پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شن های ساحل» ثبت شده است

۱۵۵۷- تجربه‌های ناب کرونایی، بخش اول

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

یک. سال اول کارشناسی، هم‌اتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هم‌اتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلن‌های دیگه‌ای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده می‌کردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه می‌نداخت. وقتی بوش می‌پیچید تو سرم، یاد حلّت و تی‌ای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربه‌های جلوی سلف می‌افتادم. یاد هم‌کلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرس‌های کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر می‌کردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری می‌تونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بی‌تعارف و بی‌رودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد می‌ندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمی‌خواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ می‌شد، می‌رفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطره‌ها می‌کردم.

دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچه‌ها و نوه‌های خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفت‌تا خانواده رو درگیر کرده بود. ما به‌لطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفت‌وآمد نداریم ولی اونا باهم رفت‌وآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر می‌کرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمی‌دونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمی‌خواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ می‌زنیم یا پیام می‌دیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.

سه. سه‌تا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون می‌کنیم. سوییچا رو هم روشون می‌ذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابه‌جاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی می‌کنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفه‌هامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایه‌مون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابه‌جا کنیم. ما هم می‌گیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابه‌جا کردنشون.

چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیه‌های بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آب‌نمک درست می‌کردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همه‌شو می‌خوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره می‌کنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی می‌گشتم که جایگاه تولیدش اون عقب‌ها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازه‌کشف‌شده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً می‌رم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف می‌کردم و می‌گفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمه‌ش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمه‌شه، معادل رایجش در فارسی نمی‌دونم چیه. این باتْبْ هم‌خانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همون‌جاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که می‌گم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.

پنج. اوایل یکی تب‌ولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست می‌کرد گفت متوجه بوش نمی‌شم. پرسید شما متوجه می‌شین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمی‌کردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همه‌مون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو می‌کردم و می‌گفتم بوشو می‌فهمم هنوز. سرفه می‌کردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد می‌کرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همه‌مون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دم‌نوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت می‌کنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو می‌خورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصه‌ش سر جاشه که آیا همۀ مردم می‌تونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربه‌گران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر می‌کردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیه‌شون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد می‌کنی می‌ریزی تو شیشهٔ دربسته و می‌ذاری تو آب جوش بپزه.

شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت می‌کنم و نمی‌خورم. در برابر شیمیایی‌ها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نق‌ونوق، می‌خورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزه‌شو نفهمیدی؟ وقتی داشتم می‌گفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمی‌فهمیدم. هیچی نمی‌فهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بی‌اختیار گریه‌م گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر می‌کردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمی‌شم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همه‌مون مثبت بودیم. روحیه‌مو باخته بودم.

هفت. این یه هفته، من فقط اون سه‌تا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همه‌شون مزۀ آب می‌دن. لب به اون دم‌نوش‌ها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کره‌مربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کره‌مربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کره‌مربانخورده نمی‌رم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنی‌های عجیب و غریب می‌خورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط می‌کنن می‌خورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزه‌ای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزه‌شونو نمی‌فهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. می‌دونن که مقاومت می‌کنم و پرهیز ندارما، ولی نمی‌دونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.

هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم می‌دیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود می‌کردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همه‌شون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه می‌تونستم کارهای نیمه‌کارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقع‌ست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید اداره‌ش کنم و هفتۀ بعد هم که پایان‌ترم دارم و موعد تحویل مقاله‌ها هم هست بدموقع‌ترینه به‌واقع.

نه. یه هفته‌ست برای خرید مایحتاج! نمی‌ریم بیرون. در واقع نمی‌تونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسی‌متر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ می‌زنن تجربه‌هاشونو باهامون به اشتراک می‌ذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانی‌ها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :| 

ده. این جمله رو سه‌شنبه شب قبل از ارائه‌م تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیب‌ترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.

یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خاله‌م زنگ زده به مامانم می‌گه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش می‌خواست. بس که همه چی مزۀ آب می‌ده این روزا. یه کم هله‌وهوله سفارش دادم از اسنپ‌مارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بی‌ضررن سفارش داده بودم ولی لابه‌لاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادره‌شون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.

۲۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۱۹ (رمز: ط****) پل طبیعت

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

قرامون چهار بود و من پنج‌ونیم با بدبختی رسیدم. تا یه جایی رو سرگروهم رسوند. بعد خیابون یه‌طرفه شد. اونجا که خیابون یه‌طرفه شد، باید پیاده می‌رفتم. منم تا حالا از ده ونک نرفته بودم پل طبیعت. دورهمیِ دوستای کارشناسیم بود، ولی گفته بودم شن‌های ساحلم بیاد. لوکیشن دادم بیاد باهم بریم. شن‌های ساحل دوست وبلاگیمه. از فصل یک تا حالا نمی‌دونم چجوری دووم آورده و ترکم نکرده :دی

سر قرار میوه هم برده بودم با خودم. همینا کیفمو سنگین کرده بودنا. از ایرانداک و فرهنگستان و پژوهشگاه و شریف و شهید بهشتی و الزهرا با من بودن. از خونه آورده بودم. کاشت و داشت و برداشتش با خودمون بود و بچه‌ها متفق‌القول بودن که زردآلوها از همه‌شون خوشمزه‌تره. روز قبلشم با الهام تو پارک جلوی پژوهشگاه یه کمشو خورده بودیم. 



ظهر تو بی‌آرتی، پیکسل انارم گم شد. شن‌های ساحل برام گرفته بودش. غمگین بودم و بهش گفتم که یه همچین اتفاقی برای انارم افتاده. این جغدو جای اون گرفت. عکسو با گوشیم از گوشی اون گرفتم. اسم جغدمو گذاشتم انار ثانی.


۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۱. این چند روز، خونۀ دخترخالۀ بابا بودم. شبا حدودای ۹ می‌رفتم خونه‌شون و شام و خواب و صبح می‌زدم به دل خیابونا و دانشگاه‌ها. سر کوچه‌شون که می‌رسیدم زنگ می‌زدم ببینم اگه چیزی لازم دارن بگیرم. یه بار که زنگ زدم دخترخاله گفت نیم کیلو سبزی خوردن و نیم کیلو سبزی آش دوغ. حالا فکر کن منم نمی‌دونم سبزی خوردن شامل چیا میشه و تو آش دوغ چی می‌ریزن. خودم وقتایی که تو خوابگاه آش و کوکوسبزی و غذاهای سبز درست می‌کردم از همه‌شون می‌خریدم و از همه‌شون تو همه چی می‌ریختم و سبزی خوردنم هم شامل همه نوع سبزی‌ای بود :| گوشی دستم بود و دخترخاله تندتند داشت می‌گفت از فلان سبزی کم بذاره و فلان سبزی رو نذاره و اونو بیشتر بذاره و خب منم که یادم نمی‌مونه. اصن سبزیا رو درست و حسابی از هم تفکیک نمی‌دم که یادم بمونه چیو چقدر بخرم. خداحافظی که کردم، اومدم یه گوشه وایستادم و از اونجایی که گوشیم مکالمه‌ها رو ضبط می‌کنه، مکالمه‌مونو دوباره گوش کردم و لیست خرید رو یادداشت کردم. گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شویدش کم باشه. اگه ریحانش خوب بود نیم کیلو سبزی خوردن بگیرم. اگه خوب نبود نگیرم. اگه گرفتم تره و تربچه و ریحان باشه و پیازچه نباشه. شاهی کم باشه و اینا رو نوشتم و رفتم سبزی‌فروشی و گفتم سلام. بعد یادداشتو درآوردم و گفتم گشنیز و شوید و سیر تازه نیم کیلو. شوید کم باشه. بعد پرسیدم ریحان‌هاتون خوبه؟ اگه خوبه سبزی خوردن هم می‌خوام؛ شاملِ :|

۱۲. فرداش وقتی داشتم می‌رفتم خونه‌شون سر کوچه‌شون یه آقاهه که فرش‌فروشی داشت گفت دخترم یه دیقه وایستا. یه دیقه وایستادم. یه کم گوشت آورد گفت گوشت قربونیه. گفتم ممنون. لازم نداریم :| گفت قربونیه، بگیر :| یه پیرزنم کنارم بود. به اونم داد. گرفت و رفت. بعد من نمی‌دونستم چی کار کنم و چی بگم. خب تا حالا گوشت قربونی نگرفته بودم نمی‌دونستم چی میگن تو یه همچون موقعیتی. از طرفی فکر می‌کردم اگه نگیرم بهتره و آقاهه می‌تونه سهم منو بده به یکی که خیلی وقته گوشت نخورده. گرفتم و بردم خونۀ دخترخاله و فرداشبش برای شام آبگوشت داشتیم.

۱۳. خیلی دوست داشتم شرکت کنم تو این گردهمایی. ولی چهار روز بود که خونۀ دخترخاله بودم و با اینکه خودش و شوهرش خیلی مهربون و مهمان‌نوازن و بچه هم ندارن و راحتم تو خونه‌شون، ولی دیگه روم نمی‌شد بیشتر از این بمونم تهران. چهارشنبه برگشتم تبریز.



۱۴. یکشنبه صبح باید می‌رفتم فرهنگستان و بعدشم شریف. اول رفتم دانشکدۀ مدیریت که بیرون دانشگاهه. چقدر نگهبانشون مهربون بود. تا حالا همۀ نگهبان‌ها مهربون بودن باهام. همۀ نگهبان‌های همۀ دانشگاه‌ها و خوابگاه‌ها. هیچ وقت پیش نیومده راهم ندن یا اذیتم کنن. شاید یه وقتایی گفته باشن از این در نمیشه بری تو و از فلان در برو، شاید یه بار نگهبان خوابگاه کارشناسی و یه بارم نگهبان خوابگاه ارشدم به خاطر دیر اومدن مؤاخذه‌ام کرده باشن و گریه کرده باشم به خاطر رفتارشون و اینکه درک نکردن سر کار یا سر جلسۀ امتحان بودم، ولی برآیند رفتار همه‌شون مهربونی بوده و همیشه همکاری کردن و کارمو راه انداختن. و جا داره تشکر ویژه کنم از نگهبان دانشکدۀ مدیریت که فکر کرد اون منطقه رو نمی‌شناسم و داشت راهنماییم می‌کرد از کجا برم و مسیرو نشونم می‌داد و منم برای اینکه دلش نشکنه خودمو زدم به خنگی و الکی مثلاً اولین بارمه میام شریف و نمی‌شناسم اونجا رو.

۱۵. جلوی سلف لادنو دیدم. لادن هم‌رشته‌ایم بود و ۹۰ای. از قیافه‌ش حدس زدم ازدواج کرده، ولی از اونجایی که پرسیدن یه همچین سؤالی تو مرام ما نیست، مکالمه‌مون به احوالپرسی معمولی گذشت و بهش گفتم عصر با چند تا از دخترای ۸۹ای دورهمی داریم و خوشحال می‌شیم اونم بیاد. لادن تو بیشتر دورهمیامون بوده و بچه‌ها می‌شناسنش. گفت از صبح دانشگاه بوده و داره برمی‌گرده و نمی‌تونه تا عصر بمونه. بعد گفت تو یخچال آزمایشگاه یه جعبه شیرینی گذاشته. شیرینی عروسیشه. اینو که گفت ذوقمو بروز دادم و کلی تبریک و خوشحالی و آرزوی خوشبختی و بعدشم خداحافظی کردیم.



۱۶. این یخچالی که شیرینی توشه و لادن روش نوشته از شیرینای توش می‌تونید بخورید همون یخچالیه که بهمن ۹۴ کیک تولد وبلاگمو توش گذاشته بودم.



۱۷. با مریم رفتم آزمایشگاه و شیرینیو برداشتیم بردیم اتاقش و بعد رفتیم شریف پلاس یه چیزی بخوریم. چرا اول شیرینیو برداشتیم بعد رفتیم پلاس؟ چون فکر کردیم ممکنه تا ما می‌ریم یه چیزی بخوریم برگردیم یه عده بیان شیرینیو بخورن :| اون کاغذا پایان‌نامه‌م هستن، اون هات‌چاکلت هم اولین هات‌چاکلت عمرمه که می‌خورم. تا اون موقع فکر می‌کردم هات‌چاکلت دوست ندارم. این هفته چند تا چیز دیگه که دوستشون نداشتم هم خوردم. شب آخری که خونه بودم آناناس خوردم و تا بدان لحظه لب به آناناس نزده بودم. همون‌طور که فکرشو می‌کردم مزخرف بود. دانشگاه امیرکبیر کلوچه خوردم و من هیچ وقت کلوچه نمی‌خورم. دل‌درد و حالت تهوع گرفتم. چند وقت پیشم پیازداغ رو غذام ریختم. قابل تحمل بود. اما هنوز هم دوستشون ندارم. البته تجربۀ دردناکی نبود. ولی هات‌چاکلت رو دوست داشتم و راضی‌ام ازش. مزۀ شیرکاکائو می‌داد و صد البته که شیر و شیرکاکائوی داغ دوست ندارم. اون کیف پول جغدی هم کیف منه. هدیۀ یکی از خوانندگان وبلاگمه.



۱۸. همون‌طور که گفتم از وقتی با این تکنولوژی آشنا شدم تا جایی که جا داشت شورشو درآوردم و هر جا می‌رم موقعیت می‌دم. این اون لحظه‌ایه که تالار شش، روبه‌روی ابن سینا (ابنس) منتظر آقای خ. (و در واقع آقای ب.) بودم. تا چهار و نیم کلاس داشت و بچه‌ها رو تا ۱۶:۳۱ نگه‌داشت و درس داد. بعدشم دم در کلاس یه دانشجو داشت در مورد آقای میان‌آبادی باهاش صحبت می‌کرد. یاد فامیل فائلا اینا افتادم. اون ۵۱ هم ینی تا ۵۱ دقیقه این موقعیت با دوستان به اشتراک گذاشته بشه.



۱۹. جلوی کتابخونه مرکزی دو تا پسر داشتن راجع به فرکانس یه چیزی باهم صحبت می‌کردن. می‌خواستم برم دانشکده؛ از مسیر جکوز رفتم. ما اون موقع به بوفه‌هامون آیدا و هایدا می‌گفتیم. الان اونجا رو کوبیدن و از نو یه جایی به اسم شریف پلاس ساختن. اونجا چند نفر داشتن سیگمای یه دنباله رو حساب می‌کردن. بعد رفتم دانشکده کیفمو بذارم اتاق مریم. سنگین بود اذیت می‌شدم. جلوی دانشکده دو نفر داشتن در مورد اختلاف پتانسیل دو تا صفحه حرف می‌زدن. قشنگ معلوم بود لوکیشنم شریفه :|

تو این عکس منم و نگار و مریم و زهرا. نرگس نیومده هنوز.



۲۰. مریم گفت یه زمانی مامانم هم وبلاگتو می‌خوند. گفتم دیگه دل و دماغ و انرژی اون روزا رو ندارم. جلوی آسانسور، - مریم یه دیقه همین جا وایسا زود برمی‌گردم. - کجا می‌ری؟ - زود برمی‌گردم. زود برگشتم. تو آسانسور، - یکی از بلاگرا چند وقته ازش خبری نیست. رفتم ببینم اسمش هنوز رو در اتاقشه یا نه.

در حق خواننده‌های وبلاگم دعاهای زیادی کردم تا حالا. برای خوشحالی‌شون، خوشبختی‌شون، موفقیت‌شون، عاقبت به خیری‌شون. ولی اون دعای بلاگرانه که همیشه از ته دلم برای همه‌تون می‌کنم اینه که نیاد اون روزی که نباشم و انقدر دلتون برای من و نوشته‌هام تنگ بشه که آرشیومو برای چندمین بار بخونید. نیاد اون روزی که آرشیوم هم نباشه و از گوگل دنبال مقاله‌ها و کتابام بگردید.

۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


1. فکر می‌کردم عشقولانه و هندیه، لیکن سخت در اشتباه بودم. به یه بار دیدنش می‌ارزه


2. هر بار متنی که در راستای پایان‌نامه‌م نوشتمو پس می‌گیرم تغییرش بدم یه غلط کردمِ خاصی تو چشامه به جهت انتخاب موضوع و استاد مشاور و استاد راهنما و حتی ادامه تحصیل

و جا داره باریکلایی بگم به خودم بابت حدس سن و سال ملت. اون از همکارم تو اون شرکته که هی ازم راجع به کنکور ارشد می‌پرسید و تصور می‌کردم از من کوچیکتره و روز آخر فهمیدم دو تا ارشد و یه دکترا داره و اینم از استاد مشاورم که هم‌سن بابامه و فکر می‌کردم اندکی از من بزرگتره فقط. تازه امروز فهمیدم ۴۹ سالشه. ولی خدایی خوب مونده.

ینی می‌خوام بگم تخمین زدن‌هام تو حلقم :|


3. تا ساعاتی دیگر امتحان زبان دارم و خوابم میاد. فکر می‌کردم چهار می‌رسم قزوین، پنج رسیدم و خوابم میاد. از سه بیدار بودم و نگران بودم خواب بمونم و الان خوابم میاد. تا یک نصف شب خوابم نمی‌برد و الان خوابم میاد. دیشب من فقط دو ساعت خوابیدم و طبیعیه که خوابم بیاد. هم‌اکنون نشستم سالن انتظار راه‌آهن قزوین که هوا روشن بشه و خوابم میاد. باید تا هشت و نیم خودمو برسونم دانشگاه امام خمینی و خوابم میاد. دانشگاه امام خمینی رو نمی‌شناسم و خوابم میاد. بعد از امتحان باید برم تهران و خوابم میاد.


4. تهران یه نفر

یه نفر تهران

اتوبوسای ترمینال که خالیه. قطارم که نیست. دقیقاً یک ساعته با سه تن از دوستانی که از سر جلسه پیداشون کردم نشستیم توی تاکسی و راننده داره حنجره‌شو پاره می‌کنه یه مسافر دیگه پیدا کنه و کسی نیست. الان علاوه بر اینکه خوابم میاد، گشنه هم هستم.

یه نفر تهران

تهران یه نفر

هنوز در قزوین


5. ره‌آورد نمایشگاه کتاب تهران

اون شاخه گل رزو یه خانومه تو نمایشگاه بهم داد و گفت ممنون که پوششت قشنگه. منم مات و مبهوت و متحیر گله رو گرفتم و گفتم خواهش می‌کنم.

و مثل همیشه بن کتابم کم اومد و از جیب خرج کردم.

هم‌اکنون در مترو


6. چایِ قبل از کیک تولد

هر لیوان ۴۵۰۰ تومن :(

یازده و نیم تا بودیم

نگار و مریم هم‌مدرسه‌ای و هم‌رشته‌ای کارشناسی

زهرا هم‌رشته‌ای کارشناسی

نسیم ۱ و فهیمه هم‌اتاقی ارشد

نسیم ۲ هم‌مدرسه‌ای من و نگار و مریم

شن‌های ساحل و جولیک دوست وبلاگی

و خدیجه و زهرا و نرگس، همسر، خواهرزن و فرزند هم‌کلاسی کارشناسی

ینی یه جورایی میشه گفت هیچ کدوم از مدعوین همدیگه رو نمی‌شناختن 😂


7. چای‌های ۴۵۰۰ تومنی که دستم خورد ریخت روی میز و بعدش رفت زیر میز و کتابایی که برای دوستام کادو گرفته بودمو خیس کرد

ما چهار تا اردیبهشتی هستیم و میانگین گرفتیم از تولدامون و میانگینمون امروز بود. 

من ۲۶ ام. تبریکاتونو نگه‌دارید اون موقع بگید


8. اگه یه وقت دیدین یه دختری خسته و کوفته با کوله‌باری از کتاب داره یه هندونهٔ ده کیلویی رو تو یه مسیری با خودش حمل می‌کنه شک نکنید دانشجوی خوابگاهیه و تو اون شهر غریبه

شیرین بود :)


9. وقتی برای تولد کسی هدیه می‌خرید یه چیزی بخرید که به دردش بخوره و به کارش بیاد. مثلا از این لیوانا که مثل قوریه و چای توش دم می‌کشه بخرید که طرف از صبح فردای اون روز که هدیه‌شو تحویل گرفت توش چای دم کنه و بخوره و دعاتون کنه

با تشکر از دوستی که اینو برام خرید


10. یادتونه می‌گفتم جغد دوست دارم؟ اگه یادتون نیست برید پستای سه چهار ماه پیشو مرور کنید یادتون بیفته و دیگه سعی کنید مطالبی که می‌گمو یادتون نره

خب از اونجایی که جغد دوست دارم بلوزی که الان تنمه جغدیه، کیفی که روی دوشمه جغدیه، دستبند دستم جغدیه، کیف پول و جلد دفترا و جاکلیدیمم جغدیه. نصف کادوهای دیشبم هم جغدی بود. اون شال و کلاه جغدی رو هم دوستم بافته نگهش دارم برای نسل‌های آینده و دلتون بسوزه که شما از این دوستا ندارید و من دارم

با تشکر از دوستی که این شال و کلاه جغدی رو بافته


11. تصویری که مشاهده می‌کنید تصویر گل‌های جلوی مسجد دانشگاه شریفه. اصولا من الان باید پژوهشگاه علوم انسانی سر جلسهٔ سخنرانی تاریخچهٔ واژه‌گزینی می‌بودم

ولیکن صبح رفتم شریف و دو ساعتی توی کتابخونه‌ش چرخیدم و دو ساعتی در مسجدش خسبیدم و دیدم من الان این سر شهرم و سخنرانی اون سر شهر. بعد دیدم اصن نای راه رفتن ندارم. تازه صبم برخلاف عادتم که بعد اذان و نماز صبح نمی‌خوابم دل سیر خوابیده بودم. فلذا به خسبیدنم تو مسجد ادامه دادم و سخنرانی رو نرفتم. حال آنکه یکی از اهدافم از تهران اومدن حضور توی اون سخنرانیه بود


12. تصویری که مشاهده می‌کنید عکس چای نُقل‌پَهلوی بر وزن قندپهلوی جلسهٔ دیروز فرهنگستانه. نقل‌ها رو دوست ارومیه‌ایم آورده بود و منم سری بعد باید یه چیزی از تبریز ببرم که به هر حال کم نیاورده باشیم جلوی ارومیه‌ای‌ها. در سمت چپ تصویر که شما مشاهده‌ش نمی‌کنید چند تا صندلی اون‌ورتر دکتر حداد نشسته و روبه‌روم چند صندلی اون‌ورتر هوشنگ مرادی کرمانی و دکتر پورجوادی و طباطبائی و علی کافی و ژاله آموزگار و چند تا استاد دیگه است که احتمالاً نمی‌شناسید. ولی به هر حال من این پستو می‌ذارم که دلتون بسوزه و بدونید ما با کیا نشست و برخاست داریم و با کیا چایی می‌خوریم


13. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، امشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی سابقم نسیم


14. از اونجایی که من خوابگاه ندارم و یکی دو روز بیشتر تهران نیستم، پریشب شام ماکارونی مهمون هم‌اتاقی خیلی سابقم نگار

در واقع می‌خوام بگم ماکارونی عضو ثابت سفرهٔ یه خوابگاهیه

اون آشم دستپخت مامان نگاره


15. دستپخت هم‌اتاقیمه

چشم والدینمو دور دیدم و امشب شام سوسیس‌تخم‌مرغ داشتیم

فکر کنم پونزده سالی میشه که ما سوسیس نمی‌خوریم و معده‌م در حال تعجبه الان


16. شش عصر جنازهٔ خسته و گشنه و ناهار نخورده‌ و بی‌جانمو رسوندم خوابگاه و رفتم از حلیم‌فروشی پشت خوابگاه حلیم بگیرم. پرسیدم هنوز حلیم دارین؟ خدایی شش عصر چنین انتظاری، انتظار منطقی‌ای نیست. ولی خوشبختانه به اندازهٔ همین یه کاسه تهِ دیگشون حلیم داشتن

اون لیوانم از اتاق استادم برداشتم آوردم. برام چایی ریخت. منم بعد اینکه خوردم لیوانو گذاشتم تو کیفم و گفتم استاد، من کلی لیوان یه بار مصرف یادگاری جمع کردم اینم می‌برم بذارم پیش اونا


17. دیگه گفتم سر صُبی، بخشی از هزاران هزار هنرم رو فروکنم تو چش و چال ملت بعد برم دانشگاه. برای تهیهٔ این خاگینه، از اونجایی که ساکن خوابگاه نیستم و از لوازم خوابگاهی برخوردار نمی‌باشم، مقداری روغن و آرد و شکر و تعدادی تخم‌مرغ از نسیم و کمی ماست از سهیلا اخذ نمودم و داخل کاسهٔ فاطمه ریخته و باهم مخلوط کرده و با قاشق و چنگال نسیم هم‌زده و در ماهیتابهٔ زینب به منصهٔ ظهور رسوندم و چیدمشون توی بشقاب نسیم. بعدشم ظروف کثیف تلنبار شده توی سینک رو با اسکاچ و مایع ظرفشویی یکی از همین عزیزان، دقیقاً نمی‌دونم کدومشون، شستم و فی‌الواقع داریم دور هم حاصل دست‌رنجمو نوش جان می‌کنیم. حالا من از اونایی بودم که از هیشکی هیچی نمی‌گرفتم که جانما سینمز. ولی الان می‌بینم به جانم می‌سیند


18. روز پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسی

اون آقاهه ردیف اول، دومی، دکتر حداده

اون خانومه هم از صدا و سیما اومده

باهم اومدیم

اصن اگه من نبودم اون خانومه اینجا رو پیدا نمی‌کرد گم میشد

والا

سه تایی همزمان رسیدیم هر چی گفتم شما بفرمایید نفرمودن و اول منو فرموندن تو


19. از سمت راست پنجمی استاد سمیعی گیلانیه. بزنم به تخته چند روز بیشتر تا تولد صدسالگیش نمونده. چهارمی هم استاد سعادته که نود و سه چهار سالشه

حفظکم الله

دیروز یکی از دغدغه‌هام این بود که تو یه همچین شرایطی که در هر لحظه از زمان حداقل یکی از این یازده بزرگوار نگام می‌کنن چجوری آدامسمو دربیارم جاش شکلات بذارم دهنم

