پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۳۸۲- در جوار آن جمع مذکر سالم

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۲. مدرسۀ راهنماییم همسایۀ دیواربه‌دیوار پادگان ارتش بود. فکر کن یه مدرسۀ دخترانه با یه سربازخونه دیوار مشترک داشته باشه. فکر کن یه مشت دختر سیزده چهارده ساله همسایۀ یه مشت پسر هیژده نوزده ساله باشن. وا اَسَفا، وا اسلاما، وا مسئولینا!. چه شیطنت‌ها که نمی‌کردیم. چه چیزها که از لای این دیوار و از روش رد و بدل نمی‌شد. پوکۀ فشنگی، پوتینی۱، قمقمه‌ای، کلاه‌خودی، سربندی؛ و شاید نامه‌ای، دست‌نوشته‌ای، شماره‌ای، عکسی. صدای رژه رفتنشون برامون جذابیت داشت. و صدالبته که چنین جذابیتی طبیعی بود تو اون دوره. یک خانم‌مدیر فولادزره هم داشتیم که یکی از رسالت‌هاش این بود که اجازه نده کسی بره سمت اون دیوار. ولی ما می‌رفتیم. احتمالاً برادرها هم یه فرمانده فولادزره داشتن که یکی از رسالت‌های اون هم این بود که اجازه نده اونا بیان سمت دیوار. ولی میومدن. اتفاقاً دبیرستان هم همسایهٔ دیواربه‌دیوار پسرا بودیم. نمی‌دونیم تو شهر ما این‌جوری بود یا کلاً روال سمپاد اینه که مدارس دخترانه و پسرانه‌ش کنار هم باشه. و خب علی‌رغم حساسیت‌ها و تدابیر شدید امنیتی ناظم‌ها و مدیرها، مبنی بر اینکه یه وقت زنگ تفریحا و کلاس ورزشامون هم‌زمان نباشه، خیلی اوقات تو تاکسی (وای من باز یاد خاطرهٔ راهنمایی سان۲ افتادم) هم‌مسیر و شاید هم‌کلام می‌شدیم باهاشون. سالن اجتماعات و سالن ورزش و نمازخونه‌مون هم مشترک بود. البته مسئولین طوری برنامه‌ریزی می‌کردن که باهم برخورد نداشته باشیم، ولی خب توپه دیگه؛ یهو می‌دیدی افتاد اون ور، یا این ور. بعد حتی برام جالبه مدرسۀ ابتدائیم هم یه همچین اوضاعی داشتیم. مدرسه‌مون دوشیفته بود و یه شیفت دخترا از مدرسه استفاده! می‌کردن و یه شیفت پسرا. ینی یه شیفت من، یه شیفت برادرم. خیلی باحال بود. نوبت صبح که تعطیل می‌شد، باید سریع مدرسه تخلیه می‌شد که چشم صبیا به نوبت ظهریا نیافته. حالا اون موقع هفت هشت ده سالمون بود و جذابیت نداشتیم برای هم! ولی بازم مسئولین همۀ تلاششونو می‌کردن برخورد فیزیکی و روحی و روانی نداشته باشیم باهم.

از این مدرسه که تصویرشو ملاحظه می‌کنید، پنج نفر تیزهوشان قبول شدن. دو نفر از کلاس سومِ یک، دو نفر از سومِ سه و یه نفر از سومِ دو. من سومِ دو بودم. بعد از قبولی و جدایی از هم‌کلاسیام، خیلی سعی کردم ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم. با نامه، با هدیه، با قرارها و دورهمی‌های گاه‌به‌گاه. ولی نشد. دور شدیم و فاصله گرفتیم و موبایل هم نداشتیم همچنان. اینه که الان از دوستای دوران راهنماییم هم بی‌خبرم. با این تفاوت که اسماشونو تو دفتر خاطراتم نوشتم و از هر کدوم چند خط یادگاری دارم. ولی انگار روی پیشونیم نوشتن هر مقطع تحصیلیت که تموم میشه باید از هم‌دوره‌ایات جدا بشی و تنهایی مسیرتو ادامه بدی و دوستای جدید پیدا کنی. اغلبشون دبیرستان رفتن نمونه. یه سریا رفتن باقرالعلوم، یه سریا هم امام حسن. اون کلاسی که پشت پنجره‌اش یه چیز سفیدرنگه کلاس ما بود. تو همون کلاسم کنکور کارشناسیم برگزار شد. سال ۸۹ حوزۀ آزمونم که مشخص شد، وقتی فهمیدم جلسۀ کنکورم قراره تو مدرسۀ راهنماییم باشه چشمام قلبی شد از ذوقِ دیدنِ دوبارۀ مدرسه‌م. وقتی رسیدم سر جلسه و فهمیدم تو کلاسی‌ام که سه سالِ راهنمایی اونجا بودم و صندلیم هم همون‌جاییه که سه سال اونجا نشستم چشمام قلبی‌تر شد. آخه مگه چند نفر تو این دنیا آزمون کنکورشون تو مدرسۀ راهنمایی‌شون، تو کلاس سابقشون و جایی که سه سال اونجا خاطره داشتن برگزار شده؟



پی‌نوشت۱: عکسِ پایین، زمستونِ سال هشتادوپنجه؛ اول دبیرستان بودم. با صمیمی‌ترین دوست دوران راهنماییم، مریم، قرار گذاشته بودم که اگه دبیرستان از هم جدا شدیم، هر چند وقت یه بار تو مدرسۀ راهنماییمون همو ببینیم. محل این عکس مدرسۀ راهنماییمه، حیاط پشتی، جلوی پیمانگاه. این اسمو من و مریم روی این خرابه گذاشته بودیم. یه روزی اونجا به هم قول داده بودیم (پیمان دوستی بسته بودیم!) که تا ابد باهم دوست بمونیم. کادویی که دستمه کادوی تولدمه. مریم دو سه ماه پیشاپیش کادومو برام آورده بود. این عکسو گذاشتم که توجهتونو به پوتین جلب کنم، وگرنه این عکس جاش عکس‌نوشتِ ۱۳۸۵ هست.



