکتینگ هم بلدم)
در مورد عکس هم خب... آخه پست بدون عکس که نمیشه خب...
بعدشم اومدم دانشکده و مسجد دانشگاه و
بعد نماز مسئول آموزش دانشکده رو دیدم,
قرار بود برم باهاش صحبت کنم
هیچی دیگه! تو همون مسجد کار مارو رفع و رجوع کرد
بعدشم پروژهی واموندهی پالس که به هیچ جا نرسیده و کیسه ها و یه حس خوب: