پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

1111- مدرسۀ جمهوری اسلامی

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ

از صبحِ خروس‌خون تا بوق سگ داشتم «بیست چهل و هشت» بازی می‌کردم. هندزفری به گوش، گوشیمو زده بودم شارژ و تا خود شب تو شارژ بود که وسط بازی باتری خالی نکنه یه وقت. نتیجه اینکه رکورد قبلی خودمو زدم و همزمان چند ساعت مکالمه‌ی انگلیسی جهت تقویت زبان هم گوش دادم. عذاب وجدان هم نداشتم که وقتم به چنین بطالتی صرف شد. شب (دقیقاً نمی‌دونم چه موقع از شب) تو اخبار (سرم تو گوشیم بود و با تمام قوا داشتم بیست چهل و هشت بازی می‌کردم و نمی‌دونم کدوم کانال و کدوم خبر) می‌گفت معاون یا وزیرِ نمی‌دونم آموزش و پرورش یا یه چیزی تو این مایه‌ها گفته به مدارس تیزهوشان و نمونه دولتی اعتقادی ندارم و مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن.



خب من، شما و هر عقل سلیم و هر آدم منصفی مخالفه که تمام امکاناتو در اختیار یه عده‌ی خاص قرار بدن و عده‌ای دیگر از اون امکانات محروم بمونن. این گفتن داره؟ لابد داره دیگه. لابد لازمه هر چند وقت یه بار یه بلندگو دستمون بگیریم و به بقیه بگیم ما مخالف اینیم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره.

من ابتدائی تو یه مدرسه‌ی معمولی و عادی بودم و راهنمایی، نمونه دولتی و دبیرستان، تیزهوشان. نه خاص بودم و نه ثروتمند. ولی انگیزه داشتم. انگیزه داشتم که برم یه مدرسه‌ی بهتر. مدسه‌ای که امکانات بیشتری داره و این امکاناتو در اختیارم می‌ذاره و به پیشرفتم کمک می‌کنه. می‌دونستم که باید بیشتر تلاش کنم و بیشتر درس بخونم. برای رسیدن به این امکانات، نه معلم خصوصی داشتم و نه می‌تونستم داشته باشم. نه کلاس تقویتی و فوق برنامه می‌رفتم و نه می‌تونستم برم. بیشتر تلاش کردم و بیشتر خوندم و کمتر بچگی کردم که به اون امکاناته برسم.

حالا این آقا یا خانومِ مسئول میگه مخالف اینم که تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره و دانش‌آموزان محروم، محروم بمونن. راست میگه. پس این امکانات در اختیار کی قرار بگیره؟ همه؟ خب امکانات کمه و نمی‌شه به طور مساوی در اختیار همه قرار داد. پس باید امکاناتو بذاریم یه گوشه و بگیم هر کی می‌خواد به اینا برسه بیشتر تلاش کنه، بیشتر بخونه، کمتر بخوابه، کمتر تفریح کنه که بهشون برسه. خودِ خدا هم بهشتو طبقه طبقه کرده که یه انگیزه‌ای بشه که بنده‌هاش تلاش کنن که برسن اون بالا بالاها. جهنمشم یه سطح و مرتبه نداره. 

اینایی که میگن مدارس و دانشگاه‌های خاص شکاف و تضاد طبقاتی ایجاد می‌کنه، همون کمونیست‌هایی هستن که تو چین و روسیه مالکیت رو از افراد گرفتن که به خیال خودشون همه برابر باشن که خب نتیجه‌ی مکتبشون این بود که دیگه کسی انگیزه‌ای برای پیشرفت و بهتر شدن نداشت. چون اساساً برتر بودن معنی نداشت. از اون طرف مارکسیست‌ها تو امریکا گفتن هر کی هر زمینی رو آباد کنه زمین مال خودش میشه. نتیجه‌ی اینم این بود که ملت ریختن به جونِ بیابونا و آبادش کردن و انقدر تولید کردن که یه وقتایی شیر گاواشونو می‌ریختن تو دریا و گندماشونو آتیش می‌زدن که بازار متعادل بمونه. نمی‌گم این طرز تفکر بی‌عیب و نقص بود، ولی خب تا وقتی که زمین‌ها تموم نشده بود و ملت نیافتاده بودن به جونِ همدیگه، انگیزه داشتن برای کار کردن. که به نظرم نیمه‌ی پرِ لیوان این مکتب همین انگیزه است. و این مسئول، به نام عدالت و برابری داره این انگیزه رو می‌کشه.

یادمه اوایل دهه‌ی 80، اون موقع که من راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم، همینایی که می‌گفتن این امکاناتو باید در اختیار دانش‌آموزان محروم هم قرار بدیم و نباید تمام امکانات در اختیار افراد خاص و ثروتمند قرار بگیره، 50 درصد سهمیه دادن به دانش‌آموزای روستایی. ینی هر مدرسه‌ی نمونه موظف بود بعد از آزمون، 50 نفر شهری و 50 نفر روستایی برداره. به خیال خودشون داشتن دانش‌آموزان محروم رو از امکانات بهره‌مند می‌کردن. به نظرم که البته این نظر می‌تونه اشتباه باشه، کارشون دو ایراد بزرگ داشت. 

ایراد اول، دوقطبی کردن مدرسه بود. دوقطبی، هم از نظر مالی هم از نظر درسی و هم حتی از نظر فرهنگی. یه عده که پدر و مادرشون وزیر و وکیل و دکتر و مهندس بود و خونه‌های میلیاردی و لباس و کیف و کفش مارک داشتن در کنارِ، و شاید بهتره بگم در نقطه‌ی مقابل دانش‌آموزانی بودن که زندگی متوسط و متوسط به پایینی داشتن. یه عده به تافل فکر می‌کردن و برای املا و انشاشونم معلم‌هایی داشتن که اون موقع (15 سال پیش) ساعتی صد تومن می‌گرفتن و یه عده تازه اولین بارشون بود A و B و C یاد می‌گرفتن و نمره‌کم‌های کلاس بودن. این تضاد، تضاد قشنگی نبود. این نگاه‌های از بالا به پایین و از پایین به بالا قشنگ نبود. قشنگ نبود به نام عدالت و برابری مدرسه رو دوقطبی کنن.

ایراد یا نقد دوم. چرا دولت امکاناتِ کمی که داره رو در اختیار کسانی می‌ذاره که نه قراره کار کنن نه قراره ادامه‌ی تحصیل بدن؟ صریح‌تر می‌گم. عده‌ای از این دانش‌آموزان ازدواج کردن و مدرسه رو رها کردن. دانشگاه هم نرفتن. نمی‌گم اشتباه کردند که ازدواج کردند و نمی‌گم کسی که ازدواج می‌کنه نیازی به تحصیلات نداره. اصلاً بذارید خودزنی کنم. می‌خوام بگم کسی که می‌خواد صبح تا شب تو آشپزخونه با سبزی و کفگیر و قابلمه و بچه سر و کله بزنه، نیازی به مدرک برق شریف نداره و می‌تونه مثلاً خانه‌داری و فرزندداری و علوم تربیتی بخونه و حتی بره مدرک دکترای آشپزی بگیره. و صندلی اون دانشگاه و اون رشته‌ای که به کارش نمیاد رو در اختیار کسانی قرار بده که می‌خوان وارد کار و صنعت بشن و از اون مدرک استفاده کنن. و برای همین حرفای خودم سه تا نقد دارم. یک اینکه ممکنه یه نفر به تحصیل یه رشته‌ای علاقه داشته و فقط هم به تحصیل علاقه داشته باشه نه کار. دو اینکه همون بچه‌های مارک‌پوش الان ایران نیستن و اونا هم نموندن و نمی‌خوان برگردن که به دردِ اینجا بخورن و تو این مورد با اون گروهی که از امکانات استفاده کردن و بعدش شوهر کردن و نرفتن دانشگاه مشترک هستن. و سه اینکه چند درصدِ ما همون رشته‌ای رو خوندیم و از همون امکاناتی استفاده کردیم که قرار بود بعداً تو اون حوزه کار کنیم؟ اغلب تحصیل‌کرده‌ها (به جز اونایی که پزشکی خوندن) مدرکشونو گرفتن گذاشتن درِ کوزه و آبشو می‌خورن و بهره و بازدهی نداشتن. دیگه تهش اینه که انقدر بخونی که استاد بشی و دانشجو پرورش بدی و اونا استاد بشن که دانشجو پرورش بدن و این چرخه تا ابد بچرخه. راه‌حل این مشکلو من نمی‌دونم. شما هم نمی‌دونی. مسئولین هم نمی‌دونن. من چند ساله پی‌گیر و درگیر آزمون‌های استخدامی سنجشم. برای رشته و گرایش منِ دختر چه کارشناسی و چه ارشد، کار نیست. خب پس چرا رشته‌اش هست؟

همین مسئولین، اواخر دهه‌ی 80 بعد از فارغ‌التحصیلی ما تعداد مدارسِ به قول خودشون خاص رو بیشتر کردن. نمونه‌ها و تیزهوشانا یهو چند تا شد و به خیال خودشون امکانات رو افزایش دادن. ولی این امکانات نبود که بیشتر شده بود. انگیزه و کیفیت و سطح سواد معلما و بچه‌ها بود که پایین اومده بود.


اون شب هی یاد مدرسه افتادم و هی خاطرات مدرسه جلوی چشمم رژه رفتن. دلم می‌خواست اون مسئوله که یه همچین حرف زده رو گیر می‌آوردم و به قصد کشت انقدر می‌زدمش که الفبا یادش بره. اون شب انقدر به سیستم مدیریتی کشور و آموزش و پرورش و مدرسه فکر کردم و انقدر اعصابم خرد و خاکشیر بود که خواب دیدم بچه‌مو می‌برم ثبت‌نام کنم تو یه مدرسه‌ی معمولی. و داشتم به یکی می‌گفتم من تو مدرسه‌ی معمولیِ استقلال درس خوندم و باباش تو مدرسه‌ی معمولی آزادی. بچه‌مونو می‌خوایم بذاریم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| و با شعارِ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی بچه‌مو که نمی‌دونم دختر بود یا پسر ثبت‌نام کردم تو مدرسه‌ی جمهوری اسلامی :| 

