پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۸۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهام» ثبت شده است

۱۹۱۶- از هر وری دری ۳۹

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۶ ق.ظ

۱. تو خوابگاه پیش اومده که وسایل بچه‌ها به سرقت بره. از ظرف و لباس و کیف و کفش تا گوشی و لپ‌تاپ. بنابراین وقتی می‌ری بیرون در اتاقو باید حتماً قفل کنی. دیروز استادم لپ‌تاپشو داد یه نگاهی بهش بندازم. ویندوزش مشکل داشت. قبل از اینکه بیام خوابگاه با لپ‌تاپش بیست جا رفتم و حواسم بود که جایی جا نذارمش. وقتایی که می‌رم ناهار، با اینکه در اتاقو قفل می‌کنم، ولی لپ‌تاپم هم می‌ذارم تو کمد و کمدم رو هم قفل می‌کنم. از دیشب درگیر لپ‌تاپ استادم بودم و آپدیتش طول کشید. دیگه خاموشش نکردم و گفتم بذار همین‌جوری بمونه برم سلف برگردم. لپ‌تاپ خودمم از روی میز جمع نکردم بذارم تو کمد. تو آسانسور شک کردم که در اتاقو قفل کردم یا نه. برگشتم دیدم در بازه و لپ‌تاپ‌ها روی میز به امان خدا رها شدن. خود لپ‌تاپ‌ها یه طرف، اطلاعات توشون یه طرف.

۲. یکی از ورودیای جدید دکتری بدون اینکه از موضوع رسالۀ من خبر داشته باشه خواسته روی برندها کار کنه. بهش گفتن این موضوع رسالۀ خانم فلانیه و نمیشه شما روش کار کنی. یه حس عذاب وجدان ریزی دارم. حس می‌کنم کریمم و مسلمون نیستم و تک دل این دوستمونو بریدم.

۳. تو مراسم بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی، درست موقعی که داشتم به دوستم که کنارم نشسته بود می‌گفتم ما ترک‌ها در مقایسه با بقیه کمتر فردوسی رو می‌شناسیم و شاهنامه در آیین‌ها و فرهنگ آذربایجان جایگاهی نداره آقای عاشیق احد ملکی اومد نبرد رستم و سهراب رو به زبان ترکی خوند برامون. تا من باشم بدون تحقیق و بررسی حرف نزنم.

۴. می‌خواستم خودمو برای ورودیای جدید فرهنگستان معرفی کنم. گفتن می‌شناسیمت از جزوه‌هات. یکیشون بهم گفت سلطان جزوه، اون یکی گفت مادر جزوه.

۵. از فرهنگستان برمی‌گشتم. نزدیک باغ کتاب سروش صحتو از دور دیدم. در خلاف جهت هم، داشتیم به هم نزدیک می‌شدیم و مردد بودم سلام بدم و به روی خودم بیارم که می‌شناسمش یا نه. هر چی فکر کردم دیدم از نظر من جدی گرفتن آدمای معروف حرکت چیپیه و من اهلش نیستم. بی‌اعتنا از کنار هم رد شدیم.

۶. از یه خانومه که تو ایستگاه نشسته بود و منتظر اومدن مترو بود پرسیدم خیلی وقته منتظرین؟ گفت منتظر چی؟ می‌خواستم بگم منتظر ظهور حضرت. خب منتظر مترو دیگه.

۷. رانندۀ اسنپ لک بود. رشته‌مو پرسید و تا بخشی از مسیر، زبان لکی رو بررسی کردیم. این آقای لک کلی مثال لکی زد. تو یکی از بخشای عرایضش می‌خواست بگه واژه‌های مشترک زیادی داریم. ماچ رو مثال زد. گفت مثلاً می‌گیم یه ماچ می‌دی. با اینکه منظوری نداشت ولی دیگه بحثو ادامه ندادم. گویا خونه‌ش همین کوچه پشتی خوابگاه بود. می‌گفت وقتی دیدم کرایۀ این مسیری که زدی ۶۰ تومن تعیین شده عمداً قبول نکردم که بیشتر بشه. تا صد تومن صبر کرده بود و منم تا صد تومن بالا بردم مبلغو. چون واقعاً عجله داشتم. گفت ظهر از نمایشگاه تا اینجا هفت دقیقه راهو سیصد گرفتم. با افتخار می‌گفت انقدر صبر کردم که کرایه بیشتر بشه بعد قبول کنم. می‌گفت یه بارم آزادی تا اینجا پونصد گرفتم. زن و بچه‌ش شهرستان بودن و این اینجا مجردی زندگی می‌کرد. کار می‌کرد و خرج اونا رو می‌داد. سه‌تا بچه داشت. این چیزا رو یه بار به زبان فارسی می‌گفت یه بار لکی که من تفاوت فارسی و لکی رو بفهمم. یه آهنگ محلی هم گذاشته بود هیچی نفهمیدم ازش.

۸. تو خیابونی که فکر می‌کردم امنه و بارها توش قدم زدم و فکر کردم و تو حال خودم بودم، کیف هم‌اتاقیمو زدن. البته این زرنگی کرده و کیفشو از دست دزده کشیده و نذاشته دار و ندارشو ببره، ولی من نه جزئت پس گرفتن کیفمو دارم نه جونشو. اون شبی هم که هم‌اتاقیم رفته بود از اونجا خرید کنه، من قرار بود برم خرید کنم. یه کاری پیش اومد و من نرفتم و اون رفت.

۹. سه هفته پیش که داشتم برمی‌گشتم تهران، صبح با صدای مهماندارهای قطار که باهم راجع به اینکه فقط دو نفر برای نماز صبح بلند شدن بیدار شدم. قطار حرکت نمی‌کرد، اما جایی که ایستاده بود، ایستگاه راه‌آهن یا محل مناسبی برای پیاده شدن و نماز خوندن نبود. گویا قطار جلویی خراب شده بود و قطار ما پشت سرش توقف کرده بود. وسط بیابون. چیزی به طلوع آفتاب نمونده بود. یکی از مهماندارها به اون یکی گفت بگیم بیان تو رستوران بخونن. بعد با صدای یه کم بلندتر جوری که مسافرهای داخل واگن هم بشنون گفت: نماز! نماز!. یه کم که گذشت با صدای آروم‌تر به همکارش گفت دیدی کسی نیومد. هم‌کوپه‌ایم قبل از من بیدار بود. ازش پرسیدم چه خبر شده؟ گفت قطار جلویی خراب شده، وایستادیم اونو درست کنن. کوپهٔ چهارم از واگن چهار بودیم. رستوران بین واگن سه و چهار بود؛ کنار واگن ما. بلند شدم رفتم رستوران. که قبله رو بپرسم. هم‌کوپه‌ایم گفت نریا. اینا معلوم نیست چی می‌زنن، چی می‌کشن. می‌ری یه بلایی سرت میاد. بعد گفت بذار منم باهات بیام. تا نیمۀ مسیر اومد و ترسید و برگشت. رفتم رستوران و از روی سجاده‌هایی که روی زمین پهن بود متوجه جهت قبله شدم. یکی از مهماندارها گفت جا هست، می‌تونید اونجا بخونید. و اشاره کرد به گوشه‌ای از رستوران قطار. تشکر کردم و گفتم داخل کوپه راحت‌ترم. اومده بودم قبله رو بپرسم فقط. برگشتم و ملافه‌مو انداختم روی زمین، بین دوتا تخت. بدون مُهر و چادر خوندم. البته بعداً دوباره قضاشو خوندم، چون فهمیدم روی پارچه نمیشه سجده کرد.

۱۰. یکی از هم‌کوپه‌ایا ترس از محیط بسته داشت. من تا حالا از نزدیک اونایی که این فوبیا رو دارنو ندیده بودم. خودش خواست بره تخت بالایی. وقتی دراز کشید، یهو تپش قلب گرفت و صورتش شد مثل گچ دیوار. عین مرده‌ها رنگش سفید شده بود. با وحشت اومد پایین در حالی که نفس‌نفس می‌زد.

۱۱. ساعت حرکت قطار دهِ شب بود و قرار بود دهِ صبح برسیم تهران. نفر چهارممون دیرتر از ما، وقتی خواب بودیم سوار شد. قزوین می‌خواست پیاده بشه. فاصلۀ قزوین تا تهران دو سه ساعته. هفت صبح باید پیاده می‌شد ولی چون نصفه‌شب توقف داشتیم، هفتِ صبح تازه رسیده بودیم زنجان. اون نفر چهارممون هم در جریان این توقف و تأخیر نبود و ساعت هفت وسایلشو جمع کرد و پیاده شد. ما هم خواب بودیم و بعداً فهمیدیم که اشتباه پیاده شده و کاری از دستمون برنمیومد براش.

۱۲. بابت این سه ساعت تأخیر خسارتی پرداخت نشد. زنگ زدم پرسیدم خسارتو برای چند ساعت تأخیر می‌دید؟ گفتن چهار ساعت. 

۱۳. یکی از فنجونای قطار که توش برامون چایی آورده بودن از دست یکی از خانومای هم‌کوپه‌ای افتاد و دسته‌ش شکست. مأمور قطار چهل تومن خسارت گرفت ازش. 

خانومه دو بار تجریۀ طلاق داشت و نگاه قشنگی نسبت به زندگی مشترک و مردها نداشت.

معتقد بود نیروهایی که برای سرکوب مردم فرستاده میشن بچه‌های بهزیستی هستن و خانواده ندارن. 

هم‌کوپه‌ای دیگه‌م ورزشکار بود و عضو تیم ملی بود. مربی هم بود و کلی مقام داشت. می‌گفت درس نخوندم و همۀ انرژیمو گذاشتم برای ورزش. داشت یه کاری با گوشیش انجام می‌داد. یه اروری داد. نشونم داد گفت این چی نوشته؟ به انگلیسی نوشته بود ترای اگین، و عضو تیم ملی معنی ترای اگین رو نمی‌دونست. عجیب بود برام.

هر دو شدیداً به دعانویسی اعتقاد داشتن و تجربه‌هاشونو از دعانویسیای دور و براشون می‌گفتن.

یه جا یکیشون یه توهین نامحسوسی به پیامبر کرد در رابطه با بحث ازدواج. کلاً داشتم از دستشون حرص می‌خوردم و سکوت کرده بودم ولی تو این یه مورد کاش سکوت نمی‌کردم.

بحث پتوهای قطار بود. گفتم دیربه‌دیر می‌شورن و بعضی از مسافرا هم رو زمین می‌ندازنشون. یکیشون گفت نه، هر روز می‌شورن. مسئول قطار که اومد بلیتا رو چک کنه ازش پرسیدم پتوها رو چند وقت یه بار می‌شورین؟ گفت ماهی یه بار.

یکی از هم‌کوپه‌ایا چایشو تو فنجان دهنی من ریخت. من قبل از اون چایی خورده بودم و فنجونمو گذاشته بودم تو سینی. وقتی خواست چایی بریزه برای خودش، اشتباهی ریخت تو فنجان من. اگه نمی‌گفتم متوجه نمی‌شد ولی وقتی خودمو جای اون گذاشتم دیدم دلم نمی‌خواد تو لیوان دهنی یکی دیگه چایی بخورم. بهش گفتم. الکی گفت اشکالی نداره. گفتم نه دیگه تعارف نکن، اینو من می‌خورم تو برای خودت تو فنجان تمیز بریز.

۱۴. اینو قبلاً گفته بودم؛ الان کامل‌ترشو می‌گم. هر کی وارد بخش پایان‌نامه‌های کتابخونه بشه باید اسمشو تو دفتری که اونجاست بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت ورود و خروج و مقطع و رشته‌م هم نوشتم. روز بعد که رفتم دیدم نفرات بعدی همچنان به روال قبلن. این بار به تبعیت از نفر قبلی، اسممو بدون فاصله زیر اسم قبلی نوشتم که کاغذ کمتری مصرف بشه. تاریخ و ساعت و مقطع و رشته‌م هم نوشتم بازم. دفعهٔ بعدی که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. هم تاریخ و ساعت ورود و خروجشونو نوشته بودن، هم فاصله‌ها رو حذف کرده بودن. بدعت این‌جوریه. تو بحث انتشار نوآوری با چهار گروه مواجهیم. گروه اول امثال من، یه حرکتی رو شروع می‌کنن و بقیه رو دنبال خودشون می‌کشونن، گروه دوم بدون مقاومت دنبال گروه اول می‌رن، گروه سوم یه کم مقاومت می‌کنن اما بالاخره تبعیت می‌کنن. یه گروه چهارمی هم هستن که مقاومت می‌کنن و نمی‌پذیرن یا به‌زور می‌پذیرن. من از این همین مدل تو پایان‌نامهٔ ارشدم استفاده کرده بودم که بگم گروه اول اگه کارشونو درست انجام بدن واژه‌های جدید جا می‌افته.

۱۵. اگه آدما رو به دو دستۀ کنش‌گر و واکنش‌گر تقسیم کنیم من تو تیم کنش‌گرهام. ترجیح می‌دم کنش داشته باشم تا واکنش.

۱۶. دورۀ کارشناسی، تو شریف اجازه نمی‌دادن بیشتر از ده صفحه از پایان‌نامه‌ها کپی کنی. نمی‌دونم قانون عوض شده یا اینجا این‌جوریه که هر چقدر دلت بخواد می‌تونی ازشون عکس و کپی بگیری.

۱۷. خیلی وقته که شریف نرفتم. احساس دلتنگی هم نمی‌کنم دیگه.

۱۸یه سری لباس دارم که رنگشون بین سبز و آبیه. تازه فهمیدم به این رنگ می‌گن تیفانی. 

۱۹. یه بارم تو یکی از سفرهای زیارتی، پسری که همراهمون بود شلوار سبز پوشیده بود. سبزش شبیه رنگ لباس نظامیا بود. لب مرز گیر دادن و گفتن عوض کنه. تو عکس پاسپورت هم روسری و شال و لباس سبز و سفید ممنوعه. احتمالاً دلیلش همین باشه. ولی هنوز نفهمیدم چرا اسم امیر خالی ممنوعه. اونی که قرار بود از ثبت احوال بپرسه هم نپرسیده هنوز.

۲۰. یه وقتایی پیش میاد که بچه‌ها سر کارن و نمی‌تونن خودشون غذا بگیرن و از اونایی که می‌تونن می‌خوان براشون بگیرن نگه‌دارن. پیش اومده که خودم غذامو خورده باشم و بعداً یکی دیگه گفته باشه غذامو بگیر و به‌خاطرش دوباره سلف رفته باشم. دیروز یکی از این روزا بود و یکی از بچه‌ها که سر کار بود خواست غذاشو بگیریم. برگشتم خوابگاه و براش ظرف برداشتم و داشتم می‌رفتم سلف که دیدم یکی از بچه‌ها هم داره می‌ره سلف. گفتم میشه غذای فلانی رو هم بگیری؟ گفت نه نمیشه. من نه برای بقیه کاری انجام می‌دم نه انتظاری از بقیه دارم که برام کاری انجام بدن. و رفت. یه چند ثانیه مات و مبهوت مونده بودم که حرفشو هضم کنم. شب تو اتاقم بودم و صداشو می‌شنیدم که تو سالن با یکی حرف می‌زنه. نمی‌دونم ازش چه کاری خواسته بود که جوابی که ظهر به من داده بودو بهش داد و گفت من برای کسی کاری انجام نمی‌دم و کارای خودمم خودم انجام می‌دم.

۲۱. سال هشتادونه که اومدم تهران، یه مدت طولانی خواب ندیدم. یا دیدم و یادم نموند. بعدها به تجربه به این نتیجه رسیدم که وقتی محل سکونتم عوض میشه، تا ذهنم به محل جدید عادت کنه، خواب نمی‌بینم یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه. امسال از وقتی اومدم خوابگاه، درست و حسابی خواب ندیدم. فقط اون روزای اول یه بار یه کابوس دیدم که مرتبط با قضیۀ عکس‌های افطاری و جاسوسی بود. بعدش هیچی. دو ماه خواب ندیدم. ولی حالا یه هفته‌ست که هر شب خواب می‌بینم. کم‌کم انگار ذهنم داره به محیط دانشگاه و خوابگاه عادت می‌کنه.

۲۲. آدم می‌تونه کارهای روزمره‌شو انجام بده و ظاهر شاد و نرمالی داشته باشه ولی در باطن به‌شدت غمگین یا حتی افسرده باشه. چند دقیقه پیش بابا زنگ زده بود و موضوع صحبتمون تمدید اینترنت خونه بود. بعدش با مامان حرف زدم و چیزایی که لازم داشتنو اینترنتی گرفتم براشون. چیزایی که لازم دارم بیارن تهرانم مرور کردیم که چیزی جا نمونه. یه کم بعد پیک زنگ زد و کد تحویلو پرسید. همزمان داشتم تو گروه تلگرامی انجمن، بین اعضای جدید تقسیم کار می‌کردم و با هم‌اتاقیم برای صدمین بار به ماجرای گرفتنِ سوسک می‌خندیدیم و هر کی از جلوی اتاقمون رد می‌شد و صدای خنده‌مونو می‌شنیدو صدا می‌کردیم بیاد تو و یه بار دیگه تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. بعد فکر کردیم نباید این اتفاق فراموش بشه و هم‌اتاقیم زنگ زد برای شوهرشم تعریف کرد. حتی تصمیم داریم برای استادامونم تعریف کنیم. قبضا رو پرداخت کردم، پن‌کیک درست کردم، لباسامو اتو کردم، ظرفا رو شستم. ظاهراً همه چی خوبه و حتی بعضی چیزا عالیه؛ ولی تو آینه وقتی به چشمام نگاه می‌کنم غمگینن. چشما دروغ نمی‌گن. غمگینم واقعاً.

۱۹ نظر ۲۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۱۰- کُلکچال

دوشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

جمعه در اقدامی بی‌سابقه با جمعی از هم‌کلاسی‌های اسبق و دوستاشون و دوستای دوستاشون رفتم کلکچال. تو مسیرمون ضمن کوهپیمایی، زباله‌هایی که می‌دیدیم رو هم جمع می‌کردیم. هر کی هم بهمون خداقوت و باریکلا می‌گفت گروه محیط‌زیستیمون (که خودم تازه به جمعشون اضافه شدم) رو بهش معرفی می‌کردیم و لینک گروهو می‌دادیم که بهمون ملحق بشه و تو برنامه‌های بعدی شرکت کنه.

رفتنِ من مشروط به رفتن الهام بود. چون از دخترا فقط الهامو می‌شناختم و باهاش راحت بودم. شبِ قبلِ رفتن، پیام داد که احساس سرماخوردگی می‌کنم و نمی‌تونم بیام که سرماخوردگیم منتقل نشه به بقیه. دوتا از هم‌کلاسیای اسبق پسر هم بودن تو اون جمع. ولی خب به اندازۀ الهام باهاشون صمیمی نبودم. حتی دوران تحصیل هم باهاشون سلام علیک نداشتم و فقط دو بار به یکیشون جزوه داده بودم! مردد شدم که برم یا نه. دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم برم و دوستای جدید پیدا کنم. خروجی متروی تجریش قرار گذاشته بودیم. همون‌جا با تینا و دُرسا و دوستشون نگار آشنا و سپس دوست شدم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم هم اونجا بود. از اون جمع، فقط همین هم‌کلاسی رو می‌شناختم. یه پسری هم بود به اسم امیر که از جدیدالورودهای شریف بود. از حرف زدنش تشخیص دادم ترکه و به‌واسطۀ هم‌زبانی و هم‌دانشگاهی بودنمون با اونم تونستم ارتباط برقرار کنم. از مترو تا پارک جمشیدیه ده دیقه راه بود. قرار شد ما چهارتا دختر اسنپ یا تاکسی بگیریم بریم. سر خیابون یهو همه‌شون گفتن اِ ایّوب! ایوب ماشین داشت و اومده بود سمت مترو که چند نفرم با خودش ببره. ما با ایوب رفتیم. اون یکی هم‌کلاسیمم جلوی پارک بهمون ملحق شد و از دیدن من تعجب کرد. چون فکر می‌کرد بدون الهام نمیام. دوتا فاطمه که یکیشون می‌گفت آمیتیس صدام کنین هم قبل ما جلوی پارک منتظر بودن. شکیبا و محدثه و محمد هم بعداً اومدن. سرپرست گروه که اسمش علی بود هم آخر از همه اومد. دوسه‌تا پسر دیگه هم بودن که اسمشون یادم نموند. محمدحسین، امیرحسین، مهدی یا یه همچین اسمایی داشتن. 



اولین موضوعی که توجهم رو به خودش جلب کرد دست دادنِ بچه‌ها باهم بود. هر کی می‌رسید ضمن سلام و احوال‌پرسی با همه دست می‌داد. موقع خداحافظی هم بازم همه باهم دست دادن و من حواسم جمع بود که فقط با دخترا دست بدم. یه جایی ایوب بعد از اینکه با همه دست داد و خداحافظی کرد بهم گفت حواسم بود که شما دست نمی‌دین برای همین دستمو سمت شما نگرفتم. یه وقت حمل بر بی‌ادبی نباشه. گفتم نه بابا دست ندادن کجاش بی‌ادبیه.

حالا چرا این موضوع برام جالب بود؟ چون چند روز قبلش با یه بنده خدایی که پیشنهاد آشنایی و ازدواج داده بود سر همین قضیه اختلاف داشتیم و تو کت منی که محرم نامحرم سرم میشه نمی‌رفت که همسرم با دخترا دست بده و اسم کارشو بذاره احترام گذاشتن به بقیه. البته ابعاد اختلافاتمون بزرگتر از این حرف‌ها بود و این یه مورد کوچیکش بود.



سگ هم زیاد بود تو مسیرمون. حاضر بودم از دره خودمو بندازم پایین ولی سگا بهم نزدیک نشن.



حین پایین اومدن یکی دو بارم پام لغزید و عن‌قریب بود که واژگون بشم! ناخودآگاه بچه‌ها دستشونو می‌گرفتن سمتم که بگیرمشون که نیافتم. منم تشکر می‌کردم و اسلامم رو حفظ می‌کردم همچنان. و نمی‌گرفتم دستشونو :))

موقع ناهار بهشون قول دادم تو برنامۀ بعدی، براشون کیک درست کنم. یکی از هم‌کلاسیای اسبقم گفت منم بلدم و قرار شد هردومون درست کنیم ببینم دستپخت کی بهتره.



برگشتنی مقبرهٔ شهدای گمنام هم رفتیم. تو مسیرمون بود در واقع. چادرمو احتیاطاً! تو کیفم گذاشته بودم که اگه بعد از کوه یهو کاری پیش اومد یا خواستم برم جای دیگه‌ای، بپوشمش. اینجا دیدم فضا به چادر می‌خوره، از کیفم درآوردم باهاش عکس بگیرم. کرک و پر همه جز اون دوتا هم‌کلاسیم که می‌دونستن چادری‌ام ریخت :))



یه مسجدی هم بالای کوه بود که ظهر برای نماز رفتم اونجا. کسی تو قسمت خانوما نبود که ازش بپرسم نمازمو باید شکسته بخونم یا نه. به‌نظر خودم خیلی راه اومده بودیم و از شهر خارج شده بودیم. تو قسمت آقایون یه پسره بود که داشت نماز می‌خوند. صبر کردم نمازش تموم بشه تا ازش بپرسم ببینم کامله یا شکسته. گفت کامله. تو مسجد به اون بزرگی فقط ما دوتا بودیم :|

بعداً وقتی عکسا رو تو گروه باهم به اشتراک گذاشتیم، توضیح دادم که اینجا مسجدِ اونجا بوده و عکسِ جای دیگه نیست و اشتباهی نفرستادم. الهام در جوابم نوشته بود که دمت گرم که حتی تو کوه هم رفتی نمازتو خوندی (به‌عنوان پرداختنت به اعتقادت منظورمه، نه خودِ نماز خوندن یا نخوندن). براش نوشتم که دیگه بدعادتم نکن که از فردا برای چهار رکعت ادای وظیفه انتظار احسنت و باریکلا و دمت گرم داشته باشم از کائنات. به‌نظرم یه کاریه که بر عهده‌م گذاشته شده و تحت هر شرایطی باید انجامش بدم. همیشه هم می‌گم تو شرایط عادی اکثریت بلدن از پس این کارا بربیان. مهم اون شرایط خاصه به‌نظرم. اینه که منو متمایز می‌کنه. اتفاقاً برای همین وقتی بچه‌ها پرسیدن نمادت تو طبیعت چیه گفتم سنگ. مثل سنگم و تو موقعیت‌های مختلف راحت تغییر نمی‌کنه طرز رفتار و کردار و پندارم.

اونجا بچه‌ها راجع به اینکه نمادتون تو طبیعت چیه صحبت می‌کردن. یکی می‌گفت دریا، یکی پرنده، یکی کوه، یکی درخت. من در موردش فکر نکرده بودم و گفتم برگشتنی می‌گم. تو مسیر برگشت به این نتیجه رسیدم که منم سنگم. از این نظر که به‌راحتی از اصول و چارچوب‌هام دست نمی‌کشم و سفت و سختم. ماهی هم می‌تونم باشم. از این نظر که لیز می‌خورم و به‌سختی اجازه می‌دم کسی بگیرتم و نگهم‌داره.



اگه از ارتفاع نمی‌ترسیدم منم یه همچین عکسی می‌گرفتم. ولی به‌شدت می‌ترسم از بلندی.



اون شب، شب تولد قمریم بود. برگشتنی از ماه عکس گرفتم. وقتی من به دنیا اومدم ماه این شکلی بود.



اون یکی هم‌کلاسی اسبقم هم ماشین داشت و پرسید چجوری می‌ری خوابگاه؟ اول خواستم با همون ایوب و دخترا تا ایستگاه مترو برم و از اونجا برگردم خوابگاه. بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم با هم‌کلاسیم برم تا ایستگاه مترو. محدثه و محمد هم با ما اومدن. بعد، وسط راه این هم‌کلاسی گفت خوابم میاد و نمی‌تونم رانندگی کنم. جاشو با محمد عوض کرد و به جای اینکه اون ما رو برسونه ما رسوندیمش درِ خونه‌ش و خودمون با مترو برگشتیم. نزدیکای دهِ شب در حالی که از خستگی داشتم بیهوش می‌شدم رسیدم خوابگاه. شنبه به‌قدری خسته و له بودم که موقع نماز، وقتی خواستم بشینم ناخودآگاه گفتم آخ :)) از اونجایی که کلام بی‌جا نمازو باطل می‌کنه، باید سجدۀ سهو انجام بدی بعد نماز. حالا درسته من سجده‌هه رو انجام دادم ولی شک دارم که آخ و اسم‌های صوت (نام‌آواها)، از نظر احکام دینی واژه محسوب بشن. 

صبح، رفتنی یه اتفاق بامزه هم افتاد. تصمیم داشتم با اتوبوس برم تا ایستگاه مترو. ولی اتوبوسای اون ایستگاهی که می‌خواستم سوار شم دیربه‌دیر حرکت می‌کنن. از راننده پرسیدم چند دقیقۀ دیگه حرکت می‌کنین؟ می‌خواستم زمانمو تنظیم کنم ببینم اگه دیر میشه یه‌جور دیگه برم. گفت وایستاده بودم تو بیای بریم. و واقعاً همین که من سوار شدم حرکت کرد :))

۲۸ نظر ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۹۰۳- این هفته، به روایت اینستاگرام

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ

+ بعضی از اینا رو فقط تو پیج فامیلا گذاشتم، بعضیا رو فقط برای هم‌دانشگاهیا و بعضیا رو تو هر دو پیج. 

+ یه پست هم قبل از این پست منتشر کردم. چون پیش‌نویس بود ستاره‌ش روشن نشد. از دستش ندید. 

+ یکی دوتا عکس هم به پست‌های قبلی که عکس نداشتن اضافه کردم.



جمعه (بیست‌ودوم اردیبهشت) برای اولین بار پا شدم رفتم یه ساعت تو صف نونوایی وایستادم که نون تازه بگیرم که بیارم خوابگاه با دوستام یه همچین سفره‌ای بچینیم و در جوار برج میلاد یه همچین صبحانه‌ای نوش جان کنیم.



بعدشم اینترنتی از اُکالا آرد گرفتم و کیک درست کردم به‌مناسبت تولدم.



تولدم بیست‌وششمه، ولی از اونجایی که بیست‌وششم شب شهادت امام صادق بود و هم‌اتاقیمم قرار بود بره خونه و نبود و وسط هفته بود و درس و مشق داشتیم، جمعه که تعطیل بود تولد گرفتیم.

تو دانشکده‌مون یه مسئول آموزش داریم که تا حالا هر مکالمه‌ای باهم داشتیم پرتنش، و حول محور مدارک و رساله و امتحان و نمره و ثبت‌نام بوده. از پرینت یا ارسال اصل فلان گواهی گرفته تا مسائلی از قبیلِ چرا فلان واحدو برداشتی و نباید برمی‌داشتی یا چرا برنداشتی و باید برمی‌داشتی و چرا بعد از ثبت درخواست، تیکشو نزدی و نهاییش نکردی و حتی پوشش مدرس و شرکت‌کنندگان در کارگاه‌ها و دوره‌ها. دوشنبه صبح وقتی شمارهٔ آموزش روی گوشیم افتاد با خودم گفتم وای باز چه کم‌وکسری‌ای تو پرونده‌م پیدا شده و باز چه خبط و خطایی از کی سر زده؟ آمادهٔ هر گونه تذکر و تهدید و تنبیه و توبیخ و توضیح بودم که دیدم بنده خدا زنگ زده حالمو بپرسه و ضمن آرزوی موفقیت و سربلندی، تولدمو پیشاپیش تبریک بگه. همین، و نه جز این. از اونجایی که تاریخ ولادت‌های باسعادت دانشجوها دستشه، لطف کرده بود و یه جایی ثبتشون کرده بود که هر موقع هر کی تولدش بود زنگ بزنه بگه حواسمون بهت هست. به‌واقع اولین بارم بود یه همچین تبریکی رو تجربه می‌کردم. غافلگیر شدم.

عکسو هم‌کلاسی و هم‌اتاقیم جمعه به‌صورتی‌که برج میلاد نقش شمع رو ایفا کنه گرفته.



دوشنبه صبح با دو تن از دوستان دورهٔ لیسانسم رفته بودم کتابخونهٔ ملی که تو آیین گرامیداشت فردوسی حضور به هم برسونیم. آخر مراسم این هم‌کلاسی اسبقم گفت من می‌رم با دکتر حداد دست بدم و بیشتر آشنا بشیم باهم. فکرشم نمی‌کردم بتونه حتی نزدیک ردیف‌اولی‌ها بشه چه برسه به اینکه باهاشون دست هم بده، ولی وی موانع رو درنوردید و تونست. گوشیمو درآوردم فیلم بگیرم از این رخداد و ناباورانه داشتم این لحظه رو ثبت می‌کردم که یهو دیدم منو نشون میده. وی ضمن معرفی خودش به‌عنوان کارآفرین شریفی یه معادل هم برای استارتاپ پیشنهاد کرده بود و خاطرنشان کرده بود که از دوستان و آشنایان یکی از دانشجوهای فرهنگستانه و اسم منو آورده بود. اینجا بود که دیدم دکتر حداد برگشت سمت من و منم هول شدم فیلمو قطع کردم. تازه ازشون اجازه هم گرفت تو جلسات واژه‌گزینی فرهنگستان شرکت کنه و پیشنهادهاشو به تصویب برسونه.



ما سه‌تا (هم‌رشته‌ای‌های اسبق) امروز صبح قرار گذاشته بودیم بریم کتابخونه ملی، تالار قلم، و تو مراسم گرامیداشت فردوسی شرکت کنیم. ولی از اونجایی که هیچ کدوم نمی‌دونستیم تالار قلم کجاست و هرسه‌مون در مجموع، روی‌هم‌رفته سه بار هم کتابخونه ملی رو از نزدیک ندیده بودیم و نمی‌دونستیم از کجا وارد شیم، جلوی فرهنگستان قرار گذاشتیم که به هم ملحق بشیم و بعدش باهم پرسون‌پرسون خودمونو به تالار قلمِ کتابخونه ملی برسونیم.



فرهنگستان بالای یه تپه‌ست و دانشجویان، استادان، کارمندان و دیگران همیشه اون مسیر مارپیچ شیب‌دارو دور می‌زنن که برسن بهش. ولی از اونجایی که این هم‌کلاسی اسبق به اون اصل ریاضی موسوم حمار که کوتاه‌ترین مسیرو ترجیح میده پایبند بود دور نزد و تا من و الهام برسیم، از این دیوار راست بالا رفت و با لباس خاکی در مراسم حضور به هم رسوند. فی‌الواقع بابت اون یه ذره آبرو و حیثیت و اعتباری که طی این سالیان در فرهنگستان کسب کردم احساس خطر می‌کنم.



به‌مناسبت شهادت امام صادق (ع)، تو امامزاده قاضی الصابر مراسم بود. با هم‌اتاقیم رفتیم مستفیض شدیم و از اونجایی که امامزاده روبه‌روی دانشگاهه و خوابگاه توی دانشگاهه، ساعت دوازده برگشتیم.



ساعت ورود به خوابگاه تا نه‌ونیمه، ولی چون امامزاده بودیم چیزی نگفتن بهمون.



صبحانه خوردن با ما این‌جوریه که یهو هستهٔ خرما رو می‌گیریم سمتتون می‌گیم می‌دونستی در زبان عربی این پوست نازک بین هسته و خرما اسم خاص خودشو داره؟ گویشوران زبان‌ها بر اساس نیازشون روی مفاهیم و چیزها اسم می‌ذارن. احتمالاً برای ما فارسی‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها پوست نازک بین هسته و خرما موضوعیت نداشته که براش اسم مخصوص نداریم.



دسر درست کردن و دسر خوردنمونم به این صورته که، داشتم ژلهٔ نسکافه درست می‌کردم. هم‌اتاقیم گفت برای من شکر نریز که شیرین نشه. به‌قصدِ واژه‌بازی گفتم با شیر درست می‌کنم و به هر حال شیرین میشه. پرسید مطمئنی شیر و شیرین از یه ریشه هستن و هم‌خانواده‌ن؟ گفتم نه؛ بررسی می‌کنم.


۲۳ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۳۰- تورنادو پیر می‌شود

شنبه, ۲۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۰۰ ب.ظ


یک. امروز به‌مناسبت تولد نیما یوشیج می‌خواستم یه شعر ازش پست کنم. گوگل کردم و رسیدم به شعرِ فریاد می‌زنمش. مجموعه‌اشعارشو ندارم. از یکی از دوستان که احتمال می‌دادم داشته باشه خواستم عکس این شعرو برام بفرسته. که هم مطمئن شم از نیماست هم عکسو پست کنم. الساعه گرفت و فرستاد. پست کردم. در پیج انجمن هم پست کردم. البته با این تفاوت که در پیج خودم اول شعرو نوشته بودم بعد به مناسبت فلان رو، در پیج انجمن اول به مناسبت فلان بعد شعرو. که از چینش متن کمک بگیرم و از میزان شوک وارده بر معاونت بکاهم.  

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

«یک دست بی‌صداست

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب.»

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما،

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

به‌مناسبت زادروز نیما یوشیج (۱۲۷۶ – ۱۳۳۸ش)

نیمایوشیج، بنیان‌گذار شعر نوِ فارسی، در ۲۱ آبان‌ماه ۱۲۷۶ (۱۳۱۵ ق.) در یوش، از بخشِ نورِ شهرستان آمل، به دنیا آمد. نسبش به اسفندیار پسر کیاجمال‌الدین، حکمران نور و لاریجان در دوره‌های اسلامی، می‌رسد؛ و جزو خاندان اسفندیاریِ مازندران به شمار می‌آید. اوّلین شعرش را با نام نیما نوری یوشی منتشر کرد. چندی بعد به‌جای یوشی، صورت طبری آن، یوشیج، را نهاد. شناسنامۀ خود را نیز با نام نیما یوشیج گرفت. محیط طباطبایی بر آن است که «علی نوری گویا در آغازِ شاعری می‌خواست مانی تخلّص کند و بعد به قلبِ مانی که نیما باشد اکتفا کرد» (محیط طباطبایی، ص۲۱۴). امّا نیما، در نخستین مجموعه‌شعر خود، قصۀ رنگِ پریده، خونِ سرد (۱۳۰۰ش.) دربارۀ نام خود می‌نویسد: «نیماور اسم دو سه نفر از اسپهبدان غربی مازندران بوده است... و مرکب است از نیما= قوس (برج نهم از بروج در زبان طبری) کمان + ور، به‌معنی کماندار یا کماندار بزرگ». پدر نیما، میرزاابراهیم اعظام‎السلطنه از هواداران نهضت مشروطه بود و بعدها زندگی را به کشاورزی و گله‎داری می‎گذراند. نیما می‌گوید: «زندگی بدویِ من در بین شبانان و ایلخی‌بانان می‌گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق قشلاق می‌کنند و شب‌ها بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دورِ آتش جمع می‌شوند. از تمام بچّگیِ خود، من به‎جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات سادۀ آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور و بی‎خبر از همه‌جا، چیزی به خاطر ندارم» (زندگی‌نامۀ نیما یوشیج، ص۲۷). نیما حسرت بازگشت به فضاهای طبیعی را در شعر خود بازتاب داد. برادر کوچکتر او، رضا که سپس نام لادبن اسفندیاری بر خود نهاد، چپ‌گرایی بود که در دورۀ رضاشاه به شوروی گریخت و از تصفیه‌های استالینی جان به در نبرد. از نیما نامه‌های متعددی خطاب به لادبن به جا مانده است (← نامه‌های نیما یوشیج).

دو. تعدادی از دوستان بیانیه‌ای صادر کرده‌اند مبنی بر این که «ما جمعی از استادان، دانش‌آموختگان و دانشجویان زبان‌شناسی به برگزاری کارگاه‌ها، سخنرانی‌ها و همایش‌های مرتبط به حوزه‌های گوناگون زبان‌شناسی اعتراض داریم و چنین رویدادهایی را بی‌توجهی به شرایط حاضر، اعتراضات مردمی و وقایع تلخ اخیر می‌دانیم و شرکت در آن‌ها را تحریم می‌کنیم.». یکی از استادان استوریش کرد و بعد از او هم دو سه نفر از دانشجویان. این استاد این بیانیه رو برای من هم فرستاد که اگر تمایل داشتم من هم استوری کنم. تمایل نداشتم و نکردم. برای پیج انجمن هم فرستاده بود. با استاد مشاور و یکی از اعضا مشورت کردم و قرار شد انجمن زبان‌شناسی واکنشی نشان ندهد. به هر حال ما تابع قوانین دانشگاهیم و چارچوب‌هایی داریم که ملزم به رعایت آن هستیم. به مسئول بخش روابط عمومی گفتم هر کس نسبت به برگزاری دورۀ اخیرمان اعتراض کرد از طرف من بگه تعدادی از دانشجوها درخواست دادن و اعلام نیاز کردن که فلان دوره رو براشون برگزار کنیم. خودشون مدرس رو معرفی کردن و روز و ساعت تعیین کردن. مدرس خودش با ما تماس گرفت. می‌تونستم نپذیرم و بگم ما هم اعتصاب کرده‌ایم. یا حتی اینم نگم و بهانه‌ای بیارم که برگزار نشه. چه بهانه‌ای بهتر از این که دست‌تنهام و آزمون جامع دارم؟ اما من نخواستم نظر شخصیمو، یا حتی نظر اکثریت رو تحمیل کنم روی اقلیت. حتی اگر این اقلیت یک نفر باشه من چنین حقی ندارم. نمی‌تونم گروهی که با من هم‌عقیده نیستن رو نادیده بگیرم. انجمن برای همهٔ دانشجوهاست، با هر عقیده‌ای. هم برای دانشجوهاییه که به نشانهٔ اعتراض اعتصاب کردن، هم برای دانشجویان معترضیه که با اعتصاب موافق نیستن و هم حتی برای دانشجویان غیرمعترضه. پس وقتی درخواست شده، برگزار می‌کنیم. اما خودمون خودجوش برنامه‌ای نداریم. ما وقتی مسئولیت مجموعه‌ای رو بر عهده می‌گیریم، باید همۀ اعضای مرتبط با اون مجموعه رو در نظر بگیریم نه فقط اون‌هایی که با ما هم‌عقیده هستن. قرار نیست همهٔ افراد باهم، هم‌نظر باشن و حتی قرار نیست حتماً نظر همدیگه رو عوض کنن. آزادی ینی همین. هر کسی عقیده‌ای داره و ما به عقایده هم احترام می‌ذاریم. احترام هم از نظر من یعنی توهین و تحمیل نکنیم.

سه. سیدعلی صالحی در کانال تلگرامیش خبری منتشر کرده بود تحت عنوانِ تورنادو منتشر و توزیع می‌شود. مرتبط با نیما یوشیج بود. یکی از دوستانم که اون پستِ اینستامو دیده بود و از اسم وبلاگی اسبقم هم اطلاع داشت با خوندن خبر یادم افتاده بود و برام فورواردش کرده بود. احتمالاً تورنادو استعاره از نیماست. چرایَش را نمی‌دانم :|

خبر. «تورنادو… پیر می‌شود». فصلی در زندگی و شعر نیما یوشیج، از آغازِ شعر پیشرو تا زمان وداع با واژه، به‌زودی منتشر و توزیع می‌شود. این گزارشِ ویژه، گشتی عاطفی در جهانوارهٔ حیات و کلماتِ پیرِ بزرگِ شعر نو پارسی است: نیما یوشیج به روایت سیدعلی صالحی. به اهتمامِ مدیریت مؤسسه فرهنگی انتشاراتی چشمه، سراسرِ مراکزِ معتبرِ جهان نشر و کتاب در ایران، پخش و در دسترس قرار خواهد گرفت. به گفتهٔ بهرنگ کیائیان کتاب «تورنادو» به مرحلهٔ صحافی رسیده است.

۲۱ آبان ۰۱ ، ۲۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۲۲- به تعویق افتاد

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۰۲ ب.ظ

دیروز ظهر از آموزش دانشکده تماس گرفتن که «شما چرا درخواست آزمون جامع ندادید هنوز؟». فکر می‌کردم همون انتخاب واحدی که شهریور کردم کافیه. گفتم الان پای سیستمم. از کجا ثبت درخواست کنم؟ خانومه گفت سامانۀ گلستان، پیشخوان خدمت. پرسیدم فقط من ثبت نکرده بودم یا بقیه هم؟ گفت به هم‌کلاسیاتم بگو، اونا هم درخواست ندادن. قبل از اینکه باهاش خداحافظی کنم پرسیدم تاریخ آزمون همون بیست‌وچهار آبانه دیگه؟ گفت آره. ضمن عذرخواهی و تشکر، روز خوبی رو براش آرزو کردم و به خداوند منّان سپردمش. ثبت درخواست آزمون جامع ینی اینکه تو از دانشگاه بخوای ازت امتحان بگیره. همون موقع درخواستمو ثبت کردم ولی موقع زدن گزینۀ تأیید نهایی خطا داد. به همون شمارۀ آموزش زنگ زدم. برنداشتن. به یه شمارۀ دیگه که داشتم زنگ زدم بازم جواب ندادن. به دوستام پیامک زدم و گفتم درخواست آزمون جامع بدن. بعد تو گروه عکس خطایی که درخواستم می‌دادو گذاشتم پرسیدم چرا ثبت نهایی نمیشه؟ گویا برای بقیه هم ثبت نمی‌شد و خطا می‌داد. چند دقیقه بعد یکیشون زنگ زد که از آموزش بهش زنگ زدن گفتن تاریخ امتحان یه هفته عقب افتاده، چون سامانۀ گلستان این تاریخو قبول نمی‌کنه. احتمالاً اول آذر برگزار میشه. گفت برای همین بوده که درخواستمون خطا می‌داد. گفتم ولی همین ده دقیقه پیش به من گفتن آبانه. گفت به منم گفتن آذر. ازش تشکر کردم و ضمن آرزوی روزی خوش، ایشون رو هم به خداوند منّان سپردم. استادراهنمای من مدیر گروهه. من باهاش راحت‌ترم تا بقیۀ هم‌کلاسیا. قرار شد من ازش تاریخ دقیق امتحانو بپرسم. چند ماهی می‌شد که به هم پیام نداده بودیم و نمی‌دونستم استادراهنمام به پیام‌رسان‌های فیلترشده دسترسی داره یا نه. البته تو اینستا پستای همو لایک می‌کنیم هنوز. پیامک زدم بهش. قضیه رو گفتم. گفتم که درخواستمون با خطا مواجه شده و تاریخ آزمون جامع رو پرسیدم ازش. جواب نداد. همیشه پیامکامو زود جواب می‌داد. سابقه نداشت بی‌جواب بذاره. دوستام منتظر بودن که من جواب بگیرم و بهشون بگم تاریخو. یه روز صبر کردیم و جواب نگرفتم همچنان. نگران شدم. ولی زنگ نزدم. من قبل از تماس، پیامک می‌زنم که بدونم طرف وقتش آزاده و می‌تونه صحبت کنه یا نه. زنگ زدم آموزش. بازم کسی جواب نداد. تو گروه واتساپ که استادها و هم‌کلاسیا بودن قضیه رو مطرح کردم که استادها ببینن. استادها پیاممو دیدن، ولی جواب ندادن. تو تلگرام به یکی دیگه از استادها پیام خصوصی دادم. آنلاین می‌شد ولی پیام منو چک نمی‌کرد. این استاد، استاد مشاور انجمن هم بود. ازش راجع به برگزاری دورۀ آموزش زبان کره‌ای هم پرسیده بودم. مدرس زبان کره‌ای منتظر تأیید استاد مشاور انجمن بود. این پیامم هم ندیده بود هنوز. دیشب دوباره پیام دادم. بالاخره جواب داد و گفت در جریان تغییر تاریخ امتحان نیست. گفت می‌پرسه و خبر می‌ده. با برگزاری دورۀ کره‌ای هم مخالفت نکرد ولی گفت بعیده کسی شرکت کنه. گفتم «یه سریا که علاقه‌مند بودن و نیاز داشتن درخواست برگزاری دادن و مدرس هم خودش اومده سراغ ما. ما خودجوش این تصمیمو نگرفتیم. اگه ثبت‌نام کم باشه می‌تونیم لغو کنیم، ولی مدرس گفته با یه نفر ثبت‌نامی هم حاضره برگزار کنه». راجع به پستی که دیروز تو کانال و صفحۀ انجمن گذاشته بودیم و نگران بودم بگن برش دار هم چیزی نگفت. یکی از شعرهای قیصرو به‌مناسبت سالگرد درگذشتش پست کرده بودیم. همین شعر پست قبل وبلاگمو. تو شرایط فعلی می‌شد یه برداشت دیگه ازش کرد. بچه‌ها گفتن صفحه رسمیه و مسئولیتش با خودت. گفتم اشکالی نداره مسئولیتش با من. اگه کسی چیزی گفت خودم توجیهش می‌کنم. خدا رو شکر راجع به این موضوع بهمون تذکر ندادن و فقط راجع به تاریخ آزمون جامع و دورۀ زبان کره‌ای صحبت کردیم. ولی یکی تو کامنتای صفحۀ رسمی! گیر داده بود که «چرا این شعرو انتخاب کردید» که به‌نظرم یا منظور شعرو نمی‌فهمه و نمی‌تونه به شرایط فعلی ربط بده، یا خودشو زده به نفهمیدن. به هم‌کلاسیام خبر دادم که استادمون در جریان تغییر تاریخ آزمون جامع نیست. تو گروه واتساپ، استاد راهنمام که مدیر گروهه و اصولاً باید در جریان باشه بالاخره جواب پیاممو داد. گفت تاریخ تغییر کرده و یه ماه عقب افتاده. احتمالاً اوایل دی برگزار میشه. مسئول آموزش اون روز به دوستم گفته بود اول آذر. استادمون گفت اوایل دی. تازه نگفت قطعاً؛ گفت «احتمالاً». دلیلشم نگفت. ولی من حس می‌کنم می‌خوان از فضای دانشگاه دور نگهمون دارن وگرنه سامانۀ گلستان کیه که فلان تاریخو قبول بکنه یا نکنه. شایدم یه حکمتی داره که آبان تهران نباشیم و اوایل دی بریم برای امتحان. خدا می‌دونه. ایشالا هر چی خیره و خودش صلاح می‌دونه همون بشه. 

حالا که آزمونم عقب افتاده، بیشتر می‌تونم به وبلاگم برسم و بنویسم. ولی با کامنتِ بسته. حال و حوصلۀ تعامل و تبادل نظر راجع به چیزایی که می‌نویسمو ندارم. این روزا حوصلۀ حرف زدن ندارم. اگه کسی چیزی بگه، پیامی بفرسته، سؤالی بپرسه، کامنتی بذاره جواب می‌دم ولی سعی می‌کنم خودم شروع‌کنندۀ مکالمه‌ها نباشم؛ جز با سه نفر. صبح به همون سه نفر پیام دادم که تاریخ آزمون جامعم عقب افتاده. یه نفرِ چهارمی هم بود که مردد بودم به اونم بگم یا نگم. نگفتم. حالا اگه یه وقت پرسید و صحبتش شد می‌گم به اونم. بعد به شوخی به اون سه‌تا گفتم این چیزایی که من حفظ کردم نهایتش تا یه ماه دیگه می‌تونه یادم بمونه. برای دی‌ماه دوباره باید مرور کنم مطالبو.

۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۶:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۸۳- مگو چیست کار ۳

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۱ ق.ظ

فک و فامیل همیشه منو در حال درس خوندن و مقاله نوشتن و پای کتاب و لپ‌تاپ دیده‌ن. معمولاً تو مراسما و مهمونیاشون نیستم و هر موقع می‌پرسن چی کار می‌کنی می‌گم مشغول نوشتن مقاله و پایان‌نامه‌م. قطعاً منظور من مقاله‌ها و پایان‌نامۀ خودمه ولی یه بار از صحبتای یکی از فامیلامون متوجه شدم که فکر می‌کنه من تو کار فروش مقاله برای میدون انقلابم!

بعد از تدریس کنکور، یکی دیگه از کارهایی که بهم پیشنهاد میشه نوشتن مقاله و پایان‌نامه، یا حداقل ویرایششونه، که نه‌تنها از این کار به‌دلیل اینکه تقلب محسوبشون می‌کنم بدم میاد بلکه چنین پیشنهادهایی رو می‌ذارم تو طبقۀ پیشنهادهای بی‌شرمانه. 

سال اول ارشد، یه بار یکی از هم‌کلاسی‌های دورۀ کارشناسیم ازم خواست پایان‌نامۀ دایی‌شو ویرایش کنم. منم تازه با ویرایش و پدیده‌ای به نام نیم‌فاصله آشنا شده بودم و دوست داشتم ویراستاری رو. ولی معتقد بودم هر دانشجویی باید یاد بگیره خودش پایان‌نامۀ خودشو ویرایش کنه. البته موضوع پایان‌نامه‌شم هیچ ربطی به من و رشته‌هام نداشت. دوستم ازم خواست فقط در حد درست کردن فهرست و شکل‌ها و جدول‌ها و نیم‌فاصله‌ها دستی به سر و روی پایان‌نامه بکشم. تو رودروایستی گفتم باشه، ولی تأکید کردم که چون کارم این نیست دستمزد نمی‌گیرم. از اون اصرار و از من انکار و دیگه آخرش صرف‌نظر از تعداد کلمات و صفحات پایان‌نامه، گفتم پنجاه یا شصت تومن که اون موقع معادل با دوتا بلیت قطار بود و مبلغ زیادی نبود. پایان‌نامه‌شو ویرایش کردم و فرستادم. استاد دایی این دوستم گفته بود منابع پایان‌نامه کافی نیست. دوستم ازم خواست چندتا جمله از کتاب‌های مربوط به موضوع به متن اضافه کنم و ارجاع بدم بهشون که منابع مورداستفاده زیاد بشه. از اونجایی که دوستم و داییش آدمای محترمی بودن نتونستم خواهشش رو رد کنم و انجام دادم. اولین باری بود که این دوستم کارش لنگ من بود و قبل از اون کلی لطف جبران‌نشده بهم کرده بود. نتونستم نه بگم. ولی هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم بابت اضافه کردن اون منابع مسخره. نمی‌دونم اونایی که برای این و اون پروپوزال و پایان‌نامه و مقاله می‌نویسن یا می‌خرن چجوری از عذاب وجدان نمی‌میرن. من که هنوز خودمو نبخشیدم! بعدتر که بیشتر با کار ویرایش آشنا شدم، همکارام سعی می‌کردن قانعم کنن ویرایش پایان‌نامه و مقاله کار زشتی نیست و یه کار قانونی و اخلاقی و شرعیه و قرار نیست کسی که پزشکه یا مهندسه، ورد و تایپ هم بلد باشه و نیم‌فاصله بدونه چیه. چون ویرایش، دانش‌مهارت محسوب میشه و انتظار نمی‌ره که همه بلدش باشن. ولی من چون همیشه خودم صفر تا صدِ کارامو انجام می‌دادم قانع نمی‌شدم بخشی از کار بقیه رو انجام بدم و بابتش پول بگیرم. لذا کارای این مدلی رو قبول نمی‌کردم. ولی وقتی پریسا (فامیلمون) ازم خواست تو نوشتن پایان‌نامه کمکش کنم با توجه به شرایطش و شناختی که ازش داشتم قبول کردم که پایان‌نامه‌شو فقط به‌لحاظ صوری (ظاهری و نه محتوایی) ویرایش کنم. دستمزدم نگرفتم.

یه بارم پایان‌نامۀ جانورشناسیِ همکار هم‌اتاقی اسبقمو ویرایش کردم. این هم‌اتاقیم به‌نوعی همکارم هم بود و امیدنامه‌ها و قراردادهای شرکتشونو ویرایش می‌کردم. می‌دونست که تو کار مقاله و پایان‌نامه نیستم و انجام نمی‌دم ولی همکارش در شُرُف دفاع بود و عجله داشت و رو انداخت به من. گفت در حد درست کردن نیم‌فاصله‌ها و فهرست و فونت و سایز نوشته‌هاست. این‌جور مواقع ارجاعشون می‌دم به همون همکاران ویراستارم که ویرایش پایان‌نامه رو مکروه نمی‌دونن و انجام می‌دن. ولی عجله‌ای کسیو پیدا نکردم و خودم انجام دادم. پونصد تومن برای ویرایش گرفتم و سیصد هم برای اینکه فونت و سایز و سطر و حاشیه‌ها رو طبق شیوه‌نامۀ دانشگاهشون اصلاح کنم. یه روز طول کشید. این مبلغ بازم در مقابل چیزی که همکاران ویراستار می‌گرفتن کم بود. تازه فوری بودنشم حساب نکردم.

ویراستاری، کاری بود که تا قبل از نوشتن پایان‌نامۀ کارشناسیم نمی‌دونستم وجود خارجی داره و چیه. در واقع نمی‌دونستم چنین کاری هست چه رسد به اینکه علاقه داشته باشم یا بخوام در آینده ویراستار بشم. سال آخر کارشناسی موقع نوشتن پایان‌نامه نیم‌فاصله و قواعد نگارشی رو از یکی از دوستام یاد گرفتم و از اون موقع سعی کردم تو پست‌های وبلاگ و تو چت‌هام هم رعایتشون کنم. بعد دیدم رعایت کردنِ این چیزا شغله و ملت ازش پول درمیارن! ولی هیچ وقت به چشم شغل بهش نگاه نکردم و هیچ وقت هیچ جا اطلاعیه ندادم که من ویرایش بلدم و کاراتونو بسپرید به من. هر کاری هم تا حالا کردم برای آشناها و دوستا و فک و فامیل بوده. از بعضیاشون دستمزد گرفتم و از بعضیاشون نه. ملاکم هم گاهی تعداد کلمات متنشون بوده گاهی هیچی. یه کار تفریحی و تفننی، صرفاً جهت خوب کردن حال خودم. وقتایی که یه متن درب و داغون رو ویرایش می‌کنم حس خوبی بهم دست می‌ده. حسی شبیه تعمیر کردن چیزی که خرابه. فکر کنم ریشۀ مشترک داشته باشن این دوتا کار. اصلاح کردن، درست کردن.

۱۰ نظر ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۱۲- سفرنامه، قسمت چهارم (تهران)

شنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ

+ پیکوفایل عکسا رو آپلود نمی‌کنه. فعلاً متنو می‌ذارم، عکسا بمونه برای یه وقت دیگه. هر موقع درست شد، عکسا رم اضافه می‌کنم. فعلاً خودتون یه عکس مرتبط با متن تصور کنید تا پیکوفایل درست بشه.

+ شمارۀ ۳۱ تا ۳۵ رو اولین باره منتشر می‌کنم و تو اینستا نذاشتم. ولی ۳۶ تا ۵۵ پست‌های اینستاست.

۳۱. اولین مسئله‌ای که در سفر تهران باهاش مواجه بودم این بود که این چند روزی که تهرانم، کجا قراره بمونم. چون از مشهد برمی‌گشتم و قطعاً ناقل بودم نمی‌خواستم برم خونۀ اقوام. خوابگاه‌ها هم به‌خاطر قرمز شدن وضعیت تهران تعطیل و تخلیه شده بودن. دوتا گزینه بیشتر نداشتم. مهمانسرای بنیاد سعدی و هتل. بنیاد سعدی یه جاییه وابسته به فرهنگستان که خارجی‌ها می‌رن اونجا فارسی یاد می‌گیرن. طبقۀ آخر ساختمان بنیاد سعدی، چهارتا واحد مسکونیه که دانشجوها چند روز و گاهی چند هفته اونجا می‌مونن. اگه فرهنگستان و بنیاد مهمان خارجی داشته باشن هم مهمان می‌ره اونجا می‌مونه. هر کدوم از واحدها دوطبقه‌ست و سه‌تا اتاق خواب داره و بزرگه. همۀ امکانات رو هم داره. از اتو و لباسشویی تا ظرف و گاز و اینا. زنگ زدم فرهنگستان و ازشون خواستم اگه واحد خالی تو بنیاد هست و میشه رفت، اجازه بگیرن که یکی دو شب اونجا بمونم. اجازه صادر شد.

۳۲. دومین مسئله این بود که لپ‌تاپ همرام نبود و من دوشنبه عصر می‌رسیدم تهران و دانشگاه‌ها اون موقع تعطیل بودن و نمی‌شد که از کامپیوترشون استفاده کنم و اگه می‌خواستم سه‌شنبه صبح با لپ‌تاپ دانشکده اصلاحاتو انجام بدم و بعد برم پرینت و صحافی کنم، دیر می‌شد و بعدش اگه مدرکم هم می‌گرفتم، نمی‌تونستم تا پایان وقت اداری ببرم تحویل دانشگاه جدید بدم و انتخاب واحد کنم.

۳۳. فرورفتگی‌های زیرعنوان‌های فهرست پایان‌نامه‌مو باید درست می‌کردم. تا حالا پایان‌نامه‌های خیلیا رو اصلاح کرده بودم. دوستام دم آخر، وقتایی که می‌رفتن کارشونو تحویل بدن و متنشون اصلاحیه می‌خورد و لپ‌تاپ همراشون نبود یا وقتایی که یه چیزیو بلد نبودن، وقتایی که وردو می‌خواستن پی‌دی‌اف کنن یا فونت و فهرست و عنوان‌ها و زیرعنوان‌ها و پانویس‌هاشونو درست کنن دست به دامن من می‌شدن. نه فقط پایان‌نامه‌های دوستام که یه وقتایی پایان‌نامه‌های همسر و خواهر و برادر و داییشونم می‌فرستادن من درست کنم. اصلاً یه فولدر دارم تو لپ‌تاپم به اسم پایان‌نامه‌های دیگران. یکی‌یکی تو ذهنم مرورشون کردم و نتونستم به هیچ کدومشون پیام بدم که فلانی یادته فلان روز به دادت رسیدم و گفتی ایشالا جبران کنم؟ حالا وقت جبرانه. یه همچین آدمی نبودم که در ازای کمکم انتظار جبران داشته باشم. لیست چندصدنفری دوستامو بالا پایین کردم و الهام (دوست دوران کارشناسیم) تنها کسی بود که می‌تونستم روی کمکش حساب کنم. دقیق‌ترین و کاربلدترین و البته سرشلوغ‌ترین دوستم بود. ولی اون تا حالا چیزی ازم نخواسته بود که این درخواستم بشه جبران اون کارم. از این جهت مردد بودم که یه همچین زحمتی رو بهش بدم. دوشنبه تو قطار، چند ساعت مونده به تهران بهش پیام دادم و ازش پرسیدم امروز وقتت آزاده؟ می‌دونستم که آزاد نیست ولی داستان مدرک ارشد و انتخاب واحد دکتری و صحافی و اصلاحات پایان‌نامه رو بهش گفتم (البته خوانندۀ وبلاگم هم هست و تا حدودی در جریان بود). ازم خواست فایل‌ها و شیوه‌نامه رو بفرستم تا درستشون کنه. آخرین نسخۀ کارمو که برای آموزش ایمیل کرده بودم براش فرستادم. روز آخری که مشهد بودم جواب ایمیلمو داده بودن و گفته بودن چیا رو باید تغییر بدم. جواب اونا رم برای الهام فرستادم که بدونه چیا رو باید درست کنه. اگه آموزش چند روز زودتر جوابمو داده بود خودم تو خونه درستش می‌کردم و همون‌جا هم صحافی می‌کردم و انقدر به مشقت نمی‌افتادم. تا من برسم تهران الهام درستشون کرد و مجدداً برای اون مسئولی که باید تأیید می‌کرد فرستادم که اگه ایرادی نداشت صبح صحافی کنم و تا ظهر ببرم براشون تا مدرکمو بگیرم و تا وقت اداری تموم نشده مدرکو تحویل دانشگاه جدید بدم.


اطلاعات فایل وُرد، بماند به یادگار!


۳۴. به استاد راهنمام پیام دادم و قضیۀ تهران رفتنمو گفتم و جلسۀ سه‌شنبه‌مونو لغو کردم. بهش گفتم که مدرکم گروگانه و این چند روز درگیر صحافی پایان‌نامه‌م خواهم بود. وی ضمن آرزوی موفقیت، قبول کرد که سه‌شنبه جلسه نداشته باشیم. از این بابت خیالم راحت شد.

۳۵. دوشنبه عصر رسیدم تهران. تو ایستگاه راه‌آهن از مامان و بابا و امید خداحافظی کردم و اونا مسیر مشهد-تبریزو ادامه دادن و من پیاده شدم. هر چی از قطار فاصله می‌گرفتم، چشمام گرم‌تر می‌شد. نزدیک در خروجی که رسیدم احساس کردم نفسم بالا نمیاد و می‌خوام بشینم زارزار گریه کنم. دلیلشو نمی‌دونستم. دلیلش می‌تونست دلتنگی برای خانواده و جدایی باشه، می‌تونست یادآوری خاطرات تهران و دوستانم باشه، می‌تونست پایان‌نامه و مدرک و انتخاب واحد باشه. به هر حال به هر دلیلی حالم خوب نبود. گیج و مبهوت وایستاده بودم وسط خیابون و نمی‌دونستم از کجا باید برم. اصلاً کجا باید برم. به جای اینکه سوار بی‌آرتی شم و مستقیم برم تا تجریش، سوار مترو شدم. یکی دو ساعتی تو ایستگاه‌های مترو حیران و سرگردان بودم. چندتا مسیرو اشتباهی سوار شدم و جایی که نباید پیاده شدم. نقشه دستم بودم، ولی نمی‌فهمیدم چی میگه و شمال کجاست و جنوب کجاست. دیدم نمی‌تونم با مترو ادامه بدم. هر چی فکر می‌کردم یادم نمیومد چجوری می‌رفتم ولنجک. ایستگاه متروی شهید بهشتی پیاده شدم و پیاده راه افتادم به یه سمتی. شب بود. تاریک بود. ولی فکر کردم اگه یه کم قدم بزنم هم حالم بهتر میشه هم مسیرها یادم میاد. تو مسیرم یکی دوتا صحافی دیدم. هم قیمت گرفتم هم زمان تحویلشونو پرسیدم. گفتن چون خودمون انجام نمی‌دیم و می‌بریم انقلاب، یه روز طول می‌کشه. هزینه‌شم حدودای صدوپنجاه. گفتن اگه زودتر می‌خوای خودت ببر انقلاب. بعد از نیم ساعت پیاده‌روی رسیدم ولیعصر. تو مسیرم دوسه‌تا ایستگاه مترو هم دیدم. جلوی بیمارستان هاجر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. تا پایانۀ افشار رفتم و بعدشم اتوبوسای ولنجک. تازه یادم افتاد این مسیرو از راه‌آهن هم می‌تونستم مستقیم بیام.


تو کوچه پس‌کوچه‌ها می‌گشتم اتفاقی این ساختمونو پیدا کردم. هم‌اسم بودیم.


بریم ببینیم تو اینستا چجوری روایت کردم این قصه رو:

۳۶. من تهران پیاده شدم و مامان و بابا و امید رفتن تبریز.

[سلفی جلوی ایستگاه راه‌آهن]

۳۷. با مترو از راه‌آهن رفتم شهید بهشتی. اونجا پیاده شدم و تا ولیعصر پیاده رفتم. تو مسیرم می‌خواستم جاهایی که پایان‌نامه صحافی می‌کننو پیدا کنم. یکی‌دوتا پیدا کردم ولی چون دیدم دیر تحویل می‌دن فردا می‌رم انقلابم بگردم. ولیعصر سوار بی‌آرتی پارک‌وی شدم. بعد از کلی ایستگاه پارک‌وی پیاده شدم و حالا اومدم پایانهٔ افشار. منتظرم اتوبوس ولنجک بیاد سوار شم. بعد، ایستگاه مسجدالنبی پیاده می‌شم و از اونجا می‌رم بنیاد سعدی و شبو اونجا می‌مونم.

[ایستگاه اتوبوسو تصور کنید]


۳۸. رسیدم و الان اینجا ساکنم. اینجا مهمانسرای مهمان‌های خارجی فرهنگستانه، ولی ما که داخلی هستیم هم می‌تونیم بیایم بمونیم. الان اینجا تنهام ولی واحدهای روبه‌رویی و کناری یه سری دانشجوی روسی ساکنن که اومدن فارسی یاد بگیرن.

[اینجا رو تصور کنید]


۳۹. ساعت شش‌ونیم، اینجا تهران، بالکن طبقهٔ هفتم ساختمون بنیاد سعدی. منتظرم هوا یه کم دیگه روشن بشه بزنم به دل خیابونا ببینم دنیا دست کیه.

[طلوع آفتاب رو تصور کنید]

۴۰. اینجا منتظر نشستم پایان‌نامه‌مو پرینت و صحافی کنم. از هفت صبح دنبال صحافی بودم. یا بسته بودن، یا باز بودن و می‌گفتن فردا تحویل می‌دیم. اینی که روبه‌روی ورودی دوم متروی انقلابه یک‌ونیم‌ساعته تحویل می‌ده. دو نسخهٔ ۱۱۰صفحه‌ای، دویست‌وبیست‌هزار تومن شد. جاهای دیگه هم دیرتر تحویل می‌دادن هم گرون‌تر بودن. البته اینم ارزون نبود زیاد. گفتن تا ۱۱ آماده میشه. حالا تا این حاضر شه برم یه کم انقلابو بگردم ببینم سررسید خوشگل چی پیدا می‌کنم.

[فضای داخلی یه مغازه رو تصور کنید]


۴۱. منتظر اتوبوس ولنجکم. از شش‌ونیم صبح که همون صبح علی‌الطلوع باشه شمال و جنوب و شرق و غرب تهران رو دَرنَوردیدم واسه خاطر این. با چه مشقتی دو نسخه صحافی کردم بردم گفتن چرا دوتا؟ گفتم پس چندتا؟ گفتن سه‌تا. اون دوتا رو تحویل دانشگاه ارشدم دادم و مدرک ارشدمو گرفتم و تا وقت اداری تموم نشده بردم دانشگاه جدید و کارت دانشجویی جدیدمو گرفتم. بعد دوباره برگشتم انقلاب و یه نسخهٔ دیگه هم صحافی کردم. همینی که دستمه. این گرون‌تر از اون دوتا شد. الانم که ساعت نه باشه دارم برمی‌گردم بنیاد سعدی ناهار و شامو باهم بخورم و بخوابم. فکر نکنم زودتر از ده برسم. فردا صبح علی‌الطلوع باید ببرم اینم تحویل بدم.

[منو تو همون ایستگاه اتوبوس قبلی تصور کنید]


۴۲. هر چی منتظر موندم اتوبوس نیومد. آقاهه گفت آخرین سرویس اتوبوسای ولنجک هشت‌ونیمه. از اونجایی که ساعت نه بود، دیدم دارم بر عبث می‌پایم و قبل از اینکه علف زیر پام سبز بشه رفتم سراغ اسنپ و شگفت‌زده شدم از قیمتش. اسنپای اینجا وحشتناک گرونه. لذا یه تاکسی معمولی گرفتم اومدم و حالا می‌خوام شام بخورم. دیشب از قطار غذا گرفته بودم ولی اینجا کبریت و فندک نداشتم گرمش کنم. برگشتنی می‌خواستم از نگهبانی بگیرم که نبود. لذا رفتم از این دوستان روسی واحد روبه‌رویی گرفتم. سلام کردم و گفتم کبریت دارید؟ معنی کبریتو نفهمیدن. گفتن فندک، یه کم فهمیدن ولی دقیق نفهمیدن. گفتم آتیش داری؟ :)) اینو فهمیدن و رفتن برام آتیش آوردن. دختره اسمش ولادا بود. ولادا هم‌خانوادهٔ ولادیمیره فکر کنم.

[فندک آبی‌رنگی که دستمه رو تصور کنید]


۴۳. ما گرمی این غذا رو مدیون فندک وِلادای واحد روبه‌رویی هستیم. یه نیم ساعتم با درِ نوشابه کشتی گرفتم و با چنگ و دندون تمام تلاشمو کردم بازش کنم و زورم نرسید. دیگه کم‌کم داشتم می‌رفتم به یکی از این ولادیمیرهای واحد بغلی بگم بازش کنه که بالاخره زورم رسید. حالا سه‌تا مسئله این وسط وجود داره. یک اینکه من جوجه دوست ندارم. دو اینکه انقدر خسته‌م و خوابم میاد که اشتها ندارم. سه اینکه شاید دوباره خواستم یه چیزی گرم کنم و دلم نمیاد گازو خاموش کنم. روشنه هنوز.

[جوجه‌کباب و نوشابه رو تصور کنید]


۴۴. اگه خونه بودم جیغ می‌زدم و فرار می‌کردم و عملیات انهدام اینو به پدر واگذار می‌کردم. ولی اینجا چون تنهام و کسی نیست خودمو براش لوس کنم، خیلی عادی به جای جیغ و فرار دمپاییمو درآوردم و اول از سوسکه عذرخواهی کردم که قصد کشتنشو دارم و سپس با دو حرکت به قتل رسوندمش. تو حرکت اول فرار کرد زیر میز تلویزیون و منم سریع میزو کنار کشیدم و زدم تو سرش.

[سوسکی که زیر دمپایی له شده رو تصور کنید]


۴۵. بیدار شدم دیدم سوسکه سر جاش نیست. دقت کردم دیدم گوشهٔ دیواره و کلی مورچه دوروبرشه. تا صبح هزارتا مورچه اومده بودن خورده بودنش و پوستشو داشتن می‌بردن زیر دیوار. منم طبق فرمایشِ میازار موری که دانه‌کش است، مورهای سوسک‌کِش رو نیازردم و گذاشتم به کارشون برسن. دیشب یه خرده وجدانم درد گرفته بود که این سوسک بینوا رو کشتم ولی حالا وقتی می‌بینم هزارتا مورچه رو باهاش سیر کردم عذاب وجدانم کم میشه. به هر حال این مورچه‌ها هم غذا نیاز دارن.

[سوسکه رو روی دوش هزاران مورچه تصور کنید]


۴۶. دارم می‌رم فرهنگستان نسخهٔ سوم پایان‌نامه‌مو تحویل بدم. دیروز دوتاشو بردم و قول دادم سومی رو هم امروز ببرم. اسم اون دوتا شنگول و منگول بود و اینی که دستمه حبهٔ انگوره. و اینجا آسانسور طبقهٔ هفتم بنیاد سعدیه و آشغالای این دو روزم دستمه که ببرم بذارم دم در. باید حواسمو جمع کنم به جای آشغالا پایان‌نامه رو نندازم تو سطل زباله. اگه بلیت گیرم بیاد امشب می‌رم تبریز (در واقع میام تبریز).

[سلفی تو آسانسورو تصور کنید]


۴۷. اون ساختمون بالای کوه، فرهنگستانه. حالا سه راه بیشتر ندارم. یا باید پرواز کنم، که بال ندارم و نمیشه. یا باید کوه رو بنَوردم که تجهیزات کوهنوردی ندارم و بازم نمیشه. تازه شیبشم زیاده. راه آخر هم اینه که دور بزنم این مسیرو که دارم همین کارو می‌کنم.

[ساختمان فرهنگستان رو از دور تصور کنید]


۴۸. رسیدم و دارم می‌رم این حبهٔ انگورو تحویل بدم بذارن کنار شنگول و منگول. بعدش شاید چندتا از استادامم ببینم. لازم می‌دونم همین جا به این نکته اشاره کنم که درازآویز زینتی و رایانک مالشی و کش‌لقمه و درازلقمه ساختهٔ فرهنگستان نیست و جُکه. کلاً اینایی که تو استنداپ کمدی می‌گنو باور نکنید. اونا طنزن و برای خندوندن عوامه.

[سلفی با سردر فرهنگستان رو تصور کنید]


۴۹. اینم سه نسخه از پایان‌نامه‌م تو کتابخونهٔ فرهنگستان که قرار شد شنگول و منگول و حبهٔ انگور صداشون کنیم. از اونجایی که تبریز شهر اولین‌هاست، اولین پایان‌نامهٔ اینجا هم باید مال تبریزیا می‌شد که شد. الان من اولین دانشجویی هستم که تونستم این هفت‌خانو رد کنم و بالاخره به این مرحله برسم که پایان‌نامه‌مو بیارم بذارم تو کتابخونه.

[سه نسخه پایان‌نامه رو در کنار هم تصور کنید]


۵۰. یه مسجد روبه‌روی فرهنگستان هست اسمش مسجد جامع خرمشهره. دارم می‌رم اونجا نمازمو بخونم بعد برم شریف. نمیشه که بیام تهران و شریف نرم.

[مسجدو تصور کنید]

۵۱. خوابگاه دورهٔ کارشناسیم اینجا بود. حسینمردی. شریف هم پشت سرمه. نزدیک میدان آزادی بودیم.

[میدان آزادی رو تصور کنید]


۵۲. تا حالا تو میدان آزادی و با برج آزادی عکس نگرفته بودم که اینم امروز انجام دادم.

[من و برج آزادی رو تصور کنید]


۵۳. شاید باورتون نشه ولی اینجا سرویس بهداشتی ترمیناله. خیلی خوشگله. به قیافه‌ش نمی‌خوره سرویس بهداشتی باشه. وضو گرفتم که برم نمازمو بخونم و بعدش دیگه بلیت می‌گیرم میام تبریز و شما هم راحت می‌شین از دست پستای من.

[یه سرویس بهداشتی بسیار شیک رو تصور کنید]


۵۴. تو راهم. دارم میام. مستحضر باشید که اگه یه وقت شتری گاوی گوسفندی مرغی چیزی مد نظر دارید حدودای پنج‌ونیم شش جلوی ترمینال باشید. البته اصلاً و ابداً راضی به زحمتتون نیستم.

[فضای داخل اتوبوسو تصور کنید]


۵۵. یِتیشدیم (=رسیدم)

[سلفی من با بابا در پمپ بنزین رو تصور کنید]


+ تو پست بعدی، شاید عکس‌ها و یادداشت‌هایی که تو اینستا منتشر نکردمو منتشر کنم. شایدم نکنم. نمی‌دونم :|

۱۱ نظر ۲۳ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۷۹- از هر وری دری ۱۰

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۰ ب.ظ

یک. کی فکرشو می‌کرد منِ وطن‌پرست که یه زمانی تم گوشیم (گوشیای سونی اریکسونِ دهۀ هشتادی که سیستم عاملشون جاوا و سیمبین بود تم داشتن) پرچم ایران بود، یادم بره رنگ سبز پرچممون بالاست یا پایین و گوگل کنم پرچم ایرانو. سر صبی هر چی فکر کردم یادم نیومد ترتیب رنگا. چون سبز نماد سرسبزی بود و زمین سبز میشه نه آسمون، انتظار داشتم پایین باشه. ولی مطمئن نبودم. ناخودآگاهم سبزو بالا می‌دید ولی بازم مطمئن نبودم. گوگل کردم.

دو. یه بارم سال اول ارشد، رفتم تو نمازخونۀ مترو نماز بخونم. موقع وضو هر چی فکر کردم اول با دست راستم روی چپی آب بریزم یا با دست چپم روی راستی یادم نیومد. کسی هم نبود بپرسم. اینترنت هم نداشتم. پیامک زدم به دوستم و پرسیدم. از نه‌سالگیم هم نماز می‌خونم خیر سرم.

سه. با فاصلۀ ده دقیقه دو بار از اسنپ‌مارکت خرید کردم. با اینکه هزینۀ پیک رو برای هر کدوم جدا داده بودم ولی موقع سفارش سوم از همون سوپرمارکت! روم نمی‌شد و انتظار داشتم پیکه دعوام کنه که چرا همه چیو یه‌جا نمی‌گیرم و هی از اون سر شهر می‌کشونمش این سر شهر. لذا سومی رو به یه سوپری دیگه سفارش دادم.

چهار. من خریدای اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکتو با اپلیکیشن اسنپ (همون که رنگش سبزه) انجام می‌دم. وارد اسنپ می‌شم و می‌رم تو بخش سوپرمارکت یا غذا. اپلیکیشن جداگانۀ اسنپ‌فود و اسنپ‌مارکت رو هم دارم که رنگشون صورتی و آبیه، ولی وقتی آدرس خونه رو به اپ اسنپ‌مارکت می‌دم میگه اسنپ‌مارکت هنوز تو شهر شما خدمات نمی‌ده. در حالی که با اپ اسنپ، وقتی وارد قسمت سوپرمارکت می‌شم خدمات می‌ده!. حالا این اسنپ‌مارکت آبی‌رنگ که تو شهر ما خدمات نمی‌ده، چند روز پیش یه نظرسنجی گذاشته بود و زحمت کشیدم و به سه‌تا سؤالش جواب دادم و اونم به‌عنوان تشکر، برام یه کد تخفیف ۴۰هزارتومنی فرستاد. امتحان کردم دیدم وقتی سفارشو به آدرس خونه می‌زنم قبول نمی‌کنه و می‌گه تو شهر شما فعلاً خدمات نداریم. ولی وقتی آدرس خوابگاه تهرانو می‌زنم کد رو قبول می‌کنه. اون سوپرمارکت نزدیک خوابگاه شرط حداقل خریدش شصت تومن بود. باید شصت تومن خرید کنید که چهل تومن رو تخفیف بده. نمی‌دونم کدش اختصاصی برای نام کاربری منه یا بقیه هم می‌تونن استفاده کنن. می‌ذارمش اینجا. مال هر کی که زودتر از بقیه برش‌داره. البته لزوماً برای تهران نیستا. چندتا آدرس از شیراز و اصفهان و ارومیه و مشهدو امتحان کردم قبول کرد. ولی هر جای تبریزو زدم نوشت در حال حاضر برای این آدرس سرویس فعالی وجود ندارد. SAQ1S60W68

پنج. تو انجمن علمی دانشگاه یکی هست که کارش مستندسازی و گزارش‌نویسیه. یعنی تا حالا هر چی کارگاه و نشست برگزار شده و هر فعالیتی داشتیم با عکس و تاریخ آرشیو کرده و نگه‌داشته. گزارش این یه سالو نوشته بود و دبیر انجمن فرستاد برای من که به‌لحاظ ویرایشی بررسی کنم. داغون بود. گفتم چرا هیچ‌جا نیم‌فاصله نزده؟ گفت چون ارشده هنوز بلد نیست. کم‌کم یادش می‌دیم. برای جلسات واتساپی! اسکرین‌شات چت‌هامونو گذاشته بود. برای جلسۀ مرداد تصویری گذاشته بود که توش یه جمله از من بود. منم از بهمن به گروه ملحق شده بودم و از اونجا فهمیدم عکسا الکیه. پیام گذاشتم تو گروه و مطرحش کردم. قرار شد کلاً عکس نذاریم. بعد این دوستمون که گزارشو نوشته بود اومد خصوصی و [کلیک].

شش. یه کارگاه نگارش و ویرایش قراره برگزار کنیم. هزینه‌ش برای چهار جلسه دویست تومنه. من چون گواهی و مدرک ویراستاری ندارم برای گرفتن اینا هم که شده می‌خوام شرکت کنم. و چون خودم شرکت می‌کنم و چون شرکت‌کنندگان قراره اضافه بشن به یه گروه و به‌مدت یک ماه! اونجا تمرین کنن و سؤالاشونو از استادها بپرسن، نمی‌تونم لینک بدم شما هم شرکت کنی :| ولی می‌تونید سؤالای ویرایشی‌تونو ازم بپرسید که از استادها بپرسم. 

هفت. پوستر کارگاه نگارشی و ویرایشی رو با نهایت دقت! طراحی کردم و فرستادم برای دبیر انجمن که تأییدش کنه و تبلیغاتو شروع کنیم. این یه بخشی از پوستره که همون‌طور که ان‌شاءالله! ملاحظه می‌کنید کادرش آبیه. جواب داده که بچه‌ها می‌گن برای کادرش یه رنگی انتخاب کنید که به سبز بیاد. گفتم قرمز و سبز مکملن. فکر کردم لابد منظورش اینه به جای آبی، قرمز کنم کادرو. گفت مثلاً تون‌های مختلف آبی!. کادر پوستر از اول آبی بودا ولی آبی رو بنفش می‌بینن همه‌شون! :|

هشت. هزینۀ این کارگاه به‌نظر من معقوله، ولی می‌خواستن به دانشجوهای دانشگاه خودمون تخفیف بدن. استادها قراره همین دویست تومن رو بگیرن از هر شرکت‌کننده، ولی چند نفر گفتن از بقیۀ شرکت‌کننده‌ها یه ذره بیشتر بگیریم و به دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم. کلی بحث کردیم و تهش دبیر انجمن گفت «ما یه بودجه‌ای دستمونه که حقوق شما رو از اونجا می‌دیم و می‌تونیم با بقیه‌ش مسابقه برگزار کنیم و جایزه بخریم، می‌تونیم باهاش اردو برگزار کنیم یا وام بدیم یا کارگاه رایگان برگزار کنیم و هزینه رو از این بودجۀ دانشگاه تأمین کنیم. حالا اگه خرجش نکنیم دانشگاه ازمون پسش می‌گیره. برای همین می‌گم برای دانشجوهای خودمون تخفیف بدیم که به هر حال این پول برای دانشجوهای خودمون صرف بشه». قانع شدیم که از بودجه خرج کنیم برای تخفیف. یاد شهردارمون افتادم. تبریزیا هر موقع می‌رن اصفهان و خیابوناشو می‌بینن و با آسفالت خیابونای خودشون مقایسه می‌کنن می‌گن شهردار اونجا هر چی بودجه می‌گیره صرف آبادانی شهرشون می‌کنه، اون‌وقت مسئولای شهر ما خرج نمی‌کنن و آخر سال بودجه رو برمی‌گردونن به خزانۀ دولت. بعضی وقتا هم برای اینکه حتماً بودجه رو یه جایی خرج کرده باشن زیرگذرها و روگذرهای احمقانه‌ای تو شهر درست می‌کنن که هر چی فکر می‌کنی چرا اینو اینجا ساختن به جواب منطقی نمی‌رسی.

نه. بالاخره فهمیدم اون کشف اتفاقی پست قبل کار کدوم دانشمند بود. هانری بکرل وقتی داشته روی مقاله‌ای که رونتگن منتشر کرده بود کار می‌کرد ترکیب‌های اورانیوم‌دار رو می‌ذاره کنار فیلم عکاسی و چند روز بعد با یه پدیدۀ عجیب روبه‌رو میشه. بعدشم، ماری کوری کشف می‌کنه که اون خاصیتی که هانری بکرل کشف کرده بود و نمی‌دونست چیه همون پرتوزایی هست. اینا رو یکی از خوانندگان وبلاگم فرستاده: [یک] و [دو]

ده. دیشب تو این وضعیت و خیره به این زاویه خوابم برد. خوابیدن تو موقعیتی که آسمون و ماه و ستاره‌ها رو تماشا می‌کنی و غوغای ستارگانِ شکیلا یا اصفهانی با صدای آروم پخش می‌شه حس غریبیه. سه شب دیگه ماه کامل می‌شه!.


۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۲۵- پرسشنامه

پنجشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۰ ق.ظ

دیروز اولین روز بی‌ددلاین زندگی من بود. از وقتی دست چپ و راستمو از هم تشخیص داده بودم، همیشۀ خدا مشقی برای نوشتن و تکلیفی برای انجام دادن داشتم. هیچ کدوم از روزای زندگیم طوری نگذشته بود که با خیالی آسوده بگم از امروز دیگه کاری برای انجام دادن ندارم و بیکارم. وقتی می‌گم همیشۀ خدا، یعنی همیشۀ خدایا. یعنی من حتی تا خود کربلاشم لپ‌تاپ بردم و اونجا کار تحویل دادم. ینی من یه روز بدون اینترنت می‌موندم هزار سال از کارام عقب می‌افتادم. از وقتی یادم میاد، باید تا آخر شب مشقامو می‌نوشتم، تا آخر هفته تمرینامو انجام می‌دادم، تا آخر ماه فلان تعداد تست می‌زدم، تا آخر ترم فلان پروژه، تا آخر سال فلان مقاله، فلان کار، فلان قرار. تعطیل و غیرتعطیل برای من معنی نداشت. همیشه ذهنم درگیر یه چیزی بود که باید تا فلان روز آماده‌ش می‌کردم. تا ظهر، تا عصر، تا شب، تا فردا، تا آخر هفته. توی صفحات آیندۀ تقویمم حداقل یک روز بود که جلوش نوشته باشم موعد تحویل فلان چیز. دیروز که از خواب بیدار شدم، اولین روزی بود که اون روز و روزهای بعدش موعد تحویل هیچی نبود. پریروز من همهٔ آنچه که باید تحویل کائنات می‌دادم دادم. دیگه هیچ کس منتظر نبود براش تکلیف، تمرین، پروپوزال، مقاله، پایان‌نامه، گزارش یا هر چیز دیگه‌ای بفرستم.

ولی از اونجایی که ما اگر مشغله نداشته باشیم، مشغله را یا خواهیم یافت یا خواهیم ساخت، گوشیو برداشتم پیام دادم به اون دوستم که چند وقت پیش تماس گرفته بود مشورت بگیره برای پایان‌نامه‌ش و پرسشنامه فرستاده بود پر کنم. پی‌دی‌اف بود. اگه می‌خواستم پرش کنم اول باید پرینت می‌کردم، جواب می‌دادم، عکس می‌گرفتم بعد می‌فرستادم برای دوستم و اونم باید پاسخ‌های من و دیگران رو وارد جدول می‌کرد و نمودار می‌کشید و تحلیل می‌کرد. گفتم چرا پرسشنامهٔ آنلاین درست نکردی؟ گفت بلد نیستم (این دوستم و بیشتر دوستای ارشدم بیست سال از من بزرگترن و با چنین ابزارهای به‌قول خودشون مهندسی و اینترنتی آشنا نیستن. انسانی خوندنشونم مزید بر علته). من خودمم تا حالا فرم درست نکرده بودم. همون چند وقت پیش روش درست کردنشو گوگل کردم و برای دوستم فرستادم. گفتم اگه درگیر نبودم و وقتم آزاد بود خودم درست می‌کردم برات. منتظر بودم فرمو درست کنه لینک بده پرش کنم به‌عنوان یکی از اعضای جامعۀ آماریش. خبری نشد. شب، همون اولین شب آرامش، بهش پیام دادم تونستی فرمو درست کنی؟ گفت نه نشد. به روش سنتی و کاغذی آمار می‌گیرم. بهش گفتم تا فردا برات درست می‌کنم. با این «تا فردا» انگار دوباره جون گرفتم. دوباره یه کاری بهم محوّل شد که باید تا موعد مقرر انجامش می‌دادم. پرس‌وجو کردم ببینم کدوم سایتا خدمات بهتری ارائه می‌دن. همه گفتن گوگل‌فُرم. سؤالا رو داشتم. پس صفحهٔ گوگل‌فرمو باز کردم و شروع کردم به نوشتن و درست کردن پرسشنامه. دو تا مشکل پیش اومد. سؤالام فارسی بودن و چیزی که می‌دیدم چپ‌چین بود. اینو هر کاریش کردم درست نشد. مشکل دومم این بود که من گزینه‌ها رو به‌تریب وارد کرده بودم، ولی تو فرم نهایی قاتی پاتی بود. از دو تا از دوستام که رشته‌هاشون از این کارای آماری داره پرسیدم و گفتن shuffle option order رو غیرفعال کن. غیرفعال کردم و درست شد. به همین سادگی. اول خودم پر کردم. بعدشم از چهار تا از دوستام خواستم اونا هم آزمایشی پر کنن تا یه خروجی بگیرم. مشکلی نبود. لینکو برای اون دوستم که تحقیق مال اون بود فرستادم و ازش خواستم اونم پر کنه و اگه ایرادی داشت بگه که قبل از انتشار درستش کنم. ایمیلشم به بخش نتایج اضافه کردم که اونم هر موقع خواست آخرین آمار ثبت‌شده رو ببینه. چون من فرمو ساخته بودم اولش فقط من دسترسی داشتم به نتایج. انقدر ذوق کرد و خوشحال شد و تشکر کرد که قابل توصیف نیست. هی می‌گفت نمی‌دونم چجوری جبران کنم. لینکو گذاشت تو گروه ارشدمون و اونجا هم دوباره ازم تشکر کرد :))

تمرکزش بیشتر روی تهرانه. وقتی دیدم شهر و خیابان محل سکونتو به‌صورت تشریحی خواسته، پیشنهاد دادم به‌صورت گزینه‌ای بنویسم که بعداً راحت‌تر بشه تحلیلش کرد. یه پیشنهاد دیگه هم دادم. گفتم سؤالا رو فقط از تهرانیا نپرسه. از همه بپرسه، ولی تهش یه گزینۀ ساکن تهران نیستم هم بذاره و اونا رو جدا تحلیل کنه. حالا اگه تحقیق خودم بود یه سؤال دیگه هم می‌ذاشتم برای اونایی که تهرانن ولی حضورشون به‌خاطر کار یا تحصیله و اونایی که تهران بودن و اخیراً مهاجرت کردن یه شهر یا کشور دیگه. مدت حضورشونم می‌پرسیدم.

۲۹ تا سؤال چندگزینه‌ایه در مورد منوی (فهرست نوشیدنی‌ها و غذاهای) کافه‌ها و رستوران‌ها. اگر دوست داشتید شما هم پاسخ بدید و با دوستانتون به اشتراک بذارید که اونا هم پاسخ بدن. نظرسنجی ناشناسه و هیچ اسم یا ایمیلی از شما تو پاسخنامه ثبت نمیشه:

[لینک پرسشنامه]


+ چرا کمکش کردم؟ که این چرخهٔ مهربانی بچرخه همچنان.

۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۸- قسم به شب، قسم به نور

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۳ ق.ظ

قبلاً یه فرضیه در مورد خواب دیدن داشتم و اونم این بود که وقتی خاطرات روزانه‌مو می‌نویسم، شبا خواب می‌بینم. یا اینکه همیشه می‌بینم، چه خاطراتمو بنویسم چه ننویسم، ولی وقتی خاطراتمو می‌نویسم، خواب‌هام یادم می‌مونه. مستنداتی نداشتم که ثابتش کنم و تبدیلش کنم به نظریه، ولی مشاهده می‌کردم که تعداد و طول و تنوع پستای وبلاگم با تعداد و طول و تنوع خواب‌هایی که تو دفتر روزانه‌م ثبت می‌کنم رابطهٔ مستقیم داره. این شش ماهی هم که چیزی نمی‌نوشتم، زیاد خواب نمی‌دیدم (یا می‌دیدم و یادم نمی‌موند). از شهریور که برگشتم به بلاگستان انتظار داشتم خواب‌هام هم برگردن، ولی من هنوز خواب نمی‌بینم (یا می‌بینم و یادم نمی‌مونه). این در حالیست که پیش از این هر ماه، میانگین، بیست شب خواب می‌دیدم و هر خواب هم شامل سه چهار موضوع متنوع بود. ینی در مجموع هر ماه هفتاد هشتاد تا خواب ثبت می‌کردم. ولی حالا نمی‌دونم چرا با اینکه روزانه‌نویسی رو از سر گرفتم ولی همچنان خبری از خواب نیست. باید دنبال متغیر دیگه‌ای بگردم و مسئله رو با اون حل کنم.

شهریورماه سه چهار تا بیشتر خواب ندیدم و دوتاشو الان تعریف می‌کنم؛ یکیشم بمونه برای بعد. چند شب پیش (یا اگر بخوام دقیق‌تر بگم، چند روز پیش) خواب یکی از دوستان وبلاگیمو می‌دیدم. هر چند وقت یه بار خواب دوستانمو می‌بینم و عجیب نبود که این بار هم دلنیا رو می‌دیدم. خوابم یه خواب خیلی معمولی بود. خواب می‌دیدم دلنیا اومده تبریز. حالا نمی‌دونم برای دیدن من اومده بود یا کار داشت. خوابم از اون سکانسی شروع شد که اومده بود سر کوچه و منم سر کوچه‌مون بودم ببینمش. داشتیم می‌رفتیم بگردیم. انگار بدون آمادگی قبلی بود این دیدار. بهش گفتم من کیف و گوشیمو برنداشتم و به مامانم هم نگفتم می‌رم بیرون. همون‌جا سر کوچه زنگ زدم (نمی‌دونم با چی زنگ زدم) به مامانم که بهش بگم می‌رم بیرون. گفتم با یکی از دوستام می‌رم دانشگاه و کار دارم. انگار زنگ زده بودم به آیفون خونه. گفت درو باز کنم برات؟ گفتم نه، دارم می‌رم. بعد نمی‌دونم باز کرد یا نه ولی به دلنیا گفتم بذار برم چک کنم که یه وقت درو باز نکرده باشه و باز بمونه. ما سر کوچه بودیم و صدای باز شدن در پارکینگ رو هم می‌شنیدم از پشت تلفن و با خودم فکر می‌کردم کسی که داره از پارکینگ رد میشه حتماً می‌بنده در خونه رو. ولی مطمئن نبودم. دیگه نمی‌دونم با موضوع باز موندن در چه کردم، ولی این سکانس تموم شد و داشتیم باهم می‌رفتیم تو خیابون. کوچه پر سگ بود. خیلی زیاد بودن و من به‌شدت می‌ترسیدم. پنج شش تاشون تو ورودی خیابون بودن و باید از کنارشون عبور می‌کردیم. وارد خیابون که شدیم تو فضای تهران بودیم. بهش گفتم من کیف پول همرام نیست مهمونت کنم. بریم بستنی بخوریم ولی مهمون تو. یه بستنی هزارتومنی مدّنظرم بود که زیاد به خرج نیفته. وقتی کسی قراره مهمونم کنه چیز گرون پیشنهاد نمی‌دم و انگار تو خواب هم این اخلاقو دارم. وارد رستورانی شدیم که گویا رستوران شریف بود. چون شریفیا توش بودن. من دیدم دلنیا دو تا رسید غذا دستشه و گویا قبل از اینکه بیاد سر کوچه‌مون، غذاها رو سفارش داده و حالا غذاها آماده بودن و داشت می‌گرفت. تو اون حین رفتم بیرون و الهام و یکی دیگه از دخترا که الان یادم نیست کی بود رو دیدم. داشتن باهم صحبت می‌کردن. پریدم وسط حرفشون و تعارف کردم بیان باهم باشیم و قبول کردن. چهارتایی نشسته بودیم دور یه میز که سعید، یکی از سال‌پایینی‌ها که الان اون ور آبه، اومد غذا بگیره. نمی‌دونم چرا تعجب نکردم که ایرانه. متوجه حضورم هم نشد. یا شد و چون جمع دخترونه بود سلام نداد. می‌خواستم به دلنیا بگم این همون سعیده که چند بار تو وبلاگم به اسم سعید ۹۰ای تگ کردم. رفتم جلو و سلام و احوالپرسی کردم باهاش. راجع به دکترا و رتبه‌م پرسید. بعد صحبتمون حول همین محور و مصاحبه پیش رفت.

چون شب دیر خوابیده بودم و صبح خیلی زود بیدار شده بودم، هشت دوباره خوابیدم تا یازده‌ونیم. این خوابو تو همین فاصلهٔ هشت تا یازده‌ونیم دیدم. بیدار که شدم، نوشتمش و برای دلنیا کامنت گذاشتم که چنین خوابی دیدم. یه خواب خیلی معمولی بود و انتظار نداشتم کرک و پرش بریزه. ولی کرک و پرش ریخت و با جوابی که بهم داد کرک و پر منم ریخت. الان هر دو بی‌کرک‌وپریم. چراکه اونم اون ساعت خواب منو دیده بود. جوابش:

«کرک و پرم داره می‌ریزه. الان لپ‌تاپ رو باز کرده و شاکی‌ام که چرا خوابم تموم شده. یه بار ساعت ده نصفه از خواب بیدار شدم ولی به‌زور نذاشتم کامل هوشیار شم تا بقیۀ خوابمو ببینم و دیدم! ینی تا پنج دقیقه پیش من در حال خواب دیدن بودم. و منم خیلی وقته خواب طولانی و واضح نداشتم. الانم اومدم برات خوابمو بنویسم ولی دیدم نظر و ستارۀ روشن دارم، اونا رو خاموش کردم و رفرش کردم دیدم خودت کامنت دادی. خوابم چی بود؟ شب بود و داشتم یه سری کوچه خیابون رو می‌دویدم. این وسطا یه سر به ساختمونا می‌زدم و انگار چیزی که دنبالش بودم رو توشون پیدا نمی‌کردم و بعد باز هم می‌دویدم. یه جایی انگار رسیدم به یه ساختمون و رو پله‌های روبه‌روش نشستم. یه دختری اومد بیرون با تونیک قرمز و شلوار مشکی و رژ قرمز و اینا. دیدم تویی که! حالا ساختمونه که روبه‌روش بودم کجا بود؟ دانشکدۀ... دانشگاه... بود. تعارف کردی بیا بریم تو خونه‌مون و گفتم اینجا که خونۀ ماست، خونۀ شما نیست، خونۀ شما شریفه. رفتی تو و برام چایی آوردی رو همون پله‌های روبه‌روش نشستیم. نمی‌دونم داشتیم چی می‌گفتیم. فقط صدای پچ‌پچ و وزوز می‌شنیدم. و اینکه فکر کنم من داشتم گریه می‌کردم. یه جایی سرمو آوردم بالا و دیدم آسمون پرستاره‌ست و رنگ شب سیاه نیست، سورمه‌ایه. گفتم قسم به نور و بعدش بیدار شدم.».

پ.ن۱: یه تونیک قرمز دارم که روش عکس جغده. چند سال پیش عکسشو برای دلنیا فرستاده بودم. لابد اون تو ذهنش مونده که منو با یه همچین شمایلی دیده تو خواب. اسم دانشکده و دانشگاهشو هم به‌صلاحدید خودم سه‌نقطه کردم.

پ.ن۲: چند شب پیشم خواب می‌دیدم یکی کامنت گذاشته که «چرا کامنتا بسته‌ست و کی باز میشه؟». جواب داده بودم که مگه دلیلشو نگفتم بهتون؟ مگه نگفتم تا کی؟ چرا پستامو دقیق نمی‌خونید و چیزی که قبلاً توضیح دادمو دوباره می‌پرسید؟ چون که وقت پاسخ‌گویی ندارم، چون که نمی‌خوام کسی راجع به کارام نظر بده، چون که سردرگم و آشفته‌ام، چون که با هیچ کسم میل سخن نیست. پس به قول تَتَل «بذار تو حال خودم باشم» (خواستم لینک دانلودشم بدم؛ تو گوگل زدم دانلودِ بذار تو حال خودم باشم. نوشت آیا منظور شما بزار تو حال خودم باشمه؟ انقدر این گذاشتن رو با ز نوشتید که گوگلم فکر می‌کنه بزار درسته :| بذار، بگذار، گذاشتن. تا فردا دویست بار از روش بنویسید ملکهٔ ذهنتون بشه که بذار با ز نیست. با تشکر).

یک چنین حالی دارم:


۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۰۴- the

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۰ ق.ظ

ساده از کنار اعداد رد نمی‌شم. گاهی خیره می‌شم به پلاک ماشین جلویی که چیزی یا کسی رو یادم انداخته، گاهی به قیمت‌ها، گاهی به تاریخ انقضا، به شماره‌های شناسنامه، درصد شارژ و تعداد کلمات نوشته‌هام توی وُرد. همین چند وقت پیش بود که برای مقاله‌م چکیده می‌نوشتم. «۱۹۹۳جمله از این ۱۴۰۰۰ جمله وام‌واژه دارند. تعداد وام‌واژه‌های موجود در پیکره با تکرار، ۲۴۹۲ و بدون تکرار، ۶۰۴ است که ۱۳۴ مورد از این...». آه حسرت‌باری کشیدم که کاش تعداد جملاتِ دارای وام‌واژه ۱۹۹۲ تا بود. به‌نیت تاریخ تولدم. بعد خیره روی این ۲۴۹۲ و ۶۰۴ و ۱۳۴، غرق در فکر و خیال و معنا. باید چکیده‌های فارسی و انگلیسی رو توی سایت مجله آپلود می‌کردم. قبل از اینکه بفرستم برای مجله فرستادم برای دوستم که بخونه و اگه ایراد نگارشی داره درستش کنم. سایت به تعداد کلمات ارسالی حساس بود. نباید بیشتر از ۲۵۰ کلمه استفاده می‌کردم. خطا داد. قبول نکرد. نوشت چکیدهٔ انگلیسی ۲۵۴ کلمه هست و باید حداکثر ۲۵۰ تا باشه. فارسیش ۲۴۵ تا بود و مضرب پنج بود. رند بود. دوستش داشتم. ۲۵۴ هم قشنگ بود. هم یکانش چهار بود، هم ۴۵ و ۵۴ معکوس هم بودن. ولی سایت اینو نمی‌فهمید. پاشو کرده بود تو یه کفش که حداقل چهار تا از کلماتو پاک کن. چند بار خوندمش. به همۀ جمله‌ها و واژه‌ها نیاز داشتم، ولی چهار نفر باید پیاده می‌شدن از این اتوبوس، از این آسانسور. باید اون چهار نفری رو انتخاب می‌کردم که حذفشون چکیدۀ فارسی رو به هم نریزه. به دوستم گفتم چی کارش کنم؟ یه نگاهی به متن انداخت و گفت به جای with the aim of بنویس for، به جای the corpus of spoken Persian بنویس spoken Persian corpus. این‌جوری ۹ کلمه به ۴ کلمه تبدیل شد. یعنی ۵ کلمه کم شد و شد ۲۴۹ کلمه. مشکلم به همین سادگی و خوشمزگی حل شد و خوشحال شدم. البته خوشحال‌تر می‌شدم اگه ۲۵۰ کلمه می‌شد. ۲۵۰ رُنده و بیشتر از ۲۴۹ دوستش دارم. ۲۴۹ انگار یکیو کم داره. انگار یه صندلیش خالیه، انگار یکی هست که نیست، یه جای خالی داره این عدد. از دوستم تشکر کردم و برای بار آخر، متنو مرور کردیم تا اگه مشکلی نداره بفرستم برای مجله. نمی‌دونم برای بار چندم داشتیم می‌خوندیمش. گفت باید به جای gender of speakers بنویسی gender of the speakers. همیشه به دقتی که داره غبطه می‌خورم. با اینکه خودم آدمِ مو رو از ماست بیرون کِشنده‌ای هستم و تجربۀ ویراستاری دارم، ولی دقتم در برابر دقت این دوستم هیچه. هیچ. چه غلط‌های املایی که از توی همین پست‌هایی که قبل از انتشار، ده‌ها بار می‌خونم و ویرایششون می‌کنم پیدا نکرده. the رو به جمله‌م اضافه کردم. هم جمله‌م درست شد، هم اون صندلی خالی پر شد. برای بار آخر خوندمش و به حال خوب چکیده غبطه خوردم؛ به کامل بودنش. به the فکر کردم. به theهایی که باید باشن و نیستن، به جای خالیشون.

۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۱ (رمز: پ***) چتر

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

یک هفته بعد...

جمعه عصر. با الهام داریم انقلاب رو بالا پایین می‌کنیم و دنبال کافه‌ای که باز باشه می‌گردیم. یه کافه پیدا می‌کنیم که در و دیوار و میزاش قهوه‌ای و دلگیره. ولی ویوش خوبه و خنک و خلوت به‌نظر می‌رسه. بازم می‌گردیم و می‌رسیم به آبمیوه‌بستنی چتر. تو گروه لوکیشن می‌دم و پیام می‌ذارم که ما اینجاییم. شما هم بیاید اینجا. بقیه تا برسن می‌ریم یه چیزی برای دختر مهدی و یه یادگاری برای مغز فراری پیدا کنیم. می‌گم اینایی که می‌رن چمدوناشون محدودیت وزنی داره و یادگاریاشونو نمی‌برن. بیا خوراکی بخریم که تا اون موقع بخوره. بعد به این فکر می‌کنم که چی دوست داشت؟ یادم نمیاد. چهار ساله ندیدمش و هر چی هم ازش یادم مونده باشه، تغییر کرده لابد. می‌گم همین یادمه که گوشت نمی‌خورد، گیتار دوست داشت و دیگه همینا ازش تو خاطرم مونده. قنادیا باز نیست. تا شیرینی فرانسه هم خیلی راهه و معلوم هم نیست باز باشه. من توی نوشت‌افزار کنار آبمیوه‌بستنی دنبال اسباب‌بازی‌ام و الهام بیرون مغازه داره پیکسل انتخاب می‌کنه. فروشنده یواشکی ازم می‌پرسه گرمتون نیست تابستون چادر پوشیدین؟ برمی‌گردم سمتش و لبخند می‌زنم و میگم نپوشمم گرمه به هر حال. میگه به اجبار دانشگاه یا محل کارتون پوشیدین؟ سرمو می‌چرخونم و دنبال دوربین مخفی می‌گردم. دوباره لبخند می‌زنم و می‌گم امروز که جمعه است. نه دانشگاه بودم، نه سر کار. علاقه‌ای به ادامۀ بحث ندارم. یه توپ نرم و عروسکی برمی‌دارم و می‌رم سراغ الهام. پیکسل شریف و جوکر و دیگه چی؟ می‌گم ماه تولد چطوره؟ شعری که برای خرداد نوشتن رو می‌خونیم و مردّدیم. بعد می‌گیم خوبه ها. ببین هم خوش‌تیپه، هم شیرین‌کلام، هم جذاب هم شاد. چه ایرادی داره. اینم برمی‌داریم. بعد بیشتر فکر می‌کنیم ببینیم جز اینا چی براش بخریم که به دردش بخوره که پیام می‌ده شما دو تا روبه‌روی نوشت‌افزار نیستین؟ سرمو بلند می‌کنم و می‌بینمش. سلام و احوالپرسی می‌کنیم. توپ رو نشون میدم و میگم چطوره؟ پیکسلا رو می‌ذاریم کنار توپ که حساب کنیم. ارشیا میره سمت روان‌نویسا و از فروشنده می‌پرسه مغز روان‌نویس یوروپن دارین؟ من و الهام همدیگه رو نگاه می‌کنیم که ایول! فهمیدیم چی می‌خواد. ولی فروشنده میگه نداریم.

کیفم سنگینه. هم لپ‌تاپم توشه، هم ملزومات عروسی روز قبل. میگم بریم بشینیم بچه‌هام می‌رسن کم‌کم. یه دختر موفرفری بالبخند بهمون نزدیک میشه و سلام میده. معرفیش می‌کنم. می‌گم شقایق، شریفی و از خوانندگان وبلاگم. بعد به ارشیا می‌گم یادته اون ترمی که با مشایخی اس‌دی داشتیم؟ شقایق هم با ما بود و ردیف عقب می‌نشست. یه روز که تو گوگل دنبال جزوۀ اس‌دی بوده می‌رسه به وبلاگ من و خاطراتم رو که می‌خونه می‌بینه هم‌کلاسیشم. بعد دیگه از اون موقع ما رو تحت نظر داشت تا یه روز که سر کلاس دو تا ماژیک میده بهم و بعد میاد کامنت می‌ذاره که من اونا رو بهت دادم.

شقایق به‌واسطۀ وبلاگم تقریباً همۀ دوستامو می‌شناسه. می‌شینیم و منتظر مهدی و خانومش و دخترش. شقایق هم قصد مهاجرت داره و داره از ارشیا راجع به پذیرش و تافل سؤال می‌کنه و ارشیا هم راهنماییش می‌کنه. می‌پرم وسط حرفشون که یه درصدی از این حق مشاوره به من می‌رسه ها، گفته باشم. یکی زنگ می‌زنه و یه خبر خوب به ارشیا میده. انگار یه گیر و گفتاری از کارای رفتنش باز شده. خوشحاله. میگم پس امروز مهمون تو. مهدی و خدیجه و نرگسم می‌رسن. میگن مهمون داشتن. بهزاد و مهرزاده. هردوشون هم‌کلاسیمون بودن. می‌گیم کاش می‌گفتین اونا هم میومدن. می‌گم ما خانوما بریم بالا، شما دو تا هم بی‌زحمت سفارشا رو بگیرین بیاین.

می‌ریم بالا. پله‌هاش افتضاحه. از کیفم لواشک درمیارم و یه کمشو می‌خوریم تا بچه‌ها بیان. آبمیوه‌ها می‌رسه و از لواشکمون به پسرا هم می‌دیم. تو اپ فیدیلیو نظر می‌ذارم که پله‌هاش استاندارد نیست. دنج و خلوت و خنکه. و برخلاف خیلی جاها که جمعه بسته است، اینجا جمعه بازه، محیط خوبی داره، برخوردشونم خوبه. طعم و کیفیت و بهداشت هم عالی. فقط نی نوشیدنی‌هاشون نازکه. 

تیکه‌های هندونه از نی رد نمیشه. نمی‌خوام دوباره این پله‌ها رو برم پایین قاشق بگیرم. از شقایق می‌خوام قاشقشو بهم بده. میگه دهنیه. میگم اشکالی نداره. میگه لااقل بذار بشورم. تو همین طبقه سرویس هست. می‌شوره و میاره برام و میگه چقدر تغییر کردی. میگم آره، قبلاً دهنی خودمم نمی‌خوردم.

نمی‌دونیم راجع به چی حرف بزنیم. میگم حرفی، جمله‌ای، وصیتی، چیزی بگو این دم آخری. میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازه‌ای که بعداً تنگ خواهد شد. یه کم از مشقت‌های رفتن میگه. بعد راجع به نرگس و تربیت بچه حرف می‌زنیم. من میگم با مهدکودک مخالفم. همه با من مخالفن. بحث رو با به‌نظرتون به جای برند چی بگیم پی می‌گیریم. مهدی میگه آقا هم برند می‌گن. می‌گم آقا؟ همه میگن آقا دیگه. آقا. می‌گم آهان! آقا. خدیجه میگه چه توپ نرمی گرفتین. تشکر می‌کنه. پیکسلا رو می‌دیم به ارشیا. مهدی معتقده اینی که برای متولدین خرداد نوشته شعر نیست. میگم اگه یه متنی رو با احساس بخونی و اینتر بزنی شعره. اینم شعره پس :)) می‌پرسن دیروز عروسی خوش گذشت؟ چطور بود؟ می‌گم آره؛ شش هفت تا شریفی دور یه میز جمع شده بودیم و حتی اونجا هم راجع به مقاله حرف می‌زدیم. میگن از طرف اونا هم به مریم تبریک بگم و آرزوی خوشبختی می‌کنن براش. الهام بلند میشه که کم‌کم بره. مسیرش دوره و دیرش میشه. شقایق و خدیجه دارن راجع به لاک حرف می‌زنن. از کیفم لاک قرمزمو درمیارم و می‌زنم رو ناخنای نرگسی. از ارشیا می‌خوام عکس عیالشو نشونم بده. میگه از بچه‌های شریفه. اسمش برام آشنا نیست. نشونم میده و میگم من اینو یه جایی دیدم. میگه خب از بچه‌های شریفه. میگم نه، یه جای خودمانی‌تر دیدم. ذهنم مشغول و درگیره که کجا. لپ‌تاپمو روشن می‌کنم و می‌رم تو فولدر تولدهای دوستان. تولد هم‌اتاقیم. خوابگاه. سال ۹۱. عکس تولد رو نشون شقایق و خدیجه می‌دم و گوشی ارشیا رو می‌گیرم میگم همینه؟ عکس قدیمیه، ولی خودشه انگار. نمی‌تونم به خود ارشیا نشون بدم عکسو. می‌گم بچه‌ها تو عکس حجاب ندارن. بعد میگم صبر کن ادیتش کنم. عکسو به اسلامی‌ترین شکل ممکن درمیارم و میگم خب خود نادیا رو چی کار کنم؟ صورت اونو که نمی‌تونم ادیت کنم. بچه‌ها پوکرفیس نگام می‌کنن. میگم اگه این دختره نادیا نبود چی؟ :دی عکس ادیت شده رو نشون ارشیا می‌دم و میگه خودشه. نادیا دوست هم‌اتاقی سابقمه. شماره‌شو از هم‌اتاقیم می‌گیرم و عکسا رو براش می‌فرستم و باهاش دوست میشم. می‌گم جات خیلی خالی بود و کاش تو هم بودی.

باید برم کرج. هشت وسیله‌هامونو جمع و جور می‌کنیم که بریم. خداحافظی می‌کنیم. می‌گم اون جملۀ ماندگارتو دوباره میگی؟ میگه دلم براتون تنگ شده بود، ولی نه به اندازه‌ای که بعداً تنگ خواهد شد.

یه بزرگواری می‌گفت شما در هر حالتی می‌تونید داریوش گوش کنید. اگر قصد مهاجرت دارید و هنوز نرفتید، کهن دیارا رو گوش بدید و نرم‌نرم اشک بریزید. اگر قصد موندن دارید، وطن، پرندۀ پَر در خون رو گوش بدید و زار بزنید. اگر هم مهاجرت کردید و از ایران رفتید، پرسه در خاک غریب.

۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۰ (رمز: ژ******) نوسفراتو

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ق.ظ

به الهام و مهدی پیام می‌دم که ارشیا داره میره. آخر هفته یه دورهمی‌ای، قراری، چیزی بذاریم همو ببینیم. می‌گم پنج‌شنبه عروسی مریمه و دارم میام تهران. می‌پرسم جمعه وقتتون آزاده؟ یه گروه درست می‌کنم و اسمشو می‌ذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو می‌ذارم برای پروفایل گروه و بچه‌ها رو اضافه می‌کنم. شاید این آخرین دیدارمون باشه. دارم اولین‌ها رو یادم میارم.

اولین بار که اسمتو شنیدم توی خوابگاه بودم و زانوی غم بغل کرده بودم که ریاضی یکو افتادم. زارزار گریه می‌کردم. مژده اومد آرومم کنه. گفت «سخت بود سؤالا. خیلیا افتادن. حتی ارشیا هم افتاده.». ترم بعد به هر دری زدم آنالوگ و معادلات بردارم؛ نشد. آموزش با درخواست هم‌نیازی موافقت نمی‌کرد. پیشنیاز همه چی ریاضی بود. این‌جوری یه سال از دوستام عقب می‌افتادم. این‌جوری تنها می‌شدم. توی دانشکده، جلوی آموزش نشسته بودم. بغض کرده بودم. آذر اومد آرومم کنه. گفت «غصه نداره که. خیلیا افتادن. آموزش با درخواست من و ارشیا هم موافقت نکرد.». این دومین بار بود که اسمتو می‌شنیدم. نمی‌شناختم این ارشیایی که خبر افتادنش تو کل دانشکده پیچیده بود.

اولین بار که دیدمت، ترم دو، جلسۀ اول آزمایشگاه فیزیک بود. یه پسره داشت به دوستاش می‌گفت بدبخت شدیم. تا ریاضیو پاس نکنیم هیچی نمی‌ذارن برداریم. می‌گفت این ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشتم که واحدام پر بشه فقط. سرمو بلند کردم و برگشتم سمتت. ندیده بودمت تا حالا. عینکی و لاغر و قدبلند. یه چیزی تو مایه‌های نی قلیون بودی. زیر لب گفتم فکر کنم ارشیاست. تی‌ای اومد و حضور غیاب کرد. درست حدس زده بودم. 

منم اون ترم آز فیزیک ۱ و ۲ و همۀ درسای عمومی رو باهم برداشته بودم که واحدام پر بشه فقط. هر روز می‌دیدمت. هر روز، سر هر کلاسی و حل تمرینی. صبح تو مسیر دانشگاه و عصر تو مسیر خوابگاه. تو سوپری سر خیابون، سوپری اون ور خیابون، سوپری این ور خیابون، تره‌بار، نونوایی، دم عابر بانک، سایت دانشکده و رسانا و اتاق شورا و انتشاراتی و معمولاً جزوه به دست، کنار دستگاه کپی. هر روز می‌دیدمت. وقتی با درد دندون چپ بالا رفتم برای عصب‌کشی و کشیدن عقل بغلش و دیدم تو هم روی یونیتی به‌واقع کف کردم. هر جا که می‌رفتم قبل از من اونجا بودی. خیلی جالب بود برام. حتی دندون‌پزشکی. بعداً فهمیدم تو هم دندون چپ بالاییتو جراحی می‌کردی. بر کفم افزوده شد.

اولین جزوه‌ای که ازت دیدم جزوۀ ریاضی یکت بود. ریاضی یکی که ترم دو دوباره برداشته بودیم. دست هم‌اتاقیم دیدم. همۀ خوابگاه جزوۀ تو رو می‌خوندن. من نه. من حسودیم می‌شد به جزوه‌هات. یه روز نشستم از رو یادداشت‌های خودم و کپی جزوه‌ت یه جزوۀ دیگه نوشتم، کامل‌تر. شب امتحان، وقتی لیلا اومد از جزوه‌ت یه چیزی بپرسه بهش گفتم جزوۀ کیه این انقدر ناقصه؟ بیا از رو جزوۀ خودم توضیح بدم برات. ناقص نبود جزوه‌ت خدایی. ولی قبول کن که بازارمو کساد کرده بودی با جزوه‌هات و می‌خواستم سر به تن خودت و جزوه‌هات نباشه. نمی‌گی دختر مردم با هزار امید و آرزو اومده دانشگاه جزوه بنویسه؟ فکر آیندۀ من نبودی دیگه. فرصت‌هامو سوزوندی رفت :دی.

اولین بار که سر کلاس آنالوگ دیدم مدارها و خط کسریا رو هم با خط‌کش می‌کشی ماتم برده بود. قیافه‌م دیدنی بود. دهنم باز مونده بود.

اولین چیزایی که ازت تو خاطرم مونده همین خط‌کش استیل پونزده‌سانتی و تخته‌شاسی و اتودت بود و Au nom de dieu ای که به زبان فرانسوی صفحۀ اول جزوه‌هات می‌نوشتی و امضای That's all folks صفحۀ آخرشون. خط‌کشی که نمی‌دونم کی و چجوری و چرا تصمیم گرفتم ازت بخوامش و پس ندم و یادگاری نگه‌دارم. یادم نیست بار اول کی و کجا شمارۀ دانشجوییتو دیدم. تو لیست حضور غیاب، نمره‌های امتحان، یا شایدم از گزارش کار و تمرینا. شماره‌ت مثل شماره موبایلم صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی از عدد مورد علاقه‌م چهار. یادم موند و دیگه نتونستم فراموش کنم. نمره‌های پایانترم آنالوگ که اومد مجموع نمرۀ کلاسی و تمرینای من از صد، ۱۱۱ شده بود. اول فکر کردم اشتباه شده. یه نگاه به بقیۀ نمره‌ها کردم و دیدم یه نفر دیگه هم ۱۳۶ گرفته. جلوی نمره‌ها اسم نمی‌نوشتن؛ اما شماره دانشجویی اونی که ۱۳۶ گرفته بود برام آشنا بود. صفر داشت و ۹ و ۱ و ۴ و ۸. شش تا عدد دورقمی با یه تصاعد حسابی. از اون به بعد، هر موقع نمره‌ها میومد اول نمرۀ خودمو چک می‌کردم بعد نمرۀ تو رو. همیشه یکی دو نمره بیشتر از من می‌گرفتی. تو همه چی. هر موقع می‌رفتم دم در اتاق استادا تمرینامو بردارم، تمرینای تو رو هم برمی‌داشتم و جواب سؤالایی که ننوشته بودم یا غلط نوشته بودم رو از روی تمرینای تو می‌خوندم و یاد می‌گرفتم. بعداً می‌ذاشتمشون سر جاش البته.

سر همۀ کلاسا می‌دیدیم همو، کنار هم می‌نشستیم، شصت هفتاد واحد مشترک پاس کرده بودیم، ولی هنوز به هم سلام هم نمی‌دادیم. بعد چهار ترم، هنوز هیچ دیالوگی بینمون رد و بدل نشده بود. منتظر بودم تو سر صحبت رو باز کنی. هفتۀ آخر اسفند بود. وارد کلاس شدم. یهو بی‌مقدمه پرسیدی «حلّتِ ریضمو تشکیل می‌شه امروز؟». هول شدم! ریضمو همیشه منو یاد ریزموج‌ها می‌نداخت و ریزموج هم یاد الکترومغناطیس. فکر کردم حل تمرین الکترومغناطیسو می‌گی. گفتم آره تشکیل میشه. گفتی واقعاً؟ گفتم نه؛ گفتی نه؟ گفتم نمی‌دونم. اون لحظه اسمم هم اگه می‌پرسیدی نمی‌دونستم. غافلگیر شده بودم. انتظار همچین مکالمه‌ای رو نداشتم. فکر می‌کردم اولین مکالمه‌ها همیشه راجع به آب‌وهوا و اوضاع نابسامان مملکت و گرونیه. یه سررسید داشتم که چرت‌ترین اتفاقات ممکن دانشگاه رو توش می‌نوشتم. تو وبلاگم هم می‌نوشتم. ولی هر چیزی رو که نمی‌تونستم تو وبلاگم بنویسم تو اون سررسید می‌نوشتم. این اولین دیالوگ رو توش ثبت کردم که یادم نره. جلسۀ اول بعد از عید دومین بار و یه هفته بعدشم سومین دیالوگ ما پیرامون الکترومغناطیس و مصائب پاس کردن آن برقرار شد. اون روز تو سررسیدم نوشته بودم نمی‌دونم تو مکالماتم چی صداش کنم؟ محترمانه به فامیلی خطابش کنم یا با اسم کوچیک؟ منتظر بودم ببینم چی صدام می‌کنی. وقتی سر کلاس ریضمو گفتی نسرین، تمرینای الکمغتو نوشتی، سررسیدمو باز کردم و توش نوشتم نسرین صدام می‌کنه.

پسرا رو به اسم کوچیک صدا نمی‌کردم. تعداد دخترا و پسرا سر آز فیزیک فرد بود و نمی‌دونم تی‌ای چه قابلیتی در من دید که منو با یه پسر هم‌گروه کرد. من حتی هم‌گروه آزم رو هم به اسم کوچیک صدا نمی‌کردم. ولی تو رو می‌خواستم به اسم کوچیک صدا کنم. اولین تلاش من برای صدا کردنت سر کلاس ریاضی مهندسی شکل گرفت. کمالی‌نژاد، موهاشو یادته؟، داشت به سؤال بچه‌ها جواب می‌داد. خسته بودی. یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها هفت تا نه تئوری مدار و بعدشم محاسبات و الکمغ و حلّت داشتیم. دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. تازه بعدشم باز حلّت داشتیم. حتی یه وقتایی شش عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ می‌ذاشتن برامون. سرتو گذاشتی روی جزوه‌ت و گفتی هر موقع سؤال بچه‌ها تموم شد و درسو شروع کرد بیدارم کن. سؤالای بچه‌ها که تموم شد هر چی فکر کردم چجوری بیدارت کنم ایده‌ای به ذهنم نرسید. مثلاً می‌گفتم آقای؟ نه مسخره است. انواع جملاتِ بیدارکننده رو تو ذهنم مرور کردم اما نتونستم به زبون بیارم که «ارشیا بیدار شو!». خوشبختانه یه ربع بعد خودت بیدار شدی و فقط شش تخته عقب مونده بودی از بحث اون جلسه.

اون سال، روز تولدم از هفت صبح تا هشت شب بی‌وقفه کلاس داشتیم. بی‌وقفه که می‌گم ینی بی‌وقفه. ینی از این کلاس، مستقیم به سمت اون کلاس. حسرت ناهار به دلم موند یکشنبه‌ها و سه‌شنبه‌های ترم چهار. شب، بعد از آخرین کلاس جبرانی رفتم کیکی که سفارش دادمو بگیرم. گفتی عه! چه جالب! تولد منم هفتۀ بعده. روز تولدتو تو سررسیدم نوشتم.

شب بود. جمعه. داشتم تمرینای مدار منطقیمو می‌نوشتم. ترم چهار. پیام اومد. از یه شمارۀ ناشناس با پیش‌شمارۀ ۹۱۳. بازش کردم. Hi. Xubi? Arshia hastam. پرسیده بودی تمرینا رو حل کردی یا نه. همه رو نه؛ اما بیشترشو جواب داده بودم. ایمیلتو بهم دادی و از جوابام عکس گرفتم برات فرستادم. از اون به بعد تا وقتی فارغ‌التحصیل بشیم تمرینامونو قبل تحویل چک می‌کردیم، راجع به جوابامون بحث می‌کردیم و اگه جواب سؤالی رو نمی‌دونستیم به هم یاد می‌دادیم. تو بودی که بیشتر یاد می‌دادی. خیالم راحت بود که هر چیزی رو بلد نباشم تو بلدی و می‌تونم از تو بپرسم. رسم‌الخط عجیب و غریبی داشتی موقع پیام دادن. دو تا D می‌نوشتی و باید دیدی می‌خوندم. تا صفحه‌کلید فارسی نصب کنی رو گوشیت پیر شدم سر رمزگشایی پیام‌هات.

دوازده‌ونیم قرار بود جزوه‌هاتو بیارم کف دانشکده. یه جای دیگه یه کار دیگه داشتم و عجله داشتم. داشتی پله‌ها رو می‌رفتی بالا. با احسان. دویدم و رسیدم بهتون. اما خب پشت سرتون بودم و برای متوقف کردنتون باید یکیتونو صدا می‌کردم که برگردین سمتم. به اسم کوچیک صدا کردنت برای منِ دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات زود بود. ندای درونی اون لحظه نهیب زد که آیا وقت آن نرسیده است که این مسخره‌بازیا رو بذاری کنار؟ صدات کردم «ارشیا!»؛ وایستادی و جزوه‌ها رو بهت دادم و رفتی. ندای درونی گفت دیدی اصن درد نداشت؟ :دی

سر کلاس گفتی بلوتوثمو روشن کنم برام یه آهنگ بفرستی. My Immortal، از اونسنس. اسم بولوتوثت نوسفراتو بود. گفتی اسم یه فیلمه. اون شب دانلودش کردم و دیدم. یه فیلمِ ترسناکِ سیاه‌وسفیدی که پیام و درون‌مایه‌شو نفهمیدم هیچ وقت.

اون موقع فیس بوک داشتم. هی بهم پیشنهاد می‌داد که ارشیا رو می‌شناسی؟ چهار تا دوست مشترک باهم دارینا. نمی‌خوای بهش ریکوئست بدی فرند بشین؟ من یک دیرجوشِ زودصمیمی‌نشوندۀ محتاط در روابط و شعاع و حدود تعاملات بودم. به این آسونی کسی رو وارد دایرۀ روابطم نمی‌کردم و خودم هم به این آسونیا وارد دایرۀ روابط بقیه نمی‌شدم. انقدر صبر کردم که تو ریکوئست دادی بالاخره. پذیرفتم و متقابلاً منم دنبالت کردم. همۀ پستاتو با کامنتاش خوندم. پازلی که داشتم از شخصیتت می‌ساختم کم‌کم کامل شد. تصمیم گرفتم آدرس وبلاگمو بهت بدم. تو وبلاگم خاطرات دانشگاه و خوابگاه رو می‌نوشتم. از شبای امتحان، از کلاسا و هم‌کلاسیام. وقتی آدرس خاطرات تورنادو رو بهت دادم و چند تا از پستامو خوندی گفتی تو فوق‌العاده‌ای. گفتی کفم به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوى تقسیم شد. بعد چند تا پست دیگه خوندی و نوشتی U never cease to amaze و کلی علامت تعجب گذاشتی ته جمله‌ت. و دوباره چند دقیقه بعد ایمیل زدی که «پروفایلت وحشتنااااااااکهههههههههههههههههه !!!!!!!!!!!!!!!!! یکى بیاد منو جمع کنه!!!!!». برای یه بلاگر که خاطرات شخصی و روزانه‌شو می‌نویسه، سخت‌ترین چیز اینه که اطرافیانش هم وبلاگشو بخونن. اما برای من نه سخت‌ترین، بلکه شیرین‌ترین اتفاق بود که تو کلاس، تو حلق استاد نشسته باشم و غرق در بحر معادلات پای تخته باشم و یهو یکی یواشکی بگه جوجیده و بخندیم هر دو. و جوجیده عنوان پست دیشبم باشه. برای من شیرین بود وقتی کسی برای خاطره‌ای کامنت می‌ذاشت که از نزدیک شاهد اون اتفاق بود و تو اون اتفاق سهم داشت. یکی که حضورش باعث نمی‌شد نوشته‌هامو سانسور کنم. کسی که اجازه می‌داد ازش بنویسم و این اجازه رو همه نمی‌دادن. کسی که اگه صبح سر کلاس چرت می‌زد، یا وقتایی که به جای کد زدن، سر کلاس کمبت می‌زد، خبرش در اولین فرصت رسانه‌ای می‌شد و بدون اینکه روحشم خبر داشته باشه که ازش عکس گرفتم، سوژۀ وبلاگم می‌شد. کسی که اسمش بیشترین تگ رو تو پست‌هام داشت، طولانی‌ترین کامنت‌ها رو می‌ذاشت. یه دوست خوب، یه هم‌کلاسی خوب، یه تجربۀ خوب تو زندگی تحصیلیم و حتی یه خوانندۀ خوب برای وبلاگم.

اسم گروهی که ساختم رو می‌ذارم دورهمی جهت وداع با یک مغز فراری. عکس یه مغز که چمدون دستشه و عینک هم داره و قدشم بلنده رو می‌ذارم برای پروفایل گروه و الهام و مهدی رو اضافه می‌کنم. ارشیا رو هم اضافه می‌کنم. همسر مهدی رو هم. و نمی‌دونم چجوری به ارشیا بگم عیالشم بگه بیاد. در لفافه و غیرمستقیم می‌نویسم اگه از دوستات کسایی هستن که حال و هواشون به جمعمون بخوره و دوست داشته باشن با دوستات دوست بشن بگو بیان. خدا رو شکر باهوشه و منظورمو می‌گیره. میگه فقط عیال هست که ایشونم تهران نیست. قرارمون جمعه، یکی از کافه‌های انقلاب. می‌گن کدوم کافه؟ می‌گم ما با رفقا معمولاً اینجوری قرار می‌ذاریم که کلی گزینه معرفی می‌کنیم و بحث و بررسی می‌کنیم و جوانب رو می‌سنجیم و رأی می‌گیریم و می‌گیم بریم کافۀ فلان. اما اولین کسی که می‌رسه کافۀ فلان می‌بینه شلوغه یا بسته است یا یه عیبی ایرادی مشکلی داره و به بقیه که تو راهن پیام میده که بیاید کافه بهمان و می‌ریم کافه بهمانی که اصن تو لیست کاندیدا نبود. پس زمانشو مشخص کنیم و مکانش بمونه همون روز مشخص میشه.

رمز پست بعد: پنیر


۲۷ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۶ (رمز: ج***) علّامه

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۴ ب.ظ

مصاحبۀ دانشگاه علامه به‌روایت پست‌های اینستا:

این دانشگاهی که فردا صبح اونجا مصاحبه دارم دهکدهٔ المپیکه. دانشگاه علامه طباطبائی. و از اونجایی که من تا حالا اونجا نرفتم، الان نقشهٔ تهرانو گذاشتم جلوم ببینم چجوری باید برم اونجا. مسیرش اینجوریه که هر جای تهران که باشم، اول باید خودمو برسونم ارم سبز و اکباتان. بعد با مترو برم سمت کرج. چیتگر پیاده شم و یه کم پیاده برم و برسم به اتوبوسای همت و شریعتی. سوار اتوبوس شم و یه ایستگاه نه دو ایستگاه نه، حتی سه و چهار و پنج ایستگاه هم نه، بلکه هفده ایستگاه باید برم که تازه برسم دهکدهٔ المپیک. یه کیلومترم پیاده تا برسم دانشگاه مذکور. ینی من صبح برسم تهران، تا ظهر به‌زور می‌تونم خودمو برسونم دانشگاه.

ساعت ۱۱ شب، ۸ تیر

اتوبوس راه افتاد و از ترمینال خارج شد. با بابا هم خداحافظی کرده بودم و رفته بود. رفتم دم پنجره، پردهٔ اتوبوسو کنار زدم بیرونو ببینم یهو بابا رو دیدم انقدر ذوق کردم.

ساعت ۹ صبح، ۹ تیر

تا حالا فکر می‌کردم بدمسیرترین دانشگاه دنیا شهید بهشتیه. ولی امروز می‌خوام این تندیس و مقام رو از بهشتی بگیرم و بدم به علامه. مسئولین چی فکر کردن با خودشون که تو یه همچین جای پرت و پلایی دانشگاه ساختن واقعا؟ بغل ورزشگاه آزادیه. یه کم دیگه هم می‌رفتم رسیده بودم کرج.

دیشب برای اینکه زود راه بیفتم گاندو رو ندیدم که امروز زود برسم تهران. یه کم اتوبوسه تأخیر داشت و دو ساعتم علاف خیابونای تهران بودم. دیر رسیدم، ولی بالاخره رسیدم. نفر هشتمم و چند ساعتم اینجا باید منتظر بشینم تا اسممو صدا کنن. پذیراییشون در حد آب و کیکه. در مقایسه با شهید بهشتی که هیچی ندادن خوبه ولی در مقایسه با اصفهان که هم صبونه دادن هم ناهار و هم خوابگاه می‌دادن شبو بمونی، راضی نیستم از مهمان‌نوازیشون. ولی عوضش چند تا مشاور تحصیلی نشستن دارن راه و چاه مصاحبه رو میگن به دانشجوها و اون دو تا دانشگاه قبلی مشاوره نداشتن.



ساعت ۱۲، مسجد دانشگاه علامه طباطبائی

مصاحبه تموم شد و اومدم مسجد. ظاهر مسجدشون تقریباً هیچ شباهتی به مسجدای بقیهٔ دانشگاه‌ها و کلاً مسجدای دیگه نداره. همکفش که بخش اداریه، طبقهٔ اولشم تا حدودی اداریه و کلی در داره که معلوم نیست کدومش در ورودیه. 



مسجدش موزه هم داره. اولین بار که از جلوی این اتاقه رد شدم فکر کردم واقعی‌ان. بعد دقت کردم دیدم تکون نمی‌خورن. سمت چپی علامه‌ طباطبائیه، وسطی شهید مطهری و اون یکی هم نمی‌دونم کیه. مسجد باحالی دارن خلاصه.



ساعت ۱۴

اگر دانشگاه بهتان ناهار نداد،

اگر بوفهٔ دانشگاه را پیدا نکردید تا خودتان چیزی بخرید،

اگر سلف تا ساعت یک‌ونیم تعطیل می‌شود و اکنون ساعت دو است،

اگر با بیسکویت و شکلات حال نمی‌کنید،

اگر سوار اتوبوس هستید و دارید می‌روید ترمینال و گرسنه‌اید،

کافیست یک بسته نودالیت از کیفتان دربیاورید و همان جا داخل اتوبوس با آب جوش درون فلاسکتان (بعضیا هم میگن فلاکس) مخلوط کنید و بگذارید پنج دقیقه دم بکشد. سپس توی همان اتوبوسی که جز شما و راننده موجود دیگری داخلش نیست ناهارتان را میل بفرمایید. به همین سادگی، به همین خوشمزگی.



ساعت ۱۴:۲۰، اینجا تهران، ایستگاه حکیم

اتوبوسه داغ کرد، خراب شد. راننده هم گفت با عرض پوزش پیاده شید و سوار بعدی بشید. الان من منتظر بعدی‌ام و هوای تهرانم کأنّه جهنمه. انگار توی تنور نشسته باشی‌.



ساعت ۱۶، سایت دانشکدهٔ مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر

داشتم می‌رفتم ترمینال که بیام خونه، دوستم پیام داد که بیا امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. منم اومدم امیرکبیر بریم بستنی بخوریم. الان اینجا نشستم منتظرم جلسهٔ دوستم و استادش تموم بشه و تا جلسه‌شون تموم بشه تلاش می‌کنم با خوردن قاقالی‌لیام کیفمو سبک‌تر کنم. گرمه، ولی خوشمزه است.



سمت راستیه که دست منه بیسکوبستنیه. این هیچی‌. معروف حضورتونه. ولی سمت چپی رو احتمالا نمی‌شناسید. پس معرفی می‌کنم: بستنی یخی خاکشیر و تخم شربتی، با هل و گلاب و زعفران. دو تا گربۀ وحشی هم موقع خوردن بستنی اومدن مصدع اوقاتمون شدن.



ساعت ۱۹، اتوبوس تهران-تبریز. هر چی منتظر موندیم اتوبوس پر نشد و ۶ نفریم. این آقاهه که با دخترش سمت راست من نشسته دوست باباست. آقای جبرئیل معروف به آجَبی!. من ایشونو می‌شناسم، ولی ایشون منو نمی‌شناسن. اول خواستم خودمو معرفی کنم، بعد گفتم بی‌خیال بذار راحت باشن. صبح وقتی بابا اومد دنبالم می‌بینن همو دیگه.

ولی خواب بودم و نتونستم قبل رسیدن زنگ بزنم بیان دنبالم. چهار صبح بیرونِ ترمینال پیاده‌مون کردن و منم تازه اون موقع زنگ زدم بابا. تا برسه، چند بار سکته کردم از حضور سگ‌های بغل خیابون و ماشینا و آدما. اما همچنان خودمو برای دوست بابا و دخترش معرفی نکردم و اونا رفتن. فکر کردم اگه بفهمن دیر زنگ زدم و هنوز کسی نیومده دنبالم، مجبور میشن منو برسونن و ترجیح دادن خومو معرفی نکنم و منتظر بمونم بابا بیاد.



ناگفته‌های اینستا:

دوستام گفتن اگه از صادقیه برم دهکدۀ المپیک بهتره. رفتم صادقیه. اینجا که رسیدم، درست همین جا و پای همین دو تا اتوبوس پاهام سست شد. قلبم؟ مچاله شد. دلتنگی اتفاق عجیبیست. گویی خواهی مرد اما نمی‌میری.



یکی از سؤالات مصاحبه اینه که چه زبان‌هایی رو چقدر بلدی. وقتی نام بردم و تهشم گفتم ترکی هم که خب زبان مادریمه استادی که این سؤال رو کرده بود برگشت سمت یه استاد دیگه و گفت قابل توجه شما؛ ترک هستن ایشون. منظورشو متوجه نشدم که چرا اینو گفت. دیکشنری تخصصی انگلیسی به انگلیسی رو باز کردن و یه کلمه آوردن گفتن راجع بهش توضیح بده. من نشنیده بودم اون کلمه رو تا حالا. گفتم بلد نیستم. استاد شمارۀ ۷ احتمالاً یادش نبود که یه زمانی باهاش آواشناسی پاس کردم، اما استاد شمارۀ ۶ هیچی نپرسید و گفت من این خانوم رو کامل می‌شناسم و از دانشجوهای خوب فرهنگستانه و نیازی نمی‌بینم چیزی بپرسم. و فقط کتابی که صفحۀ اولش ازم تقدیر! شده بود رو ورق زد و استاد دیگری راجع به کتاب چیزهایی پرسید.

چینش میز و صندلیای مصاحبه رو دوست نداشتم. کلی استاد پای تخته نشسته بودن و دانشجو باید تک‌وتنها، ردیف اول کلاس می‌نشست. چینش اصفهان هم بد بود. اونجا هم استادها تو کلاس جای دانشجوها نشسته بودن و دانشجو تک‌وتنها باید پای تخته می‌نشست. ولی بهشتی رو دوست داشتم. اتاق جلسه بود و میز گرد داشتن و دور یه میز کنار استادها می‌نشستیم. پارسالم بهشتی همین‌شکلی بود. پارسال تربیت مدرس و تبریز هم مصاحبه‌هاشون تو اتاق جلسه بود. در کل می‌خوام تندیس افتضاح‌ترین حالت چیدمان رو به‌لحاظ روانی به همین دانشگاه علامه بدم.

بعد از مصاحبه، با اتوبوس برگشتم صادقیه. یه خانومه تو اتوبوس داشت با خواهرش صحبت می‌کرد. مثل اینکه داشتن جست‌وجوی خانه‌به‌خانه می‌کردن برای پیدا کردن عروس و یه خوبشو دستچین کرده بودن و حالا داشت به خواهرش می‌گفت حسینم ببریم ببینه. ببینیم اصن می‌پسنده، نمی‌پسنده. بعد داشت راجع به قسمت حرف می‌زد. به خواهرش می‌گفت ببینیم قسمت چیه. حالم بد شد. انگار یکی دستمو گرفت و برد ۱۹ بهمن و نشوندم جلوی مهمونایی که کاش نمیومدن.

تا برسیم تبریز، راننده مسافر پیدا نکرد و همون شش نفر موندیم. فقط تونست وسط راه یه پیرمردی رو سوار کنه قزوین می‌خواست پیاده بشه. پیرمرده تا سوار شد یه مشت کاغذ خیس از ساکش درآورد و پهن کرد روی صندلیای خالی و زنگ زد به پسرش و تا می‌تونست فحش داد که چرا آبو گذاشتی کنار مدارک و اسناد. برگشتم و دیدم همۀ سنداش خمیر شدن. از راننده پرسید چقدر تا قزوین مونده؟ نشنید. گفتم شصت تا. چند دقیقه بعد دوباره پرسید و هر چند دقیقه یه بار سؤالشو تکرار می‌کرد و انگار فقط من می‌شنیدم. کسی جوابشو نمی‌داد. ترکی قزوین و ترکی ما یه کم فرق داره و عددهایی که می‌گفتم رو درست متوجه نمی‌شد. نون محلی بهم تعارف کرد. گفتم نه. اصرار کرد. اندازۀ یه بند انگشت برداشتم که دستشو رد نکرده باشم. دو تا آب‌نبات نعنایی از کیفم درآوردم و یکیو خودم خوردم و یکی دادم به پیرمرده. دوباره پسرش زنگ زد و باز فحشش داد. عصبانی بود. وقتی رسیدن قزوین، سر کرایه هم با راننده و شاگردش بحثش شد. گفت قبلاً پنج می‌دادم و حالا اونا پونزده می‌خواستن. اتوبوس تاریک بود. چراغ موبایلمو گرفتم که یه وقت کاغذاشو جا نذاره. یکی هم افتاده بود روی زمین، زیر صندلی. دلم براش سوخت. مدارک مهمی بودن که همه‌شون پاره و خمیر شده بودن.
اتوبوس یه جایی نگه‌داشت برای نماز. نمازخونه، قسمت خانوما بسته بود. رفتم نمازخونۀ آقایون و دم در، ردیف آخر آخر خوندم و برگشتم.
شیرای آب سرویس بهداشتی از این چشمیا بود. موقع گرفتن وضو دیدم یه دختر بچه اومده دستاشو بشوره. یه کم شیرو نگاه کرد و هر جاییشو که فکر می‌کرد میشه چرخوند، چرخوند و آب نیومد. دستامو گرفتم جلوی شیر و گفتم دستاتو بیار جلو. ببین هر موقع دستاتو اینجا ببینه آب میاد. نفهمید. ترکی گفتم. نفهمید. گفتم ترکی یا فارس؟ گفت کُردم. اسمشو پرسیدم. گفت اژین. احتمالاً معنیشو نمی‌دونست. منم نمی‌دونستم. بعداً گوگل کردم دیدم یه جا نوشته اژین یعنی زِبر، یه جا هم نوشته یعنی زندگی. گویا اسم یه جزیره هم هست توی یونان.
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۴ (رمز: ح****) فرهنگستان و پژوهشگاه

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ



فرهنگستان اون نقطۀ دوریه که در عمق تصویر می‌بینید. متروی حقانی هم پشت سرمه. اندازۀ همین مسیری که می‌بینیدو از متروی حقانی پیاده اومدم و تا فرهنگستانم باید پیاده برم. و هر موقع میرم اونجا یه پستی از سردرش می‌ذارم اینستا که حرص فامیلو دربیارم و پستای متعصبانۀ اونا رو راجع به زبان ترکی و فارسی تلافی کنم. اون روزم همین که رسیدم پست گذاشتم که کابُل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند، جمله مُلک توست تا بلخ و نشابور و هری. خطاب جمله به زبان فارسیه. شاعرشم دکتر حداده.



سپس رفتم از مسئول آموزش، کارنامه و گواهی معدل و کاغذ ماغذایی که برای مصاحبه لازم داشتمو گرفتم. جلد شونزده مصوبات و واژه‌های زمین‌شناسی و روان‌شناسی و کشاورزی و باستان‌شناسی و یه هفت هشت ده تای دیگه رو نداشتم و رفتم اونارم بگیرم. زمان دانشجوییمون این کتابا رو رایگان بهمون می‌دادن. هیچ کسم جز من طالبشون نبود. سال اول یه چند تاشو به‌عنوان هدیۀ روز دانشجو بهمون دادن و بعداً دیگه هر کدومو لازم داشتیم می‌رفتیم برمی‌داشتیم. من تنها کسی بودم که وسواس داشتم مجموعه‌ام کامل باشه و همه رو داشته باشم. ینی معتقدم یا باید همه‌شو داشته باشم، یا هیچ کدومو نمی‌خوام. تا پارسال هر موقع مجموعۀ جدیدی چاپ می‌شد من می‌رفتم می‌گرفتم و می‌بردم خونه. این سری که رفتم بگیرم دیدم کتابا جای همیشگی نیست. به خانوم میم گفتم، گفت برو پیش خانوم ب، خانوم ب فرستاد پیش خانوم جیم و دال و هی از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم. تهش دوباره رسیدم به خانوم میم و گفتم قضیه چیه؟ گفت بودجه نداریم و کاغذ و کتاب گرون شده و یه کم سخت می‌گیرن. آقای ق گفت یه نامه و درخواست رسمی بنویس برای خانوم پ، اگه موافقت کرد کتابایی که می‌خوای رو بیارن برات. گفتم حالا که انقدر مشقت داره، لیست همۀ کتابا رو بدین ببینم چیا رو ندارم که همه رو تو نامه بنویسم :دی گفتن برو پیش خانوم جیم و دال و دوباره از این اتاق به اون اتاق، تا اینکه این لیستو پیدا کردم. اونایی که نداشتم رو تو نامه نوشتم و امضا کردم و دادم به منشی خانوم پ. و جا داره اعلان برائت کنم از نوشتنِ هر چی نامۀ اداریه. آقا من می‌خوام بگم این ده تا کتابو بدین بهم. دیگه این اصطلاحات عجیب و غریب و فاخر و خواهشمند است اقدامات لازم را مبذول دارید چیه آخه. اَه.



