پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۷۵۱- از هر وری دری ۱۳

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یک. یکی از سؤالای امتحانِ رده‌شناسی هفتۀ پیش این بود که آیا میان وجهیت فعل و ارجاعی بودن متمم‌های آن رابطه‌ای وجود داره یا نه. خواسته بود مثال هم بزنیم. گیوُن تو کتابش John wanted to marry a rich woman رو مثال زده بود. اگه در ادامه می‌گفتیم but she refused him ارجاعی می‌شد و اگه می‌گفتیم but he couldn’t find any، غیرارجاعی. بحث سر فعل و متمم‌هاش بود و چون فرقی نمی‌کرد چه صفتی برای زن بیاریم، من نوشتم زن باسواد. جان می‌خواست با یه زن باسواد ازدواج کنه. من یه همچین جانی رو به جانی که دنبال زن ثروتمند باشه ترجیح می‌دم. ثروت و زیبایی ثبات کمتری نسبت به دانش دارن. اخلاق و شعور هم مهمه البته.

دو. یه پسره تو گروه دانشگاهمونه که من هر اطلاعیه‌ای می‌ذاشتم یا جواب هر سؤال علمی بقیه رو می‌دادم این ریپلایِ خصوصی می‌زد میومد ازم تشکر می‌کرد و بعد با یه سری تعریف و تمجید بی‌خود و مسخره با این محتوا که خوش به حال فلانی و بهمانی که با شما هم‌کلاس یا همکار بودن یا هستن و چقدر شما باهوشید و چقدر باکمالاتید و چقدر فلان و چقدر بهمان سر صحبت رو باز می‌کرد. بعد با اینکه می‌دید من جوابشو ندادم یا فقط گفتم ممنون، ادامه می‌داد و پیام پشت پیام. با تأخیر فقط جملات سؤالیِ پیاماشو جواب می‌دادم. مثلاً می‌پرسید فلان درسو با کی داشتید؟ می‌گفتم فلانی. شروع می‌کرد راجع به فلانی حرف زدن. تهشم خوش به حال فلانی که شما شاگردش بودید. یه بار یه استیکر قلب فرستاد که روش نوشته بود شما دل منو بردی. چون ربطی به پیاماش نداشت با این فرض که ایشالا اشتباه فرستاده هیچی نگفتم که هم روش باز نشه هم احترامشو نگه‌داشته باشم. البته آدم محترمی به‌نظر نمی‌رسید و در واقع داشتم احترام خودمو نگه‌میداشتم. چند روز بعد تو گروه با استادم حرف می‌زدم که این دوباره مثل قاشق نشسته پرید وسط بحث تخصصیمون و ریپلایِ خصوصی و دوباره تعریف و تمجید از هوش و ذکاوت من و دوباره اون استیکر قلب. دیگه عصبانی شدم و با جملۀ «این استیکر مناسب گفت‌وگوی علمی نیست» شستم پهنش کردم رو بند. فکر کنم هنوز خشک نشده. دیگه پیام نمی‌ده و به حول و قوۀ الهی شرّش کم شد از سرمون.

سه. اهل بازیای کامپیوتری و موبایلی نیستم و تو گوشی و لپ‌تاپم هم بازی ندارم. نشون به این نشون که وقتی بچۀ فامیل ازم خواست از تو گوشیم براش بازی بیارم برنامۀ مقدار مقاومت مدارو گذاشتم جلوش با رنگاش بازی کنه. ولی فک و فامیل و دوستان و آشنایان وقتی تو یکی از مراحل بازیاشون گیر می‌کنن می‌تونن روی من حساب کنن. عمۀ شمارۀ دو تو مرحلۀ 543 بازی حباب‌ها مونده بود و می‌گفت یه ماهه نمی‌تونم این مرحله رو تا ته برم. یه نصف روز با یه مشت حباب سروکله زدم و مرحلۀ جدیدو تقدیمش کرد.

چهار. یکشنبه وقتی برگشتم خونه و بابا موهامو که داده بودم عمۀ شمارۀ یک، مدل فرانسوی ببافه دید گفت به مامانتم یاد بده از این به بعد موهاتو این‌جوری ببافه.