اسم مدرسه‌ی دوران ابتدائی‌م استقلال بود. خدا رو شکر اسم مدرسه‌ی شوهر آینده‌م هم تو خواب بهم الهام شد. الان دربه‌در دنبال مدرسه‌ی جمهوری اسلامی‌ام و یه سرچی هم تو گوگل زدم ببینم این مدرسه کدوم شهره و کجای شهره و تا نوشتم مدرسه‌ی جمهوری اسلامی اینا رو آورد. حالا موندم بعد ازدواج بریم انگلیس یا آلمان. اگه طرفدارِ رئال باشه مادرید هم انتخاب بدی نیست.


۴۸ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1110- دیالوگ‌های ماندگار

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ

1.

آقای ر.

2. 

بخشی از مکالمه‌ی فورواردشدۀ آقای رئیس و یکی از همکاران در مورد من

3.

آقای میم.

4.

یه آقای میمِ دیگه

5. 

بانوچه، پارسال

6.

خانم ف.

7.

دو سال پیش، وقتی داشتم پایان‌نامه‌ی کارشناسی‌مو می‌نوشتم

8.

9.

خانم ر.

10.

یه میمِ دیگه

11.

خانم ح.

12.

۲۵ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دکتر ن.، استاد کنترل خطی‌مون بود. جزوه‌هاش انگلیسی بود، کوئیزایی که می‌گرفت انگلیسی بود، حتی امتحانات ترمشم انگلیسی بود. اگه سوالو متوجه نمی‌شدی راهنماییت می‌کرد و کنار جوابت یه علامت قرمز می‌ذاشت که ینی یه بار راهنمایی خواستی. برای بار دوم و سوم هم راهنمایی می‌کرد و هر بار یه علامت قرمز روی برگه‌مون می‌ذاشت. چهار سال پیش بود. سر جلسه‌ی پایان‌ترم نشسته بودم. همون روز و روز قبلشم امتحان داشتم و امتحان قبل‌تر رو گند زده بودم. سوال دومی رو متوجه نشدم. سه تا سوال بیشتر نبود، ولی طولانی بودن. دستمو بلند کردم. اون شب دزدا به خونه‌ش حمله کرده بودن و سر و صورت و دست و پاش زخمی شده بود. دیر اومد سر جلسه. فکر می‌کردیم امتحانمون کنسل بشه، ولی نشد. پاش می‌لنگید. خواستم خودم برم که گفت بشین خودم میام. اومد و یه علامت قرمز کنار سوال دو گذاشت و راهنمایی‌م کرد. حالم بد بود. خوابگاه گفته بود تخلیه کنید و من هنوز امتحان داشتم. سوال سومو نگاه نکردم و برگه رو دادم و رفتم. سیزده گرفتم.

دیشب خواب می‌دیدم نشستم سر جلسه‌ی امتحانی که نمی‌دونم چه امتحانی بود. سوال اولو نوشتم و دومی رو بلد نبودم. سوالا کوتاه بودن. خیلی کوتاه. سوال دوم یه عدد اعشاری چهاررقمی بود که نمی‌دونستم باید باهاش چی کار کنم. دستمو بلند کردم که استاد راهنمایی‌م کنه. نمی‌شناختمش. یه آقای حدوداً سی‌ساله با پیرهن سفید و شاید عینک، و ریش پروفسوری. گفتم سوال دومو متوجه نمی‌شم. یه علامت قرمز کنار سوال...

این یه ماه سعی کردم به هیچی جز آینده و فردا فکر نکنم. فرصت خوبی داشتم که پست‌های حذف شده‌ی بلاگفا رو سر و سامون بدم، فرصت خوبی بود که بشینم کلیدواژه‌هامو پست کنم، بنویسم، بخونم، و فکر کنم. ولی مطلقاً از هر چی و هر کی که منو یاد گذشته می‌نداخت فاصله گرفتم. حتی از آلبوم‌ها، آهنگ‌ها، کتاب‌ها، عکس‌ها و لباس‌های قدیمی. من گذشته رو بوسیدم گذاشتم کنار، ولی انگار گذشته است که نمی‌خواد دست از سرم برداره. اگه این مغز وامونده مثل هارد بود قطعاً همین الان فرمتش می‌کردم.