ساعت تقریباً یک شد و چهار باید می‌رفتم پژوهشگاه علوم انسانی و ساعت هفت هم قرار بود برم شریف. مجوز خوابگاه بهشتی رو هم نگرفته بودم و جای خواب نداشتم اون شب. کوله‌پشتیم سنگین بود و سختم بود برای یه امضای کوچیک تا دانشگاه بهشتی برم و تا چهار خودمو برسونم پژوهشگاه. به مسئول آموزشمون گفتم میشه زنگ بزنید بنیاد سعدی و اگه واحداش خالی بود و اجازه دادن شب برم اونجا؟ گفت باشه زنگ می‌زنم. زنگ زد و گفتن صبر کنین خبر می‌دیم. آقای ق گفت صبر کن خبر می‌دن. گفتم چقدر صبر کنم؟ یه ساعت دیگه وقت اداری تموم میشه و اداره‌های دانشگاه بهشتی تعطیل میشه. گفتم اگه فکر می‌کنید میگن نه، برم بهشتی و از اونجا مجوز خوابگاه بهشتیو بگیرم. دوباره زنگ زد و گفتن باشه بیاد اشکالی نداره. گفتم بهشون بگین شب دیر می‌رما. مثل خوابگاه یه وقت گیر ندن. گفت ینی چقدر دیر؟ گفتم نُه، ده. دیگه تا یازده خودمو می‌رسونم اونجا ایشالا :دی

یه کم از بنیاد سعدی بگم براتون.

خارجی‌هایی که میان ایران و می‌خوان زبان فارسی یاد بگیرن، کلاساشون بنیاد سعدی برگزار میشه. هفت هشت طبقه است که پنج شش تاش اداری و کلاسه و دوتای آخری دوبلکس، خونه است. در واقع محل اسکان موقت این خارجیاست و یه جورایی مهمان‌سراطوره. دورۀ ارشد، من خوابگاه شهید بهشتی بودم. فرهنگستان یه نامه داد بهشون و ازشون خواست دو سال مهمانشون باشم. ترم دوم، امتحانای پایان‌ترم فرهنگستان دیرتر از امتحانای دانشگاه بهشتی تموم شد و خوابگاهو خالی کردن و همه رو انداختن بیرون برای سمپاشی و تعمیرات. فرهنگستانم من و دوستم عاطفه رو فرستاد بنیاد سعدی و اون چند روزی که امتحان داشتیم بنیاد سعدی بودیم. (یادآوری: این، این و این)

بعد از اینکه خیالم بابت جای خواب اون شبم راحت شد، پیام دادم و حس و حال مرادی رو جویا شدم. می‌دونم الان همه‌تون بهش حسودیتون میشه، ولی حسادت چیز خوبی نیست عزیزان من :دی



بعد با الهام تماس گرفتم و باهم قرار گذاشتیم که بریم پژوهشگاه علوم انسانی و تو یه کنفرانس زبان‌شناسی شرکت کنیم. راجع به تحلیل گفتمان تطبیقی اخبار بی‌بی‌سی‌ فارسی و اخبار شبکهٔ یک خودمون بود و خانوم دکتر داوری قرار بود ارائه بدن. الهام هم‌رشته‌ای دورۀ کارشناسیمه و مهندسه و به خاطر من تو این کنفرانس شرکت می‌کرد که من تنها نباشم. من به خاطر چی شرکت می‌کردم؟ تف به ریا :دی دکتر داوری استاد دانشگاه شهید بهشتیه و باخبر شده بودم یکی از استادهای مصاحبه هم هست. می‌خواستم تو کنفرانسش حضور فعالم رو نشون بدم که فردا تو جلسۀ مصاحبه بپرسه من شما رو کجا دیدم؟ منم بگم دیروز تو کنفرانس.

حدودای سه‌ونیم رسیدیم پژوهشگاه و با الهام نشستیم تو پارک جلوی پژوهشگاه و میوه خوردیم. چهار تا شش جلسه بودیم و جلسه که تموم شد، عکس گرفتیم. بعد من یه فلش گرفته بودم دستم و دنبال عکس بودم که دیدم الهام منو می‌کشه که بیا اول با خانوم دکتر دست بده خسته نباشید بگو و خودتو معرفی کن بعد برو دنبال عکس :دی. که خب دیدم راست میگه و رفتم سلام و خسته نباشید گفتم و سعی کردم یه جوری خودمو تو ذهنش ثبت کنم که لااقل تا فردا یادش بمونم که بپرسه من شما رو کجا دیدم و منم بگم دیروز تو کنفرانس. و سپس رفتم سراغ آقای عکاس که عکسو بگیرم. عکسمون:



و حدودای شش‌ونیم هفت از الهام جدا شدم که برم شریف.

۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۹۶- ما اینجا گوزن را به شقایق ربط می‌دهیم

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ

از علاقه‌م به خرید اینترنتی که گفتم، رسیدم به اینجا که من ترجیح می‌دم همۀ کارامو تو خونه انجام بدم. تو خونه کار کنم و تو خونه هم خرج کنم. گفتم با جامعه و آدماش حال نمی‌کنم زیاد و همیشه دوست داشتم استادا و معلما فیلم‌های آموزشی‌شونو برامون بفرستن و ما تو خونه تعلیم ببینیم و تو خونه آزمون بدیم و تو خونه مدرک بگیریم و تو خونه کار کنیم و تو خونه پول دربیاریم و تو خونه خرج کنیم و سرانجام تو خونه بمیریم. دبیرستان که بودم، شصت هفتاد تا از این دی‌وی‌دیای آموزشی داشتم که معلمای مبتکران درس به درس، پای تخته با نمونه سوال و تمرین، کل کتاب درسیو آموزش می‌دادن. تابستون قبل شروع کلاسا می‌نشستم اینا رو می‌دیدم و درسایی که در حالت عادی تو نه ماه یاد می‌دادنو من یکی دو ماهه با آزمون غیرحضوری، پشت کامپیوتر یاد می‌گرفتم. بعدها هم با مکتب‌خونه آشنا شدم و برای درسای دانشگاهی این روال رو پی گرفتم. ولی خب علی‌رغم میل باطنی‌م هیچ وقت نه تو مدرسه نه تو دانشگاه غیبت نکردم و همیشه سر کلاس می‌رفتم و جزوه هم می‌نوشتم. از خرید و آموزش و کار غیرحضوری گفتم و از نفرتم از اینکه بگن سر ساعت مشخص باید فلان‌جا حاضر باشی و فلان کارو انجام بدی. گفتم که دوست دارم ددلاین یا مهلت رو تعیین کنن و به حال خودم رها کنن تا هر موقع هر جا حسشو داشتم انجام بدم. من باشم و یه حساب بانکی و لپ‌تاپم. هزار سال هم تو خونه حبسم کنن نمی‌پوسم. آخ هم نمی‌گم. اصن من باید صد سال پیش به دنیا میومدم که خانوما به خاطر کشف حجاب رضاخان پاشونو از خونه بیرون نمی‌ذاشتن. 

حالا انقدرام درون‌گرا نیستم و دوستام متفق‌القول هستند که برون‌گراترین فردی هستم که به عمرشون دیدن و حاضر هم نیستن با درون‌گراییم کنار بیان و بپذیرن که من انزواطلبم. چون تا پام برسه تهران یکی‌یکی‌شونو خبر می‌کنم که پاشین بیاین همو ببینیم. مخاطبای گوشیم هم همینو نشون میدن. اینکه من با همۀ اقشار جامعه در ارتباطم. آنچه که دلخواهمه درون‌گراییه و آنچه که نشون میدم یک عدد برون‌گرا با روابط اجتماعی بسیار بالا.

حالا همۀ اینا رو گفتم که برسم به اینجا که برداشت من بعد از بررسی موشکافانۀ اسلام اینه که دین ما یه دین اجتماعیه. همیشه ملت رو تشویق کرده به کارهایی که لازمه‌ش باهم بودنه. انقدر که از افعال جمع استفاده شده تو قرآن و احادیث، از افعال مفرد استفاده نشده. کارهای انفرادیشم به‌نوعی به دیگران مربوط میشه. بامزه‌ترین حدیثی هم که راجع به این موضوع دیدم این بود که ملعون است کسی که تنها بخورد و تنها بخوابد؛ و در ادامه هم گفته شده بود که بیم آن می‌رود که فرد دیوانه شود. فلذا توصیه شده که تنها نمونید و مکروهه این تنهایی. چون دیوانه می‌شید. تا اینجای حرفام مقدمه بود که بگم احتمالاً ثواب مسجد رفتن و نماز جماعت خوندن کسی که تو خونه بند نمیشه و دائم بیرونه و با مردمه و از بودن با مردم حال می‌کنه با ثواب مسجد رفتن و نماز جماعت خوندن یه مسلمون درون‌گرا یکی نیست. یا ثواب نماز اول وقت یه آدم مقرراتی که دوست داره بهش بگن کی چه کاری انجام بده با اونی که دوست داره زمان ارائۀ پروژه‌هاش شناور باشه. منطقیه که نباید یکی باشه. بدیهیه که من باید با خودم کلی کلنجار برم و یه انگیزۀ خیلی قوی باید در من باشه که از این دستورات تبعیت کنم. بنابراین اونی که صد سال پیش به‌خاطر حفظ حجاب مونده تو خونه، اگه عاشق بیرون رفتن بوده اجرش باید از اجر من که از خدامه تو خونه حبس باشم بیشتر باشه. البته من به نتیجه‌ای که کارمون روی شخصیتمون می‌ذاره بیشتر اهمیت می‌دم و روش تمرکز دارم تا اجر. اجر و ثواب رو هم برای تقریب ذهن شما می‌گم و منظورم نتیجۀ کارمون روی شخصیتمونه نه صرفاً باغ‌هایی که از زیر آن نهرهایی روان است. چون بهشت من خونه است و باغ و درخت و دشت و کوه رو هم دوست ندارم خیلی. 

حالا چی شد که یهو رفتم رو منبر؟ آقای قرائتی دوشنبه‌ها مسجد دانشگاه امیرکبیر بیست دیقه نیم ساعت صحبت می‌کنه و دوستم فایل‌هاشو برام می‌فرسته وقتایی که دستم بنده و گوشم آزاده گوش بدم. تو یکی از این جلسات گفته بود اگه یه وقت تابستون آب خنک دیدین و وضو گرفتین که خنک شین با اون وضو نماز نخونین. شما وضو نگرفتی برای نماز؛ وضو رو برای خنک شدن گرفتی. نیت خیلی مهمه. بعد من داشتم به همۀ کارهایی که دوست ندارم بکنم یا نکنم ولی می‌کنم یا نمی‌کنم فکر می‌کردم. مثلاً من زمان مدرسه و دورۀ کارشناسی بیشتر نمازای صبم قضا می‌شد. همیشه با نیم ساعت یه ساعت تأخیر می‌خوندمشون. ساعت شروع کلاسام یه جوری بود که نمی‌تونستم یه دور برای نماز بیدار شم، یه کم بخوابم بعد بیدار شم برم دانشگاه. بعدها سعی کردم هر طور که شده برنامه‌ریزی کنم برای نماز صبح. و تونستم این خلأ یک‌ساعته بین نماز و دانشگاه رو پر کنم. کار سختی بود و تونستم از پسش بربیام. و حالا دیگه عادت کردم. چه بخوام چه نخوام شش صبح بیدار میشم و دیگه کار سختی نیست برام. برای همین فکر می‌کنم اگه اون موقع ثواب نماز صبام هزار بود، الان صده. ینی می‌خوام بگم اگر هم قراره اجر، ثواب یا نتیجۀ کارمونو ببینیم به تناسب نیتمون و سختی کارمون خواهد بود. نیت من اون موقع بیدار شدن برای نماز بود، الان مغزم خودبه‌خود دستور بیدارباش میده. ینی تو خونه موندن من در دورۀ رضا خان همچین اجری هم نداره و فکر هم نمی‌کنم روی شخصیت و نفسم اثر خاصی بذاره و باعث رشد روحیم بشه. ولی برای اون دختری که دوست داره بیرون باشه خیلی ستمه این خونه موندن. یا برای منی که از وقتی یادمه همۀ اکانتام از ایمیل و فیس‌بوک و وایبر گرفته تا همین تلگرامش عکس داشت و عکس خودم بود و اتفاقاً عکس‌های خوشگلم هم بود و بهترینشون بود، عکس نذاشتن برای پروفایل این اکانت‌ها به احترام حرف کسی دشوارترین کار ممکن بوده و هست. حال آنکه ممکنه برای بقیه موضوعیت و اهمیت نداشته باشه عکس گذاشتن یا نذاشتن. به هر حال هر کسی خودش می‌دونه انجام دادن یا ندادن کدوم کارها براش سخت یا آسونه. و به‌نظرم هدف از خلقت و وظیفۀ ما تو زندگی درآوردن پدر نفسمون و بیچاره کردن اونه. این مبارزه با دلخواه‌ها رو هم از حرفای آقای پناهیان که بازم فایل‌هاشو دوستم گاهی برام می‌فرسته استنباط کردم. خلاصه اگه مرجعتون منم که می‌گم تا می‌تونید به خودتون سخت بگیرید که به قول حافظ «نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست».


یکی از دوستان کامنت گذاشتن که «تاکید نماز جماعت برای خانم‌ها نیست. خانم‌ها اتفاقا بهشون توصیه شده برای این مواردی که حالا به اون صورت ضروری نیست، از خونه بیرون نرن. بدون این که البته منعی هم شده باشه. ولی توصیه است.». من نمی‌دونستم اینو. ولی وقتی همچین چیزایی می‌شنوم راغب میشم پاشم برم مسجد :)) الانسان حریص علی ما مُنع :|

یه چیز دیگه هم که تو کامنتا سرش بحثه سختی کشیدن و چرایی و چگونگیشه. همون‌طور که گفتم، کار سخت برای هر کس تعریف خاص خودشو داره. برای من به‌شخصه حجاب داشتن سخته. رعایت حد و حدود ارتباط با نامحرم سخته. این‌طور نیست که به‌راحتی به این اصول پایبند باشم. کلی کلنجار می‌رم با خودم سر همین چیزایی که شاید برای بعضیا عادی شده.

۲۴ دی ۹۷ ، ۱۵:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بعضی عنوان‌ها هستن که نمی‌تونی به‌راحتی از کنارشون عبور کنی. می‌ایستی و خوب نگاشون می‌کنی. واژه‌به‌واژه می‌خونیشون و می‌خونی و تکرار می‌کنی. به این سادگیا رهات نمی‌کنن. به این سادگیا رهاشون نمی‌کنی. انگار که میخکوبت کرده باشن. نمیشه و نمی‌تونی که به‌راحتی از کنارشون عبور کنی. انگار که صدات کرده باشن. انگار که مخاطبشون تو باشی. انگار که از زبان تو بوده باشه. انگار که تو هم سهیم باشی تو این عنوان. مثل عنوان اون کتابی که اون روز تو شهر کتاب دیدم. «دوستش داشتم.». غم‌انگیزتر از این جملۀ سادۀ ماضی؟ اگه یه کم صرف و نحو و دستور بدونی می‌فهمی که این فعل، یه فعلِ تموم شده است. چیزی بوده که دیگه نیست. حسی بوده که دیگه نیست. درد داره و حتی اگه از دستور زبان هم سررشته نداشته باشی دردشو حس می‌کنی. دردشو می‌فهمی. دردشو می‌کشی. مثل عنوان این نمایش. «لطفاً با مرگ من موافقت کنید.». باید بلاگر باشی و ۲۶۸۰ تا پست نوشته باشی و برای انتخاب عنوان تک‌تکشون فکر کرده باشی که بدونی چرا به‌راحتی نمیشه از کنار بعضی عنوان‌ها عبور کرد. باید بلاگر باشی، باید سال‌ها در دنیای وبلاگ‌نویس‌ها زندگی کرده باشی و مرگ وبلاگ‌ها رو دیده باشی که بفهمی چرا یه همچین عنوانی، هشتِ شب، وسط شلوغیای انقلاب میخکوبت می‌کنه. باید یه بلاگر خسته باشی که پای این عنوان وایستی و واژه‌به‌واژه بخونیش و بخونی و تکرار کنی: لطفاً با مرگ من موافقت کنید، لطفاً با مرگ من هم موافقت کنید.

قرار نبود از سفر چندروزه‌م به تهران چیزی بنویسم. نشون به این نشون که در طول سفر کلیدواژه نمی‌نوشتم و به مریم گفتم دیگه دل و دماغ وبلاگ‌نویسی ندارم و وقتی الهام گفت این چند روز که چیزی نمی‌نویسی فکر می‌کنم بعداً قراره بنویسی گفتم نه، قرار نیست چیزی بنویسم. قرار هم نبود بنویسم. اما اومدم نه یکی نه دو تا که پنجاه شصت تا نوشتم، که اگه یه روز گذر کسی به اینجا افتاد و از خودش پرسید اینجا چرا متروکه است با خودش فکر نکنه از بی‌سوژه بودن نویسنده بوده، فکر نکنه از سرشلوغی کار و کنکور بوده، فکر نکنه از خونه‌نشینی بوده که حتی از خیابون‌گردیای شهرم هم نوشتم. شاد نوشتم که کسی فکر نکنه از غم و غصه بوده که اینجا رو رها کردم. نوشتم که یه وقت کسی فکر نکنه نمی‌تونم بنویسم. می‌تونم. اما نمی‌نویسم. دلیل منطقی و محکمه‌پسندی ندارم. همین‌قدر می‌دونم که هر طور که شده باید تا ۲۵ بهمن دووم بیارم که سن وبلاگم رند و یازده باشه. بعدش احتمالاً منو به خیر و شما رو به سلامت.

+ ضمیمه شود به پست ۱۱۲۱ و ۱۱۹۲ و رطب‌خورده‌ای که دیگر منع رطب نمی‌کند.



۰۹ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۱. شنبه که رسیدم تهران ۴۶ کیلو بودم. تا دوشنبه انقدر دوندگی کرده بودم که یه کیلو کم کردم و شدم ۴۵. چهارشنبه موقع برگشتن، تو خونۀ دخترخاله خودمو وزن کردم دیدم ۴۴ام. دخترخاله گفت بمون یه چند روزم. گفتم اگه با همین شیب ادامه بدم چیزی ازم نمی‌مونه. باید برگردم تبریز تا تموم نشدم.



۲۲. یکشنبه ظهر کارم تو فرهنگستان تموم شد. برگشتنی صدای اذان از مسجد باغ‌موزه میومد. نماز ظهرمو اونجا خوندم. دو نفر بیشتر نبودیم تو قسمت خانوما و نماز منم شکسته بود. یادمه مشهد که بودیم خادما می‌گفتن اونایی که نمازشون شکسته است ردیف اول نشینن. نمی‌دونستم چی کار کنم. برم پشت سر یه نفر وایسم میشه؟ یه نفر میشه صف تشکیل بده؟ نماز ظهرو ردیف اول خوندم. بعد دو تا خانوم دیگه اومدن و برای نماز بعدی رفتم عقب. اون روز تا غروب شریف بودم و هم با استادهای اونجا کار داشتم، هم با بچه‌ها دورهمی داشتیم. نماز مغربمونم همون‌جا تو مسجد شریف خوندیم. بعد باید می‌رفتم انقلاب. وقتی می‌رم تهران انقدر که سر من شلوغه، رئیس جمهور تو سفرای استانیش انقدر سرش شلوغ نیست. با سحر انقلاب قرار گذاشته بودم. 



۲۳. داشتیم سلفی می‌گرفتیم و منم دوربینو نگاه می‌کردم و منتظر یک دو سۀ سحر بودم که یهو جیغ زدم این چیه سحر؟!!! دوربینو تنظیم کرده بود روی آرایش! لبامو قرمز کرده بود در حد لعل دلبر! یه ردیف مژه هم گذاشته بود به انضمام مقداری سایه و خط چشم. ابروهامم قهوه‌ای و نازک :| بعد می‌گفت تو رو خدا ببین چه خوشگل شدی؟ :| از سال اول کارشناسی سحرو می‌شناسم و دوستم باهاش و خونه‌ش هم رفتم. کم پیش میاد خونهٔ کسی برم من. اولین تولدی که تهران گرفتم، ینی تولد ۱۹ سالگیم سحر هم دعوت بود. یادمه منو کشید یه گوشه و گفت نسرین تو رو خدا بیا این رژو بزن تولد توئه ناسلامتی :)) ینی همه آرایش کرده بودن جز من :)) منم گفتم بابا من همین‌جوریشم خوشگلم. به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ :دی هشت ساله این بنده خدا در تلاشه منو در عالم واقع آرایش کنه و حالا دست به دامن فوتوشاپ شده بود. گفتم حالا یه دونه ساده‌شو بذار بگیریم بعد هر بلایی خواستی سر عکسم بیار :| این اون عکس ساده است. خدایی روی زیبا را به مشاطه چه حاجت؟ [روی سنگ قبرم بنویسید از بالا بودن مقدار اعتماد به نفسی که در خونش بود مرد :|]



۲۴. اون جوشو می‌بینین؟ همچین که نیت کردم می‌خوام برم تهران عالم و آدمو ببینم درومد. بعد هر چی سعی می‌کردم مخاطبم تو زاویه‌ای بشینه که نیم‌رخِ سالمم رو ببینه، چینش صندلیا تو دیدارهام به‌گونه‌ای بود که نمیشد. هر روزم تو خیابون یه دوربین و یه میکروفن جلوم ظاهر می‌شد که باهام مصاحبه کنه. یکیشون از برنامۀ کاملاً دخترونه مصدع اوقاتم شده بود و خب من اصن نمی‌دونم این برنامه چیه و کی و کجا پخش میشه. آستینامم یه کم کثیفه می‌دونم. دیگه به بزرگی خودتون ببخشید که صبح تا شب تنم بود و رنگشم روشنه و زود کثیف میشه. اونجا هم فروشگاه کتاب سورۀ مهره. طالبی و موز (طالبی و موز باهم نه ها، طالبی جدا، موز هم جدا :|) ش خوشمزه است. هر موقع رفتین اونجا، به یاد من اینا رو سفارش بدین. نوشیدنیای مورد علاقه‌مه.

+ دوباره بخوانید: nebula.blog.ir/post/1057

۲۵. سحر یه گربه به اسم لوسیانا داره. برگشتنی براش بالش کوچولوی قلبی خرید :| میگه گربه‌ها اندازۀ بچۀ دوساله درک و شعور دارن :| نمی‌دونم به خاطر حس ترسم از حیواناته یا به خاطر حس انسان‌دوستیمه که نمی‌فهمم این کارا رو. من اگه پولم اضافی بیاد، میرم برای یه آدم شیر می‌خرم میدم بخوره نه گربه :| و اگه بازم پولم اضافی اومد می‌ریزم به حساب این خیریه‌ها که برای درمان یه آدم خرج بشه نه که ببرم گربه رو یه هفته تو بیمارستان بستری کنم چون تب کرده :| :))) تب که خوبه، یه بار داشت بهم می‌گفت چشمای گربه‌م ضعیف شده :| نمی‌فهمم به خدا :| نمی‌فهمم :| حالا کم هم نیست دور و برم از این اقشار و خب خیلی نمی‌تونم غر بزنم که این چه کاریه. 

۲۶. دانشگاه امیرکبیر؛ دوشنبه ظهر، با الهام. صبش با غزاله قرار داشتم. ظهر با الهام. عصرش دانشگاه الزهرا با هانیه. شب دوباره امیرکبیر با الهام. ینی هر جوری فکر می‌کنم سرم از سر رئیس جمهور تو سفرهای استانی شلوغ‌تره. دیگه نگم اونا سوغاتیای مشهده و هر جا می‌رفتم هر کیو ببینم یه بسته ره‌توشه هم با خودم می‌بردم براش. اون جغدم می‌بینین رو تقویمم؟ الهام برام خریده :) لوبیاپلو هم جزو غذاهای مورد علاقه‌مه. کلاً هرچی‌پلو رو به چلو با هرچی ترجیح می‌دم. پلو اونه که رنگش اینجوری قاطی پاتیه و خورشت توشه و چلو اونه که برنج سفید و خالیه.



۲۷. غزاله هم‌رشته‌ای امینه است و امینه معرفیش کرده بود. برای مدل‌سازی پایان‌نامه‌م، نیاز به نرم‌افزار وِنسیم داشتم و پنج سالی میشه که با این نرم‌افزار کار نکردم و می‌خواستم یکی آموخته‌هامو دوباره یادم بندازه. امینه غزاله رو معرفی کرد و باهاش مترو قرار گذاشتم و باهم رفتیم امیرکبیر و اونجا یه نیم ساعت یه ساعتی باهم بودیم. اتفاقات بامزه‌ای اونجا برامون افتاد. وارد دانشکده‌شون که شدیم همۀ کلاسا پر بود. از نگهبانشون خواست در یکی از کلاسای خالی رو باز کنه ما دو تا بریم بشینیم اونجا. رفتیم و نشستیم و بعد سه تا پسر که یکیشون قد بسیار درازی داشت و یکیش حلقه داشت و متأهل بود و یکیشم اسمش حسین بود و اونم دراز بود اومدن تو و با غزاله احوالپرسی کردن و فهمیدم هم‌کلاسی‌ان. همه‌شون اون روز ارائه داشتن. هم‌گروه بودن در واقع. منم خودمو معرفی کردم و کارمو توضیح دادم و از پایان‌نامه‌م گفتم و از رشته‌هام و اونا هم از ارائۀ اون روزشون گفتن. رشته‌شون مدیریت بود و موضوع ارائه‌شون انقلاب بود. داشتیم حرفای سیاسی می‌زدیم که یهو نگهبانه اومد بهشون گفت شما اینجا چی کار می‌کنین؟ چه معنی داره دو تا دختر و سه تا پسر یه جا باشن و بیرونشون کرد :)) غزاله هم برگشت به نگهبان گفت آقا اینکه خودش زن داره، اون یکی هم اصن خطری نداره و اینم که حسینه. در هم که بازه. همه‌مونم که کتاب و لپ‌تاپ جلومونه. وای ینی یه جوری جدی داشت اینا رو به نگهبان می‌گفت که نتونستم جلوی خنده‌مو بگیرم :)) خلاصه بیرونشون کرد و بعداً که یه دختره هم به ما ملحق شد، گذاشت اونا هم بیان تو. کارم که تموم شد، منتظر الهام بودم که بیاد دنبالم و ببردم دانشکدۀ مهندسی پزشکی. نمی‌شناختم خودم. تو اون فاصله که بیکار بودم و منتظر الهام، بچه‌ها داشتن خودشونو برای ارائه آماده می‌کردن. اون پسره که اسمش حسین بود گفت بچه‌ها آخرِ ارائه‌مون این شعار ترکی رو هم بگیم که آذریابجان دایاخدی انقلابا اویاخدی. یهو برگشتم سمتش. گفت ای وای! شما ترکی؟ گفتم آره. گفت ای وای! حرف بدی زدم؟ گفتم نه :))) حرف بدی نزدین. اشتباه گفتین. باید بگین آذربایجان اویاخدی، انقلابا دایاخدی. ینی آذربایجان بیداره و تکیه‌گاه انقلابه و وایستاده پای انقلاب. بعد رفتم نشستم صندلی کناریش و گفتم میشه ببینم پاورپوینتتون رو؟ اونم همون‌جا یه دور ارائه‌شو برام ارائه داد. خیلی خوب بود. خیلی وقت بود یه همچین فضای مختلط و البته سالمی! رو تجربه نکرده بودم. خوش گذشت و کلی چیز میز یاد گرفتم و یادشون دادم.

۲۸. دو تا مدرسه روبه‌روی دانشکده‌شون بود اسمشون مدرسۀ گیو و مدرسۀ گشتاسپ بود. خوشم اومد.

۲۹. در راستای حواسپرتی و اشتباه پیاده شدن و اشتباه سوار شدنام، یه جا اشتباهی از این قسمتِ متروی انقلاب اومدم بیرون. پایان‌نامه و مقاله و اینا خرید و فروش میشه اینجا. یادم اومد آخرین باری که اینجا و این کوچه اومده بودم و از جلوی این بستنی‌فروشیه رد شده بودم ترم اول کارشناسی بودم. اون روز که با مریم و مهسا قرار داشتم و گفتن بیا بریم شیرینی لپ‌تاپتو بده بهمون بردمشون این بستنی‌فروشیه و اون موقع که بلیت قطار چهار هزار تومن بود، براشون بستنی هشتصد تومنی خریدم. الان همون بلیت پنجاه هزار تومنه و بستنی اون روز معادل با بستنی ده هزار تومنیِ امروزه :)) (ضمن اشاره به این نکته که قیمت همون لپ‌تاپ یه تومنی الان ده تومن شده، جا داشت یه خاک بر سر مسئولین اقتصادی کشور هم بگم که کظم غیظ می‌کنم نمی‌گم و ارجاعتون می‌دم به عکس پست ماکسیمیلیانوسِ لافکا :دی)



۳۰. گفتم لافکا، یاد این کتابی که تو پست ماکسیمیلیانوسش معرفی کرده افتادم. انقلابو زیرورو کردم و این کتابو پیدا نکردم. تصمیم داشتم بخرمش و امضا کنم و بذارمش تو همون کتاب‌فروشیه و کامنت بذارم بره بگیردش و همین‌جوری الکی یه یادگاری از ما داشته باشه؛ ولی خب از هر کی و هر کجا پرسیدم گفتن نداریم. فرصت هم نکردم برم انتشارات نیاز دانش رو پیدا کنم ببینم کجاست و از اونجا بگیرم. حالا شما نرین پیداش کنین دو تا بخرین امضا کنین برامون کامنت بذارین بریم بگیریم :))

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۳۲- جایی برای یادآوری فراموش‌شده‌ها

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۷ ق.ظ

پریشب داشتم پستی می‌نوشتم دربارهٔ شکست ایدئولوژیکی اخیرم. ایدئولوژی به مجموعه‌ای از باورها و ایده‌ها گفته می‌شود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل می‌کند. و من پریشب این شکستو پذیرفته بودم و اومده بودم بنویسم. بنویسم که من نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، «خودم» باشم. من «دیگه» نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، خودم باشم. من دیگه نمی‌تونم در فضایی که همه هستند، باشم. تا یه جایی تایپ کردم و پیش رفتم و احساس کردم این حرف‌هایی که می‌زنم آشناست. گویی که پیش از این هم نوشته باشمشون. توی آرشیو متنی وبلاگم کلیدواژه‌های ایدئولوژی و شکست رو جست‌وجو کردم و اوه! خدای من! درست دو سال پیش همین حرف‌ها رو زده بودم. درست همین حرف‌ها. و لابه‌لای حرف‌هام نوشته بودم یکی از دلایل حذف فیس‌بوک و جدا کردن اکانت‌های اینستا برای فامیل و دوستانم همین بود. اینکه من خواسته بودم اما نتوانسته بودم در فضایی که همه هستند، خودم باشم و شاهدش تعدادی کامنت در یک گفت‌وگوی دوستانۀ پنج‌نفری و دعوت به ناهاری بود که هم‌کلاسی‌هایم پای یکی از پست‌های فیس‌بوکم نوشته بودند و نوشته بودم یک زمانی این دغدغه را نداشتم که اگر دیگران این کامنت‌ها را بخوانند چه فکر می‌کنند. اما این باور که من همیشه و در حضور هر کسی خودم هستم شکست خورده بود. و پریشب دوباره شکست خورد. پریشبی که نشسته بودم پای وبلاگم و هر چه می‌نوشتم پاک می‌کردم که این پست مناسب فلان خواننده‌ها نیست و با خودم می‌گفتم کاش می‌توانستم چند تا وبلاگ داشته باشم و خواننده‌ها را تفکیک کنم تا اِنقدر خودم رو عذاب ندم که فلانی و بهمانی با خواندن این مطلب چه فکری می‌کنند یا نمی‌کنند.

این‌ها به کنار؛ داشتم فکر می‌کردم که چرا یادم نمیاد این ناهار؟ چرا یادم نمیاد ما پنج تا هم‌کلاسی؟، هم‌رشته‌ای؟، هم‌دانشگاهی؟، دوست؟، نمی‌دونم اسم ارتباطمون دقیقاً چیه وقتی در حال حاضر بی‌خبریم از هم، باهم ناهار خورده باشیم؟ ناهاری که نوشابه‌اش رو پیش پیش سر شرط‌بندی سؤال امتحان پالس باخته بودم. یادم نمی‌آمد. ترکیبمان ولی ترکیب جالبی بود. دو تا ۹ای، دو تا ۸ای، یه ۹۰ای، سه تا دختر، دو تا پسر، یه ترک، یه شمالی، یکی از اصفهان، یکی از جنوب و یکی پایتخت‌نشین، پنج تا آدم با پنج نوع طرز تفکر و پنج نگاه و زاویۀ دید متفاوت به مسائل، انقدر متفاوت که پنج تصمیم متفاوت برای ارشدشان گرفتند. داشتم فکر می‌کردم چه چیزی قرار بود ما رو سر یه سفره بنشونه؟ چه وجه اشتراکی؟ داشتم فکر می‌کردم به شباهت‌هامون و به ناهاری که هیچ وقت نخوردیم.

اما، خوندنِ وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرینیِ دیگه‌ای داره. سال‌ها خوانندۀ وبلاگ پدرم، برادرم، هم‌مدرسه‌ای‌ها و هم‌دانشگاهیام بودم و این شیرینی رو چشیده‌ام. و برای همین هیچ وقت از اینکه آدرسم رو آشناها داشته باشن و آشناها بخونن پشیمون نشدم. گاهی فقط وقت‌هایی که دوست نداشتم ناراحتی‌هام رو باهاشون به اشتراک بذارم فکر کردم که کاش آدرس وبلاگم رو نداشتن و نمی‌خوندن؛ اما خوندنِ وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرینیِ دیگه‌ای داره. اینکه وقتی روزمرگی‌های الی و خاطرات شقایق یا دغدغه‌های علی‌اصغرو می‌خونی به این فکر می‌کنی که یادداشت‌های کسی رو می‌خونم که همسایه‌مون بود تو خوابگاه، کسی که سر کلاس بهم ماژیک داد، کسی که ردیف سوم روی اون صندلی می‌نشست و کسی که تو اردوی کویر برامون سه‌تار زد. حتی خوندنِ کامنت‌های کسی که می‌شناسیش هم شیرینه. 

روزی که تو سایت مدرسه کسوتِ بلاگری بر تن کردم، هم‌کلاسی‌هام مریم، نازنین، مهسا و سهیلا وبلاگ داشتن. حالا اما نه. سال‌هاست که نمی‌نویسن. اون روز که ارشیا، مهدی، امینه، الهام و منو برای ناهار دعوت می‌کرد من، الهام، امینه و مهدی وبلاگ داشتیم و ارشیا خوانندۀ ثابت خاطرات ما بود. حالا اما نه. سال‌هاست که نمی‌نویسن و نمی‌خونن. نه فقط این‌ها که وبلاگ فرناز، ملیکا، مینا، مطهره، شقایق، مهران و رامین هم سال‌هاست تعطیله. و هر چقدر هم که خوندن وبلاگ کسی که می‌شناسیش شیرین باشه، تعطیلی‌ش تلخ‌تره.

۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۲۶- سفرنامۀ نه چندان مختصر :دی

شنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۲ ب.ظ

این ۹۱ تا، به جز یادداشت ۶۸ام خاطراتی هستن که در طول سفر نوشتم. برای اینکه بیات نشن و تازه از تنور درومده بخونیدشون، همون موقع برای پست قبلی کامنت می‌ذاشتم اینا رو. و برای اینکه به‌عنوان پست مستقل تو آرشیوم هم داشته باشم، اینجا هم می‌ذارمشون. تک‌تک پستشون نکردم که دم به دیقۀ ستارۀ اعلان پست جدید برای دنبال کنندگان وبلاگم روشن نشه و کلافه نشدید :)




۱. این دانشجوهای کوله به دوشی که تو راه‌آهن دیدم و الان کوپهٔ بغلن، وقتی دیدمشون یه حسرتی تو نگاهم بود که در قالب کلمات نمی‌گنجه (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۰۹)

همین تو نبودی که تا پارسال آه و ناله می‌کردی و از غم غریبی و غربت می‌گفتی؟

۲. دیشب داداشم برای مامانم یه کیف کادو داد. بی‌مناسبت‌. منم خیلی وقته کیف مجلسی نخریدم و داشته‌هامم یا دادم رفته یا کهنه شدن و کیف نو ندارم خلاصه. تصمیم داشتم یه کیف برای خودم بگیرم و هی صبر می‌کردم اوضاع اقتصادی مملکت به ثبات برسه بعد. کیف مامانو که دیدم گفتم منم ایشالا از مشهد می‌گیرم. تو کوپه، یهو مامانم یاد کیفش افتاد و کلی از داداشم تشکر کرد و کلی دعاش کرد و بعد برگشته به من میگه تو هم که گفتی از مشهد می‌خری برام. زیپش فلان باشه و رنگش بهمان باشه و پیشاپیش از تو هم ممنونم و خیر از جوونیت ببینی و ایشالا به مرادت برسی و خوشبخت شین و اینا. بعد داداشم میگه بیا همینی که من خریدمو دنگی حساب کنیم تو دیگه نخر. 

آقاااااا من اصن منظورم این نبود که می‌خوام برای مامان کیف بخرم. برای خودم می‌خواستم بخرم :| :))) سوء تفاهم شده به خدا :| نتیجهٔ اخلاقی: هنگام ادای جملات، فاعل و مفعول و مضاف‌الیه و متمم و مسند و فعل و حروف ربط و اضافه و سایر ملزومات جمله رو دقیق بیان کنید که تو این اوضاع اسفناک اقتصادی خرج‌های پیش‌بینی نشده و بی‌مناسبت و کمرشکن تراشیده نشه براتون (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۲۴)

الان قیمتا ( قیمت هر چیزی) یه جوری گزاف و عجیب و تخیلیه که نمی‌دونی اون عددی که روی اجناس زدن به ریاله، تومنه، چیه؟! همین‌جوری صفر بی‌زبونو ردیف کردن کنار هم :(

۳. هم‌قطاران خسته‌ای دارم این سری. از وقتی سوار شدن خوابن :| به این حجم از سکوت عادت ندارم. معمولاً قطارای دوران دانشجوییم اینجوری بودن که تو همون نیم ساعت اول همه سیر تا پیاز زندگیشونو می‌ریختن وسط دایره (در واقع وسط زمین مستطیل‌شکل بین دو تا تخت) و آی حرف می‌زدن! آی حرف می‌زدن :))) ولی اینا اصن هیچی نمیگن :دی (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۳۸)

انصافاً تو هم زیادی کم‌خوابی :|

۴. گشنمه :| بیدارشون کردم میگم ناهار نمی‌خورین؟ بیست دیقه به چهاره. میگن نه. اگه تو گشنته بخور :| سیر و خسته‌ن (۱۱ مهر ۹۷، ۱۵:۴۳)

چقدرم غذا خوردی. اون همه داد و بیدار کردی نصف ساندویچم به زور خوردی

۵. ساعت چهار ناهار خوردیم، فیلم دیدیم و الان داریم منچ بازی می‌کنیم. از این منچ‌های موبایلی :دی منم همیشه رنگم آبیه. حدودای سه سه و نیم قطار داشت محمد رسول الله رو پخش می‌کرد و اوایلش که خواب بودیم (بودند) و و ندیدیم. از بعدِ فوت آمنه دیدیم و چقدر خوب بود، چقدر قشنگ بود. چقققققققدر عالی. چقدر دوستش داشتم و چقدر افسوس می‌خورم که پیش از این ندیدمش. یادم باشه بعداً دوباره و سه‌باره و چهارباره ببینمش. چقدر لذت بردم از این فیلم ^-^ (۱۱ مهر ۹۷، ۱۷:۳۱)

انقدر خوب بود این فیلم که بیش از پیش‌ عاشق حضرت محمد شدم ^-^



۶. بازی منچو من بردم

میانه (اسم یه شهریه تو استان خودمون) نگه‌داشته بودن برای نماز.

همه‌مون پیاده شدیم و چون لپ‌تاپ خودم و داداشم و دوربین و کلی چیز میز مهم تو کوپه داشتیم بدو بدو خوندم و زودی برگشتم قطار که مراقب وسیله‌هامون باشم. داشتم سوار می‌شدم که یه خانوم شیک و مسن گفت دخترم؟ از گوشی و اینترنت سردرمیاری؟ منم که عاششششششق کمک کردن به ملتم، گفتم بله یه کم. گوشیشو داد و گفت ما از ترکیه میایم و داریم می‌ریم مشهد. لهجه‌ش مشهدی بود. گفت خطم روشنه ولی هر چی دادهٔ گوشی‌مو باز می‌کنم تلگرامم وصل نمیشه. اینترنت نمیره کلاً. گوشی‌شو گرفتم و گفتم ایرانسلین یا همراه اول؟ گفت ایرانسل. گفتم برنامهٔ ایرانسل من دارین؟ گفت آره. رفتم اون تو و دیدم بستهٔ اینترنتیش ۲ تا ۷ صبحه. گفتم الان این ساعت بسته ندارین. گفت کار واجب دارم. چی کار کنم؟ ۱۴۰۰ تومن شارژ داشت فقط. گفتم با این مبلغ می‌تونم براتون یه گیگ یه ساعته بگیرم. بگیرم؟ گفت آره. بعد که اینترنتشو فعال کردم دیدم تلگرام ایکس و پلاس و از این تلگراما داره که فیلترشکن لازم داره. گفتم تلگرام فیلتره. فیلترشکن ندارین؟ داشت، ولی کار نمی‌کرد. سریع رفتم بازار و براش تلگرام طلایی دانلود کردم. قبلش بازارش نیاز به آپدیت داشت. اونو اول به‌روزرسانی کردم. شمارهٔ تلگرامشو که پرسیدم گفت ۹۱۵. از اونجا فهمیدم مشهدی‌ان. نصب که شد، از قسمت تنظیمات، دانلود خودکارشو غیرفعال کردم و گوشیو دادم دستش و گفتم درست شد. بعد قطار سوت زد که ینی سوار شین دارم میرم. سوار شدیم و همهٔ این کارا رو تو کمتر از سه چهار دقیقه انجام دادم :دی کلی تشکر کرد و منم کلی ذوق‌زده و خوشحالم الان. و جالبه با اینکه تو اکانت ایرانسل من و تلگرامش اسمشو نوشته بود و شماره‌شم گفت بهم، مطلقاً هیچی یادم نمیاد و الان نه اسمشو می‌دونم نه شماره‌ش یادمه (۱۱ مهر ۹۷، ۲۰:۱۹)

۷. فکر کنم سه چهار ساعت پیش تهرانو رد کردیم. خواب بودم اون موقع. ایستگاه قزوین که رسیدیم رفتم بخوابم. گفتم اینجا قزوینه و خوابیدم. مامان گفت از کجا فهمیدی قزوینه؟ گفتم از ساعت، از این دار و درختا. ناسلامتی خاطره داشتم چهار پنج ماه پیش از این ایستگاه. چه صبحی بود اون صبح. دلم فقط خواب می‌خواست و باید می‌رفتم سر جلسهٔ امتحان. الان بیدارم و دلتنگ... دقیقاً هم نمی‌دونم تنگِ چی و کی و کجا. شاید دلتنگ تاکسیای روبه‌روی کوچهٔ رستاک که صُبا وقتی می‌رفتم فرهنگستان راننده‌ها داد می‌زدن آریاشهر، جنت‌آباد، خانم آریاشهر؟ امان از بی‌خوابی‌های شبانه که با آنتن ندادن گوشی و کمبود باتری و فاصله از پریز همراه باشه و جز خیره شدن به سقف و یادداشت‌های بی‌سروته راه دیگه‌ای نداشته باشی (۱۲ مهر ۹۷، ۰۳:۳۷)

۸. در شهری به نام گرداب (که از گوگل جست‌وجو کردم و سر از استان مازندران و لرستان و کهکیلویه و بویر احمد درآوردم) نماز صبح خوندیم. نمی‌دونم کجاییم دقیقاً ولی حدسم به سمنانه. برای صبونه، عمه‌ها کیک درست کرده بودن و آورده بودن راه‌آهن. خاله‌ها هم نون روغنی گرفته بودن برامون. الان دارم کیک می‌خورم و می‌بینم کیک کشمشیه. اسم کشمش هم حتی حالم رو متحول می‌کنه چه برسه به خوردنش. داشتم دونه دونه کشمشا رو شناسایی می‌کردم و جدا می‌کردم و می‌دادم به بابا که یکیش انگار خودشو مخفی کرده بود و ندیدم و خوردم. آقا وقتی حضور کشمشو زیر دندونم حس کردم و خرچ صدا داد چنان عقی زدم که می‌خواستم شام و ناهار دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هر چی تو معده‌م از روزهای پیشین ذخیره دارمو بالا بیارم. کشمش نریزید تو کیکایی که من قراره بخورم. مرسی :) (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۲۰)

۹. صبح یه کم بعد نماز خوابیدم، همه‌ش خواب وبلاگمو می‌دیدم. خواب می‌دیدم پستمو ۱۵ نفر لایک و ۱۴ نفر دیس‌لایک کردن. بعد داشتم دنبال کلمهٔ سلام تو کامنتا می‌گشتم و گوگل همهٔ کامنتای سلام‌دارو نشونم داد. بقیه‌ش یادم نیست دیگه. با صدای بلند بچهٔ کوپه بغلی بلند شدم. با صدای فوق‌العاده بلند داشت آواز می‌خوند :| (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۳۶)

تا ظهر صداش رو مخم بود :|

۱۰. از دیشب همه‌ش به این سریال شبکهٔ سه فکر می‌کنم که نتونستم ببینم. بعداً باید دانلود کنم. سر جمع نیم ساعتم ندیدم فصل اولشو. دوست نداشتم. هم به خاطر اسم فیلم و پیش‌فرضی که از فیلمای عاشقانهٔ ایرانی داشتم، هم به خاطر این دختره ارغوان. اصلا از حرف زدن و ادا و اطواراش خوشم نمیومد. نه تنها اون، بقیهٔ کاراکتراشم دوست نداشتم. غیرقابل درک و ناملموس بود رفتاراشون. لوس :|، چندش :|. بعد یادمه تو یه سکانسی پسر کوچیکهٔ خانواده (فکر کنم اسمش حامد بود) گفت رتبهٔ تک‌رقمیه و المپیادیه و مهندسی می‌خونه و اِله و بِله و جیمبله. گفتم ایول لابد شریفیه. بعد تو یه سکانسی داشت از شهرستان که دانشگاه و خوابگاهش اونجا بود میومد تهران :| مگه داریم؟ مگه میشه؟ ینی نویسنده به این فکر نکرده اینا معمولا میرن شریف؟ تازه این پسره که تهرانی بود، چه مرضی داره بره شهرستان و خوابگاه؟ شریف نشد امیرکبیر، خواجه نصیر، علم و صنعت، ولی دیگه شهرستان آخه؟ ولی چون سریالو دقیق نمی‌دیدم پیگیری نکردم ببینم چی به چیه. ولی فصل دومشو دوست داشتم. بازیگراشم همین‌طور. در کل این سریالایی که دههٔ شصت و هفتادو نشون میده رو دوست دارم. وقتی اون دوره رو می‌بینم خاطره‌هام زنده میشن انگار :))) مانتوهای اپل‌دار بلند، تاکسیای نارنجی و زمان جنگ و در کل چیزای قدیمی رو دوست دارم. شباهنگ که سریال نمی‌دیدی همه عمر، دیدی که چگونه سریال، شباهنگ گرفت؟ (۱۲ مهر ۹۷، ۰۷:۴۲)

۱۱. الان فکر کنم نزدیکیای نیشابور باشیم. یکی از دوستان کامنت گذاشته که دیشب معلوم شد که ارغوان دختر مالکه. منم با ذوق داداشمو که نه فصل یکو دیده نه دو رو و نه کلا سریال می‌بینه و هر موقع هم ما می‌بینم مورد تمسخر قرار میده که داریم عمرمونو تلف می‌کنیم بیدار کردم میگم اون دختر لوس که ازش خوشم نمیومد دختر مالک بود!!! خمیازه‌کشان با یه چشم باز و یه چشم بسته جواب داد میگی چی کار کنم؟ :| و دوباره خوابید. حالا ما یه بار از یه سریالی خوشمون اومدااااا. ببین چجوری ذوقمو کور می‌کنه؟ الان دارم افسوس می‌خورم قسمتای اولشو ندیدم و آیا دانلود کنم یا نکنم؟ ولی به خدا دختره رو مخمه هنوز. خییییلیا، نه یه کم (۱۲ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

۱۲. نیم ساعت پیش رسیدیم. اگه قول بدین نیاین پیدامون کنین و ترورم نکنین بگم‌ که جایی که در اونجا سکنا گزیده‌ایم خیابان چهل‌وچهارمه :)) چهار، این عدد دوست‌داشتنی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۳:۳۲)

اگه دقیق‌تر بگم چهار تا خیابون بعد از ۴۴ :دی

۱۳. تو این بیست و چند سال عمر بابرکتم کمِ کم بیست و چند تا هتل دیدم و تجربه کردم و این اولین باره می‌بینم بعد از گرفتن خدا تومن هزینه برای هر شبش، برای آبِ خوردن و اینترنت هزینهٔ جدا می‌گیرن. خب یا نگیر یا روی همون هزینهٔ هتل بگیر. یه بطری آب دو تومن، پونصد مگ پنج هزار، با سرعت حلزون :| (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۰۹)

واااای غذاهاشو بگو. ینی هر چی از منو سفارش میدم، سری بعدی اون غذا رو می‌فرستم لیست سیاه و حاضر نیستم حتی بهش فکر کنم :|

۱۴. داریم با اسنپ می‌ریم سمت باب‌الرضا و من دارم اینا رو هی تمرین می‌کنم یادم نره:

هر جا زعفران دیدم: حامد سپهر، کبوتر و یاکریم دیدم: من مبهم، گلی آرزوهای نجیب، دختر کوچولو دیدم: نیلگون، یاد وبلاگ و کامنت افتادم: بلوئیش، نسیم خنک صبح وزیدن بگیره: صبا مهدوی، خادم مهربونی که لبخند می‌زنه: نسرین، هر وقت دلدادگان دیدم یا هر وقت از قطار پیاده شدم که برم نماز بخونم یا هر وقت که دو تا مهره منچم هنوز وارد بازی نشده بود ولی به‌طرز حیرت‌آوری با ۵ ۶ تا ۶ِ پشت سر هم بردم، رفتم صحن گوهرشاد و نمازِ صبح جمعه، حاج آقا سوره جمعه رو خوند: صالحه، هر جا در دیدم: حورا منتظر اتفاقات خوب، صحن انقلاب، روبروی گنبد و ایوان طلا: نیایش، دخترای کوچولو دیدم که دنبال کبوترا می‌کنن و انگار نه انگار پدر مادری دارن: شهاب‌الدین، بچهٔ شیطونی دیدم که با تذکرهای خادمان به خودش و مامانش هم‌چنان دست از فعالیت و احتمالا سر و صدا برنمی‌داره: آرزو، هر وقت اسمال (؟) طلا رو دیدم: فاطمه (این اسمال چیه خدایی؟!)، گنبد: احسان، وقتی باد کولرهای حرم خورد بهم و لرزم گرفت: هوپ، اگه موقع نقاره زدن اونجا بودم: آنشرلی، سقاخونه رفتم: راضیه، اون چیزایی که باهاش ضریحو تمیز می‌کننو دیدم: بهاره، نوشته‌ای چیزی روی در و دیوار دیدم: مهرناز، بارون اومد: زد عچ آر، هر وقت اسکرین گوشی‌مو دیدم: نلیسا، هر وقت یکی از اون خادمای حرم که سن و سالی ازشون گذشته، از اون پیرغلامای امام رضا که لباس فرم بلند مشکی می‌پوشن دیدم: شهرزاد، گنبد طلا رو دیدم: دکتر یونس، باب‌الرضا و گوهرشاد رفتم: مهتاب، ساعت چهار تو حرم باشم: دیوانه، اگه تو حرم، لهجه یزدی شنیدم: یاد ezefa بیفتم. و حاجت‌روایی دوستان که خالی خالی التماس دعا گفتن :دی (۱۲ مهر ۹۷، ۱۶:۵۹)

۱۵. دو رکعت نماز به نیابت از همه‌تون خوندم و الانم می‌خوایم نماز مغرب بخونیم به جماعت. شب شهادت امام چهارم هم هست (۱۲ مهر ۹۷، ۱۷:۳۵)

۱۶. دعای کمیل، باب‌الجواد :) (۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۲۰)



۱۷. تو لابی (یادم باشه بعداً معادل فارسیشو چک کنم ببینم چیه) نشستیم منتظر سرویس هتلیم ما رو برای نماز صبح ببره حرم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۳:۲۱)

چقدرم به موقع اومد این سرویس. کلاً تو این سه روز یه بار با سرویس رفتیم حرم :| کلاً یه بار :|

۱۸. اولین دعای ندبهٔ عمرم :) اون حیاطی که (حیاط می‌گن؟) ایوان طلا داره (ایوان رو هم مطمئن نیستم که درست می‌گم. یه جای طلاییه). تو اون حیاطیم خلاصه (۱۳ مهر ۹۷، ۰۵:۴۴)



۱۹. عرضم به حضورتون که، خانواده گفتن بعد نماز، ساعت پنج برگردیم هتل. من گفتم بیشتر بمونیم و دعای ندبه هم بخونیم. گفتن پس تا هفت. گفتم نه یه کم بیشتر بمونیم و حیاطا رو هم بگردیم (من می‌گم حیاط، شما بخون صحن). بعدش متفرق شدیم که تا هشت هر کی‌ هر کاری خواست بکنه. اینم بگم که من با اینکه کم‌خوابم ولی اون مقدار خواب لازمم رو باید انجام بدم. نتیجه آنکه من اواسط دعای ندبه داشتم بیهوش می‌شدم و متفرق بودیم و من نمی‌تونستم ابراز ندامت کنم و برگردیم و داشتم از خواب و خمیازه می‌مردم. ولی الان زنده‌ام و دارم حیاطا رو می‌گردم (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۱۷)

خدایی من خیلی کم می‌خوابم. ولی اون کمو حتما باید بخوابم :| مثلا الان که دارم کامنتا رو جواب میدم خانواده خوابن. ولی برای من همون چند ساعت خواب دیشب کافی بود.

۲۰. داریم با بی‌آرتی برمی‌گردیم هتل صبونه بخوریم. بی‌آرتیای اینجا هم مثل بی‌آرتیای شهر خودمون خانوما عقبن آقایون جلو. تهران ولی برعکسه. به جای بی‌آرتی هم بهتره بگیم اتوبوس تندرو. قیمت بلیت اینجا ۵۰۰ تومنه. تهران و تبریزو نمی‌دونم چنده :| (۱۳ مهر ۹۷، ۰۷:۴۵)

از مامانش اجازه گرفتم ازش عکس بگیرم



۲۱. یه آقای عرب داشت به زبان عربی دنبال نونوایی می‌گشت و از مغازه‌داری که ما از جلوی مغازه‌ش رد می‌شدیم آدرس می‌پرسید. مغازه‌دار، عربی متوجه نمیشد. بابا متوجه میشد ولی نونوایی رو بلد نبود. بابا از مغازه‌دار آدرس نونوایی رو پرسید و به آقای عرب گفت. به این میگن کار تیمی. ینی یکی آدرس بلده عربی بلد نیست، یکی عربی بلده آدرس بلد نیست. و با همکاری هم یه آدرس عربی رو به مرد عرب میگن و اونو به مقصود می‌رسونن (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۰۴)

در همین راستا یه انیمیشن هست که خرگوش و لاک‌پشت همکاری می‌کنن باهم و به هم کمک می‌کنن که به هدفشون برسن

۲۲. با این مقدمه که صبحانه سلف‌سرویسه و هر کی خودش میره هر چی می‌خواد برمی‌داره، مامانم سر میز صبحانه برگشته بهمون میگه وقتی داشتم پنیر برمی‌داشتم یه آقایی تو بشقابم گوجه و خیار می‌ذاشت. نمی‌دونم رو چه حسابی بود. شاید اشتباه گرفته بود‌. داداشم هم مامانو پوکرفیس نگاه می‌کرد که اون آقا من بودم :| منم داشتم میز و صندلیا رو گاز می‌گرفتم از شدت خنده :))))))) (۱۳ مهر ۹۷، ۰۸:۵۶)

دیروزم بابا داشت عکسایی که خودم موقع وضو گرفتنش یواشکی ازش گرفته بودمو نشونم می‌داد می‌گفت امید گرفته :|

۲۳. دارم با مامان می‌رم حرم برای نماز جمعه. کیا نماز جمعهٔ کربلای ما یادشونه؟ هنوزم همون‌قدر بلدیم که اون موقع بلد بودیم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۰۶)

۲۴. الان تو صف بازرسی هستیم. از اینا که آدمو می‌گردن چیز خطرناکی همراش نباشه. یه خانومی صف کناری ایستاده که قاب گوشیش جغد بنفشه. پشت سرش یه خانوم دیگه با یه بچه تو کالسکهٔ قرمز ایستاده و یه کیف دستی جغدی دستشه. اینا رو دیدم یاد خودم افتادم :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۰:۴۵)

روی دیوار پل عابر پیاده هم یکی نوشته بود مرادلو. عکس گرفتم ازش :دی



۲۵. نیم ساعته نشستم به خیال اینکه خطبه گوش می‌دم با دقت دارم به حرفای یه آقایی که صداش از بلندگو پخش میشه و راجع به مسائل روز از جمله اینترنت و فضای مجازی و ازدواج اینترنتی و طلاق و تصادفات و امنیت کشور و آمار استان خراسان صحبت می‌کنه گوش میدم. الان یه آقایی اومده میگه گوش جان بسپارید به خطبه‌های پرصلابت امام جمعهٔ محترم حضرت آیت الله علم‌الهدی :| پس اینی که گوش می‌کردم چی بود؟ کی بود؟ (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۲۲)

خطبه رو مگه نباید کسی که نماز می‌خونه بخونه؟ پس چرا صدای خطبه‌خوان و نمازخوان (امام جمعه میگن؟) فرق داشت؟ شایدم اون حرفا خطبه نبودن کلا.

۲۶. الان اذانو گفتن. نمی‌دونم دیگه بعدش چی میشه. یه آقایی داره حرف می‌زنه و موضوع حرفاش مذهبی و تفسیر قرآنه. فعلا گوش می‌دم ببینم شبیه خطبه است یا نه. از یه خانومه پرسیدم ما مسافریم. آیا نماز عصر جمعه رو هم باید شکسته بخونیم؟ گفت آره. گفتم ظهر هم دو رکعته دیگه؟ یه کم بعد اونم نحوهٔ بی‌صدا و خاموش کردن گوشی‌شو ازم پرسید (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۳۲)

وسط خطبه یه شعر از باباطاهر خوند که دل و دیده داشت. ز دست دیده و دل هر دو فریاد نه ها. یه شعر دیگه. هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد.

۲۷. وقتی دارم اینا رو می‌نویسم، مامانم هم می‌خونه. منم سعی می‌کنم ریزش کنم نتونه بخونه :دی ولی بازم می‌تونه بخونه :))) نخون خب :دی مامان سمت چپم نشسته، یه خانومه هم سمت راستمه. خانومه عطر مامانو برداشت یه نگاهی کرد و گفت خوش‌بوئه و گذاشت سر جاش. بعد تسبیح مامانو که از کربلا گرفتیم برداشت و نگاه کرد و گفت خوشگله و گذاشت سر جاش. چند لحظه بعد مامان تسبیحو برداشت ذکر بگه، تسبیح منهدم شد پاشید نابود شد اصن :))) چشم‌هایش :| :دی (۱۳ مهر ۹۷، ۱۱:۵۱)

۲۸. چند تا خانوم عرب‌زبان تو صف ما هستن که دارن وسط خطبه نماز می‌خونن. اون خانومه که نحوهٔ خاموش کردن گوشیشو ازم پرسید، گفت بهشون بگم باید به خطبه گوش بدن و نماز مستحبی نخونن. گفتم اینا فارسی متوجه نمیشن و خطبه‌ها رو نمی‌فهمن. برای همین نماز می‌خونن :) گفت آهان. باشه پس :) اینا همون حسی رو دارن که ما تو کربلا داشتیم. ولی اونجا یه وقتایی به خاطر ما سخنرانی فارسی هم ارائه می‌کردن و چقدرم لهجهٔ فارسیشون بامزه بود. اینجا ولی ندیدم سخنرانی به زبان عربی باشه (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۰۲)

روز آخر یه جایی رو کشف کردم سخنرانی عربی داشت.

یه پسر و دخترم صحن غدیر انگلیسی حرف می‌زدن. به چیزی به هم گفتن بعد گفتن ان‌شاءالله اِگِین. ولی خدایی سخته یه جایی باشی زبونشو نفهمی.

۲۹. مامانم میگه اینا رو برای کی می‌نویسی؟ کی می‌خونه؟ میگم اینا پست نیست. یادداشته. چون دوست ندارم دم به دیقه ستارهٔ وبلاگم روشن بشه و ملت هی بیان ببینن من دارم گزارش لحظه به لحظه میدم، بی‌صدا دارم تو قسمت کامنتا یادداشت می‌کنم حرفامو. بعد تعداد آنلاینا رو نشونش می‌دم میگم ببین، اینا الان دارن حرفامو می‌خونن :))) (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۱۰)

۳۰. خب به سلامتی، دومین نماز جمعهٔ زندگی‌مو به منصهٔ ظهور رسوندم و تقدیم درگاه احدیت کردم :دی خیلی باحال بود. دو تا قنوت داشت. قنوتاشو چون متوجه نمی‌شدم چه ذکری میگه و چون دوست نداشتم الکی تکرار کنم، همون ذکر همیشگی خودمو گفتم (۱۳ مهر ۹۷، ۱۲:۳۸)

یه موقع تو مصاحبه‌ای جایی ازم پرسیدن نماز جمعه میری یا نه، میگم من پشت سر آقای علم‌الهدی نماز خوندم. چی فکر کردین؟ :)))

۳۱. برای نماز صبح، خانواده رو با خودم آوردم رواق غدیر. این رواق کوچیکه و زود پر میشه و باید از حدودای سه بیای بشینی تو صف نماز و بعدش درو می‌بندن. الان که من اینو می‌نویسم کامل پر شده و درو بستن و نیم ساعتم تا اذان مونده هنوز. بعد نمازم قرآن می‌خونن و گل می‌دن به ملت :) پارسال تنهایی اومده بودم اینجا (۱۴ مهر ۹۷، ۰۳:۳۳)

۳۲. وضو با ناخن مصنوعی درسته؟ الان چند نفر تو صف نماز هستن ناخن مصنوعی دارن :| یکیش لاک هم داره :|

ظهرم یه دختره اومده بود از خانم خادمی که کنارم نشسته بود می‌پرسید بعد از وضو لبم خونی شده، وضوم باطل میشه این‌جوری؟ خانومه هم گفت نه، ولی اگه خون رو صورتته هنوز، چون نجسه بشور. ولی وضوت سر جاشه.

یه خانوم مسن هم اومد از خانوم سمت راستی که آب داشت آب خواست. گفت خوابم برده و وضوم باطل شده و یه کم آب بده همین جا وضو بگیرم. وضو گرفت. ولی دستاشو نشست اصن. در گام اول دست راستشو پر آب کرد و صورتشو شست :| تموم که شد بهش گفتیم اول دستاتونو باید می‌شستینا. گفت الان که تموم شده دستام خیسه دیگه :| (۱۴ مهر ۹۷، ۰۴:۱۴)

۳۳. دیشب رفته بودیم فروشگاه رضوی. دونات گرفتیم و به یاد دوستان! داشتم دنبال مارشمالو می‌گشتم :)) و نبود. به امید گفتم بپرسه از یکی از مسئولین ببینیم دارن یا نه. اصن نمی‌دونستن مارشمالو چیه. امید گفت فارسیش چی میشه؟ اونو بگو بپرسم ازشون. گفتم والا فرهنگستان نبات‌پفی، پف‌نباتی، یا یه همچین چیزی معادل گذاشته ولی دقیق نمی‌دونم. که خب بعید بود کسی که مارشمالو نشنیده معادلشو شنیده باشه. بیرون فروشگاه تو یه مغازه دیدم و به بابا گفتم ایناهاش. اینو می‌گفتم. کلی هم سلفی گرفتیم با مارشمالوها :))) پارسال و پیارسال مارشمالو می‌خریدم هزار تومن، دیشب گرفتیم هفت تومن :| چه خبره واقعا؟ قیمت روشم پاک کرده بودن نامردا. نهایتش دو تومن، یا اصن سه تومن. هفت تومن خیلی دیگه ستمه (۱۴ مهر ۹۷، ۱۰:۳۵)



۳۴. واااای بچه‌ها همین الان بهم پیام اومد که برای غذای امام رضا، مهمانسرای حرم دعوت شدم و چهار نفر همراه هم می‌تونم با خودم ببرم. قبل اومدن اپ رضوانو رو گوشی خودم و مامان و بابا و امید نصب کرده بودم و پیامو از این طریق دریافت کردم. ذوق‌مرگم الان :دی (۱۴ مهر ۹۷، ۱۲:۳۲)



۳۵. شام خوردیم و داریم از مهمانسرای امام رضا برمی‌گردیم و به‌شدت داره بارون میاد. به‌شدت!!! موقع بستن چمدون مامان گفت چتر برداریما. ما گفتیم نمی‌خواد. مشهد و بارون؟! اگرم بیاد که بعیده بیاد چتر می‌خریم. حالا اگه آسمون با همین روال به باریدن ادامه بده باید چتر بخریم :| (۱۴ مهر ۹۷، ۲۰:۰۹)



۳۶. دارم از خستگی شهید میشم و نه چشام باز میشه نه انگشتام نای تایپ داره، ولی باااااید بنویسم :دی

یه قنادی سر کوچهٔ هتلمون هست. من هر موقع از جلوش رد میشم یه کم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. خیلی خوشگلن. ولی روم نمیشه عکس بگیرم. دیوانه‌وار عاشق کیکم من. هی نگاه می‌کنم و هی روزا رو می‌شمرم ببینم کی ۲۶ اردیبهشت می‌رسه تولد بگیرم. عاشق کیک خوردن نیستما، عاشق قیافه‌شونم بیشتر. نسبت به بقیهٔ قنادیا هم اینجوری‌ام. هر جا قنادی ببینم وایمیستم کیکاشو تماشا می‌کنم. دیدی بعضی خانوما وقتی از جلوی طلافروشی رد میشن جذب میشن؟ من همین حسو نسبت به قنادیا دارم :) (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۰۶)

اینم بگم که بعد از قنادی نسبت به قصابیا این عشقو دارم. از جلوشون که رد میشم می‌خوام بمونم فقط بوی گوشتا رو استشمام کنم :)))

۳۷. ظهر تو صحن جامع (اسم صحن‌ها رو تازه یاد گرفتم) یه دخترِ کوچولوی ناز دست باباشو گرفته بود و ده بیست متر جلوتر از من داشتن می‌رفتن. یهو دمپایی دختره که زرد بود رنگش، از پاش درومد و مامان و باباش نفهمیدن. دختره هم یه نگاه به دمپایی کرد و مسیرشو ادامه داد و رفت. از بی‌اعتناییش خنده‌م گرفت. صداشون کردم: دم، دمپایی، خانوم، دمپایی. نشنیدن و رفتن. برش داشتم و دویدم دنبالشون. حین دویدن کماکان می‌خندیدم به دختره که با یه پای برهنه و با یه دمپایی داشت تاتی‌تاتی می‌کرد :))) رسیدم به مامانش و گفتم دمپایی و خندیدم دوباره. تشکر کردن و ما هم بعدش رفتیم مسجد گوهرشاد نماز ظهر خوندیم (۱۴ مهر ۹۷، ۲۱:۴۷)

۳۸. هنوز هوا بارونیه. نماز صبو تو هتل خوندیم. صبح می‌خوایم هتلو تحویل بدیم بریم یه هتل نزدیک‌تر به حرم. خواب تهران و دوستای تهرانی و پایان‌نامه‌مو می‌دیدم امشب :( خواب عجیب و غریبی بود. کلی آدم بی‌ربط به هم تو خوابم بودن (۱۵ مهر ۹۷، ۰۴:۴۶)

جدیداً از خواب‌هایی که لوکیشنشون تهرانه بدم میاد :|

۳۹. اومدیم همون هتلی که پارسال با مامان و خاله اومده بودیم. البته بابا اینو نمی‌دونست. طبقهٔ چهارمیم :) از دیشب حالم گرفته است. و می‌دونم که به خاطر بارونه. بارون به تنهایی بی هیچ عنصر کمکی دیگه‌ای این قابلیت رو داره که حال روحی منو از عرش اعلی به فرش؟ خیر! از فرش هم پایین‌تر و تا بخش گوشتهٔ زمین و حتی پایین‌تر، تا هستهٔ مرکزی ببره. خدا یه چیزی می‌دونست که منو شمال و تو منطقهٔ بارونی نیافرید (۱۵ مهر ۹۷، ۱۰:۱۶)

این‌جور موقع‌ها میرم فولدر آهنگ‌های مورد علاقه‌م و اینا رو انتخاب می‌کنم و هندزفری رو می‌کنم تو گوشم و بارونو تماشا می‌کنم: بارونِ امین رستمی، من و بارونِ بابک جهانبخش و رضا صادقی، بزن بارونِ حمید عسکری، بودنت هنوز مثل بارونه، ببار ای بارونِ شجریان، بارونِ مهدی شکوهی، بزن بارانِ ایهام، بزن بارانِ حبیب، بوی بارانِ محمد اصفهانی، باران که می‌باردِ خواجه‌امیری و یاغیش آلتیندا (زیر باران) علی پرمهر

این منم:


۴۰. عاشق این دختره شدم که اومد گفت میشه یه کم جمع‌تر بشینین منم بینتون بشینم و نشست سمت چپم. چهار تا از ناخنای پاش لاک قرمز داشت. جوراب داشتا. مشکی هم بود. یه کم نازک بود متوجه شدم. منم یه زمانی چهار تا از ناخنامو لاک می‌زدم و یکی رو نگه‌می‌داشتم برای مسح. از این نماز و وضو تا نماز و وضوی بعدی لاک می‌زدم و پاک می‌کردم. حالا ولی لاکامو می‌دم به بچه‌های فامیل که تا خشک نشده استفاده کنن. چند وقت پیشم رفته بودیم عروسی و اونجا یادم افتاد لاک نزدم. ینی انقدر بیگانه شدم با این عادت. دیدمش یاد خودم افتادم. خودِ قبلی. مهربونم بود. بعد نماز گفت قبول باشه. باید لاک بگیرم. شاید حالم بهتر بشه (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۲۷)

۴۱. بخش اول خواب صبمو در جواب کامنت الهام گفتم. بخش دوم خوابم هم الان یهو یادم اومد. تو یه سکانسی که بابام هم بود و فرهنگستان بودم، اساتید و مدیر آموزشمون فهمیده بودن کلاس آشپزی میرم و با نمد جعبه دستمال‌کاغذی درست کردم، داشتن سرزنشم می‌کردن چرا وقتمو با این کارا تلف می‌کنم و منم بهشون گفتم اگه مدرک ارشدمو بگیرم میرم آزمون استخدامی شرکت می‌کنم و کار می‌کنم. ولی تا مدرک نداشته باشم کار نمیدن بهم (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۱)

نه تنها دیگه رغبتی به تهران ندارم بلکه با تقریب خوبی از خواب‌های تهران هم متنفرم و کابوس‌ حسابشون می‌کنم

۴۲. تو مسجد گوهرشاد نشستیم، چند تا خادم با جرثقیل اومدن لوسترا رو درست می‌کنن. دیروز همین جایی که نشستم، یه کم جلوتر بخشی از یه فرشی رو اندازهٔ سینی (به شعاع حدود چهل سانتی‌متر) شسته بودن و شاهدین می‌گفتن بچه جیش کرده. یه دختر پنج شش ساله هم کنار محل مذکور نشسته بود و هر کی میومد رد شه بهش می‌گفت اونجا خیسه و بچه جیش کرده :| (۱۵ مهر ۹۷، ۱۲:۴۸)

ولی از دختره زیاد خوشم نیومد. از این بچه‌های لجباز بود که حرف مامانشم گوش نمی‌کرد. مؤدب نبود. یه خانومه گفت یه کم برو اون‌ورتر که منم بشینم. نمی‌رفت. ولی وقتی دید خانومه مهر نداره مهرشو داد به خانومه. تنها حرکت مثبتش همین بود.



۴۳. باب‌الجواد، اون ور خیابون یه آب‌انار فروشی هست. امروز دیدم. تا دیروز مسیرمون از باب‌الرضا بود ندیده بودم. دوست سیصد جعبه انار تو یه مغازهٔ کوچیکه. پر اناره مغازه‌ش. امروز وقتی از جلوش رد می‌شدم یاد سهیلا افتادم. نمی‌دونه مشهدم و نگفته هر جا انار دیدم یادش بیفتم. ولی خب اون نگفته، مرام ما کجا رفته. به هر حال من امروز کلی انار دیدم و یاد سهیلا افتادم :) (۱۵ مهر ۹۷، ۱۳:۴۶)

اونم یه بار از جلوی رستورانی که اسمش تورنادو بود رد شده بود و یاد من افتاده بود و عکس گرفته بود برام



۴۴. رستوران این یکی هتل محشره. ینی اگه از بیست بخوام نمره بدم ۱۹ میدم و این یه نمره رو هم بابت این کم کردم که غذا رو که سفارش میدی یه کم دیر میارن. وگرنه همه چیش عالیه. سوپ و سالاد و نوشیدنی و ته‌دیگ و نون و سس و ماست و متفرقاتش سلف‌سرویسه و منوی غذاش هم خوبه. ولی به اون یکی اگه نمره بدم از بیست ۱ میدم و این ۱ رو هم بابت این دادم که سیرمون می‌کردن. سالاداش افتضاح بودن. طرف یه بشقاب بزرگ سالاد با دو تا سس میاورد می‌گفت دو نفری بخورین :| بشقاب اضافه هم خواستم ندادن. پسره گفت یه خانواده‌این دیگه. چه اشکالی داره از یه بشقاب بخورین؟ خب ما از اون خونواده‌هاش نیستیم :| این همه پول می‌گیرین، دریغ از سرویس! همه شاکی بودنا، نه فقط من. منوش انقدر افتضاح بود که هر بار هر کدوممون هر چی سفارش دادیم سری بعد اون چیزو سفارش ندادیم دیگه. ماهیش که اندازهٔ ماهی سفرهٔ هفت‌سین بود. به خداااا. حالا اینجا برای ناهار جوجه می‌خوریم برای شامم امید کوفته و مامان و بابا عدس‌پلو سفارش دادن. منم اول جوجه یونانی سفارش داده بودم بعد عکسشو از گوگل جست‌وجو کردم دیدم چنگی به دلم نزد و تغییر دادم و برای شام امشب جوجه چینی گفتم. هیچ کدومو تا حالا نخوردما. اصن نمی‌دونم چه شکلی و چه طعمی دارن (۱۵ مهر ۹۷، ۱۴:۰۱)

رستورانش عالیه ولی آسانسور اون یکی هتل بزرگتر و بیشتر بود. مال این یه دونه است و کوچیکه. به هر حال هر خوشگلی یه عیبی داره.