پی‌نوشت۲: می‌دونم این خاطرهٔ راهنمایی سان رو ششصد بار تعریف کردم؛ ولی برای خواننده‌های جدید دوباره خلاصه‌شو میگم. کلاسای پیش‌دانشگاهی ما از تابستون شروع شده بود. مدرسه‌مونم تو زعفرانیه بود. برای اینکه بری اونجا، روال اینجوریه که آبرسان سوار تاکسی بشی بری راهنمایی پیاده بشی و بقیهٔ مسیرو که کوتاه هم هست باز با تاکسی یا پیاده بری. یادمه کرایهٔ این مسیر اون موقع صد تومن بود. روزنامه هم صد تومن بود و یه وقتایی برگشتنی از دکهٔ جلوی مخابرات روزنامه می‌خریدم. کاراموزی دورهٔ کارشناسیمم تو همین مخابراته گذرونده بودم. حالا اینکه چرا به اونجا میگن راهنمایی، فکر کنم به‌خاطر ادارهٔ راهنمایی رانندگیه که اون طرفاست. خلاصه یه روز من سوار یکی از این تاکسیا شدم و حواسم نبود مسیرمو بگم بعد سوار شم. تو راه، راننده ازم پرسید راهنمایی سان؟ ینی راهنمایی هستی؟ یه دختر و یه پسر دیگه هم با من تو تاکسی بودن و اونا هم داشتن می‌رفتن مدرسه. یه دختر یا پسر دیگه هم بود. بعد من فکر کردم منظور راننده مقطع تحصیلیمه، گفتم نه پیش‌دانشگاهی‌ام و کلاسامون از تابستون شروع شده که تا عید برای کنکور آماده بشیم و الانم دارم می‌رم همین مدرسهٔ فلان و ناگهان دوزاری کجم افتاد که بابا این مسیرمو پرسید. جمله‌مو دیگه ادامه ندادم و به بله منم راهنمایی‌ام اکتفا کردم و دیگه تا آخر مسیر نتونستم از شرم و خجالت! سرمو بلند کنم. بعد مطمئن بودم این پسره که جلو نشسته و به‌زور جلوی خنده‌شو گرفته، تا پاش برسه به کلاس برای دوستاش تعریف خواهد کرد که با چه نابغه‌ای هم‌مسیر بوده تو تاکسی. خودمم البته تا رسیدم کلاس تعریف کردم برای دوستام که چه سوتی‌ای دادم و غش‌غش و قاه‌قاه و هرهر خندیدیم.

شب‌نوشت: هر بار که از دیجی‌پی (پست ۱۳۷۲) پیام میاد که کیف پولت دو تومن بابت دعوت دوستات شارژ شد، منم شارژ می‌شم و یه جون به جونام اضافه میشه. اومدم ازتون تشکر کنم بابت مهربونیتون و بگم سر قولم هستم و با این دو تومنا از پدربزرگ‌های دستفروش کنار خیابون چیزمیز می‌خرم و به نیابت از شما اون چیزمیزا رو خیرات می‌کنم. چند ساعت پیش نمی‌دونم کدومتون ثبت‌نام کردین که یکی از همین پیاما اومد. گفتم بیام این حس خوبمو اینجا هم بپراکنم. یادمه چند نفر از دوستان کامنت گذاشته بودن که گوشی هوشمند ندارن یا نسخهٔ اندرویدشون قدیمیه و نمی‌تونن برنامه رو نصب کنن. اون موقع راهکاری نداشتم برای این مشکل. تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی نسخهٔ تحت وب دیجی‌پیو پیدا کردم. اینم همون کاراییِ اپ رو داره.

۹۸/۱۰/۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امید

مریم س هم‌مدرسه‌ای

نظرات (۴۱)

۲۵ دی ۹۸ ، ۰۱:۲۲ آرزو ﴿ッ﴾
ما یه سالن ورزشی داشتیم چسبیده به مدرسۀ راهنمایس‌مون که یه در هم از توی حیاط مدرسه داشت اصلا. من کنکورم رو توی اون سالن ورزشی دادم. قبلش رفتم یه دوری تو حیاط مدرسه زدم. اولین روزی که اومده بودم توش تابستونی بود که می‌رفتیم اول راهنمایی. اون روز من رفتم یه سر به کلاس‌ها زدم و یه جایی یه خرابکاری‌ای هم کردم. دری رو باز کردم که نباید می‌کردم و بسته نمی‌شد دیگه :/ فکر می‌کردم به همین دلیل من رو مودبانه اخراج می‌کنن و نیومده، باید برم یه مدرسۀ دیگه. کلی هم بابتش ترسیدم. ولی خب همون‌طور که واضحه اتفاق خاصی نیفتاد و سه سال توی همون کلاس، که کلاس ادبیات بود، جوابِ اَعلام پس دادیم و از ترس‌های تحصیلی دیگه‌ای لرزیدیم و البته یک عالمه هم خوش گذشت.
و اینکه مدارس دخترانه و پسرانۀ ما کنار هم نبود و تنها جایی که می‌تونستیم همدیگه رو ببینیم و به اصطلاح با رقبامون آشنا شیم، کانون قلم‌چی بود :))
پاسخ:
تو یه دری رو باز کردی که نباید، منم یه بار یه دری رو بستم که نباید :)) منم فکر می‌کردم اخراج شم. نمی‌دونم چرا اخراجم نکردن :دی (اولین کامنت این پست)
من قلم‌چی و اینا شرکت نمی‌کردم. مبتکران شرکت کرده بودم که اونم هر ماه کتابا و درس‌نامه‌هاشو می‌گرفتم و نمی‌رفتم آزمونشو بدم. لذا رقیب کنکوری نداشتم و نمی‌دیدمشون. ولی  یه مهرداد و یه جواد تو همین مدرسه بغلی بود که رقبای المپیاد ادبیم بودن. مثل من تا مرحلهٔ کشوری پیش رفتن و تو کلاسای استانی یه عکس دسته‌جمعی هم باهاشون گرفتم. تو عکس‌نوشتِ ۱۳۸۸ تعریف می‌کنم قصه‌شونو. اتفاقا امشب بعدِ ده سال یهو یادشون افتادم و اینستا رو زیر و رو کردم و بالاخره یکیشونو پیدا کردم. مهرداد ارشد برق علم و صنعت بود و ازدواج کرده بود. اون یکی رو پیدا نکردم.
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
یعنی حتی تنها به گفتن پیش‌دانشگاهی هم اکتفا نکردی و داشتی همه چیز رو می‌گذاشتی کف دست راننده:-)))
منم فقط دوران راهنمایی با دوست‌هام می‌گفتیم: تا ابد دوست می‌مونیم:| ولی نموندیم:| دبیرستان انگار هممون می‌دونستیم راه‌مون به یه نحوی از هم جداست!
پاسخ:
آخه تابستون بود و لازم دونستم توضیح بدم چرا دارم اون موقع سال می‌رم مدرسه :))
خدایی این چه قولایی بود به هم می‌دادیم...
فقط تا سه دبستان شیفت مقابل دخترا بودن بعد کلا از هم جدا شدیم ، دخترا این ور شهر پسرا اون ور زنگ‌ها آخر دخترا جوری تعطیل می‌شد که رسیدن به خونه تازه ما مدرسه زنگ خونه می‌خورد.
یک لحظه دلم رفت پیش اون لحظات تلخ و شیرین و استرس و نمره و این حرف ها.
الان از دوست‌تون مریم بی‌خبرین؟
خیلی خوبه آدم دوستی داشته باشه از اون قدیما تا حالا، بعد بشینن یه روز باهم صحبت کنن از گردش ایام از چرخش روزگار بگن...