دفتر خاطرات داشتن چیز خوبی نیست. آدم می‌گیرد ورق می‌زند، می‌رسد به جاهایی که رفته و الان هرگز نمی‌تواند بهشان سر بزند، به آدم‌هایی که دیده و هرگز دوباره نخواهد دیدشان، لحظه‌هایی که گذرانده و دیگر بر نمی‌گردند، کسی که بوده و دیگر نیست. بعد هی می‌رود عقب‌تر و می‌بیند چقدر عوض شده. چقدر از آن چیزی که یک روزی می‌خواست باشد، فاصله گرفته. چقدر آن چیزی که می‌خواست بشود را یادش رفته. بعد برمی‌گردد جلو و خودش را برانداز می‌کند و فکر می‌کند «همین بود؟ تهش قرار بود همین بشه؟!» و هی فکر می‌کند و به هیچ نتیجه خاصی نمی‌رسد. می‌زند بغل، نگه می‌دارد، دستی را می‌کشد، سوییچ را پرت می‌کند ته دره و پیاده راه می‌افتد سمت افق. سر در گریبان، دست در جیب، غرق در فکر، می‌رسد به ته شعاع محدود تفکرش، همان لب مرز می‌نشیند، و فکر می‌کند کجای راه را غلط رفته... بخوانید: platelets.blog.ir/post/835

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۲:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1108- پیام شما به فرهنگستان

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ق.ظ

نمی‌دونم تو این مدت چه‌قدر تونستم با فرهنگستان آشناتون کنم و چه‌قدر تو این کار موفق بودم. تا همین دو سال پیش خودم حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستان کیه و اونجا دقیقاً دارن چی کار می‌کنن. الان دارم گزارش کارآموزی‌مو می‌نویسم. فکر می‌کنم علاوه بر انتقادات، پیشنهادها، دیده‌ها، شنیده‌ها و آموخته‌های خودم که تو این گزارش باید بیاد، لازمه نظر مردم هم منعکس بشه. بنابراین برای تکمیل گزارش نهایی یک بار دیگه سراغ کامنت‌های پستِ «فرهنگستان زبان هیولای درون» هولدن، «شوکول داغ» مترسک و «پروندۀ قتل اوکی» جولیک رفتم. حتی این پستو نوشتم که اگه وصیتی چیزی دارید برسونم به گوششون. پیش اومده که دوستام به شوخی یا حتی جدی بهم گفتن به فرهنگستان بگو این واژه رو تصویب کنه و چرا فرهنگستان اینو این‌جوری گفته و اون‌جوری نگفته. که خب من همۀ پیام‌ها رو به گوششون رسوندم. اصن رسالت من همینه :دی

کامنت‌های جولیک برای پست قبل رو دوست داشتم. کامنتی که فکر پشتشه، به حاشیه نرفته و به نظر من نمونۀ خوب، حتی اعلا و یه جورایی میشه گفت پروتوتایپ کامنت استاندارد هست.

مرحوم مغفور جنت‌مکان، محمد علی فروغی، رئیس سابق فرهنگستان مقاله‌ای داره به اسم پیام من به فرهنگستان. عنوان پست تلمیحی است به مقالۀ ایشون.

دوستانی که جزوه‌ام رو خواسته بودن، جزوه رو براتون آپلود کردم. ولی چون این کلاس بیشتر عملی بود تا نظری، 18 صفحه ببشتر نیست.

s8.picofile.com/file/8300559776.pdf.html

۲۵ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۰۹:۱۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1107- کارآموزی که من بودم

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ

الان چند وقته بهمون میگن گزارش‌کار اون کارآموزیایی که رفتینو بنویسین بیارین بدین و من هر چی دارم زور می‌زنم حسش نیست. ینی اصن حالِ نوشتن ندارم به واقع. اینکه چی دیدیم و چی شنیدیم و چی یاد گرفتیم و چه پیشنهاد و انتقادی به سیستم واژه‌گزینی داریم و از این حرفا. اولین جلسه‌ی کارآموزی‌مونم بهمن‌ماه بوده و دیگه اصن چیزی یادم نیست که بخوام در موردش بنویسم. موعد تحویل این گزارشم آخر تیره و کماکان من هر چی به مخیّله‌ام فشار میارم حسش نیست. سر صبی رفتم سراغ سررسید پارسالم ببینم اون روزا چی توش نوشتم که لااقل چهار تا کلیدواژه به ذهنم بیاد و چهار خط چیز بنویسم. سررسید برای من مثل دفتر یادداشته. همیشه باهام بوده و هست. همیشه تو جلسه‌ها همرام بوده و معمولاً چیزایی که به ذهنم می‌رسه رو در حد یکی دو کلمه می‌نویسم که بعدش بهشون فکر کنم. هر از گاهی حتی مقدمه‌ی پستامم اون تو می‌نویسم که بعداً ادامه‌ش بدم. فی‌الواقع چیزی که از نکاتِ جلسه‌ی دوم عایدم شد این برگه بود:



جناب آهنگر وقتی داشتن ما رو به بقیه‌ی اساتید معرفی می‌کردن گفتن این عزیزان دانشجویان ما هستن و قراره در آینده جای ما رو بگیرن. برخی از حضار گفتن "نفرمایید استاد". منظورشون این بود که دور از جون و ایشالا سایه‌تون همیشه بالای سرمون باشه و از این صوبتا. استاد هم فرمودن بالاخره رسم دنیا همینه و اگه غیر از این بود نوبت به خود ما هم نمی‌رسید.

در راستای اون استکان کمرباریک خط ششم باید بگم، برامون تو اینا چای آورده بودن و خب من اون لحظه که داشتم نوش جانم می‌کردم، محاسبه می‌کردم که اگه هر بار 30 تا از این استکان‌ها بیارن، تو این بیست سال، چند بار جناب رئیس تو همین استکانی که من دارم چای می‌خوردم چای خورده. 