۴۵. به تلافی سس‌ها و سالادهای اون یکی هتل، الان یه بشقاب دستم گرفتم دارم بدین صورت سالاد می‌کشم که اول توی بشقاب خالی سس ریختم، بعد کاهو بعد سس بعد کلم بعد سس بعد هویج بعد سس بعد سس بعد بازم سس. غرق سسه سالادم. سس با سالاد می‌خورم در واقع. سسشونم زرده رنگش. جوجه چینی‌شونم همون شکلیه که تو گوگل بود. طعمش بد نیست. طعم مرغه دیگه. بستگی داره چقدر مرغ دوست داشته باشین. برای ناهار و شام فردا هم کوبیده و کباب سفارش دادم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۱:۱۲)

سوپ‌هاشونم خوشمزه است. سوپ‌های اون یکی هتل جو به‌علاوهٔ رب به‌علاوهٔ آب بود :))) حالا انقدر غیبت اون هتلو می‌کنم که پرسنلش شب میان به خوابم :)))



۴۶. هورااااا بالاخره تونستم همهٔ کامنتا رو جواب بدم. برم بخسبم که برای نماز صبح قراره بریم حرم (۱۵ مهر ۹۷، ۲۲:۰۳)

۴۷. صبح رفتم نمایشگاه نوشت‌افزار و کیف. همین نمایشگاه که باب‌الجواده. چه ذوقی داشتم. دارم هنوز. نیشم تا بناگوش باز بود‌. بازه هنوز :))) نوشته بود با لبخند وارد شوید و من تمام مدتی که اونجا بودم بی‌اختیار لبخند داشتم و دارم هنوز. فکر کنم خرید هیچی به اندازهٔ لوازم تحریر حالمو خوب نمی‌کنه. کلی چیز میز نشون کردم برای خرید. عصر دوباره میام ایشالا. الان دارم میرم کتابخونهٔ حرم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۱۰)

یک عدد فارغ‌التحصیل هستم که هنوز که هنوزه وسایل مدرسه می‌خره :دی


اینو خریدم


۴۸. از پا افتادم. دقیقا یک ساعته دارم صحن به صحن دنبال اون کتابخونه‌ای می‌گردم که فروشگاه هم داشت و پارسال ازش اتود (مداد نوکی، مداد فشاری یا حالا هر چی که بگین) خریده بودم. پیداش کردم. نمی‌دونم کجام و کجاست. ولی جایی که ایستادم سمت چپم صحن انقلابه و سمت راستم بست شیخ طوسی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۰:۵۸)

اینجایی که میگم نوشت‌افزار و اسباب‌بازی و کتاب کودک هم داره.

۴۹. یه لاک غلط‌گیر کوچولو (هفت هشت سانته قدش) از کتابخونه گرفتم. دوست دارم وقتی میرم جایی یه چیزی برای یادگاری از اونجا داشته باشم.

دیگه برم یه جا بشینم که الان نماز شروع میشه :) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۱۵)

دو سه سال پیشم کلی راهو کوبیدم رفتم از شریف لاک غلط‌گیر بگیرم. اونو دادم به داداشم چند وقت پیش.

۵۰. الان صحن انقلابم. دقیقاً نشستم صف آخر نماز. ردیف آخر. یاد این شعر افتادم که میگه «ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند» میگم اگه یه موقع اومدن از آخر مجلس منو چیدن دیگه خودتون حلالم کنین :)) (۱۶ مهر ۹۷، ۱۱:۲۴)

شهید شدی شفاعت یاد نره. شفاعتمون کن که کوله‌باری از گناه داریم و رو دوشمون سنگینی می‌کنه :دی

۵۱. اومدم نزدیک ضریح. گرم‌ترم هست نسبت به بیرون. ورودی حرم چند جا روی دیوار نوشته بود نفسی معیوب، عقلی مغلوب، هوائی غالب. خوشم اومد. شاید بقیه هم داشته باشه. الان تو گوگل زدم ببینم کدوم دعاست. دعای صباح هست گویا. نشنیدم تا حالا. قشنگه ولی. دقت کردین از دیروز تنها میام زیارت؟ روش زیارت مامان اینجوریه که می‌شینه یه جایی و نماز و دعا می‌خونه و اگه تو صحن‌ها بگردیم میگه وقتمون تلف شد بریم یه جا بشینیم دعا بخونیم و سخنرانی گوش بدیم. منم اینجوری‌ام که یه جا نمی‌تونم بند باشم. دوست دارم برم همه جا رو ببینم و زوایای پنهان رو کشف کنم. یه کم دعا می‌خونم و قدری نماز و بعد میرم به اونایی که آدرس می‌پرسن آدرس نشون بدم، براشون قرآن و مفاتیح و مهر بیارم، اگه گم شده باشن ببرم دفتر گم‌شدگان و برای کفشاشون کیسه پیدا کنم و به بچه‌ها لبخند بزنم. نمازو که می‌خونم بلند میشم میرم دنبال ماجراجویی. برای یه خونواده عکس دسته‌جمعی می‌گیرم، برای پیرمرد و پیرزنی که سواد ندارن کاغذشونو یا اسمسی که براشون اومده رو می‌خونم و حتی میرم سرویس، کیف و چادر ملتو نگه‌می‌دارم و هی نوبتمو میدم به اونایی که عجله دارن :دی منم اینجوری حالم خوب میشه خب. هر کی یه مدله دیگه. و هنوز تو کف سیستم در و سیفوناشونم که چجوری وقتی درو وامی‌کنیم بریم بیرون سیفون فعال میشه. وقتایی هم که می‌شینم تو صحن‌ها و رواق‌ها، آدما و در و دیوارا رو تماشا می‌کنم و یادداشتامو تو گوشیم می‌نویسم. مثل الان. بعد یه ساعت مشخص با خانواده قرار می‌ذاریم که باهم برگردیم برای ناهار و شام (۱۶ مهر ۹۷، ۱۲:۱۳)

اینجا یه وقتایی هم به مترجمی مشغولیم :دی

۵۲. دو تا تفاوت بین حرم امام رضا (ع) و حرم امام حسین (ع) کشف کردم. یکی ساعته یکی هم کفش. عرب‌ها انگار کفشو خیلی بی‌احترامی می‌دونن اگه داخل حرم ببریم و حتما باید بدیم کفش‌داری. ولی اینجا این‌طور نیست. ساعت هم اونجا زیاده و اینجا من هر چی نگاه می‌کنم ساعت نمی‌بینم. جز یکی دو جا که اذانو نوشتن. که اونم یادم نیست کجا بود. ولی اونجا این‌جوری بود که هر طرف که سرتو برمی‌گردوندی چند تا ساعت می‌دیدی (۱۶ مهر ۹۷، ۱۳:۰۷)

حرم امام علی (ع) هم شبیه کربلا بود از این نظر

۵۳. اون روز تو نونوایی یه پنج تومنی دادم و دو تا نون گرفتیم. دو تومن هم باقی پولم بود که پسر آقای نانوا برگردوند. گذاشته بودمش گوشهٔ کیف پولم و دلم نمیومد خرجش کنم. دلیلی هم نداشتم یادگاری نگهش دارم. دو هفته‌ای بود که تو کیفم بود. امروز وقتی داشتم اون لاک غلط‌گیر هفت‌ هشت سانتی رو می‌خریدم حواسم نبود و این دو تومنو دادم به آقای فروشنده. الان یهو یادم افتاد‌ این دو تومن اون دو تومن بود (۱۶ مهر ۹۷، ۱۶:۲۹)

کاش همین‌جوری به حواس‌پرتیت ادامه بدی و یه کم از اموال به درد نخورتو بدی بره :))

۵۴. الان یه چیزی کشف کردم. گفتم بیام باهاتون به اشتراک بذارم. من این چند روزو، بعد نماز نمی‌نشستم برای زیارت آل یاسین. اصن نمی‌دونستم چیه. من یه زیارت عاشورا بلدم یه توسل. اینا رو می‌خونم گاهی. دیروز یه کم موندم و دیدم یهو ملت برگشتن و خلاف جهت قبله نشستن. الان فهمیدم برمی‌گردن سمت حرم می‌خونن. گویا برای امام رضا هست.

یه دعا هم هست نمی‌دونم چیه. اونم وقتی می‌خونن سمت چپ و راست برمی‌گردن. اونو هنوز کشف نکردم (۱۶ مهر ۹۷، ۱۷:۲۰)

آل یاسین نه و امین الله. انگار فقط هم برای امام رضا نیست و برای تمام امامان میشه خوند این دعا رو

۵۵. اومدیم بیرون یه چرخی تو شهر بزنیم. دمای اینجا الان منفی چهل درجه است و دستام از شدت سرما بی‌حسه. اون وقت من بستنی حصیری شکلاتی، زعفرانی، وانیلی سفارش دادم و خانواده شیرکاکائوی داغ. استدلالم هم اینه که بستنی دمای درونی بدنمو با دمای بیرون و محیط هم‌دما می‌کنه و دیگه سردم نمیشه. استدلال دوم هم اینه که یه راجو نامی تو یه فیلم هندی گفته بود خلاف جهت رودخونه شنا کنید. سردمه :| (۱۶ مهر ۹۷، ۲۰:۳۶)

سردمه هنوز. سلول به سلول تنم یخ زده



۵۶. دوباره اومدیم رواق غدیر. همون‌جا که گل میدن. شش هفت تا خانوم هندی یا پاکستانی ردیف جلو نشستن. کتاب دعاشون به خط اردو هست. شایدم یه خط دیگه است. شبیه هندیه ولی. خیلی باحاله. آقایی هم که امروز سخنرانی داره تأکید عجیبی داره روی این نکته که حرفاشو گوش بدیم. هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید، چرا گوش نمی‌دید؟ آقایون با شمام، خانوما حواستون با منه؟ گوش می‌کنید؟ منو نگاه کنید. می‌خوام بلند شم بگم آقا! به خدااااا گوشمون با شماست. شما ادامه بده. الانم گفت خواهش می‌کنم گوش کنید :))) ده ثانیه بعد: مادرایی که پسر دارید، مادرایی که برای پسراتون می‌رید خواستگاری گوش کنید. گوش کنید دیگه :دی (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۴۵)

۵۷. رواق غدیر دو ردیفو برای آقایون اختصاص دادن و هشت ردیف برای خانوما. من ردیف دوم خانومام. حدود ده متر با حاج آقای سخنران فاصله دارم. هنوز داره میگه گوش کنید، گوش می‌کنید؟ آقا گوش کن، خانووووم! با شمام. یهو گفت «آآآی دختر خانومی که موبایل..‌. تا اینو شنیدم یه نیم‌سکته‌ای زدم و گوشیمو پرت کردم کنار مهرم. بعد جمله‌شو این‌جوری ادامه داد که: با گوشیت حرف می‌زنی». خانوم کناری از واکنش من خنده‌ش گرفت. گفتم فکر کردم منو میگه :))) یکی دیگه رو می‌گفت. حرفاش خیلی خوبه در کل، ولی به خدا هر سی ثانیه یه بار میگه گوش کنید. بدون اغراق، هر دقیقه دو بار ما رو به گوش کردن فرامی‌خواند :)) (۱۷ مهر ۹۷، ۰۳:۵۶)

ولی حاج آقای روز اول که جوون هم بود بهتر و مفیدتر بود حرفاش. به قول بابا این یکی حاج آقا شبیه حاج آقاهای مسجدای محله بود و انگار داشت برای عوام حرف می‌زد. اون یکی یه کم سطح بالا بود.

۵۸. این حاج آقا یه جوری از فواید و خواص نماز شب گفت که یهو کل حسرت عالم به دلم نشست که نماز شب بلد نیستم :( (۱۷ مهر ۹۷، ۰۴:۳۴)

فردا دیگه روز آخره. اگه می‌خوای بخونی، فرصتو از دست نده :)

۵۹. بعد نماز صبح، رفتیم صحن انقلاب برای صدای نقاره و هر چی منتظر موندیم اتفاقی نیفتاد. از یکی از خادما پرسیدیم، گفت ایام وفات و عزا و کلاً محرم و صفر نقاره‌زنی نداریم. چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم. کلی هم کبوتر دیدیم. صبح که خلوت‌تره، کبوتر بیشتر از موقع‌های دیگه است (۱۷ مهر ۹۷، ۰۶:۵۴)

۶۰. زیارت ضریح پایین (زیرزمین)، صبح و ظهر نوبت خانوماست و عصر و شب نوبت آقایون. دیشب امید و بابا رفتن زیارت. صبم من و مامان رفتیم. برگشتنی (برگشتنی قید زمانه. ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) دم پله برقیای دارالحجه امید یه خانم پیر که چادر سرمه‌ای پوشیده بود نشونم داد گفت اون آبی رو دریاب، برو کمکش داره دنبال آدرس می‌گرده و خادما ترکی بلد نیستن. رفتم دیدم از یه کفشداری یه چیزی می‌پرسه و کفشداره هم گفت ترکی بلد نیستم. رفتم نزدیک‌تر و گفتم حاج خانوم من ترکی بولوروم. هارانی آخداریسان؟ (من ترکی می‌دونم. دنبال کجا می‌گردی؟) گفت می‌خوام برم اونجا که ملت خوابیدن. گفتم ایستیرسن اردا یاتاسان؟ (می‌خوای اونجا بخوابی؟) اینو برای این پرسیدم که تا اونجایی که یادم میومد کارت شناسایی می‌خواستن و گفتم ببینم اگه کارت همراش نیست یه جای دیگه نشونش بدم. البته شک داشتم برای خوابیدن کارت می‌خوان یا برای گرفتن پتو. خلاصه پیرزنه گفت نه، دوستام اونجان. باهاشون اونجا قرار گذاشتم. از کفشداری پرسیدم استراحتگاه کجاست و نشونم داد و خانومه رو بردم اونجا و کلی دعام کرد. گفت خوشبخت شی الهی :دی مامانم هم باهام اومد که تو دعاها شریک بشه. داداشم می‌گفت چون من معرفیش کردم منم شریکم :| مامانم هم می‌گفت منم تا استراحتگاه اومدم و منم سهم دارم. خلاصه یه همچین خانوادهٔ باحالی هستیم ما (۱۷ مهر ۹۷، ۰۷:۰۷)

۶۱. دیروز برای صبونه یه آقای لر برای خانواده‌ش سنگک گرفته بود آورده بود رستوران. ما هم یاد گرفتیم ازش و امروز صبح وقتی داشتیم از حرم برمی‌گشتیم دو تا سنگک گرفتیم. سنگک اینجا ۱۲۰۰ تومنه. البته نمیشه مقایسه کرد با شهرای دیگه. چون ابعادش فرق می‌کنه. الکی مثلاً من ناصرخسروام، دارم سفرنامه می‌نویسم (۱۷ مهر ۹۷، ۰۹:۱۳)

تو اصن مارکوپولو. ولی حین راه رفتن، وسط خیابون جای کامنت گذاشتن و جواب دادن نیست. حتی اونا هم یه جا ساکن می‌شدن بعد می‌نوشتن

۶۲. یه دخترِ کوچولوی ناز چار دست و پا از دوردست‌ها اومد مهر و جانماز و تسبیحمو دگرگون کرد و یه کم بازی کرد و رفت. دوباره که برگشت مهر خانوم بغلی رو برداشته بود داشت می‌خورد. ازش گرفتم گفتم نخور کثیفه. بعد از مامانش اجازه گرفتم و یه بیسکویت کرمدار شبیه مهر بهش دادم اونو بخوره. نحوهٔ اجازه گرفتنم هم بدین صورت بود که از خانم بغلی و اونم از بغلی و همون‌جور برو تا برسی به مامانش جملهٔ می‌تونم بهش بیسکویت بدم منتقل شد و آره ممنون دست به دست رسید به گوش من (۱۷ مهر ۹۷، ۱۱:۲۶)



۶۳. نماز مغرب دارالحجه بودیم. زیرِ زمینه و آنتن نمیده اونجا گزارش لحظه به لحظه ارائه بدم. مختصراً و با تأخیر بگم که با دو تا دختر ۴ و ۴ و نیم ساله به نام‌های فاطمه و صایما دوست شدم. این دو تا در ابتدا سر دفتر و مداد باهم بحثشون میشه و صایما به فاطمه که از ردیف عقب اومده بود میگه دفتر منو خط‌خطی نکن. باهاشون دوست شدم و به هر کدوم یه کاغذ کوچولو دادم برام نقاشی کنن. بعد باهم دوستشون کردم که باهم تو دفتر صایما نقاشی بکشن. فاطمه زیاد بلد نبود و خط‌خطی می‌کرد خدایی :))) بعدشم از صایما خواستم نقاشیاشو برام توضیح بده. یه ساعتی باهم بودیم و مامانش به مامان‌بزرگش می‌گفت می‌بینی؟ از وقتی اومدیم مشهد، صایما ساکت بود. ببین الان چه گرم و صمیمی شده با این دختر! ازم پرسید‌ بچه دوست داری؟ گفتم عاشق بچه‌هام. معنی صایما رو از مامانش پرسیدم. گفت صایما ینی زن روزگار (۱۷ مهر ۹۷، ۱۸:۵۹)

ازشون پرسیدم از کجا اومدین؟ صایما گفت تهران و مامانش همزمان گفت شمال. شمالی بودن و ساکن تهران



۶۴. ساعت سه با صدای زنگ گوشی مامان بیدار شدم. صدای زنگش اذانه. ینی چهار عصر هم آلارم بذاره صداش اذانه. بیدار شدم فکر کردم اذان صبه و غصه خوردم که نماز شبم قضا شد (الکی مثلا‌ فکر کنید من هر شب نماز شب می‌خونم). همه رو بیدار کردم و دیدم همه دارن از‌ بدخوابی اون شب می‌نالن. گویا صدای گریهٔ بچهٔ اتاق بغلی چند شبه روی اعصاب و روان کل هتل و هتل‌های بغلی بوده و نذاشته ملت بخوابن. ولی من به برکت یه عمر زندگی خوابگاهی با نور و صدا و زلزله و سیل و طوفان و هر سر و صدا و آشوبی اوکی‌ام و تنها مشکلم اینه که اگه بیدار شم دیگه نمی‌تونم بخوابم. به سختی بیدارشون کردم و دیگه دیر شده بود برای رواق غدیر و پر شده بود. رفتیم رواقی که زیر حرم بود. اونجا چون اینترنت آنتن نمیده، بیرون تو صحن روش خواندن نماز شبو جست‌وجو کردم (فکر کنم یه بارم کربلا خونده بودم، ولی روشش یادم رفته بود). وقتی رسیدیم و نشستیم ۹ دقیقه تا اذان مونده بود. با ۶ دقیقه‌ش چهار تا دو رکعتی ساده رو خوندم و ۲ دقیقه هم برای اون یکی دورکعتی که ناس و فلق داشت. سورهٔ فلقو حفظ نبودم با گوشیم خوندم. بعد یه دونه یه رکعتی بود که کلی ذکر هفتادتایی و سیصدتایی داشت. اونا رو یه بار گفتم که تا اذان صبح نمازم تموم بشه‌. این بود نماز شب من :دی 

وقتی هم نماز صبح شروع شد، یه خانومه پرسید نماز صبح هم شکسته است؟ نمازمو شروع کرده بودم و با ابروهام جواب دادم نه :| نماز صبح خودش شکسته است دیگه. شکسته‌تر از این؟ :| (۱۸ مهر ۹۷، ۰۶:۱۰)



۶۵. داشتیم نماز می‌خوندم، یه خانومه صدام کرد پرسید دعای انفر داری؟ گفتم انفر؟ گفت نه انسفر. گفتم انسفر؟ گفت انسِ فل. گفتم متوجه نمیشم، ولی کلا دعا ندارم. اصن نمی‌فهمیدم چی میگه. بعد برگشتم به مامان میگم دعای انفال داری؟ این خانوم می‌خواد. یه خانوم دیگه گفت دعای اول صفر می‌خواد :| بعد همون خانومه که در مورد شکستگی نماز صبح پرسید، قبل نماز پرسید اینستاگرام بلدم یا نه. گفتم آره ولی اینجا آنتن نمیده. زیر زمینیم. گفت نه، سؤالاتم کلیه. کلاً می‌خوام ببینم چیه، چجوریه. بعد گوشی‌شو درآورد و اینستاشو باز کرد و دونه دونه موارد رو نشونم می‌داد می‌گفت این چیه و برای چیه. هر سؤالم ده بار می‌پرسید. بعد گفت کدومشو نزنم عکسای گوشیمو کسی نبینه؟ گفتم حساب شما خصوصی نیست. هر جا آنتن داد و نت داشتین اول اینو خصوصی کنین و بعدش این علامت مثبت وسطو نزنین. بعد پرسید ممکنه با اینستا حساب بانکیمم خالی کنن؟ اینم براش توضیح دادم و گفتم آخه اینستا به چه دردتون می‌خوره که نصب کردین؟ گفت مال شوهرمه. می‌خوام یاد بگیرم. بعد سؤالات قبلی رو دوباره تکرار کرد و منم پاسخ‌هامو دوباره تکرار کردم. من خودم شخصاً اینجوری‌ام که تا چند و چون و تمام زوایای پنهان و نیمه‌پنهان چیزی رو کشف نکنم وارد اون فضا نمیشم و تقریبا آخرین کسی بودم که وارد محیط فیس‌بوک، اینستا، تویتر، تلگرام، وایبر و یه همچین شبکه‌هایی شدم و تو خیلیاشونم نموندم‌. اون وقت نمی‌دونم چه اصراریه کسی که سواد و شناخت و اطلاعات چندانی نداره وارد این دنیای بی‌رحم و خطرناک میشه (۱۸ مهر ۹۷، ۱۰:۳۱)

۶۶. تا الان فکر می‌کردم در حق خانوما کوتاهی میشه که آقایون می‌تونن تو صحن‌ها کنار حوض وضو بگیرن و خانوما نمی‌تونن و حتی داشتم فکر می‌کردم میشه یه پرده‌ای چیزی زد کنار حوض که خانوما هم اونجا وضو بگیرن. الان یه جایی رو کشف کردم که یه حوض بزرگ داره برای وضوی خانوما. سرویس بهداشتی شمارهٔ ششه، روبه‌روی مسجد گوهرشاد. همیشه تو هتل وضو می‌گیرم. صبح اتاقمونو تحویل دادیم و عجله‌ شد و وضو نداشتم. اومدم اینجا کنار حوض وضو گرفتم. سعی می‌کنم از چیزایی که راجع بهشون می‌نویسم عکس هم بگیرم. ولی اینجا دیگه مجلس، زنونه است نمیشه عکس گرفت :))) (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۱۲)

و هنووووز تو کف سنسورهای بین در و سیفون این اماکنم. چجوری وصلن به هم آخه؟!



۶۷. من اینا رو تو تلگرامم (قسمت پیام‌های ذخیره شده) می‌نویسم، بعد هر جا آنتن داشتم کامنت می‌ذارم. نزدیک ضریح نشستیم برای نماز جماعت. یه خانومه ازم می‌پرسه شما سیم‌کارتت ایرانسله یا همراه اول؟ گفتم چطور؟ گفت آخه تلگرامت بازه داری می‌نویسی و تعجب کردم آنتن میده. گفتم اینا رو می‌نویسم ولی چون نت ندارم ارسال نمیشه. صبر می‌کنم تا هر موقع که رفتم صحن. الان صحن انقلابم و امین الله می‌خونیم :دی یه جایی میگه: اللهم فجعل نفسی مطمئنه بقدرک و راضیهٔ بقضائک. دوست داشتم این تیکه‌شو (۱۸ مهر ۹۷، ۱۱:۵۳)

دیگه بعد یه هفته آمار تمام نقاطی که گوشیم آنتن میده و نمیده دستم اومده :))

۶۹. کیف و چمدون و وسیله‌هامونو گذاشتیم نمازخونهٔ هتل و منم جز این گوشی چیزی دیگه‌ای با خودم نیاوردم حرم. امروز با مهرهای اینجا نماز خوندم. کم‌کم احساس می‌کنم دلم برای اینجا تنگ میشه. ولی فکر کن بیای مشهد که حال و هوایی عوض کنی و فکر درس و دانشگاه و پایان‌نامه رو از سرت بیرون کنی چند روز، اون وقت اسم استاد مشاورت دکتر رضوی باشه و هر طرفو نگاه کنی رضوی باشه و یاد پایان‌نامه بیفتی. به‌نظرم باید در انتخاب استاد مشاور و راهنما بیشتر دقت کنیم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۲:۰۳)

کاش می‌تونستم تا آخر عمرم همین‌جا بمونم و دیگه برنگردم به زندگی ملا‌ل‌آور و پوچ بیرون

۷۰. من به جز این هفده رکعت نماز اصلی، نماز دیگه‌ای بلد نیستم. از این نمازها که میگن یک حمد و فلان تعداد فلان سوره و فلان ذکر و اینا رو بلد نیستم. الان جایی که نشستم روبه‌روی ضریحم و سه‌متری دارالشکر. یکی از دوستان گفته بود دارالشکر نماز بخونم. دو رکعت مثل نماز صبح خوندم و سه متر اومدم عقب‌تر که بقیه هم بخونن. بسی بسیار شلوغه و عجیب‌تر اینکه آنتن دارم و به تبع اون نت دارم. دو تا خانوم پشت سرم دارن راجع به نماز دورکعتی پدر امام رضا (ع) ینی امام هفتم (امام موسی کاظم یا موسی بن جعفر) که چهارشنبه‌ها خونده میشه صحبت می‌کنن. خانوم سمتی چپی به سمت راستیه گفت یک حمد و ۱۲ تا قل هو الله بخون. خانوم سمت راستی خوند و نتونست دوازده تا بشمره و خانم سمت چپی بهش تسبیح داد برای شمردن. هر دوشون پیرن. خانومه دوباره خوند و اون یکی خانوم هم تسبیحو ازش پس نگرفت و هدیه داد بهش. گفت سوغات کربلاست. الان می‌خوام این نمازی که دارن‌ در موردش حرف می‌زننو بخونم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۲۹)

بعد زیارت و دعای وداع یه نماز دورکعتی مثل نماز صبح هم از دو تا خانوم دیگه یاد گرفتم. می‌گفتن هدیه به امام جواده. اونم خوندم.



۷۱. داشتم یادداشت قبلی رو تایپ می‌کردم که یه خانوم عرب‌زبان اومد و یه جملهٔ پرسشی خطاب به من گفت. متوجه نشدم چی میگه. به زبان فارسی گفتم میشه دوباره بگین؟ چیزی نگفت‌. به زبان اشاره گفتم نمی‌فهمم و ایشون جمله‌ای شبیه جملهٔ قبلشو تکرار کرد و فقط سردابشو فهمیدم. گفتم سرداب؟ گفتم هان، هی، هه یا یه همچین چیزی. بلند شدم از نزدیک‌ترین خانوم خادم پرسیدم شما اینجا سرداب دارین؟ گفت آره بعد از کفش‌داری شمارهٔ یک. گفتم اینو میشه به زبان عربی به این خانوم بگین؟ اونم در این حد عربی بلد بود که بگه بعد کشوانیه واحد :| به مامان گفتم همون‌جایی که نشسته بشینه تا چند دقیقهٔ دیگه برگردم. خانوم عربو تا کشوانیهٔ واحد و بعد تا سرداب بردم و دیدم عجب! اینجا که همون زیرزمین خودمونه :)) تو راه کلی دعام کرد و یه چیزایی گفت که اصن یه کلمه‌شم نفهمیدم. فقط وقتی رسیدیم یه شکراً رو متوجه شدم که در پاسخ لبخند زدم و گفتم خواهش می‌کنم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۴:۵۳)

۷۲. نکته‌ای که از روز اول توجهم رو به خودش جلب کرده بوی حرم و عطر مشهده. هیچ بویی نمیاد اینجا. حالا نمی‌دونم بوی نجف و کربلا مونده تو ذهنم و به اشتباه فکر می‌کردم مشهد هم عطر داره، یا داشته و دیگه نداره، یا حس بویاییم ضعیف شده که خب ضعیف هست ذاتاً ولی بقیه هم میگن بوی عطر مشهد نمیاد. یا مثل نقاره‌ها چون محرم و صفره عطر نمی‌زنن (۱۸ مهر ۹۷، ۱۵:۰۰)

حتی از بازارها و مغازه‌ها و آدما هم این بویی که میگم به بینی‌م نمی‌رسه

۷۳. برای ناهار اومدیم یه رستوران لبنانی، به اسم لیالی. ساعت چهار و چهار دقیقه است و ما هنوز ناهار نخوردیم :| دو تا آقا و خانوم عربی هم روبه‌روم نشستن. یکی از خانوما فقط یه کلاه کوچیک سرشه و گوش‌ها و گوشواره‌ها و گردنش معلومه. از این کلاهای شبیه کلاه استخر که بعضی خانوما زیر مقنعه و روسری می‌پوشن موهاشون معلوم نباشه. از اون کلاها. عجیب بود پوششش برام (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

اون یکی خانومم شال سرش بود و مثل اغلب خانومای عرب شالو انقدر دور سرش پیچیده بود که شبیه گنبد بود. همیشه برام سواله که چی زیر شاله؟ کلیپس؟ خیلی حجیمه آخه



۷۴. پیتزای مخلوط لحم (گوشت) بعلبکی سفارش دادیم. مربعی‌شکله، سی در سی. پنجاه تومن. به نظرم عالیه. هم طعمش، هم قیمتش، هم اینکه جلوی خودت درست می‌کنن و بهداشتیه. به همه پیشنهاد می‌کنم این‌جا رو. بین خیابان بهجت ۱ و ۲ هست. یکی دو کیلومتری حرم (۱۸ مهر ۹۷، ۱۶:۵۴)

دو تا شعبه داره. یه شعبه‌شم وکیل‌آباده. حدودای چهار خلوت‌تره و موقع ناهار و شام خیلی خیلی شلوغه و بهتره دیرتر یا زودتر از موقع ناهار و شام برید.



۷۵. لحظهٔ وداع... (۱۸ مهر ۹۷، ۲۰:۱۱)

دلم تنگ میشه برای این یه هفته

۷۶. من و امید تو لابی نشسته بودیم دلدادگان می‌دیدیم (من چند روزه ندیدم و فصل یکم درست و حسابی ندیدم و نمی‌فهمم چی به چیه. امیدم که کلاً هیچی ندیده و کلاً نمی‌دونه چی به چیه :|) مامان و بابا هم تو نمازخونه نشستن با گوشیم آمیرزا بازی می‌کنن و باتری گوشیمو به فنا دادن :)) تا سوار قطار شیم و اینو بزنم به برق که شارژ بشه چی کار کنم من؟ کجا افکارمو به رشتهٔ تحریر دربیارم؟ (۱۸ مهر ۹۷، ۲۱:۳۷)

نمی‌دونم چرا وقتی کامل ندیدم و نمی‌تونم ببینم اصرار دارم بدونم تهش چی میشه :|
خوبه خودشونم این بازیو رو گوشیاشون دارناااا. زورشون به گوشی من می‌رسه :(

۷۷. بابا اوایل با اسنپ موافق نبود. می‌گفت همین‌جا که وایستادی دستتو بلند می‌کنی میگی تاکسی! و می‌بردت مقصد. برای همینم این یه هفته فقط سه بار به زور و با خواهش و تمنا اسنپ گرفتیم و بقیه رو با تاکسی و یکی دو بار با بی‌آرتی رفتیم و اومدیم. ظهر که می‌خواستیم بریم رستوران، مسیرمون انقدر کوتاه بود که پیاده هم میشد رفت. اون‌وقت پدر گرامی اشاره کردن به تاکسی و تاکسیه ما رو یک ساعت تا شعاع چند کیلومتری حرم گشنه و خسته دور حرم چرخوند و برگردوند دم هتل و خدا تومن پول گرفت و تازه رستورانم پیدا نکرد. من که فقط داشتم حرص می‌خوردم. وقتی پیاده شدیم اسم رستورانو تو نقشه آوردم و اسنپ گرفتیم و دو دیقه بعدش تو رستوران بودیم :| این‌جوری شد که بابا به اسنپ ایمان آورد و داداشم عاشق اسنپ شد و امشب با اشتیاق برای راه‌آهن هم اسنپ گرفتیم (روز اول از راه‌آهن تا هتلو تاکسی گرفتیم که کرایه‌ش دقیقا سه برابر اسنپ بود :|)

رانندهٔ اسنپی که امشب ما رو رسوند راه‌آهن نام خانوادگیش با ما یکی بود و اسمشم شبیه اسم امید و بابا بود. تا برسیم راه‌آهن بحث سر همین اسم و فامیل بود و اجدادمون. پول خُرد هم نداشت و زیاد برگردوند. بابا هم از مرامش خوشش اومد و پس داد و گفت تو چرا زیاد بدی؟ من زیاد می‌دم. تازه سلام هم رسوند به فامیلای مشهدیمون :)) (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۰۰)

کشتارگاه مرغ هم داشت و اسنپ شغل دومش بود

۷۸. سوار قطار شدیم. واگن ۱. شمارهٔ صندلیامون؟ ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴ :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۰۰:۳۲)

۷۹. معمولاً یه ربع بیست دقیقه بعد از حرکت قطار ملافه‌ها و کیک و آبمیوه‌ها رو میارن. تا سوار شدیم، سرمو کردم رو به سوی آسمون (در واقع به سوی سقف قطار) و از ته دلم گفت آب‌ پرتقال باشه خدایا. مامانم گفت این دیگه چه دعاییه، بگو مرادتو بفرسته. گفتم آب‌ پرتقال باشه و مرادم هم بفرست لطفا. یه ربع بعد مأمور قطار با چهار تا آب آناناس اومد. دوباره سرمو بلند کردم سمت آسمون گفتم می‌بینی خدا؟ پرتقال می‌خوام آناناس می‌دی. حرفی نیست. کَرَمتو شکر. ولی خدایی به جای مراد، قل‌مراد نفرست :| (۱۹ مهر ۹۷، ۰۸:۵۳)

خواننده‌های اینجا اغلب سن‌پایینن. بعیده قل‌مراد یادشون بیاد :|

۸۰. امید و مامان تهران پیاده شدن. می‌خوان برن خونهٔ خالهٔ مامان. هر چهار تا خالهٔ مامان تهرانن. منم چند ثانیه پیاده شدم برای خداحافظی. موقع پیاده شدن بهشون میگم منم می‌خوام پامو بذارم خاک تهران؛ امید میگه خاک نیست سنگ‌فرشه. بعد با لهجهٔ شهرستانی! می‌پرسه تا حالا اومدی تهران؟ :))) امید و مامان خونهٔ خالهٔ مذکورو ندیدن و منم تو این چند سالی که تهران بودم، یه بار سال اول دانشگاه با خاله‌م رفتم و نیم ساعت یه ساعت بیشتر نموندم (۱۹ مهر ۹۷، ۱۱:۵۷)

یاد دخترخالهٔ بابا افتادم که وقتایی که خوابگاه نداشتم می‌رفتم خونه‌شون و پیش میومد که تا یه هفته هم خونه‌شون می‌موندم

۸۱. داریم برمی‌گردیم، اون وقت کلی کلیدواژه‌ مونده که هنوز فرصت نکردم در موردشون بنویسم.

مورد اول یه بچهٔ گوگولی ناز بود تو بغل باباش بود. تو یکی از صحن‌ها. باباهه بغلش کرده بود و داشت می‌بردش و من فقط پاهای کوچولوشو می‌تونستم ببینم. و برای اینکه بیشتر ببینم این بچه رو، راه افتاده بودم دنبالشون و هی پاهای کوچولوشو نگاه می‌کردم و هی ذوق می‌کردم. چون لباسش قرمز بود حدس می‌زنم دختر بود.

مورد بعدی یه گوگولی پسر بود. ایشونم بغل باباش بود و تو آسانسور دیدمش. بچه‌هه نگام می‌کرد و می‌خندید و دستاشو می‌ذاشت روی چشماش و دستاشو برمی‌داشت و دوباره می‌خندید. به قدری شیرین بود خنده‌های این بچه که اگه بغل مامانش بود حتتتتتماً ازش می‌خواستم اجازه بده باهاش سلفی بگیرم. ولیکن متأسفانه بغل باباش بود و روم نشد یه همچین درخواستی کنم.

مورد سوم یه فسقلی نمی‌دونم دختر یا پسر بود که تو بی‌آرتی بغل مامان‌بزرگش خوابیده بود و با تمام قوا انگشتاشو کرده بود تو حلقش. از مامانش اجازه گرفتم از خوابش عکس بگیرم و گرفتم. اینو از وقتی تو ایستگاه منتظر بی‌آرتی وایستاده بودیم دیده بودمش و هی اتوبوس میومد و می‌رفت و من منتظر بودم ببینم اینا کی سوار میشن که منم سوار همون بی‌آرتی بشم که اینا شدن :|

یه پسر ناز حدود سه ساله هم تو حرم دیدم که یه لنگه از کفشاش از کیسه افتاد و رفتم دنبالش و کفششو بهش دادم.

مورد یکی مونده به آخرم یه پسر به اسم امیرحسین بود (حدوداً سه ساله) دیشب تو لابی منو دید و گفت تو تا حالا تُجا بودی؟ اولین بارم بود می‌دیدمش. سؤال و قیافه‌ش انقدر بامزه بود که می‌خواستم محکم بگیرم و تا می‌تونم تو بغلم بچلونمش. دوباره سؤالشو تکرار کرد :))) منم نمی‌دونستم چی بگم. گفتم حرم بودم تا حالا.

گوگولی آخرم یه پسر هم‌سن امیرحسین بود. اولش فکر کردم اونه. دم در بودم که یهو اومد بیرون و دوید تو خیابون. خیابون فرعی بود. ولی پرتدد بود. ماشین رد می‌شد. اینم پرید وسط خیابون. یهو قلبم اومد تو دهنم. بدون اینکه فکر کنم دویدم طرفش و کشیدمش سمت خودم. بعد دیدم باباش اومد که علی، علی کجا میری؟ بیا تو. هلاک آرامش باباش بودم‌ (۱۹ مهر ۹۷، ۱۶:۰۵)

چهار تا بچه کمه برات :)) به نظرم یه مهد کودک تأسیس کن :دی

۸۲. قطار یتیم‌خانهٔ ایرانو پخش می‌کرد. بابا خواب بود، صداشو کم کردم و بعد دیگه خودمم خوابم گرفت و ندیدم. یه فیلم تاریخی در مورد ایرانه. در مورد قحطی‌ها و جنگ‌ها و بیماری‌ها و بدبختیا. جزو فیلم‌هاییه که دوست دارم با دقت و با اطلاعات کافی و مطالعه و پیش‌زمینه و همراه کسی که تاریخ خونده ببینمش و هیچ وقت این فرصت برام پیش نیومده تا حالا (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۲۶)

با تقریب خوبی این ژانر و موضوع تو فیلم و سریال، ژانر و موضوع مورد علاقهٔ منه

۸۳. میانه پیاده شدیم برای نماز. معمولاً تو ایستگاه‌ها بیشتر و بهتر آنتن دارم :) بابا رفته از بوفه نون بگیره برای شام تن ماهی بخوریم. چقدر از این ایستگاه‌های بین راهی خاطره دارم من (۱۹ مهر ۹۷، ۱۹:۴۳)

اینجا جلوی نمازخونه با یه فسقلی آشنا شدم که اصرار داشت کلاهشو دربیاره و مامانش نمی‌ذاشت :))

۸۴. با بابا داریم آمیرزا بازی می‌کنیم‌. مرحلهٔ ۱۵۰ ایم‌. با حروف «م»، «ر»، «د»، «ا» و «ن» باید ۹ تا کلمهٔ سه و چهار و پنج حرفی بسازیم. من: مراد و مدار :دی (۱۹ مهر ۹۷، ۲۰:۴۹)

سعدی میگه: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



۸۵. وااااای! خاطرهٔ اون روزی که دعوت شدیم مهمانسرای حرم رو نگفتم!

اون روز من می‌تونستم اسم چهار نفر دیگه رو تو اپ رضوان بنویسم. چهارتایی با امید و مامان و بابا رفتیم دفترشون که صحن غدیر بود تا کارتای دعوتو بگیریم. اول خواستیم با شمارهٔ ملی عمه‌م غذای پنجم رو هم بگیریم ببریم هتل بین بقیه پخش کنیم. بعد دیدیم نمیشه و باید کارت ملیشم باشه که نبود. تازه این‌جوری اونم تا سه سال محروم میشد از خوردن غذا که منصفانه نبود. جای مهمان پنجم خالی موند و به عبارتی سوخت. خودمونم تا سه سال نمی‌تونستیم دعوت بشیم. کارتای دعوت رو گرفتم و اومدم بیرون. بیرون یه آقای مسن با لهجهٔ اصفهانی دم در ازم پرسید ببخشید دخترم، شوما چجوری ثبت‌نام کردی و گوشیشو درآورد. گفتم یا باید پیامک می‌دادید و عدد ۳ رو به ۸۸۰۰ می‌فرستادید، یا اپ رضوان رو نصب می‌کردید. گفت همین کارو کردم و نشونم داد. گفتم درسته. الان شما تو لیست قرعه‌کشی هستید و باید منتظر بمونید تا اسمتون دربیاد و بهتون پیامک بدن که بیاید. کد نصب اپ رضوانو نشونم داد گفت این نیست؟ گفتم این کد نصب برنامه است. خانومشم پیشش بود. گفتم ما چهار نفریم و غذای پنجم رو نگرفتیم. می‌خواین بیاین بپرسیم ببینیم میشه اسم شما رو وارد سیستم کرد یا نه. به خانومش گفت تو برو. اسم خانومش فاطمه بود. اومد و از دختری که مسئول این بخش بود خواستم این خانوم رو هم به لیست اضافه کنه. اولش گفت نمیشه دیگه شما کارتاتونو گرفتید. گفتم فکر کنم این غذا قسمت این خانوم و آقاست. هیچ راهی نداره؟ گفت کارتاتونو پس‌ بدید از اول هر پنج تاتونو وارد سامانه کنم. برگشتم کارتا رو از بابا گرفتم و آوردم پس دادم و دوباره گرفتم و یکی رو دادم به خانومه و ته دلم خیلی خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم.

بعد از خوردن غذا!

بیست سی نفر پشت در صف بسته بودن و از هر کی که میومد بیرون بقیهٔ غذاشونو می‌خواستن. درخواست معمولی نه ها! با حمله. من و مامان نصف غذامونو قبل خوردن کشیده بودیم تو ظرف‌ یه بار مصرف. وقتی اومدیم بیرون یه خانومه ازمون خواست غذامونو بهش بدیم. من گفتم برنج خالیه. تا اینو گفتم دستشو آورد جلو و ظرفو کشید طرف خودش. بعد دو تا خانومی که همراهش بودن گفتن ما هم می‌خوایم. بعد یه آقاهه! بعد چند نفر دیگه اضافه شدن و دورمون حلقه زده بودن. به‌شدت هم بارون میومد. نمی‌دونستم چی کار کنم. به همه که نمیشد بدم و به یه نفرم نمی‌دونستم کدوم مستحق‌تره. به‌نظرم آدم مستحق انقدر وحشی نمیشه کیسه رو از دست آدم بکشه پاره کنه. امید و بابا جلوتر از ما رفته بودن و منتظرمون بودن. دیدن نمیایم برگشتن و وضعمونو دیدن. امید اومد جلو و نجاتمون داد :)) وضعیت سخت و غم‌انگیز و ترسناک و عجیبی بود (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۳۶)



۸۶. یه بارم تو یکی از صحن‌ها از جلوی یکی از محل‌هایی که برای اطلاعات و پرسش و راهنمایی بود رد می‌شدم، یه آقا و خانوم پیر اومده بودن از خادم می‌پرسیدن چجوری می‌تونن غذای مهمانسرا رو بگیرن و اونم راهنماییشون کرد با پیامک یا اپ. اونا گفتن ما سواد نداریم و آقای خادم بیشتر راهنمایشون کرد و گفت الان تو لیست قرعه‌کشی هستین و هر موقع دعوت بشید پیامک میاد. آقاهه گفت ما سواد خوندن پیامکو نداریم میشه هر موقع پیامک اومد بهتون نشون بدیم بخونید برامون؟ خادم گفت آره حتما.

از ته دلم می‌خواستم خیلی زود پیامک دعوت براشون ارسال بشه. کاش دعوت شده باشن :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۰:۴۵)

بعد از بچه‌ها، عاشق پیرمردا و پیرزنام. انقدر که با غیرهم‌سنم حال می‌کنم با هم‌سنم نه

۸۷. رسیدیم و الان داریم با اسنپ می‌ریم خونه :) شمارهٔ پلاک اسنپ، دو رقم سمت چپش شصت‌وهشته. این عددم من خیلی دوست دارم :) (۲۰ مهر ۹۷، ۰۱:۰۱)

اون شمارهٔ ایرانسلم هم که کسی نداردش یه ۷۱ توشه یه ۶۸

شغل دوم این اسنپم تولیدی کفشه

۸۸. عرضم به حضور انور و منور این سه نفر آنلاین که با خودم میشیم چهار تا، لباسا رو به سه قسمتِ رنگی، سفید و تیره تقسیم کردم و منتظرم صبح بشه بندازم تو ماشین. و از اونجایی که مادر گرامی الان تهرانن، من و ابوی داریم پت و مت طور دنبال وسیله‌های مورد نیازمون که جاشونو فقط مامان بلده می‌گردیم. از جمله آبپاش :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۳:۲۶)

شاید باورتون نشه ولی یکی از کارهای مورد علاقه‌م ریختن لباس‌های کثیف داخل ماشین و اتو کردنشونه :))

۸۹ پست مخصوص بانوان :دیچهار خوابیدم و هشت و نیم اینا بیدار شدم و اول لباسا رو انداختم تو لباسشویی. دارم خونه رو مرتب می‌کنم و تموم نمیشه. سوغاتیارم باید تقسیم کنم. این کیفی که خریدم رنگش با رنگ یکی از لاک‌هام سته و خیلی ذوق دارم براش به خاطر همرنگی. این لاکم تاریخ تولیدش ۲۰۰۸ هست. عمه‌م از سوریه گرفته بود چند تا و همه رو استفاده کردم و این چون رنگش خاص بود هر جایی نتونستم استفاده کنم و تا الان سالم مونده و خشک نشده. بزنم به تخته.

وااااای شانس منو می‌بینی؟! :| برقا رفت. الان لباسا تو ماشین نصفه نیمه شسته شده و گیر کرده :| برم صبونه رو آماده کنم :| (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۳۵)

تاریخ تولید لاکمو اشتباه گفتم. تولیدش ۲۰۰۴ هست انقضا ۲۰۰۸ و هنوز سالمه. چند بار توش استون ریختما. ولی برای بقیهٔ لاک‌هام هم همین کارو می‌کنم و خشک میشن باز بعد یه مدت. این یادش رفته خشک بشه‌.


این کیف و لاک و دفترو از از نمایشگاه نوشت‌افزار گرفتم


۹۰. دقت نکرده بودم گازمونم با برق کار می‌کنه :| ریموت پارکینگم با برق کار می‌کنه و فعلا تو خونه زندانی هستیم.

دیشب خواب دیدم کلید یه جایی رو سپردم به کفشداری شمارهٔ شش حرم یا یه کفشداری که شمارهٔ خونه‌ای که وسایلمو اونجا گذاشت شش بود. تحویل دادم و یه کم بعد گرفتم و دوباره همون‌جا تحویل دادم و گرفتم و سری بعد موقع تحویل دادن کلید گفتم یه مدت نمیام مشهد. شاید حدود یه سال. پرسیدم لازمه اینو می‌گفتم بهتون؟ گفتن آره کار خوبی کردی. اینایی که دیر قراره بیان امانتشونو پس بگیرن خوبه که بگن تا ما وسیله‌شونو یه جای دیگه بذاریم. اول فکر کردم کلیدو با خودم ببرم. کلید خوابگاه بود. بعد گفتم ممکنه وقتی میرم تهران یادم بره کلیدو بردارم بمونم پشت در. برای همین تحویل اونجا دادم. و نمی‌دونم خوابگاهی که تهرانه چه ربطی به مشهد داره :))) بعد خوابگاه جدیدمو دیدم. ینی رفتم اونجا. با ریحانه (هم‌اتاقی سال دومم) هم‌اتاقی شده بودم برای دکتری. من هنوز تو خواب دارم ادامهٔ تحصیل میدم :))) دختر فوق‌العاده خوب و مهربونی بود. ولی اون سال که باهاش هم‌اتاقی شدم فهمیدم نمی‌تونیم باهم زیر یک سقف زندگی کنیم. واقعا نمی‌تونستیم :| خصوصیات مهم هر دو مون در تضاد باهم بود. و البته از قبل باهم دوست بودیم و پارک و خرید می‌رفتیم. کلاس مشترک هم داشتیم. ولی هم‌اتاقی خوبی نمی‌تونستیم برای هم باشیم. تو خواب تا دیدمش گفتم چرا دوباره باهاش هم‌اتاقی شدم آخه. بعد همون‌جا تو خواب تصمیم گرفتم یه پست راجع به هم‌اتاقیام بنویسم و تجربه‌هامو بگم بهتون. ریحانه الان امریکاست. بعد سانازو دیدم. هم‌مدرسه‌ایم بود. اونم الان اون ور آبه. تا دیدمش یاد خاطرهٔ مثالی که زنگ زبان فارسی زد افتادم و براش تعریف کردم. مثال زده بود «علی پسر خوب همسایه آش آورد». کلی خندیده بودیم به مثالش. بهش گفتم اون موقع فکر می‌کردیم در آینده با علی ازدواج می‌کنی. ولی اسم شوهرش علی نیست. بعد رفتم سر یخچال دیدم یه دسر خوشگل اونجاست. دیروز داشتم عکسای مربی آشپزیمو از اینستا نگاه می‌کردم. کلی عکس دسر داشت. این دسرو برای همین تو خواب دیدم. پرسیدم دسرو کی درست کرده؟ ریحانه گفت من. طرز تهیه‌شو پرسیدم. گفت همون کاستره که توش پشمک هم ریختم. دیگه یادم نیست چی دیدم. فکر کنم مامان‌بزرگم هم دیدم. چون همیشه موقع دسر درست کردن کمکم می‌کرد. تختامون یه طبقه بود تو خوابگاهی که تو خواب دیدم (۲۰ مهر ۹۷، ۰۹:۴۰)

اینکه من تو خواب‌هام دارم در مقطع دکتری به تحصیلم ادامه می‌دم خیلی برام جالبه :)))

۹۱. در پارکینگ ما از این اتوماتیکاست که با ریموت باز میشه. خونه‌مونم دو طبقه است و دو تا خانواده بیشتر نیستیم. صبح همسایهٔ طبقهٔ پایینی در پارکینگو باز می‌کنه و ماشینشو درمیاره و میره مهمونی. ظهر، حدودای یک، من و بابا داشتیم می‌رفتیم بیرون و هر کاری کردیم در باز نشد. نیم ساعتی با ریموت و در درگیر بودیم و باز نشد. زنگ زدیم به همسایه‌مون و پرسیدیم ببینیم آیا اونا هم با در مشکل داشتن یا مشکل از ریموت ماست که گفتن مشکلی نداشتن‌. برگشتن و ریموتشونو آوردن و با مال اونا هم باز نشد. نیم ساعتم با اونا با در درگیر بودیم. حتی دستی هم باز نمیشد. تکون نمی‌خورد اصلا. بابا و آقای همسایه بعد از تلاش‌های بی‌وقفه ناامید شدن و دیگه داشتن پیچ‌گوشتی و انبر و چکش و وسیله‌هاشونو‌ جمع می‌کردن که یهو فکر کردم چرا از گوگل کمک نگیریم. کلیدواژه‌های باز کردن + در پارکینگ + بدون ریموت رو نوشتم و دیدم دو تا روش نوشته که روش اول موقع قطعی برق بود و روش دوم به صورت دستی. تو روش دستی نوشته بود اول برق رو قطع کنید که ما نمی‌کردیم. گفتم بابا اینجا نوشته اول برقو قطع کنید بعد با دستتون بکشید بالا. این کارو کردن و باز شد :) مشکل ریموت هنوز حل نشده ولی خوشحالم که تونستم بخشی از مشکل رو حل کنم (۲۰ مهر ۹۷، ۱۴:۲۴)

۱۸ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۹:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1178- تهران، به روایت تصویر

پنجشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۳ ق.ظ

برخی از عکس‌های مربوط به پست قبل 


۴۶ نظر ۱۴ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱۷۷- تهران

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ق.ظ

۱. ساعت شش و شش دقیقه، تهران، راه‌آهن

شش ماه و شش روز پیش همین جایی که الان ایستادم، گوشیمو درآوردم و نوشتم ساعت چهار و چهار دقیقه است. اولین روز چهارمین ماه سال و اولین روزِ بعد از ترمِ چهار. سوار قطار شماره‌ی چهارصد و نمی‌دونم چند به مقصد خونه با یه بلیت چهل و چند هزار و چند صد تومنی، تو یه کوپه‌ی چهارتخته، توی واگن شماره‌ی چهار. نگاه به بازدیدهای وبلاگم کردم و دیدم چیزی نمونده که بشه ۴۴۴۴۴۴. گوشیمو انداختم تو کیفم و دستمو گذاشتم زیر چونه‌ام و رفتم تو لاک خودم. حالا برگشتم. شش ماه و شش روز بعد، ساعت شش و شش دقیقه، تو یه کوپه‌ی شش‌تخته. 

۲. ساعت هشت، ایستگاه استاد معین، عکس پرینت، خوابگاه طرشت و پارک طرشت

از سال اول کارشناسی، هر چند وقت یه بار از هر کدوم از رویدادهای مهم و خاطره‌انگیز زندگی‌م یه چند تا عکس انتخاب می‌کردم و می‌دادم عکس‌پرینت چاپ کنه. اینترنتی سفارش می‌دادم و در واقع آپلودشون می‌کردم. و از اونجایی که نمایندگی‌ش بغل خوابگاهمون بود، حضوری تحویل می‌گرفتم و هزینه‌ی پست هم می‌موند تو جیبم. نزدیک هفتصد هشتصد تا عکس تا حالا چاپ کردم و هنوز در حال چاپم. از وقتی دونه‌ای دویست تومن بود، تا الان که ۶۷۵ تومنه. یکی از عکسا رو برای عملیات روز شنبه می‌خواستم و بقیه برای خودم بود. عکس‌های فرهنگستان، دورهمی با دوستام، سفر، عید، تولد، عروسی و هر صحنه‌ی خاطره‌انگیزی که بخوام بذارمش تو آلبومم و هر از گاهی ورق بزنم و روحم شاد شه. حواسم به ساعت نبود و وقتی رسیدم عکس‌پرینت دیدم کارمندا هنوز نیومدن و فقط آقای مستخدم تو بود که اونم تازه رسیده بود. با خوش‌رویی درو برام باز کرد و گفت ساعت کار اینجا هشت و نیمه و زود اومدی. گفتم پس برم نیم ساعت دیگه بیام. پرسید اومدی سفارشتو تحویل بگیری؟ گفتم آره. یه چند تا عکس سفارش داده بودم. سفارش شماره‌ی ۲۱۶۴۱۶. هفت هشت ده دیقه‌ای کمد انبوه از سفارشاتو گشت و آخر سر یه بیست و یک، شصت و چهار، شونزدهی یافت که از آن من نبود و به اسم یه آقاهه بود. گفت مطمئنی همین شماره بود سفارشت؟ ایمیلمو دوباره چک کردم و ضمن عذرخواهی و طلب پوزش، گفتم مثل اینکه تهش چهاردهه نه شونزده :دی. بنده خدا دوباره گشت و منم در حال فرورفتن داخل زمین بودم از شدت خجالت. عکسا رو گرفتم و رسیدو امضا کردم و تشکر و خدافظی. خدا خیرش بده. مِهرِ عکس‌پرینت هفت ساله به دلمه، ولی با برخورد امروز ایشون محبتم فزونی یافت و بیش از پیش شد به این مجموعه.

بعد همونجا وسط خیابون داشتم هول‌هولکی عکسا رو می‌دیدم. انگار نه انگار که خودم گرفتم و خودم آپلود کردم و عکس خودمه. انقدر برام جذابیت و تازگی داشت. آدمم نشدم با اون تجربه‌ی به باد رفتن عکسام. سال‌های اول دانشگاه عکسای مدرسه‌مو داده بودم برای چاپ و همچین که تحویل گرفتم باز کردم تو خیابون ببینم و چشتون روز بد نبینه از دستم لیز خوردن و همه‌شون ریختن رو زمین و باد بردشون :دی. چهل و یکی عکس سفارش داده بودم. چهل تاشو پیدا کردم و یکی‌شم انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. که بعد از کلاس برگشتم و دوباره اون منطقه رو گشتم و دیدم یکی پیداش کرده و ریزریزش کرده گذاشته گوشه‌ی دیوار. منم برداشتم چسبوندم و الان هر موقع آلبوممو ورق می‌زنم و می‌رسم به اون عکس، یاد اون روز می‌افتم و اینکه پشت دستمو داغ کرده بودم تو خیابون عکس نبینم. ولیکن توبه کردم که دگر می نخورم، به جز امشب و فردا شب و شب‌های دگر.

کوچه‌ی بغل عکس‌پرینت خوابگاه دوره‌ی کارشناسی‌م بود. یه سر رفتم اونجا که از جلوش رد شم تجدید خاطره بشه. بعد مثل قدیما چنانکه گویی دارم میرم دانشگاه، به مسیرم ادامه دادم و الان اومدم نشستم پارک نزدیک دانشگاه و صبونه می‌خورم. یه عده هم دارن برای خودشون ورزش می‌کنن. این پارکو دوست دارم. قرارامو معمولا تو همین پارک می‌ذاشتم. بغل خوابگاه بود و خوش‌مسیر. وقتایی که بابا میومد تهران براش صبونه آماده می‌کردم و میومدیم همین جا می‌خوردیم. یه بارم رفتیم کله‌پزی نزدیک خوابگاه پسرا اونجا صبونه خوردیم. من البته فقط عکس می‌گرفتم و سعی می‌کردم به دل و روده‌م مسلط باشم نیاد تو دهنم. خدایی درک نمی‌کنم چشم و مغز و زبان و گوش و حلق و بینی یه گوسفند چه طور انقدر جذابیت دارن برای بعضیا. جذابیتش اصن بخوره تو فرق سر من، سوال اساسی‌م اینه وقتی سرشو می‌پزن، محتویات بینی‌ش نمی‌ریزه بیرون؟ اونم خوشمزه است ینی؟

۳. ساعت ۱۰، مترو شریف

این بیچاره‌هایی که کتاب به دست و سرشون تو جزوه صبح پنج‌شنبه دارن میرن دانشگاه یحتمل میانترم دارن.

و جا داره یادی بکنم از کتابخونه‌ی طرشت که توی پارک طرشته و من امتحان ریاضی و مباحث کرل و دیورژانسو اینجا برای امتحان خوندم. یه بارم با سحر رفتیم امامزاده‌ی بغل کتابخونه. باید تحقیق کنم ببینم این طرشت کیه که این همه چیز میز به اسمشه.

اون شرکته که یه مدت توش کار می‌کردم بغل مترو شریفه. اومدم از جلوش رد شم هم خاطرات کاری تجدید بشه هم برم عملیات بعدی رو به انجام برسونم.

۴. ساعت ۱۰:۵۹، سر کوچه‌ی نرگس اینا

۵. ساعت ۱۳، در حال سورپرایز کردن مریم بابت تولدش، با یک فقره ساعت هوشمند، خونه‌ی نرگس اینا، حاضرین: نرگس، نگار، مینا، من و مریم

۶. ساعت ۱۴، کم‌کم می‌خوایم میز ناهارو بچینیم.

۷. ساعت ۱۴:۳۰، داریم ناهار می‌خوریم.

۸. ساعت ۱۵، کماکان داریم ناهار می‌خوریم. نرگس برای هفت نفر اندازه‌ی هفتاد نفر غذا درست کرده. سوپ، قرمه‌سبزی، اردک، سالاد ماکارونی، یه چند جور سالاد دیگه و مخلفات!

۹. ساعت ۱۵:۳۰، بچه‌ها دارن ظرفا رو می‌شورن و غذاها رو به داخل یخچال منتقل می‌کنن. منم دارم ثبت می‌کنم خاطراتو. ناظر کیفی و فنی هم هستم :دی

۱۰. ساعت ۱۶، با همکاری لادن و فاطمه (تأکید کرد ازش اسم ببرم و تگش کنم) و نگار و مریم و مینا و زهرا (زهرا خودش نبود، ولی کادوش بود) نرگسو به سورپرایزانه‌ترین شکل ممکن با کادوهامون غافلگیر کردیم و بعدشم ازش خواستیم فیلم عروسی‌شو بیاره نشون‌مون بده.

۱۱. ساعت ۱۶:۳۰، کماکان داریم فیلم می‌بینیم و چای دارچینی می‌خوریم و نرگس ازمون می‌خواد میوه پوست بکنیم ولیکن نمی‌کنیم. چون تا خرخره ناهار خوردیم و جا نداریم.

۱۲. ساعت ۱۷، داریم متفرق میشیم. 

۱۳. ساعت ۱۷:۳۰، دارم ایستگاه امام خمینی خط عوض می‌کنم برم خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا

۱۴. ساعت ۱۸، تو قنادی‌ام و دارم شیرینی‌های مورد علاقه‌ی خودمو برمی‌گزینم بخرم برای دخترخاله اینا :دی و نیز یه جعبه شکلات برای عملیات روز شنبه (همون عملیاتی که یه عکسم چاپ کردم براش. ارجاع به بند ۲)

۱۵. ساعت ۱۹:۳۰، با دخترخاله اینا داریم می‌ریم تهران‌گردی. خسته‌ام :( جنازه‌ام به‌واقع :(

۱۶. ساعت ۲۱، ذرت مکزیکی و آیس‌پک، میدون ولیعصر

۱۷. ساعت ۲۲، اولین باره میام پارک ساعی. اینجا پر مجسمه‌ی حیواناته. کنار مجسمه‌ی جغد عکس گرفتم و داریم برمی‌گردیم خونه. هوا سرده و منم نه کاپشن آوردم با خودم نه پالتو. امیدوارم سردتر نشه :(

۱۸. ساعت ۲۳ پنج‌شنبه، با تمام وجود خوابم میاد. از سه صبح بیدارم.

۱۹. ساعت ۷:۱۰ بیدار شدم تندتند (سه چهار دیقه تا طلوع نمونده بود) نماز صبمو خوندم و گور بابای کنکور گویان می‌خوام برای یه بارم که شده صبح جمعه رو تا لنگ ظهر بخسبم!

۲۰. ساعت ۸:۴۵، ولیکن هنوز بیدارم و خیره به سقف. و دارم فکر می‌کنم تو این یه ساعت چند تا تست می‌تونستم بزنم. تف به ذات کنکور کلاً. دیشب خواستم مثل فیلمای وطنی با روسری بخوابم، دخترخاله نذاشت که خیالت راحت؛ هیشکی نمیاد این اتاق. بعد من امشب همه‌ش خواب می‌دیدم در اتاق باز میشه و ملت هی میان اینجا و منو بی‌حجاب می‌بینن. جالبه من اصن تو خواب دغدغه‌ی حجاب ندارم و اولین بارم بود خواب اسلامی می‌دیدم. یه بار خواب دیدم خندوانه دعوتم کرده و منم موهامو با یه کش ساده بسته بودم و در برنامه‌شون حضور به عمل رسونده بودم.

بلند شم یه کم درس بخونم :(

۲۱. چرا من از دیشب هر چی اینترنت مصرف می‌کنم حجم بسته‌م تموم نمیشه؟ حتی حجم شبانه‌م هم ثابته و کم نمیشه. تا ساعت ۹ صبح اینجوریه. آیکون تفکر در راستای چرایی و چگونگی این امر

۲۲. سردرد و ژلوفن!

۲۳. ساعت ۱۳، سبزی‌فروشی سر کوچه‌ی دخترخاله اینا. تو لیستی که دستمه نوشتم نیم کیلو گشنیز و شوید، سیر تازه چهار پنج شاخه، یه کیلو سبزی قرمه‌سبزی، شنبلیله کم بذاره. اگه اینا رو نداشت نیم کیلو تره و جعفری. خیار اگر خوب بود (پرسیدم خوب ینی چی؟ دخترخاله گفت بوته‌ای باشه خوبه، درختی خوب نیست. و بنده تا بدین سن نمی‌دونستم خیار دو جوره و خوب و بد داره)، یک کیلو.

۲۴. ۱۶:۳۰ سر سجاده‌ی نماز ظهر (شما یاد نگیر و اول وقت بخون). دیروز با بچه‌ها بحث نماز شکسته بود و حواسم بود که نماز خونه‌ی نرگس اینا رو شکسته بخونم. امروز یادم رفت و نشکوندم و دوباره خوندم. تهرانِ عزیزم، وقتی نمازامو اینجا شکسته می‌خونم احساس غریبی می‌کنم باهات :(

۲۵. چرا با بسته‌ی ایرانسلم فقط تلگرام باز میشه و با بسته‌ی همراه اولم همه چی؟ و چرا اینستاگرامم فقط به شرط فیلترشکن باز میشه؟ چرا خب آخه!؟

۲۶. ساعت ۱۹، گفتن کجا بریم امشب؟ گفتم پارک لاله. خوابگاه ارشدم بغل پارک لاله بود و کلی خاطره داشتم تو این پارک. تجدید شدن :)) تیم شیما اینا هم تو پارک بودن. دیدمشون، ولیکن نرفتم احوالپرسی کنم.

۲۷. فردا راهپیمایی‌ای چیزی قراره رخ بده؟ اداره‌جات و دانشگاه‌ها تعطیل نباشن یه وقت. به خدا کلی کار دارم.

۲۸. ساعت ۷:۳۰ شنبه، نماز صبم با چند دیقه تأخیر قضا شد. تف به ریا، ولی این اتفاق هر چند صد سال یه بار می‌افته. 

۲۹. ساعت ۸، تو مترو نشستم و منتظرم خلوت شه سوار شم. با اینکه منِ نی قلیون حجم قابل توجهی رو اشغال نمی‌کنم، ولیکن له که میشم. نمیشم؟ یقیناً میشم اگه الان سوار شم.

۳۰. ساعت ۸:۳۰، کماکان توی مترو. راننده گفت دو تا ایستگاه بعدی نگه‌نمیداره و اونایی که مقصدشون اون دو تا بود سوار نشدن و سواره‌ها هم پیاده شدن با بعدی برن. با این حرکت خیرخواهانه و انسان‌دوستانه‌ی راننده موجبات سوار شدن من فراهم شد و هم اکنون عازم شریفم برای گرفتن تعدادی کتاب از کتابخونه‌ش، برای خودم، ولیکن به اسم مریم و نرگس و لادن.

۳۱. بخوای بری شریف، هم می‌تونی ایستگاه شریف پیاده شی، هم ایستگاه حبیب‌اله هم استاد معین. ایستگاه شریف نزدیک در اصلی دانشگاه نیست ، ولی بغل کتابخونه مرکزیه و خب منم دارم میرم کتابخونه. ولیکن دانشجوهایی که در حال تحصیل در این دانشگاه نیستنو از این در به سختی راه میدن تو. به واقع از هر صد باری که از این در خواستم برم تو، ۹۸.۲ دفعه‌ش نتونستم. الانم دارم شانسمو امتحان می‌کنم.

۳۲. ساعت ۸:۴۵، رسیدم. ینی الان هر کی آنلاین باشه و اینو بخونه و ایستگاه شریف هم باشه می‌تونه دیدگانش رو به جمال من منوّر کنه. و چه سعادتی!

۳۳. وای باورم نمیشه حتی کارت شناسایی هم نخواست ازم. با کلمه‌ی عبور «من فارغ‌التحصیل شدم» نگهبانه لبخندی مهربانانه و زد و گفت بفرمایید. خجسته بااااااد اییییییین پیروزی. ایییییین پیروزی خجسته باد! البته نگهبان دم در آقا بود و یه ورودی بیشتر نداشت. تا جایی که یادمه در ورودی پسرا و دخترا جدا بود قبلا و نگهبان دخترا خانوم بود. الان اون خانومه نبود.

۳۴. ساعت ۹، طبقه‌ی اول کتابخونه مرکزی. ۹:۳۰، طبقه‌ی دوم. از ده تا کتابی که می‌خواستم دو تاش رفرنس بود و نمیدن (نباید هم بدن خب)، یکیش گم و گور شده بود و معلوم نبود اشتباهی کجا گذاشته بودن که نه امانت بود نه تو کتابخونه. یکیشم تا دیروز امانت نبود و امروز گرفته بودن. می‌دونین این ینی چی؟ ینی یکی هست که یه همچین موقعی کتابایی که من لازم دارمو لازم داره. ینی یه رقیبِ احتمالا شریفی و قدر قدرت دارم.

۳۵. ساعت ۱۰. اومدم دانشکده منتظر بچه‌هام جلسه‌شون تموم شه بریم کتابا رو بگیریم. مسئول کتابخونه گفت به دانشجوهای دانشگاه‌های دیگه کتاب نمی‌دیم. من الان دانشجوی دانشگاه‌های دیگه محسوب میشم. گفت ولی یه طرح غدیر هست که عضو باشی میدیم. گفتم اصن اسم اینی که می‌گین رو نشنیده بودم. دارم با در و دیوار دانشکده تجدید خاطره می‌کنم. یه دختره اومد ازم پرسید ۳۰۸ جنوبی کجاست؟ می‌خواست تمریناشو تحویل تی‌ای بده. الهی بمیرم براش. تمرین تحویلی یکی از عذاب‌های اخرویه که در دنیا اجرا میشه روی آدم. گفتم همین روبه‌رو ۳۰۸ جنوبیه. به واقع من الان روبه‌روی اتاق ۳۰۸ جنوبی که همون عرشه باشه نشستم. مریم گفت ۱۱ تموم میشه جلسه‌شون. فکر کنم بهتره برم کتابخونه و تو این فاصله چار صفه کتاب بخونم. لابد الان رقیبم هم داره مطالعه می‌کنه :دی

۳۶. فعلا کتابخونه‌ام. اومدم نشستم کنار مسئول بخش مراجع. قبلا بغل قفسه‌ها میز و صندلی‌هایی برای دانشجویان تعبیه شده بود که دیگه نیست انگار. مریم نیومده هنوز. سپرده بودم به آقای پ. که پرس‌وجو کنه و اگه امروز جلسه‌ی تصویب بود خبر بده که برم. الان زنگ زد گفت هست. باید تا ۲ خودمو برسونم فرهنگستان. با هشت جلد کتاب. از شانس من هر دانشجوی دکترا هشت تا کتاب می‌تونه بگیره و مریم هم دکتراست و کلا امروز رو شانسم. در راستای پایان‌نامه‌م با دکتر حداد کار مهمی دارم و پیداش نمی‌کنم. دیگه گفتم یا باید برم خونه‌شون برای کلاس مثنوی، که هر هفته پنج‌شنبه‌هاست و دیروز صبح باید می‌رفتم، یا تو این جلسه‌های تصویب معادل‌های فارسی که هر دو هفته یه باره و از شانس من این هفته هم هست شرکت می‌کردم. برم ببینم این سری چیا رو می‌خوان تصویب کنن.

۳۷. ساعت ۱۱:۵۵. مریم نیومده هنوز و من دارم از بی‌خوابی می‌میرم به واقع. تازه می‌خواستم خونه‌ی مطهره و امممم چی صداش کنم خانمِ مهدی رو؟ خب الان من نمی‌دونم می‌تونم از خانومش تو خاطراتم اسم ببرم یا اسم همسر فرد جزو اطلاعات شخصی فرد محسوب میشه. خودش تو وبلاگش اسمشو گفته ها، ولی خب ما اینجا خانم مهدی صداش می‌کنیم. حالا بعداً منم که شوهر کردم، شما خواستین از شوهرم اسم ببرین تو خاطراتتون، آقای نسرین؟ نه خب همون مراد صداش کنین. بعدشم اینکه چرا شما باید با شوهر من خاطره‌ی مشترک داشته باشین که اسم ببرین اصلاً. بله عرض می‌کردم. قرار بود برم خونه‌شون. با مطهره اینا همسایه‌ن و خب از اونجایی که مطهره هم‌کلاسیم بود با مطهره راحت‌ترم و گفتم اول برم مطهره رو ببینم، بعد با مطهره بریم خونه‌ی اونا. هماهنگم کرده بودم همسراشون سر کار باشن اون موقع. ولی خب امروز کلی کار دارم و نرسیدم برم. مطهره هم کلاس داره فکر کنم و سختش میشه اگه الان برم. از همه مهم‌تر اینکه برای عکسی که چاپ کردم قاب عکس دلخواهمو پیدا نکردم هنوز. عکس نرگس و مامانشو (مامان نرگس میشه خانم مهدی :دی) از پروفایلشون کش رفتم و چاپ کردم. پنج‌شنبه برای همین رفته بودم عکس‌پرینت. حالا درسته مهدی هر صد سال یه بار وبلاگمو می‌خونه، ولی امیدوارم یه امروزو نخونه و سورپرایزم به فنا نره. دنبال قاب عکس با طرح گل نرگسم. نرگس که یادتونه؟ دختر مهدی. همین تیر ماه به دنیا اومد و یه پست اختصاصی هم براش نوشته بودم. 