این عزیزان دل، مدیران یازده گروه فرهنگستانن و همونطور که ملاحظه می‌نمایید دکتر حداد و واژه‌گزینی یکی از گروه‌هاست و فرهنگستان فقط منحصر در واژه‌سازی نیست و کارهای دیگری هم می‌کنه و مدیران دیگری هم داره که می‌بینید


20. اعتراف می‌کنم این پیرمرد تنها کسیه که وقتی دارم برمی‌گردم تبریز دلم براش تنگ میشه و هر بار به امید اینکه یه بار دیگه از جلوی بساطش رد شم و ببینمش تهران رو ترک می‌کنم و برمی‌گردم خونه

بلوار کشاورز، حوالی خوابگاه سابقم


21. خُرفه‌وَرتا هستن ایشون. هدیهٔ تولد هم‌اتاقی‌های سابق ارشدم. اسمشم خودم گذاشتم. نامی وزین و شیک و شکیل و بسیار هم زیبا. خرفه که اسم عامیانهٔ خودشه؛ مثل کاکتوس، شب‌بو و غیره. ورتا هم در زبان پهلوی ینی گل سرخ و اشاره داره به کافه‌قنادی ورتا که تولد رو اونجا برگزار نمودیم. حالا اگه گل در بیاره رنگ گل‌هاش قرمز میشه و از این لحاظ هم ورتا اسم مناسبیه. ضمن اینکه این زبان پهلوی زبان رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی نیست. اونا اصن پهلوی نبودن و این زبان، زبان هزار سال پیشمونه. در واقع زبان ایرانیان در زمان ساسانیان و اشکانیان. و جا داره ضمن تقدیر و تشکر از کادودهندگان یه نصحیت و توصیهٔ دوستانه و خواهرانه هم داشته باشم و اون اینکه وقتی می‌خواید برای کسی که خونه‌ش یه شهر دیگه است و تولدشو یه جای دیگه گرفته کادو بگیرید، به این نکته دقت و توجه داشته باشید که این بدبخت چجوری می‌خواد این هدیه رو ببره خونه. به ابعاد و حجم و وزن و چگالی‌ش دقت نمایید. از کت و کول افتادم تا بیارمش خونه به خدا


22. آقا؟!


23. پیرمردی که کیکو ازش گرفتیم بنده خدا دیکته‌ش خیلی ضعیف بود. اول یه دندونه اضافی گذاشت و تذکر دادم و با خامه درستش کرد. بعد دیدم ی بعد از سین هم اضافیه و بابا چشمک زد برام که گیر ندم دیگه و دیگه چیزی نگفتم. برای جان هم نقطه نذاشت 😂

خلاصه برای یه ویراستار هیچی دردناک‌تر از این نمیتونه باشه 😭


+ بچه‌ها این اکانت اینستای من خانوادگیه و فقط فامیل درجۀ یک و دو و سۀ سببی و نسبی می‌تونن پستامو دنبال کنن. حتی دوستان و هم‌کلاسیای صمیمی و نزدیکم هم نه.

+ یادتونه می‌گفتم یه چیزایی برای ویراستاران تایپ کردم و چون بابت هر کلمه‌ش دستمزد گرفتم نمی‌تونم بدون اجازه‌شون بذارم وبلاگم و اگرم اجازه بگیرم نمی‌تونم آدرس وبلاگمو بهشون بدم؟ الوعده وفا که اجازه رو گرفتم و آدرس اون یکی وبلاگو بهشون دادم که اونجا منتشر کنم. زین پس هر روز یک پست با موضوع درست‌نویسی:

persianacademy.blog.ir/category/virastaran

۱۷۵ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

25 سالگی

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۰۸ ب.ظ

۳۸ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

تولدِ 25 سالگی اردیبهشتی‌ها

تندیسِ دیالوگ برترِ امروزو می‌دم به اون سکانسی که یه تیکه کیک اضافی موند و بردم بدم بچه‌های اتاق بغلی و برگشتم و در زدم و اومدم نشستم و نرگس گفت انگار دارن در می‌زنن. مریم رفت دید کسی نیست و منم کاملاً جدی و بی‌شوخی گفتم لابد صدای در زدنِ من با تأخیر رسیده بهت. و کاملاً جدی داشتم فرایند این delay رو توضیح می‌دادم و بقیه پوکر فیس (ینی اینجوری: ":|") نگام می‌کردن.

۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1011- چه قدر خوبه که تو هستی، چه قدر خوبه تو رو دارم

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۰۱ ق.ظ


تلفن‌مون از اینایی بود که شماره رو می‌خوند. تماس جدید: پنج پنج یک... «با من کار دارن» 
این شماره برام یه جور نوستالوژیه. یه چیزی تو مایه‌های «این سوالو بلد نیستم بذار زنگ بزنم از نگار بپرسم»
زنگ‌های تفریح، زنگ رفع اشکال من و نگار بود. من سوالای ریاضی و فیزیکمو از نگار می‌پرسیدم و اون سوالای عربی و ادبیاتشو از من. هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا از نگار بپرسم. با صبر و حوصله به چرت‌ترین سوالات من جواب می‌داد و همیشه همه رو بلد بود. همه رو، جز اون یه سوال مثلثات که هر چی باهاش کشتی گرفتیم حل نشد. بچه‌ها گفتن ببر ریاضی1. اونجا یکی هست به اسم مریم... احتمالاً بلده.
اولین باری که مریمو دیدم و اولین خاطره‌ای که از مریم دارم همین زنگ تفریحی بود که سه سوته این سوالو برام حل کرد. گذشت... ما دانشجو شدیم... من هنوز همون نسرینِ پر از سوال و ابهام بودم که هر چیو بلد نبودم، تو دفترم می‌نوشتم که فردا؟ نه دیگه... همون لحظه از نگاری که هم‌اتاقی‌م و از مریمی که بلوک بغلی بود می‌پرسیدم.

مطهره اولین و نرگس دومین دوست شریفی‌مه. با مطهره اردوی ورودیا، تو قطار مشهد آشنا شدم. هر جا می‌رفتیم گوشی‌مو می‌دادم ازم عکس بگیره. و با نرگس، سر کلاس فیزیک، همون هفته‌ی اول. با بهت و حیرتِ زایدالوصفی غرق در معادلاتِ نامفهومی که استاد داشت روی تخته می‌نوشت بودم و متوجه نمی‌شدم داره چی کار می‌کنه. از بغل دستی‌م پرسیدم این انتگرال از کجا اومد، کجا رفت؟! چی شد؟! برام توضیح داد. گفتم اسمت چیه؟ گفت نرگسم.

اگه فکر کردین ما یهو تصمیم گرفتیم سه‌شنبه، 17 اسفند، ساعت 3 شریف باشیم و همدیگه رو ببینیم، زهی خیال باطل. یکی کلاس داشت، یکی امتحان، یکی تهران نبود، یکی ایران نبود. یکی بود یکی نبود. مثلاً یه شب من خواستم زنگ بزنم نگار. هر چی زنگ زدم برنداشت. بعدش اون زنگ زد من نتونستم جواب بدم (داشتم با مامانم حرف می‌زدم) دوباره زنگ زدم اون برنداشت، بعدش من رفتم نماز بخونم و نگار زنگ زد من جواب ندادم. داشتم نماز می‌خوندم. بعد من زنگ زدم، نگار داشت نماز می‌خوند. بعدش من زنگ زدم نگار با مامانش حرف می‌زد بعدش نگار زنگ زد من داشتم غذا درست می‌کردم و دستم بند بود. بعدش من زنگ زدم اون دستش بند بود. ولی دیگه انقدر زنگ زدم که دیگه آخرش جواب داد و دیگه دلم نمیومد بعد از این همه زحمت قطع کنم و انقدر حرف زدم که فکّم داشت از جاش کنده می‌شد. مصائبِ همین یه مکالمه‌ی ناقابل رو تصور کنید، ببینید برای دورهمی چه دشواری‌ها و مرارت‌ها کشیدیم. اگه قبلاً قرارامونو با کلاسا و امتحانامون تنظیم می‌کردیم، حالا باید رعایت حال نوعروسا و مامانا و اونایی که قراره مامان بشن هم می‌کردیم و با بچه‌هاشون و همسر و مادر و مادرشوهراشون که قرار بود بچه‌هاشونو نگه‌دارن هم هماهنگ می‌شدیم. خونِ دل‌ها خوردیم تا تونستیم بعدِ دو سال، نیم ساعت همو ببینیم.