اون نصب ویندوز و خواستگاری رو خدایی نمی‌دونم برای چی و کی نوشتم. یادم نیست به خدا. و اون کلمه‌ی اول خط ششمو خودمم نمی‌تونم بخونم و نمی‌دونم چیه. اون جمله‌ی گهربارِ این مُرده انقدر شیون نداره رو هم جناب رئیس برای تصویب یه واژه گفتن و خوشم اومد ازش. واژه هه یادم نیست. ولی یادمه منظورش این بود که ولش کنین، چه‌قدر بحث می‌کنین :)) آقای هوشنگ مرادی کرمانی و کلی آدمِ شاخِ دیگه هم کنارمون نشسته بودن و من هیچ کدومو نمی‌شناختم. ساقه طلایی هم دادن بهمون. اون جملات قصارِ چهار خط آخرم هم قابل تأمله:

تو مملکتی که همه فکر راحتی و آسایش‌اند و تن‌پرور و تنبل‌اند، یه ذره تلاش کنی...
اینکه دندون‌پزشکه و فلان جا مطب داره و اومده فرهنگستان کار می‌کنه به کنار، من خرابِ با مترو فرهنگستان اومدنشم.
تو جلسه بودم که بابا زنگ زد و هیچ جوره نه می‌تونستم جواب بدم و نه برم بیرون. اصن باید گوشیامون خاموش می‌بود. تو سررسیدم نوشتم: به اندازه‌ی همه‌ی رد تماس‌هایی که سر کلاس بودم و از خونه زنگ زده بودن از درس خوندن متنفرم.


۲۳ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1106- کریستین گالینسکی

يكشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

چند وقت پیش فرهنگستان اطلاعیه زده بود که مهرماه دوره‌ی آموزشی اصطلاح‌شناسی کاربردی داره و گالینسکی (مدیر مؤسسه‌ی اینفوترم) و استلا خیرالدو (معاونش) قراره بیان و هزینه‌ی ثبت‌نام اینه و فلان مدارکو بیارین و 20 درصدم به دانشجوها و اساتید تخفیف می‌دیم. منم از عنفوان کودکی‌م چه تو مدرسه و چه حتی وقتی برق می‌خوندم هیچ‌وقت به برنامه‌های این مدلی و کارگاه و کنفرانس و اینا علاقه نداشتم. بنابراین وقعی به این اطلاعیه ننهادم.

آخرین روز امتحانا مدیر آموزشمون با یه لیست دستش اومد اتاقمون و گفت فلانی و فلانی و فلانی و فلانی چرا ثبت‌نام نکردین؟ 20 ساعته و یه هفته است و مفیده و گواهی هم می‌دیم و فلانه و بهمانه! فلانی و فلانی گفتن پس اسم ما رو هم بنویسین. بعد به من و عاطفه گفت شما چرا اسمتون تو لیست نیست؟ عاطفه گفت جایی نداره تو این یه هفته بمونه و منم گفتم جا برای موندن داشته باشم و هزینه‌اش 350 هزار نباشه و اصن مفت هم باشه، واقعیت اینه که من انقدر دغدغه‌ی اصطلاح‌شناسی ندارم که بیام تو این دوره شرکت کنم. تازه کلاسا انگلیسیه و منم انقدر با اصطلاحاتِ زبان‌شناسی آشنایی ندارم و قطعاً به دردم نخواهد خورد. به زبان فارسی هم باشه حتی، سوادم در حد این کلاس نیست.

دیشب خواب دیدم مهرماهه و فرهنگستانم و آقای گالینسکی اومده و یهو منو پرت کردن تو یه اتاقی که ایشون قرار بود بیان اونجا. منم گفتم آقااااا من که گفتم شرکت نمی‌کنم. مگه زوریه؟ بلند شدم برم و عاطفه هم با من بود. دم در تو سالن آقای گالینسکی رو دیدیم. چون ایشونو تا حالا ندیدم و نمی‌دونم چه شکلیه، توی تصوراتم دکتر شفیعی کدکنی رو می‌دیدم. یهو دم در خفتمون کرد گفت من شما رو می‌شناسم. شاگرد اول و دوم دوره‌تونید. کدومتون کارشناسی شریف بودید؟ خشکم زده بود از تعجب. به انگلیسی گفتم من بودم. گفت ها! پس شما بودی که هی مقاله در مورد عدد می‌نوشتی! و من کماکان خشکم زده بود. جالبه این فارسی حرف می‌زد من انگلیسی جواب می‌دادم :| بعد دیگه هیچی دیگه. مجبور شدم برم به زور بشینم تو کلاسش. تو کلاسشم فقط من حرف می‌زدم و خودش ساکت بود. ینی یه چیزی می‌پرسید و می‌خواست بدونه نظر من چیه و همه سکوت می‌کردن بدونن نظر من چیه :|