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/1103

۳۸. ساعت ۱۲، انگار کار مریم خیلی طول می‌کشه. خواستم برم کارت دانشجویی‌شو بگیرم، مسئول کتابخونه گفت نمیشه و خودش باید بیاد. حالا اگه نمی‌گفتم کارت خودم نیست نمی‌فهمیدا. دیگه چی کار کنم که نمی‌تونم صداقتو زیر پا بذارم و خدشه‌دارش کنم. کتابا رو گذاشتم تو پلاستیک تحویل مسئول کتابخونه دادم و به مریم گفتم هر موقع کارش تموم شد بره کتابخونه کتابا رو بگیره و بذاره همون جا، عصر برگردم برشون دارم. 

۳۹. ساعت ۱۲:۳۰، ایستگاه طالقانی. در حال حاضر پنج تا دست‌فروش در فاصله‌ی یه متری‌م هستن و در حال مخ‌زنیِ مشتریانن. مترو تا حدودی خلوته و صندلی گیرم اومده. اون چند نفری هم که ایستادن جَوونن و حاضر نیستم بلند شم جامو بدم بهشون. یه پسره اومده واگن بانوان خودکار می‌فروشه. خودکارش از ایناست که با پاکن پاک میشه. شبیه مداد نیست، چون پاکنشم فرق داره. نمی‌دونم چه جوریه. یه دونه سه تومن، دو تا پنج هزار. یه خانومه هم فتیر (شایدم فطیر) می‌فروشه. ضمن تبلیغات، داشت طرز تهیه‌شم توضیح می‌داد و می‌گفت خانومای آذری می‌دونن فطیر چیه. من به عنوان یک بانوی آذری اولین بار اسم فطیرو تو وبلاگ مهدی که جنوبیه خوندم و اولین بارم امسال که شمال رفته بودیم، برگشتنی (برگشتنی قیده، ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم) سراب نگه‌داشتیم و اونجا خریدیم خوردیم. من بای‌دیفالت چیزای جدیدو دوست ندارم مگه اینکه خلافش ثابت بشه. فطیرم اولش فکر کردم دوست ندارم. ولی خوردم و نمردم و خوشمزه هم بود. نمی‌دونم سوغات کجاست دقیقاً. ولی واس ماس به هر حال.

۴۰. ساعت ۱۳، متروی حقانی، زیر سایه‌ی درختان باغ‌موزه‌ی روبه‌روی فرهنگستان. هم باغه، هم موزه‌ی تانک و موشک و اینا. باغ‌موزه‌ی دفاع مقدسه فکر کنم. دو سال آزگار مسیر هر روزه‌ی من به فرهنگستان این باغ‌موزه بود. از مترو تا فرهنگستان یه ربع پیاده راهه. این مسیر باغ‌موزه تاکسی نداره. پیاده نخواین بیاین باید دم در مترو سوار ون بشین از اتوبان بیاین. پر شدن ون ده بیست دیقه طول می‌کشه معمولا. برسم، اول میرم نمازخونه بعد کتابخونه بعدشم تا خدا چی بخواد.

۴۱. ای وایِ من. گفتم قبل نماز و کتابخونه یه سر به منشی دکتر بزنم وقت بگیرم برای فردا پس فردا. دیدم دکتر داره ناهار می‌خوره. گفت یه دیقه واستا ناهارم الان تموم میشه... استرس گرفتم...

۴۲. ۱۳:۲۷، دفتر ریاست. منتظر تموم شدن ناهار رئیس. دستام از استرس می‌لرزه موقع تایپ این سطور.

۴۳. یه کم صحبت‌های شخصی کردیم و منم که صحبتام خاطره‌طوره. خوشش اومد و گفت خاطرات مربوط به زبان و فرهنگستانتو بنویس بیار برام. آدرس وبلاگمو بدم بهش؟! :))))

۴۴. الان جلسه‌ام. استاد شماره‌ی ۳ و ۵ و ۸ هم هستن. با جناب هوشنگ مرادی کرمانی همزمان وارد اتاق شدم و همه به احترام ایشون برخاستن و خب منم به معیت ایشون حال کردم. دورترین صندلی نسبت به صندلی ریاست نشستم الان. دقیقاً روبه‌روی دکتر :دی نه ناهار خوردم نه نماز نه کتابخونه... ای وایِ من! عشقم استاد شماره‌ی ۱۱ هم اومد. خب دیگه. جلسه رسمیه. الان گوشی‌مو می‌گیرن می‌کنن تو حلقم.

۴۵. ساعت ۱۴:۴۵، یکی از اساتید شریف که اخیراً استاد ممتاز شدن هم اینجان. ملت بابت این مقام ازش شیرینی میخوان. تو این استکانای کمرباریک برامون چای آوردن. نیم ساعت پیش، یکی تو اتاق رئیس خوردم و این دومیه. جلسه هم قراره دو ساعت طول بکشه. بیرونم نمیشه رفت. یه بطری آبم تو مترو خوردم. متوجه هستین که چی میخوام بگم؟ 

۴۶. ساعت ۱۵:۳۰، بازم چای آوردن. از طرفی گشنمه، از طرف دیگر معده‌م و دل و روده و کلیه‌هام دارن منفجر میشن، و نکته‌ی مهم‌تر آنکه نیاز دارم یه چیزی تو مایه‌های چای که محرک مغز و اعصابه بخورم خوابم بپره. اینایی که شما الان می‌خونید زیر میز تایپ میشن :))

۴۷. ساعت ۱۶:۱۵، تموم شد. الان هم گشنمه هم نمازم داره قضا میشه هم سرویس بهداشتی روبه‌روی اتاق استاد شماره‌ی یازدهه، هم با همه‌ی اساتید سلام و احوالپرسی کردم جز ایشون. و هم اینکه الان پیش خانم ت. ام و دارم یه سری اسناد مهم ازش می‌گیرم و اگه نگیرم دیگه دستم بهش نمی‌رسه بگیرم.

۴۸. ساعت ۱۶:۴۵، نمازخونه‌ی فرهنگستان نشستم روبه‌قبله دارم نون و پنیری که برای صبونه‌م تدارک دیده بودمو می‌خورم. نزدیک نمازخونه یه سرویس هست برای خانوما که کلیدش پشت در نمازخونه است و همیشه قفله. و همگان از محل اختفای کلید آگاه نیستن. اونو برداشتم و خودمو از مرگ حتمی نجات دادم. تا شش باید خودمو برسونم شریف که کتابارو بگیرم. این در حالیست که الان آقای پ. بالا منتظرمه که راجع ایده‌هاش و وبلاگ اصطلاح‌شناسی و مباحثی از این دست باهام مشورت و تبادل نظر کنه. نمی‌خوام هم بگم بیا تو مسیر صحبت کنیم. خلاصه یه سر دارم هزار سودا.

۴۹. ساعت ۱۷:۴۰ متروی حقاقی. بدیِ مسیر فرهنگستان اینه که برای رفتن، حداقل چهار تا دونه تاکسی پیدا میشه، ولی مسیر برگشت یه‌طرفه است و باس پیاده برگردی تا مترو. باغ‌موزه‌م این موقع شب خلوت و تاریکه و دیگه راهی نمی‌مونه جز اتوبان. از خستگی پای چپ و کتف چپم باهم دارن کنده میشن. اگه برم ببینم مسئول کتابخونه رفته همونجا نفت می‌ریزم رو خودم، هم خودمو آتیش می‌زنم هم کتابخونه رو. 

۵۰. ساعت ۱۸:۱۰، ایستگاه امام خمینی. باید پیاده شم. الان اینا رو توی واگن بانوان می‌نویسم. در شرایطی که از شش جهت در محاصره‌ام.

۵۱. ساعت ۱۸:۳۴، نرگسو دیدم سر کوچه

۵۲. ساعت ۱۸:۳۵، دم در نگهبانی. آیا راهم خواهد داد؟

۵۳. ساعت ۱۹، ایستگاه امام خمینی، به سمت خونه‌ی دخترخاله. کتابا رو گرفتم. در کمال ناباوری ساعت کار کتابخونه تا ۱۸:۴۵ بود و من ۱۸:۴۴ رسیدم اونجا. نگهبان دم در دانشگاهم نه کارت خواست نه چیزی پرسید. خداوندگار عالم را هزاران مرتبه شکر که ظهر مریم نتونست بیاد بگیره. ظهر می‌گرفتم، هشت تا کتابو چه جوری می‌خواستم ببرم فرهنگستان؟ من حیث المجموع از وزن خودمم بیشتره وزن این کتابا. و نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که من اینا رو یه بار دیگه باید کول کنم برگردونم شریف.

۵۴. یه خانومه تو مترو داشت زیتون می‌فروخت. زیتوناشو سپرد به من که بره تبلیغات کنه و اونایی که دستش بودو بفروشه. ولی برنگشت. منم داشتم پیاده می‌شدم و سپردمشون به یه خانوم دیگه.

۵۵. ساعت ۲۰، اگه فکر کردین چون روز سختی داشتم همچین که رسیدم خونه، تخت گرفتم خوابیدم سخت در اشتباهید. دخترخاله یه بشقاب آش دوغ داده دستم و سین جیمم می‌کنه ببینه معیارام برای ازدواج چیه و آیا کسی رو زیر سر! دارم یا خیر. و اخیراً آیا خواستگار داشتم یا نه . اگه آره چرا بهشون گفتم نه. بعد فکر کن می‌پرسه دوست داری اسم شوهرت چی باشه. اونم الان که نصف مغز و بدنم از کار افتاده و از خستگی نای حرف زدن ندارم. دقیق‌تر که فکر می‌کنم نای تایپ هم ندارم...

۵۶. ۶ صبح یکشنبه، با چشمانی که به زور باز میشن، با دست چپی که از کار افتاده و فقط با راست میشه تایپ کرد و درد زانو! دارم شصت هفتاد پست نخونده‌ی دیروزو می‌خونم و کامنت می‌ذارم براتون. ماشالا ۹۸.۲ درصدتونم سیاسی نوشته بودین.

۵۷. جلسه‌ی دیروز فرهنگستان خیلی خوب و مفید بود. تقریبا همه‌ی اساتید ما که اونجا هیئت علمی بودن و تخصصشون به جلسه مربوط بود تو جلسه بودن. جلسه‌ی تصویب واژه‌های علم اصطلاح‌شناسی بود. دقیقاً همون مباحثی که دو سال در موردش بحث می‌کردیم و دغدغه‌مون بود. اصطلاح‌شناسی هم مثل زیست‌شناسی و زمین‌شناسی علمه و کلی لغت خارجی داره که معادل باید براشون ساخته بشه. مثلا دزیگنیشن، یکیشه که کلی بحث شد و بازنمود و برنمون و یه چند تا معادل دیگه پیشنهاد کرده بودن و رأی‌گیری می‌کردن. یکی از بحث‌های مهم هم سر معادل ترمینولوژی بود که چندین ساله یه عده میگن واژه‌گزینی و یه عده هم میگن اصطلاح‌شناسی. روی کارت دانشجویی و مدرک ما هر دو رو نوشتن. هر گروه که این معادل‌ها رو پیشنهاد داده دلایل منطقی خودشو داره. حالا چون این موضوع زیادی تخصصیه و خارج از حوصله‌ی وبلاگه، بگذریم. نتیجه‌ی کار خوب بود و اساتید ما راضی بودن از آرای کسب شده و انگار حرفشون به کرسی نشسته بود. اینا تو یه تیم بودن و اصطلاح‌شناسی رو قبول داشتن و یه چند نفر از عزیزان هم واژه‌گزینی رو. جالب‌ترین بخش جلسه هم اونجایی بود که در مورد بودجه بحث شد. فرهنگستان تو این بیست سال، برای ۶۰ هزار واژه‌ی علمی و تخصصی، معادل فارسی تصویب کرده (هر سال میانگین سه هزار تا). اولین سال، دویست و شصت هفتاد تا مصوبه داشته و این گزارشو ابلاغ می‌کنه جایی. حالا بماند کجا. بعدشم هر سال روی چند هزار تا واژه کار می‌کنن. یه عده اخیراً اعلامیه‌های اعتراض‌آمیز نوشتن که چرا فرهنگستان برای هر واژه دوازده میلیون بودجه می‌گیره. حتی بیشتر. اونجا تو جلسه بودجه رو (که تازه همه‌ش برای واژه‌گزینی نیست و صرف کارهای دیگه‌ی زبانی هم میشه) تقسیم به دوازده میلیون تومن کردیم و دیدیم اگه حقیقت داشته باشه، با این بودجه دویست و شصت هفتاد تا واژه میشه تصویب کرد. ینی چی؟ ینی طرف رفته آمار بیست سال پیشو گرفته و بودجه‌ی امسالو تقسیم به آمار اون موقع کرده. ینی همون دویست و شصت هفتاد تای بیست سال پیش. تازه بودجه‌ی کل فرهنگستانو تقسیم به این مقدار واژه کرده، در حالی که اونجا نزدیک بیست تا بخش مجزا داره و بودجه بین این بخش‌ها تقسیم میشه و فقط یکی از بخش‌ها واژه‌گزینیه.

۵۸. ساعت ۱۱:۳۰، دارم میرم فرهنگستان. یه چند تا کتاب باید از کتابخونه می‌گرفتم که دیروز فرصت نشد. عصر شاید برم از خوابگاه نگار هم بازدید به عمل بیارم.

۵۹. امروز تولد خاله‌ی هشتادساله‌ی باباست. مامان همین دخترخاله‌ای که الان خونه‌شم. دیگه جدی جدی امسال هشتاد سالو تموم کرد و رسماً میشه خاله‌ی هشتادساله صداش کرد. زنگ زدم تبریز و بهش تبریک گفتم. کلی ذوق کرد و خوشحال شد. نوه‌های خودش برنامه‌ای نداشتن انگار. فکر کنم زنگ هم نزده بودن بهش. یحتمل خبر هم نداشتن. من بودم، یه جشن کوچیک می‌گرفتم براش. دو سال پیش که دایی بابا فوت کرد، همه از تبریز اومدن اینجا برای مراسم. کمِ کمش ده تا ماشین با پلاک ۱۵ سر کوچه‌ی دایی اینا بود. برای چهلم دیگه نشد با ماشین بیان. ۱۰ دی بود. زمستون بود و اوضاع جاده‌ها خوب نبود. یه چند نفر با هواپیما اومدن و قرار شد من برای هیژده نفر بلیت قطار بگیرم. رفتنی (در واقع درست‌ترش اینه که بگم اومدنی) چهار تا چهارتخته گرفتم و یه تکی برای خودم و یه تکی برای یکی از آقایون. کلی نمودار و جدول کشیده بودم محارم رو باهم بندازم و تو کوپه راحت باشن. اون شب همه‌شون شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولدشونو برام فرستادن که اینترنتی بگیرم. موقع خرید بلیت فهمیدم تولد خاله‌ی هشتاد ساله‌ی بابا ۱۰ دی، ینی همون شبی هست که تو قطاریم. اون یکی خاله‌ی بابا هم اومده بود و تولد اونم ۱۰ دی بود. از اون موقع یادم مونده این شب خاطره‌انگیز. کل واگنو گذاشته بودیم روی سرمون :)) انگار نه انگار میریم مراسم چهلم. برگشتنی من موندم تهران (دانشجو بودم دیگه! کلاس داشتم) ملت برگشتن، چه برگشتنی! تا عمر دارن یادشون نمیره :)) بلیت چهارتخته تموم شده بود و شش‌تخته گرفتم براشون. همه‌شونم چاق و هیکلی! برگشتنی خیلی تنگ شده بوده جاشون ظاهراً. ینی تا برسن تبریز، نفرینم کرده بودن :دی

۶۰. ساعت ۱۲:۳۰، مسجد جامع خرمشهر :))) بهتون گفته بودم یکی از تفریحات سالمم کشف مساجد و تجربه‌های جدید معنویه؟ :دی خب الان میگم. داشتم می‌رفتم فرهنگستان و موقع اذان رسیدم همون باغ‌موزه‌ای که دیروز در موردش نوشته بودم. یه مسجد بغل پارکه که دو سال آزگار از جلوش رد شدم و یه بارم سرمو بلند نکردم اسم مسجدو بخونم. دوره‌ی ارشدم زیاد و دوره‌ی کارشناسی‌م یه وقتایی پیش میومد که صبح تا شب بیرون باشم و دنبال جایی برای ادای فریضه‌ی نماز. معمولاً وضو می‌گرفتم می‌رفتم بیرون که اگه موقع اذان از جلوی مسجدی رد شدم، سرمو بندازم پایین برم تو ببینم چه خبره و چجوریه و نمازمم بخونم. در کل از تنوع و تجربه‌های جدید استقبال می‌کنم. خلاصه که مسجد جامع خرمشهرم الان و دارم برنامه‌ی صبونه‌ی فردا رو با منیره تنظیم می‌کنم.

۶۱. ساعت ۱۳:۳۰، کتابخونه‌ی اینجا کتابایی که می‌خوامو نداره.

۶۲. ساعت ۱۴، منتظرم مسئول آموزشمون بیاد، یه سری مسائل آموزشی رو باهاش مطرح کنم و چند تا سوال ازش بپرسم.

۶۳. ساعت ۱۴:۳۰، چقدررررررر این آدم با شعور و خیرخواه و ماهه آخه! مسئول آموزشمونو عرض می‌کنم. مسئول به تمام معناست. همیشه به من میگه شما جای خواهر کوچیکمی.

۶۴. ساعت ۱۵، سرویس (اتوبوس) فرهنگستان. عمداً سوار سرویس شدم آقای ر، بابای ریحانه رو ببینم. نخواستم تو فرهنگستان مزاحم کارش بشم. الان کنارش نشستم و داریم در مورد پروژه‌ی روز سه‌شنبه صحبت می‌کنیم. ازش حال ریحانه رو هم پرسیدم؛ گفت صنایع شریف قبول شده. خوشحال شدم براش. فکر کنم بابای ریحانه نمی‌دونه منم شریفی بودم یه زمانی. چند ماه پیش یکی به اسم شیما کامنت گذاشته بود که شیمی شریف قبول شده و منم گفته بودم هر موقع اومدم تهران نمونه‌سوال‌های شریفو میارم می‌ذارم جاکفشی شماره‌ی ۴۴ مسجد. ولی خب از اونجایی که این خواننده اسم و آدرس و ایمیل و شماره از خودش برجای نذاشته، می‌ذاشت هم من ارتباط برقرار نمی‌کردم، به بابای ریحانه گفتم که اگه میشه شماره‌ی ریحانه رو بده بهم که فردا که میرم شریف، نمونه سوالای ریاضی و فیزیکو بدم بهش، یا یه جوری باهاش قرار بذارم و با واسطه یا بی‌واسطه برسونم دستش. ریحانه رو که یادتونه؟

ایناهاش: nebula.blog.ir/post/751

۶۵. ساعت ۱۵:۱۵، از مترو دو تا کلیپس خریدم برای عمه‌هام. هشت سال مقاومت کردم از مترو چیزی نخرمااااا. ولی خب نمی‌خوام یه وقتی حسرتش به دلم بمونه که من هیچ وقت هیچی از دستفروشای مترو نخریدم.

۶۶. به برکت فیلتر شدن تلگرام، دارم از امکانات پیامک گوشیم استفاده می‌کنم. برنامه‌ی فردا ان شاء الله بدین شرح است: صبح با منیره، ظهر با مطهره، بعد از ظهر با مامان نرگس. جولیک اگه صدای منو می‌شنوی بعد از غروب، تو مترو هم با شما (و تو ای جولیک! بدان و آگاه باش که اولین مجازی‌ای هستی که می‌خوام ببینمت)

۶۷. ساعت ۲۳، دخترخاله می‌فرمایند یکی هست به شدت پولدار و به شدت خوشتیپ، ولیکن دیپلم. دنبال یکی مثل توئه. آیا وکیلم؟ (مراد تو رو خدا دست بجنبون دارم از دستت میرماااا! هی بختم شل میشه و هی می‌خواد وا شه و من هی دارم گره‌شو محکم‌تر می‌کنم. تو هم انگار نه انگار)

۶۸. ساعت ۲۳:۳۰، داریم شام می‌خوریم و دخترخاله با تمام قوا تا تونسته توی ماکارونی پیاز ریخته و خب منم پیاز دوست ندارم. یه چند تا شو جدا کردم گذاشتم گوشه‌ی بشقابم. بعد دیدم خسته‌ام. خیلی هم خسته‌ام. آنچنانکه نای تفکیک پیاز از ماکارونی رو نداشتم. فلذا بی‌خیال شدم و خوردم. و نمردم.

۶۹. ساعت ۷ صبح دوشنبه. شصت تا وبلاگِ نخونده هم برای امروز داشتم که درون‌مایه‌ی ۹۸.۲ درصدشون فیلتر شدن تلگرام بود. الان من نمی‌دونم به مقاومتم ادامه بدم و با فیلترشکن برم تلگرام، یا سروش نصب کنم؟

۷۰. ساعت ۸، سروش نصب کردم. از حدود پونصد مخاطبی که دارم ۳۸ نفر سروش داشتن پیش از من.

۷۱. ساعت ۲۰:۰۸ لحظه‌ی وداع با جولیک! (مترو، ایستگاه دانشگاه سابق :|)

۷۲. ساعت ۵:۳۰ از مطهره، علی (پسرش)، مامان و خاله‌ی نرگس و خود نرگس؟ خیر، خود نرگس خواب بود، خداحافظی کردم و راهی مترو شدم. شماره‌ی جولیکو نداشتم. تا به حال ندیده بودمش و تلگرام با فیلترشکن هم گشوده نمی‌شد. و آی‌دی‌ش در اون شرایط به‌کار نمیومد. به امید کامنتی از سوی وی، سری به اینجا، یعنی بیان زدم. شماره‌شو برام کامنت گذاشته بود. ذوقمندانه پیام دادم «سلام. شباهنگم :دی عجله نکن من x6ام هنوز. با آرامش به کارت ادامه بده تا برسم. می‌تونی یه کم بیشتر بمونی شرکت؟ تا هفت می‌رسم ایشالا». و چنین پاسخ داد: «سلام. ای ای ای خدا رو شکر. داشتم کم کم نگران می‌شدم. تا هفت می‌رسی x1؟ x6 کدوم خطه؟ می‌خوای اگه از سمت کلاهدوز میای من یه ایستگاه برم عقب، x0 وایسم یه کمم تاریخ شفاهی داشته باشیم؟» گفتم «آره می‌رسم. x6 غرب تهرانه. نزدیک کرج. از ارم سبز میام و از x4 رد میشم که برسم امام خمینی و بعدشم وارد خط تجریش میشم. مسیرم اینه ولی می‌تونم مسیرمو منحرف کنم سمت x1 که تا ساعت ۷ به هم بپیوندیم». یه ربع بعد کامنت گذاشتم هفت می‌رسم x4. جواب داد طبق کامنتت هفت می‌رسی x4 یا طبق اس ام است هفت می‌رسی x1؟ گفتم وقتی اسمس می‌زدم نشسته بودم ایستگاه x6 و فکر می‌کردم الانه که قطار بیاد سوارم کنه. یه ربع گذشت و نیومد. بعد وقتی کامنتو جواب می‌دادم قطار اومد. در واقع یه ربع از آنچه پیش‌بینی کرده بودم عقب افتادم. جواب داد خب پس من میام x2 وامیستم که تو نخواد خط عوض کنی. خوبه؟ چندی مونده به هفت میام x2، خط دو، به سمت فرهنگسرا. گفتم زودتر از هفت نیا. هر کی زود رسید، بره بشینه سمت واگن بانوان، دست چپ. گفت قبوله :دی

۱۸:۵۳ پیام دادم راهتو ادامه بده بیا x4. من داشتم منفجر می‌شدم! (وقتایی که صبح تا غروب بیرونم به این مشکل دچار میشم :دی)، x4 اومدم بیرون برم سرویس بهداشتی مترو (بعضی ایستگاه‌ها بیرونشون یه همچین امکاناتی رو در اختیار بشریت قرار میدن). گفتم اگه تهِ مسیرت همینجاست تو هم بیا بیرون مترو. گفت باشه میام x4.

ساعت ۷ پیام دادم خب من به زندگی برگشتم :))) حالا فرض کن مشتمو بستم و گرفتم سمتت. تو یکیش اسنکه، یکیش ذرت. کدوم دستمو انتخاب می‌کنی؟ اون دستی که توش چیه؟ گفت اسنک. دیروز ذرت خوردم :)) و در ادامه افزود: x4 اسنکیش جمع کرده رفته ها.

به آقای اسنکیِ x4 که جمع نکرده بود و نرفته بود گفتم دو تا اسنک لطفاً. گفت تموم شده.

۱۹:۰۶ پیام داد من به قطار شیش و پنجاه و پنج نرسیدم :( نشستم x1 تا قطار بیاد. جواب دادم دارم میام سمت x2.

۱۹:۱۶ پرسید کجایی همکنون؟ و اذعان کرد اگه نصفه شب رسیدی خونه بگو تقصیر جولیک بود.

گفتم ایستگاه x2ام. پیاده شدم. تو چی؟ 

واکنش جولیک، بعد از اینکه x2 پیاده شدم: نیا نیا نیاااا. من تو راه x5ام! وای نههههه. متوقف شو! ایمپریو! پتریفیکوس توتالوس! نهههه. بگو که x5ای. لطفا بگو نرفتی x2. بگو اینا همه‌ش دروغه. جواب دادم جلوی اسنک‌فروشی x2ام. برگرد x3. منم میام x3 :دی

۱۹:۲۶ پیام داد رسیدم. :نفس نفس و دقایقی بعد افزود: یا من x3 نیستم یا اینجا که هستم سمت چپ نیست یا تو x3 نیستی یا اونجا که هستی راسته :دی

١٩:٣١ پیام دادم یه دیقه‌ی دیگه چشمت به جمال دختری روشن میشه که دو تا اسنک دستشه. و چنین شد.

۷۳. جولیک رو پیش از این ندیده بودم، ولی پارسال که برای کارهای خوابگاهم رفته بودم بهشتی یه سر به دانشکده‌ی برق و کامپیوترشونم زدم نگارو ببینم. اون روز جولیک پست گذاشته بود تو نمازخونه‌ی دانشکده داریم کد می‌زنیم. بعداً کاشف به عمل اومد اون لحظه که من جلوی آسانسور همکف بودم، ایشونم اونجا بودن. اولین مجازیا و بلاگرایی که از نزدیک دیده بودمشون هم‌دانشگاهیام بودن (به جز شن‌های ساحل که هم‌دانشگاهی نبودیم، ولی دایی محترمش استادراهنمای هم‌اتاقیم بود :دی). اسنک به دست از قطار پیاده شدم. از قبل برنامه‌ای برای اولین دیالوگ‌هامون در آغازین لحظه‌های دیدار نداشتم. پس بی‌مقدمه نشستیم به خوردن اسنک‌ها. حرف زدیم و بعدشم جعبه‌ی فیلای جولیکو باز کردیم. جعبه‌ی نیمه‌جانی که ششصد کیلومتر راهو کوبیده بود و اومده بود تهران و همه‌ی این شش روز هم تو کیفم بود. محتوی شش قلاده! فیل بندانگشتی! که اسم شش تا ایستگاه x1 تا x6 رو با دلیل و منطق روشون گذاشتیم. بعد دو بسته پاستیل مهندسی و زبان‌شناسانه به علاوه‌ی نیم متر مارشمالو تقدیمم شد که موجبات ذوقمو فراهم کرد. ولیکن اصن فضا فضای عزیزم‌گویی و وای گلم مرسی و فدات و قربونت و بوس نبود. نمی‌دونم چرا اصن بهش نمیومد اینا رو بهش بگم. سعی می‌کردم رسمی نباشما، ولی یکی تو ناحیه‌ی فرونتال مغزم نشسته بود و هر چند ثانیه یه بار یادآوری می‌کرد جدی باش. رسمی باش. چرت و پرت نگو. در پایان یادی کردیم از بانوچه که دو روز دیگه تولدشه. یادداشتی نوشتیم براش که سند مکتوبی باشه جهت یادبود وی. عکسی هم گرفتیم از یادداشت مذکور تا برای متولد عزیز ارسال گردد. ارسال گردیدنشو گردیده، ولیکن سین نشده هنوز. بانوچه اگه صدای منو می‌شنوی سینش کن :دی

۷۴. می‌دونید که تهران الان شلوغ پلوغه و نمیشه از هر مسیری رفت‌وآمد کرد. به همین دلیل، این چند روزه جرئت نکردم برم انقلاب و ولیعصر. هر چند روز آخری که امروز باشه مجبورم برم و خواهم رفت. کار مهمی دارم. دیروز برای علی (تقریباً یک‌ساله) و نرگس (دقیقاً شش‌ماهه) می‌خواستم اسباب‌بازی بخرم و نتونستم. صبم منیره نتونست بیاد شریف. اوضاع قمر در عقرب بود. خدا بگم چی کارشون نکنه که تظاهرات کردنم بلد نیستن :| بله عرض می‌کردم. من ولی به هر حال باید می‌رفتم و کتابای کتابخونه رو پس می‌دادم. نشستم از همه‌شون عکس گرفتم. نمی‌تونستم با خودم ببرم تبریز یا کپی کنم. اولاً به اسم خودم نبودن و دو هفته بیشتر نمی‌تونستم امانت ببرم. از اونجایی که یکی از کتابایی که می‌خواستم نبود و دست یکی امانت بود، فهمیدم حداقل یکی هست اونجا که لابد اونم کنکوریه و بعید نبود همینایی که دستم بودو رزرو کنه و نتونم تمدیدشون کنم. هم اینکه سنگین بودن، هم اگه کپی می‌کردم باز سنگین بودن. هشت جلد کتاب، میانگین هر کدوم سیصد صفحه. عکس گرفتم از همه‌شون :| زیرا که شهرمون از این کتابا نداشت و کلی دنبالشون گشته بودم بخرم و گشتم نبود، نگرد که نیست. سه تاشو از طبقه‌ی اول کتابخونه گرفته بودم پنج تاشو از طبقه‌ی دوم. اون سه تای طبقه‌ی اولو تحویل کتابخونه دادم. آقاهه نگاه به سیستم کرد و گفت ۳۳۶ روز تأخیر داری. فکر کردم چون زود بردم پس بدم شوخی می‌کنه. لبخند زدم و چیزی نگفتم. جمله‌شو تکرار کرد. دیدم نه، کاملا جدی و طلبکاره. گفتم من اینا رو شنبه گرفتم. یادتون نیست دوستم اومد به اسم خودش برای من گرفت؟ گفت به هر حال ۳۳۶ روز تأخیر داری! گفتم آقااااا شما تاریخ تحویلو یه سال پیش زدی آخه. گفت خب چون یه سال پیش گرفتی. من دیگه حرفی نداشتم واقعاً. عجله هم داشتم و ناهار خونه‌ی مطهره دعوت بودم و دیرم شده بود. گفتم واقعاً نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم و قانعتون کنم. و رفتم طبقه‌ی دوم. مسئول اونجا تاریخ این پنج تا رو درست نوشته بود. برگشتم به آقای طبقه‌ی اول گفتم آقای طبقه‌ی دوم تاریخ شنبه رو زده و شما شنبه‌ی پارسالو لابد. لطفاً تصحیح کنید که بعداً مشکلی برای دوستم که کتابا به اسم اونه پیش نیاد.

۷۵. تو همون کوچه‌ای که بند ۵۱، ساعت ۱۸:۳۴ نرگسو دیده بودم، دوباره نرگسو دیدم. این بار ۱۲ ظهر، در حالی که داشتم می‌رفتم کتابخونه کتابا رو تحویل بدم. اگه قرار می‌ذاشتیم سر کوچه‌ی منتهی به دانشگاه فلان ساعت همو ببینیم باید چند ماه قبلش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

۷۶. ساعت ۸:۵۸ سه‌شنبه. از بسته‌ی یه هفته‌ای همراه اولم ۱۸ مگ مونده. همین الان یهویی پنج گیگ ایرانسل خریدم. ایرانسلی شو! دنیاتو تغییر بده :|

۷۷. رفته بودم ایرانداک گواهی یا سابقه‌ی کارمو بگیرم. ظاهراً رئیسم ناخوش احوال بودن و نیومده بودن. وقتی زنگ زدم که من ایرانداکم و رسیدم کلی عذرخواهی و ابراز شرمندگی کرد. آخه خودش این روز و ساعت رو پیشنهاد داده بود. دیگه نشد ببینمش. یه کم زود رسیده بودم و می‌خواستم برم شیرینی فرانسه، یه چیزی هم بگیرم براش دست خالی نباشم. خوب شد منیره به موقع رسید ایرانداک و دیگه نرفتم برای شیرینی. کادوی جغدیمم آورده بود. برای مصاحبه‌ها به درد می‌خوره یه همچین گواهیایی. که خب موند برای یه وقت دیگه که بیام تهران.

۷۸. ساعت ۱۴، سه‌شنبه. برای یه مأموریت فوق سرّی اومدم دانشگاه الزهرا. دانشکده‌ی ادبیاتم الان. به راستی که دانشگاهشون شبیه دبیرستان دخترونه است.

۷۹. ساعت ۲۰:۲۶، یکشنبه. مطهره: فردا کى میاى ایشالا؟ من: چه ساعتی خونه‌ای؟ صبح میرم شریف منیره رو ببینم و بعدش آزادم. مطهره: ناهار منتظرت باشم دیگه؟ من: خیلی دوست دارم ناهار باهم باشیم ولی از صمیم قلبم نمی‌خوام به زحمت بیفتی. مطهره: نه عزیزم من با بچه اصلا نمی‌تونم تدارک آنچنانى بچینم. نگران نباش. ساعت چند با منیره قرار دارى؟ می‌خوام ببینم کى حدودا منتظرت باشم. من: ۱۰ می‌خوایم باهم املت بزنیم :دی شما کی ناهار می‌خورین؟ تا یک برسم خوبه؟ مطهره: خوبه. منتظرم. منیره هم اگه میومد بیارش. من: بهش گفتم. به نرگس و نگار و مریم هم گفتم میام خونه‌تون. گفتن خیییلی دوره. من میام بعد بهشون میگم که دور بود یا نه. چون زهرا این سری نتونست بیاد خونه‌ی نرگس، ایشالا اسفندم می‌خوایم دور هم باشیم. اون موقع میایم می‌بینیمت. 

۸۰. ساعت ۲۱:۳۰، من: فردا خونه‌ای دیگه؟ ایشالا اول میام مطهره رو ببینم، بعد از ظهر باهم میایم خونه‌ی شما دور هم باشیم. مامان نرگس: خیلی خوشحال میشم. خوش می‌گذره حتما.

۸۱. ساعت ۱۲:۱۰، دوشنبه. درحالی‌که گیر مسئول حواس‌پرت کتابخونه افتادم و هیچ جوره حاضر نیست متوجه بشه من این کتابا رو یه سال پیش نگرفتم و پریروز گرفتم، من: یه کم دیر می‌رسم مطهره. انقلاب تا آزادی شلوغ بود. منیره هم نتونست بیا‌د دانشگاه. دنبال قاب عکسم. عکسشونو چاپ کردم که بذارم تو قاب. طرفای شما همچین چیزی پیدا میشه یا برم آزادی؟ مطهره: قاب عکس اینجا نه ولى وردآورد داره که بلد نیستی. شلوغ کردن باز؟

۸۲. ساعت ۱۲:۳۱. من: ایستگاه‌های متروی طرفای انقلابو بستن کلا. الان استاد معینم اینجا عکاسی زیاده. از اینجا می‌گیرم. وردآورد که پیاده شدم بیام بیرون سوار چی بشم؟ مطهره: اتوبوساى شهرک دانشگاه.

۸۳. ساعت ۱۳:۳. مطهره: کجایی؟ من: من هنوز آزادی‌ام. قاب عکس پیدا نکردم.دارم میام از ورداورد بگیرم. مطهره: ورداورد اتوبوساش فرق داره با شهرکااا گم میشى یه وقت.

۸۴. ساعت ۱۳:۸. من: الان متروام دارم میام سمت ارم سبز. آزادی پر ماشین پلیس بود. ترسیدم انقلاب برم. خیلی بد شد. تو ناهارتو بخور یه دورم با من می‌خوری. مطهره: حواست باشه قطاراى تندرو رو سوار نشى. من: اتفاقا می‌خواستم تندرو سوار شم زود برسم :))) یادم نبود نگه‌نمیداره وسطا. الان ارم سبزم. پرس‌وجو می‌کنم از ملت ببینم عادیه یا تند. مطهره: ورداورد میرى؟ من: وردآورد از ایستگاه متروش خیلی دوره؟ خب شهرک سوپری و قنادی هم نداره ینی؟ از شانس خجسته‌ی من قطار الان تندروئه و باید منتظر بعدی بمونم. مطهره: نه دور که نیست. قنادى، ورداورد داره. سوپرى داره شهرک. برای من چیزى نخریا. ماشینم ندارم امروز که بیام دنبالت باهم بریم. من: حالا بذار مسیر بدون ماشینو یاد بگیرم سری بعد با ماشین میام. برای تو یه بسته شکلات گرفته بودم که از فرط گرسنگی چند تا شو خودم تو مترو خوردم :)) مطهره: :)) همون شکلاتو ببر براشون. خودتو اذیت نکن. دیگه ورداورد نرو. من: نه آخه من می‌خوام خودمو اذیت کنم :دی این شکلاتا تا برسن شهرک تموم میشن.

۸۵. ساعت ۱۴:۷، من: مطهره من الان وردآوردم. میرم سوار اتوبوس شهرک شم. گاو و گوسفند و شترارو آماده کن.

۸۶. ساعت ۱۴:۲۳، رسیدم و پیاده شدم.

۸۷. ساعت ۱۵:۳۳، مامان نرگس: سلام عزیزم کجایی پس؟ من: سلام. خونه‌ی مطهره. علیو یه ساعت بخوابونیم میایم. خسته است خیلی بی‌قراره. مامان نرگس: خب بیاید اینجا بخوابونیدش. من: خیلی بدخوابه داره زمین و زمانو به هم می‌ریزه.

۸۸. ساعت ۱۵:۴۵، از مطهره آدرس چند تا سوپری رو گرفتم برم برای مامان نرگس یه چیزی بگیرم. قاب عکس و اسباب‌بازی برای بچه‌ها که نشد، گفتم لااقل یه جعبه شیرینی و شکلات بگیرم. بیشتر مغازه‌ها بسته بود از شانس من. خوشبختانه روز قبلش برای مطهره شکلات گرفته بودم و مطهره می‌گفت بیا همینو ببر برای مامان نرگس :دی نمی‌خواست زحمتم بشه و برای یه جعبه شیرینی برگردم این همه راهو. ولی خب برگشتم :دی و اولین سوپری بسته بود. یه کم پایین‌تر، یه سوپری دیگه بود که باز بود خدا رو شکر.

۸۹. ساعت ۱۶:۱۶، اسمس دادم مطهره که باورت میشه اون سوپریه بسته باشه؟ علی خوابید؟ مطهره: نه. بیا. کجایی؟ من: تو راه‌پله. همکف. الان می‌رسم. نمازم مونده هنوز. بخونم بعد بریم.

۹۰. ساعت ۱۶:۵، منیره: امروز الان جایی هستی که حدود یک ساعت اونجا باشی بتونم برات بفرستم جغدتو؟ بازم معذرت می‌خوام که امروز نتونستم بیام. من: تا شش شهرک دانشگاه شریفم پیش مطهره. بعدشم تا هفت تو متروام. کاش خودتم می‌تونستم ببینم. برای جغد که نیومدم تهران. منیره: عب نداره ایشالا یه وقت دیگه همدیگه رو می‌بینیم. شاید من اومدم تبریز. می‌ترسم این یکی‌م ندم الان بهت، بمونه رو دستم (پارسال یه لیوان جغدی برام خریده بود و انقدر نرفتم بگیرمش که خودش استفاده کرد). 

۹۱. ساعت ۱۶:۱۶، منیره: خب پس آدرس اونجا رو به علاوه لوکیشنشو برام بفرست من می‌فرستم برات. فکر کنم نیم ساعت بعد ارسالم برسه دستت. من: آدرسش دوره برات. وردآورده. غرب تهران. من فردا ساعت ۱۱ ایرانداکم. چهارراه ولیعصره. بفرست اونجا. یا خودت بیا‌. اصن بگو خودم بیام شرکت. منیره: خب پس فردا حدود ساعت ۱۱ همونجا می‌رسونم دستت. حالا یا خودم میام یا می‌فرستم برات. ما که جامون تو دانشگاهه ولی خیلی روزا اونجا نیستم. من: اگه رفتی دانشگاه بگو من بیام پیشت، چون تا ۱۱ بیکارم اگه نه که می‌سپرم به نگهبان ایرانداک که تحویل بگیره. تا ۱۲ اونجا پیش دکتر ب. ام.

۹۲. ساعت ۶:۴۶، صبح سه‌شنبه، سحر: «سلام نسرین جونم، خوبی زیباا؟ کلاسمون امروز تشکیل نمیشه. رو این حساب، با توجه به جو انقلاب فکر نکنم دیگه دانشگاه بیام. از امروز میرم کتابخونه ملی. فردا یا هر روز دیگه‌ای که اونجا بودی بیا ببینمت». باهم قرار صبونه داشتیم از شنبه. ولی به خاطر شلوغیا هی قرارمون کنسل شد و عقب افتاد. جواب دادم: «سلام خانومی. صبحت به خیر. بمونه یه وقتی که اوضاع آروم بشه. دوستت دارم». و چنین پاسخ داد: «باشه. من بیشتر دوستت دارم». دوشنبه صبح با منیره هم قرار صبونه داشتم که به خاطر شلوغیا کنسل شد و قرار شد سه‌شنبه ایرانداک چند دیقه همو ببینیم و جغدمو ازش بگیرم.

۹۳. ساعت ۸:۳۵، صبح سه‌شنبه، من: امروز می‌تونیم همو ببینیم الهام؟ یا هنوز کارات تموم نشده و بمونه برای بعد؟ الهام: نمی‌دونم، شاید تا قبل از ۱۱ تموم شه، شایدم تا قبل از ۱. الان می‌تونی بیای پست میدون ولیعصر؟ دستبندات امانتن، امروز بهت بدمشون.

۹۴. ساعت ۸:۵۶، دارم وسایلمو جمع می‌کنم. از دخترخاله اینا که خداحافظی کنم دیگه برنمی‌گردم خونه‌شون. کارای امروزمو که انجام بدم میرم راه‌آهن. من: الهام همین الان نمی‌تونم. وسیله‌هامو جمع نکردم هنوز. ولی اگه تا ۱۰ اونجا باشی میام. الهام: فکر کنم تا ۱۰ هم هستم. محض احتیاط، إن شاءالله ۹.۵ دوباره اعلام وضعیت می‌کنم. من: خوبه. منم تا نه و نیم می‌تونم وسیله‌هامو جمع کنم. قراره برم تئاتر شهر. الهام: یعنی یه قرار دیگه هم همون ساعت داری که به خاطرش باید بری تئاتر شهر؟ یا همون ساعت ۱۱ ایرانداک رو منظورت بود؟ سؤالم در راستای اینه که یه وقت اخلالی در برنامه‌هات ایجاد نکرده باشم. من: نه. ایرانداک ایستگاه تئاتر شهر مترو هست. ساعت ١١ باید برم ایرانداک.

۹۵. ساعت ۹:۲۸، الهام: روی صندلیای انتظار طبقه اول نشستم. ۱۷ نفر مونده تا نوبتم بشه. وقتی جواب اولین اس‌ام‌اس امروزتو دادم، ۶۳ نفر مونده بود تا نوبتم بشه.

۹۶. ساعت ۹:۲۹، الهام: الان ۱۵ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۷. ساعت ۹:۳۴، الهام: ۱ نفر مونده تا نوبتم بشه.

۹۸. ساعت ۹:۳۹، الهام: نوبتم شد.

۹۹. ساعت ۱۰:۳، منیره: من حول و حوش ۱۱ شایدم مثلا ۵ یا ۱۰ دقیقه زودتر میام چهارراه ولیعصر. این ایرانداک کجاشه که بیام اونجا دو دقیقه ببینمت؟ من: چشمی بلدم. خروجی پنج یا شش مترو سمت انقلابه. دارم با مترو میام من. منیره: باشه پس می‌بینمت. حدودا چه ساعتی می‌رسی؟ من: ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از سمت دروازده دولت میام با خط ارم سبز. 

۱۰۰. ساعت ۱۰:۱۲، الهام: اگه از متروی میدون ولیعصر میری تئاتر شهر، فکر کنم قرارمون تو مترو باشه بهتره. البته فکر کنم تو با خط تجریش-کهریزک (خط ۱) تو دروازه دولت خط عوض می‌کنی به سمت تئاتر شهر، که در اون صورت همون متروی تئاتر شهر هم میشه همو دید و دوباره برگردم پست و دانشگاه تهران. هنوز کارم تو پست تموم نشده. من: به کارت ادامه بده ایشالا ده دیقه به ده تئاتر شهرم. از دروازده دولت میام (پیامی که برای منیره فرستاده بودمو براش کپی کردم). الهام: ده دقیقه به یازده رو منظورته البته فکر کنم. باشه، إن شاءالله. جلسه‌ی ایرانداک ساعت ۱۳ تموم میشه؟ آخه اینجا شناسنامه‌م رو ازم گرفتن، تا پسش نگیرم نمی‌خوام اینجا رو ترک کنم چون از بس بی‌نظمن و همچنین از بس شلوغه که می‌ترسم گم بشه، و مطمئن نیستم که تا ساعت ده دقیقه به یازده شناسنامه‌م رو بهم می‌دن یا نه. من: اونجا ‌حداکثر کارم یه ساعت طول می‌کشه. بعد خودمو تا ۲ می‌رسونم الزهرا. الهام: آره جلسه‌ی ۲ تا ۴ الزهرا رو یادمه. باشه، ۱۲ هم خوبه فکر کنم. البته اینجا فکر کنم کارم داره تموم میشه. دقیق‌ترش پنج دقیقه دیگه مشخص میشه.

۱۰۱. ساعت ۱۰:۳۶، من: منیره من رسیدم. تو مسیرتو با مترو ادامه می‌دی؟ برم بیرون سمت ایرانداک یا بمونم تو مترو؟ منیره: نه من با بی‌آرتی میام از سمت انقلاب. بیا بیرون. من ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.

۱۰۲. ساعت ۱۰:۴۱، الهام: خب کار دومم تو پست، انجام شد. الان از متروی میدون ولیعصر میرم متروی تئاتر شهر، منتظرت می‌شینم.

۱۰۳. ساعت ۱۰:۴۵، من: الهام رسیدم. دارم میرم بیرون. صبح نشد منیره رو ببینم، داره با بی‌آرتی میاد اونم. الهام: من با مترو دارم میام. پس منم میام بیرون. بی‌آرتی آزادی-تهران‌پارس یا راه‌آهن-تجریش؟ من: تهران‌پارس. خروجی شش. الان رسیدم بیرون و آسمونو دیدم. الهام: البته من چون از خط قائم-آزادگان تردد نمی‌کنم، سمت قطارو اشتباه گرفتم فلذا دیرتر می‌رسم! ولی قبل از ۱۱ می‌رسم دم ایرانداک. یعنی مستقیم میرم دم ایرانداک.

۱۰۴. ساعت ۱۰:۵۱، من: منیره من از خروجی شش اومدم بیرون و یک دقیقه پیاده اومدم و الان جلوی ایرانداکم.

۱۰۵. ساعت ۱۰:۵۳، الهام: هنوز قطار نیومده، اگه نرسیده بودم، برو جلسه‌ی ایرانداک رو. فوقش دوباره ۱۲ میام دم ایرانداک! من حساب کردم دیدم یازده و دو سه دقیقه می‌رسم دم ایرانداک، که خب دیره. فلذا میرم بقیه‌ی کارای اداریم رو تو دانشگاه تهران انجام می‌دم و میام تئاتر شهر (اگه قراره از تئاتر شهر بری توحید و الزهرا)

۱۰۶. ساعت ۱۱، من: الهام منیره رسید و جغدشو داد و داره میره. دکتر ب. هنوز نیومده. میای؟ الهام: من همون پنج دقیقه به یازده از متروی میدون ولیعصر بیرون اومدم و الان تو بلوار کشاورزم، فلسطین. اگه برگردم، دیر می‌رسم و فایده نداره چون اون موقع به احتمال زیاد جلسه‌ت شروع شده و اون جوری نه می‌تونم ببینمت و نه کار خودمم انجام نمیشه. إن شاءالله بعد جلسه‌ت همو می‌بینیم. متروی تئاتر شهر خوبه؟

۱۰۷. ساعت ۱۱:۶، با دکتر ب. تماس گرفتم و متوجه شدم یه کم حالش خوب نیست و نیومده ایرانداک. کلی عذرخواهی کرد که یادش رفته بهم اطلاع بده کنسل شدن قرارمونو.

۱۰۸. ساعت ۱۱:۱۳، من: الهام دکتر ب. نبود. زنگ زدم خواب بود انگار. گفت مریض بودم یادم رفت بگم. حالا من بیام سمت تو؟ تا ۲ کلی وقت دارم. دقیقا کجا باید بیام؟ الهام: متأسفانه نمی‌دونم دقیقا کجا باید بیای، چون دانشگاه تهران خیلی بی‌نظمه و معلوم نیست کار من دقیقا تو چه بخشی می‌تونه حل شه. الان ساختمون مرکزی دانشگاه تهران تو سر خیابون قدس تو بلوار کشاورزم.

۱۰۹. ساعت ۱۱:۱۶، دارم میرم سمتی که الهام گفت. وقتی از جلوی مغازه‌ها رد میشم و قاب عکس و اسباب‌بازیا رو می‌بینم با حسرت نگاشون می‌کنم که چرا من دیروز ترسیدم و نیومدم از اینجا بخرم اینا رو. یه ماشین خوشگل و یه عروسک طلب علی و نرگس و یه قاب عکسم طلب مامان نرگس برای عکس بدون قابشون. اگه می‌دونستم اینجوری میشه رو تخته شاسی یا مگنت چاپ می‌کردم.

۱۱۰. ساعت کمی قبل از ۱۱:۲۹، یه موتوری یه چیزی گفت دور از شأن و شخصیت من؛ و رفت. شأن و شخصیت خودش که معلوم بود چقدر پست و اسفناکه. دعا کردم چند متر اون طرف‌تر با کله بره تو جوب و دست و پاشم اگه نشکست فکّش بشکنه یه مدت نتونه صحبت کنه. نمی‌دونم دعام مستجاب میشه یا نه.

۱۱۱. ساعت ۱۱:۲۹، من: الهام من الان خیابان قدسم. دم در دانشگاه. بخوام بیام تو راه میدن یا چه کنم؟

۱۱۲. حدودای یازده و نیم، بیست دیقه به دوازده چشممون بالاخره به جمال هم روشن شد. اول رفتیم بقیه‌ی کارای اداری الهامو انجام بدیم و بعدش نشستیم همکفِ اونجا و الهام از سه تا دستبند جغدی که قولشو بهم داده بود رونمایی کرد. با مصیبت و مکافات و سعی و تلاش فراوان و با کمک و همفکری هم، هر سه تا دستبندو بستیم به دستم و تا متروی انقلاب باهم بودیم. 

۱۱۳. ساعت ۱۲:۳۴، به ریحانه اسمس دادم (مرده شور بیاد تلگرامو ببره که اسمس‌های این یه هفته ورشکستم کرد) من امروز برمی‌گردم شهرمون. نتونستم برم شریف یا فرهنگستان. اینا نمونه‌سوالات پایان‌ترم ریاضی و فیزیکه. اگه بدم به دوستای تهرانی بیارن شریف یا فرهنگستان، یه ماه دیگه شاید بیارن. بدم به دوستم؟ گفت بله بله بدین. کتابایی رو که باید می‌رسوندم دست ریحانه (دختر آقای ر.) دادم به الهام که هر موقع فرصت کرد ببره شریف. توحید از هم خداحافظی کردیم. باید با بی‌آرتی خودمو می‌رسوندم پل مدیریت و از اونجا ده ونک و الزهرا.

۱۱۴. ساعت ۱۳:۱۶، الهام: بی‌آرتی مورد نظرو پیدا کردی؟ پایانه افشار-ترمینال جنوب رو باید سوار شی، به سمت پایانه افشار. و برگشتنی (یادداشت نگارنده: برگشتنی قیده و منظور الهام وقتیه که دارم از الزهرا برمی‌گردم) هم می‌تونی با همین بی‌آرتی بیای متروی توحید و بری راه‌آهن. از توحید به راه‌آهن رو بلدی یا بگم؟ من: آره. یه ایستگاه مونده تا پل مدیریت. الهام: خوبه پس دیرت نشد. سفرت هم به خیر و سلامتی :)

۱۱۵. ساعت ۱۳:۵۶، من: رسیدم الزهرا و اول رفتم نمازمو بخونم. موقع وضو باز کردم دستبندامو. دستبندایی که با کلی زحمت بسته بودیم.

۱۱۶. نمازخونه‌شون جهت قبله رو مشخص نکرده بود. اول فکر کردم به چهار جهت بخونم. یکیش درست از آب درمیاد بالاخره. بعد دیدم فرصت کمه و تصمیم گرفتم با جهت سایه و نور خورشید قبله رو پیدا کنم که خب هوا بارونی بود و خورشید اصن معلوم نبود. رفتم بیرون که از نگهبان دم در بپرسم. یه دختره تو نگهبانی بود و خود نگهبان نبود. ازش پرسیدم و وقتی برگشتم دیدم یه دختره هم داره نماز می‌خونه. همون جهتی که دختر توی اتاق نگهبانی بهم گفته بود.

۱۱۷. شاید باورتون نشه ولی یکی از موضوعاتی که من و جولیک داشتیم در موردش بحث می‌کردیم این بود که شهید باهنر خوش‌تیپه یا شهید بهشتی. بعد من می‌گفتم شهید بهشتی منو یاد آلمان می‌ندازه :دی

۱۱۸. ساعت ۱۶:۲۵، سه‌شنبه. من میگم فوبیای اتوبوس و بی‌آرتی دارم شما باور نکن. ینی حاضرم تا اون سر دنیا با مترو برم و سوار تاکسی و اتوبوس نشم. اصن هر چیز چهار چرخی اعصابمو خرد و خاک شیر می‌کنه. جلسه که تموم شد، از ملت پرسیدم از الزهرا تا راه‌آهن چجوری باید برم؟ گفتن با بی‌آرتیای ترمینال جنوب. سه و ربع سوار شدم و به قول خودمون «ها گت کی یتیشجاخسان!». ینی هی برو که برسی :)) از ایستگاه‌هایی رد شدیم که حتی اسمشونم به گوشم برخورد نکرده بود. یکیش کمیل بود. بقیه یادم نموند. بعد از یک ساعت، حتی بیشتر، از راننده پرسیدم هنوز نرسیدیم راه‌آهن یا رد کردیم یا من اشتباه سوار شدم؟ همه چی برام نامأنوس بود. گفت راه‌آهنو رد کردیم و شوشم رد کردیم حتی. داشت مسیر برگشت با اتوبوس و تاکسی رو می‌گفت بهم، که پنج دیقه بیشتر نیست. شوش مولوی راه‌آهن که یادتونه؟ شین میم ر :دی ولیکن اومدم متروی ترمینال جنوب، دارم میرم سمت تجریش که از ایستگاه‌های شوش، محمدیه (مولوی سابق)، خیام، پونزده خرداد، امام خمینی، سعدی رد شم و دروازه دولت خط عوض کنم سمت ارم سبز و فردوسی رو رد کنم برم تئاتر شهر پیاده شم و دوباره خط عوض کنم سمت آزادگان که برم منیریه و رازی و بعدشم راه‌آهن. وبلاگ یه همچین اسکولی رو می‌خونید شماها. ولی خب از اونجایی که بلیتم برای ۶ه، بد نشد. می‌رفتم راه‌آهن حوصله‌ام سر می‌رفت. واگنا خلوته و جا برای نشستن هست خوشبختانه.

۱۱۹. ساعت ۶:۱۵، صبح چهارشنبه. در شهری به نام گوگان، و نه گرگان، برای ادای فریضه‌ی نماز صبح نگه‌داشته و در همین حین منیره یه شعر فرستاده که بیت چهارمش سخته (و من در عالم خواب و بیداری فکر کردم مصرع چهارم منظورشه). گفته ویس بفرستم. ولیکن ملت خوابن و دارم آوانگاری می‌کنم براش.

من: الان تو قطارم ملت خوابن. صبح می‌خونمش برات.

‌ke har ke ra to begiri ze khishtan berahani

منیره: بیت چهارم نسرین

من: آهان. مصرع چهارم خوندم تو عالم خواب. تلفظ نظره مثل لحظه است. نگه‌داشتن برای نماز صبح. یه چند دیقه رفتم پایین. برای همین دیر جواب دادم.

chonan be nazreye aval ze shakhs mibebari del

ke baz minatavanad gereft nazreye sani

ینی یه جوری در نگاه اول دلبری می‌کنی که کار به نگاه دوم و سوم نمی‌رسه. طرف از دست میره دیگه.

۱۲۰.

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

۱۲۱. ۷:۳۰، راه‌آهن تبریز

۱۲۲. ۷:۴۵، با بی‌آرتی میرم. گم نشم و آبرسانو رد نکنم صلوات...

۱۲۳. ۷:۵۰. نشسته بودم. یه خانوم مسن سوار شد که جا برای نشستنش نبود. تا بلند شم جامو بدم بهش یه نفر دیگه پیشدستی کرد. والسابقون السابقون. اولئک المقربون!

۱۲۴. هر دو دیقه یه بار از همین خانوم مسنی که جا برای نشستنش نبود و الان کنار من نشسته می‌پرسم تا آبرسان خیلی مونده؟ جواب میده خیلی!

۱۲۵. ۸:۲۰. رسیدم، پیاده شدم و دارم از سنگک‌فروشی روبه‌روی برج بلور سنگک می‌خرم. این اولین باره که تو شهر خودمون سنگک می‌خرم.

۱۲۶. ۸:۳۵. خونه.

پایان

تا سه‌شنبه اینجام و پست جدید منتشر نمیشه. همین پستو هر چند ساعت یه بار ویرایش و تکمیل می‌کنم. برای افزایش ضریب امنیت و اطمینان، اینکه کجا میرم و چی کار می‌کنمو با چند ساعت تأخیر و پس از ترک موقعیتم خواهم نوشت تا خوانندگان پیش از من در محل حضور نیابند و شناسایی‌م نکنن :دی

۶۸ نظر ۰۷ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

+ فردا چه ساعتی کلاس داری؟

- فردا پنج‌شنبه است! تازه اربعینم هست. تعطیله.

+ هممم...

مثل همیشه بی آلارم و زنگ بیدار می‌شم و تا وضو بگیرم لپ‌تاپمو روشن می‌کنم. نمازمو می‌خونم و پیام‌های تلگراممو چک می‌کنم. یکی از کانال‌هایی که برای آشنایی با علومِ شناختی دنبال می‌کنم یه ویدئو از تِد در مورد مدل‌های مغزی گذاشته. دانلود می‌کنم و می‌بینم. لهجه‌ی پسره اصلاً شبیه لهجه‌ی خارجیا نیست. فوروارد می‌کنم برای الهام و ملیکا و میگم فکر کنم ایرانیه. حتی فکر می‌کنم ترکه. می‌گردم و اسمشو پیدا می‌کنم. برمی‌گردم می‌بینم کاناله اسم و فامیلشم نوشته بوده و نیازی به حدس و تحقیقات نبود. پسوندِ "لَر" فامیلی‌ش توجه‌م رو جلب می‌کنه. با خودم میگم میشه انقدر به همه چی دقت نکنی و گیر ندی؟ از فولدر همیشگی و از بین 425 تا آهنگی که دارم، مدادرنگیِ اِبی رو انتخاب می‌کنم. "روزا با تو زندگی رو، پر از قشنگی می‌بینم"، در اتاقمو می‌بندم و صداشو بلندتر می‌کنم. می‌رم سمت تختم پتومو مرتب کنم، "شبا به یاد تو..." یاد حرف دیشب برادرم می‌افتم؛ که امروز اربعینه. گیج و خسته، جوری که انگار زمین و زمان رو گم کرده باشم برمی‌گردم سمت لپ‌تاپ و قطع می‌کنم آهنگو. حالا یه امروزو شاد گوش ندم نمی‌میرم که. صفحه‌ی گوگلو باز می‌کنم. چند وقت پیش یه جایی یه نوحه شنیده بودم از ترک‌های عراق؛ ترکی با لهجه‌ی عربی. چقدر تلفظ ح و ق و عین‌هاشونو دوست داشتم و برام جالب بود. سرچ می‌کنم نوحه + ترکی + کرکوک عراق.


میگن قراره از امروز، پنجشنبه‌ها (ساعت 15:15) جلسات واژه‌گزینی دکتر حداد از رادیو فرهنگ پخش بشه. اگه پخش بشه و این جلسات همون کلاسای ما باشه که از رادیو میومدن ضبط می‌کردن و ما هم سعی می‌کردیم حرف نزنیم صدامون ضبط نشه، یه پست راجع بهش طلبتون.

۲۱ نظر ۱۸ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1136- فرهنگِ فانوسم هستن ایشون

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۶ ق.ظ

۲۷ نظر ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1110- دیالوگ‌های ماندگار

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۸ ب.ظ

1.

آقای ر.

2. 

بخشی از مکالمه‌ی فورواردشدۀ آقای رئیس و یکی از همکاران در مورد من

3.

آقای میم.

4.

یه آقای میمِ دیگه

5. 

بانوچه، پارسال

6.

خانم ف.

7.

دو سال پیش، وقتی داشتم پایان‌نامه‌ی کارشناسی‌مو می‌نوشتم

8.

9.

خانم ر.

10.

یه میمِ دیگه

11.

خانم ح.

12.

۲۵ نظر ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۶:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1103- برای نرگسی :دی

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ب.ظ

نرگس جان سلام. اکنون که این نامه را می‌نویسم، چند ساعتی است که تو به دنیا آمده‌ای. حال همه‌ی ما خوب است، حال مادرت و حال خودت هم خوب است و ملالی نیست جز دوری شما. تولدت مبارک. خوش اومدی. صفا آوردی. چشم و دل پدر و مادرت روشن. اومدی؛ به قول بانو لیلا فروهر چه دلنواز اومدی اما با ناز اومدی، شکوفه‌ریز اومدی اما عزیز اومدی، ولی خون به جیگرمون کردی تا بیای. پیش از اینها منتظرت بودیم دختر. فکر کن هی هر روز بیدار می‌شدم به والدینت پیام می‌دادم نرگس اومد؟ امروز میاد؟ نیومد؟ پس کی میاد؟ این اواخر از در و همسایه‌هاتون هم می‌پرسیدم. به هر حال نصف اون خوابگاه متأهلی، هم‌دانشگاهیا و حتی هم‌مدرسه‌ایای سابق منن و من کلی نفوذی دارم اونجا. خبر به دنیا اومدنتو سیما به مطهره و بقیه داد و من هم از مطهره شنیدم و به خیل عظیمی از دوستان و حتی فک و فامیل و در و همسایه اطلاع دادم. فکر می‌کردم اردیبهشت به دنیا میای و مثل خودم اردیبهشتی میشی. بعد بابات گفت خرداد میای و گفتم خب خوبه مثل مامانت خردادی میشی. هی منتظرت موندیم و هی منتظرت موندیم و دیدیم نه‌خیر! جات راحته و اصن خیال اومدن نداری. اینجوری شد که مامان و بابات تا امروز صبر کردن و بعد رفتن به زور راضیت کردن که قدم رنجه کنی و تشریف بیاری :))) بعضیا که اسمشون لیلی‌ه و دختر پریسا خانومن، انقدر عجله دارن که قبل از اینکه ریه‌هاشون تشکیل بشه به دنیا میان، تو هم لابد می‌خواستی دندون دربیاری بعد بیای :دی تیر ماه هم بد نیستااا. ماه چهارم ساله و اتفاقاً منم عاشق عدد چهارم.

من نسرینم :دی. دوستِ مامان و بابات :دی. می‌تونی نسرین، خاله نسرین، عمه نسرین :دی و حتی مامانِ نسیم صدام کنی :دی احتمالاً تا تو بزرگ شی و خوندن نوشتن یاد بگیری و اینا رو بخونی، منم مامان نسیم شدم :دی. من با این دونقطه دی ها خاطره دارما :دی وقتی بابات اولین بار برام کامنت گذاشت اسمشو مه:دی نوشته بود. بعد من مه:دی رو مه‌سا خوندم و فکر کردم دختره. بعد رفتم به وبلاگش سر زدم. اسم وبلاگش دلگویه‌های ما بود. بعد من این delgoyehayema رو دل و قیمه خوندم :))) بعد فکر کردم یه دختره که در مورد آشپزی و قیمه و اینا می‌نویسه :)) ولی خب مطالبش ادبی و فلسفی و خاطره طور بود. بعد می‌دونی چی شد؟ اصن بذار از اول بگم. بابات داشته تو گوگل (می‌دونی که گوگل چیه؟) دنبال عکس اِبنِس می‌گشته و می‌رسه به وبلاگ من. ابنس همون ابن‌سیناست. ابن‌سینا اسم دانشمنده. حتی بچه محل‌هاش هم ابنس صداش نمی‌کردن که ما اینجوری صداش می‌کنیم. بعد که می‌رسه وبلاگ من، با دیدن عکس ساختمان ابن‌سینا می‌فهمه هم‌دانشگاهی هستیم. بعد می‌فهمیم عه؟!!! شنبه‌ها و دوشنبه‌ها سیسمخ داریم. سیسمخ ینی سیستم‌های مخابراتی. بعد می‌فهمیم چند تا دوست مشترک هم داریم حتی. مثل عمو ارشیا :دی و خاله الهام :)) اون عکس گوشه‌ی سمت چپ وبلاگمو می‌بینی؟ یه جامدادی جلومه، تو جامدادی یه خط‌کش قرمزه، اون خط‌کشو از بابات گرفتم :دی یه خط‌کش استیل 15 سانتی دیگه هم هست. اونم از عموت گرفتم :دی

ببین چی برات خریدم نرگس. مسلماً قبل از اینکه این متنو بخونی پوشیدی و دیدی و الان غافلگیر نشدی. یا شایدم وقتی داری اینا رو می‌خونی این بلوزه رو یادت نمیاد. یادم باشه به مامانت بگم وقتی حسابی پوشیدیش و بزرگ شدی و دیگه برات تنگ شد، یادگاری نگهش داره و بذاره لای دفتر خاطراتش. این بلوز یه بلوز سحرآمیزه. وقتی می‌پوشیش می‌خندی و شادی. هی بپوشش و هی بخند و هی شاد باش. عکس خودمم روشه که هی ببینیش و هی یادم بیافتی. آخه می‌دونی؟ من یه جغدم :))) کلی گشتم تا بلوز جغدی پیدا کردم. دی‌جی‌کالا جغدیشو نداشت، از بامیلو گرفتم :))) اگه بامیلو هم نداشت می‌رفتم سراغ مدیسه و اینا. کلاً من عاشق خرید اینترنتی‌ام. بشین تو خونه و انتخاب کن و بپرداز! که بیارن دم در خونه‌ات. بهتر از اینه که راه بیافتی تو بازار و خستگیش به تنت بمونه. اتفاقاً کارامم تو خونه انجام میدم و می‌فرستم برای رئیسم و اتفاقاً امروز حقوقمو گرفتم :دی آخه می‌دونی؟ من ویراستارم. کارم درآوردن غلطای ملته. اینجوری نون درمیارم :))) بله عرض می‌کردم. اگه فکر کردی بلوزه رو انتخاب کردم و گرفتم و فرستادم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد سخت در اشتباهی. الان از این اشتباه درت میارم. 

مصیبتی داشتم سر این موضوع. اولاً می‌خواستم زرد باشه. آخه گل نرگس زرده :دی بعد باید حتماً عکس جغد روش می‌بود. بعد فکر کن می‌خواستم مامان و بابات غافلگیر شن و آدرس خونه‌تونو بلد نبودم. کلی تو گوگل دنبال خوابگاه‌های متأهلی دانشگاه سابقم گشتم. بعد دیدم شماره‌ی واحد و بلوکتونو نمی‌دونم خب. از مطهره پرسیدم و مطهره هم به لطایف‌الحیل! آمارتونو گرفت و بهم داد. می‌دونم نمی‌دونی لطایف‌الحیل ینی چی. :دی از بابات بپرس. آدرس دقیق رو از مطهره گرفتم. مطهره هم‌دانشگاهی من و بابات بود و الان همسایه‌تونه. الانِ من هااا، نه الانی که داری اینا رو می‌خونی. بعد می‌خواستم کادوی تو همزمان با کادوی تولد مامانت برسه و روی هیچ کدوم از بسته‌ها اسم خودمو ننوشته بودم که مثلاً با دیدن این جغده بفهمن که کار، کار منه. ولی خب کادوی مامانت زودتر از بلوز تو رسید. من باهم فرستاده بودماااا. اینجوری شد که مامانت در شگفت بود که کیه که تولدشو می‌دونه و کیه که آدرس و کدپستی‌شونو انقدر خوب بلده. ماه رمضون بود و تو خوابگاه بودم و دم اذان بود و داشتم سفره‌ی افطارو می‌چیدم که رفتم سایت و دیدم کالاها زودتر از اونی که فکرشو می‌کردم دریافت شده. ینی مامانت دریافت کرده. ینی هم قبل تولد تو و هم قبل تولد مامانت. پیام دادم به مامان و بابات و اعتراف کردم قضیه رو. بندگان خدا یک روز تمام درگیر بودن کار، کار کی بوده. :))) دم افطار مامانت زنگ زد و تشکر کرد و کلی ذوق کردم که صداشو شنیدم. قبلاً هم یه بار باهم حرف زده بودیمااااا. یه بار که تولد بابات بود زنگ زدم بهش تبریک بگم و مامانت گوشیو برداشت و صدا هی قطع و وصل شد و من نفهمیدم کی پشت خطه. بعد که دوباره زنگ زدم بابابزرگت گوشیو برداشت و من فکر کردم صدای باباته و کلی تبریک گفتم تولدشو. بعد گفت من خودش نیستم باباشم و من کلی خجالت کشیدم. آدم با لامپ مهتابی بارفیکس بره اینجوری ضایع نشه. بعد من شماره‌ی مامانتو از بابات گرفتم و با مامانت دوست شدم و هیچ جکی نموند که تو این مدت براش نفرستاده باشم :))) بله دیگه اینجوریاس. یه کامنت هم تو وبلاگ بابات برات گذاشتم. هر موقع خوندن نوشتن یاد گرفتی اون کامنتم بخون. بوس بوس


۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1078- خوشمزه‌جات

دوشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ب.ظ

هر موقع میرم خونه‌ی دخترخاله اینا، اگه خرید مرید داشته باشن براشون انجام میدم.
اون سبزیا رو در حالی خریدم که نصفشونو نمی‌شناختم :| 
فردای انتخابات خونه‌ی دخترخاله‌ی بابا بودم.
آرد و یه سری خرت و پرت گرفتم براشون کیک درست کنم.
نمی‌دونستم کیک شکلاتی دوست ندارن و  تقریباً کیکه رو کلاً خودم خوردم.

دیروز برای افطاری خونه‌شون دعوت بودم (خودم خودمو دعوت کرده بودم به واقع).
با خودم آرد و اینا بردم و این سری شکلات نریختم توش.
یه ساعت قبل اذان مواد رو گذاشتم روی گاز و دم افطار رفتم برش گردونم و خاموشش کنم.
یه ساعت بعد افطار رفتم ببینم خنک شده یا نه. درِ ماهیتابه رو باز گذاشته بودم. هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد دوباره رفتم بهش سر زدم. کولر روشن بود و درِ ماهیتابه باز بود. ولی هنوز داغ بود.
یه ساعت بعد هم بهش سر زدم. هنوز داغ بود.
یازده و نیم دخترخاله گفت برو برش دار بذار تو یخچال خب!
انقدر داغ بود که نمی‌تونستم برش دارم.
برش داشتم بذارم تو یخچال، دیدم گاز روشنه!!!
روشن بود :| چهار ساعتِ تموم روشن بود :|
و خب طبیعی بود که شبیه بیسکویت بشه.


پفک‌هایی که تو لیست خرید بودن

به اینا میگن پفک هندی

مثل ماکارونیه، می‌ریزی تو روغن داغ، پف می‌کنه

چند روز پیش، خوابگاه

کتلت جغدی و الویه‌ی جغدی

دسر شکلاتی و

اون سه تا پاستیل جغدی وسطی رو دریابید!

اولین، یا دومین برنجی که بعد از عید درست کردم.

برنج کم می‌خورم کلاً

امکاناتم هم برای خورشت در حد سیب‌زمینی و گوشت چرخ‌کرده بود.

زعفران نرگس چیست؟

سفره‌ی افطارِ روزِ اول

فقط اون بشقاب سوپ مال منه

اون دلمه‌ها رو هم‌اتاقیام تو خونه‌ی یکی از دوستاشون درست کردن

چشامو بستم و یکیشو به زور قورت دادم :|

ناخناشون بلنده خب...