وقتی داشتیم عکس می‌گرفتیم: قراره بذاری وبلاگت؟ من اینجا وایمیستم. کِی پخش میشه؟ بنویس خیلی خوش گذشت. تازه تگ‌مونم می‌کنه. من همین جا می‌شینم. خوبه؟ همین جوری می‌ذاری عکسا رو؟ دیرمون شد. نه بابا همیشه ادیت می‌کنه عکساشو. بچه‌م رو گازه. لیوانا و قندا نیافتن. خوبه گفتم قند کم بیاریا. اسراف شد. وای من فردا امتحان دارم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادرن؟ پلک نزنین بچه‌ها. یادت نره عکسا رو برای منم بفرستی. خب همه‌تون بگین سیب! صبر کنین یکی دیگه هم بگیرم. این کتاب و اون سوغاتی تو کادر بودن؟

۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

825- عیدتونم مبارک :)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ق.ظ

کنفرانس دیروز:


صرفاً جهت سوزاندن دلِ مسلمین و المسلمات، بعد از گردنبند جغدیِ «هم‌اتاقی» و بعد از «مگهان» و ساک دستی و دفترچه و جامدادی و ساعت گردنبندی جغدی‌ش به مناسبت تولد وبلاگم و بعد از «شن‌های ساحل» و جاسوییچی جغدی‌ش، این بار نوبت «باران» بود و کلاسور جغدی و جاسوییچی جغدی و سوغاتِ کربلا و کتاب چهار اثر فلورانس به مناسبت تولد خودم و همچنین کیف پول جغدیِ «شن‌های ساحل».

و اگه فکر کردین از ایشان به یک اشارت و از من به سر دویدن، زهی خیال باطل. که بیچاره باران، بیشتر از یک ماهه ازم آدرس میخواد اینا رو بفرسته و منو ببینه و انقدر نه و نمیشه آوردم که با پیک موتوری فرستاد خوابگاه سابقم! :دی ینی یه همچین رفیق بی‌مروتی هستم من! ینی انقدر بی‌احساس و عوضی‌ام... ناز دارم خب... نازمم خریدار داره خوشبختانه :دی

اینم عکس دیروز و شریف و کنفرانس iwcit و پیتزا و همبرگر و شن‌های ساحل! 
بدبختِ بینوا! 5 سال خواننده‌ی وبلاگم بود و برای تک‌تک پستام کامنت میذاشت و رمز همه‌ی پستارم داشت؛ اون وقت یه شماره‌ی ناقابلم رو ازش دریغ کرده بودم! ایشونم یه روز رفت بست نشست تو مسجد نمایشگاه بین‌المللی صنعت برق، به این امید که حتماً گذرِ من به مسجد می‌خوره و منو می‌بینه و post 428

ترافیک اینترنت دانشگاه و خوابگاه سابقم هم کماکان هر ماه شارژ میشه!!! آقا اینا اصن حواسشون نیست که من فارغ‌التحصیل شدم 0-O


اینم به مناسبت امروز: beeptunes.com/track/7223022

یه سال پیش در مورد این آهنگ و بیپ تونز و دانلود حلال و تاثیر مبلّغ بر فرایند تبلیغ، یه چیزی نوشتم تو مایه‌های منبر، ولی خب حسش نیست منتشر کنم :دی ینی هنوز اون آمادگی روحی رو در مریدانم ندیدم :دی

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

719- یه شب از همه چی به خدا گله کرد

پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

یه دوستی داشتم (دارم) که چون خانواده‌اش به دلایل ناهم‌کفو بودن به خواستگارش جواب رد داده بودن،

یارو تهدیدش می‌کرد (می‌کنه) که یا جواب مثبت بدین

یا تلگرامتو حذف کن و با هم‌کلاسیات (تو گروه درسی) حرف نزن

یا به خانواده‌ات میگم که قبل و در حین فرایند خواستگاری (چند سال پیش) با من رابطه‌ی sms ای داشتی


به دوستم گفتم خب بگه! اصن قبل از اینکه اون بگه خودت به خانواده‌ات بگو

گفت نمیشه! تو شهر ما همچین روابطی تعریف نشده و درست نیست

گفتم خب به تحصیل‌کرده‌ترین فرد فامیل بگو و کمک بگیر ازشون!

آخه رابطه‌ی sms ای هم ترس داره مگه؟!!! اصن بگو این پسره داره اذیتم می‌کنه


گفت اگه بگم اذیتم می‌کنه پدر و برادرم تفنگشونو برمی‌دارن میرن پسره رو سر به نیست می‌کنن

(ظاهراً تفنگ داشتن تو شهر اینا طبیعیه و دوستم می‌گفت تفنگمونو تو اتاق خودم قایم کردیم)

و تهدیدات این بشرِ لایعقل! نه تنها رو اعصاب دوستم، بلکه رو اعصاب منم بود!


خب این بنده خدا مجبور شد یکی از پیشنهادات پسره که حذف تلگرام بود رو انجام بده

و از اینایی هم نبود که بره یه خط دیگه بگیره و دوباره تلگرام داشته باشه

اصن این دوستم سالانه یک ساعت هم پای نت نیست و فضای مجازی نمی‌دونه چیه به واقع

علی ایُ حال! تلگرامشو حذف کرد و منو ادد کرد تو گروه درسی‌شون و

حالا من بیشتر از این دوستم در جریان اتفاقات کلاسشونم و

یه عضوی از کلاسشونم به واقع!

نشون به این نشون که یه بار استادشون سر کلاس می‌پرسه چند تا ترک تو کلاسه و 

یکی از بچه‌ها میگه دو تا و

اون یکی میگه نه استاد سه تا! خانم شباهنگم هست و

کلاس میره رو هوا و استاد نمی‌فهمه چی به چیه

بگذریم...

نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه پدرم اینارو می‌خونه یا نه

وقتی زنگ می‌زنه و 

از لحنش می‌فهمم این "خوبی؟"، کامنتِ کدوم پستم بود...


نگران منی که نگیره دلم

واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثل بچگیام


بعد از سهیلا و اون انجیر و شونه‌ای که فرستاد خوابگاه و

بعد از حرکت انتحاری شن‌های ساحل و اون هدیه‌ی جغدولانه‌اش

این بار نوبت مگهان بود که کامنت بذاره و آدرس خوابگاهو بگیره و

از وی به یک اشارت و از من به سر دویدن!

آدرس خوابگاه سابق رو بهش دادم که هدیه‌شو بفرسته اونجا که نرگس تحویل بگیره

هدیه تولد 8 سالگی وبلاگم به واقع!


امروز بعد از شرکت رفتم خوابگاه سابق و شرکت که چه عرض کنم! 

شرکت که نمیرم، میرم سیزده بدر، میرم پیک نیک :دی

والا!

روی میز، کنار کامپیوتر، شرکت!


رفتم خوابگاه سابق و با دیدن کادوهای جغدولانه از شدت ذوق نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم

با ذوق زایدالوصفی برگشتم خوابگاه فعلی و

گردنبند ساعتی رو انداختم گردنم و جامدادی و دفترچه و ساک دستی رو گرفتم دستم و

گوشیمو دادم دست نسیم که عکسمو بگیره

یهو جیغ زد گفت نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! منم برات گردنبند جغدی گرفته بودم...


و بدینسان من اکنون صاحب دو عدد گردنبند جغدولانه ام

و شما تو این تصویر منو می‌بینید که دو تا گردنبند جغدولانه گردنمه



در راستای هدایای تکراری؛

دو سال پیش طی یک هفته سه تا ساعت هدیه گرفتم و 

با ساعت فعلی و سابق خودم شد پنج تا!

اطلاعیه زده بودم رو در و دیوار که هر کی زین پس برام ساعت بخره ساعتو می‌کنم تو حلقش!

۱۲ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۱۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

428- نمایشگاه صنعت برق

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۰ ب.ظ

زنگ زدم نگار و پُرسان پُرسان رفتم سمت مسجد و منتظر دوست نگار بودیم تا وضو بگیره و بره نمازشو بخونه و منم نمازمو فرهنگستان خونده بودم (اولین بارم بود اونجا نماز می‌خوندم، نمازخونه رو نمی‌شناختم، از هم‌کلاسیام پرسیدم و یکی گفت توی پارکینگه و گفتم پارکینگ نرفتم تا حالا، یکی گفت کنار انتشاراتی و گفتم اونجام نرفتم، هر چند جزوه هام هر روز میرن اونجا :دی خلاصه وسط کلاس رفتم و پرسان پرسان (قید حالت از مصدر پرسیدن) رسیدم نمازخونه و خوندم و برگشتم)

دوست نگار وضو گرفت و برگشت و داشتیم می‌رفتیم مسجد که اون آقای موبایل به دست که می‌خواست قضیه رو به ناتاشا بگه رو دیدیم و من چادر نگارو گرفته بودم و می‌کشیدم که نگار تو رو خدا بیا دنبالش بریم ببینیم بالاخره به ناتاشا گفت یا نه و کی میخواد بگه!!!