دیشب وقتی داشتم می‌رفتم بخوابم، خانواده داشتن دورهمی می‌دیدن. من از دورهمی و برنامه‌های طنز و اینایی که یه مهمون میاد و ازش چیز میز می‌پرسن بدم میاد. اساساً از تلویزیون بدم میاد. از این آقای قیمت هم بدم میاد. از جلوی تلویزیون رد می‌شدم و گفتم به چیِ این یه وریِ کج و کوله می‌خندین آخه؟ بعد رفتم خوابیدم و خواب بالا رو دیدم. صبح که بیدار شدم چشم چپ و تک‌تک دندونای سمت چپ و طرف چپ مغزم چنان درد می‌کرد که قبل صبونه مسکن خوردم که سردردم خوب شه. الانم اینا رو با دست راستم تایپ‌کنم و راه که میرم یه وری‌ام. کلاً سمت چپم از کار افتاده :))))

۱۰ نظر ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

چند روز پیش رفته بودیم مسافرت. اونجا خانومی رو دیدم که دوازده سال پیش تو لابی هتل آزادی شهرکرد منو برای پسرش خواسته بود. بی‌شک یکی از لحظات ناب (من میگم ناب شما بخون مزخرف) ی که یه دختر می‌تونه تجربه کنه وقتیه که بعد از مدت‌ها خواستگار سابقش رو می‌بینه. این لحظه ناب‌تر (من میگم ناب‌تر، شما بخون مزخرف‌تر) هم میشه وقتی یکی یا هر دو ازدواج کرده باشن. مسلمان نشنود کافر نبیند. حس غیرقابل وصفی به آدم دست می‌ده!

چهارده سالم بود اون موقع. مادرم بهشون گفته بود دخترمون قصد ادامه‌ی تحصیل داره. مامانشم گفته بود ما مشکلی با تحصیلات نداریم و تا دیپلمشو بگیره صبر می‌کنیم. مامانم هم گفته بود دخترمون خیلی قصد ادامه‌ی تحصیل داره.

اون روز مامانم وقتی خانومه رو بعد این همه سال دوباره دید یواشکی بهم گفت یادته؟ خندیدم و گفتم اگه اون موقع شوهرم می‌دادین الان دخترم نسیم کلاس پنجم بود. دو سال دیگه هم شوهرش می‌دادم و سه سال دیگه نوه‌ام به دنیا میومد و مامان‌بزرگ می‌شدم :)))

برای یه کاری رفته بودم بیرون. برگشتم دیدم دخترِ همین آقای خواستگار یه خودکار گرفته دستش و داره یادداشت‌هامو خط‌خطی می‌کنه. تا منو دید خندید، کاغذو گرفت سمتم گفت ببین: مار کشیدم!


۱۶ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۵:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1104- فکر کنم داعش بود

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

داشتم تو یکی از این سایتا دنبال اتوی مو می‌گشتم و یکی رو دیدم و پسندیدم و گفتم قبل خرید نظرات خریداران رو هم بخونم. خانوما همه‌شون ابراز رضایت کرده بودن و پیشنهاد داده بودن نه یکی نه دو تا، تا می‌تونیم از اینا بخریم و نگه‌داریم برای آیندگان و بدیم در و همسایه و فک و فامیل و دوستامون و کلی هم تقدیر و تشکر کرده بودن از دست اندر کاران تولید این محصول. این وسط یه آقایی به اسم سینا کامنت گذاشته بود برای ریشام ازش استفاده می‌کنم و خیلی هم راضی‌ام ازش.

۲۵ نظر ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1103- برای نرگسی :دی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نرگس جان سلام. اکنون که این نامه را می‌نویسم، چند ساعتی است که تو به دنیا آمده‌ای. حال همه‌ی ما خوب است، حال مادرت و حال خودت هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. تولدت مبارک. خوش اومدی. صفا آوردی. چشم و دل پدر و مادرت روشن. اومدی؛ به قول بانو لیلا فروهر چه دلنواز اومدی اما با ناز اومدی، شکوفه‌ریز اومدی اما عزیز اومدی، ولی خون به جیگرمون کردی تا بیای. پیش از اینها منتظرت بودیم دختر. فکر کن هی هر روز بیدار می‌شدم به والدینت پیام می‌دادم نرگس اومد؟ امروز میاد؟ نیومد؟ پس کی میاد؟ این اواخر از در و همسایه‌هاتون هم می‌پرسیدم. به هر حال نصف اون خوابگاه متأهلی، هم‌دانشگاهیا و حتی هم‌مدرسه‌ایای سابق منن و من کلی نفوذی دارم اونجا. خبر به دنیا اومدنتو سیما به مطهره و بقیه داد و من هم از مطهره شنیدم و به خیل عظیمی از دوستان و حتی فک و فامیل و در و همسایه اطلاع دادم. فکر می‌کردم اردیبهشت به دنیا میای و مثل خودم اردیبهشتی میشی. بعد بابات گفت خرداد میای و گفتم خب خوبه مثل مامانت خردادی میشی. هی منتظرت موندیم و هی منتظرت موندیم و دیدیم نه‌خیر! جات راحته و اصن خیال اومدن نداری. اینجوری شد که مامان و بابات تا امروز صبر کردن و بعد رفتن به زور راضیت کردن که قدم رنجه کنی و تشریف بیاری :))) بعضیا که اسمشون لیلی‌ه و دختر پریسا خانومن، انقدر عجله دارن که قبل از اینکه ریه‌هاشون تشکیل بشه به دنیا میان، تو هم لابد می‌خواستی دندون دربیاری بعد بیای :دی تیر ماه هم بد نیستااا. ماه چهارم ساله و اتفاقاً منم عاشق عدد چهارم.