پریشب یه جعبه شکلات گرفتم به هم‌اتاقیام گفتم پاشین بریم اتاق شیما اینا چایی بخوریم

با اینکه اونا همیشه اتاق ما و بچه‌های اتاق ما همیشه اتاق اونا پلاسن، 

ولی من اولین بارم بود قدوم مبارکم رو اتاقشون می‌ذاشتم :|

باعث و بانیِ این پست کسیه که عکس این دو تا کیکو فرستاد گفت چرا از این پستای خوشمزه نمی‌ذاری؟

فکر کنم یه سری چیز میزِ نفتی رو کیک نوشته

اون RIG 81 هم انگار شماره‌ی دکل نفته

روی کیک سمت چپی هم فکر کنم نفت ریخته :|

۳۹ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1070- و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد

چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

داشتیم بستنی می‌خوردیم و سلفی می‌گرفتیم و حرف می‌زدیم. یه دختره اومد گفت ببخشید؟ شما به کی قراره رأی بدی؟ بدونِ اینکه فکر کنم گفتم به ایکس. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم نه. شاید به ایگرگ. رنگِ نواری که به دستش بسته بودو دیدم و گفتم شایدم ایکس. گیج شده بودم. تا حالا این جوری موردِ تفتیش عقیده واقع نشده بودم به واقع. گفت میخوای یه کم باهم صحبت کنیم؟ شاید نظرت عوض شد. نگاه به دوستم کردم که بعد از مدت‌ها باهم قرار گذاشته بودیم که همو ببینیم. به دختره گفتم ببخشید ما وقت نداریم. گفتم تو نمی‌دونی رأیِ من به کیه، ولی قطعاً نمی‌تونی با چند دقیقه توضیح و توجیه و تحلیل، یه باور قلبی رو تغییر بدی.

یکی از خانومای گروهِ حوزه‌ی شریف اجازه گرفت که مطالب سیاسی تو گروه بذاره. گفت اگر نماینده‌ی کلاس خواست اطلاع‌رسانی کنه مطلب رو پین کنه که همه ببینن. گفت با توجه به اوضاع انتخابات، ما هم یه قدمی برداریم. شاید تونستیم رأیِ کسی رو عوض کنیم. پرسید نظر شما چیه؟ موافقین؟ من هیچ وقت تو این گروه بحث نکردم و پیام نذاشتم. ولی اون لحظه لازم دونستم مخالفتم رو ابراز کنم. گفتم موافق نیستم. چون اولاً آرای اعضای این گروه واضحه و ثانیاً معلومه قراره تبلیغات حولِ کدوم نماینده باشه و ثالثاً هیچ کس نظرش با پست‌های تلگرامی عوض نشده و نمیشه و نخواهد شد. یه چند نفر با من موافق بودن. ولی وَقَعی به نظرات مخالف ننهاده شد و شروع کردن به تبلیغات. من هم وَقَعی به پیام‌های تبلیغی ننهادم. به نظرم تبلیغ وقتی معنی داره که گروهِ مقابل هم حقِ مخالفت داشته باشن.

تو گروهِ هم‌مدرسه‌ایام همه دارن از ایکس طرفداری می‌کنن و فضای تبلیغی گروه فامیل رو طرفداران ایگرگ دستشون گرفتن. تعداد معدودی از اعضای گروهِ دوره‌ی کارشناسی‌م هم طرفدار ایگرگ هستن. ولی فضای تبلیغی این گروه‌ها منصفانه و عادلانه نیست. چون هر پستی که بر خلاف فضای حاکم بر گروه باشه به سرعت سرکوب میشه. مخالفتم رو مبنی بر توقف بحث سیاسی بیان کردم و گفتم واقعیت اینه که سلایق متفاوته و کسی درست یا غلط نمیگه. گزینه‌ی ایکس یه سری محاسن و امتیازات داره و گزینه‌ی ایگرگ هم یه سری محاسن و امتیازاتِ دیگه. مثل این می‌مونه که یه عده دوست دارن بهره‌ی مدارشون بیشتر بشه یه عده سویینگ و یه عده مقاومت ورودی. هر کی سلیقه‌ی خودشو داره. نکته اینجاست که پست‌ها و مطالب، رأی کسی رو تغییر نمیده و به نظر می‌رسه هدف، درآوردنِ لجِ گروهِ مقابله.

داشتم به طرفدارانِ ایکس و ایگرگ فکر می‌کردم. نمیشه گفت باسوادها به ایکس رأی میدن و بی‌سواد به ایگرگ. مثال نقضش همه‌ی هم‌دانشگاهیایی که طرفدارِ ایگرگن. نمیشه گفت مسجدی‌ها و مذهبی‌ها به ایگرگ رأی میدن و غیرمذهبی‌ها به ایکس. مثال نقضش چادری‌ها و اعتکاف‌رفته‌هایی که پروفایلشون تا 1400 با ایکسه. حتی نمیشه گفت فقرا به ایگرگ رأی میدن و دستشون به دهنشون می‌رسه‌ها به ایکس. که برای این مورد هم مثال نقض دارم. همین قدر می‌دونم که طرفدارانِ ایکس دو دسته‌ن: یک. اونایی که می‌خوان ایکس بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایکس رأی میدن چون نمی‌خوان ایگرگ بازی رو ببره. طرفدارانِ ایگرگ هم دو دسته‌ن: یک. اونایی که می‌خوان ایگرگ بازی رو ببره، دو. اونایی که به ایگرگ رأی میدن چون نمی‌خوان ایکس بازی رو ببره.

زمانِ استراحت بینِ کلاسا بود. رفتم... اممم... کجا رفتم؟ اونجایی که رفتم اسم نداره. یه اتاقه که به ما ارشدا اختصاص دادن و چند تا میز و صندلی و یخچال و سایر امکانات رفاهی! از قبیل لیوانِ یه بار مصرف، چای، قند، آب‌سردکن، آب‌گرم‌کن، کمد، کشو، رخت‌آویز، جارختی و حتی پریز داره. ولی اسم نداره. رفتم همون جا. همون جایی که اسم نداره. ینی بعدِ دو سال هنوز برای اون اتاق اسم انتخاب نکردیم. داشتم لیوانِ نسکافه‌مو هم می‌زدم و فکر می‌کردم. به هزار تا چیز فکر می‌کردم. به اینکه چی کار کنم که به اون دو نفری که از اولِ ترم نیومدن کلاس جزوه ندم و به بقیه بدم، به اینکه یه هفته تعطیلیِ بعدِ کلاسا رو برم خونه یا نه. به اینکه با پس‌اندازم چی کار کنم؟ اینجا یه خونه اجاره کنم و بمونم کار کنم؟ برگردم و ماشین بخرم مسافرکشی کنم؟ :دی طلا بخرم؟ دلار؟ یا حتی گندم و جو؟ به اینکه مایحتاجِ یخچال رو آخرِ هفته بخرم و هفته‌ی دیگه پامو از خوابگاه بیرون نذارم. به اینکه آیا ممکنه گروهِ بازنده‌ی انتخابات به خوابگاهِ ما حمله کنه؟ به اینکه کاش تو این بُحبوحه‌ی سیاسی با شوهرم! آشنا می‌شدم و مدلِ فکر کردنشو می‌سنجیدم. خب واقعاً برام مهمه بدونم چه جوری عصبانی میشه، چه جوری از نظرش دفاع می‌کنه و چه جوری به نظرات مخالف جواب میده. فکر می‌کردم. به هزار تا چیز فکر می‌کردم و نسکافه رو هم می‌زدم و خودمو با تمام قوا برای کلاسی بعدی آماده می‌کردم که بچه‌ها هم اومدن. دوستم گفت شوهرم یه شعر جدید گفته و می‌خواد منتشرش کنه. قبلِ انتشار فرستاده یه دور بخونمش. یه قُلُپ از نسکافه رو سر کشیدم و گفتم بلند بخون منم بشنوم. ولی شمرده شمرده بخون که هضمش کنم.


و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد

نه! من آدم نمی‌شوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد


با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بی‌تو خوب می‌چسبد

هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد


من چه می‌خواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست می‌رسد نیکوست

سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد


چادرت انقلاب اسلامی‌ست، عشوه‌های تو سلطه‌ی طاغوت!

هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد


نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد

آه، عیسی‌ترین پدیده‌ی‌ قرن! من به آهِ تو رأی خواهم داد


ساده‌ای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!

بین این رنگ‌های امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد


شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواَند با این حال

هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد

رضا احسان‌پور

۳۷ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
شواهد و قرائن نشون میده من چه بگم این وبلاگ تعطیله، چه نگم، چه اون بالا بنویسم تا فلان روز آپدیت نمیشه چه ننویسم، چه کامنت‌ها باز باشه چه نباشه، شما وَقَعی نخواهید نهاد و رِفرِش‌ها به قوّت خودشون باقی هستن. تعداد بازدیدها کم هم نمیشن حتی. مرسی که هستید و مرسی که کامنت می‌ذارید و درخواست منبر می‌کنید؛ ولی واقعیت اینه که من خودم رو در موقعیت و جایگاهی نمی‌بینم که بخوام کسی رو هدایت کنم. کَل اگر طبیب بودی، سر خود دوا نمودی (کَل ینی کچل!). به نظرم لینک‌های پیشنهادی ستون سمت چپ این وبلاگ به ویژه وبلاگ خانم الف، مفیدتر از پست‌های خودِ وبلاگه. علی ایُ حال، برای خالی نبودن عریضه، این پست رو تقدیم همراهان می‌کنم:
1. خواب دیدم سر کلاس الکترومغناطیسِ دکتر ر. (فکر کنم دکتر ر. ترکن. البته لهجه ندارن و ترکی حرف زدنشونو ندیدم تا حالا. ولی نام خانوادگی‌شون، پسوندِ سلماسی داره و سلماس یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه) نشسته بودیم و ایشون داشتن مختصات کارتزین و قطبی و کروی رو به زبانِ ترکی درس می‌دادن. لوکیشن خوابم یکی از تالارهای شریف بود. یهو چند تا گربه پریدن تو کلاس و رفتن زیرِ صندلی من و من جیغ زدم پریدم روی میز. بعدش فرار کردن و یکی از پسرا که یادم نیست کی بود بَتمن‌وارانه یه گونی برداشت رفت گربه‌ها رو گرفت ریخت تو گونی. و تندیسِ کَنه‌ترین و سریش‌ترین درسو تقدیم می‌کنم به همین الکترومغناطیس که هنوز که هنوزه دست از سرِ کچل من برنداشته و اولین خوابِ 96 رو هم به خودش اختصاص داد حتی!
2. خواب دیدم هنوز رامسریم و داریم خرید می‌کنیم و من دارم برای خونه‌مون جعبه‌ی دستمال‌کاغذی انتخاب می‌کنم و 2 تا سفید و 2 تا سبز و 2 تا قهوه‌ای برداشتم (همون طور که ملاحظه می‌کنید خواب‌های من رنگی‌ن). یکی از سفیدا طرح جغد داشت و وقتی دیدمش ذوق کردم و خانواده چپ‌چپ نگام کردن و گذاشتم سر جاش و یکی دیگه برداشتم.
3. خواب دیدم تو یه جلسه‌ی سیاسی که تو یکی از کشورهای اروپایی برگزار شده شرکت کردم و داریم برای نابودی امریکا برنامه‌ریزی می‌کنیم. ظاهراً بین سیاهپوستا و سفیدپوستا دعوا بود و یادم نیست من جزو کدومشون بودم! مثل این سخنرانی‌های تِد، ملت میومدن طرح‌هاشونو ارائه می‌دادن. خوابم هم از اول تا آخر انگلیسی بود و با اینکه خودمم انگلیسی حرف می‌زدم ولی متوجه نمی‌شدم چی می‌گیم. یه بنده خدایی اومد و یه سری اسلاید و نمودار نشون داد و گفت تا 160 سال آینده کلاً آمریکا نابود میشه و من همونجا حساب کتاب کردم دیدم اگه 135 سال دیگه هم عمر کنم می‌تونم اون روزو ببینم. ولی همونجا به این نتیجه رسیدم که فکر نکنم بتونم 135 سالِ دیگه هم دووم بیارم. اون آقاهه گفت زمان دقیق نابودی آمریکا هفته‌ی آخر اسفند ماهه.
4. خواب دیدم تو بوفه‌ی دانشگاه تهران نشستم و نگار هم هست و ناهار، کوکوسبزی سفارش دادم (خوانندگان خیلی قدیمی می‌دونن که من با این کلیدواژه‌ی کوکوسبزی ماجراها داشتم :دی افسوس و دو صد افسوس که بلاگفا پستامو به فنا داده و نمی‌تونم لینک کوکوسبزی رو بدم) از نگار پرسیدم ساعت چنده و گفت یه ربع به یک. و من یه ربع به یک کلاس داشتم و نگران بودم که چه جوری خودمو برسونم فرهنگستان. نگار هم کوکوسبزی سفارش داده بود. دسرِ کنار غذامونم سبزی با تربچه‌ی فراوان بود. نگار ناهارشو خورد و رفت و ناهار من هنوز آماده نشده بود. کلی منتظر موندم و بالاخره کوکوسبزی‌مو آوردن. تندتند داشتم می‌خوردم که به کلاس یه ربع به یک برسم. تو لقمه‌ی آخرم یه مو به درازای موهای راپانزل! پیدا کردم و عصبانی شدم و بلند شدم برم که ارشیا رو دیدم. وقتی دیدمش یادم اومد که چند ساله ندیدمش و گفتم وااااای چه قدر چاق شدی (ایشون در عالم واقع نیِ قلیون هستن! ولی عمرا من در عالم واقع همچین چیزی به همکلاسی پسر بگم) یهو گفتم راستی گرایش ارشدت چیه و گفت مدیریت برنامه‌ریزی!!! (ایشون هم مثل خیلیای دیگه ارشد تغییر رشته دادن MBA؛ ولی خب گرایششو نمی‌دونستم و هیچ وقتم نپرسیدم ازش). بعدش باهم رفتیم آمفی‌تئاتر، فیلمِ جرج (یا شایدم جیمز) رو ببینیم. ولی ندیدیم. چون من یه ربع به یک کلاس داشتم.
هیچی دیگه. بیدار شدم، بعدِ این همه وقت، بدون مقدمه پیام دادم سلام. صبح به خیر. گرایش ارشدت چیه.
گفت Finance ینی همون مدیریت مالی.
5. خواب دیدم رفتم یه جای موزه‌مانند که کلی اسناد و مدارک سیاسی روی در و دیوار چسبوندن. دستخط محمدتقی بهار رو هم دیدم. به زبان ژاپنی و به خط پهلوی ساسانی بود. تو خواب، ایشون رو با مصدق اشتباه گرفته بودم و فکر می‌کردم محمدتقی بهار (همون که شعرِ ای دیوِ سپید پای در بند، ای گنبد گیتی ای دماوند رو گفته)، همونیه که صنعت نفت رو ملی کرده.
6. خواب ندا رو دیدم.
7. من زیاد خواب نمی‌بینم. شاید ماهی یکی دو بار. اینکه امسال تو یه هفته، 6 تا خواب دیدم، ینی ذهنم در آشفته‌ترین حالت ممکنه. و به فال و تعبیر خواب هم اعتقاد ندارم. معتقدم اغلب خواب‌هایی که می‌بینیم از اتفاقات روزمره نشأت می‌گیره و رویای صادقه نیست. پس اگه میام اینجا تعریفشون می‌کنم دلیلش اینه که چون بامزه و مسخره به نظر می‌رسن، فکر می‌کنم می‌تونن بهونه‌ای باشن برای اینکه دورهمی بخندیم بهشون. پس خواهشمندم تعبیرشون نکنید. مرسی، اَه.
8. این روزا هر کی میاد خونه‌مون یا ما خونه‌ی هر کی می‌ریم، تا منو می‌بینن میگن به حداد بگو این چه معادلیه برای فلان واژه و اون چه معادلیه برای بهمان واژه. منم توضیح میدم که این معادل، مصوبه‌ی فرهنگ نیست و اگه هست دلیلش چیه. بعدش فایل صوتی پستِ 1013 رو براشون تلگرام می‌کنم و کامنت‌های پست جولیک رو تبیین می‌کنم براشون. یه وقتایی کار به جاهای باریک می‌کشه و اول باید توجیه‌شون کنم که فرهنگستان به چه دردی می‌خوره و چرا فرهنگستان ترکی نداریم و چرا ترکی زبان معیار کشور نیست و چرا تو مدارس تبریز ترکی درس نمیدن و چرا کتاب درسیاشون ترکی نیست و چرا میوه انقدر گرونه و رأی من کو و چرا برجام شکست خورد. یه جاهایی نفس عمیق می‌کشم و میگم آی آلله گُر ایشیم حارا چاتیپ کی حدادّان دیفاع الیرم!!! (خدایا خداوندا ببین به کجا رسیدم (کارم به کجا رسیده) که دارم از حداد دفاع می‌کنم).
9. تندیس پرپیچ‌وخم‌ترین و پُرپله و شیب‌ناک‌ترین مسیر دید و بازدیدها رو تقدیم می‌کنم به مسیر خونه‌ی خاله. که از یه جایی به بعد ماشین‌رو نبود و بنده با کفش‌هایی به ارتفاع 13 سانتی‌متر، اون مسیرو رفتم و برگشتنی (برگشتنی قیده؛ ینی وقتی داشتیم برمی‌گشتیم سمت ماشین)، از خاله‌م یه جفت دمپایی گرفتم و کفشای خودمو زدم زیر چادر.
10. هفته‌ی آخر هم‌اتاقیام داشتن برای عید خرید می‌کردن و یکی‌شون یه لباسی خریده بود که تا من اینو دیدم گفتم وای چه لباس خوشگل و خوش‌دوخت و خوش‌فرم و مناسبی. مناسبِ مهمونیای مختلطه. از کجا خریدیش؟ چون من تو مهمونیا چادر سرم نمی‌کنم، همیشه دنبال لباسای بلند و آستین‌دار و نه تنگ و نه گشاد و نه نازک و نه فلان و بهمانم. تا من اینو گفتم، هم‌اتاقیم گفت مگه تو وقتی فک و فامیلتون میان خونه‌تون حجاب داری؟ با چشای متعجب گفتم آره خب عمو و بابابزرگ که ندارم، جز داداشم و بابام بقیه نامحرمن دیگه. با چشای متعجب‌تر گفت تو شهر ما یه عده که بهشون میگیم مکتبی حجاب دارن. بقیه‌ی مردم، جلوی در و همسایه و تعمیرکاری که اومده یه چیزی رو تعمیر کنه هم روسری سر نمی‌کنن، فامیل که جای خود دارد و اصن اگه حجاب کنیم توهین محسوب میشه.
نتیجه‌ی اخلاقی: هر شهری، هر قوم و قبیله‌ای و حتی هر خانواده‌ای دین، یا شایدم فرهنگ خاص خودشو داره.
11. تندیس حساس‌ترین و پراسترس‌ترین و حواسمو جمع کنم ترین لحظات دید و بازدیدها رو هم تقدیم می‌کنم به لحظه‌ی ورود ما به خونه‌ی پسرِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا و لحظه‌ی ورود اونا به خونه‌ی ما (دقت کردین 9 ساله من تو این وبلاگ، سنّ خاله‌ی بابا رو تغییر ندادم و کماکان 80 ساله‌شه؟ :دی). بله عرض می‌کردم. به ابهت و منبر و ریش و تسبیح ما تو فضای مجازی نگاه نکنید. شیخ تو خونه‌ش برای مصون ماندن از عملِ دست دادن با نامحرم‌جماعت باید تدبیرها بیاندیشد. فی‌المثل، این سری تا اینا وارد شدن، دودستی ظرف آجیلو برداشتم ببرم پرش کنم و تا اینا بشینن، ظرفه دستم بود. همیشه هم قاطی جمعیت سلام و احوالپرسی می‌کنم. چون اگه تنهایی بعد از همه بیام باید تک‌تک با همه احوالپرسی کنم. خونه‌شون بریم حتماً چادر ساده (غیردانشجویی و غیرلبنانی) سرم می‌کنم که دستم بیرون نباشه و اگه مجبور شدم دست بدم از زیر چادر دست بدم (تو رو خدا بدبختی ما رو می‌بینید؟). قبلاً با اون یکی پسرخاله‌ی بابا و پسردایی بابا و پسرعموی مامان‌بزرگم هم همین مشکل رو داشتم. اونا هدایت شدن. ولی این یکی پسرخاله رو نمی‌تونم توجیه کنم و به ظرف آجیل و ببخشید دستام خیسه و سرما خوردم متوسل میشم.
12. هفت هشت ده ساله که از نمایشگاه، کتابای قصه مناسب سنین مختلف می‌خرم و میذارم کتابخونه و هر بچه‌ای به هر دلیلی میاد خونه‌مون، مخصوصاً عیدا، کتاب هدیه میدم. چند وقته داداشم هم یاد گرفته و نه تنها به بچه‌ها، گاهی به بزرگتراشونم کتاب هدیه میده. تف به ریا. فقط خواستم بگم ما خیلی بافرهنگیم و نامحسوس می‌خواستم شما رو هم تشویق کنم به مهموناتون کتاب هدیه بدید :دی
13. من اگه بخوام تندیسی، سیمرغ بلورینی، اُسکاری چیزی به خواننده‌های حقیقی اینجا بدم، اولی رو میدم به الهام، به دلیل دقت فوق‌العاده‌ش. هیچ غلط املایی و نیم‌فاصله و ویرگولی از نگاه تیزبین الهام پنهان نمی‌مونه و از اون مهم‌تر، انقدر با دقت داستان زندگی‌مو به خاطر می‌سپره و می‌چینه کنار هم که اگه اینجا عمداً یه نکته‌ی ظریفی رو پنهان کنم و در فضای حقیقی تو مکالمه‌مون به اون نکته اشاره‌ی غیرمستقیمی بکنم، منظورمو رو هوا می‌زنه. نرگس و نگار هم این ویژگی دوم رو دارن. یه وقتایی اینجا یه چیزایی رو مجهول می‌ذارم و نمیگم و اینا این حفره‌ی اطلاعاتی رو شناسایی می‌کنن و بعداً با یه سری کلیدواژه، نکاتِ نهفته رو از توی حرفای خودم میکشن بیرون و هیچی دیگه؛ لو میرم.
14. ببخشیم و فراموش کنیم و از اشتباهات همدیگه بگذریم. ولی با «ذ»!

دیوارِ محله‌ی دخترِ خاله‌ی 80 ساله‌ی بابا اینا
۳۲ نظر ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

992- نه همین نمره‌ی بالاست نشان آدمیت

شنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۴۵ ب.ظ

0.

ابتدای بعضی پستا باید نوشت: هشدار؛ خواننده‌ی عزیز، این یه فقره رو هویجوری برای دل خودم نوشتم. خوندنش برات بی‌فایده است...

1.

اومدنی تو قطار فیلمِ دخترو دیدیم. قطار پخشش می‌کرد. خانوما داشتن می‌دیدن؛ منم دیدم. از این فیلمای خونوادگی بود. بد نبود. ولی فیلم دومی اسمشم نفهمیدم. رفتم تخت بالایی بخوابم. دومی از این فیلمای طنز مسخره بود. طبق معمول هم‌قطارام مسن و ناتوان و بچه‌دار بودن و من باس می‌رفتم تخت بالایی. [آه و نفسِ عمیق]

2.

یکی از سوالای امتحانِ چهارشنبه رو یه جوری جواب دادم که هیشکی اونجوری جواب نداده. قیافه‌ی استاد (اونم استادِ شماره‌ی 11 که جزوه‌ای که تایپ کرده بودمو گرفت و خط‌به‌خط با دقت خوند و جمله به جمله ویرایش کرد) موقع تصحیحِ برگه‌ها از دو حالت خارج نیست؛ یا به دورترین نقطه‌ی ممکن خیره میشه و با آیکون دو نقطه خط صاف آه می‌کشه و تاسف می‌خوره؛ یا جیغ می‌زنه و درحالی‌که برگه‌ام تو دستشه و جمله‌ی "این خانوم خیلی باهوشه" رو تکرار می‌کنه خودشو می‌رسونه اتاق رئیس فرهنگستان و بغلش می‌کنه و میگه جانشین‌تو پیدا کردم! و این اونجوری جواب دادنم برمی‌گرده به این ویژگی‌م که برام مهمه کی چی پرسیده و به کی چه پاسخی بدم. مثلاً یه دلیل بستن کامنتای وبلاگم اینه که وقتی از طرفِ n نفر، کامنتی یکسان با عبارتِ X دریافت می‌کنم، n تا پاسخ متفاوت به تک‌تک‌شون می‌دم و اگه کامنتِ اون n نفر عمومی باشه، اون n-1 نفرِ دیگه پاسخِ نفر n ام رو خواهند دید و این مطلوب من نیست.

سوال امتحان این بود که یه جمله بنویسیم که کنش‌گر، کنش‌پذیر و کنش‌ابزار داشته باشه (3 نمره). کنش‌گر یه چیزی شبیه فاعل و کنش‌پذیر یه چیزی تو مایه‌های مفعول و کنش‌ابزار یه چیزیه که با حرف اضافه میاد و بهش میگن متمم. با خودم فکر کردم اگر استاد شماره‌ی 6 که استاد نحو و نظریه بود این سوالو می‌داد، کافی بود بنویسم من با آبپاش به گل‌ها آب دادم. اینجا من کنش‌گرم و آبپاش کنش‌ابزاره و گل‌ها کنش‌پذیرن. ولی این سوالو استادِ شماره‌ی 11 که استاد ساختواژه بود داده بود. برای این استاد، مورفولوژی و ساختِ کلمه مهمه نه نحو و دستور. بنابراین سر جلسه‌ی امتحان با خودم فکر کردم یک سوال 3 نمره‌ای، انتظاری بیش از این‌ها از ما داره. فلذا یه سری کلمه ساختم که این کنش‌گری و کنش‌پذیری و کنش‌ابزاری رو تو خودشون و ساختارشون داشته باشن و توی جمله هم همون نقش رو بپذیرن. به عنوان مثال، مردم در "مردم‌سالار"، کنش‌گر هست، چون مردم دارن سالاری می‌کنن؛ اما سپه در "سپه‌سالار" کنش‌پذیره. چون یه کسی سالاری بر سپاه رو انجام میده و خودِ سپاه، سالاری نمی‌کنن. خدا و مردم هم در کلمات "خداپسند" و "مردم‌پسند" کنش‌گر هستند. برای کنش‌ابزار کلمه‌ی "دست‌ساز" به ذهنم رسید. دست در "دست‌ساز" کنش‌ابزاره؛ چون دست‌ساز چیزیه که با دست ساخته میشه و دست اینجا ابزارِ کنش هست. بعد از اینکه همین توضیحاتو برای استاد نوشتم، با تک‌تک‌ این کلمات یه جمله‌ی جداگانه ساختم و برای محکم‌کاری یه جمله هم ساختم که هر سه‌تاشون توش به کار رفته بودن. بعد از امتحان وقتی از ملت پرسیدم شما چی نوشتین جواب همه‌شون یه جمله و فقط یه جمله در حد "من با آبپاش به گل‌ها آب دادم"، بود؛ همین یه جمله برای یه سوال سه نمره‌ای... در حالی که نه من، نه آبپاش و نه گل، از نظر ساختاری کنشی درشون اتفاق نمی‌افته. برای همین بی‌صبرانه منتظرم نمره‌ها بیاد و به شدت مشتاقِ دیدن قیافه‌ی استاد موقع تصحیحِ اوراق، علی‌الخصوص ورقه‌ی خودمم.

3.

بعد از چند ماه نه تنها نتونستم با بچه‌های کلاس تدبر مچ شم، بلکه حتی هنوز اسمشونم نمی‌دونم و حتی موقع حضور و غیاب هم سعی نکردم بدونم. صبح بیدار شدم دیدم اضافه (add) شدم تو گروهی موسوم به گروه بروبچِ تدبّر! نماینده‌ی کلاس (که تنها کسیه که اسمشو بلدم و شماره‌شو دارم) از ملت خواسته بود خودشونو معرفی کنن. ملت در وهله‌ی اول اسم، سن و رشته‌شونو گفته بودن و در وهله‌ی دوم نوشته بودن متاهل هستن یا مجرد. من نه تنها خودمو معرفی نکردم، بلکه نوتیفیکیشنِ گروهم برداشتم و مترصد فرصتی هستم برای لفت دادن. بعضی وقتا دلم برای آدمایی که سعی می‌کنم دوستشون داشته باشم و نمی‌تونم، می‌سوزه. واضح و مبرهنه که انگیزه‌م برای شرکت تو یه همچون کلاسی مکان تشکیل کلاسه که شریفه و نیز استادمون که مهرش به دلم نشسته و حرفاشو دوست دارم.

4.

چهارشنبه‌ی قبلی که برای کلاس تدبر رفته بودم شریف، یه سر رفتم درمانگاه و قضیه‌ی اون جامدادی جغدی توی ویترین درمانگاهو پرسیدم و گفتن گم شده و گذاشتیم صاحبش بیاد و ببره.
چهارشنبه‌ها نماز مغربو توی مسجد و نماز ظهرمو توی سالن مطالعه‌ی دانشکده‌ی سابقم می‌خونم. از وقتی پامو گذاشته بودم تو اون دانشکده، یه سری مهرِ شکسته و سیاه و درب و داغون توی سالن مطالعه‌ش بود و من هی تصمیم می‌گرفتم مهرِ نو ببرم و هی یادم می‌رفت و آخرشم فارغ‌التحصیل شدم. این هفته عزمم رو جزم کردم و دو تا مهر هم با خودم بردم و اون مهرای درب و داغونو برداشتم بردم انداختم تو باغچه‌ی!!! جلوی دانشکده.
یه جایی شنیده بودم که نماز خوندن با مهرِ شکسته مکروهه.

5.

دوستامو که می‌بینم حالم خوب میشه. تو این یه هفته ده روز سعی کردم تا جایی که می‌تونم دوستای قدیمی‌مو ببینم و بعد برگردم خونه. ساعت قرارم باهاشون یه جوری تداخل داشت که عین اینایی که سیگارو با سیگار روشن می‌کنن، بعدِ خوردنِ ناهار با اولی، با اولی می‌رفتم سر قرار دومی و اولی رو با دومی آشنا می‌کردم و خداحافظی و بعدش با دومی می‌رفتم مجدداً ناهار می‌خوردم. مریمو دیدم، سحر، الهام، نرگس، لادن. سعی کردم مطهره و منیره و نگارم ببینم و نشد و موند برای وقتی که دوباره برگردم تهران. بعضیارم اتفاقی انتظارشو نداشتم و یهویی تو خیابون دیدم. بعضیارم دیدم و منو ندیدن. بعضیارم ندیدم.
شنبه بعد از یکی مونده به آخرین امتحان؛ ناهار سمت چپی با الهام و سمت راستی با سحر. هر دو ناهارم به شدت چسبید و خوشمزه بود. بس که گرسنه بودم. ماکارونی رو دوتایی باهم خوردیم و یه کمی‌ش موند.



6.

اون روز که با سحر قرار داشتم، پیام داد اگه اشکالی نداره با دوستش بیاد و گفت دوستم هم مثل تو عاشق ادبیاته (راستش من اصن عاشق ادبیات نیستم و نمی‌دونم چرا دوستان و خانواده و حتی شما دوست عزیز هم فکر می‌کنی عاشق ادبیاتم!). گفت اگه اشکالی نداره دوستم هم بیاد و شما رو به هم معرفی کنم و انقدر تعریفتو کردم که خیلی دلش می‌خواد ببیندت.

خوبه همین جا فلاش بک بزنم به مهرماه 89 که ترم اول کارشناسی بودم و قرار بود با هم‌مدرسه‌ایم – مریم – که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بود، باهم برگردیم تبریز و ترمینال باهم قرار گذاشتیم و زنگ زد گفت قراره با دوستاش بیاد. رسیدم ترمینال و دیدم دو تا پسر کنار مریم ایستادن. وقتی مریم معرفی‌شون کرد لبخند زدم و تو دلم گفتم زین پس باید توی مفهوم دوست تجدید نظر کنم. نوید و محمد. البته من فکر می‌کردم رضا و فریدن و نمی‌دونم چرا همیشه این چهار تا اسمو باهم قاطی می‌کنم و نمی‌دونم چرا به نظرم همه‌ی رضاها و فریدها و محمدها و نویدها شبیه همن. یکی‌شون، شایدم دو تاشون از دوستان وبلاگیِ فصل اول (دوران مدرسه) بودن و فکر کنم هر چهارتاشون شریفی بودن. گفتن اگه کیفم سنگینه برام تا دم اتوبوس بیارن و منم هیچ وقت تعارف حالیم نبود. ساکمو دادم برام آوردن. تو سالن انتظار نشسته بودیم و پرسیدن چند سالته و گفتم 18 سال و 4 ماه و ... داشتم حساب می‌کردم روزشم بگم که یهو همه‌مون خندیدیم. کتابِ ریاضی شهشهانی رو تو کیفشون دیدم و فهمیدم اونام شریفی‌ن. اون سکانس، آخرین سکانسی بود که دیدمشون.

برگردیم سراغ پیام سحر.
چیزی نگفتم و اجازه دادم ادامه بده و وقتی نوشت "دوستم دختر ارومیه"، اون نفس راحته رو کشیدم.
سحر اون روز سکوت کرده بود تا من با دوستش بیشتر آشنا بشم و هر لحظه که می‌گذشت، این دختره بیشتر به دل من نمی‌نشست. سر میز ناهار بعد از دو سه ساعت گفت‌وگوی بی‌وقفه نظرمو در مورد خودش پرسید. گفتم متاسفانه یا خوشبختانه آدم دیرجوشی‌ام و به این آسونیا با کسی مچ نمیشم. گفتم اگه با کسی شباهت و علایق مشترک زیادی داشته باشم اصلاً مچ نمیشم. این جور وقتا حس حسادت و غیرت بهم دست میده و یا ترجیح میدم از اون آدم فاصله بگیرم؛ یا از چیزی که هر دومون دوستش داریم. گفتم البته وقتی یکیو دوست دارم، سعی می‌کنم به علایقش نزدیک بشم و چیزایی که اون دوست داره رو هم دوست داشته باشم. به زبان بی‌زبانی می‌خواستم بهش بفهمونم دوست دارم این آخرین سکانسی باشه که همو می‌بینیم.

موقع خداحافظی گفتم ولی اصن لهجه‌ت شبیه ارومیه‌ای‌ها نبود. گفت چه طور؟ گفتم سحر گفته بود ارومیه‌ای هستی.
پیام سحرو نشون دادم و کاشف به عمل اومد دختر آرومی‌ه رو دختر ارومیه نوشته و من فکر کرده بودم دختره ارومیه‌ایه و خودمو آماده کرده بودم برای بحث‌هایی از قبیل دلایل و اثرات خشکوندن دریاچه‌ی ارومیه، ظلم‌هایی که در حقمون میشه، جدایی کردهای ارومیه و کلاً کردها از ایران و مباحثی از این قبیل.

7.

بیشتر از شش ساله با سحر دوستم. سحر دوستِ هم‌مدرسه‌ایِ هم‌اتاقیم بود. سال اول از هم‌اتاقیم (س.) جدا شدم و با هم‌مدرسه‌ایِ س. هم‌اتاقی شدم و دیری نپایید که از ر. (هم‌مدرسه‌ایِ س.) هم جدا شدم و با دوستِ ر. که همین سحر باشه دوست شدم. الان س. و ر. هر دو شون امریکان.

8.

تو آزمایشگاه وقتی مدار می‌بستیم، vcc رو می‌زدیم به مثبت 10 و vcc- رو گاهی به زمین که صفره و گاهی منفی 10. این منبع تغذیه روی مقاومت ورودی و جریان‌ها و سویینگ و خیلی چیزهای دیگه تاثیر داشت.

یه بار سر جلسه‌ی امتحان، تو فرمول محاسباتِ جریان، به جای منفی 10، صفر گذاشته بودم. برای سوال بعدی هم باز به جای منفی 9، صفر رو تو فرمول و محاسباتم جاگذاری کرده بودم. با این کار، جریان کلکتور تمام ترانزیستورا رو اشتباه به دست آوردم. دقیقاً نصف اون چیزی که باید باشه. ولتاژ کلکتور امیتر همه‌شون 9 ولت بیشتر یا کمتر به دست اومد. و همین طور آر پای و جی ام و مقاومت ورودی و خروجی مدار که توی محاسباتشون باید این جی ام رو جاگذاری می‌کردم. سوئینگ مدارم هم به هم ریخته بود. قسمت ب خواسته بود با فیدبک سوالو حل کنیم و خب تمام محاسبات قسمت الف رو برای محاسبات بخش فیدبک لازم داشتم و نمره‌ی این سوال و سوال بعدی رو فقط به خاطر اینکه vcc- رو به جای 9-، صفر جاگذاری کرده بودم از دست دادم. یه چیزی حول و حوش  هفت هشت نمره‌ی ناقابل.

یه موقع حواسمون به کارامون نیست و اشتباه می‌کنیم. گاهی این اشتباها انقدر کوچیک و بی‌اهمیتن که به چشم نمیان. ولی ضربه‌ای که به آدم می‌زنن بد ضربه‌ایه. من نه اشتباهات خودمو فراموش می‌کنم نه اشتباهات بقیه رو. آدمِ بخشنده‌ای نیستم. نه خودمو می‌بخشم نه بقیه رو. یه وقتایی می‌شینم و زندگی‌مو بالا پایین می‌کنم و دنبال همین اشتباهای کوچیک می‌گردم.
نمیشه جبرانشون کرد؛ ولی میشه دیگه تکرارشون نکرد.

9.

این روزانه‌نویسی و روزمرگی‌هامو برای خودم و آینده‌ی خودم و برای دوستان و آشنایان حقیقی‌م که از هم دوریم می‌نویسم؛ دوستانی که با خوندن این پست‌ها به نوعی جویای حال و روز من هستن. 
پستایی که به نظرم مهمن رو تو یه پستِ تقریباً کوتاه و بدون بند و حاشیه و عکس می‌نویسم. ولی اون حرفایی که خیلی مهمن اما نمی‌خوام شما بدونین مهمن رو لابه‌لای پستای طولانی‌م میارم که حوصله‌ی خواننده سربره و متوجه نکته نشه و رد شه و این، مطلوب منه. اونم نه تو یه بند جداگانه، بلکه لابه‌لای حرفام تو چند تا بند. هر چند، خواننده اگه خواننده باشه مو رو از ماست می‌کشه بیرون.
یه عده هستن بمب انرژی‌ن و منبع روحیه و هر موقع میای کامنتا رو چک می‌کنی، یه آهنگ، یه عکس، یه متن، یه جمله یا یه چیزی فرستادن که لبخندو می‌نشونه رو لبات. اینا همونایی‌ن که اگه یه روز بخوای دیگه بلاگر نباشی دلت براشون تنگ میشه. ولی دسته‌ی دیگه‌ای هم هستن که صُبا دست و صورتشونو نشسته میان میشینن پای وبت و گیر میدن به چنین‌بودگی‌ت. چرا چنینی و چرا چنانی و این کارت اشتباه بود و اون کارت درست بود و این ازت بعید بود و باید فلان و نباید بهمان. این‌ها همان، قضاوت‌کنندگان‌اند. نوعِ پیشرفته‌ی این دسته اونایی‌ن که برچسبِ قضاوت‌گری رو به خودت می‌زنن و مثلاً میان میگن چرا در مورد دوستان چنین نوشتی و چرا قضاوتشون کردی و چه کاری به کارشون داری و چرا می‌خوای خودتو خوب و بقیه رو بد جلوه بدی. این‌ها همانا رد دادگان‌اند.

10.

می‌خواستم راجع به خونه‌ی استاد! بنویسم. من وقتی یه خاطره یا رویداد رو توی وبلاگم منتشر می‌کنم، خودم حواسم به چارچوب و خطوط قرمز و چیو بگم و چیو نگم‌ها هست. ولی وقتی یه عامل خارجی با فُرس و به اجبار منو محدود می‌کنه که اونی که می‌خوام رو ننویسم و اونی که نمی‌خوام رو بنویسم اذیت می‌شم و کلاً ترجیح میدم عطای اون پستو به لقاش ببخشم و هیچی ننویسم. و لابد میگین رمزی بنویس. که خب باید بگم من در عالمِ بلاگری از دو چیز بیزارم. یکی نوشتنِ بقیه‌ی پست توی ادامه‌ی مطلبه و یکی رمزدار نوشتن. متنفرم از این دو کار! حالا به اونایی که رمزی می‌نویسن یا پستاشونو می‌ذارن ادامه‌ی مطلب برنخوره یه وقت. این کامنتم، سنجاق بشه به سلسله‌پست‌هایی با عنوانِ من جای شما بودم، وبلاگ‌هایی که شباهنگ براشون کامنت میذاره رو هم دنبال می‌کردم.


۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. ما یه استادی داریم که آهنگره؛ دادگر هم هست. ینی آهنگر دادگره. سر ساعت میاد و همچین که می‌رسه شروع می‌کنه به حضور و غیاب و حتی اگه یه دیقه بعدِ حضور و غیابش برسی، اون "غ" جلوی اسمتو به تاخیر یا تیکِ حاضر تبدیل نمی‌کنه و کلاً تا آخر کلاس "غ" می‌مونی. حالا از شانس من، یا از شانس این استاد، قبلِ کلاساش هوا بارونیه و مسیر، پرِ دار و درخت و آدم دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. فلذا، آدم با اینکه می‌دونه استاد الان سر کلاس نشسته و علامت "غ" زده جلوی اسمش، گوشی‌شو درمیاره و از در و دیوار و دار و درخت و گربه‌ای که خوابه عکس می‌گیره و زیر شر شر بارون خیس میشه و کماکان دلش نمیاد طبیعتو ول کنه بره بشینه سر کلاس و نامه‌هایی که مولانا به این و اون نوشته رو بخونه. علی ایُ حال سه تا تصویر سمت چپی مربوط به دیروزه و نمی‌دونم دیروز آفتاب از کدوم طرف درومده بود که آخرِ کلاس استاد، که آهنگره و دادگر هم هست، "غ" جلوی اسممو پاک کرد و گفت فلانی هم که اومده و حاضر بود. کپشنِ عکس سمت راستی هم من و چادرِ خیس و گِلی‌م همین الان یهویی، قبل از کلاسه که دو هفته پیش زیر برف و بوران گرفته شده. موقع پایین اومدن از پله‌ها حواسم نبود جمع‌ش کنم و به فجیع‌ترین شکل ممکن گِلی شد و چون رنگ لباسم روشن بود، داشت لباسامم گلی می‌کرد و مجبور شدم با یه همچین سر و وضعی برم و اول چادرمو بشورم و با چادری که تهش خیس بود و سرش تَر (برف، تَرِش کرده بود. تر، یه درجه پایین‌تر از خیسه) برم بشینم سر کلاس. اون سیم مشکی هم سیم هندزفری‌مه.



2. دیروز برای صبونه چی خوردم؟



3. هفته‌ی پیش برای شام و ناهار چی خوردم؟
هر کدومشونو دو سه بار خوردم. ولی تنوع‌شون در همین حد بود. و جالب است بدانید که ماکارونی و عدس‌پلو و پیتزا جزو اون دسته از غذاهایی هستن که دوستشون ندارم. انقدر از عدس‌پلو بدم میاد که دلم نیومد گوشتو قاطی‌ش کنم و برنج و عدس رو جدا خوردم و گوشتو جدا! اون کتاب آبیِ کنار سوپ مرغ هم همون شرح زندگانی من عبدالله مستوفی‌ه.



4. هفته‌ی پیش چه چیزی نوشیدم؟
این تاریخ اجتماعی و اداری دوره‌ی قاجاریّه اسمِ دیگه‌ی همون شرح زندگانی منه. بعید نیست کامنت بذارید بپرسید اون چیزِ قرمز چیه. اون چیزِ قرمزِ داخل شربت، زعفرونه! نباتش زعفرانی بود به واقع.



5. میوه چی خوردم؟



6. دیگه چی خوردم؟



7. دسر هم درست کردم؟ بله. چی درست کردم؟
یکی از خوانندگان عزیز (گیسوکمند) که آدرس وبلاگ و ایمیلشو ندارم، دستور تهیه‌ی این دسرو برام کامنت گذاشته بودن و از پشت همین تریبون ازشون سپاس‌گزارم. هم میشه تو اون ظرفای آبی و سبز خورد این دسرو، هم از قالب جدا کرد و گذاشت تو بشقاب و شیرینی‌طور تزئینش کرد. [دستور تهیه‌ش و به عبارتی کامنتِ ایشون]



7. دیگه چه کارایی کردم؟
یه زمانی برنجِ پخته از خونه‌مون می‌فرستادن برام! الان به درجه‌ای از کدبانو بودگی رسیدم که برای ایام امتحاناتم چیز میز فریز می‌کنم!


8. دیالوگ - من و راضیه (دوست وبلاگی)

پست یه جمله‌ای که بهش اشاره کردم: post/356

9. 

10. دیالوگ - من و فریال (دوست وبلاگی)
شاعر می‌فرماید: هم دعا می‌کنم این عشق فراموش شود، هم دعا می‌کنم آن روز خدایا نرسد!


11. دیالوگ من و سهیلا (هم‌مدرسه‌ای)
بعد از اینکه دو سه ساعت چت کردیم و کلی نصیحتم کرد، به این نتیجه رسیدیم که عقلم زایل شده! ینی به زوال رفته!


12. فکر نکنم تا اینجا این پست براتون مفید بوده باشه و به درد دنیا و آخرت‌تون خورده باشه و به سوادتون افزوده باشه. ولی این بندِ 12 رو به ضرس قاطع مطمئنم که به دردتون نمی‌خوره و احتمالاً تنها فایده‌ش اینه که بعدش به این نتیجه می‌رسید که روی سنگ قبرم بنویسید آن بانو هیچ وقت تو بحث کردن کم نمی‌آورد. ولی وقتی حق با طرف مقابل بود، حق رو به طرف مقابل می‌داد.
این دیالوگا رو برای دلِ خودم و برای اینکه یادگاری برای خودم نگهش دارم می‌ذارم اینجا. با دوستم داشتیم در مورد بند 52 پست هفته‌ی پیش بحث می‌کردیم.

۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

975- معرفی کتاب: شرح زندگانی من (بخش دوم، 41 تا 114)

پنجشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ

با نام و یاد خدا. ساعت نوزده و دوازده دقیقه به وقت تهران می‌باشد و اینجانب، شباهنگ، طویله‌نویس بلاگستان، به حول و قوه‌ی الهی تایپ و آپلود عکس‌های این پستِ اَبَرطویل! رو آغاز می‌نمایم.


41.

اینکه آقازاده‌ها حق تحصیل داشته باشن و بچه‌نوکرها از تحصیل محروم باشن، درست نیست و مخالفم. ولی اونجا که گفته دلیل عدم اختلاط‌شون اینه که اینا تربیت درستی ندارن و اخلاق بچه‌ها رو خراب می‌کنن، اینو موافقم. ینی موافقم که جدا باشن. تجربه‌ی این چند سال تحصیلم نشون میده اغلبِ محصّلینِ مدارسِ خاص و برتر، افرادی از طبقه‌ی اجتماعی و فرهنگ بالا هستن (نمی‌گم بقیه بی‌فرهنگن؛ میگم اینا معمولاً جزوِ بافرهنگان) و آمارهای مشاهده‌ایِ خودم نشون میده تعداد معتادان و بزهکاران! و افرادِ ناهنجارِ این محیط‌ها کمتر از سایر مدارس و دانشگاه‌هاست و یکی از دلایلشم اینه که اینا معمولاً درگیر درس و مشقن و هدف و اولویت اولشون تحصیله. اعتیادشونم برای کاهش استرس امتحانه حتی!


42.

اینجا داره توضیح میده که من بچه‌مو باادب تربیت کرده بودم و این بچه حتی به عنکبوت می‌گفت کبود! چون هجای اولِ "عنکبوت" یه کلمه‌ی بی‌ادبانه است. با عرض پوزش از حضّار! این کلمه (عَن) معادل ترکی‌ش، "پُخ" هست. یادمه کلاس اول دبستان، به جای "پختن"، از فعلِ "پزیدن" استفاده می‌کردم. هر چی هم معلم بدبخت می‌گفت بگو پختن! نمی‌گفتم پختن :دی چون فکر می‌کردم هجای اولِ "پختن" یه کلمه‌ی زشت و بی‌ادبانه است و به جاش می‌گفتم پزیدم، پزیدی، پزید! هنوز هم که هنوزه یک بار هم این کلمه (هجایِ اول مصدرِ پختن) رو به زبون نیاوردم و الانم اولین باره که تایپش می‌کنم. امام سجاد تو صحیفه‌ی سجادیه فرمودن: حق زبان آن است که آن را از زشت‌گویى بازدارى، به گفتار نیک و ادب عادت دهى. از گشودن زبان جز به هنگام نیاز و تحصیل منفعت دین و دنیا خوددارى و از پرگویى و بیهوده‌گویى که جز زیان دربرندارد، دورى کنى و بدانى زبان، گواه عقل و اندیشه‌ی توست و زیبایى و آراستگى به زیور عقل، نمودش به خوش‌زبانى تو.


43.

اینجا داره یکی از وسواسی‌های فامیلشون رو توصیف می‌کنه. یه دختری هست تو خوابگاه، دقیقاً همین شکلیه و قند و نبات رو با تاید! و میوه‌ها رو با انواع و اقسام ضدعفونی کننده‌ها می‌شوره و همیشه دستکش دستشه و روسری سرشه و ملت بهش میگن میمِ وسواسی. به خودش نمیگنااااا ولی در غیابش اینجوری صداش می‌کنن. تا حالا از نزدیک رابطه‌ای باهاش نداشتم. فقط یه بار تو آشپزخونه بهش تذکر دادم که آبو داره هدر میده (آخه من ظرفامو یه جوری می‌شورم که انگار خشکسالیه و الانه که آبِ دنیا تموم بشه و این بنده خدا نیم ساعتِ تمام صرفِ شستنِ یه لیوان تمیز می‌کنه و قبل و بعدشم نیم ساعت در و دیوار و سینک رو می‌شوره) که با عصبانیت بهم گفت "نترس! تموم نمیشه". منم از اون به بعد دیگه بهش تذکر نمی‌دم. :(


44.

این حسی که این بنده خدا نسبت به درس خوندن داره رو من نسبت به الکترومغناطیس داشتم و دارم و خواهم داشت.


45.

میرزای 200 سال پیش اسم سگشو گذاشته شنگول :)))) این میرزا، میرزا رضای کلهر استاد خوشنویسی نویسنده بوده.


46.

ای بابا!!! ای بابا!!! ای بابا!!! بازم به ما ترکا توهین شد. هم‌شهریااااااااا! بریزین تو خیابونا تظاهرات کنیم :)))) کلاً هر جا می‌خوان از نفهم بودن مثال بزنن پای ترکا رو وسط می‌کشن. آقا!!! اون موقع امکانات نبود که ترکا فارسی یاد بگیرن و فارسی رو نمی‌فهمیدن. این به اون معنی نیست که کلاً نمی‌فهمن و نفهمن. اصن حالا که اینجوریه بقیه‌ی پستو تورکی یازیرام کی اُلار کی تورکی بیلمیلّر اُخیامیَلَ گالالا باخاباخا. اِله هاردا ایستی‌یی‌لّر دوشومّزلیی میثال وورسونّار تورک‌لری میثال وورولار. سورا دیّیلِر نیه تُکولوسوز خیاوانّارا تظاهورات ایلیسز. والّاه آخِ :))) ترجمه هم نمی‌کنم نفهمین چی گفتم ببینیم کی الان نمی‌فهمه :))))

اِشیداخ (=بشنویم): www.irmp3.ir/play/20434

تو این آهنگ، که جزو آهنگ‌های محبوب منه، خواننده میگه: سَنه چُخ یالواریرام = خیلی دارم التماس‌ت می‌کنم. سَنسیز من آغلاییرام = بدون تو دارم گریه می‌کنم. گجه‌لر سیزلاییرام = شب‌ها ناله می‌کنم. صوبحَ تَی ... = تا صبح ... (متوجه نمی‌شم تا صبح چی کار می‌کنه. احتمالا همون گریه و اینا باشه). در ادامه میگه: گَل وفالی یاریم = بیا یار وفادارم. گَل گول اوزلی یاریم = بیا یاری که صورتت مثل گل زیباست. بعدش دختره می‌خونه: آذربایجان قیزیام، صحنه‌نین اولدوزیام = دختر آذربایجانم، ستاره‌ی صحنه‌ام. بعدش پسره (ینی همون خواننده که رحیم شهریاری باشه) می‌خونه: آذربایجان قیزی‌سان، گوی‌لرین اولدوزی‌سان = دختر آذربایجان هستی، ستاره‌ی آسمان‌هایی. و یه سری جملات عاشقانه‌ی دیگه که چون نمی‌فهمین ترجمه نمی‌کنم که بفهمین نفهم بودن چه حسی داره :))))


47.

والا الانم روزنامه‌ای که بتوان در آن کارهای دولت را نقّادی کرد وجود نداره :)))


48.

ینی برای هر کی قاقالی‌لی بخرن، لقبش میشه لی‌لی؟ :)))


49.

اول خواسته لباس بده، بعدش مثل الان که کارت هدیه میدن طرف خودش هر چی خواست بخره، پول داده بهش. باباش آدم خوبی بوده. اوایل ازش خوشم نمیومد. ولی کم‌کم فهمیدم آدم خوبیه.


50.

داره مراسم دهه‌ی محرم رو توضیح میده. اینجا بیش از پیش از باباش خوشم اومد.


51.

ذاکرِ ناخوش‌آواز رو میشه تحمل کرد؛ ولی امان از منبرِ واعظ بی‌سواد :(


52.

اینجا قمه‌زنی رو به ترک‌ها نسبت داده. منکرِ این نیستم که ترک‌ها روز عاشورا سرشونو با قمه می‌شکنن1! اتفاقاً هنوز هم که هنوزه این کارو انجام میدن (البته چون غیر قانونیه، یواشکی در خفا انجام میدن که پلیس نبینه) ولی بقیه‌ی شهرها و حتی خودِ اعراب و عراقی‌ها هم این کارو می‌کنن و انقدر به ترکا گیر ندین؛ وگرنه بقیه‌ی پستو ترکی می‌نویسماااا :))))

1در ابتدا به اشتباه، نوشته بودم منکرِ این نیستم که ترک‌ها روز عاشورا سرشونو با قمه نمی‌شکنن که الهام تذکر داد که جمله اشتباهه و پس از استدلالات فراوان! تصحیح کردم جمله رو.


53.

رطب و یابس ینی تر و خشک؛ ینی همه چی! ینی هر چی از دهنشون درمیاد و به فکرشون می‌رسه.


54.

بیایید هر نوحه و روضه‌ای رو گوش ندیم.


55.

آخ آخ! این تشنگی رو با تمام وجودم درک می‌کنم :))) شده من یه جایی بودم که چند روز لب به آب نزدم و آخرش صابخونه دردمو فهمیده و به دادم رسیده.


56.

هفتاد هشتاد تا زنو چه جوری مدیریت می‌کردن واقعاً؟!


57.

منم وقتی بچه بودم از آقایونی که ریش و سیبیل داشتن می‌ترسیدم.


58.

ساعت 9 شب به وقت تهران و بنده کماکان در حال تایپ و آپلود. بدون اینکه لحظه‌ای برای رفع حاجتی از جام تکون خورده باشم.


59.

این رسمِ روشن کردن 41 تا شمع، هنوز تو شهر ما اجرا میشه.


60.

و حتی این شمعِ قدّی.


61.

مهم!

بارها خواستم در این مورد پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.


62.

تنها تعلیمِ شرعی که دوران مدرسه و دانشگاه بهمون یاد دادن وضو و نماز عملی بود. همین! همین! و واقعاً همین!!!


63.

مهم!

بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.

و یه نکته‌ی که دیشب یادم رفت بنویسم: اختلاس با «س» درسته و ایشون با «ص» نوشتن.

با تشکر از آقای موشک که یادآوری کردن این نکته رو.


64.

پلیسِ ذهن! همون چیزی که 200 سال پیش سیدجمال الدین اسدآبادی گفت. به اروپا رفتم اسلام بود، مسلمان نبود، به ایران آمدم همه مسلمان بودند ولی اسلام نبود.


65.

مهم!
مهم!
مهم!
بارها خواستم در این مورد هم پست بذارم و فرصتش پیش نیومده.


66.

تا حالا فکر کردین چرا حضرت علی (ع) بیست و پنج سال سکوت کرد و خانه‌نشین شد؟ تا حالا به اهمیت اتحاد و دوری از تفرقه فکر کردین؟ فکر کنین! فکر کنیم! :) 


67.

68.

69.

قدیما تو ایران عیدی بوده به اسم عید خنده که مصادف با فوت عُمر بوده و ملت جشن می‌گرفتن این روز رو. ولی بعدها به خاطرِ حفظ اتحاد شیعه و سنی، این عید رو قدغن کردن!


70.

ینی عاشق این دسته‌ی سومم به واقع :))))


71.

الانم کمپین راه می‌ندازن که "ما همه روزه‌خواریم"


72.

و من اینا رو می‌خونم و هی عاشقِ باباش میشم :دی


73.

منم تا دوره‌ی راهنمایی فقط جمعه‌های ماه رمضونو می‌تونستم روزه بگیرم. از دوره‌ی راهنمایی قاطیِ آدم بزرگا شدم و روزه گرفتم :)


74.

اصن پدرش شاهکارِ آفرینش و از عجایب خلقت بوده.


75.

فکر کن قوم و خویش آدم برای اینکه ثوابِ افطاری دادن نصیبت بشه، یهو بیان خونه‌ت. جا داره به نویسنده بگم فک و فامیله داشتین؟


76.

عالی بود :)))))))))))))))))))))))))) عالی!!!!
پیراهن مراد، جوراب مراد، دستمال مراد، چارقد مراد :))))


77.

والا من با وجود 24 سال سن، نصف دندونامو پر کردم، نصف دیگه‌شونو عصب‌کشی کردم و بعدش پر کردم :)))


78.

اتفاقاً ما ترک‌ها هم به مطرب می‌گیم سازنده!!! حالا این مطرب با گیتار و اُرگ هم بیاد برای مراسم عروسی، بازم می‌گیم سازنده :))) و جا داره این نکته رو هم ذکر کنم که همه‌ی خانواده‌ها سازنده نمیارن برای عروسیاشون. مثلاً من تصمیم دارم بدون سازنده بگیرم عروسی‌مو :)))


79.

80.

راستش روم نمیشه این سه تا مطلب رو عمومی منتشر کنم و رمز مخصوص خانوما رو می‌ذارم که فقط خانوما بخونن. رمز مخصوص بانوان هم مدل ساعتمه.

81.

این رسم کجاش بده؟ اتفاقاً من می‌خوام بارِ چهارم بله رو بگم :)))


82.

پیره دخترهای خانه مانده‌ی ترشیده که امیدی به یافتن مراد ندارند :)))


83.

آقا شما اگه عفتِ قلم داشتی من مجبور نمی‌شدم اون سه تا مطلب رو رمزدار کنم! والا :)))


84.

تا 40 روز نباید می‌رفت خونه‌ی باباش؟!!!


85.

یه = بخور
یِماخ = خوردن (مصدر)
یمیش = خوردنی، خوراکی


86.

بعضیام عید می‌رن مسافرت که از دید و بازدیدا فرار کنن :)))


87.

سیزده بدر منظورشه :)))
چه سبزه‌هایی که گره نزدم...
مراد...

88.

ولی خب کاش ناصرالدین شاه یه کم زودتر منصرف می‌شد.


89.

ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی دلش می‌خواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...


90.

شرمِ همایونی و ملوکانه :))


91.

ناصرالدین شاه است دیگر! گاهی که نه، کلاً دلش می‌خواهد همزمان شوهرِ دو خواهر باشد...


92.

عه! ناصرالدین شاه نماز هم می‌خوند!


93.

پس هفتاد هشتاد تا زنو این جوری مدیریت می‌کرد...


94.

وظیفه‌ش بوده به واقع!


95.

نوشابه همون مشروب بوده :)))


96.

شکارِ ملوکانه!

97.

قدمِ ملوکانه!

98.

قاطرالدین شاه!

99.

طفلک مادرزن!

100.

اگر نمی‌دانید، بد نیست بدانید که هابیل و قابیل با خواهراشون ازدواج کردن و اون موقع این کار حرام نبوده.


101.

حالا چرا محرمانه؟

102.

103.

پدر نویسنده آدم خوبی بوده. حتی اگه با 70 سال سن می‌رفته زن 15 ساله می‌گرفته. من با خوندن این خاطرات پی به خوبی این بشر بردم و اصن حاضر بودم اون موقع زن چهارم این بشر هم بشم حتی.


104.

105.

106.

منظور از شاه ناصرالدین شاهه. بابای نویسنده، مستوفیِ دربار بوده و روز قبل از فوتش با شاه ملاقات داشته و شاه می‌گه اون روز که اومد منو ببینه چیزیش نبود.


107.

چهارشنبه!

108.

خب والده‌ی محترمه و 15 ساله‌تون وقتی داشتن زنِ یه پیرمرد 70 ساله می‌شدن باید به این چیزا هم می‌اندیشیدن به واقع!


109.

ولی خدایی باباش آدم خوبی بود.


110.

111.

اگه در مورد نهضت تنباکو و تحریم‌ش نمی‌دونید و دوست دارید بدونید، بخونید: fa.wikipedia.org/wiki


112.

113.

114.

آخرین خاطره‌ی جلد اول این کتاب، در مورد ترورِ ناصرالدین شاهه. در آستانهٔ مراسم پنجاهمین سال تاجگذاری در سال ۱۲۷۵ هجری خورشیدی (۱۷ ذی‌القعده۱۳۱۳ هجری قمری) به دست میرزا رضای کرمانی یکی از پیروان سید جمال الدین اسدآبادی در حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری ترور شد. او در هنگام ترور پنجاهمین سالگرد سلطنت خویش را جشن می‌گرفت. وی در زیارتگاه شاه عبدالعظیم در شهر ری در نزدیکی تهران دفن است. 



ساعت: بیست دیقه به یازده به وقت تهران.
برم شاممو گرم کنم! مردم از گشنگی.

۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

968- انقدر سوسو می‌زنم، شاید یه شب دیدی منو

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو می‌گفت. یه نفر یه سوال در مورد صورت‌های فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچه‌ها کرد و گفت کسی برج‌های دوازده‌گانه رو بلده؟ داشت منو نگاه می‌کرد. می‌خواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه می‌کنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شماره‌ی 6 - تاریخ علم، استاد شماره‌ی 12- دقیقه‌ی هفتاد و چهارم)

2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیه‌ی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامه‌ای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگی‌شو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمی‌داد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگی‌ت. خوب می‌خوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند می‌خوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی می‌کردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بی‌غلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من می‌خوندم و استاد تصحیح می‌کرد. من می‌خوندم و اون دوباره می‌خوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث می‌کردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود می‌خوندم. نقطه‌ی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچه‌ها هم خنده‌مون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف می‌خونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شماره‌ی 6 - حداد - دقیقه‌ی شصت و دوم)

2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگی‌ام باز شعله‌ور شده‌است، از آن زمان که تو مضمون شعر من شده‌ای، غزل نوشتنم انگار ساده‌تر شده‌است، حواس‌پرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شده‌است.

3. استاد شماره‌ی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی می‌کرد و بچه‌ها می‌خواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تک‌تک‌مون کرد و گفت من یه مهندس می‌شناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفته‌ی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)

4. استاد شماره‌ی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب می‌خونه که صبح با کوله‌باری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شب‌زنده‌داریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونه‌شونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشون‌مون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.

5. چند وقته هر چی تلاش می‌کنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر می‌فرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع می‌کنه و از اونجایی که هفته‌ی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت نان‌استاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، می‌خوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت می‌خوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمی‌دونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفه‌های شب داشته بهم فحش می‌داده که لامصب، وقتی گوش نمی‌دیدی چرا گذاشتی نان‌استاپ پلی شه خب...

6. استاد شماره‌ی 4 پریم (استادِ زبان‌های باستانی خودمون شماره‌ش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمره‌ی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش می‌کنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمی‌رم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض می‌کردم! استاد شماره‌ی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خاله‌ش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خاله‌ام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!

7. هم‌اتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامه‌ی اعمال‌مون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم می‌خوای تو فیلمایی که می‌بینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت می‌ذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من می‌بینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث می‌کنیم و آخرشم مقاله‌شو می‌گیرم تصحیح می‌کنم و می‌گم بره درستش کنه! والا!

8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون می‌گشتم. می‌دونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمی‌کردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب می‌دم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.

9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمی‌ام که هیچ وقت از کسی نمی‌پرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشته‌ی کنونی یا رشته‌ی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی می‌کنم! ینی الان یه عده هستن که فکر می‌کنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر می‌کنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبان‌شناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشته‌ی جدید و غریب زبان‌شناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان می‌خونم» استفاده می‌کنم. و واقعیت اینه که رشته‌ی ارشد من زبان‌شناسی هم نیست. اصطلاح‌شناسی‌ه. کشورهای اروپایی اصطلاح‌شناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشته‌ی مستقل تدریس می‌کنن ولی چون  ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاح‌شناسی رو به عنوان یکی از گرایش‌های زبان‌شناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهان‌بینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت می‌گیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفه‌ی من نیست و اگر هم دارم درس می‌خونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغ‌التحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامه‌هاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیده‌ی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر می‌کشن، از تحصیل لذت می‌برم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزه‌ای داره. دلیلی هم نمی‌بینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.

10. چهارشنبه‌ها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفته‌ی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم می‌برد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچه‌ها داشتن توپ بازی می‌کردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچه‌ها تو حیاط بازی می‌کنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم می‌دادم که برم تو کلاس و باد و نم‌نم بارونم کلافه‌م کرده بود. یکی از بچه‌ها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو می‌گرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجره‌ی کلاس داشت تماشام می‌کرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمی‌دونم هنوز که تگش کنم.

11. چهارشنبه‌ی این هفته...

12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی، نیازمندم.

13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشته‌ام
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده‌ام


عنوان: Dariush_Inja_Cheraghi_Roshane.mp3

۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

957- ایدئولوژی‌های شکست‌خورده‌ی من (1)

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۶ ب.ظ

ایدئولوژی به مجموعه‌ای از باورها و ایده‌ها گفته می‌شود که به عنوان مرجعِ توجیهِ اعمال، رفتار و انتظاراتِ افراد عمل می‌کند.

یه تفکری هست موسوم به همه یا هیچ (All or Nothing) که خوب یا بد، درست یا نادرست، از کمال‌طلبی‌م نشئت می‌گیره و من همیشه بهش پایبند بودم. مثال ملموس‌ش اینه که همه‌ی موجودی‌مو منتقل می‌کنم به یکی از حسابام و همه‌ی کارتای شناسایی و پول نقدمو می‌ذارم تو یه کیف. ملت همیشه میگن پولاتو تقسیم کن که اگه دستگاه، کارتتو خورد، اگه جیبتو زدن یا اگه این کیفت گم شد، تو "اون یکی" کیفت، تو "اون یکی" جیبت، تو "اون یکی" کارتت یه چیزی داشته باشی، ولی گوشم به این حرف‌ها بدهکار نیست؛ چون "اون یکی" برای من یه مفهوم تعریف نشده است. همه‌ی کتابای من باید یه جا باشه، همه‌ی لباسای من باید یه جا باشه، همه‌ی پولای من باید یه جا باشه و همه‌ی پستای من باید تو یه وبلاگ باشه و سیم‌کارت باید یه دونه باشه و ایمیل باید یه دونه باشه و اصن خدا یکی، عشق هم یکی! تعدّد تمرکزمو به هم می‌ریزه!!!

نتیجه‌ی این طرز تفکر این بود که من یه اکانت فیس‌بوک داشتم که هم معلمام فرندم بودن، هم هم‌کلاسیام، هم هم‌دانشگاهیام، هم دوستای وبلاگی و هم فامیل و اقوام. هم حتی کسی که فقط چند ساعت باهم تو یه کوپه بودیم. یه شماره موبایل داشتم که هم هم‌دانشگاهیام داشتنش، هم اساتید، هم دوستای وبلاگی، هم خانواده و هم پیک موتوری و آژانس سر کوچه. من یه وبلاگ داشتم که آدرسشو هم خانواده داشتن، هم معلما، هم هم‌کلاسیا، هم در و همسایه، هم حتی نوه‌ی پسرعمه‌ی پدربزرگ و هم شماها.

با این توجیه که آدمِ دو رو و هزارچهره‌ای نیستم، به راحتی با این موضوع کنار اومده بودم که همه‌ی افرادی که باهاشون در ارتباطم یه جا باشن؛ در کنار هم. مثلِ موجودی حساب بانکیم، مثل کارتای شناساییم و مثل کتابام. همه باید یه جا بودن. به عنوان مثال، توجه شما رو جلب می‌کنم به یکی از پستای فیس بوکم با این ملاحظه که من هیچ دغدغه‌ای نداشتم که اساتید، فوامیل (جمعِ مکسر فامیل!) و حتی خوانندگان وبلاگم، اون پست و کامنت‌ها رو بخونن (پست، کامنتِ 1، کامنتِ 2)

پایه‌های این ایدئولوژی دو سال پیش لرزید و با دی‌اکتیو کردن فیس‌بوکم سست شد و دیشب با دیلیت کردنِ اکانت اینستاگرامم این ایدئولوژی شکست خورد. دیشب اکانتمو حذف کردم که یه مشت اسم رو حذف کرده باشم. یک مشت آدم در حدِ یه اسم و نه بیشتر. حذفشون کردم؛ همون طور که پیش از این از ذهنم و قلبم دور ریخته بودم. آدمایی که مدت‌هاست قلباً دیگه دوستم نیستن، دوستشون ندارم و اسمشون تو لیست فرندها! داشت سنگینی می‌کرد.

هزینه‌ی "همه یه جا باشن" این بود که برخی پاشونو از گلیم‌شون درازتر کردن و از کانال ارتباطی‌شون سوء استفاده کردن. مثلاً غریبه‌ای، به خانواده‌ام پیام می‌داد، فامیل، روابط دوستانه‌ی منو تحلیل می‌کرد، یه غریبه روابطِ خانوادگی‌مو و یه دوست وبلاگی، شخصیتمو! هر کسی به خودش اجازه می‌داد هر جوری که داره می‌بینه، منو قضاوت کنه و من کم‌کم دچار خودسانسوری می‌شدم. 

باید برای هر گروهی (دوست، فامیل، غریبه و...) حریمی مشخص می‌کردم و نکرده بودم. هیچ کس سر جای خودش نبود. باید برای یه عده خطوط قرمزی می‌کشیدم که آقا! جای تو اینجا نیست؛ ولی نکشیده بودم. حالا نشستم و دارم فکر می‌کنم که اصن وجهی نداره آدم هر کیو که می‌شناسه ادد کنه تو لیست دوستاش.

اکانت جدیدی برای اینستا ساختم مخصوص اقوام و فامیل. این وبلاگ هم برای دوستان وبلاگی و تعداد معدودی دوست حقیقی که ازشون دورم و لابد هنوز براشون مهم‌م که اینجا رو می‌خونن. اینکه چرا اینجا رو می‌خونن، دلیلش به خودشون مربوطه. اینکه چرا شماها هم دارید می‌خونید بازم دلیلش به خودتون مربوطه.


What doesn't kill you makes you stronger؛ میگن زخمی که نکشتت قوی‌ترت می‌کنه. 

منکرِ دردی که کشیدم و می‌کشم نیستم؛ ولی احساس می‌کنم دارم قوی‌تر میشم.

۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

0. یه سر رفته بودم دانشگاه و دانشکده‌ی سابقم. از جلوی یکی از کلاسا رد می‌شدم که کلاس تموم شد و یه سری دانشجو که از کیف و کفش نو و قیافه‌شون تابلو بود ورودی‌ن اومدن بیرون. استاد سابقمو دیدم. استاد ترم اول. می‌خواستم برم یقه‌ی یکی از این ورودیا رو بگیرم بهش بگم دارم می‌بینم اون روزو، نه اون (شریف) تورو بخواد نه تو، نه راه برگشت واسه من، نه راه جبران واسه تو! یه روز به حرفم می‌رسی، امروزو یادت بمونه، رفتنی میره می‌دونم، محاله یارت بمونه :دی (این آهنگ: Mehdi_Ahmadvand_Narafigh)

1. سعی کنیم به اتفاقات و پدیده‌های پیرامونمون منطقی نگاه کنیم. حتی اگه اون اتفاقات غیرمنطقی باشن، نباید منطق ما رو تحت‌الشعاع قرار بدن.

2. سعی کنیم هیجانات و احساساتمون اعم از خشم، ترس، غم و حتی عشق رو تحت کنترل داشته باشیم. سخته؛ ولی غیرممکن نیست. کافیه عوامل تشدیدکننده‌شونو کنترل کنیم.
3. خودمون رو بشناسیم. برای خودشناسی، وقت و هزینه صرف کنیم. خودشناسی خیلی خیلی خیلی مهم‌تر از علومی مثل زبان‌شناسی و روان‌شناسی و زمین‌شناسی و هواشناسی و غیره است. کسی که خودش رو می‌شناسه، راحت‌تر و سریع‌تر از کسی که خودآگاهی نداره مشکلاتشو حل می‌کنه.
4. فکر کنیم. زیاد فکر کنیم. قبل از هر تصمیمی، هر قدمی، هر کنش و هر واکنشی، فکر کنیم.
5. از دیالوگ‌های دو ماه پیش و مراحل اولیه‌ی ثبت‌نامم عکس گرفته بودم که بعد از قبولیم بخونیم و بخندیم. به نظرم هنوزم میشه خوند و بهشون خندید.


یه ماه پیش، بعد از اعلامِ نتایج آزمون کتبی:

یه هفته پیش:

* مالّا، همون مُلّا =آخوند، روحانی، طلبه و...


6. رفته بودم دانشکده‌ی جولیک اینا. با نگار کار داشتم. نگار نبود و چیزی که می‌خواستم به نگار بدمو به دوستش دادم. جلوی آسانسور به دوستم گفتم کاش درِ آسانسور وا شه و از توش یه جولیک بیرون بیاد. عصر اومدم تو گروهِ رادیوبلاگیا بهش گفتم امروز دانشکده‌تون بودم. پرسید چه ساعتی؟ گفتم سه و نیم. گفت من سه و نیم دمِ آسانسور بودم. صبح سوسن و صبا (از بچه‌های رادیوبلاگیا)، تو گروه پیام گذاشته بودن که پارک لاله‌ن. منم داشتم حاضر می‌شدم برم از بربری‌فروشی کنار پارک لاله نون بگیرم برای صبونه. به نظر می‌رسه دنیا خیلی کوچیکه.