خلاصه رفتیم مسجد و من و نگار تو حیاط نمایشگاه روبه‌روی مسجد روی نیمکت نشسته بودیم و من رفته بودم روی منبر و داشتم سمینار اون روز (ینی دوشنبه) رو برای نگار توضیح می‌دادم که سمیناره چی شد و چی گفتم و چند تا از مثالایی که سر کلاس برای بچه‌ها توضیح داده بودم رو برای نگار تشریح و تبیین می‌کردم که دوست نگار نمازشو خوند و برگشت و نشستیم رو نیمکت و من دوباره رفتم رو منبر و داشتم برای دوست نگار هم قرض‌گیری زبانی و ریشه‌شناسی واژه‌هارو توضیح می‌دادم که یه دختره از نیمکت کناری برخاست و اومد جلو و ضمن عرض سلام و ادب و احترام به ساحت مقدس همه‌مون! رو کرد سمت نگار و اشاره کرد به من و گفت من با دوستتون یه کار کوچیک دارم

منم که همون دوست نگار باشم گفتم من؟ 

اون دختره: من شمارو می‌شناسم، من دوست شمام! شما نسرینی درسته؟

من: بله درسته

دوباره رو کرد سمت نگار و گفت می‌خوام دوستتونو بدزدم، 

بعدش خطاب به من: میشه چند دقیقه باهم باشیم؟

من که کاملاً گیج شده بودم، از نگار و دوست نگار جدا شدم و رفتم سمت دختره

من: نگار فکر کنم دارن منو می‌دزدن :دی

دختره مرا به کناری کشید و گفت آروم باش

من: اوکی، آرومم!

دختره: هول نکنیاااااااااااا

مات و مبهوت نگاش می‌کردم

دختره: من پانیذم

من: شن‌های ساحل؟!!!

دختره: خودشم

من: پانیذ!!!


کاش یکی بود از قیافه‌ی من عکس می‌گرفت...

من: اصن بهت نمیاد پانیذ باشی، چه قدر آرومی... چه قدر با اونی که تصور می‌کردم فرق داری

با ذوق خفیفی رفتم سمت نگار و گفتم شن های ساحله...

یکی دو ساعتی باهم بودیم

حرف زدیم

و من ریز ریز ذوق می‌کردم

ینی به جای اینکه یهو سکته کنم، جیغ و داد و هوار بزنم، ریز ریز ذوقم رو تخلیه می‌کردم

شن‌های ساحل کیست؟

وی چند سال پیش، اوایل فصل دوم وبلاگم، کاملاً اتفاقی با من آشنا میشه و تنها کسیه که همه‌ی پستای وبلاگمو از فصل اول تاکنون خونده و از نظر کامنت گذارندگی، مقام اول رو داره و جزو خوانندگان گروه A محسوب میشه و پستی نبوده که نخونده باشه، همه رو حتی پستای شخصی که فقط شش هفت نفر پسوردشو داشتن، رو خونده و با این حال نه شماره موبایلمو داشت و نه تا حالا همدیگرو دیده بودیم و نه رو اعصابم پیاده روی کرده!!!

دایی ایشون از اساتید دانشگاه ما بودن و استاد راهنمای هم‌اتاقی بنده!

و از اونجایی که چند روز پیش لابه‌لای پستام نوشته بودم که میرم نمایشگاه، اومده اونجا و احتمال داده گذرم به مسجد هم بیافته و وقتی دیده یه خل وضع تو نمایشگاه صنعت برق داره ریشه تاریخی واژه‌هارو برای دوستاش تشریح و تبیین می‌کنه و از اونجایی که ناهار هم نخورده و تند تند وسط منبرش یه گازی هم به ساندویچش می‌زنه، صبر کرده بود این دختره‌ی خل و چل نیمی از ساندویچه رو بخوره و حسابی که جون گرفت، بیاد جلو و خودشو معرفی کنه و بالاخره به آرزوی دیرینه‌اش که دستیابی به شماره موبایل بنده بود برسه

اینم یه هدیه از طرف شن‌های ساحل عزیز که حسابی ذوق مرگ و غافلگیرم کرد



همون طور که قبلاً هم اشاره شد، ظاهراً هر کی جغد می‌بینه یاد شباهنگ می‌افته!

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

193- بعداً نوشت برای پست قبل

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ق.ظ

امروز با خانومه و دخترش داشتیم می‌رفتیم حرم,

خانومه و دخترش هر جا روسری می‌دیدن می‌ایستادیم که ببینن و بخرن

خیلی برام عجیب بود که همه‌اش دنبال روسری مشکی ان

انواع مدل روسری مشکی هم خریدن

برای روضه و محرم و مجلس ختم و انعام و مولودی و مهمونی و

منم چند وقته دنبال یه روسری قرمز و ساده بودم ولی خب هر قرمزی به دلم نمی‌نشست و

اگه یه چیزی به دلم نشینه و باهام ارتباط برقرار نکنه نمی‌خرم!!!

همه‌ی روسری‌های اینجام بزرگن, یک و نیم دو متر!!! و همه‌شونم حاشیه دار و طرح دار

تقریباً همه‌ی مغازه‌های اینجارم سر زده بودم و چیزی که می‌خواستم نبود.

امروز اتفاقی چیزی که می‌خواستمو پیدا کردم و فقط هم همین مغازه داشت و فقط هم همون یه دونه رو داشت

پول عراقی و پول خرد ایرانی هم همرام نبود و بدون چک و چونه و تخفیف روسری رو گرفتم گذاشتم تو کیف مامان

رسیدیم حرم و مامان تو حیاط نماز می‌خوند و من و خانومه و دخترش رفتیم برای زیارت

نای جلو رفتن نداشتم

اصلاً اعتقادی ندارم حتماً باید دستم به ضریح برسه

همون‌جا کنار دیوار روبه‌روی ضریح ایستاده بودم و ذکر یا کاشف الکرب که جدیداً یاد گرفتمو می‌گفتم

133 تارو رد کردم و بی‌خیال تعداد و تسبیح شدم و همین‌جوری ذکر می‌گفتم

یاد اون چند نفری بودم که امروز تاکید مخصوص کرده بودن براشون دعا کنم

یه لحظه چشمم خورد به یه روسری قرمز که افتاده رو زمین و زائرین محترم از روش رد میشن

فکر کردم روسری منه, بعد با خودم گفتم خب روسری تو که الان تو کیف مامانته

ولی یه حسی می‌گفت اون روسری منه, ینی باهام ارتباط برقرار می‌کرد

رفتم جلو و روسری رو برداشتم و رفتم سراغ کیف مامان و دیدم کیفش خالیه

برگشتم سمت حرم و دیدم مامان حرمه

پرسیدم روسری‌م کو؟

گفت دارم می‌برم بکشم رو ضریح متبرکش کنم

روسریو نشونش دادم و گفتم احیاناً این نیست؟

مامان: وا! این دست تو چی کار می‌کنه؟

من: دست من نبود, زیر پای زوار محترم بود!!!

مامان: خوشا به سعادتت, پای زائرین خورد بهش متبرک شد

من در حالی که سعی می‌کنم به اعصابم مسلط باشم: مامااااااااااااان, من نخوام متبرک شم کیو باید ببینم هان؟

قیافه‌ی خشمگین منو در نظر بگیرید و قیافه مامانمو که روسری‌مو گرفته دوباره ببره بکشه رو ضریح!!!

ینی میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!!!

من اونجا داد و بیداد راه انداختم که الان این کثیف شد, باید ببرم بشورم, افتاده زمین, ملت لهش کردن,

اون وقت مامانم با آرامش تمام نگام می‌کنه و دوباره ازم میگیره ببره متبرکش کنه

من خودم اینجا متبرکم دیگه, این کارا چیه آخه! اه

دقایقی بعد آشتی کردیم ولی اصن می‌دونید من با چه مشقتی این روسری رو خریدم آخه؟!


موقع برگشت داستان روسریو برای خانومه و دخترش تعریف می‌کردم و می‌خندیدیم

از دختره پرسیدم تو چرا همه‌اش مشکی می‌پوشی, مشکی می‌خری؟

گفت من عاشق مشکی ام و فقط یکی دو تا لباس رنگ روشن دارم

گفت اینجوری دوست دارم ولی اگه بخوام هم نمی‌تونم رنگ روشن بپوشم و تو خانواده‌مون رسم نیست

مامانش اومد جلوتر و با جزئیات داشت توضیح می‌داد که تو مشهد اکثر خانوما تیره می‌پوشن و

خانواده‌ی شوهرم هم متعصبه و همه‌شون چادری ان و

داشت می‌گفت یکی از عروساشون که با رسم و رسوم اینا آشنا نبوده,

یه روز مانتو شلوار و شال سفید می‌پوشه و تازه چادری هم بوده هاااا

می‌گفت بهش تذکر دادیم و

بعدش اشاره کرد به روسری من و گفت اصن تو خانواده ما خانوما این رنگی نمی‌پوشن


ینی از تعجب شاخ درآورده بودم!!!