کی بود می‌گفت مردها دقت نمی‌کنن؟

حالا مامان برای اینکه توانایی‌هاشو بهمون ثابت کنه چند شبه سرمو می‌ذاره جلوش بافت فرانسوی تمرین می‌کنه و هر چی می‌گم بسه کچلم کردی بی‌خیال نمیشه.

پنج. پسرِ حدوداً هفده‌سالۀ همسایۀ مادربزرگم اینا تو یکی از قنادی‌های معروف شهر کارگره. صبح می‌ره و تا دم افطار تو قنادیه. مادرش تعریف می‌کرد که صاحب قنادی اجازه نمی‌ده اونجا نماز ظهر بخونه و می‌گه راضی نیستم تو قنادی من نماز بخونید. گویا فقط دو نفر از کارگرا روزه می‌گیرن. عمداً اینا رو گذاشته پای تنور که گرم‌تره. اونایی که روزه نیستن هم جلوی کولر، جواب مشتری رو می‌دن. ظهر وقتی بقیه داشتن ناهار می‌خوردن، این دوتا که روزه بودن اجازه می‌گیرن که برن مسجد نمازشونو بخونن زود برگردن. صاحب قنادی اجازه نمی‌ده و می‌گه شما کارگر تمام‌وقتید و باید همین‌جا بشینید غذا خوردن ما رو تماشا کنید. فکر کنم دلش از یه جای دیگه پره تلافیشو سر این طفل معصوما درمیاره.

شش. دوتا سؤالِ «چرا مهاجرت نمی‌کنی» و «چرا ازدواج نمی‌کنی» رو زیاد ازم می‌پرسن. امروز خودمم داشتم از خودم این دوتا چرا رو می‌پرسیدم.

هفت. فهرست آهنگ‌هامو بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به یه کدومشون که نه دانلودش کرده بودم نه با تلگرام و واتسپ و وایبر و ایمیل برام فرستاده بودنش. یه روز از روزای اول دورۀ کارشناسی، یکی از هم‌کلاسیام پرسیده بود فلان آهنگو از فلانی شنیدی و گفته بودم نه. اون روز گفت بلوتوثتو روشن کن برات بفرستم. چه خاطرات دوری. دور و آدماش دورتر.

هشت. وقتی یه اسم آشنا تو قسمتِ Who to follow (پیشنهادهایی که ریسرچ‌گیت برای دنبال کردن بقیه می‌ده) می‌بینی و فالو نمی‌کنی... وقتی همون حسو با Suggestions For Youهای اینستا و People you may knowهای لینکدین داری... وقتی نه جرئت دنبال کردن داری نه قدرت پیام دادن. حس غریبگی با کسای که یه زمانی صمیمیت بسیار زیادی داشتین غم عمیقی داره.

نه. سعدی یه بیت داره، می‌گه: به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی، همه خاک‌هایِ شیراز، به دیدگان بِرُفتم. یه روز این بیتو با رسم شکل براتون معنی می‌کنم. اصلاً شاید یه روز یه کتاب نوشتم اسمشو گذاشتم به امیدِ آن که جایی، قدمی نهاده باشی.

۰۱/۰۱/۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

عمه جون

مامان

نخود هر آش

نظرات (۱۸)

خواستی مهاجرت کنی به نظرم فقط روی کانادا تمرکز کن . کشورهای اروپایی هر کدوم هویت و فرهنگ و زبان خاص خودشون رو دارند و اگر بخوای جا بیفتی باید شبیه اونا رفتار کنی . 

 

کانادا میتونی خودت باشی . لازم نیست حتی ظاهر رو هم حفظ کنی . برای مهاجر ها بهتره به نظرم . 

 

از کل اروپا من فرانسه رو یه مقدار قبلا پیشنهاد میکردم که اون هم الان ممکنه مارین لوپن رای بیاره به جای مکرون . مارین لوپن به شدت افکار ضد مهاجر داره . 

 

خلاصه جایی مهاجرت کن که بعدش مجبور نشی دوباره به یه کشور دیگه مهاجرت کنی . 

 

البته مهاجرت توی اتحادیه ی اروپا سخت نیست . اگر بری آلمان و بعدا مثلا بخوای اسپانیا زندگی کنی ممکنه . البته بازم دردسر داره ولی غیرممکن نیست . 

پاسخ:
من فی‌الواقع حوصلهٔ تهرانم ندارم دیگه، مهاجرتم کجا بود. حالا اگه برم هم می‌رم یه جایی که به رشته‌م بخوره فضاش.