7. خوبیِ حرف زدن با خدا اینه که نیازی نیست همه چیو براش توضیح بدی. اون همه چیو دیده، شنیده و می‌دونه و هیچ وقتم از حرف زدن باهاش پشیمون نمیشی. البته بدیشم اینه که وقتی باهاش حرف می‌زنی متکلم وحده‌ای و اون فقط گوش میده و چیزی نمیگه. نه کامنتی، نه فیدبکی، نه لایکی نه دیس‌لایکی. بچه که بودم، فکر می‌کردم قبله‌ی همه‌ی خونه‌ها باید عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌ها و حیاط خونه باشه. وقتی فهمیدم قبله‌ی خونه‌ی مادربزرگ مادریم سمت دیواره و سمت حیاط نیست کلی غصه خوردم. اولین باری هم که رفته بودم خونه‌ی یکی از اقوام تهرانی، بدون اینکه ازشون بپرسم قبله‌شون کدوم وره عمود بر راستای دستشویی و به سمت پنجره‌های خونه نماز خونده بودم که خب قبله‌ی اونا هم سمت دیوار بود. قبله‌ی واحدی که پارسال اونجا بودم هم سمت دیوار بود و امسال بازم خوابگاه همون واحدو بهم داد. پریشب تنها بودم. امشبم تنهام. امیدوارم دانشجوی دیگه‌ای نفرستن اینجا و من به تنهایی‌م ادامه بدم. یادم نبود قبله‌ش سمت دیواره. شب بود. حالم بد بود. وقت نماز نبود. برداشتم سجاده رو پهن کردم رو زمین، سمت پنجره. چادرمو انداختم رو سرم و نشستم و زانوهامو بغل کردم. فکر کنم نیم ساعت بی‌وقفه گریه کرده بودم. الان یادم افتاده قبله سمت پنجره نبود و دارم خدا و ملائک و مقربین درگاهشو تصور می‌کنم که اون شب سمت دیوار نشسته بودن و با آیکونِ دو نقطه خط صاف نگام می‌کردن که سمت پنجره نشستم و

8.

جانا چه گویم شرح فراقت، چشمی و صد نم، جانی و صد آه

کافر مبیناد این غم که دیده‌ست، از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ، درس شبانه ورد سحرگاه

9. 

آیین تقوا ما نیز دانیم، لکن چه چاره با بخت گمراه

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم، یا جام باده یا قصه کوتاه

حافظ چه نالی گر وصل خواهی، خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه

10.

بشنویم: همایون شجریان - تصنیف جانی و صد آه

تقویم مهرماه برای پس‌زمینه: yasdl.com/Mehr07.jpg

بشنویم: Mazyar_fallahi_Mahe_Haftom.mp3.html

۲۲ نظر ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ دیالوگ اولی با سهیلا بود، دومی الهام

درباره‌ی فصول مختلف وبلاگم: post/715

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

850- من اگر فتحعلی‌شاه بودم؛

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۰ ب.ظ

1. پروسه‌ی ساماندهی به کتابام و چیدنشون تو چمدون و شستن و خشک کردن و اتو زدن پتو و ملافه و لحاف تشکم تموم شد و از دیروز فاز اَلبسه رو کلید زدم و شستم و خشکوندم و اتو کردم و خدا اموات اون دانشمندی که لباسشویی رو اختراع کرده بیامرزه و قرین رحمت کناد!

2. داشتم لباسامو می‌چیدم تو چمدون و هر کدومشو برمی‌داشتم تا کنم نسیم می‌گفت اینو چرا هیچ وقت نپوشیدی و اونو چرا نپوشیدی و اینو ندیده بودم تا حالا و اون جدیده و اِ اینو! اِ اونو!

لباسا رو گذاشتم زمین و گفتم ببین دخترم؛ من اینا رو چند ساله دارم، ولی اگه دقت کنی مارک یه سریارو حتی نکندم که یه بار امتحان کنم و در ادامه افزودم من اگه فتحعلی‌شاه بودم (که انقدر زن و بچه داشت که لقبش باباخان بود)، اکثرِ قریب به اتفاق زنامو ندیده بودم تا حالا! و  اذعان کردم که چهار تا چادر و ده تا کیف تهران دارم و ده تای دیگه تو خونه و فقط همین یکیو همیشه استفاده می‌کنم و هنوز انگیزه‌ام از آوردنِ این همه تجهیزات به خوابگاه، اونم یه وجب جا و نه سوئیت خوابگاه سابق، مشخص نیست. عمق فاجعه این کاپشن و لباسای گرم و پالتو و بافتا هستن که نمی‌دونم کجای دلم بذارم و ببرم و هر سال به امیدِ برف و کولاک میارمشون تهران و دریغ از یه چیکه برف!

3. و یاد روز اول مهر پارسال افتادم که اومدم دیدم این خوابگاه نه کمد داره نه میز و رفتم کمد گرفتم و نگار میز و صندلی گرفت و تو این یه وجب جا، جاشون کردیم و انگار همین دیروز بود که سحر و الهام اومدن کمکم کنن چمدونامو بیارم بالا. حالا داشتم قطعات کمد لباسو یکی یکی جدا می‌کردم و انگار همین دیروز بود که مریم اومد خوابگاه کمکمون کرد کمدو درست کردیم. پستای اوایل فصل 3 رمز دارن و خوندنِ خاطره‌ی اون روز برای خواننده‌های جدید خالی از لطف نیست؛ رمزشو برداشتم (post/290)

4. آقا من یه کم سرمایی‌ام و جهت کولر اتاقمون، سمتِ تخت منه؛ فلذا اغلب لباس آستین بلند می‌پوشم و با دو تا پتو می‌خوابم. ولیکن این یکی دو روز هوا زیادی گرم بود و منم آستین کوتاه پوشیدم.

امروز یکی از بچه‌ها اومده بود یه چیزی بگیره و زیرچشمی اشاره کرد به النگوهایی که 20 ساله دستمن و زیرِ لباسای آستین بلندم از نگاه نافذش دور مونده بودن و یواشکی از نسیم پرسید نسرین ازدواج کرده؟! و من قبلاً در مورد خاله‌زنک بودن خوابگامون نوشته بودم (post/765) و دیگه حرفی ندارم! واقعاً حرفی ندارم :|| و به واقع حرفی ندارم :||| برای مورد 4 کامنت نذارید. مرسی؛ اَه

5. و از اونجایی که از پستِ بدون عکس خوشم نمیاد یه عکسم هویجوری می‌ذاریم برای خالی نبودن عریضه:


۱۶ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

848- با اِل‌هام

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ


یکی باید باشه که آدم بی‌رودروایسی بهش بگه تو که قراره برای تولدم یه چیزی بخری؛ بیا و این کتابو برام بخر. اسمشم عمداً تو عنوان پست با نیم‌فاصله نوشتم؛ چون نیم‌فاصله رو اولین بار الهام یادم داده.

اگه این داستانِ سیستان رو بخونم، اولین کتابی خواهد بود که از امیرخانی خوندم؛ و از اونجایی که حسِ هم‌مدرسه‌ای بودن و هم‌دانشگاهی بودن نسبت بهش دارم، دوستش دارم و این کتابو سه چهار ماه پیش، بنده خدای شماره1 بهم معرفی کرد.

عکاسِ عکس نخست، نگاره و تو اتوبوس نشستیم و الهام هم سمت راستم نشسته و داریم می‌ریم دانشگاه سابق. هر سه مونم از دانشگاه سابق فارغ از تحصیل شدیم؛ ولی مترصّدِ فرصتی هستیم که هی بریم اونجا و انرژی مثبت بگیریم و برگردیم.

عکاسِ تصویر ذیل! منم و الهام روبه‌روم نشسته و دوستامم لنگه‌ی خودمن و حاضرن برنجِ خالی بخورن ولی خورشتی که دوست ندارنو نخورن و اونجا طبقه‌ی دوم سلفِ دانشگاه سابقه. منم که هیچ وقت با برنج حال نمی‌کنم و اون سالادِ چهار فصل مال منه.


۲۳ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.

از اونجایی که اردیبهشت ماه و خرداد ماه سرم خیلی شلوغه نمی‌رسم که هم برای درسام وقت بذارم هم برای کارم. لذا امروز طی جلسه‌ای که با رئیس اعظم داشتیم، الهام رو رسماً به عنوان همکار ویرایشی، به گروه معرفی کردم و چون الهام در جریان تصویب پروتکل ویرایشی بود، قرار شد چکیده‌ها رو باهم ویرایش کنیم... ولی

این متن‌های ویرایش شده باید جمله به جمله به سیستم داده بشن و تغییرات، هایلایت بشن. مثل این عکس (کلیک) که جمله‌ی اول ویرایش نشده و جمله‌ی دوم ویرایش شده و هایلایت شده و اون کلمه‌ی تغییر یافته به رنگ قرمز درومده!

تا امروز، خودم هم ویرایش می‌کردم، هم هایلایت؛ ولی دیگه نمی‌تونم و تصمیم گرفتم نیروی کمکی بگیرم! ینی من به شما دو تا فایل ورد میدم، یکیش متن ویرایش شده و یکیش متن ویرایش نشده و شما جملات ویرایش شده رو جمله به جمله بعد از هر نقطه میذارید زیر جمله‌ی ویرایش نشده و همه رو هایلایت زرد می‌کنی و بعدش اون کلمه‌ای که تغییر دادم رنگشو قرمز می‌کنی.

دلیل اینکه از دوستان حقیقی‌م کمک نمی‌گیرم اینه که اونا مثل من دانشجو ان و فصل امتحاناته و فرصت چندانی برای این کار ندارن، ولی اینجا ممکنه کسی که فارغ‌التحصیل شده و فرصت داره باشه و اصن آیا خوندن پستای طویل من مفیدتره یا کار کردن و دستمزد گرفتن؟ :دی

لزومی نداره اهل تهران باشید، ولی ترجیح می‌دم خانم باشید و خواننده خاموش نباشید و تا حدودی بشناسمتون؛ چون برای این داده‌ها تعهد دادم و نمی‌تونم در اختیار هر کسی قرارشون بدم. فکر نمی‌کنم بتونید تو کار ویرایش کمکم کنید چون زمان می‌بره تا با قوانین جدا و پیوسته‌نویسیِ ما که قبل از عید تو گروه تصویب کردیم آشنا بشید و زمانمون هم خیلی کمه و فقط دو ماه فرصت داریم. بنابراین هر کسی با هر مدرک و سن و سالی، کافیه سواد خوندن و نوشتن داشته باشه و کپی پیست و هایلایت بلد باشه تا دست یاری به سمتم دراز کنه و با آغوشی باز بپذیرم. 
من الان 3000 تا چکیده دارم و چکیده‌ها حدوداً 300 کلمه هستن و معمولاً ویرایش متن، به ازای هر کلمه، 4 تومنه ینی 40 ریال! این پروژه، ویرایشش کلمه‌ای 10 تومن و هایلایت چکیده‌ها هر کلمه 5 تومنه! ینی حدوداً 3 هزار تومن برای ویرایش و 1500 برای هایلایت (حدوداً عرض کردم). من و الهام ویرایش‌ها رو انجام میدیم و چون فرصتِ آموزش دادن اصول ویرایش رو ندارم ترجیح می‌دم به جای آموزش ویراستار و بازبینی کارای اونا، خودم این کارو انجام بدم و الان دنبال چند تا آدم باحوصله می‌گردیم که تغییرات منو هایلایت کنه. خودم وقت هایلایت کردن ندارم و بیشتر از 18 ساعت هم نمی‌تونم پای لپ‌تاپ بشینم... خب هر کی می‌تونه یه ندا بده.

و تازه امروز فهمیدم این پروژه‌ای که داریم روش کار می‌کنیم، قبلاً بچه‌های زبان‌شناسی رایانشی و مهندسی کامپیوتر و برق دانشگاه سابقم پروژه‌ی مشابهی در این راستا داشتن و نرم‌افزارشو سال‌ها پیش ارائه دادن و اینی که ما داریم روش کار می‌کنیم یه چیزی فراتر از کار اوناست و یه جورایی ورژن جدیدِ کارشونه.

کامنتا نشون داده نمیشن.

بعداًنوشت: تاکنون شش نفر دست یاری به سمتم دراز کردن و منم به جز یکیشون، بقیه رو با آغوشی باز پذیرفتم... ظرفیت آغوشم داره تموم میشه :)))

بعداًترنوشت: ظرفیت آغوشم تقریباً تموم شد :(

پ.ن: درسته که گفتم کامنتا نشون داده نمیشن، ولی دلم نمیاد کامنتاتونو تایید نکنم... دلم برای کامنتاتون تنگ شده خب... دلم پکید از تنهایی و بی‌کسی و سکوت :( ولی خب برای رعایت حریم خصوصی کامنت اونایی که قراره بهم کمک کنن رو تایید نکردم.

۱۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دو تا کتاب بهم عیدی داد و اونی که خودش نوشته بودو برام امضا کرد

یه تقویمم داد و

گز و

چک و

یه کم هم حرف زدیم و

ازش خواستم یکی از دوستامو که لایق‌تر از منه بیارم تو پروژه و چون رشته‌اش مثل خودم برق بود، نمی‌دونستم چه جوری دوستمو توصیف کنم و خواستم بگم ویراستار پستای وبلاگمه و نگفتم. گفتم این دوستم حتی تو اسمس‌ها و موقع چت کردن هم نیم‌فاصله و ویرگول و نقطه ویرگول و علائم نگارشی رو رعایت می‌کنه

موافقت کردن.

اسم چهارراه ولیعصرم عوض شده و الان تئاتر شهر باید صداش کنیم

و اونجایی که سعدی میگه دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست، تا ندانند حریفان که تو منظور منی، عمق فاجعه اینجاست که ممکنه یارو خودشم نفهمه که منظور سعدیه! و برداشتی که از حرف مجتبی ناصری، شاعر بیتی که تو عنوان نوشتم دارم اینه که آدم یه موقع یه چیزی می‌خواد بنویسه یا بگه و چون نمیشه و نمی‌تونه، یه چیز دیگه میگه یا می‌نویسه یا پست میکنه.

رئیسم هم خانومه.


۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

779- اولین خوابِ سال 95

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ

سال هزار و سیصد و بیست و نه بود و مصدق درگیر ملی کردن صنعت نفت و تلویزیون و روزنامه‌ها و سایت‌ها همه‌اش مصدق و اخبار نفتو پیگیری می‌کردن و فکر کنم با ماجرای برجام و ظریف دچار خلط مبحث شده بودم تو خواب!
سکانس بعدی خوابم هم فرهنگستان بود... ولی اساتید داشتن ازم امتحان الکترومغناطیس می‌گرفتن و من هیییییییییییییچی بلد نبودم و سوالا همه‌اش از انتگرال چند بعدی و دیورژانس و کرل و کوفت بود و هی می‌گفتم آقا من این درسو با مصیبت پاس کردم قبلاً (آیکون ضجه زدن و آه و فغان و) اینام می‌گفتن مثل گواهی‌نامه است و باید هر چند سال یه بار، دوباره امتحان الکترومغناطیسو بدی تا مباحثش یادت نره یه وقت!!!


+ دیالوگ هفته‌ی پیش:

۱۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

734- به واقع!

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۲۷ ب.ظ


پریروز آخرین روزِ کاری من بود؛ و پروژه‌ی فوق سرّی تبدیل گفتار به نوشتار پس از یک و نیم ماه سر و کله زدن با سیگنال و نویز و صدا، به فرجام رسید و مهرم را حلال نموده و جانم را آزاد کردم. حقوقم هم قراره یکشنبه واریز بشه؛ به محض دریافت sms حتماً به سمع و نظرتون می‌رسونم!

و چون پریروز یادم رفته بود موقع تحویل دیتا، موس‌شون رو بهشون پس بدم، مجبور شدم دیروز هم یه سر برم شرکت و پس از عودت دادن موس (عودت ینی بازگرداندن) با الهامِ عزیز (که مترو شریف باهم قرار داشتیم) راهیِ دانشگاه که روبه‌روی شرکت مذکور بود شدیم و علی‌رغم بی‌اعصابی نگهبانِ درِ انرژی و راه‌ندادنمان، به لبخند و شادی‌مان ادامه دادیم و روی به سوی درِ تربیت نهادیم و اون در هم بسته بود و درِ صنایع هم بسته بود و بعد از سه پی دوم (270 درجه) طواف دانشگاه مذکور، از درِ آزادی داخل شدیم و رفتیم مسجد یا همون حوزه و نشستیم پای منبر و اونایی که میگن حوزه‌ی فلان دانشگاه بهتره یا بدتره، عرضم به حضور انور خودم و خودت و خودمون که هدف من استشمام اکسیژن همون دانشگاه سابقمه! وگرنه مغزمو که خر گاز نگرفته شش سال برم پای منبر یه دانشگاه دیگه!
والا!!!
ولی کلاساش خیلی باحال بود؛ فرش داشت و باید کفشاتو درمی‌آوردی و لازمه اعتراف کنم من واقعاً اعصاب پای منبر نشستنو ندارم! اگه مباحثه باشه اوکی‌ام؛ ولی مخاطب بودن برای یه متکلم وحده رو نمی‌تونم تحمل کنم و حالا اگه متکلم مذکور کسی مثل آقای قرائتی باشه خوبه، ولی کسی که هر دو جمله یه بار میگه "مثلاً" و "به اصطلاح"، رو اعصابمه به واقع! و خب یه رمان با خودم برده بودم برای یه همچین موقعیت احتمالی! و کامنت‌ها عمداً و نه سهواً برای این موضوع خاص بسته است. (ینی یه جورایی راستش ضمن تقدیر و تشکر بابت وقتی که گذاشتید برای خوندن این سطور بی سر و ته، عارضم به حضورتون که این پستو برای خودم نوشتم و وقتی برای خودم می‌نویسم کامنتا بسته است به واقع)


۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

24 بهمن 94 - عرشه - دانشکده برق


دیروز حدودای 10 از خوابگاه کنونی راه افتادم سمت دانشگاه سابق

حال روحی‌م خییییییییییلی بد بود که از پست‌های شب قبلشم می‌شد حدس زد 

و اگه رودروایسی نداشتم با بچه‌ها زنگ می‌زدم قرار و مدار تولد رو کنسل می‌کردم و

سراغ کیکم نمی‌رفتم اصلاً


تو مترو بودم که مسئول آموزش زنگ زد و نمره امتحانای ترم پیشو اعلام کرد و

با بیستِ عربی یه لبخند نصفه نیمه‌ای اومد رو لبام ولی خب هنوز پاهام نایِ رفتن نداشت

با همه‌ی دوستام یه ساعت معین و یه جای معین قرار نداشتم

چون دوستام هیچ وقت هیچ اشتراکی باهم نداشتن که یه جا جمعشون کنم


اولین کسی که قرار بود ببینمش الهام بود

ویراستار این وبلاگ و کسی که با تقریب خوبی همه‌ی فصول وبلاگمو خونده و با دقت هم خونده!!!

ینی یه ویرگولم اشتباه بذارم تذکر میده و عاشقم ینی!

و قرار بود باهم بریم کیکو تحویل بگیریم


وقتی رسیدم دانشگاه، الهام سالن مطالعه دانشکده برق بود و من سمت درِ انرژی

داشتم می‌رفتم دانشکده که جلوی سلف و مرکز معارف یکی از خوانندگان وبلاگمو دیدم

برای اینکه رو در رو نشیم مسیرمو کاملاً طبیعی‌طور! کج کردم سمت دانشکده مهندسی شیمی

ولی خب ایشون متوجه شده بودن که من راهمو کج کردم!

ینی بعداً خودشون بهم گفتن

و البته ایشون تاکنون منو ندیده بودن به واقع!

و در ادامه خواهید دید که چگونه یهویی بُرقَع از رخ برفکندم و براشون کیک بردم!!!


دومین کسی که قرار بود ببینمش دکتر ن. استاد کنترل خطی‌م بود که

درس ایشونم با 13 پاس کردم؛ ولی خب این 13 کجا، سیزدهِ تاریخ زبان کجا!

دکتر ف. استاد اس اس دی و بیوسنسورمم دیدیم و

دکتر ن. نبود و یه چرخی تو دانشکده زدیم و رفتیم سراغ کیک (با الهام)

و بنده صبحانه و ناهار و حتی شب قبلش شام هم نخورده بودم و از الهام خواستم برام شکلات بخره

و این شکلات هدیه تولد وبلاگم بود به واقع :دی


روبه‌روی ساختمان ابن‌سینا 


اسم آقای شیرینی فروش شاهین بود

ینی همکارش صداش کرد که شاهین بیا کیک جغدی این خانومو بده و اونجا بود که اسمشو فهمیدم

و البته مهم هم نیست به واقع!

فقط یاد همسایه روبه‌رویی دوران کودکیم افتادم که دو تا پسر بودن به اسم شاهین و رامین و

باباشون پلیس بود

 کیکو گرفتیم و الهام دیرش شده بود و باید می‌رفت دنبال اَخَوی‌ش

باهم رفتیم خوابگاه سابق و من کیکو گذاشتم نگهبانی و با الهام تا دم مترو رفتم و 

الهام رفت و من برگشتم خوابگاه سابق و کیکو برداشتم و پیش به سوی دانشگاه سابق


سومین کسی که قرار بود ببینمش میم. بود

میم. دو سه سال پیش از طریق گوگل کشفم کرده بود و بعداً فهمیدیم هم‌کلاسی هستیم

و البته ایشون سال پایینی بودن

اسمس دادم کجایی و بیرون دانشگاه بود و داشت میومد سلف

گفت باتری گوشیم کمه و ممکنه خاموش بشه

گفتم میام جلوی درِ انرژی و

وقتی رسیدم جلوی دانشکده شیمی، اسمس داد که جلوی کتابخونه‌ام و

جلوی کتابخونه همو دیدیم

البته تا من برسم یه پسره رفت باهاش احوالپرسی کنه و کمی تعلل کردم (از معطلی میاد فکر کنم) 

املای تعلل رو شک دارم

پلیز ویت... برم چک کنم

آره درسته! تعلل ینی درنگ کردن!

درنگ کردم تا پسره بره و رفت و

میم. رو بعد از ماه‌ها دیدم

و از اونجایی که مدیریت چادر و کیف و کیک سخت بود، زحمت جعبه‌ی کیک رو تا تعاونی ایشون کشیدند

و خب چون دو روز پیش تولد خودش بود ملت فکر می‌کردن کیک خودشه


قرار بود ظرف یه بار مصرف بگیرم و

رفتیم تعاونی و گرفتم و 

می‌خواستم بگم میم. حساب کنه که کادوی تولد وبلاگم محسوب بشه ولی خب روم نشد به واقع!

الهام انقدر دوست داره این به واقع گفتنامو که هی دوست دارم بگم به واقع!


چهارمین عنصر دعوت شده به مراسم، جناب الف.، حضرت صاحبِ ماکسیمم تگِ فصل2 بود

این یکیو دیگه خییییییییییییلی وقت بود ندیده بودم

انتظار داشتم پیر شده باشه و عصا به دست ببینمش!!!


گفت دندونپزشکیه و ایشونم مثل من نصف عمرشونو سر کلاس بودن و در حال نوشتن جزوه و

نصف دیگه‌ش دندونپزشکی

با میم. و جعبه کیک و ظروف یه بار مصرف رفتیم دانشکده و 

میم. همکف دانشکده رفقاشو دید و مشغول احوالپرسی بود و

بهش گفتم میرم سالن مطالعه و احوالپرسی‌ش که تموم شد با الف. بره عرشه تا منم بیام


سالن مطالعه آناهیتا رو دیدم و ازش خواستم چند تا عکس ازم بگیره و

کیکو برداشتم و رفتم عرشه

الف.، یک و نیم با دکتر صاد فیلتر داشت و به خاطر دندونش قرار شد بعداً بیاد کیکشو ببره

ولی یه کوچولو از خامه‌شو خورد و 

موقع بریدن کیک، من: این روبانشو بردارم؟

الف.: آره فکر نکنم قابل هضم باشه

میم.: شمع نداری؛ نه؟

من: خط کش!!!

الف.: :دی

من: به خاطر این خط کش دو هفته ظرفای خونه رو شستم! نخند!!!


اون قسمت شباهنگ رو برش دادیم که برسد به دست کسی که این اسمو برای وبلاگم پیشنهاد داده

و مورد قبول واقع شده!

ینی بنده خدای شماره1



جعبه کیکو گذاشتم سالن مطالعه و 

با میم. رفتیم طبقه 4 تا طی یک حرکت انتحاری و فوقِ سورپرایزانه بنده خدای شماره 1 رو خوشحال کنیم!

من پشت ستون اختفا کردم و از میم. خواستم بره اون بنده خدارو به بهانه‌ای درسی بکشونه بیرون

خودم عمراً نمی‌تونستم برم همچین کاری بکنم

و این حرکتم رو مدیون حضور میم. هستم!

یه درصد فکر کن من کیک به دست برم درِ اتاقِ یه دانشجو دکترارو بزنم بگم بیا برات کیک آوردم!

تازه همکاراشم تو اتاقش بودن و اصن نمیشد

نکته قابل تامل اینجاست که بنده تو عرشه با الف. و میم. سلفی می‌گیرم 

اون وقت اونجا سرمم بلند نکردم ببینم این بنده خدا چه شکلیه دقیقاً :دی


میم.

الف.


سپس با میم. رفتیم سالن مطالعه و کیکو برداشتیم و من رفتم نشستم تو عرشه منتظر نگار و مریم و نرگس

میم. هم رفت پیِ کارش!

تو آسانسور، من خطاب به میم.: کاش امروز دکتر میم. رو نبینم!!!

آقا همین که این جمله‌ی وامونده از دهان مبارک بنده خارج شد،

دکتر میم. و ف. و دو تا دکتر دیگه وارد آسانسور شدن و

هیچی دیگه!

اتفاقاً صبم به الهام می‌گفتم امروز سر کار نرفتم و 

به رئیسم که استاد کامپیوتر اینجاست گفتم کار مهم دارم و

همین که اینو گفتم، دیدم رئیس محترم داره میاد سمت ما و :دی


تو عرشه نشسته بودم که آرزو رو دیدم و ایشان هم در جریان وبلاگم هست!

کلاً همه‌ی هم‌کلاسیام در جریان وبلاگم هستن به واقع

بعدش مریم اومد و نرگس و نگار همزمان رسیدن و کیکو برداشتیم رفتیم سالن مطالعه

مریم نسکافه مهمونمون کرد و از اونجایی که لیوان نداشتیم،

نگار هم لیواناشو مهمونمون کرد

هزینه خرید یک عدد ظرف یه بار مصرف رو هم متقبل شد که برای هم‌اتاقیامم کیک بیارم

و اینارم هدیه تولد وبلاگم محسوب کردیم

و آرزو همون لحظه که منو دید اشاره کرد به روسری‌م و 

خاطره پیارسال که یه بار یهویی بهم گفته بود "کصافط عجب رنگی داره" تجدید شد

الهام هم بعداً اسمس داد و خاطر نشان کرد که رنگ روسری‌مو لایک می‌کنه!

منم تشکر کردم و گفتم چشماشون خوشگل میبینه!


نرگس و آرزو کلاس داشتن و رفتن و من و مریم رفتیم آزمایشگاه مخابرات و

منتظر الهام و الف.

الهام قرار بود اخوی‌شو ببره کلاس زبان و دوباره بیاد دانشگاه و با ع. اومد

ع. مثل میم. 90ایه، ینی سال پایینی و الهام 88ایه (ینی سال بالایی)

همه‌ی اینایی که دارم در موردشون حرف می‌زنم، عکسشون تو پروفایلم هست


الف. هم اسمس داد که دارم مهمون میارم با خودم و

منم اول فکر کردم خانومشه و زهی خیال باطل

مهمون مورد نظر لیلا بود که بی‌خیال دیگه لیلا رو نمی‌تونم توضیح بدم و

نیومد البته!


کیکو گذاشته بودم تو یخچال آزمایشگاه و 

الهام و ع. و الف. اومدن و رفتن عرشه و منم کیکو از تو یخچال برداشتم رفتم اونجا

ینی از صبح این جعبه دستم بود و از این ور به اون ور منتقلش می‌کردم به واقع

الهام سریع کیکشو خورد و رفت دنبال اَخوی‌ش که ببره خونه


کلاس نگار تموم شد و رفت آزمایشگاه پیش مریم و

من و ع. و الف. تو عرشه نشسته بودیم و 

غیبتِ بابابزرگِ نوه‌ی مقام معظم رهبری رو می‌کردیم

نقطه اوج ماجرا اونجایی بود که یکی از پسرای هم‌دوره‌ایم که من با این بشر یه درس مشترک داشتم و

فقط هم یه درس مشترک داشتم

و به جز اون یه باری که ازم جزوه خواسته بود تاکنون باهاش هم‌کلام هم نشده بودم،

داشت از اونجا رد میشد و اومد و با سلام و صلوات بر محمد و خاندان پاکش پرسید چه خبر از زبان‌شناسی؟

ینی می‌خواستم خودمو از همون عرشه بندازم پایین مغزم منهدم بشه به واقع

حالا کجاشو دیدی؟

از همون 8 سال پیش و از همون پست اول تا حالا، پدر و مادرم در جریان پستای من هستن

و اون موقع که فیس بوک داشتم و لینک پستامو اونجا شیر می‌کردم، معلمام و فک و فامیلم لایک می‌کردن و میشه نتیجه گرفت که حتی اگه نخونن هم آدرس وبلاگمو دارن. یه سریاشون چند بار کامنت هم گذاشتن و فیدبک هم دادن؛ مثل دوست بابا!!! که عمو صداش می‌کنم و حتی آدمایی که چند ساعت تو قطار یا اتوبوس باهم بودیم و دوست شدیم هم آدرس اینجا رو دارن! و نیز فامیل‌های دوری مثل نوه‌ی دخترخاله‌ی مامان‌بزرگ و نوه‌ی پسرعمه‌ی بابابزرگ و حتی چند وقت پیش عروسی خواهر مریم، مامان عروس برگشت وسط مجلس گفت نسرین وبلاگتو می‌خونیماااا

و این نشون میده علاوه بر هم‌اتاقیام و هم‌کلاسیام، والدینشونم در جریان وبلاگم هستن و حتی مامان هم اتاقیام و پسر همسایه‌مون :دی، از اینا چون فیدبک داشتم مثال زدم (پسر همسایه‌مونم بچه است به واقع! افکارتونو پریشان نکنید به واقعو از همه مهم‌تر دانشگاه که موقع فارغ‌التحصیلی وقتی فرم اطلاعات شخصیو داد دستم که پر کنم و وقتی نوشته بود آیا وبلاگ هم دارید و آدرس؟ من نوشتم بله و آدرسمم نوشتم


تا چهار و نیم در مورد محیط کاری و درس و اینا حرف زدیم و 

حتی یه جا وسط منبر، الف. برگشت گفت کفشاتم مبارکه

گفتم آره اصن انگار نمیشه شما راجع به کفشای من کامنت ندی و

تجدید خاطره و (خوانندگان جدید نپرسن کدوم خاطره :دی با تشکر)

و یادی کردیم از اخویِ سهیلا که سال اولِ برقه و ریاضی شهشهانیِ کصافطتو 14 گرفته و

من و الف. یه کم بهش فحش دادیم که خجالتم خوب چیزیه والا!

ملت 14 می‌گیرن اون وقت ما به خاطرِ همین شَه شَهِ عوضی... عی بابا! عی بابا! عی بابا!!!


و در پایان، با نگار و مریم برگشتیم و مریم رفت خونه‌شون و من و نگارم اومدیم خوابگاه!

خیلی خوش گذشت دیروز.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته!

۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

712- امروز، عرشه، من، الف.، میم.!

شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۱ ب.ظ

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دیشب هم‌اتاقیِ نگار اومده بود ازم سوال مدار مخابراتی می‌پرسید

نه جزوه داشت نه کتاب

جزوه و کتابای خودمم یا خونه است یا دادم به دوستام

یه چیزایی یادم بود و یه چیزایی هم نه


دو تا از هم‌اتاقیای نگار می‌خوان برن یه خوابگاه دیگه و

به اینی که داشت ازم سوال مدار مُخ! می‌پرسید گفتم هر موقع اون دو تای دیگه رفتن میام اتاق شما

بیرون، پشت در بودیم و 

حرفامون که تموم شد خدافظی کردیم و

وقتی اومدم تو اتاق، دیدم هم‌اتاقی شماره2 حالش گرفته و نسیم بغض کرده

گفتم چی شده و

نسیم گفت میری؟

تا بیام توضیح بدم شروع کرد به گریه کردن!!!

شماره3 هم اومد و گفت نمی‌ذاریم بری


والا به جز مامان و مامان‌بزرگم تا حالا کسی برام گریه نکرده تا حالا! (می‌دونم دوبار گفتم تا حالا!!!)

اونام وقتی داشتم میومدن تهران گریه می‌کردن

یه بارم ن. و م. از دخترای فامیل اشتباهی فکر کرده بودن تصادف کردم مُردم و گریه کرده بودن و

بعدش دیگه یادم نمیاد کسی برام گریه کرده باشه!

اصن من حتی شک دارم کسی دوستم داشته باشه!!!

والا!!! :دی

همیشه فکر می‌کردم

ﮔﻮﺭﯾﻞ ﺍﻧﮕﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻠﺶ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ کوچیکی ﺑﯿﮕﻠﯽ ﺑﯿﮕﻠﯽ 

ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺗﻮ ﺩﻝ ﯾﮑﯽ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ


هیچی دیگه!

دو قطره اشک دیدم و نظرم برگشت و منصرف شدم

برای همینه که نمی‌ذارن قاضی بشیمااااا!!!

والا



دیشب با نگار رفتم یه کیک جغدی سفارش بدم 

(والیبال نگار و کار من همزمان تموم میشه و باهم برمی‌گردیم خوابگاه)

یارو گفت کمتر از دو سه کیلو سفارش قبول نمی‌کنیم

منم گفتم دوستام نیم کیلو بیشتر نیستن :دی

نگار و نرگس و مریم و اگه الهام هم بتونه بیاد میشیم 5 نفر

هم‌اتاقیام آدرس وبلاگمم ندارن

پس هیچ سهمی از کیک ندارن به واقع!!!

همین قدر بی‌رحمم که می‌بینید!!!

۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۴۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

694- کافر اگر عاشق شود...

يكشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۳۱ ق.ظ

روزنامه رو پیدا کردم و دو طبقه پایین‌تر از روزنامه، منفی2 که سه جفت کفش مردونه دم در بود

فکر کردم حالا که فهمیدم کجاست بهتره برگردم و بعداً دوباره بیام

گوشیمو درآوردم عکس بگیرم و دیدم نوشته این مکان مجهز به دوربینه و 

دیدم اگه همین‌جوری برگردم خیلی ضایع است که یکی رفته عکس گرفته و برگشته! 

برای همین دلو زدم به دریا و رفتم سمت در و در زدم و خدا خدا می‌کردم کسی درو باز نکنه

که خب کسی هم باز نکرد درو و منم برگشتم.


هوافضا و فیزیک مقابل و دانشکده برق دست چپم بود 


اون روز بعد از آخرین امتحان ترم اول ارشد، تو عرشه نشسته بودم و به تصمیمی که گرفته بودم فکر می‌کردم؛ 

اغلب تصمیم‌های مهم زندگی‌مو همون جا تو عرشه گرفتم! :دی

نمی‌دونم چرا، ولی اونجا فکرم بهتر و منظم‌تر و منسجم‌تر کار می‌کنه ظاهراً!

باید حسابی در موردش فکر می‌کردم، آدمی نیستم که بی‌گدار به آب بزنم

پیش از این، از دو نفر در حد تحقیق، پرس و جو کرده بودم

و از یکی از دوستانِ جان که یکی از اون دو نفر بود نمونه سوال و جزوه‌هاشم گرفته بودم

کنکور یا همون آزمون ورودیش اردیبهشته یا شایدم خرداد

سؤالاتِ منابعی که خودشون میدن سخت نیست؛ ینی میشه خونده و جواب داد

فقط سؤالات تحلیلی و تحلیل‌های شخصی که منبع مشخصی براشون وجود نداره یه کم نگرانم کردن

مسایل کلان و کلی کشور و جامعه، انقلاب، فرهنگ، اقتصاد، سیاست، اجتماع، اخلاق، دانشگاه 

که من اطلاعاتم در این زمینه‌ها خیلی کمه

و سوابق فعالیت‌ها یا همون رزومه که رزومه‌ی من در حد چند بار شرکت در نماز جماعت مسجد دانشگاهه!!!

مثلاً اگه یه موقع، ازم خواستن اسم 5 تا شهید و دو تا از عملیات دوران دفاع مقدس رو بگم چی بگم؟

اولین و آخرین فیلم جنگی که دیدم اخراجی‌ها بود و نیم ساعت آخرِ فیلم "چ". همین الانم اگه بخوام اسم چند تا شهید رو بگم میگم شهید فهمیده، شهید مطهری، شهید بهشتی و اون خلبانه که شهاب حسینی نقششو بازی کرده بود و شهید شریف (ینی همین دانشگاه شریف) و اگه خیلی به مغزم فشار بیارم شهید رجایی و شهید باهنر و شهید باکری و شهید همت... آهان، شهید بابایی بود اسم اون فیلمه (اگه اشتباه نکنم) و تازه فقط هم در حد اسم بلدم و حواسم هست که اینا یه سریاشون قبل انقلاب شهید شدن و یه سری بعدش و یه سری موقع جنگ! به هر حال انقلابو با 20 پاس کردم به واقع! ولی به قول دوستان، تف هم یاد نگردم و همه رو حفظ کردم و بعد امتحان همه‌شون یادم رفت :دی

تو عرشه نشسته بودم و داشتم به دو سه سال پیش فکر می‌کردم. یکی از جزوه‌ها یا گزارش یکی از آزمایشگاه‌هامو داده بودم مطهره و شرایط یه جوری بود که همدیگه رو نمی‌دیدیم که پس بگیرم جزوه‌هامو! عینهو جن و بسم‌الله، وقتی من دانشگاه بودم مطهره نبود و وقتی اون بود من نبودم. که مطهره تصمیم گرفت ببره بذاره یه جایی که من بعداً برم بردارم و (پست مربوط به این واقعه: deathofstars.blogfa.com/post/582)

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

سه چهار ساعت پیش؛ در حین تایپ پست قبل

ادامه‌ی پست قبل:

۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یه شب تو خواب میرم مشهد و 

پریشب دنبال آهنگ تتلو بودم ظاهراً و دیشبم جولیک دیده که کامنتارو اشتباهی باز کردم

و از اونجایی که فردا امتحان منحوس و منفور زبان‌های باستانیو دارم، امشبم بیدارم...

امشب به خواب کدومتون بیام؟ :دی (البته این سه نفر خانوم بودن)


دوستانی که پرسیدن عاقبت امتحان سیسمخ دو پست قبل چی شد...

والا با یه چیزی تو مایه‌های 12، 13 پاس شدم

این سیسمخ ِ رومخ! پر خاطره‌ترین درس ترم6 و دوره کارشناسیم بود

بیشتر دوستایی که الان دارمو از تو همین کلاس کشف کردم...

1) deathofstars.blogfa.com/post/419

2) deathofstars.blogfa.com/post/499

3) deathofstars.blogfa.com/post/521

4) deathofstars.blogfa.com/post/440

5) deathofstars.blogfa.com/post/422

6) deathofstars.blogfa.com/post/450

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امتحانای نسیم تموم شد و داره میره خونه و امتحانای من هنوز شروع نشده و قراره این دو هفته رو تنها باشم و این ترم به حول و قوه‌ی الهی و با استعانت از نیروهای ماورایی یکی از اخلاق به ظاهر گند گذشته‌ام رو با موفقیت کنار گذاشتم و به نسیم اجازه دادم از ظرفام استفاده کنه... البته هنوز به اون درجه از تعالی نرسیدم که از ظرفای یکی دیگه استفاده کنم و تنبلی وی در امر شستن ظرفاش مزید بر علت میشه که هر از گاهی از ظرفای من استفاده کنه و اگر چنانچه این پست deathofstars.blogfa.com/post/346 را مطالعه بفرمایید، پی به عظمت این تغییر و تحول تاریخی شخصیتی بنده برده و آرزوی توفیق روزافزون می‌نمایید.

هم اتاقی شاهین‌دژی‌م که از ترم بعد قراره بیاد خوابگاه، یه کُردِ جدایی‌طلبه؛ 

و این برای منِ وطن‌پرستِ دو آتیشه که نه خودش و نه خانواده‌ی 4 نفره‌اش هرگز پان‌ترک نبوده و نیستند و نخواهند بود و شعارشون حب الوطن من الایمانه ینی عذاب! ینی دیروز اون نیم‌ساعتی که وسیله‌هاشو آورده بود بچینه بره و ترم بعد بیاد، همه‌ی اون نیم ساعت و به عبارتی همه‌ی اون 1800 ثانیه رو نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به اعصاب نداشته‌ام مسلط باشم. البته نسیم هم به نوعی کُرده ولی خب نسیمی که نمی‌دونه ایران با چه کشورایی همسایه است کجا و این شاهین‌دژی که آورده نقشه جدید ایرانو نشونم میده کجا!

دیشب به نسیم گفتم ترم بعد خبری از کیک نیست...

 دلم برای پستای طویله‌ام تنگ شده... من اصن از این پستای سه چهار خطی خوشم نمیاد... دوست دارم بیام برم رو منبر و پایینم نیام... مرگ بر امتحان!


۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


دستمو گذاشته بودم زیر چونه‌ام و حرفای استادو گوش می‌دادم

یکی از هم‌کلاسیام: خانمِ شباهنگ؟ پاکن داری؟

جامدادی‌مو از تو کیفم درآوردم و بازش کردم و

یاد سین. افتادم

این جامدادیو اون از روسیه آورده بود

با چند تا دفتر یادداشت

چهار سال پیش، پنج سال پیش،

نمی‌دونم

یه چند ثانیه‌ای به خودکارای رنگی خیره میشم و 

اون خط کشی که میم یکی برای من و یکی برای خواهرش خریده بود

اون استیل 15 سانتی تقلبی آقای الف. و دو هفته ظرف شستنای عید امسال

فلشم

قیچی

اتودم

لعنتیا!

من چرا با همه چی خاطره دارم...

بذار یادت برن... فراموششون کن... خوب یا بد... ثبت نکن این لعنتیارو...

بغض می‌کنم و زیپشو می‌کشم و می‌بندم می‌ذارم تو کیفم و دوباره دستمو می‌ذارم زیر چونه‌ام

هم‌کلاسیم: خانمِ شباهنگ؟ پاکن؟

۰۴ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

صبح دیدم مرغو از فریزر درآورده

اومدم خونه دیدم ناهار کوکو سبزی داریم :دی


اگه شماعی زاده یه دختر داره شاه نداره وبلاگ منم یه خواننده داره شاه نداره!

حالا نمی‌دونم شاه هم وبلاگ داره یا نه، ولی الهام لنگه نداره به هر حال!



و خدا می‌دونه من چه قدر نسبت به مسائل نگارشی و ویرایشی پستای خودم و پستای شما حساسم!

و سعدی علیه رحمه در همین راستا می‌فرماید گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی،

یه همچین خواننده‌هایی ما را و همه نعمت فردوس شما را!

خواننده‌هایی که وقتی میرن کربلا هم فراموشمون نمی‌کنن:



این دو نفرم تو یه وبلاگ دیگه داشتن غیبت منو می‌کردن :دی (نگار و فاطمه)


۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خوشبختی ینی صدای در و بله کیه و باز کن بابایی منم و عطر همیشگی بابایی که سنگک خریده و یادش رفته تو ماشین جا گذاشته و میگه برو بیارش و تو شال و کلاه می‌کنی سمت پارکینگ و ناخنک‌زنان برمی‌گردی و 
خوشبختی ینی مامانی که سه کیلو و دقیقاً سه کیلو سیب‌زمینی و به عبارت دقیق‌تر چیپس سرخ کرده ریخته تو یه ظرف خیلی گنده و گذاشته تو آشپزخونه و تو هر نیم ساعت یه بار میری یه بشقاب چیپس برمی‌داری و میاری میذاری کنار لپ‌تاپت و تق تق تق تق، ادامه‌ی تایپ گزارش...

حس خوبی دارم... مثل وقتی که فهمیدم شماره دانشجویی سهیلا و الهامم مثل من با 1005 تموم میشه و مثل وقتی که فهمیدم شماره کمد الهام مثل دور مچ و نمره میانترمم سیزدهه و 

ترم سوم و چهارم دو تا درس با خود آهنگر دارم و
خوشبختی واقعی ینی تلمذ در محضر بابابزرگ نوه‌ی مقام معظم رهبری!
حالا یکی بیاد شفاف سازی کنه که بالاخره انصراف میدی و می‌شینی ور دل والدینت یا میری تلمذ کنی؟!

والا!!!


از یه جایی به بعد دیگه فقط باید نگاش کنی و منتظر بمونی و دعا کنی مال کسی نشه

ته دیگ ماکارونی رو میگم :دی

۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

557- نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ
۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خواننده‌هام کلهم اجمعین ده نفرم نبودن که اونام هم‌مدرسه‌ایام بودن

ولی الان این آمار خوشحالم نمی‌کنه

ینی راستش دستمو می‌بنده تا کمتر چرت و پرت بنویسم و تحویل ملت بدم (+)

مثلاً از صبح می‌خواستم یه پست بذارم با عنوان کچلِ آبیِ گوگولی

حتی می‌خواستم بگم الویه‌ی فردا هم مرغ داره هم سس هم نمک

ولی خب از آمار میلیونی‌م خجالت می‌کشم که خب که چی!

تازه با این اخلاق گند و بستن کامنتا فکر می‌کردم آمار و مخاطبا ریزشم داشته باشه 

که از قضا سرکنگبین صفرا فزود!!!

به هر حال دیشب عکس سمینارو برای دوستام فرستادم و دو تا نتیجه گرفتم:


دو تا نتیجه‌ای که گرفتم عبارتند از:

اولاً چه دوستای با فرهنگی دارم که برای سیو کردن و نشون دادن عکسم به خواهرشون ازم اجازه می‌گیرن

ثانیاً اینکه من فکر می‌کردم رئیسم یه سیبیلوی عینکیه

ولی دوستان از ابعاد دیگه‌ای به قضیه نگاه کردن

ایشالا یه روزم عکس مرادو براتون می‌فرستم :))))

لال از دنیا نری، بگو ایشالا!

۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

گیر داده بود میخوام یه نوشیدنی مهمونت کنم

منم گفتم ببین رفیق؛

میخوام برم دسر درست کنم شیر ندارم

شیر می‌خری؟

عکس یواشکی: الهام؛ وقتی داره نوشیدنی مهمونم می‌کنه!


حتی یه بارم خواستن یه چیزی بگیرن یادگاری داشته باشم،

گفتم خودکارام تموم شده شش هفت تا خودکار خریدن که هر موقع جزوه می‌نویسم یادشون باشم

همیشه به یادشونم

دلم براتون تنگ شده

همین.

nebula.blog.ir/post/83/post83

۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

482- کج دار و مریض!

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

23 سال و 6 ماه و 11 روز از باری تعالی عمر گرفتم، اون وقت تا به امروز نمی‌دونستم کج دار و مریزو با "ض" نمی‌نویسن و با "ز" می‌نویسن!!! خدایی رسم‌الخطه داریم؟ چه وضعشه آخه!

تازه تعامداً و متعامداً رو هم جای همدیگه استفاده می‌کردم،
تا اینکه الهام منو از جهل و ضلالتی آشکار نجات داد :|
ضلالت به معنی گمراهیه، اینو دیگه بلدم شکر خدا!



هر چند به طور عمودی هم میشه سعی در نفهمیدن کرد

به خدا دبیرستان که بودم شاخِ زبان و ادبیات مدرسه بودم خیر سرم


من توکل علی المال ذل: کسی که به مال توکل کرد ذلیل شد

من توکل علی العلم ضل: کسی که به علم توکل کرد گمراه شد

من توکل علی العقل زل: کسی که به عقل توکل کرد لغزید

من توکل علی الله ظل: کسی که به خدا توکل کرد سایه بانی یافت

حضرت علی (ع)


+ یکی کامنت گذاشته که 27 سال و 16 روز از خدا عمر گرفته و اونم نمی‌دونسته

+ هم‌اتاقیمم تا حالا همچین چیزی نشنیده اصن

+ حتی سهیلا و اذی هم مثل من فکر می‌کردن؛ حتی شما دوست عزیز!

+ ما بی‌شماریم!

+ ینی یه همچین جماعت درگیری هستیم ما!

+ کج دار و مریز عمل کردن ینی با احتیاط عمل کردن، دست به عصا رفتن؛ کنایه از رفتار با احتیاط به خاطر شرایط موجود، تصور کنید یک لیوان آب دستتان است در صورتی که کج است مراقب باشید که نریزد و این عبارت به این معنی است که کاری را با احتیاط انجام دهید

منسوب به خیام:

یارب توجمال آن مه مهرانگیز / آراسته‌ای به سنبل عنبربیز

پس حکم همی کنی که در وی منگر / این حکم چنان بود که کج دار و مریز

۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دانشجوی ارشد و مهندس مملکتو!!!


1. همیشه مامان یا عمه‌ها هویج خرد می‌کردن می‌پختن می‌فرستادن برام یا خودم می‌رفتم می‌آوردم

حالا نشستم برای یکی دو ماه آینده‌ام هویج آماده می‌کنم برای سوپ!

انگشت شَستمم از سه ناحیه مصدومه الان؛ چنان که گویی زخم شمشیر خورده؛ درد می‌کنه :((((

2. همه منو با لباسای سفیدم می‌شناختن، با کیف و کفش و شال و روسری و جوراب سفید حتی!

هفته‌ی پیش، قبل از فوت دایی، 

دخترخاله: حواسم به جورابای مشکیت هستااااا! همیشه سفید می‌پوشیدی 

3. عمه: چند وقته نمی‌ذاری ناخنات یه ذره بلند شنااااااا! حواسم هست...

4. تو عمرم کفش تخت نه خریده بودم نه پوشیده بودم

چند ماه پیش، تو خونه داشتم از کفشام عکس می‌گرفتم

بابا با دیدن کفشای سبز و صورتی‌م: اینا مال توئه؟!!!



5. و حالا این کامنتِ دوست داشتنی:

زیادن و حواسشون هست...

۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همین اول اول یه چیزی بگم بعد

خوندن این پست مستحبه

ینی واجب نیست (واجب کفاییه :دی)

چون هم طولانیه هم پست مهمی نیست, بیشتر برای خودم نوشتم که یادگاری نگهش دارم

ولی به خاطر شما اسامی رو ادیت کردم که حالا اگه خواستین بخونین

با تشکر - مدیریت محترم وبلاگ


روز اول که اومدم خوابگاه خوابگاه‌های اطراف خوابگاهمون نظرمو به خودشون جلب کردن!

اون شب که هم‌اتاقیم نسیم اومد, مامانش پرسید این خوابگاه روبه‌رویی برای کدوم دانشگاهه؟

گفتم والا نمی‌دونم... اصن نمی‌دونم دخترونه است یا پسرونه

مامانش خندید و گفت اگه پسرونه بود به نظرت بین دو تا خوابگاه شیشه و پنجره می‌ذاشتن؟

بعد به لهجه کردی گفت گِل می‌گرفتن دیوار بین دو خوابگاهو

 

اون شب که پرده‌هارو کنار زدم, این خوابگاه رو‌به‌رویی هم پرده‌ها رو کنار زده بودن و 

بالاخره فهمیدم خوابگاه دخترونه است :دی

چیه؟ فکر کردین پرده‌هارو کنار می‌زنم نیمه‌ی گمشده‌م هم پرده‌هارو کنار می‌زنه همدیگه‌رو پیدا می‌کنم؟

نه آقا ما از این شانسا نداریم

والا

 

چند وقته, هر موقع برمی‌گردم خوابگاه از مسیرای مختلف میام که مناطق مهم این‌جارو کشف کنم

داروخونه, بیمارستان, قنادی, کلیدساز, کپی, پرینت, کافی نت حتی!

یه خوابگاه پسرونه تو کوچه بغلی بود که سی چهل متر با ما فاصله داشت و 

شیخ بدجوری تو نخ این خوابگاه بود :)))

که بدونم مال کدوم دانشگاهه خب! (آیکون سرمو انداختم پایین ای بابا اون جوری نگام نکنید و از این صوبتا)

چند شب پیش یه جوری مسیرو پیچوندم که مثلاً دارم از جلوش رد میشم و 

عزمم رو جزم کردم سر در خوابگاهو بخونم

نوشته بود خوابگاه ارشد پسرانه دانشگاه تربیت مدرس

 

از ورودی‌های ما ینی برقیای 89 موسی و فرزاد تربیت مدرس قبول شده بودن و

موسی که هیچی! اونو خدا زده :)))) (هنوز تیکه‌های 18+ سر کلاسش به اساتید یادم نمیره)

ولی فرزاد پسر سر به راه و خوبیه, منم در کمتر از آنی گوشیمو درآوردم و


 


نمی‌دونم لابه‌لای حرفای پست 295 تونستم منظورمو برسونم یا نه

تو روابطم طرف مقابل باید خیلی مراحل رو طی کنه و به درجات بالایی برسه 

که من همچین مکالمه‌ای باهاش داشته باشم (و لو جدی نباشه و شوخی باشه)

کدوم من؟

همون منِ پست من و اصناف و کسبه

 

حالا این پست فیس بوک منو داشته باشید که همین پستو همین‌جا هم گذاشته بودم


یکی از دلایلی که من پستامو نمیذارم فیس بوک, وقوع چنین رخدادی توی کامنتاست:

ینی یه کامنت مرتبط برای این پست نذاشتن ملت :)))))

خدایی کامنتارو داشته باشید:

اینم بگم که من با خانواده و فک و فامیلم هم فرندم 

و این پست و کامنتاشو اونا هم می‌تونستن ببین و چون به شخصیتم اشراف دارن نگران نبودم

حالا اگه همین مکالمات این‌جا تو کامنتدونی وبلاگم بود, می‌دونستم که فیدبکای خوبی نمی‌گیرم از افراد

اولین کامنت به اون پست بالا (ینی جزوه هام) اینه که خرما و دسر ما فراموش نشه

خرماهای سوغاتی کربلا منظورشونه :)))))



خب, حالا کامنت دوم رو داشته باشید برای همین پست جزوه هام:



حالا داستان لطف و نوشابه و شکل و سوال و اینا چیه؟ الان میگم؛

اون موقع که ما کربلا بودیم, ارشیا ترم تابستونی داشت و امتحان پالس و کارگاه و ادامه ماجرا از زبان خودمون:

اون موقع که کربلا بودم


دقت کردید کی به کی لطف کرد و نفعش به کیا رسید؟ :))))

صرفاً جهت یادآوری, الهام و امینه ورودیای 88 ان من و ارشیا 89, مهدی 90

ادامه ماجرا تو همون کربلا:


حالا ادامه‌ی کامنتای پست فیس بوکم که بنده عکس دسرامو آپلود کردم پای همون پست جزوه




بله همون طور که دیدید دوستانی دارم بهتر از آبِ روان, بهتر از برگ درخت :))))

ینی یه پست زبانشناسانه میذارم و از خرما و دسر و ناهار و جزوه می‌رسیم به ابروهای من و حافظ و 

ای ترک کمان ابرو, من کشته‌ی ابرویت!


اون نشاسته رو هم خریده بودم هی دسر درست کنم هی عکسشو بذارم هی دل یه عده بسوزه :دی

هیچی دیگه. همین! :)

با تشکر که تا این‌جای برنامه با ما همراه بودید

۱۳ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

313- استحیاء

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

صبح دوستم اسمس داده که استحیا باب استفعاله؟ بعد اون تمشی علی استحیا یعنی طوری راه می‌رفت که حیا به دست بیاره؟ ینی اون باب استفعال بودنش مثل بقیه جاها معنی درخواست کردن و طلب کردن میده؟ # افکار پریشان اول صبحم تو مترو

منم جواب دادم:

با سلام, شما با مرکز پاسخ‌گویی به افکار پریشان تماس گرفته‌اید, باب استفعال است و این نشان می‌دهد حیا اجباری نبوده و خودش می‌خواسته و علاقه‌مند بوده حیا داشته باشد, همچنین دقت کنید با حرف علی آمده است که ارتباط حیای دو طرفه را نشان می‌دهد و نشانه تاکید نیز می‌باشد.  من الله توفیق!


قبلاً ها چادر برام یه پوشش مثل بقیه پوشش‌ها بود

که یه موقع‌هایی می‌ذاشتمش کنار که دست و پامو نگیره (خیلی کم و به ندرت البته)

مثلا موقعی که کلاس رانندگی می‌رفتم یا وقتی می‌رفتم خونه و برمی‌گشتم

جاهایی مثل راه‌آهن و ترمینال و اینا, تو آزمایشگاه و کارگاه

و البته تو مهمونیا و عروسیای خانوادگی مقیدتر هم بودم به این قضیه


یکی از دوستام چادری شده و میگه این چادر نتیجه‌ی هفت هشت سال فکره

هر چند تو این مدت که فکر می‌کرده چادری نبوده

باید اعتراف کنم که منم چند وقته چادری شدم و این چادر نتیجه‌ی هفت هشت سال فکره

هر چند تو این مدت که فکر می‌کردم چادری بودم 

که این سفر زیارتی اخیرم هم تو این زمینه بی‌تاثیر نبوده


پ.ن1: نمی‌دونم وقتی دیالوگامو این‌جوری می‌نویسم قشنگ‌تر میشه یا با اسکرین شات

پ.ن2: من دیشب گریه نمی‌کردم! مگه دیوانه ام گریه کنم آخه,

تازه انقدرم اسکول نیستم وقتی گریه می‌کنم بیام اینجا اعلان عمومی بدم, 

واقعاً جدی جدی در حد چند دقیقه بارون میومد

پ.ن3: دختر خانمی که پنجاه هزار تومن پول شال میدی

خدایی یه جوری سر کن لاقل پونزده هزار تومنش رو سرت باشه

والله اسرافه خواهرم، اسراف :دی

پ.ن4: اصحاب اخلودم اون مسیحیایی بودن که پادشاه وقت اصرار می‌کرد یهودی بشن و 

نشدن و زنده زنده تو گودال سوزوندنشون

۵ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

290- 7 مهر + 2 تا فیلم از خوابگاه سابق

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

الان که اینارو تایپ می‌کنم, سالن مطالعه شریف, تنهایی نشستم و غرق تفکرم و

آقاهه اومده میگه ساعت کاری سالن مطالعه تموم شده و تشریفتونو ببرید منزل

منم اومدم نشستم عرشه (عرشه نام مکانیست در دانشکده که صدبار توضیح دادم)


بالاخره کمده رو خریدم و به کمک مریم و نگار درستش کردیم

خوابگاهیای عزیز شمام بیاین از سر کوچه ما بخرین اینجا ارزون تره (65 تومن :دی)

(یاد سیب زمینی پیازای ارزون سر کوچه رئیس جمهور سابقمون افتادم :دی)



همون طور که می‌بینید هر جایی که باهاش تماس دارم یا ممکنه داشته باشم رو روزنامه و کاغذ گرفتم

دسرم درست کردیم

ینی من و نگار کمدو درست می‌کردیم و مریم دسر درست می‌کرد

و من همچنان ژله دوست ندارم!



منم برای اولین بار فرنی درست کردم که مزه هر چیزی رو می‌داد جز فرنی

من جای مریم و نگار بودم نمی‌خوردم ولی خب چون بچه‌های خوبی بودن, چیزی نگفتن و خوردن

شکلش قشنگه هاااااااااااا ولی طعمش مزخرف بود

البته به یه معنی دیگه‌ی مزخرف که به معنی زیبا هست شکلشم مزخرفه

کلاً مزخرف بود :|



خب آخرین باری که فرنی خورده بودم امید دندون نداشت و منم خوندن نوشتن بلد نبودم :دی

و این پروژه‌ی کمد تلفات هم داشت و انگشت من از ناحیه میانی مصدوم شد



همون طور که می‌بینید بعد از رفتن بچه‌ها n بار جای یخچال و کمدو عوض کردم



این تصویر فعلاً نهاییه, تا ببینیم بعداً چی پیش میاد

اینم از فرط بیکاری:


در اقدامی انتحاری یهو این دستبندو یاد گرفتم و هفت هشت ده تا درست کردم برای مریم و الهام و نگار و

سه تای دیگه دارم که یکیش مال خودمه :دی

اون دو تای دیگه یکیش برای مطهره یکیشم سهیلا یا نرگس یا حالا هر کی که دستش زودتر بهم برسه


و غذاهای این چند روز اخیر:


قیمه مهمون نگار به علاوه ته دیگ!

درسته مهمون نگار بودم ولی اون اومد اتاق ما :))))


خوراک مرغ و قارچ:

و صبحانه!

من و نگار و معضلی به نام میز!


و مکالمه من و نگار (هفته‌ی پیش سه شنبه):

به ساعت مکالمه هم دقت کنید


نگارو که یادتونه؟ هم‌دانشگاهی و هم‌مدرسه‌ایم بود که شهید بهشتی قبول شده و الان تو یه خوابگاهیم!

دیشب یکی از دوستان (زی‌زی‌گولو) طی کامنتی پرسیده بود که من دوازده شبِ اون شبی که حداد اومده بود خندوانه کجا بودم که خونه نبودم و نت نداشتم و تلویزیون نداشتم و اینا!

عرضم به حضورتون که یه موقع‌هایی من دلتنگ میشم, آنچنان دلتنگ که با هیچ کسم میل سخن نیست

اون موقع‌ها نت و لپ‌تاپ و زار و زندگی‌مو رها می‌کنم میرم خونه مامان‌بزرگم اینا

اون روزم اونجا بودم که یهو ناغافل یادم اومد که ای بابا من قراره آخر هفته بیام تهران و بلیت نگرفتم هنوز

اینترنت خونه مامان‌بزرگم اینارم نمی‌خواستم شارژ کنم

زنگ زدم میترا (همون که دیشب عروسیش بود) که برم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم

خونه‌شون نزدیک خونه مامان‌بزرگم ایناست

رفتیم و بلیته رو خریدیم و دخترخاله‌ی بابارم دیدیم

عمه‌ی میترا دخترخاله‌ی باباست و تهران زندگی می‌کنه و به خاطر مراسم میترا اومده بود تبریز

عمه های منم اومدن که عمه‌ی میترارو ببینن

سرتونو درد نیارم, از وقتی رسیدیم بحث عروسی و تالار و جهیزیه میترا بود و

مقایسه با مراسم و جهیزیه‌ی ندا و پریسا که یکی دو ماه پیش بود مراسمشون

ندا هم مثل میترا نوه‌ی خاله‌ی 80 ساله‌ی باباست ولی نوه‌ی دختریشه

پریسا هم نوه‌ی عموی باباست

این که گرون‌ترین سرویس طلا و جهیزیه و لباس و خفن‌ترین تالارو گرفته بودن به کنار

این که چند ماهه دارن میرن کلاس رقص و خرید از فلان جا و فلان مارک و اینا بازم به کنار

مهریه‌هاشون هم حتی به کنار

ولی اینکه هر کدوم یواشکی از آدم بپرسن شوهر من بهتره یا شوهر اون یه کم یه جوریه

و این رقابت و استرس و حسشون به طرز فجیعی داشت به من منتقل میشد

هر جا می‌رفتم موضوع بحث قیمت طلاهای اینا بود که کدوم داماد بیشتر براشون مایه گذاشته

و ارزش داده بهشون!!!

منم وقتی اظهار نظر می‌کردم همه متفق القول می‌گفتن زن هرچی کم خرج‌تر کم ارج‌تر!

اینم بگم که ما چهار تا با رنج سنی 20 تا 23 گل سر سبد فامیلیم و 

همه‌ی ایل و طایفه تمرکز کردن رو ما چهار تا! مخصوصاً روی من :((((((((

خلاصه اون شب که رفتم خونه‌شون بلیت اینترنتی بگیرم, بحث سر این بود که من توی مراسم میترا چی بپوشم و موهامو چه جوری درست کنم و لاک چه رنگی به کدوم لباسم میاد

منم درسامو بهونه می‌کردم که دارم میرم تهران و نمی‌تونم دوباره برگردم و شاید نیام

از اینا اصرار و از من انکار و تهش گفتم دوشنبه بعد کلاس اگه بلیت هواپیما پیدا کردم میام شام می‌خوردم و برمی‌گردم و دیگه حال و حوصله بزن و بکوب و آرایشگاهو ندارم

از یه طرفم فکر کردم یه موقع ممکنه بذارن به حساب حسادت و اینکه چشم ندارم ببینم و نمیام

سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم میام! (که نرفتم)

اینام گفتن پس امشب قبل اینکه بری تهران بریم آرایشگاه که هفته بعد وقتی میای مراسم آماده باشی

عمه ها زنگ زدن دوستشون بیاد خونه به چش و چال بنده برسه!!!

جاتون خالی این بنده خدا بند مینداخت و منم هی حرف می‌زدم و نخ رو صورتم واینمیستاد

مگه بسته میشد این فک بی صاحابم

ینی یه ریز حرف زدماااااااا, خاطرات دانشگاه و خوابگاهو می‌گفتم و اینم تلاش می‌کرد کارشو انجام بده

شما هم اون لحظه کامنت و زنگ و اسمس که شبکه نسیم و حداد و خندوانه

همین‌جوری که من حرف می‌زدم لابه‌لای حرفام این خانومه گفت داداشش استاد دانشگاهه

منم با این ذهنیت که اساتید معمولاً موجودات پیر و فرتوتی ان به سخنرانی‌م ادامه دادم

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام پرش زد و گفت داداشم تهران درس خونده و ارشد فلان رشته است

منم بی وقفه حرف می‌زدم و اصن مهم نبود داداشش کجا چی خونده

تا اینکه خانومه لابه‌لای حرفام جهش نهایی رو زد و گفت داداشم قصد ازدواج داره و گفته براش دنبال دختر بگردیم و دانشجوهای خودش به دلش نمیشینن و فلانن و داداشم شاگرداشو خوب می‌شناسه و دنبال دختر خوبه که نه انقدر متعصب و گوشه گیر باشه نه ولنگ و واز باشه

البته انقدرام مستقیم نگفتااااااااااااا, خیلی ریز و ظریف اشاره کرد به قضیه!

و بدینسان فکّ من بسته شد

و من دیگه حرف نزدم

ینی یه جوری ساکت شدم که اصن یه وضعی :)))))))))

بعدشم خیلی ریز و ظریف به خانومه فهموندم که من برنمی‌گردم تبریز و برن دنبال یه کیس دیگه!


فیلمای خوابگاه شریف که دوستان خواسته بودن:

واحد 4 - سال سوم دانشگاه

واحد 74 - سال دوم دانشگاه

صداگذاری و میکسشون مال همون موقع است ینی این آهنگارو قبلاً رو فیلما گذاشتم

الان نرم افزارشو ندارم و برای همین نتونستم فیلمای خوابگاه ارشدم رو درست کنم

ضمن رعایت امانت‌داری در مورد این فیلما, توجه کنید که چیزایی که توی فیلم می‌بینید مال من نیست

به جز تخت پایینی سمت چپ و کیف و لپ تاپ روش و اون مداری که روی دیوار چسبوندمش 

به انضمام ساعت که پارسال افتاد و شکست و دیگه گذاشتم همونجا تو خوابگاه بمونه

بقیه وسایل مال هم اتاقیامه!

۱۹ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

267- 94/6/31

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ب.ظ

صبح با نگار رفتم شهید بهشتی

برای گرفتن معرفی‌نامه‌ی خوابگاه و اینترنت و سیستم تغذیه و جابه‌جایی برای هم‌اتاقی شدنمون

درسته که قرار نیست غذای خوابگاهو بگیرم ولی خب گفتم حالا که فرصت هست, پیگیری کنم

نه اینترنتم درست شد نه غذا نه جابه‌جایی برای هم‌اتاق شدنمون

تازه کارام انقدر طول کشید که دیر رسیدم شریف و وقت دندونپزشکی‌م هم پرید

گفتم برم فرم تطبیق کارشناسی و کارای تسویه حسابمو انجام بدم که وقت مراجعه استادم صبح بود و

اینم نتونستم انجام بدم

رفتم بوفه ناهار بگیرم و دیدم همه‌اش سوسیس و کالباس و همبرگر و ایناست

ماکارونی گرفتم و هنوز نخوردم, ینی اشتها ندارم؛ می‌برمش خوابگاه گرم می‌کنم برای شام می‌خورم

بعدش یه سر رفتم سالن مطالعه که کارای اینترنتی و آپلود و دانلودمو انجام بدم که خب حسش نبود

پرینت کارنامه‌مو گرفتم که هفته‌ی بعد بدم استاد راهنمام با فرم تطبیق, تاییدش کنه و

حواسم نبود که لازم نیست دوباره مثل قبل 500 تومن برای پرینت به حساب دانشگاه بریزم

فیشو که تحویل دادم خانومه گفت فیش لازم نیست

منم فیشو دادم به یه پسره؛ ورودی بود

گفتم شما چون ورودی هستی باید فیش بدی, فیش منو بگیرید

اولش نمی‌گرفت, گفتم آقا من اینو لازم ندارم, مال شما,

هی می‌گفت پول خرد ندارم پول شمارو بدم

گفتم نمیخواد

کلی تشکر کرد

شاید باورتون نشه, قیافه‌شو ندیدم!

اونم قیافه‌مو ندید :)))))

همه‌اش فکر می‌کردم نکنه داداش سهیلا باشه :))))

آخه داداش سهیلا هم برق همین‌جا قبول شده

خیلی خوشحالم براش

خیلیااااااااااااااااااااا! اصن یه وضعی

به اندازه خوشحالی قبولی داداشم براش خوشحالم :))))

منتظرم افسردگی روزای اولش تموم بشه و تجربیات چندین ساله‌مو در اختیارش بذارم


تو عرشه نشسته بودم, یهو یکی از هم‌کلاسیای اول دبیرستانمم دیدم؛ 

می‌گفت کنترل ارشد شریف قبول شده (بهناز م.)

آرزو و الهام و الهه (دو قلوها) رو هم دیدم ولی خب دانشگاه در کل یه جوری شده

همه‌ی هم‌دوره‌ایام فارغ‌التحصیل شدن و رفتن و با تقریب خوبی وقتی میام دانشگاه کسیو نمی‌شناسم


دیشب ارشیا ازم جزوه مدار مخ این هفته رو می‌خواست

سال پایینیایی که باهاش مدار مخ دارنو نمی‌شناخت و 

ازم خواست اگه مدار مخ داران رو می‌شناسم ازشون جزوه بگیرم بهش بدم

بهش میگم تا تو فارغ‌التحصیل نشی, ارتباط من و برق به قوت خودش باقیه هااااااااا

برقو با زبان دورشته‌ای کرده و جزو آخرین بازماندگان ورودی های 89 دانشکده است

گفتم خیالت راحت, همه‌ی بچه‌های سال پایینی رو می‌شناسم و ارتباطم باهاشون خوبه,

هر موقع تمرینی چیزی خواستی بگو بیام برات بگیرم

که امروز رفتم براش گرفتم :دی

اتفاقاً داداش خودمم این‌جوریه؛ میگه تو بیا برام جزوه بگیر :))))))


صبح از 90ای و 91ای و 92ای ها پرس و جو کردم ببینم کیا مدار مخ دارن و خوشبختانه بهارو پیدا کردم

باهاش پالس داشتم

جزوه‌هاش کامله

عکس جزوه این هفته مدار مخشو گرفتم فرستادم برای ارشیا

(بدبختی مارو می‌بینید تو رو خدا؟ دلال جزوه هم شدم :)))) یکی نیست بگه تو سر پیازی یا ته پیاز؟)


علی‌رغم تفاوت‌های بنیادین فکری, ارشیا اگه دختر بود، بدون شک صمیمی‌ترین دوستم بود

ولی خب حیف که پسره و شعاع خاص خودشو داره

و تنها دلیلی که باعث شده ارتباطم رو باهاش حفظ کنم اینه که از شعاعش فراتر نمیره

ینی یه جورایی "آداب معاشرت" بلده, همون چیزی که این روزا تو کمتر پسری دیدم!


بهش گفتم عکسارو که فرستادم, حداقل بیا همکف یه سلامی, عرض ارادتی...

نرم‌افزار میکرو رو هم قرار بود بهش بدم

اُرُد هم باهاش بود (اُرُد یکی دیگه از 89 ایای برقه که هیچ‌وقت در موردش حرف نزدم)

یه سلام و احوالپرسی مهندسانه کردیم و بعدش اُرُد پرسید میشه بگی رشته‌ات الان دقیقاً چیه؟

گفتم مهندسی واژه‌ها :))))))))

ارشیا گفت اینا همونایی ان که میگن به مدار مستر اسلیو بگین رعیت و ارباب

بعدشم حامد اومد و دیگه خدافظی کردم اومدم کتابخونه مرکزی شریف

جالبه با اینکه این بشر (حامد) ترکه و هم‌گروه پروژه مژده و بارها اومده دم در خوابگاه برای لپ‌تاپ و نرم‌افزار و

وقتی مژده نبوده من کاراشو انجام دادم و شماره‌مو داره و چند بار زنگ و اسمس و تماس داشتیم,

با این همه هر موقع منو می‌بینه انگار منو نمی‌شناسه!!!

نه سلامی نه واکنشی!!!


از تعاونی دانشگاه برای گوشیم دوباره شارژر خریدم, سفیده

الان هم گوشیم سفیده هم هندزفری هم شارژر هم شال هم شلوار هم کیف هم همه چی کلاً 

سفیدو خیلی دوست دارم

خداروشکر خوابگاه لباسشویی داره :)

الانم تو کتابخونه مرکزی شریف نشستم و اینارو تایپ می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چه جوری برم انقلاب...