خانومه می‌گفت حتی یه عده موقع اجاره دادن خونه‌شون تاکید می‌کنن که خانوم مستاجر چادری باشه

اهل دین و ایمان باشن و ماهواره نداشته باشن و چند تا شرط دیگه

بعد پرسید این چیزا مگه تو شهر شما رسم نیست؟

گفتم اصن این چیزا مطرح نیست!!!

خود من تا همین 5 سال پیش یه دونه لباس مشکی هم نداشتم

اصن برام نمی‌خریدن!!!

یادمه بابابزرگم فوت کرده بود, من حتی روسری مشکی هم نداشتم, نه شلوار نه مانتو, نه حتی جوراب

یادمه وسط مراسم رفتیم لباس بخریم

داشتم فکر می‌کردم چه قدر مهمه که آدم موقع ازدواج در مورد آداب و رسوم طرف هم اطلاعات داشته باشه

کلی باهم حرف زدیم, در مورد خوابگاه و اوضاع تهران و آداب و رسوم نداشته‌ی خودمون و آزادی و

تا اینکه بحثمون رفت سمت همون حاج آقاهه که دیروز به دخترش گفته بود چهره نورانی داره

خانومه می‌گفت یارو اصن منظور دار نگاه می‌کرد و فکر می‌کرده دختره تنهاست

وقتی مامانش قیمت تسبیحو می‌پرسه, دست و پاشو گم می‌کنه نمی‌دونه چی بگه و 

میگه قدر دخترتو بدون و چهره‌اش نورانیه و 

داشتم فکر می‌کردم بیچاره دختره سر تا پا مشکی پوشیده و سر به زیر و چادرشم سفت گرفته

اون وقت یه عده واقعاً مریضن که نمی‌تونن نگاهشونو کنترل کنن

حالا اگه طرف مغازه دار بود یه چیزی, ولی خب همچین حرکتی از کسی که لباس دین رو پوشیده...

بگذریم...

از جلوی مغازه انار فروشی رد می‌شدیم, گوشیم همرام نبود, به دختره گفتم عکس بگیره

فردا باید ازش بگیرم

+ برای Bluish

+ برای شن‌های ساحل


یک گره بر بخت من زد یک گــــــــره بر روســــری

هر کدامش وا شـــود، من روزگارم محــشر است


۱۸ نظر ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۴۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پستش این بود:

این روزا برای اینکه از یه جایی برای شروع یه کاری وام بگیری باید یه طرح توجیهی بدی و ما با توجه به مشکلات پیش رو در زبان و ادبیات فارسی که شامل موارد زیر است اقدام به انجام عملی خواهیم کرد

1- تعدد تعداد حروف تکرار در ظاهر و غیرتکراری در باطن ازجمله س‌ص‌ث ط ت ا ع ه ح ذ ز ض

2- اشتغال بسیار از جوانان بیکار در حوزه زبان شناسی

3- بریدن دست عرب های شخیص از گذشته ایران

4- بستن دهان دشمنان فارسی مبنی بر سرچشمه گرفتن فارسی از زبان عربی

5- حذف دروسی از جمله املا در مدارس و کاهش هزینه تحصیل

6- حذف غلط املایی در دانش آموزان و بلاخص دانشجویان مهندسی !

و کلی دلیل دیگر ک از گفتن آنها عاجزم چون در دنیای فحش و بد و بیراه می گنجه !!

در راستای توضیح گزینه دوم منظور از اشتغال جوانان, مشغول شدن محصلان حوزه زبان شناسی به تولید کلمات جدید به خاطر حذف شدن بعضی از کلمات از جمله ارق یا عرق :))

می‌بینید که توجیه اقتصادی هم داره

پس بیاید اول یه طرح یا لایحه (!) به مجلس ارائه کنیم

شاید نوایی شد!

و بیاید دست به دست هم دهیم و رشته زبان شناسی رو آباد کنیم :)

بدرود !!

منبع این پست: قابل ذکر نیست, چون وبلاگش رمز داشت 


پ.ن: یکی نیست بگه تو به چه حقی پست وبلاگی که رمز داره رو تو وبلاگت منتشر می‌کنی؟

همچنین تشکر می‌کنم از اون دسته از دوستانی که هر موقع غلط های املاییشونو کشف و ضبط کردم, نه تنها ناراحت نشدن, بلکه فکر کنم تو دلشون فحش دادن  به هر حال هر موقع پست های شن های ساحل, فاطمه, مرتضی و حتی مسترنیما رو می‌خونم, از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون, دنبال غلط املایی می‌گردم  خعلی حال میده:


وبلاگ مرتضی:


که بهش تذکر دادم و 



وبلاگ ساحل افکار:


وبلاگ خودکار بیک:


حتی سهیلا!!! حتی بابا



پ.ن: من هنوز نمی‌دونم چی برنده شدمااااااااااااا, چون هنوز نرفتم سراغ جایزه ام

ینی یه همچین آدم خرّم و خجسته ای ام من!

خب مهم اینه که برنده شدم 

۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

44- شن های ساحل

سه شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

مامان بزرگ خدابیامرزم با اینکه سواد زیادی نداشت ولی

هم قرصای خودشو مدیریت می‌کرد هم قرصای بابابزرگ خدابیامرزمو

هم تاریخ امتحانای منِ خدابیامرزو 

حتی نمره هامو!!!


ینی صبح و ظهر و شب خودش و بابابزرگم یه مشت قرص می‌خوردن

بدون هیچ خطا و اشتباهی!!!

بدون اغراق هر سری هفت هشت ده تا قرص می‌خوردن!

شاید هر روز بیست تا

یه سریاشونم مثلاً آمپول بودن, هفته ای یه بار دو بار که اینام یادش بود


یادمه یه بار قرار شد من به بابابزرگم قرصاشو بدم, کلاً هنگ بودم

اصن نمی‌دونستم چی به چیه

تازه مامان بزرگم می‌دونست کدوم قرص برای چیه, 

مثلاً وقتی قرار بود بیان برای تولدم فلان قرصو نمیداد به بابابزرگم که مثلاً نخوابه


خلاصه اینارو گفتم که برسم به اینجا که 

اون خدابیامرزا قرصارو با رنگاشون و حتی شکلشون می‌شناختن 

ولی همه رو به موقع و منظم می‌خوردن و کسی کاری به کارشون نداشت


حالا من که نوه شون باشم

تحصیل کرده هم هستم تازه!

اون وقت 4 تا و دقیقاً 4 تا ویتامینو نمی‌تونم مدیریت کنم

ینی به حدی رسیدم که مامانم زنگ میزنه یادم بندازه

اگه من نباشم هم به مژده میگه که یادم بندازه 

خودمم یه ساعت می‌شینم فکر می‌کنم الان نوبت کدومشونه

اون دوتایی که هر روز یه بارنو شبا میخورم, 

اونی که دو تا خط روشه ینی صبح و شب

یکیشونم در صورت درده که لامصب اونو همیشه باید بخورم 

تازه نمی‌دونم کدومشون منو می‌خوابونه, 

فکر کنم همین یارویی باشه که روش نوشته در صورت درد

دیروز اینو خوردم, سر کلاس مدار مخ خواب خواب بودم! ولی چشام باز بود

برای کلاس بعدی که پالس باشه دیگه نتونستم چشامو باز نگه دارم, 

رفتم مسجد بخوابم,

ملت داشتن نماز جماعت می‌خوندن

من خواب بودم!

تمام مدت تو خواب جمله ی سمع الله لمن حمده ریپیت میشد 

حالا اینا چه ربطی به عنوان پست داره؟

ربطش اینه که بالاخره امروز شن های ساحلو پیدا کردم ینی اون منو پیدا کرد

دلم برای کامنتاش تنگ شده بود 

ینی مرده شور بیاد بلاگفا رو ببره که اینجوری آواره مون کرده


آهان, یه چیز دیگه هم در مورد دفترچه بیمه می‌خواستم بگم یادم رفت

این دفترچه بیمه خدمات درمانی من از سال 89 تا 92 خالی خالی بود

حتی یه برگه‌ش هم استفاده نشده بود

کلاً من به دکتر جماعت اعتماد ندارم

خودم خوب میشم 

سال 92, پایانترم الکمغ و کنترل خطیم تو یه روز بود, روز امتحان قیرپاچ کردم و 

رفتم حذف پزشکی و یه صفحه اش اون موقع استفاده شد

از اون موقع بدون استفاده مونده بود تا پریروز که می‌خواستم برم دکتر

که دیدم تاریخ انقضاش گذشته 

مژده گفت دفترچه منو ببر

ولی خب حالا بماند که دفترچه مژده رو نبردم و اصن ویتامینا آزادن


یه چیز دیگه هم بگم و صحنه رو ترک کنم!

تا دقایقی دیگر ارائه بیوسنسور دارم

هنوز اسلایداش آماده نیست

ینی هر روز یه ارائه!!!

به جان خودم انقدر که من سخنرانی داشتم این هفته, 

سخنگوی کشور این همه ارائه نداشت

والا

برم به بدبختیام برسم...