پاسخ:
پاسخ سؤالتون اینجاست:
هووووم
چه غریب،خوب هم رو ببینین دیگه!
ما هم همچین دوستی داشتیم، نمی‌دونم همه اینجورین یا نه ولی وقتی ازدواج می‌کنن و با شدت بیشتر وقتی بچه‌دار می‌شن دیگه اون آدم سابق نمی‌شن.
پاسخ:
پارسال یه بار این تلاشو کردم در رابطه با سهیلا. دیدمش. ولی قرارمون بیشتر به سکوت و دیگه چه خبر گذشت (پست ۱۲۷۸). سهیلا صمیمی‌ترین دوست دوران دبیرستانم بود. اول و دوم ابتدائی هم باهم بودیم. تا اواسط فصل سوم وبلاگم بود و پستامو می‌خوند. اصلا موقع تولد وبلاگم حضور داشت تو سایت مدرسه. صمیمی‌تر از مریم. پدرش هم‌کلاسی دانشگاهی بابا بود. سهیلا همهٔ رازهای زندگیمو می‌دونست. تهران که رفتم، اون تبریز بود. زنگ می‌زدیم ساعت‌ها باهم تلفنی حرف می‌زدیم. ساعت‌ها چت می‌کردیم. ولی به‌مرور زمان ارتباطمون کمرنگ شد. از دورهمیِ تیرماه امسال با دوستای لیسانسم هم نگم که اوضاع همین بود. و حتی با دوستای ارشدم. دنیاهامون فرق داره. برای همین حرف مشترکی نداریم بزنیم باهم.
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۲:۰۲ פـریـر بانو
ما راهنمایی که بودیم یه طرف حیاط مدرسه‌امون با استخر دیوار به دیوار بود و یه طرف دیگه‌اش که طولانی‌تر بود با زندان شهر! :|
یه دیوار داشت به چه بلندیییی! روش هم کلی میله و نمی‌دونم از این سیخ‌سیخی‌ها بود. واسه همین کلا مشکل توپ نداشتیم. :))
یه برجک‌طوری هم بود گوشهٔ دیوار که گاهی سرباز می‌ایستاد اونجا و وقتی اون بود مدیرمون عین عقاب بالاسرمون بود مبادا بچه‌ها شیطنت کنن. :))
پاسخ:
من اگه جای تو بودم سر کلاس استرس می‌گرفتم که الان یکی از زندانیا با قاشق زمینو می‌کنه تونل می‌زنه می‌رسه به کلاس ما :))
کاش زاویهٔ دید اون سرباز رو هم می‌دونستیم. مدرسهٔ دخترانه، از نگاه سربازِ نگهبانِ روی برجک.
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۲:۰۸ آرزو ﴿ッ﴾
باحال بود خاطرۀ دری که بستی :))
پاسخ:
من توی هر مقطعی از تحصیلم یه همچین درگیریایی با مدیر یا ناظممون داشتم. اینه که الان وقتی بهشون می‌اندیشم می‌بینم یا ازشون خوشم نمیاد، یا بدم میاد، یا متنفرم :))
سلام. با این پستت منم یاد دوستای صمیمیم افتادم که دیگه حرفی باهاشون ندارم و صمیمی ترینشون که از دبیرستان تا دانشگاه باهم بودیم هم اسم شما بود. ما هم تقریبا 10 ساله فقط دوبار در سال تبریک تولد میگیم. امسال من یادم شد تبریک بگم و متعاقبا اونم تبریک نگفت امروز با پست شما تصمیم دارم بهش زنگ بزنم.( تعجب کردم ناظم یک بچه 7 ساله رو اونطوری تهدید کرده)
پاسخ:
سلام. زنگ نزنی هم طوری نمیشه. من چند سالی میشه که اصراری به تحکیم روابطم با کسی ندارم. معتقدم اگه به هم نیاز داشتیم دوست می‌موندیم. حالا که نموندیم ینی نیاز نداریم به هم. یادمه یه بار یه پستی نوشتم با عنوانِ تا نداره. از دوستیایی نوشته بودم که تاریخ انقضا ندارن. الان که داشتم مرورش می‌کردم دیدم حرفام چقدر مسخره و مضحک بوده. اتفافا تا داشت و اون موقع تاریخ انقضاش نرسیده بود هنوز. الانم این قابلیتو دارم که یه پست بنویسم با عنوانِ همهٔ رفاقتا تاریخ انقضا دارن. عمداً لینک ندادم، چون به قدر کفایت برای خودم تلخ بود مرورش؛ دیگه بقیه مرورش نکنن.