این پسره داره دکترا میخونه ؟؟؟ چطور تا این مقطع رسیده با این هوشش ؟ توی دوره ی لیسانس هم فکر نکنم کسی دیگه با این کارها بتونه توجه یه شخص دیگه رو به خودش جلب کنه

 

در مورد بازی موبایل من جدیدا یه بازی پیدا کردم که عنوانش آموزش کد مورسه . الان تقریبا کد مورس نصف الفبای انگلیسی رو حفظ شدم . خوبیش اینه که حالت دوره داره و همه رو یادآوری میکنه و بدیش هم اینه که کد مورس به درد نمیخوره دیگه

پاسخ:
فارغ‌التحصیل ارشد یه رشتهٔ دیگه از یه دانشگاه دیگه‌ست. تو گروه ما نخودی محسوب میشه :|
شبیه اون موقعی که من الفبای خطوط باستانیو یاد گرفتم.

خیلی بابت شماره ی پنج ناراحت شدم . چند بار نوشتم پاک کردم . نمیدونم چی بگم . امیدوارم بتونه یه جای دیگه کار پیدا کنه 

پاسخ:
داره کاراشو می‌کنه چند وقت دیگه بره سربازی.
۲۴ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۱۶ فاطمه ‌‌‌‌

۵) چقدر عقده‌ایه این آدم. جالبه که خیلیاشون شعار «به عقاید همدیگه احترام بذاریم» هم میدن. من جای اون پسر بودم می‌رفتم جای دیگه. امیدوارم امکانش براش باشه که کارشو عوض کنه.

 

۶) کاش این سوالا رو اینقدر نپرسن. بحث ازدواج کم بود مهاجرتم اضافه شده. تو نصف احوال‌پرسیا باید به همه توضیح بدی چرا تا الان این کارا رو نکردی یا کلا نمی‌خوای :/

پاسخ:
تو این قحطی کار کجا بره. چند ماه دیگه قراره بره سربازی. اونجا بیشتر از این بهش زور میگن :(
تهش به این نتیجه می‌رسن که لابد عیبی چیزی داره که نمی‌تونه مهاجرت/ ازدواج کنه :|

سه. من وقتایی که بازی می‌کنم بدجور معتاد می‌شم. اصلا واسه همین نمی‌ذارم یه بازی روی گوشی‌م بمونه و سریع پاک می‌کنم :))

پنج. اینا از همونا نیستن که دین‌شون انسانیته و اینا؟ :)) چه وضعشه واقعا :|

شش. ازدواج که به به و مبارک و ایناست. ولی مهاجرت غم‌گینم می‌کنه. هربار که کسی مهاجرت می‌کنه اصلا می‌ترکم در خودم :')

نه. همین همین. فقط جای شیراز باید بذارم تهران و دو شهر دیگه. حتی مکان‌های مجازی. حتی جاهایی که هیچ‌کس پاش نرسیده به اونجا. هعی.

پاسخ:
معتاد نمی‌شم من، ولی تا اون مرحله رو تموم نکنم آروم نمی‌گیگیرم!
حتی کامنت‌های دیجی‌کالا، حتی محل درج لایک ولو تو یه پیج چندصدکایی

سلام خانم دکتر نسرین عزیز

امان از اون صاحب قنادی.. اسیر و برده گرفته... طرف نیم ساعت ناهارش رو میخواد نماز بخونه.. خدا خودش رحم کنه...

پاسخ:
دیگه هر کی زورش بیشتره زور می‌گه دیگه. نهایتش اینه منم از اونجا شیرینی نمی‌خرم.

بیتی که از سعدی گذاشتی داغون‌مون کرد 😢

پاسخ:
سعدی یه غزل دیگه داره که با این بیت شروع می‌شه:
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
حرفشو این‌جوری ادامه می‌ده که:
شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
داره می‌گه می‌میرم و تا همین‌جاشم دل آدم کباب میشه براش. ولی بیت آخر وقتی می‌گه
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
اینجا حس می‌کنی سعدی نشسته روی زمین و سرشو تکیه داده به دیوار و زل زده به این پیام و مُرده.

این بیتی که از سعدی نوشتی رو اولین بار توی فیلم ایرانی شب های روشن دیدم . فیلم شاهکاری نیست ولی بد هم نیست اگر ندیدی. 