شما هم بی کار نشین, یه فاتحه ای برای اون 2 تا خدابیامرزی که تگ کردم بخون

خواستی منم دعا کن, چون گردنم نمی‌چرخه و مثل آدم آهنیا شدم

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


خونه‌ی جدید بانوچه: http://banoooche.blogsky.com/

خونه‌ی جدید مسترنیما: http://saheleafkar.blogsky.com/

خونه‌ی جدید نسرینا: http://nasrina-rezaei.blogsky.com/

خونه‌ی جدید کاف: http://bitropood.blogsky.com/

خونه‌ی جدید آلما توکل: http://almatavakol.persianblog.ir/

خونه‌ی جدید آدامس با طعم کروکودیل korokodiledaroneman.blogsky.com

خونه‌ی جدید فاطمه خودکار بیک: http://windbag.blog.ir/

خونه‌ی جدید مستانه سرنسخه: http://maastaneh.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ندا: http://mosafer-9891.blogsky.com/

خونه‌ی جدید راضیه: http://rahe-bi-payan.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ویرگول: http://thecomma.blogsky.com/

خونه‌ی جدید شن‌های ساحل: http://tanhayetehrani.blogsky.com/

خونه‌ی جدید نیکولا: http://nikolaa.blog.ir/

خونه‌ی جدید قناری معدن: http://filterplus.blog.ir/

خونه‌ی جدید سرهنگ پرسپکتیو: http://agent-cell.blogsky.com/

خونه‌ی جدید ماری جوانا: http://mary-juana.blogsky.com/

خونه‌ی جدید الانور: http://missnooon.blog.ir/

خونه‌ی جدید مطهره: http://manobarghesharif.blogsky.com/


به قلم نسرینا

صاحبش نبودم، اما پنج سالی بود که در آن خانه‌ی استیجاری کلمه‌هایم را نگهداری می‌کردم. یکهو اما آمدند و گفتند به سلامت! کلید آن خانه‌ی استیجاری را از دستمان گرفتند و گفتند بروید تا اطلاع ثانوی. کمی هم گردنشان را کج کردند و گفتند:«سعی می‌کنیم اسباب و اثاثیه‌تان را بهتان برگردانیم. اما اگر برنگرداندیم هم.. خب.. ببخشید دیگر!» همین. بعد از یک ماه یک لنگه پا ایستادن جلو در خانه‌ی استیجاری‌ام، آمده‌ام اینجا تا کمی چشم‌هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. به این جا تعلق خاطر ندارم. راستش را بخواهید به اینجا حتا حس مستاجر بودن هم ندارم. احساس می‌کنم آمده‌ام درون یک مسافرخانه‌ی بین راهی تا تکلیفم با اسباب و اثاثیه‌ام روشن شود. خدا را چه دیدید. شاید هم آنقدری بتوانم خودم را جمع و جور کنم و جیب‌هایم را بتکانم تا برای کلمه‌هایم یک خانه بخرم. یک خانه مخصوص آنها. یک خانه که صاحبش خودم باشم و بتوانم با روی گشاده از میهمانانم پذیرایی کنم. حقیقتش را بخواهی دیگر نمی‌خواستم وبلاگ نویس باشم. یعنی صدایم را بردم بالا و فریاد زدم: «به کدام جای غریب بروم؟ دوباره کجا را بروم آباد کنم؟ حالا؟ بعد از این همه سال؟ آواره‌ی کدام شبکه بشوم؟» اخمم را انداختم توی صورتم و گفتم: «من دیگر نمی‌نویسم. دیگر توی این هرج‌ومرج‌خانه‌ها نمی‌نویسم.» اما راستش را بخواهید هر چند روز یکبار می‌رفتم خانه‌ی استیجاری قبلی را زیر چشمی برانداز می‌کردم. دلم برای آن تعداد اندک آدمی که همچنان مصرانه زنگ در خانه‌ام را می‌زدند تنگ شده بود. دلم برای آن صد و چند نفری گرفت، که با اینکه می‌آمدند و می‌دیدند وبلاگم شده است برهوت، اما باز هم می‌آمدند. آن صد نفر.. آن تعداد اندک برای من انگیزه‌ای شدند که بنویسم. که درب خانه‌ام را باز بگذارم... حتا اگر ساکن یک مسافرخانه‌ی بین راهی باشم.

نمی‌دانم فردا چه خواهد شد. دلم برای آرشیوم قطعا می‌سوزد. اما فعلن اینجام تا خدای نکرده گمتان نکنم. راستش را بخواهید دراین مدت که خانه به دوش بودم بدجور احساس تنهایی می‌کردم. هنوز اسباب و اثاثیه‌ام (کلمه‌هایم) توی آن خانه جا مانده. نمی‌گذارند برویم و برشان داریم. خب زورشان زیاد است دیگر! چه می‌شود کرد. نمی‌شود بهشان خرده گرفت، خب صاحبش بودند و چون آن خانه‌ی استیجاری را به رایگان در اختیارمان گذاشته بودند و از اینکه هر روز ما آن را آبادتر می‌کردیم تا صاحبش بیشتر پول به جیب بزند، حق داشتند که این شکلی کلیدهایمان را از دستمان بدزدند و کلمه‌هایمان را بی‌هیچ توضیح شفافی به یغما ببرند. امیدوارم روزی کلیدهایمان را به ما پس بدهند. هرچند گمان نمی‌کنم دیگر برای همیشه ساکن این خانه‌های استیجاری بمانم.

اینجا حس غربت دارم. حس می‌کنم تک و تنها ماند‌ام. اما می‌دانم دوستانم یکی‌یکی پیدایشان خواهد شد. حتم دارم آنها رد این مسافرخانه را خیلی زود خواهند زد.


به قلم ثریا (بانوچه)

یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز را ویران می بینی، همه چیز را... مثلا زلزله آمده باشد یا سونامی، یک جوری شود که به هیچکس دسترسی نداشته باشی، یک جور ِ آرامی بدون هیچ سر و صدایی، یکهو همه چیز تمام شده باشد، میشود خانه ای دیگر ساخت، زمان خواهد برد تا به خانه ی جدیدت عادت کنی اما بالاخره عادت خواهی کرد، اما خاطراتی که در آن خانه داشتی، دوستانی که قبل از این ویرانی داشتی، همه چیز از دست رفته و فقط حسرت میماند و بس.

روزی نیست که به گذشته ها فکر نکنی، غرق ِ خاطره بازی نشوی، از دست دادن ِ دوستان ِ عزیزی که به وجود ِ هر روزه شان عادت کرده بودی سخت است، از دست دادن ِ خاطرات هم سخت است، آدم آن وقتی ویران می شود که هر دوی اینها را با هم از دست بدهد... تُهی می شود... می ریزد!

آدم بالاخره باید زندگی کند، چون زنده است، ما وبلاگ نویس ها هم بالاخره باید بنویسیم، چون تا اینجای گلویمان پر شده از واژه هایی که به کیبورد نزده ایم، هر چقدر هم داغدار ِ خاطرات ِ نامعلوم و دوستان ِ یکهو ناپدید شده مان باشیم باز هم به نوشتن نیاز داریم، اصلا بخاطر کمرنگ کردن ِ این داغ هم که شده باید بنویسیم... ما به بلاگفا رفتیم که بنویسیم، ننوشتیم که در بلاگفا بمانیم، پس حالا که بلاگفایی نیست، نباید آنقدر ننویسیم و ننویسیم که نوشتن را فراموش کنیم!

سعی کنیم همدیگر را پیدا کنیم، آن دایره های دوستی را به هر قیمت شده دوباره ایجاد کنیم، به همه اطلاع دهیم فلانی فلان جا می نویسد، سعی کنیم حداقل دوستانمان را برگردانیم و نگذاریم با آن خاطرات بروند... 

حسرت ِ دوستی ها را به دل ِ خودمان نگذاریم. 

این روزها که درگیر ِ جمع و جور کردن ِ وسایل هستیم برای اسباب کشی، هر چند دقیقه یک بار خیره میشوم به کارتون های چمع شده توی اتاق ِ مهمان و بعد فکر میکنم تمام ِ خاطرات ِ بچگی ام را همین جا می گذارم؟ روزهای خوش و تلخ را؟ حرف طولانیست و قطعا خواهم نوشت اما اینجا صحبت از یکهو همه چیز تمام شدن است، یکهو از دست دادن. 


می ترسم روزی چشم باز کنم و همه ی اپراتورهای تلفن از کار افتاده باشند، ایمیل ها باز نشوند، هیچ سرویس دهنده ی وبلاگ نویسی نباشد، بعد من باشم و خودم و تمام ِ دوستان ِ حقیقی ام...ما دوستان ِ مجازی طفلکی هایی هستیم که یک روز تمام می شویم حتی اگر خودمان نخواهیم مجبورمان می کنند تمام شویم، باید راهی برای ماندگاریمان پیدا کنیم، قبل از آنکه دیر شود.

۰۶ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)