تهدید که چیزی نیست. من از نسلی‌ام که معلما و ناظما بچه‌ها رو می‌زدن حتی! منو نزده بودن، ولی صحنه‌های زدن رو دیده بودم و تو ناخودآگاهم ثبت شده متأسفانه. تو مدارس دخترونه کمتر و تو مدارس پسرونه بیشتر بود این روال. ولی اگه می‌زد هم جا داشت. چندصد نفرو پشت در کاشته بودم بالاخره :))
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۹:۴۶ مهتاب ‌‌
ما هم ابتدایی‌مون شیفتی بود و شیفت مقابل پسرونه. ولی خب از اون جا که کلا همیشه خیلی بچه مثبت بودم مطلقا خاطره‌ای یادم نیست از این وضعیت جز این که یه بار یکی از بچه‌ها روزنامه دیواری درست کرده بود، بعد پایینش به رسم اون موقع (نمی‌دونم الانم هست یا نه) نوشته بود «تهیه کننده: فلانی».
بعد شیفت بعدی پسرا اومده بودن زیر اسم دوستم نوشتن «کارگردان: بهمانی»(اسم یکی از خودشونو :دی)
پاسخ:
:)) ما روزنامه‌دیواری نداشتیم توی ابتدائی. ولی یه تابلوی اعلانات بود که اونجا عکسامونو می‌زدن. یادمه کلاس پنجم سر صف از دانش‌آموزای درسخون تقدیر کردن و عکسشونو گرفتن. بعد که من از اون مدرسه رفتم داداشم می‌گفت عکستو زدن رو اون تابلو. حیف که ندارمش نشونتون بدم.
۲۵ دی ۹۸ ، ۰۹:۵۲ صـــا لــحـــه
چقدر این خاطره‌ها قشنگ بود. منم یاد دوران قشنگ راهنمایی‌م افتادم.
منتها ما در جوار جمع مذکر سالم نبودیم. مدرسه ما جمع مذکر سالم و مونث سالمش با هم قاطی بود :)))
پاسخ:
واقعاً؟ چجوری قاطی بود؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۰ نیمچه مهندس ...
مال منم مثل صالحه بود.کل دوران ابتدایی و راهنمایی.جاهایی که جمعیت کم باشه این کارو میکنن.
پاسخ:
چه هیجان‌انگیز!!! :))
اون وقت دانشگاه ما درهای ورودی دخترا و پسرا رو هم جدا کرده بود. الان خبر ندارم چجوریه ولی یه مدت مضحکهٔ خاص و عام بودیم زین حیث!
پریروزم تو مسجد، تو مراسم یادبود دانشجوهای سقوط هواپیما عکس دخترا رو گذاشته بودن تو قسمت خواهران و عکس پسرا رو هم تو قسمت برادران. جدا کرده بودن.
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۲:۰۵ کوثر متقی
مدرسه کناری دبیرستانم، یه دبستان پسرونه بود ...یه بار یکیشون به دوستم که رفته بود بالای دیوار توپمونو بگیره گفته شماره بدم؟ بعدم گفته بود یه بار بزن قطع کن بعد دوباره بزن:)
پاسخ:
:)))))))))))) وای چه دورانی بود. یادش به خیر :دی
من که ابتدایی بودم مدرسه‌مون علاوه بر اول تا پنجم دختر، اول و دوم پسر هم می‌گرفت. وسط حیاط مدرسه‌مون یه تور والیبال بود که دخترها از اول تا پنجم باید یه سمت تور می‌بودن و پسرهای اول و دومی طرف دیگه. بعد جالب اینجا بود که آب‌خوری سمت دخترها بود و سرویس‌بهداشتی سمت پسرها. اگه می‌خواستی از امکانات سمت مخالف استفاده کنی باید تمام اعضا و جوارحت شهادت می‌داد و باید مثل فشنگ عمل می‌کردی که یه وقت صدای سوت نارنجی ناظم رو نشنوی.
حالا من اول و دومم علاوه بر دخترها با پسرهام بازی می‌کردم. یادمه یخ بازی(چیزی شبیه گرگ بازی :)) ) که بازی می‌کردیم تو مدرسه هر کی سعی می‌کرد طوری بازی کنه که سمت خودش یخ بزنه و منتظر باشه یکی آزادش کنه وگرنه اگر جای اشتباه یخ میزدی، کارت به کرام‌الکاتبین و ناظم و مدیر می‌رسید.
چه مشقت‌ها ...ما فقط کلاس اولی و دومی بودیم :/ حتی با پسرعمو و پسرهای همسایه حرف نمی‌زدیم انگار‌نه‌انگار که می‌شناسیم هم دیگه رو :/
الان ولی هم‌بازیامو می‌شناسم و تو خیابون به مامانم و دوستام نشونشون می‌دم ولی اونا فکر نکنم این چیزا یادشون بیاد. لامصب حافظه نیست که همه چیز با کیفیت فول اچ دی جلو چشممه.
پاسخ:
چه جالبن نظرات این پست! :)) 
وقتی گفتی یخ‌بازی اول فکر کردم برف و یخ سمت هم پرت می‌کردین
من هم‌بازی دختر هم نداشتم چه برسه پسر :((
:)) آره خیلی جالبن. می‌تونم صد تا دیگه کامنت بذارم. بعد من که از نظر تقسیم‌بندی جامعه منفی که نبودم هیچ، مثبتم نبودم. آخه بعدها فهمیدم مثبت‌ها بین خودشون یه چیزایی می‌گن ولی من :/ آره درسته من به قول خودشون پخمه بودم :)) یا شاید انسان پارینه سنگی. الان که که بزرگتر شدم درصدی از این پخمگی رو هم‌چنان حفظ کردم. حالا من اینطوری می‌گم باید از زاویه دید بقیه هم نگاه کرد. ما از اون لحظه که نافمونو بریدن، تبعیض هم شروع شد :))
+آره برف بازیم می‌کردیم اتفاقاً. چه کارایی. مثل اینکه من باید یه وبلاگ بزنم خاطرات و دوستیای بچگیمو بنویسم این‌طوری نمی‌شه :))
پاسخ:
بذار بذار، صد تا دیگه بذار. خیلی خوب بودن نظرات این پست. اصلاً کامنت به معنای واقعی کلمه بودن. همون چیزی بودن که سال‌ها! آرزوشو داشتم پای پستام باشن :))
من در طول دوازده سال تحصیلم توی مدرسه هیچ وقت نشنیدم کسی کسی رو پخمه و پاستوریزه و اینا خطاب کنه. خیلی دیگه اگه می‌خواستیم جناح‌بندی کنیم بچه‌ها رو به خرخون و غیرخرخون تقسیم می‌کردیم. من خرخون بودم متأسفانه :))
همین وبلاگ خودت خوبه که. تو همین بنویس خب.
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۸ حمید آبان
خاطرات بامزه ای بود، البته نوع روایت شما هم به مزه اش اضافه کرده بود :)
مدرسه ابتدایی ما هم چرخشی دو شیفته بود که شیفت مقابل دخترانه بود، راهنمایی ما هم چسبیده به راهنمایی دخترانه بود، ولی بقول شما مسئولین در این دو مقطع طوری برنامه ریزی میکردن که به هم برخورد نکنیم :))