پاسخ:
خیلی خیلی سال پیش دیدمش. دههٔ هشتاد اینا.

دو تا از دوستان نوشتن صاحب قنادی از هموناییه که دینشون انسانیته و میگه به عقاید هم احترام بذاریم . 

 

آدم دیوانه توی هر گروهی پیدا میشه . داعش و طالبان هم ادعا میکنند مسلمون هستند . گروه های تندروی مسیحی هم ادعا میکنند مسیحی هستند  . یهودی ها هم همینطور . 

 

من آدم بی دین منطقی و نیکوکار دیدم . آدم خل و چل هم دیدم . 

 

مسئله دین نیست . یه احمق با هر عقیده ای در نهایت یه احمقه و یک انسان منطقی با هر عقیده ای در نهایت یک انسان منطقیه :)

پاسخ:
مهم اینه که قدرت و افسار جامعه دست این احمقا نباشه. که خب تا وقتی منِ منطقی خودمو کنار بکشم، اونا مدیریتو دستشون می‌گیرن. حالا چه مدیریت کشور چه مدیریت قنادی.

دقیقا موافقم .

من به نظرم بیشتر از سواد شعور و اخلاق مهمتره بهتره که زن باشعور و خوش اخلاق بعدا با سواد رو بپسنده:)

۲. امان از این نخودهای هر آش، تهش هم میبینی قصدش بیشتر خودی نشون دادن بوده نه بیشتر 

۵. اون صاحب کار حتما یه روزی یه جایی چوب این کارشو میخوره خودش نمیدونهالبته من جنبه‌ی مذهبی قضیه رو نگفتما کلی گفتم 

۸. پسر یکی از آشناهامون چند بار ریکوئست داده و من لغو کردم بازم ریکوئست میده ، واقعا متوجه نمیشه که بابا یکی نمیخواد مسائلش رو با تو به اشتراک بذاره

 

 

 

پاسخ:
اون لحظه به این فکر کردم که ثروت و سواد رو میشه سنجید، ولی برای اخلاق و شعور معیار سنجش نداریم و سخته بفهمیم یکی چقدر شعور داره یا چقدر بااخلاقه. مثلاً موقع خواستگاری می‌تونی بگی فوق‌لیسانسم و فلان‌قدر پول تو حسابمه ولی میزان شعور و اخلاقو چجوری می‌خوای به طرف مقابلت بگی؟ آدما در تعامل باهم می‌فهمن طرفشون چقدر شعور داره.

برای همینه من فامیل و هم‌دانشگاهی و دوستان مجازی رو تفکیک کردم. 

۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۱۲ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

موضوع 5 چقدر  داغونه طرف ، دلم سوخت 🤦‍♂️

واااااای این  شعر سعدی چقدر قشنگ بود، قشنگ سوز و گدازش معلومه 😶🤦‍♂️

به نظرم تا تعامل نباشه شناخت کامل نمی‌شه، شیوه سنتی و فقط یه مراسم دیگه جواب گو نیست.

البته این نظر منه: مهاجرت مگر برای تکمیل دانش رو اشتباه می‌دونم، که تهش چی بشه؟ خاک وطن و مردم وطن این دور و زمونه بیشتر از هر زمانی به کار و تولید تو هر زمینه‌ای نیاز دارن.

پاسخ:
من موندم این چند قرن چجوری اون روش جواب می‌داد و چی شد که دیگه جواب نداد :|
وطن برای هر کی یه تعریفی داره. برای بعضیا هم معنی نداره (از علایم روزه همین بس که که اول با ز تایپ کردم بعضیا رو :دی)
فقط تکمیل دانش نیست. بحث درآمد هم هست.
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۶ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

به غیر از تحصیل  کرده ها ، به جرات می‌شه گفت اگه هم مشکلی یا مساله‌ای بوده ، خانوما در گذشته خیلی کوتاه می‌اومدن علت دوام سوختن و ساختن بود.

منظورم تهش بود کسب درآمد برای چی؟ برای کی؟

به نظرم فلسفی می‌شه :|

خدا قبول کنه، من که امروز مسافر بودم و نشد.

پاسخ:
تقریباً همۀ دخترا و پسرای فامیل ما بدون اون تعامل قبلی ازدواج کردن. یکی معرفیشون کرده و یه کم تحقیق و بعدشم ازدواج و بچه. ولی هم‌کلاسیام که با تعامل! ازدواج کردن اغلبشون طلاق گرفتن. فکر کنم موضوع فقط شناخت نیست. صبوری هم مهمه.