من نسرینم :دی. دوستِ مامان و بابات :دی. می‌تونی نسرین، خاله نسرین، عمه نسرین :دی و حتی مامانِ نسیم صدام کنی :دی احتمالاً تا تو بزرگ شی و خوندن نوشتن یاد بگیری و اینا رو بخونی، منم مامان نسیم شدم :دی. من با این دونقطه دی ها خاطره دارما :دی وقتی بابات اولین بار برام کامنت گذاشت اسمشو مه:دی نوشته بود. بعد من مه:دی رو مه‌سا خوندم و فکر کردم دختره. بعد رفتم به وبلاگش سر زدم. اسم وبلاگش دلگویه‌های ما بود. بعد من این delgoyehayema رو دل و قیمه خوندم :))) بعد فکر کردم یه دختره که در مورد آشپزی و قیمه و اینا می‌نویسه :)) ولی خب مطالبش ادبی و فلسفی و خاطره طور بود. بعد می‌دونی چی شد؟ اصن بذار از اول بگم. بابات داشته تو گوگل (می‌دونی که گوگل چیه؟) دنبال عکس اِبنِس می‌گشته و می‌رسه به وبلاگ من. ابنس همون ابن‌سیناست. ابن‌سینا اسم دانشمنده. حتی بچه محل‌هاش هم ابنس صداش نمی‌کردن که ما اینجوری صداش می‌کنیم. بعد که می‌رسه وبلاگ من، با دیدن عکس ساختمان ابن‌سینا می‌فهمه هم‌دانشگاهی هستیم. بعد می‌فهمیم عه؟!!! شنبه‌ها و دوشنبه‌ها سیسمخ داریم. سیسمخ ینی سیستم‌های مخابراتی. بعد می‌فهمیم چند تا دوست مشترک هم داریم حتی. مثل عمو ارشیا :دی و خاله الهام :)) اون عکس گوشه‌ی سمت چپ وبلاگمو می‌بینی؟ یه جامدادی جلومه، تو جامدادی یه خط‌کش قرمزه، اون خط‌کشو از بابات گرفتم :دی یه خط‌کش استیل 15 سانتی دیگه هم هست. اونم از عموت گرفتم :دی

ببین چی برات خریدم نرگس. مسلماً قبل از اینکه این متنو بخونی پوشیدی و دیدی و الان غافلگیر نشدی. یا شایدم وقتی داری اینا رو می‌خونی این بلوزه رو یادت نمیاد. یادم باشه به مامانت بگم وقتی حسابی پوشیدیش و بزرگ شدی و دیگه برات تنگ شد، یادگاری نگهش داره و بذاره لای دفتر خاطراتش. این بلوز یه بلوز سحرآمیزه. وقتی می‌پوشیش می‌خندی و شادی. هی بپوشش و هی بخند و هی شاد باش. عکس خودمم روشه که هی ببینیش و هی یادم بیافتی. آخه می‌دونی؟ من یه جغدم :))) کلی گشتم تا بلوز جغدی پیدا کردم. دی‌جی‌کالا جغدیشو نداشت، از بامیلو گرفتم :))) اگه بامیلو هم نداشت می‌رفتم سراغ مدیسه و اینا. کلاً من عاشق خرید اینترنتی‌ام. بشین تو خونه و انتخاب کن و بپرداز! که بیارن دم در خونه‌ات. بهتر از اینه که راه بیافتی تو بازار و خستگیش به تنت بمونه. اتفاقاً کارامم تو خونه انجام میدم و می‌فرستم برای رئیسم و اتفاقاً امروز حقوقمو گرفتم :دی آخه می‌دونی؟ من ویراستارم. کارم درآوردن غلطای ملته. اینجوری نون درمیارم :))) بله عرض می‌کردم. اگه فکر کردی بلوزه رو انتخاب کردم و گرفتم و فرستادم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد سخت در اشتباهی. الان از این اشتباه درت میارم. 