اما دوران دبیرستان توی مسیر دائما برخورد داشتیم، چون تو یه محدوده نسبتا کوچیک چند تا مدرسه دخترانه بود که برای برگشتن به خونه تو مسیر ما قرار داشتن، و حسب شرایط سنی ممکن بود کسی رو که چند روز از کنارش رد شدی و شاااااید به خیالمون وقتی چشم تو چشم شدیم اون هم خوشش اومده، هزار جور حرف تو ذهنمون آماده میکردیم که چطور باب آشنایی رو باز کنیم، و این باب آشنایی هیچ وقت باز نمیشد، از بس که بچه مثبت بی عرضه بودیم (این افعال جمع صرفا جنبه زینت جمله داره ها، دارم خودمو میگم)!! :))
این حسی که حوزه امتحانیتون مدرسه راهنماییتون بود و تجربه کردید، من یک بار زمان انتخابات سال 88 دبیرستانمون رفتم (سال دوم دانشگاه بودم) و مدیرمون برخورد گرمی باهامون کرد و حس خوبی دریافت کردم از دیدن بعضی معلم هامون که هنوز اونجا بودن :)
پاسخ:
حیف که اون موقع وبلاگ نداشتم وگرنه پستای جالبی از آب درمیومدن پستای اون موقع‌م.
من فکر می‌کردم فقط مدرسۀ ما دوشیفتۀ دخترانه پسرانه بوده. به لطف این پست فهمیدم نه بابا، انقدرام خاص نبوده مدرسه‌م.
مدیر ما الان یه سوپر مارکت زده اون سر شهر. نزدیک خونۀ خاله‌م اینا. هر موقع می‌ریم خونه‌شون از توی ماشین سرمونو تکون می‌دیم یه سلامی عرض می‌کنیم بهش.
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۳:۳۶ حمید آبان
آهان اینم یادم رفت بگم :))
رقبای تحصیلی من تو دبستان بهرام بهارلو و حامد عالمی بودن (آخه خیر سرم درسم خوب بود و تا سوم راهنمایی شاگرد اول تا سوم بودم)!
رقبای راهنماییم رو چرا یادم نمیاد!! :(
رقبای دبیرستان هم طاهر و یوسف بودن :) که هنوزم باهاشون در ارتباطم و با طاهر رفاقت دیرینه 15 ساله دارم :)
این که میگم رقیب توی درس و نمره بود، اما بیرون زمین رفیق بودیم با هم :)
+ جقدر خاطرات زنده کرد این پست :) کلی حرف موند که نگفتم :)
پاسخ:
من تو ابتدائی که بیست بودم، بیست نفر دیگه هم بیست بودن و تقریباً گم بودم بینشون. رقیب نداشتم. راهنمایی هم جزو معمولی به بالاها بودم. نوزده و هفتاد هشتاد اینا. دبیرستان هم معمولی بودم. نوزده و نیم اینا. لیسانس هم معمولی به پایین بودم. تو شریف یه پریا داشتیم معدلش بیست بود. هر چی فکر می‌کردم نمی‌تونستم هضم و درک کنم یه آدم چطور می‌تونه همۀ درساش بیست باشه. خب بالاخره یکی دیجتالش خوبه آنالوگش متوسطه مخابراتش افتضاحه مثلا. ولی این از معارف و ادبیات تا الکترونیک و درسای اختیاری مدریریت و اقتصاد همه چیش بیست بود. همیشه دوست داشتم جای اون بودم. صرفاً چون معدلش رُند بود :))
ولی تو ارشد رقیب داشتم. عاطفه و معصومه و لادن رقبام بودن و همۀ چهار ترم معدلامون هی جابه‌جا شد و هر کدوم یه بار اولی و دومی و سومی بودن رو تجربه کردیم و تهش عاطفه اول موند و من سوم.
+ خیلی خوب بودن کامنتا. خیلی.
یه چیزی برام جالبه، چی میشه که جواب یه سوال که بله یا خیر هست رو توضیح میدیم، حالا کاری ندارم که تو کلا اشتباه زدی. همیشه این مدارس کنار هم رو هرچقدر هم محدود و مدیریت میکردن باز حرفاشون تو هم میچرخید، چون بالاخره دوتا اعجوبه بودن که با هم دوست شن و خبرا رو به هم برسونن. چندوقت پیش یه مسیری رو سوار خط واحد شدم، زمان تعطیلی شیفت بعدازظهر مدرسه بود، دخترا وپسرا حمله ور شدن سمت اتوبوس رو صندلی هم ننشستن سرپا با هم کل کل میکردن، عشوه میومدن، نیشگون میگرفتن با کیف همو میزدن خلاصه که اون هیجان نوجوونی رو قشنگ داشتن.
حالا فکر کن من راهنمایی بودم نمونه درس میخوندم وسط سال از اون مدرسه انتقالی گرفتم مدرسه هم گیر نمیومد اونوقت سال بابا تو یه دهاتی مدیر یه مدرسه مختلط بود با کادر آقا فقط دوتا معلم خانم داشتن، اونجا ثبت نام کردم، نصف سال باحالی بود.
یادداشتم تو کانال: من راهنمایی که بودم مدرسه نمونه درس میخوندم، اسفند ماه انتقالیم رو از اون مدرسه گرفتم، چون اونوقت سال دنبال مدرسه گشتن و جاافتادن سخت بود، مدرسه بابام که یه مدرسه مختلط بود ثبت نام کردم. مدرسه خوبی بود، معلم های خوب، دوستای خوب، فکر کنم همونجا بود که دوستی ها برام فارغ از جنسیت معنا پیدا کرد.
جدیدا یه پیج اینستا زدم با اسم و فامیلی خودم، بچه‌های اون مدرسه درخواست فالو دادن، الان یه علی نامی که درخواست فالو داده بود رو قبول کردم منم فالوش کردم. این بچه کی وقت کرد این همه بزرگ شه آخه؟!😳 هیچ شباهتی به اون پسرکوچولو خجالتی مهربون نداره.
با همه اشون عکس دارم، دختر و پسر از همه اشون بلندقدتر و سرزبون دارتر بودم. الان با دیدن عکساشون حیرت میکنم.
پاسخ:
من یه دوستی دارم که هر موقع حرف می‌زنیم باهم، همه چیو توضیح می‌دیم. بعد خنده‌مون می‌گیره که واقعاً لزومی به این همه توضیح نیستاااا ولی باز سری بعدی برای یه سؤال کوتاه باز کلی توضیح می‌دیم.
ما اون موقع در مواجهۀ نزدیک با پسرا خیلی مظلوم و ساکت بودیم. از این کارا نمی‌کردیم. من هنوزم عشوه و ناز بلد نیستم :|! برای همینه که الان نوجوان‌های فامیل رو درک نمی‌کنم. و ایضاً اون بچه‌های تو اتوبوسی که میگی رو.
منم وقتی اسم مهرداد رو از اینستا پیدا کردم دیدم تو بیوش نوشته ازدواج کرده این حسو داشتم که این بچه کی بزرگ شد که ازدواج کنه :))
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۷ دچارِ فیش‌نگار
من وقتی کنکور دادم
دانشکده مون مثل دبیرستان دخترانه بود
یعنی تقریبا حداقل سه چهارم هر کلاس و هر وردی دختر بودن