درآمد برای خودش، خانواده‌ش، بچه‌هاش، حتی برای همین مردم.
۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۵۷ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

ادامه نمی‌دم به نظر تعامل درستی نداشتن( منظورم از تعامل دوست دختر و دوست پسر بودن نیست)، بله گذشت و صبوری هم خیلی خیلی مهمه خصوصا سال‌های اول زندگی .

اگه پولش داخل وطن خرج شه. خوبه.

غالب دوستا و آشناها رفتن که رفتن حتی پشت سرشون هم نگاه نکردن.

پاسخ:
منم تا حالا از فک و فامیل و دوستام کسیو ندیدم برگرده (با اینکه اغلبشون می‌گن برمی‌گردیم) ولی استادهای پنجاه‌شصت‌ساله‌ای که اونجا درس خوندن و الان ایرانن زیادن. البته یه سریاشون هی میرن و میان و هر دو جا خونه دارن.
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

*******

 

*****

پاسخ:
چون این حرفت غیرمؤدبانه بود حذفش کردم.

سعی میکنم داستان ایکاباگ (از خانوم رولینگ) رو کاملا لو ندم

 

 همون ابتدای کتاب رو خلاصه میکنم . داستان موجودیه به نام ایکاباگ که همه ی مردم ازش میترسند و یه روز یه دهقان به پادشاه مراجعه میکنه و میگه ایکاباگ سگش رو دزدیده و پادشاه هم با یه لشکر عظیم به سمت محل ایکاباگ میره و وحشت نیروهاش و فضای مه آلود باعث میشه به دلیل یک خطای انسانی وزیر با شمشیرش فرمانده ی خودی رو بکشه و بعد هم به مردم میگن که فرمانده توسط ایکاباگ کشته شده و هر کسی که به داستان شک میکنه هم خائن محسوب میشه و یه جوری سعی میکنن از سر راه برش دارند

 

بعدش برای گرفتن انتقام از ایکاباگ پادشاه تصمیم میگیره مالیات رو زیاد کنه و مردم بیشتر در فقر فرو میرن . هیچ کس حق اعتراض نداره . 

 

"بعضی از مردم تعجب میکردند که چرا نیروهای ارتش به جای اینکه در شمال جایی که قرار بود هیولا باشد در خیابان‌ها برای مردم دست تکان می‌دهند اما آن ها افکارشان را برای خود نگه داشتند"

 

بعضی از مردم هم نقاشی پادشاه رو که داره با ایکاباگ میجنگه از پنجره ی خونه هاشون آویزون میکنن . شعار میدن که به پرداخت مالیات برای مبارزه با ایکاباگ افتخار میکنند 

 

این بود دید من نسبت به وطن :| 

 

نه حاضرم برای جنگیدن با ایکاباگی که کسی ندیده اش مالیات بدم نه حاضرم برم بجنگم . نه حاضرم از پادشاه حمایت کنم . 

پاسخ:
ولی ایکاباگی قصهٔ من فرق می‌کنه. این می‌کشه، بعد میاد تو چشام نگاه می‌کنه می‌گه من کشتم، خوب کاری کردم کشتم. من جلوی چنین ایکاباگی وایمیستم.

آره نظر ها متفاوته . به نظرم باید همه بتونیم در کنار هم زندگی کنیم . هنوز فکر میکنم اختلافات مردم ایران کمتر از اشتراکاتشونه

پاسخ:
ولی هر چقدرم روی اشتراکاتمون تمرکز کنیم، یکی اون بیرون هست که نفعش تفرقه بین ماست. زورشم زیاده.

حرف نامودبانه‌ی من بدتر بود یا ماله‌کشی زندگی بی‌ادبانه‌ای که بهمون فرو کردن و ایشون دنبال توجیش و پیدا کردن زیبایی توش و باید نباید کردن برای هستن؟

پاسخ:
اینجا محل نظر دادنه. هر کی نظر خودشو مطرح می‌کنه. این نظر می‌تونه درست باشه یا نباشه. شما می‌تونی با اون نظر موافق باشی یا نباشی. 
دیگه این الفاظ نه در شأن ما نیست.