کاش اون شب که با الهام رفتیم کتاب صرف و نحوو بگیریم بیشتر می‌گشتیم جلد مشکی رو پیدا می‌کردیم

استادمون میگه این آبیه خلاصه است, مشکیو بخرید

چه قدر خوبه که من شماهارو دارم و این دری وریارو اینجا می‌نویسم

دیشب داداشم می‌پرسه چه خبر

می‌گم همه‌ی خبرا که تو وبلاگمه

میگه اونارو نمی‌گم, منظورم چه خبر از پستای رمزدار مرا به نام تورنادو بخوان و اتفاقات خصوصی تره :))))


عکسای این چند روز:

اون نامه:

این ینی چی آخه؟ 

در راه هست ینی چی؟ من در راهم؟ مثل مورد دانشجویان بنیاد سعدی نقشش چیه این وسط؟



اولین صبونه - نونو از نگار گرفتم :)



دومین شام - اون شب که شام مهمون نگار و دوستاش بودم, بعد شام تشکر کردم و 

گفتم نمی‌دونم چه جوری جبران کنم؛ اینام گفتن ببر ظرفارو بشور :))))

منم شستم خب :دی

والا


اولین شام - اون روز که الهام و سحر اومدن خوابگاه و کمکم کردن که چمدونارو ببرم طبقه سوم

بعدش الهام رفت خونه‌شون و شام با سحر رفتیم آش‌خونه - ولیعصر



من و الهام و سحر وقتی وسط خیابون حس کردیم کلید خوابگاه گم شده و 

دل و روده کیفمو آوردیم بیرون و پیداش کردیم

اونی که کنارم نشسته الهامه و عکاس هم سحره



پای مجروحم - روز اول که تو فرهنگستان رو چمنا نشسته بودیم و چیپس و بستنی می‌خوردیم و 

اومدن گفتن دیگه تکرار نشه و 

قرار شد زین پس تایم استراحتو بریم کتابخونه فرهنگستان



من - دیروز عصر - آشپزخونه‌ی جدید - تن ماهی و برنج و سیب‌زمینی سرخ‌کرده

اولین بارم هم هست از دم‌کنی استفاده می‌کنم :دی (من اصن از در قابلمه هم استفاده نمی‌کنم)



حاصل زحمات:

اونا هم فاکتورای خرید دیروزه

همون‌طور که گفتم انقدر خرید کرده بودم که نای برگشتن به خوابگاهو نداشتم



همیشه که نباید رو میز غذا خورد!

والا

من - شب اول - در حال بشور و بساب


شرایط فعلی من - تا وقتی کمد بخرم!

هم‌اتاقیامم نیومدن هنوز

۲۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

185- یک جغد چپ‌دست تولد الهام را تبریک می‌گوید

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

دو سه ماهه شکلات و قهوه و هر چیز کافئین دارو گذاشتم کنار و به جای آب و شیر و آبمیوه و نوشابه, دوغ می‌خورم و نه تنها موقع ناهار و شام دوغ خودم, دوغ سایر اعضای خانواده رو هم می‌خورم و ماست خودم و ماست بقیه رو هم می‌خورم و هم‌اکنون که در حال تایپ و تحریر این متنم یه لیتر دوغ کنارمه و نیم ساعت پیش یه کاسه ماست خوردم و 

خواب؟

هیهات!!!

یعنی زهی خیال باطل!!! 

از بعد نماز صبح که نخوابیدم, 

امشبم کلاً بیدارم و قراره برم در اولین مراسم دعای کمیل عمرم حضور به عمل برسونم

جغدم دیگه! جغد که شاخ و دم نداره!

والا

و اما بعد

به قول فاطمه ما یک مشت چپ‌دستِ فراموش شده‌ایم, 

همان‌ها که غالبا ساعت‌هایشان را به دست راست می‌بندند

از تک صندلی متنفریم و با قاشق و چنگال مشکل داریم

عادت کرده ایم که رفیق چند ساله یمان یکهویی بپرسد " ا؟ تو چپ‌دستی ؟"

ما به قیچی و چاقوهایی که مختص راست‌دست هاست عادت کرده ایم

به ما اتهام می‌زنند که خطِ بدی داریم! و ما می‌دانیم که این دروغِ مفتی بیش نیست 

یک شایعه‌ی دوست داشتنی برای ما بافته‌اند که چپ‌دست‌ها باهوش‌ترند

و به نظرِ ما این دوست‌داشتنی‌ترین شایعه‌ی دنیاست

و ما دخترهای چپ‌دست تنها نسل دخترانی هستیم که لاکِ دستِ راستمان تمیزتر از دستِ چپمان است

و حتی با این ماجرا پز هم می‌دهیم

22 مرداد ، روز جهانی چپ‌دست‌ها مبارک

الهام عزیز, ای نازنین‌ترین سال‌بالایی, ای مامان‌بزرگ‌طور ترین رفیق 

ویرایش‌گر دقیق نوشته‌های من, ای فرشته‌ی نجات پایان‌نامه‌ی من

تولدت مبارک


۲۳ نظر ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

126- پایان‌نامه‌ی خود را چگونه نوشتید؟

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ


هشدار!!!

این پست خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی طولانیه ولی یه نمه جنبه آموزشی داره :دی

تقدیم به

خواننده هایی که میخونن و کامنت نمیذارن, خواننده هایی که نمیخونن و کامنت میذارن, خواننده هایی که کامنت میذارن و از آدم شماره میخوان, خواننده هایی که نیتشون خیره, خواننده هایی که دوستمون دارن, خواننده هایی که دوستشون دارم, خواننده هایی که کامنت میذارن فحش میدن که انقدر شریفو نکن تو چش و چالمون, خواننده هایی که نمیدونن از سال بعد دیگه شریفی نیستم, خواننده هایی که میدونن تغییر رشته دادم و از سال آینده دیگه شریفی نیستم, خواننده های قدیمی بلاگفا, خواننده هایی که رمز بلاگ اسکای رو دارن, خواننده های جدید اینجا, خواننده هایی که رمز بلاگ اسکای رو ندارن, حتی تقدیم به شوهری که نداریم هنوز!!!

تشکر و قدردانی

با سپاس بیکران به درگاه ایزد منان و با تقدیر و تشکّر از زحمات پدر و مادر عزیزم، که همیشه لطف و محبّتشان شامل حالم بوده و همواره و در همه حال پشتیبان و حامی‌ام بوده‌اند، از همه‌ی کسانی که دارن این پستو میخونن، نمی‌خوان بخونن یا قراره بخونن, کمال تشکّر و قدردانی را دارم. همچنین از خانم‌ها الهام و همگروه محترمه و آقای مرتضی و سایر دوستانی که در راستای نگارش پایان‌نامه با ما ینی با من, همکاری داشته‌اند مثل نگار, آناهیتا, سهیلا و مه دو نقطه دی (مه:دی) ، بی‌نهایت سپاس‌گزارم.

چکیده

خستگی ذهنی یکی از علل اصلی حوادث جاده‌ای است. درصد قابل توجهی از حوادث به علت خواب‌آلودگی و خستگی راننده اتفاق می‌افتد، لذا شناسایی ابزارها و روش‌هایی به منظور تشخیص زود هنگام خستگی و خواب‌آلودگی از اهمیت بسیاری در پیشگیری از حوادث برخوردار است. در این میان استفاده از روش‌های بیولوژیکی مانند استفاده از سیگنال‌های حیاتی می‌تواند از معتبرترین روش‌ها باشد.

فهرست

فصل اول: مقدمه 

این چیزی که بقیه دانشگاها بهش میگن پایان‌نامه, ما بهش می‌گیم پروژه کارشناسی که یه درس 3 واحدیه که یه واحدش یه ترم پاس میشه, دو واحدش ترم بعدی ینی ترم آخر!

و باید یه استاد راهنما که تخصصش در راستای موضوع پایان‌نامه هست انتخاب کنی و یه استاد درس که میری میشینی سر کلاسش و نحوه نگارش و ارائه رو یادت میده و توی همون کلاس سه چهار بار باید از پایان‌نامه ات دفاع کنی و ارائه بدی!

البته یه سری از رشته های دانشگاه ما تعداد واحداشون کمتره و این پایان‌نامه رو ندارن کلاً!

فصل دوم: تقسیم کار

لپ تاپمو که عوض کردم, هیچ رغبتی برای نصب دوباره برنامه های برقی از خودم نشون ندادم! چون تغییر رشته دادم برای ارشد قرار نیست هیچ کدوم از برنامه های اسپایس و متلب و پروتئوس و کوارتوس و آلتیوم و وِنسیم و غیره به دردم بخوره؛ بنابراین با همگروهیم قرار گذاشتم سیر تا پیاز, ای تو زی یا همون ب بسم الله تا نون پایان پایان‌نامه رو من بنویسم و بخش نرم افزاریش با ایشون باشه, ینی من کد رو می‌فرستادم و ایشون ران میکردن و نتایج رو برای من می‌فرستادن! (لازم به ذکر است که کار ایشون فقط ران کردن کد نبود و یه تغییراتی توی اون کده لازم بود به هر حال, کار منم صرفاً تایپ پایان‌نامه نبود, ولی هردومون با وظایفمون اوکی بودیم! ینی کار من از نظر انرژی و زمان شاید دو سه برابر کار ایشون بود, ولی جزو معدود کارهای گروهی بود که من ته تهش راضی بودم از کارمون)

فصل سوم: موضوع و ارائه پایان‌نامه

گرایش من الکترونیک بود و گرایش همگروهیم کنترل! همگروهیم برنامه ای برای ارشد خوندن نداشت ولی چون احتمال داشت من برم سراغ بیوالکتریک یا همون مهندسی پزشکی و احتمالاً این رزومه رو برای ارشدم لازم داشتم, موضوع پایان‌نامه مونو پزشکی طور! انتخاب کردیم.

و از اونجایی که اینجا رسم نیست طی طول و عرض ترم روی پروژه و پایان‌نامه ات کار کنی و باس نگهداری برای ده دوازده روز آخر ترم, برای همین ما هم طی این یک سال تنها کار مفیدی که می‌کردیم یه سری تحقیقات و خوندن مقاله بود!

نحوه ارائه همگروهیمم این جوری بود که قبلش ششصد بار برای ملت ارائه میداد و تمرین می‌کرد, اون وقت من فی‌البداهه می‌رفتم یه مشت دری وری تحویل ملت می‌دادم و چون وقت اضافی می‌آوردم یه مشت خزعبل دیگه هم تحویل ملت می‌دادم که وقت کشی کنم و نمره ارائه اولیه مونم نمره اول کلاس شد که 19 گرفتیم و قبلاً در موردش تو یکی از پست های بلاگفا نوشته بودم که فکر کرده بودم نمره مون خیییییییییییلی کمه و شخصاً به استاد میل زدم و به این 19 اعتراض دادم و بعداً فهمیدم ای بابا نمره اول کلاسیم و سکوت اختیار کردم و جامه دران روی به بیابان نهادم!

فصل چهارم: نحوه نگارش پایان‌نامه

همون طور که اینجا رسم نیست طی طول و عرض ترم روی پروژه و پایان‌نامه ات کار کنی, این رسم هم وجود نداره که نحوه نگارش صحیح پایان‌نامه رو بلد باشیم! اگه جزو معدود خفنان گزارش نویسی نباشیم, یا باید یه گزارش دست و پا شکسته تحویل اساتید بدیم, یا بدیم بیرون!!! برامون بنویسن! (حقیقت تلخه ولی خب فکر نکنین اوضاع بقیه جاها بهتر از ماست!)

خلاصه با بدبختی و خودزنی و تلاش‌های شبانه روزی و بررسی پایان‌نامه دوستام, تایپ و تحریر پایان‌نامه به پایان رسید و یه نسخه فرستادم برای آقای میم. نظر بده! (آقای میم همون مرتضاست, 90 ایه, چون تو کار پایان‌نامه است, فکر کردم بهتره کارو بسپرم به کاردان!), اولین چیزی که گفت این بود که افتضاحه!!!!!!!!!!!!!!!!! یه دستی به سر و روش کشید و یه دو سه ساعتی روش کار کرد و فونت و فاصله خطوط و حاشیه و اینارو درست کرد و کاری به محتواش نداشت اصن!

یه نسخه هم برای الی فرستادم (الی همون الهامه :دی) که یه نگاهی به محتوا و غلوط املاییش بندازه و یه احسنتی بگه و دیگه تموم!

ولی زهی خیال باطل!!!

خلاصه‌ی جواب الی بانو بدین شرح بود:

بعد از دکتر خ.، کامای فارسی بذار

"به‌جا" (نیم‌فاصله بذار)

اوّل‌ش که "هم‌چنین" نوشتی، "م" رو جا انداختی از این کلمه.

"از خانم‌ها" احتمالاً درست‌تره (ها ی جمع)

"آزمایشگاه پردازش سیگنال‌های حیاتی گروه فیزیک پزشکی و مهندسی پزشکی"

"سپاسگزاریم" یا "سپاس‌گزاریم" یعنی فاصله بین "گزار" و "سپاس" نده.

به نظر میاد این صفحه رو بی‌حوصله نوشتی :دی اون‌جا که داری از استادات سپاسگزاری می‌کنی، قشنگ فعل تشکّر یا سپاسگزاری و اینا رو ذکر کنی بهتره. خب معلومه که راهنمایی بهتون دادن. ته راهنمایی دادن که نوشتی، یه تشکّر هم بنویس ازشون.

زیباتر است که در ابتدای تشکّر، از خدا و خانواده تشکّر کنی و بعد از اساتید و غیره. هرجور راحتی ولی :)

 این صفحه، قبل از چکیده میاد. یعنی بعد از چکیده دیگه وارد فهرست و باقی قضایا می‌شی. قبل از چکیده تمام این بسم الله و عنوان و تقدیم و تشکّرها صورت می‌گیرن.

اگه قراره صحّافی کنی، باید اوّل‌ش صفحه‌ی عنوان‌ت باشه، بعد بسم‌الله و دوباره صفحه‌ی عنوان. دکتر صاد می‌گفت اگه قرار نیست صحافی شه، اوّل صفحه‌ی عنوان هست و بعد بسم الله.

تو صفحه‌ی عنوان، دانشگاه و دانشکده لازم نیست از هم فاصله داشته باشن (به ما این‌طوری می‌گفتن) و تقریباً هردوشونم به لحاظ سایز و شکل فونت یعنی بولد بودن و اینا، مثل هم هستن. بعد فاصله می‌خواد که بنویسی پایان‌نامه کارشناسی و... بقیّه‌ش به نظرم درست بود. من دقیق ممکنه یادم نباشه، با پایان‌نامه‌م که قبلاً برات ایمیل کردم، تطبیق بده. چون اون پایان‌نامه از دوفیلتر سخت رد شده :دی (دکتر صاد و دکتر ش.) و قابل اطمینان هست.

بین عنوان و گرایش الکترونیک هم فاصله لازمه.

تو چکیده، "جاده‌ای" نیم‌فاصله می‌خواد، بذارش.

"خواب‌آلودگی" تو خطّ سوم نیم‌فاصله می‌خواد

زیر مورد سوم، کاماهات رو انگلیسی گذاشتی. باید "،" بذاری یعنی شیفت و حرف تی انگلیسی رو با هم بگیری.

زیر مورد سوم، پاراگراف دوم، یعنی دومین پاراگراف زیر مورد سوم، خطّ دوم‌ش "هوشیاری" درسته. یه فاصله اضافی بین "هو" و "شیاری" خورده.

اون‌جا که راجع به پلی گراف گفتی، "بر روی" درست‌تره به نظرم. فاصله ندادی.

خطّ پایینی‌ش، بعد از "منتقل شده" کاما یا "و" نیازه.

پاراگراف پایین‌ترش، "مناسب‌ترین" و "خواب‌آلودگی" (نیم‌فاصله بذار)

بعد از "استفاده کرد" بدون فاصله کاما بذار. "استفاده کرد،" درست‌ه.

همون سطر، "تغییرات سیگنال دلتا،" یعنی بین دلتا و کاما فاصله نذار.

خطّ آخر، یعنی قبل از کلمات کلیدی، "امکان‌پذیر" (نیم‌فاصله بذار)

کلمات کلیدی‌ت باید توی چکیده‌ت ذکر شده باشنا. یعنی کلمات کلیدی ذکر شده در چکیده هست، منظور کلمات کلیدی ذکر شده در پایان‌نامه نیست. ضمن این که بین کلمات کلیدی‌ت هم باید کامای درست فارسی که بالاتر توضیح دادم بذاری و بعد از آخرین کلمه‌ی کلیدی‌ت، نقطه بذاری.

خب این از چکیده. توی فهرست، فونتا ریزه. یه کم بزرگش کن. به اندازه‌ی فونت متن اصلی.

تو فصل دو، مقدّمه واسه اینه که به طور اجمالی راجع به مطالبی که قراره تو فصل بگی صحبت کنی ها. امواج رو باید در یک زیرفصل دیگه توضیح بدی به نظرم. مثلاً بگی انواع امواج مغزی یا چنین چیزی.

ببین به نظرم تو فصل دو داری راجع به بیس علمی قضیه صحبت می‌کنی که حلّه.

ولی یه فصلی هم باید داشته باشی که مروری بر ادبیات یا مروری بر منابع،روش‌ها و رویکردها باشه. که توی اون فصل مرور بر فلان که الان گفتم، راجع به این که تا به حال چه کارایی تو دنیا در چه زمانی و توسّط کیا انجام شده و چه فرضیه‌ها و ادّعاهایی بوده و بررسی و تأیید یا رد شده. یعنی اسم یه فصل‌ت باید همین "مروری بر ادبیات یا مروری بر منابع، روش‌ها و رویکردها" باشه به نظرم. الان من هنوز متنو نخوندم به نظرم تو فصل سه داری چنین چیزایی رو می‌گی. یا سه و ترکیبی از چهار.

یه فصل هم باید داشته باشی که بگی خودت چه کردی. مثلاً تو هر مرحله که تو مرور بر ادبیات توضیح دادی، تو کدومو انتخاب کردی و چه کردی. یا چه کردی که قدیمیا نکردن یا چه بهبودی دادی یا چیو استفاده نکردی و دلایل‌ت رو بگی. و تحلیلی بر نتایج‌ت داشته باشی تو این فصل. که اسم فصل‌ت می‌شه "روش انجام تحقیق" یا چنین چیزی. یادم نیست، پایان‌نامه‌ی من، فصل چهار یا خلاصه هرفصلی که قبل از فصل آخر یعنی نتیجه‌گیری و پیشنهاداس، همین فصل‌ه.

ضمن این که همه‌ی فصول (به جز فصل مقدّمه) باید "نتیجه‌گیری" یا "جمع‌بندی" داشته باشن که به طور اجمالی بگی تو اون فصل راجع به چیا گفته شد و برآیندش چی بود.

نمی‌دونم پیوست رو باید قبل از منابع و مراجع گذاشت یا بعدش. بعداً چک می‌کنم بهت می‌گم إن شاء الله.

فهرست شکل‌ها جدا از فهرست جداول باید باشه. بعد از فهرست مطالب، برو یه صفحه‌ی جدید و بنویس فهرست شکل‌ها یا اشکال و بعد از اون، برو یه صفحه‌ی جدید بنویس فهرست جداول یا جدول‌ها.

فک کنم فهرست ضمایم هم باید باشه که این پیوستای پایان‌نامه‌ت رو توش ببری. اینو باید چک کنم و بگم. چون یادم نیست دقیقش رو. من پیوست نداشتم که بدونم :)

بخش انگلیسی رو باید تو همون صفحه به صورت زیرنویس بنویسی. توی متن نباشه یعنی. بذار زیرنویس

یه سری کاما هم برعکس گذاشتی تو پاراگرفا اوّل، فارسی‌شون کن.

آخرای این پاراگراف، ثبت سیگنال‌های مغزی از سطح پوست سر الکتروانسفالگرافی هست که باید تو زیرنویس انگلیسی و مخفّف‌ش رو بنویسی.

"ل" دوم الکتروانسفالوگرافی رو ننوشتی. یعنی در کل به ثبت پیامای مغزی نمی‌گن الکترواسنفالوگرافی. تعریف‌ش اونی هست که نوشتم.

راستی می‌گن بهتره منابع رو طبق شماره‌ی ارجاع ذکر کرد. مثلاً این 11 که اراجاع دادی، تو متن‌ت اوّلین جایی هست که به یه مقاله‌ای ارجاع دادی، پس اون 11 رو بهتره بنویسی 1 و توی منابع و مراجع هم اوّل همونو بنویسی.

البتّه این کار وقت‌گیره. واسه لیسانس دکتر ش. اینو بهم گفتن چون منم مثل تو نوشته بودم. بعداً گفتن حالا ضروری نیست که اصلاح‌ش کنم ولی واسه ارشد و اینا مهم هست این مسئله.

 "می‌شود" رو نیم‌فاصله بذار بین می و شود.

پاراگراف بعدی، قرار "می‌دهند" نیم‌فاصله بین می و دهند بذار

خطّ بعدی، "لایه‌های" (نمی‌فاصله بذار)

خطّ بعدی، کاما رو بچسبون به "می‌دهد"

واسه کرتکس هم زیرنویس بذار

خطّ بعدی، نقطه رو به "است" بچسبون

فامیلی خ.، "ح. خ." هستش.

توی تقدیر و تشکّر، سطر هفتم، بعد از "مغز" فکر کنم یه "در" باید باشه.

توی چکیده، بعد از مورد سوم، بعد از کامای قلب، انگار دوتا اسپیس خورده، به جای یه اسپیس.

صفحه‌ی فهرست جداول، و صفحه‌ی شماره‌ی 2، زیادی پایین رفته متن‌ت.

سطر اوّل توی ساختار پایان‌نامه، "نحوه‌ی"

صفحه‌ی 6 ت هم خیلی پایین رفته یعنی متنش خیلی پایین رفته (فاصله‌ش از بالای صفحه زیاده)

تو توضیح امواج بتا، سطر یکی مونده به آخر، "دارند. آن‌ها" هم نقطه و هم نیم‌فاصله

شکل 2-3 "مراحل خواب [12]." جای ارجاع و نقطه عوض باید بشه.

شکل 2-4 "خواب [13]." اسپیس و نقطه رو بذار

متن صفحه‌ی 13 ت هم خیلی زا بالای صفحه فاصله داره.

اسم جدول در بالای جدول میاد. اسم جدول 3-1 رو ببر بالاش بذار

توی اسم جدول 3-1، بعد از [11] نقطه بذار

صفحه‌ی 17 این پی‌دی‌إف، سطر آخر، "است [11]." یعنی این‌طوری درست‌ش هست که بذاری.

متن صفحه‌ی 19 ت خیلی از بالای صفحه فاصله داره.

صفحه‌ی 20، "سیگنال‌های چشمی EOG" یعنی اون اسپیس رو رعایت کن قبل از پرانتز همین مورد راجع به دو پرانتز دیگر تو همین صفحه هم اعمال می‌شه

پاراگراف دوم همین صفحه، مطالب انگلیسی‌ت فونت‌شون با مطالب انگلیسی سایر جاهای پایان‌نامه فرق داره. یکسان‌شون کن.

سطر سوم همین پاراگراف، بعد از EEG یه اسپیس بده

تو "فرایند فیلتر کردن" سطر سوم، "تعدادی" هست که یکی از "د" هاش تایپ نشده.

شکل 4-1 "انواع فیلتر [14]." یعنی فاصله و نقطه رعایت شن

پاراگراف اوّل صفحه‌ی 21، مطالب انگلیسی‌ت فونت‌شون با مطالب انگلیسی سایر جاهای پایان‌نامه فرق داره. یکسان‌شون کن.

توی "روش‌های حذف آرتیفکت" سطر دوم، "می‌توان" (نیم‌فاصله)، "از آن جمله" که "آن" رو ننوشتی.

سطر سوم، " از دید مقایسه، روش" (فاصله‌ی کاما و کلمه‌ی بعدی رعایت شه)

سطر یکی مونده به آخر پاراگراف اوّل صفحه‌ی 22، بین سیگنال و EEG یه اسپیس بده.

تو صفحه‌ی 23، اون‌جا که راجع به detrend صحبت کردی، شکل 5-2 نیستا، شکل 4-3 هست. درست کن تو متنت شماره‌ی شکل رو.

توی همون سطر، "است." فاصله نده بین نقطه و است.

تو همین صفحه، زیرنویس شکل آخر، فونت detrend رو مثل بقیّه‌ی انگلیسی‌ها کن

اعداد اوّل صفحه‌ی 24 رو فارسی کن

تو متنت تو این صفحه گفتی شکل 5-3 و 5-4، امّا منظورت شکلایی با شماره‌های دیگه‌ای بوده. این شماره‌ها رو تو متن‌ت اصلاح کن.

ته همین سطر، "می‌شود." فاصله بین می‌شود و نقطه نذار

تو اوّلین پاراگراف صفحه‌ی 25، شماره‌ی شکلا رو اشتباه نوشتی توی ارجاع دادن بهشون.

صفحه‌ی 32 متن از بالای صفحه خیلی فاصله داره.

سطر یکی مونده به آخر تو همین صفحه، "زیر،" یعنی بین زیر  کاما فاصله نذار

صفحه‌ی 33، "تغییر،" این مثل مورد بالایی هستش

"مناسب‌ترین" (نیم‌فاصله)

"می‌گردد." فاصله بین می‌گردد و نقطه نذار

تو بخش پیشنهادها، "استفاده کرد،" بین کرد و کاما فاصله نذار

سطر بعدی، بین دلتا و کاما فاصله نذار

همین سطر دوم، "است." بین نقطه و است فاصله نذار

پاراگراف بعدی، "دقیق‌تر" (نیم‌فاصله)

همین سطر، "می‌توان"

توی منابع و مراجع، بعد از هرمنبع  و مرجع، نقطه بذار آخرش. مثل چیزی که راجع به مورد شماره 5 انجام شده. که آخر آخرش یه نقطه هست.

فونت انگلیسی مورد 8 و 13 رو مثل بقیّه‌ی فونت‌های انگلیسی‌ت بکن

صفحه‌ی 52 ت سفیده. حذف کن که اضافه پرینت و صحافی نشه.

"جاده‌ای" (نیم‌فاصله بذار)

خطّ چهارم، "روش‌های" (نیم‌فاصله بذار. تو چکیده هم چک کن ببین اون‌جا واسه این نیم‌فاصه گذاشته بودی یا نه)

"بیش‌فعالی" (نیم‌فاصله بذار)

کاماهای فارسی بذار

هدف از این "مجموعه"... بهتره "پروژه" باشه... و بعدش کاما باشه.

بعد از عنوان هم مطمئن نیستم، ولی فکر کنم باید فاصله بدی بعد نگارش و استادا رو بنویسی. نگارش و استادا فکر کنم فاصله ندارن. ر.ک. به پایان‌نامه‌ی خودم. دکتر صاد به ما گفته بودن بنویسیم استاد درس. من هم واسه پروژه1 و هم 2، نوشتم استاد درس. و خب واقعاً استاد درس هستن. استاد مشاور نیستن. استاد مشاور یعنی کسی که واقعاً مشاوره و مشورت فنّی و تخصّصی (علمی) راجع به پروژه‌ی طرف بهش داده باشه. علم مربوط با موضوع پروژه یعنی. فلذا با خیال راحت بنویس استاد درس که شما هم نگارش و استادا رو درست و بدون فاصله از هم گذاشتی (فک کنم درست‌ه)

هم‌چنان ر.ک. به پایان‌نامه‌ی خودم. چون یادم نیست درست‌ش کدومه ولی فکر کنم اون‌جا درست‌ش رو رعایت کردم

من واقعاً شرمنده‌ام ها، می‌دونم خسته‌ای ولی :دی توی تشکّر، خط دوم، بعد از "همکاری داشته‌اند" کاما نیازه.

بعد از تشکّر از استادا، "هم‌چنین" هست که "م" تایپ نشده

راستی توی نتیجه‌گیری یا پیشنهادات، یعنی تو فصل آخر، یه جا دیشب دیدم نوشته بودی "در این مقاله" این درست نیست. در این "پروژه" درست‌ه. چون مقاله نیست، پروژه هست. ببخشید دیشب اینو یادم نبود که بگم. الان یادم افتاد.

توی پاراگراف "هدف" در چکیده، "ماشین" پلی گراف، بین "ما" و "شین" یه فاصله افتاده اشتباهاً.

فکر کنم بین ":" در جلوی کلمات کلیدی تو چکیده، و اوّلین کلمه‌ی کلیدی یعنی "سیگنال‌های حیاتی" یه جای یه دونه اسپیس، دوتا اسپیس خورده. البتّه شایدم مال کشیدگی متن باشه، نمیدونم  تو کلمات کلیدی، "خواب‌آلودگی" نیم‌فاصله می‌خواد. ممکنه مال کشیدگی باشه و ندونم، اگه اشکال بی‌خود می‌گیرم، ببخشید جلوی "شکل 4-3" توی فهرست شکل‌ها، نزدیک شماره‌ی صفحه‌ش، یه چیز اضافی نوشته شده ("حرحژس‌حح")

توی "پیش‌درآمد" فصل اوّل، بعد از الکتروانسفالوگرافی، انگار بیش از یه اسپیس خورده و بعدش "نام دارد" تایپ شده. شایدم مال کشیدگی باشه.

فهرست شکلا و جداول واسه پایان‌نامه کارشناسی ضروری نیست. ولی گذاشته بودی، خواستم درستشو بگم. فهرست و چکیده و اینا ابجدن. از "فصل اوّل 1 مقدّمه" شماره‌ی صفحات شروع می‌شن

من ابجد نذاشته بودم چون بلد نبودم چند صفحه ابجد بذارم و بقیّه‌ش رو عدد. البتّه می‌شه هم هیچی نذاشت. به من ایرادی گرفته نشد.

راستیییییی توی پیش‌درآمد تو فصل اوّل خطّ آخرش"دارند [1]." درست هست. یعنی بعد از آخرین کلمه‌ی جمله (دارند) یه فاصله بده و ارجاع بده و بعد بدون فاصله نقطه بذار.

سطر اوّل هدف تو فصل اوّل، "جاده‌ای" (نیم‌فاصله یا کشیدگی :دی)

"خواب‌آلودگی" در سطر سوم هم همین‌طور

تو "ساختار پایان‌نامه"

سطر اوّل "پایان‌نامه"، "نحوه‌ی ثبت"

توی مقدّمه‌ی فصل دوم، انگار فونت "امواج بتا و تتا و دلتا" از فونت "امواج آلفا" کوچک‌تره.

"پرفرکانس" یا "کم‌ولتاژ" شاید خیلی کلمات علمی‌ای نباشن، نمیدونم. مثلاً به جاش می‌شد گفت "با فرکانس بیش‌تر و دامنه‌ی ولتاژ کم‌تر" حالا هرطور صلاح می‌دونی.

سطر دوم امواج دلتا، "آن‌ها" (نیم‌فاصله یا کشیدگی)

سطر سوم، "آن‌ها" یه جوریه چون جمله‌ی قبل هم با همین شروع شده. می‌شه مثلاً گفت "این امواج"

"مراحل خواب" سطر سوم، "خواب‌رونده" (نیم‌فاصله یا کشیدگی)

همون سطر بعد از "خواب‌رونده" و بعد از "مغزی" کاما لازمه. خوندن جمله هه بدون کاما سخت‌ه

سطر بعدی "الکتروفیزیولوژیایی" انگار ناملموس‌ه. شاید "الکتروفیزیولوژیکی" ملموس‌تر باشه

همون سطر "الکتروانسفالوگراف" (فاصله‌ی اضافه بین الکترو و انسفالوگراف، یا کشیدگی)

پاراگراف بعدی سطر سوم، آخرش "پیش از "به" خواب رفتن" چون "خواب رفتن" تعبیر رسمی نیست، اون "به خواب رفتن" باید باشه احتمال زیاد.

راستی واسه شکلا یا جداول یا نمودارا هم باید مرجع ذکر کنی ها، که از کجا برشون داشتی اگه واسه خودت نیست.

حالا اگه مرجع تمام شکلا رو نداری، بی‌خیال دیگه. ولی واسه ارشد و اینا حواس‌ت باشه مرجع بدی واسه شکلا هم  

مثلاً "شکل 2-3 مراحل خواب [23]. یعنی بعد از شماره، یه فاصله می‌دی و اسم شکل یا جدولو می‌نویسی و فاصله می‌دی و مرجع و نقطه. یا سریع بعد از اسمش نقطه میذاری (اگه قرار نیست مرجع ذکر کنی) مخلص کلام این که آخر اسم شکل یا جدول، نطقه لازم‌ه

"مرحله‌ی اوّل خواب" سط دوم، "خواب‌آور" (نیم‌فاصله یا کشیدگی)

"مرحله‌ی سوم خواب" سطر اوّل، "به" اون‌جا زائد هستش.

مرحله‌ی پنجم خواب سطر سوم "رؤیت" درسته. شیفت و حرف وی انگلیسی، "ؤ" رو می‌ده

مقدّمه فصل سوم سطر اوّل بعد از "مشاهده شد" کاما لازم‌ه

سطر چهارم بعد از "بود" کاما لازم‌ه

سطر هفتم "منتشر می‌کنند" (نیم‌فاصله یا کشدگی)

"برانگیخته" به نظرم فاصله بین "بر" و "تنگیخته" لازم نیست.

پاراگراف سوم در همین زیرفصل سطر چهارم "می‌توان"

پاراگراف بعدی، سطر اوّل، "نمونه‌برداری" (نمی‌فاصله یا کشیدگی)

مثلاً "واضح‌تری" تو سطر سوم مقدّمه فصل چهارم :دی

پاراگراف دوم همین زیرفصل، "سیگنال‌های" "اغتشاش‌پذیرترین"

سطر آخر پاراگراف بعدی "یک دستگاه الکتریکی که در محلّ ثبت سیگنال" چی؟ ادامه‌ش کو؟ "قرار دارد" باید باشه احتمالاً.

پاراگراف بعدی‌ش، سطر اوّل، "چشم‌گیر"

سطر دوم پاراگراف پنجم از همین زیرفصل بین سیگنالی و "DC" یه فاصله بده

سطر چهارم همین پارارگراف، بعد از "هستند" کاما لازم‌ه

توی "فرایند فیلتر کردن" سطر سوم پاراگراف دوم "پیاده‌سازی سخت‌افزاری"

توی "روش‌های حذف آرتیفکت" سطر دوم، "تطبیقی" درسته. نوشتی "تطیبقی"

سطر بعدی‌ش بعد از کاما، یه اسپیس بده

همین یطر، "روش فیلتر وفقی" زائده چون تو آخر جمله هم اومده. یه در جمله هه رو بخون

پاراگراف بعدی "پایین‌گذر" "پایین‌تر" بعد از "مشاهده گردید" کاما بذار

پاراگراف بعدی سطر سوم "نسبت "به" سیگنال‌های مغزی" که "به" ش رو جاانداختی

سطر آخر همین پاراگراف "سیگنال‌ها"

توی "جمع‌بندی" تو فصل آخر، بعد از "نداشتیم" کاما میخواد

کلّاً سطر اوّل باگ داره. احتمالاً منظورت این بود که "سیگنال مغزی فردی را که جمع سخت حل می‌کند، به عنوان تحلیل‌های ذهنی فردی که رانندگی می‌کند، فرض کردیم.

سطر دوم "رانندگی" هست. نوشتی "رانندگش"

بین فرض کردیم و نقطه انگار یه اسپیس هست که باید حذف شه. بعد از نقطه یه اسپیس بده

سطر سوم "فکر نکند،" (حذف فاصله‌ی بین کاما و نکند)

همون سطر "خواب‌آلودگی

سطر بعدی "گرفتیم. ثبت" نقطه و فاصله داشتن و نداشتن بین بالینی و کاما فاصله نده

سطر بعد "است. و ما"

سطر آخر "کردیم."

سطر بعدی (پاراگراف دوم، سطر اوّل) بین "طرّاحی" و "شد" انگار یه اسپیس اضافی هست.

همون سطر "زیر، برای"

سطر بعدی "می‌گردد."

پاراگراف بعدی سطر دوم "تغییر، به عنوان"

همون سطر "مناسب‌ترین" "خواب‌آلودگی" سطر بعدی "می‌گردد."

پیشنهادها سطر اوّل "کرد، به طوری"

سطر بعدی "دلتا، کنترل" "امکان‌پذیر" "است."

سطر بعدی "دقیق‌تر"

حذف اسپیس اضافی بین بررسی و "سیگنال‌های"

منابع و مراجع مورد6 "خواب‌آلودگی"

مورد 7 "روش‌ها: فرمت نوشتن منابع‌ت باید مثل هم باشه

"ویژگی‌های" "شبکه‌های عصبی"، 2007

مورد 7 اوّل موضوعو گفتی بعد نویسنده, خب تو موارد دیگه انگار اوّل اسم نویسنده رو گفتی و بعد موضوعو. این ناهماهنگی داره. یه دست باید باشن


پیوست یا همون پ.ن:

خدایی همچین رفیقی لایک نداره؟ تازه یه سری نکته ها رو اسمس کرده بود که اینجا نذاشتم!!!

فصل پنجم: نتیجه گیری و پیشنهادها

نتیجه پروژه و محاسبات و تحلیل ها این بود که امواج دلتارو برای کنترل هوشیاری راننده تحلیل کنیم, ولی یه چیزی ته دلم میگه نمیشه!!! البته اینو توی پایان‌نامه ننوشتم که نمیشه, ولی امواج دلتا برای مرحله خواب عمیقه, اگه قرار باشه صبر کنیم یارو به خواب عمیق بره که کنترل خواب‌آلودگیش به درد نمیخوره!!! تا به خواب عمیق بره تصادف کرده و فاتحه دیگه!!!! ولی خب هر چی با اعداد و ارقام کشتی گرفتم, دیدم تنها سیگنالیه که تغییراتش قبل و بعد از خواب محسوسه, بقیه زیاد تغییر نمی‌کردن و نمیشد در مورد خواب یا بیداری راننده قضاوت کرد!

۲۷ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا میذارم! 

هیچ جوره نمی‌تونم هیچیو فراموش کنم و اعتراف می‌کنم نه تنها جزوه ها و اسناد ترم اول تا حالا رو نگه داشتم, بلکه کتابای دوران دبیرستان, راهنمایی, ابتدائی و حتی نقاشی‌های پیش دبستانیمم دور ننداختم! مداد رنگیامو نگه داشتم, مداد شمعی, گچ! ماژیک! حتی اولین جایزه ای که گرفتم که همانا یه خط کش سبز رنگ بود! و نه تنها تمام بلیت‌هایی که تو این 5 سال باهاشون رفتم و اومدم, بلکه رسید خرید از سوپری و سبزی فروش و گاهی رسید های بانک و حتی عکس اولین نونی که خریدم و اولین آبی که جوشوندم و اولین چایی که دم کردم هم چاپ کردم و نگه داشتم! عصب دندونمو بعد عصب کشی نگه داشتم, ظرف اون بستنی و آشی که با نگار رفتیم شیرینی فرانسه و نیکو صفت و خوردیمو نگه داشتم, ظرف اون بستنی که توی پارک با الهام خوردم, برچسب اون سالاد ماکارونی و الویه های دانشگاه, ظرف اون فالوده, مداد و پاکنی که باهاشون رفتم سر جلسه کنکور کارشناسی, اون شکلاتی که آقای زمانی سر کلاس دیفرانسیل بهم داد, همه کارت تبریکای تولدم, جوراب یه سالگیم, پیرهن قرمز دو سالگیم, همه‌ی اسباب بازیام و عروسکام, همه ترانزیستورا و المانایی که تو آزمایشگاه سوزوندیم, کلی هندزفزی سوخته, بسته های چیپس و پفکی که یه روز خاص با آدمای خاص خوردم, پاکت شیرکاکائویی که شرطو بردم و از نرگس گرفتمو شستم و نگه داشتم, شاخه گلی که نسیم برام گرفته بودو خشک کردم و نگه داشتم, اولین ایمیلی که فرستادم و برام فرستادن و متن اولین چت هایی که با مهسا کردم و حتی عیدی هایی که گرفتم!!! ینی کلی دویست تومنی و پونصد تومنی و هزار تومنی و حتی کتاب و دفتر و اسباب بازیای مامان و بابامم از خونه اجدادم پیدا کردم و نگه داشتم! اینا که چیزی نیست, دفتر مشق بابابزرگمم نگه داشتم! بین خودمون بمونه, ولی من کلی سکه یه تومنی و یه قرونی دارم! حتی چند تا سکه دارم که روم به دیوار روش عکس شاهه!

حالا با این اوصاف, بهم حق میدین بگم من باید نگهبان موزه بشم یا مسئول کشف و حفاظت از آثار باستانی و حتی وزیر امور عتیقه یا حداقل کارمند بخش آرشیو و بایگانی مثلا!؟ حالا با این اوصاف این همه مقدمه چینی کردم که بگم یه هفته است گوشیم گیر داده که فضا کمه و sms هاتو پاک کن و من نمیدونم چی کار کنم! نمی‌دونم چه مرگشه!!!

بعید میدونم کمکی از دستتون بربیاد! ینی هیچ اسکولی ده هزار تا اسمس غیر تبلیغاتی تو گوشیش نداره که حالا با مشکل نگه داریشون روبه‌رو بشه! ولی کلافه ام! 32 گیگ فضای خالی دارم و باز میگه فضا کمه!

اصن این همه مقدمه چینی کردم که بگم همیشه بخشی از خودمو تو گذشته ام جا گذاشتم! این همه مقدمه چینی کردم که بگم اسم دختر دوممو میذارم خاطره!


۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1.

این سوژه ای که توی آزمایشگاه مدارهای مخابراتی نظرمو به خودش جلب کرد



2.

منی که ماکارونی دوست ندارم و یهو توی سالن مطالعه دانشکده هوس ماکارونی می‌کنم



3.

اون سیب کنار ماکارونی رو می‌بینید؟ اونو الهام بهم داده بود

و سیبی که با چنگال نصفش کردم!!!

امینه هم اون موقع سالن مطالعه بود و گوشیمو دادم امینه عکس بگیره



4.

ضد حال ینی جلسه اول یکیو ببینی که نمیخوای هی هر جلسه ببینی و موقع حذف و اضافه ینی همون ترمیم کلاستو عوض کنی و بری کلاس دیگه و از هفته بعد ببینی عه! اون از اولش همین کلاس بوده و فقط جلسه اول اومده بوده کلاس شما و مجبور بشی یه ترم هی هر جلسه ببینیش!

خوانندگانی که هنوز دانشجو نشدن و نمیدونن حذف و اضافه و ترمیم چیه, نگران نباشن, منم هم سن و سال اونا بودم نمیدونستم!!! عرضم به حضور انور ینی نورانی‌تون که یه هفته بعد از ثبت نام ترم به آدم مهلت میدن که درساشو حذف یا اضافه کنه و یا تغییر گروه بده و این هفته اول ترم را هفته ترمیم گویند و معمولاً ملت در این هفته در دانشگاه حضور به عمل نمی‌رسانند ولی مورد داشتیم استاد همون هفته اول کوییز گرفته, تمرین هم آپلود کرده رو سایتش! دانشگاهه داشتیم خدایی؟!

والا!


5.

داشتم برمی‌گشتم خوابگاه, دم در دانشگاه یه دختر 91 ای برقیو دیدم که به اسم نمی‌شناختمش و فقط چند بار هویجوری دیده بودمش؛ میخواست در مورد درسا باهام مشورت کنه, یه کم حرف زدیم و رسیدیم به پروژه درس کنترل خطی که یه روبات بود, داشتم توضیح میدادم که گفت اینارو دو سال پیش تو وبلاگتم نوشته بودی! گفتم وبلاگ؟!!! گفت آره یه بار یه چیزی سرچ میکردم رسیدم به خاطرات تورنادو و ...

و من کماکان اسم اون دخترو نمیدونم!!!


6.

عایا کار درستیه یکی از دوستان این عکسو توی گوگل پلاس شیر! کرده؟

عایا کار درستیه من این عکسو اینجا شیر می‌کنم؟

عایا چه قدر مونده تا اذان؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 



+ ولادت امام حسن (ع) رو هم تبریک می‌گم!

۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

مطلع شدیم بلاگفا درست شده و یه عده رفتن پست جدید گذاشتن و یهویی آرشیوشون پریده و بدبخت شدن و حالشون گرفته شده و ضمن ابراز همدردی با این عده, تاکید می‌نمایم بلاگفایتان را آپدیت نفرمایید! آرشیوتون پاک میشه؛ از ما گفتن!!!

اونایی که آرشیوشونو میخوان, من تو inoreader ام بک آپ وبلاگ یه عده رو دارم و تصمیم گرفتم به بهایی گزاف این گنجینه گران بها رو به این عزیزان بفروشم

باشد که رستگار و پولدار گردم 

شاعر در همین راستا می‌فرماید: آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

و اما بعد:


و ادامه آموزش زبان ترکی با متد نسرین! درس هشتم!!!


منظور از گوزل عکس, عکس جدید پروفایلمه, بازم با عکسم آشوب به پا کردم 

یه عکس ساده است, با حجاب اسلامی در حال تفکر!!! 

اون لواشکام اینان:



که قرار بود بعد از امتحان پالس, به عنوان جایزه آموزش ترکی یکیو بدم به مهدی و الهام نصف کنن باهم  و یکیو بدم به ارشیا, به عنوان جایزه ماکسیمم تگ وبلاگم, که خب اولاً ارشیا برگه شو زود تحویل داد رفت و ثانیاً بعدش پیش دوستاش بود و نتونستم برم جلوی ملت بهش لواشک بدم و سهم اونو دادم به الهام که نوش جونش و گوشت بشه به تنش و ایشونم دلش بسوزه :دی! والا!!!

آقااااااااااااااا از معجزات رانندگی خانمها همین بس...

.

.

.

.

.

.

که کافر هم تو ماشین شون بشینه ، خدا رو صدا میزنه 

۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

89- آموزش زبان ترکی با متد نسرین! درس دوم!!!

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ


۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

88- آموزش زبان ترکی با متد نسرین! درس اول!!!

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ب.ظ


۳۰ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

همه چیز با یه سرچ ساده شروع شد

جستجوی عکس ساختمان ابن‌سینای شریف 

که گوگل, مهدی رو هدایت کرد سمت وبلاگ خاطرات تورنادو!

مهدی1 البته!


و یه کامنت به اسم "مه:دی

که همین الان یهویی با وبت آشنا شدم و

چه جالب که منم شریفی‌ام و منم این ترم سیسمخ دارم و

بازم چه جالب و چه وبلاگی و به به و دو نقطه دی و دو نقطه دی!


و بدینسان من با مسئولین شورای صنفی دانشکده برق آشنا شدم و

اصن همه‌ی 90 ای ها یه طرف, این آقا مهدی هم یه طرف!!!

این مه دو نقطه دی

همه‌ی 88 ای ها یه طرف, این الهام بانو هم یه طرف!!!

که خودش درس پالسو n سال پیش پاس کرده و 

SMS داده که آهای ایهاالناس, پنجشنبه 8صبح بیاید پالس یادتون بدم


دیشب بیدار بودم و 5 صبح خوابیدم, 

هشت و نیم بیدار شدم و ای داد بیداد که خواب موندم

9 خودمو رسوندم دانشکده و تا ظهر, الهام همه‌ی تلاششو کرد و زورشو زد 

که پالس یادمون بده!

ما هم مثل این بچه‌های بازیگوش یا از خودمون عکس می‌گرفتیم یا از الهام 



داشتیم با سوال اول پایانترم پارسال کشتی می‌گرفتیم 

که یه پسره اومده و اجازه خواست که یه نیم ساعت بشینه تو کلاس

آخه همه‌ی کلاسا درش بسته بود و اصن پنجشنبه ها دانشکده تعطیله

حواسم نبود پسره دستش کیک و آبمیوه است

یه لحظه بلند شدم برم برای بچه ها کیک و آبمیوه بگیرم و یادم اومد روزه ایم

چند دیقه بعد دوباره بلند شدم برم آب بخورم و یادم اومد روزه ایم

نزدیک ظهر می‌خواستم بگم بچه ها پاشین بریم ناهار و یادم اومد روزه ایم

یهو برگشتم گفتم ای بابا! چرا من حواسم نیست ماه رمضونه آخه؟!

هنوز جمله‌ام تموم نشده بود که یه لحظه فکر کردم ای داد بیداد! نکنه این پسره فکر کرد منظورش اونم


ظهر رفتیم مسجد برای نماز و 



بعدش دوباره پالس

مهدی ازم خواست ترکی یادش بدم 

گفتم: باخ! نگاه کن

خوشش اومد

از اینکه باخ ینی نگاه کن خوشش اومده بود

شروع کرد به صرف کردن

باخدیم, باخدین, باخده, باخدخ, باخدیز, باخدیلار

گفتم: مَنَه باخ! به من نگاه کن!

خندید

برگشت سمت الهام و گفت: الهام منه باخ

بعدش پرسید بخند چی میشه؟

گفتم گول

خندید و گفت گولدوم, گولدون, گولده, گولدوخ, گولدوز,گول...

این سوم شخص جمع غائب براش سخت بود

خندیدم و گفتم گولدولر!

گفتم اُته! بشین

برگشت سمت الهام و گفت: الهام باخ منه, گول! اوته!

خندیدم و گفتم اوته نه! اُته!

نشستن رو صرف کردیم

خندیدن, حرف زدن, رفتن, اومدن, فهمیدن, سردرآوردن, پاک کردن

پرسید حاجی دختر داره چی میشه؟

گفتم: حاجی نین قیزی وار

گفت دختر خوب چی میشه؟

گفتم یاخچی قیز

گفت خوشگل چی میشه؟ حاجی دختر خوشگلی داره چی میشه؟

خندیدم و گفتم حاجی نین گوزل قیزی وار

خندیدیم

با همون ته لهجه‌ی عربیش تکرار می‌کرد

حاجی نین گوزل قیزی وار

الهام هم ریز ریز می‌خندید و درگیر مدار سوال چهار

مدارو برامون توضیح داد

افعال منفیو یادش دادم

فعل مضارع, فعل امر, نهی, اسم فاعل!

خندوانه دیدیم, پالس خوندیم, خندیدیم و 

و من به این فکر می‌کردم که این همون مه:دی پارساله! 

که عکس ساختمان ابن سینا رو سرچ می‌کنه و 

میرسه به وبلاگ هم‌دانشگاهی و سال بالاییش!


موقع خداحافظی بازم یادم رفت روزه ایم

داشتم می‌رفتم یه چیزی بگیرم بخوریم

خندیدیم

گفت بریم ولیعصر؟

گفتم برای دختر حاجی میخوای چیزی بخری؟

بازم خندیدیم

رفتیم ولیعصر!

تو راه همه‌اش سر به سرش می‌ذاشتم که اسم دختر خوشگل حاجی چیه؟

الهام گفت ناراحت میشه هااااااااااااا

گفتم کسی که خودش با اختیار خودش ما دو تا رو دعوت کرده, 

باید این حرفارم به جون بخره و تحمل کنه به هر حال!

تازه کسی که تورنادو رو دعوت می‌کنه, 

باید منتظر تگ شدن حاجی نین گوزل قیزی هم باشه

خندیدیم

یواشکی تو گوش من گفت می‌خوام برای الهام یه چیزی بگیرم

رفتم سراغ خودکار و دفترا!

یواشکی تو گوش الهام گفت می‌خوام برای نسرین یه چیزی بگیرم

آبی و بنفش و سبز و نارنجی رو برداشتم

یواشکی تو گوش الهام گفتم چی براش بگیریم؟

داشتم برای خودم خودکار انتخاب می‌کردم

بند چرمی دستبندم پاره شده بود, یه بند سبز یا به قول شما آبی هم انتخاب کردم

داشتم دفتر یادداشت هارو نگاه می‌کردم

دنبال حرف N می‌گشتن!

خندیدم و گفتم چیه؟ دختر حاجی اسمش با نون شروع میشه؟

خندید و گفت لقبشم نون داره آخه!

نبود

حرف N نبود که نبود!

برای الهام یه عروسک کوچولو گرفتیم و

یه جاکلیدی و یویو برای مهدی

از جاکلیدی شیشه ای که سه تا قلب توش بود خوشم اومد 

برای خودم

ولی می‌دونستم زود می‌شکنمش و ناراحت میشم که شکستمش

خوشم هم نمیاد استفاده نکنم و بذارم یه گوشه یادگاری

دوست داشتم استفاده کنم

مثل همین خودکارا!

بی خیالش شدم

قرار شد این بند چرمی و خودکارارو اونا حساب کنن

که هر وقت با اون خودکارا می‌نویسم به دختر خوشگل حاجی فکر کنم



و سه تا انسان عاقل و بالغ نمی‌تونستن یه گره درست و حسابی بزنن که باز نشه!

هی باز میشد...
خوش گذشت
پرسیدم خوش گذشت به عربی چی میشه؟
گفت فَرحنا!
گفتم چُخ فَرحنا! امروز چخ چخ فَرحنا!
خندیدیم
گفتم چُخ گوزل! حاجی نین چُخ گوزل قیزی وار!!!
خندیدیم

۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

70- هوا را از من بگیر, این کِشو ها را نه!

پنجشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۴ ب.ظ





یادم رفت بگم, پست 65 که عکس سطل آشغال و یه سری جزوه بود یادتونه؟

اون لحظه که ازشون عکس گرفتم نتونستم همین جوری رهاشون کنم, 

جزوه هارو از سطل آشغال برداشتم و آوردم خوابگاه و 

بعدشم بردم خونه و 

الان توی یکی از همین کشوهاست.


۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

64- تشکر می‌کنم از الهام عزیز

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ق.ظ

ترم اول, با ما به عنوان سال بالایی اومده بود مشهد

که راه و رسم زندگی دانشجویی یادمون بره

اولین و آخرین اردویی بود که با ورودی های 89 رفتم

من تمام سه روز اردو گریه کردم!

به خاطر غذا گریه کردم, به خاطر سردی هوا, گرمی هوا, جای خواب و

کلاً داشتم نق می‌زدم و گریه می‌کردم!

شاید خودش یادش نیاد, 

یادمه اون روز یه نیم ساعت با الهام توی حیاط اون اردوگاهی که بودیم قدم زدیم و 

باهم حرف زدیم و کلی حرف زدیم و دیگه آروم شدم


ازش ممنونم بابت همه‌ی SMS هایی که قبل امتحانا و کوییزام می‌فرستاد و

برام آرزوی موفقیت می‌کرد

موقع انتخاب واحد, در مورد اساتید, راهنمایی می‌کرد

نیم‌فاصله رو یادم داد

هر موقع پستام اشکال نگارشی و ویرایشی داشت, یادآوری می‌کرد

بابت همه‌ی نمونه سوالات و کتابا و جزوه‌هایی که برای کنکور در اختیارم گذاشت

بابت دیتاهای EEG برای پروژه کارشناسیم و 

اون دو سه ساعتی که پارسال تیرماه با من اخلاق مهندسی خوند و

اون روز که باهم پالس خوندیم و

اون چند ساعتی که داشتیم توی سالن مطالعه سوالات کنکورو حل می‌کردیم و 

این سوال 49:



بابت روزایی که با من تا دم در خوابگاه اومد تا تو راه باهم حرف بزنیم

کلاساشو نرفت و گفت مهم نیست تا حرف بزنیم

یه موقع‌هایی جلوی همین پارک نشستیم و

حرف زدیم

راجع به همه چی

حتی راجع به اون پیرمرده که همیشه دنبال وسایل بازیافتی می‌گرده حرف زدیم و

عکس اون پیرمرده (هر روز عصر جلوی پارک می‌بینمش)



بابت همه ی اینا:







و یه تشکر ویژه از مخابرات بابت SMS هایی که این جوری میرسونه دستم

اولین بار هم نیست این جوری میشه SMS ها



+ اون روز رفته بودم از کتابخونه مرکزی کتاب مهندسی پزشکی بگیرم

همیشه دقت می‌کنم ببینم کیا قبل از من فلان کتابو گرفتن

وقتی اسم الهامو قبل خودم دیدم ذوق مرگ شدم

دلم براش تنگ شد

هر چند یه ساعت پیش دیده بودمش

تازه چون هر کی خودش اسمشو تو اون برگه هه می‌نویسه, 

خطشو دیدم و دلم برای خطشم تنگ شد

به تشدید و دندونه ها و دقتی که موقع نوشتن داره

چه قدر بعضیا زیادی خوبن...

خلاصه خیلی دوستش دارم دیگه!



در راستای بسته پستی پست پیشین (چه قدر دندونه داره این عبارت بسته پستی پست پیشین!!!) خلاصه بابا در راستای بسته پستی پست پیشین زنگ زده میگه منم 8 تومن دادم, ولی روش نوشته 6 تومن, به هر حال خوشحالم که یکی از دغدغه های فکریم حل شد 

۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

46- باکلوفن 10 و ناپروکسن 250

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ق.ظ

از مژده می‌پرسم باکلوفن برای چیه؟ میگه "فن" داره لابد مسکنه

سرچ کردم دیدم نوشته باکلوفن بر روی سطح هوشیاری انسان و سرعت واکنش به محیط تاثیر میگذارد. اگر از این دارو مصرف میشود باید در مورد رانندگی و یا کار با ابزارهایی که نیازمند دقت و مهارت است احتیاط کرد. این دارو را نباید بطور همزمان با الکل مصرف کرد و مهمترین عوارض مصرف باکلوفن عبارتند از تشنج, توهم یا افسردگی, خواب آلودگی، گیجی، ضعف و احساس خستگی, سردرد, مشکل در خوابیدن, ضربان نامنظم قلب و غیره 

ینی فکر کن عوارضش از محاسنش بیشتره 

در مورد ناپروکسنم نوشته هر دارویی که توسط پزشک برای شما تجویز شده است همان‌طور که برای شما فوایدی دارد ممکن است مصرف آن همراه با عوارض ناخواسته ای هم باشد. (این قسمت داشته ذهن منو آماده می‌کرده که موقع خوندن عوارض شوکه نشم) بعدش نوشته ناپروکسن می‌تواند احتمال سکته قلبی یا سکته مغزی را بالا ببرد, از دیگر عوارض احتمالی مصرف ناپروکسن عوارض گوارشی مثل زخم شدن معده است که موجب خونریزی از آن می‌شود. این عارضه ممکن است ناگهانی و بدون هیچ علامت قبلی ایجاد شود. همزمان با مصرف ناپروکسن از الکل استفاده نکنید چون احتمال خونریزی معده را بیشتر می‌کند. ناپروکسن پوست را به نور خورشید حساس می‌کند. پس وقتی از ناپروکسن استفاده می‌کنید پوست بدن خود را بپوشانید، کلاه بر سر بگذارید و از کرم‌های ضد آفتاب استفاده کنید و سایر عوارض!!!




پ.ن1: من فکر می‌کردم مصاحبه 19 و 20 خرداده, دقت نکرده بودم 24 ام هست

پ.ن2: ترجمه آخرین جمله داداشم: حرف خودتو خرج خودت می‌کنم دیگه

(در راستای دانشجو باید آگاه باشه)


پ.ن3: همانا ما همه مون از رد دادگانیم!!!

۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

زبانشو بلد نیستماااااااااا؛ خطشو می‌شناسم

امروز بعد از کلاس بیوسنسور نزدیک خوابگاه, پای اون درخته یه عکس سلفی گرفتم

بیوسنسور, آخرین کلاس دوره کارشناسیم بود



این عکس سمت راستی, روز اول دانشگاه, کار نگاره

گوشیمو دادم بهش گفتم از اولین روز دانشگاهم عکس بگیر

من بودم و نگار و مژده و فکر کنم مریم و سمیرا و همه برقیای هم‌مدرسه ای

ولی خب امروز کسی نبود گوشیمو بدم بهش عکس بگیره, سلفی گرفتم


دیروز با الهام و مهدی بودم (الهام 88 ای, الان ارشد, من 89 ای, مهدی 90 ای)

به مناسبت نیمه شعبان یه اطلاعیه رو دیوار دانشگاه زده بودن 

(راستی عیدتونم مبارک)

که روش نوشته بودن مهدی

ولی یه جوری نوشته بودن که انگار ژاپنی نوشتن

این جوری:

م

ه

د

ی

فونتشم فرق داشت

به بچه ها گفتم این یا چینیه یا ژاپنی, ولی کره ای نیست

بعدش داشتم کره ای رو توضیح می‌دادم, فرصت نشد بیشتر توضیح بدم

گفتم بذارم اینجا ببینن, شما هم استفاده کنید و

به هر حال خواستم دانش و استعدادمو بکنم تو چش و چال ملت

به عنوان مثال:



معنی کلمه هارو نمی‌دونمااااااا, صرفاً رسم الخط و نوشتنشو بلدم

که اینجوری بخش بخشه


در راستای ارائه پروژه بیوسنسور امروز, 

با این مقدمه که فرزاد همگروهی‌م بود, و با ذکر این نکته که همشهریمه و

این روزا حالش از من بدتر و به زور قرص و آمپول سر پا!!!

بیچاره چند روزه از این دکتر به اون دکتر و

انگار گوشاش سنگین شده بود و

موقع تمرین ارائه و درست کردن اسلاید حنجره ام تیکه تیکه شد خلاصه!


امروز قبل از ارائه بهم میگه اگه ارائه ترکی بود یه ساعت حرف میزدماااااا

ولی متاسفانه فارسیم زود تموم میشه 

قرار شد من شروع کنم و تا جایی که جان در بدن دارم حرف بزنم و بعدش این بیاد


یک دقیقه اول سمینار رو اختصاص دادم به شرح حال خودم و 

اینکه چرا گردنم نمی‌چرخه و مثل آدم آهنیا شدم و 

بعدشم گفتم گوشای فرزاد گرفته و نمی‌شنوه و 

گفتم بعد از ارائه اگه سوالی داشتید از خودم بپرسید


حالا بماند که چی ارائه دادیم و چی شد,

اینو گذاشته بودم زمان از دستمون در نره

16 دقیقه و 47 ثانیه دری وری گفتیم و 

یه مشت شر و ور راجع به سنسور تشخیص سرطان تحویل ملت دادیم



از اونجایی که گردنم نمی‌چرخید, نمی‌تونستم جلوی اسلاید ها بایستم,

تصمیم گرفتم بشینم و ارائه بدم

حالا فکر کنید فرزاد نشسته رو صندلی استاد

استادم کنار بچه ها

رفتم خیلی آروم بهش گفتم: "فرزاد دور من اتوروم" = فرزاد پاشو من بشینم

نشنید

بلندتر: " فرزاد دور من اتوروم صندلده" = فرزاد پاشو من بشینم رو صندلی

نشنید

بلندتر: "فرزااااااااد دور ایاغا گت اتی اوردا من اتوروم صندلده"

فرزااااااااد پاشو برو اونجا بشین من بشینم رو صندلی


خب همون طور که گفتم گوشاش سنگین شده بود 

۱۳ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

36- توت فرنگی

چهارشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ق.ظ

معمولاً وقتی حالم بده, نمیام بگم حالم بده, 

ینی لزومی نداره این مدل پست ها با زمان "مضارع" منتشر بشن

ترجیح میدم یا نگم یا بعداً که خوب شدم بگم

الان خوبم


پریشب خیلی دیر خوابیدم, نزدیک صبح بود

بیدار که شدم دیدم دست چپم کار نمی‌کنه, کاملاً بی حس بود و

قلبم تیر می‌کشید و اصن نفسم بالا نمیومد

فکر کردم یا دارم سکته می‌کنم یا سکته کردم یا چند ساعت دیگه سکته می‌کنم

شام که نخورده بودم, صبونه هم نخوردم و کیفمو رو شونه راستم انداختم و

رفتم دانشگاه و چون چپ دستم, نتونستم درست و حسابی جزوه بنویسم


حالا اینا یه طرف قضیه

ناهارم نخوردم و

خلاصه برگشتم خوابگاه که با مژده برم دکتر

رسیدم دیدم مژده وضعش بدتر از منه, 

یه کیسه فریزر گرفته بود دستش و 

منم از این سوسولا نیستم وقتی یکی حالت تهوع داره صحنه رو ترک کنم

الان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و

با دقت محتوای کیسه فریزری که دست مژده است رو بررسی میکنم و می‌پرسم

این صورتیا چیه؟

مژده: چند ساعت پیش توت فرنگی خورده بودم, صورتیا توت فرنگی ان

من: آهان! چه جالب!!!

کماکان منو تصور کنید که با دست راستم شونه چپمو فشار میدم که دردش کم تر بشه و

زنگ میزنم آمبولانس بیاد جنازه هامونو جمع کنه

و مژده رو تصور کنید که از من یه کیسه فریزر جدید میخواد و

تا آمبولانس برسه دومی رو هم پر میکنه


حالا اینا یه طرف قضیه است, 

طرف دیگه اون دسته از عزیزانی بودن که از هیچی خبر نداشتن و 

یکی شون ازم می‌خواست کلیپ جشن رو ویرایش کنم

یکی شون ازم می‌خواست گزارش کارای آز پالس رو میل کنم

یکی شون مقاله می‌فرستاد اسلایدای سمینارو درست کنم

یکی شون ازم می‌خواست دو ساعته آزمایشارو براش توضیح بدم

یکی شون می‌خواست براش ویندوز نصب کنم

یکی شون لینک مقاله می‌فرسته براش دانلود کنم بفرستم

یکی شون یه متنی داده ترجمه کنم

یکی شون در مورد زمان و مکان و تعداد سوالای امتحان می‌پرسید

یکی شونم که استاد ادوات باشه گفت میانترم و کوییز هر دوشو صفر گرفتی, 

گفت پایانترم کامل نگیری پاست نمی‌کنم 

با مزه تر از همه الهام بود که می‌گفت پیرمردا و پیرزنا چون یه سری مویرگ دارن وقتی سکته می‌کنن نمی‌میرن, ولی جوونا چون اون مویرگارو ندارن, وقتی سکته می‌کنن می‌میرن! 

البته الهام با اونای دیگه فرق داره و فرقش اینه که چون دوستم بود خبر داشت

در مورد اون مویرگ ها فکر کنم خیلی سطحی توضیح دادم, 

یه بار دیگه از خودش دقیق تر می‌پرسم میگم


همه‌ی این "یکی‌شون" هایی که گفتم دوستام هستناااا, 

خیلی هم عزیز و محترم اند, سوء تفاهم نشه, 

ولی کاش بعضی وقتا درک کنیم وقتی یکی جواب نمیده یا دیر جواب میده, 

یا کلاً یه جوریه, شاید حالش خوب نیست و 

نمیخواد هم بگه حالش بده و زود بهمون برنخوره و از دستش ناراحت نشیم!


ولی خیلی خوشرنگ بود!

صورتی 


بعداً نوشت:

الهام: بدن آدم همیشه یه سری مویرگاش ممکنه خونریزی کوچیک داشته باشن و خودش ترمیم می‌کنه اگه خونریزی و پارگی شدید نباشه. بعد به مرور زمان و در طول گذر عمر، بدن دیگه این "رگ‌زایی" رو بلده و رگ‌های جایگزین داره که اگه رگی پاره یا مسدود شد، از اینا استفاده می‌کنه (تعداد مویرگا تو پیرا بیش‌تره) و بدن شخص جوان، اون تعداد مویرگ اضافه رو نداره و اگه رگی آسیب ببینه (حالا لزوماً هم مویرگ نیست به نظرم)، احتمال مرگ‌ش بیش‌تره


۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

26- چگونه تولد ارشیا را تبریک بگوییم؟

شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ

خوانندگان عزیز, آیا افسرده اید؟ آیا به پوچی رسیده اید؟ آیا بن بست؟ آیا فنا؟ آیا معتاد شده اید؟ آیا خودکشی؟ آیا سیگار؟ آیا حذف ترم؟ آیا حذف اضطراری؟ آیا حذف پزشکی؟ آیا قبلاً جزوه می نوشتید و دیگر اکنون سر کلاسم نمی آیید؟ آیا قبلاً ردیف اول تو حلق استاد و اکنون از ته نشینان کلاسید؟ آیا قبلاً وبلاگ ما را می‌خواندید و دیگر نمی‌خوانید؟ آیا زندگی تان بی معنی است؟ 

امیدتان را از دست ندهید 

کافی است تاریخ تولد خود را با ما در میان بگذارید, تا از طرق مختلف تبریک بگوییم

اسمس می دهیم, وایبر, تلگرام, ایمیل! یاهو, جیمیل, حتی ایمیل شریف حتی کبوتر نامه بر!

حتی فیس بوکمان را موقتاً به خاطر شما اکتیو می‌کنیم

تاریخ تولد خود را به ما بسپارید

ما در کمتر از آنی شما را به زندگی برمی‌گردانیم


از طریق وایبر!



حتی به زبان فرانسوی هم تبریک می‌گوییم!

از طریق تلگرام!


از طریق پست الکترونیک! هم به جیمیلتان میل می‌زنیم, هم یاهو, ایمیل شریف, aol , ...



حتی به دوستان مشترک هم اطلاع می‌دهیم که حواسشان باشد که ولادت با سعادت کیست!




حتی اسمس!

حتی سر کلاس مدار مخ!

باشد که تولدش خیلی مبارک باشد!



۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

این عکس منظورم نیستااااااااااا, عکسی که خودم توشم!


خطاب به همون پسر خوشتیپ و سر به زیر و با حیا و مودب و مجرد پست قبل!






۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

19- دقایقی پس از کنکور مهندسی پزشکی

چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۱ ب.ظ

بدترین صحنه ای که آدم بعد از کنکورش میتونه ببینه اینه که 

یه معتاد داره صندوق صدقه رو میشکنه و هیشکی هیچی نمی‌گه! (نزدیک دانشگاه تهران)


من و نگار و آش شعله قلم‌کار 

با سابقه‌ای که دارم همچین حرکتی از من بعید بود که بیرون آش بخورم! 



دوستانی دارم, بهتر از آب روان!

خدا حفظشون کنه برام! 






این مهدی ه

90 ای!

منم 89 ام!

داره اشکال درسی منو جواب میده

منم دارم عکس می‌گیرم

اونجا هم دانشگاهه

اون کتابی هم که دستشه کتاب مهندسی پزشکی الهامه

الهام کتابشو داده به من

الهام 88 ایه, الان ارشده!

اینکه چرا مهدی همچین لباسی پوشیده بمونه برای بعد...

الان باید برم کنکور انفورماتیک پزشکی رو بخونم

فردا بازم کنکور دارم 


+ امروز پریسا شوهرشو ادد کرد تو گروه وایبر و تلگرام فک و فامیل

مدیونید اگه فکر کنید حسودیم شد 

۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

15- اونا که چیزی نبود, من حتی تو خوابم سوتی میدم

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ق.ظ

با سلام 

امشب خواب دیدم برای دانشگاه حواسم نبوده یه لنگه از کفشای بابارو پوشیدم یه لنگه از کفشای مامان! لنگه چپی کفش بابا بود! راستیه کفش مامان, تازه ردیف اولم نشسته بودم, از صبم کلاس داشتم و عصر متوجه شده بودم که چی پوشیدم! ردیف اولم نشسته بودمااااااااااا 

نچ نچ نچ نچ


عکس: خونه‌ی پسردایی بابا - کرج

یادمون رفت شمع بخریم, دو تا شمع ساده گذاشتم و

گفتم بابا یه 2 بنویسه و یه 3 که بشه 23

وقتی داشتم عکس می‌گرفتم امید هی دستشو می‌آورد جلو گند میزد به عکسم

می‌گفتم چرا همچین می‌کنی آخه؟

می‌گفت برای اینکه تگم کنی! حتی اگه رمز نداشته باشم!


وقتی می‌خواستم شمعارو فوت کنم هم ایلیا نمی‌ذاشت! 

سه بار روشنش کردیم, ولی نمی‌ذاشت خودم فوت کنم

ولی بالاخره بار چهارم تونستم



کیکو به رادیکال شصت و سه قسمت نامساوی تقسیم کردم 

گفتم برای نگار و نرگس و مژده هم کیک می‌برم

به هر حال آدم باید یکیو داشته باشه که به فکرش باشه

دوستش داشته باشه

براش کیک ببره و از این صوبتا!

اون خرسه رو مژده برام گرفته

الانم که رو تختم دراز کشیدم و این پستو تایپ می‌کنم, همین خرسه کنارم خوابیده 

مامان قُلبونِس بِلِه, خِلسِ خودمه! به هیچکسم نمی‌دمش!

تولد 23 سالگیم بودااااااااا! یه وقت فکر نکنید 2 یا 3 سالم بوده 


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

درسته تصمیم گرفتم اینجارو 5 , 6 صبح آپدیت کنم ولی سلام! 

ایشالا یه روز که امتحانام تموم شد, کامنتارو باز میکنم جواب همه‌ی سلامامو می‌گیرم!






۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

6- "تا" نداره...

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۶ ق.ظ

دارم اینو گوش میدم

اون پنج‌شنبه‌ای که داشتیم باهم پالس می‌خوندیم, با الهام و مهدی

یادآوری: من 89 ای, مهدی 90 ای, الهام 88 ای و ارشد!



کماکان این دو عزیز (موقع ناهار)

منم این ورم یه دستم موبایله یه دستم قاشق

و چمنای دانشگاه!





همیشه فکر می‌کردم دوستی باید "تا" داشته باشه

تا وقتی از اتوبوس پیاده میشین, تا به فلان ایستگاه مترو برسین, تا فردا, تا آخر ترم, 

تا آخر سال, تا پنج سال دیگه, تا ده سال دیگه

فکر می‌کردم بالاخره یه روزی یه جایی آدما برای همدیگه تموم میشن

کاش دوستی من و الهام و مهدی تا نداشته باشه

دوستی من و ارشیا "تا" داشت! تا آخر دوره کارشناسی بود, تقریباً تا امروز

حدوداً 4 سال! همون قدری که 4 سال پیش پیش‌بینی کرده بودم



آدما یهویی تموم نمیشن, یکی در میون که سلام نده و ندی و یکی در میون که حال و احوالپرسی نکنین, این یکی در میون ها میشه یه روز در میون, یه هفته, یه ماه, یه سال, بعدش یه روز از کنار هم رد میشین و فقط یه سری تکون میدین به نشانه آشنایی و یه روز از کنار هم رد میشین و هر دوتون هندزفری تو گوشتونه و حواستون به هم نیست

اون روز همون "تا"یی هست که می‌گفتم

۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۰۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)