که پیش دانشگاهی هستید شما :))))))))))

پاسخ:
دختر بودن یا شبیه دخترا؟

واقعاً چرا با خودم فکر نکردم مقطع تحصیلیم به چه درد راننده می‌خوره و چرا به این نیاندیشیدم که راننده اصولاً مسیر براش مهمه :|
راستی این شیخنا شباهنگا یک جون تقدیم تو باد :))
پاسخ:
آره پیامش اومد. ببین قبلاً فقط پیام میومد که کیف پولت شارژ شد. ولی نمی‌دونم آپدیت جدیدشونه، روش جدیدشونه یا چیه که دو روزه علاوه بر پیام تو خودِ اپ، یه نوتیفیکیشن هم اون بالا میاره برام. بعد این نوتیفیکیشنه جایی ثبت نمیشه و همین که می‌خونی رد می‌کنی دیگه دود میشه میره هوا. چیزی که بده اینه که شمارۀ طرف رو (ینی شمارۀ شما رو) تو اون نوتیفه! می‌نویسه. دیروز که گوشیمو روشن کردم یهو چند تا نوتیفیکیشن (اه، این کلمه فارسیش چی میشه؟ املاش سخته خب) اومد که فلان شماره و فلان شماره و فلان شماره دعوتت رو لبیک گفتن. یه 913 بود، یه 914 که احتمالاً تو بودی و یه ایرانسل و یه 990 و چند تای دیگه که یادم نیست. بعد من داشتم از فضولی می‌مردم که این شماره‌ها مال کیه. اسم نداشت، ولی شیطونه می‌گفت ذخیره‌شون کن برو تلگرامشونو چک کن ببین اسمشون چیه :)) علی‌رغم اینکه از فضولی مردم، ولی حرف شیطونه رو گوش نکردم و نوتیفه رو رد کردم و الان دیگه شماره‌ها رو ندارم.
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۸ حامد سپهر
الان برا بچه های این دوره بهونه ایی برای فراموش کردن همدیگه وجود نداره چون اکثرشون موبایل و آیدی تلگرام و اینستای همدیگه رو دارن ولی زمان ما یه شماره واسه خونه دوستمون بود اونهم یا شماره ها عوض شده یا از اون محل رفتن و یا کلا از اون شهر رفتن من به عنوان کسی که دوران تحصیلم تو سه تا شهر بوده الان تقریبا از هیچکدومشون خبری ندارم بجز چند نفری که خیلی اتفاقی همدیگه رو دیدیم و شماره ردو بدل کردیم
ما هم زنجان که بودیم دوره‌ی راهنمایی مسیر مدرسه مون از جلوی دبیرستان دخترونه بود و معمولا اونا رو زودتر از ما تعطیل میکردن تا برخوردی باهم نداشته باشیم ولی بازم شیطنتهای زیادی میکردیم:))
منم هفته‌ی پیش از طریق لینکی که داده بودین ثبت نام کردم اجرتون با خدا
پاسخ:
من شمارۀ خونۀ همۀ دوستای راهنمایی رو گرفته بودم و دبیرستان که بودم هر سال، روز تولدشون زنگ می‌زدم. نامه اینا می‌فرستادیم برای هم. یه مدت که گذشت دیدم یکی شوهر کرده و خونه نیست و یکی شماره‌ش عوض شده بود و خلاصه دیگه پیگیری نکردم به ارتباطم ادامه ندادم. تقریباً به‌مرور زمان متوجه شدم حرف مشترکی باهاشون ندارم.
اجر شما هم با خدا. تصمیم دارم این سری یه چیزی بخرم ببرم سر خاک بین ملت پخش کنم خیرات اموات همه‌مون کنم.
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۵۲ نیمچه مهندس ...
برای من نرمال بود.حقیقتا دبیرستان و جدایی جنسیتی بود که عجیب بود.الان که دارم فکر میکنم تو دبستان که هیچ،حتی تو راهنمایی هم مسئولین مدرسه جدامون نمی کردن.منظورم اینه که نمی گفتن حرف نزنین یا با هم بازی نکنین.اما صف،سمت نشستن تو کلاس و توالت جدا بود.
دانشگاه که به قول تو درهای ورودی هم جدا بود.
پاسخ:
چه عجیب و جالب بودین شما :))
۲۵ دی ۹۸ ، ۱۶:۴۱ معلوم الحال
دم مسئولین گرم. انقدر تلاش کردن ما رو از هم جدا کنن، الان که میخوان ما رو با هم قاطی کنن ما دلمون نمیخواد :)
پاسخ:
آره. من که دیگه به این درجه از تعالی رسیدم که رسماً فرار می‌کنم ازتون :))
سلام آره اینجا هم سمپاد اینجوریه من فرزانگان یک میرم کنار هاشمی نژاد یکه خخخخ. یه چیز بامزه اینجا اینه برای المپیاد مثلا از مدال اورای سالای پیش میان بعد کلی از بچه ها بدون اینکه بخوان المپیاد بدن میرن سر کلاس میشینن چون مثلا از طرف خوششون اومده =))))
پاسخ:
سلام. 