مصیبتی داشتم سر این موضوع. اولاً می‌خواستم زرد باشه. آخه گل نرگس زرده :دی بعد باید حتماً عکس جغد روش می‌بود. بعد فکر کن می‌خواستم مامان و بابات غافلگیر شن و آدرس خونه‌تونو بلد نبودم. کلی تو گوگل دنبال خوابگاه‌های متأهلی دانشگاه سابقم گشتم. بعد دیدم شماره‌ی واحد و بلوکتونو نمی‌دونم خب. از مطهره پرسیدم و مطهره هم به لطایف‌الحیل! آمارتونو گرفت و بهم داد. می‌دونم نمی‌دونی لطایف‌الحیل ینی چی. :دی از بابات بپرس. آدرس دقیق رو از مطهره گرفتم. مطهره هم‌دانشگاهی من و بابات بود و الان همسایه‌تونه. الانِ من هااا، نه الانی که داری اینا رو می‌خونی. بعد می‌خواستم کادوی تو همزمان با کادوی تولد مامانت برسه و روی هیچ کدوم از بسته‌ها اسم خودمو ننوشته بودم که مثلاً با دیدن این جغده بفهمن که کار، کار منه. ولی خب کادوی مامانت زودتر از بلوز تو رسید. من باهم فرستاده بودماااا. اینجوری شد که مامانت در شگفت بود که کیه که تولدشو می‌دونه و کیه که آدرس و کدپستی‌شونو انقدر خوب بلده. ماه رمضون بود و تو خوابگاه بودم و دم اذان بود و داشتم سفره‌ی افطارو می‌چیدم که رفتم سایت و دیدم کالاها زودتر از اونی که فکرشو می‌کردم دریافت شده. ینی مامانت دریافت کرده. ینی هم قبل تولد تو و هم قبل تولد مامانت. پیام دادم به مامان و بابات و اعتراف کردم قضیه رو. بندگان خدا یک روز تمام درگیر بودن کار، کار کی بوده. :))) دم افطار مامانت زنگ زد و تشکر کرد و کلی ذوق کردم که صداشو شنیدم. قبلاً هم یه بار باهم حرف زده بودیمااااا. یه بار که تولد بابات بود زنگ زدم بهش تبریک بگم و مامانت گوشیو برداشت و صدا هی قطع و وصل شد و من نفهمیدم کی پشت خطه. بعد که دوباره زنگ زدم بابابزرگت گوشیو برداشت و من فکر کردم صدای باباته و کلی تبریک گفتم تولدشو. بعد گفت من خودش نیستم باباشم و من کلی خجالت کشیدم. آدم با لامپ مهتابی بارفیکس بره اینجوری ضایع نشه. بعد من شماره‌ی مامانتو از بابات گرفتم و با مامانت دوست شدم و هیچ جکی نموند که تو این مدت براش نفرستاده باشم :))) بله دیگه اینجوریاس. یه کامنت هم تو وبلاگ بابات برات گذاشتم. هر موقع خوندن نوشتن یاد گرفتی اون کامنتم بخون. بوس بوس


۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1102- رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

چهارشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۹ ب.ظ

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم (ینی خیلی باهم صمیمی بودیم) ناگاه اتفاق مغیب افتاد (ینی یهو یه سری اتفاقاتی افتاد که از هم دور شدیم) پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی (بعد از یه مدت برگشت و گفت بی‌معرفت، تو این مدت یه نامه هم برام نفرستادی. اینه رسم رفاقت؟) گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم (بهش گفتم حیفم اومد و حسودیم شد چشم پیکی که قرار بود نامه برات بیاره به جمالت روشن بشه، اون تو رو ببینه و من از دیدنت محروم بمونم).

سعدی، «گلستان»، باب پنجم (در عشق و جوانی)

۱۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتاب‌هایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:



بعد از اینکه این یادداشت‌ها رو مرور کردم و یاد گذشته‌ها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکس‌ها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیام‌ها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.



برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی



دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:

زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکته‌ای که شایان ذکره اینه که از اسباب‌بازی‌هایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتاب‌های آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپ‌تاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.



سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوری‌ها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.

شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.

۳۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1100- فروشنده

چهارشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ

برادرم میگه اگه نمی‌خوای تو وبلاگت چیزی بنویسی و تعطیلش کردی قبل از اینکه آمارت ریزش کنه و ملت از پیرامونت پراکنده شن سهامشو بفروش به من؛ به قیمت خوبی ازت می‌خرمش. پوکر فیس نگاش می‌کنم و میگم: فروشی نیست. چرتکه‌شو میاره و میگه ده سال سابقه و اعتبار، 237 تا دنبال‌کننده از بیان؛ فکر کنم صد تا از بلاگفا و بلاگ‌اسکای و غیره. خیلیاشونم وبلاگ ندارن کلاً. اینا رو جدا می‌نویسم. قیمتشون بیشتره. چه پست بذاری و چه نذاری چهارصد تا بازدیدتم که تکون نمی‌خوره لامصب. می‌خندم و میگم آقااا! فروشی نیست. یه کم فکر می‌کنه و میگه پشیمون میشیا! پولم نقده. ماشین حسابمو میارم و میگم تو می‌تونی رو این یازده تا قیمت بذاری؟ (این یازده تا: 1 و 2)


این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچۀ راز خدا را نفروشید

سرمایۀ دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پیلۀ پرواز به جز کرم نلولد
پروانۀ پرواز رها را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هرولۀ سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظرۀ دورنما را نفروشید

قیصر امین‌پور


رادیوبلاگیا فراخوان «خبرنگار شو» رو تمدید کرده. بجنبید دیگه! همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو. خدا رو چه دیدی! شاید کارتون برنده شد و برای همکاری دعوتتون کردن رادیو.

۰۷ تیر ۹۶ ، ۱۰:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی

دلم صُراحی لبریز آرزومندی‌ست

مرا هزار امید است و هر هزار تویی


سیمین بهبهانی


+ عیدتون مبارک

۰۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)