معلمای المپیادی ما معمولاً دانشجو بودن و چهار پنج سال ازمون بزرگتر بودن. یه پسره بود برای المپیاد زیست میومد. بعد چون فامیلیش زندی بود و منم چون عاشق لطفعلی‌خان زند بودم، به بهانه‌های مختلف هی می‌رفتم کلاس تجربیا ببینم زندی چجوری درس میده :)) دیگه نگم برات که از اول دبیرستان تا خود پیش‌دانشگاهی تو کلاسای المپیاد ادبی شرکت کردم. فقط سوم دبیرستان آزمون داشتما؛ ولی هر سال تو کلاسا شرکت می‌کردم :دی یادش به‌خیر واقعاً
تموم رزومه ات رو واسه راننده گفتی که طویله نویس :-)))))
ولی من انقدر که با دوستای راهنماییم رفت و امد دارم، با دبیرستانیا نه!
پاسخ:
قبلاً فکر کنم یه بارم گفته بودم که دوستای راهنمایی من نصفشون با سهمیۀ روستایی از یکی از روستاهای اطراف میومدن که البته الان اونجا جزو تبریز شده. نصفشونم از مدارس غیرانتفاعیِ اومده بودن و پدر و مادر همه دکتر. شبیه هیچ کدومشون نبودم که دوست شم باهاشون. با این همه روز تولد همه‌شون زنگ می‌زدم خونه‌شون، برای همه‌شون نامه می‌نوشتم. ولی به‌مرور زمان، متوجه شدم حرف مشترکی نداریم واقعا. فکر کن خیلیاشون الان بچه‌هاشون مدرسه می‌رن و خیلیاشونم ایران نیستن. خبر دقیقی ندارم، ولی کلیتِ ماجرا اینه که همه‌جوره دوریم از هم.
مدرسه ابتدائی ما هم شیفت صبح دخترونه بود شیف عصر پسرونه بعد هر سال رو نیمکت بچه باهم دوست می‌شدن.
همیشه از یک عصر شروع می‌شد که یک پسر روی نیمکت می‌نوشت: «سلام نام من امید(یا هر چیز دیگری) است نام تو چیست؟» فردا صبح دختره می‌نوشت: «سلام نام من مریم (یا هر چیز دیگری) است.» عصر پسره می‌نوشت: «خانه‌ی ما فلان محله است خانه شما کجاست؟» فرداش دختره می‌نوشت: «نمی‌گویم کجاست.» :| پسره می‌نوشت: «فردا ظهر ساعت دوازده که تعطیل می‌شوید من کنار صندوق صدقه‌ می‌ایستم کفش کتانی سبز دارم برایم دست تکان بده.» و به همین ترتیب تا آخر سال تحصیلی کلی باهم چت می‌کردن! گاهی مرحله ناز کشیدن و اعتماد جلب کردن نزدیک دو سه هفته طول می‌کشید تا برسه به اون مرحله زنگ آخر و دست تکون دادن، ولی خب به هرحال می‌شد!
فقط مشکل این بود که سال بعد کلاس‌ها عوض می‌شد اینا همین‌دیگه رو گم می‌کردن برا همین اون قبلی رو فراموش می‌کردن و یه دوستی جدید شکل می‌گرفت!
پاسخ:
سلام بر دوستِ جدیدم :)
این اولین کامنتته ها؛ یادت نگه‌دار.
ببین من با این کامنتت دیشب یهو یه جوری خنده‌م گرفت که اهل منزل فکر کردن زده به سرم خل شدم :)) پرسیدن چی شده؟ اینی که نوشتی رو تعریف کردم دوباره دسته‌جمعی خندیدیم. کلاً نظرات این پست رو دوست داشتم. خیلی خوب بودن. 
حالا انقدر از نظرات این پست تعریف می‌کنم یکی میاد یه کامنت ضدحال می‌ذاره حالمو می‌گیره :))
۲۵ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۰ تسنیم ‌‌
آقا منم سه سال ابتدایی و دو سال راهنمایی، مدرسه مختلط درس خوندم. مثلا به سن تکلیف هم رسیده بودیما، ولی انقدر با هم جنگ و دعوا می‌کردیم :))) البته من زیاد نه، اگرم دعوا می‌کردم با کتاب لوله شده می‌زدم و کسی هم حق نداشت منو بزنه =)))
ولی همین که از مدرسه خارج می‌شدیم، عینهو نامحرمان هفت پشت غریبه، به هم نگاه هم نمی‌کردیم! یادمه یه بار یکی از هم‌کلاسی‌هامو به اسم شهاب، تو خیابون دیدم. کوله پشتش بود و ناگهان یه چسب ازش افتاد بیرون. نرفتم جلو بهش بگم چسبت افتاده. بابتش عذاب وجدان تحمل کردما، ولی نرفتم جلو :))) این همونی بود که با کتاب تو مدرسه می‌زدم تو سرش و قاه قاه می‌خندیدم :))
پاسخ:
وای وای وای گفتی کوله‌پشتی و صحنه‌ای که پشت سرش بودی و دل‌دل می‌کردی بهش بگی چسبت افتاده رو تصور کردم یاد یه خاطرۀ فوق‌العاده از دوران دانشجوییم افتادم. بذار اگه لینکشو پیدا نکردم دستی! تعریف می‌کنم اگه نه که لینک می‌دم :))

پیدا کردممممممممممممممم :))
بخون اینو:
۲۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۴۰ تسنیم ‌‌
آره من که خیلی کلنجار رفتم با خودم.

اون موقع‌ها "ته دلشه" رو "ته دلش ه" می‌نوشتی :))
پاسخ:
آره :)) وقتی پستای قدیمیمو می‌خونم حس دختری رو دارم که آلبوم عکس‌های مانتو اِپل‌دارشو ورق می‌زنه. نحوهٔ پست‌گذاری و سبک و لحن و رسم‌الخطِ دورهٔ مهندسیم مایهٔ آبروریزی و سرافکندگی الانمه :)) بعد از هر جمله یه اینتر می‌زدم، نیم‌فاصله رو هم که بلد نبودم و اصلاً نمی‌دونستم چنین پدیده‌ای وجود داره، یه چیزایی رو هم با اسپیس جدا می‌نوشتم که نباید. کلاً داغون بودم.
۲۶ دی ۹۸ ، ۱۶:۵۲ 🌌🌙 Callisto
چقد خوبین خودت و خاطراتت :))
پاسخ:
ممنون. شما هم خوبین :)
اقا خب بذار منم با جزئیات بیشتر تعریف کنم! خاطرات بقیه رو خوندم دلم خواست!
تا سوم دبستان توی مدرسه ای بودم که شیفت بعدیمون پسرونه بود. پسر دوست بابام یک سال بزرگتر بود، وقتی من تعطیل می شدم یا اونا تعطیل میشدن چشممون دنبال هم بود! یکی دو بارم دنبال هم کردیم توی حیاط :-))))))))) خیلی دوست دارم بدونم الان چکار میکنه؟ خبری ازش ندارم!
دوره راهنمایی هم سرویس نداشتم با دوستای صمیمیم تا ایستگاه اتوبوس می رفتیم و بعد من تنهایی سوار میشدم و اونام میرفتن خونه شون پیاده. کل این سه سال همیشه خدا یه پسر از رو به روی ما رد میشد که نمیدونستیم مال کدوم مدرسه است. دماغش بزرگ بود، یه بار دوستش صداش زد: امیدددد! مام واسش لقب گذاشته بودیم: دماغه ی امیدنیک :-))) تازه توی جغرافی خونده بودیم اخه! نگم برات که سال دیگه من مدرسه ام عوض شد و اون دو تا دوستم یه مدرسه دیگه رفتن. پسره رفته بود بهشون گفته بود دوست سومتون کو؟ من بخاطر اون راهمو هر روز عوض می کردم! :-))) دوستام محل نداده بودن. اون بیچاره ام انقدر گشته بود که دوم دبیرستان منو پیدا کرد. جو دبیرستانمون مذهبی بود شدید. توی ایستگاه اتوبوس واسم کادو فرستاد توسط یه دخترای سال بالایی! منم گذاشتم وسط پیاده رو کادو رو و گفتم نمیخوام :-)))))))
پاسخ:
پسره هم لابد رفته خونه‌شون آهنگِ هدیه رو وانکرده پس فرستادو گذاشته زار زار گریسته :دی
بذار فکر کنم ببینم خاطرهٔ مشابه دارم منم...
امممم آهان :))) خاطرهٔ وانتیه رو خوندی؟
+ عکس این پست رو سر فرصت باید دوباره آپلود کنم

خدااااا نسرین عالی بود غش کردم از خنده :-)))))))))))))
از تصور قیافت میمیرم از خنده
پاسخ:
نخند! همدلی کن باهام به جای تصور قیافه‌م :)) 
ببین من بعد این همه سال هنوز هر موقع یاد یارو می‌افتم خون جلوی چشامو می‌گیره قاطی می‌کنم و هنوز همچنان معتقدم خونش حلاله :)) 
وااااااای چجوری تونست آخه
سلام و درود دُردونه خانوم عزیز

الهی ک دختر دلت همیشه خوش باشه و لبهات همیشه خندون 😅
از بس خندیدم اشکم دراومد 😂🤣😂
خب مگه وانتی دل نداره خانوم ؟ 😄 خب بیچاره شاید با همون نگاه اول عاشق شده

امیدوارم از خنده ها و حرفام دلگیر نشی !
پاسخ:
سلام :))
ایشالا که همیشه دلت شاد و لبت خندون باشه.
یه وقتایی با خودم می‌گم کاش شمارهٔ پلاک وانتو برمی‌داشتم که الان به جای حرص خالی خوردن برم پدر پدر جدشو دربیارم :دی
سلام نسرین جان صبحت بخیر:)

سرماخوردم راسش همه نظرات بچه ها رو نخوندم ولی اون وانتی کنجکاو شدم لینکش گذاشتی الان خوندمش :(

واااای خودمو جات گذاشتم یه لحظه ازاین ادم های مریض زیادن منم وقتی یکی دنبالم بیوفته استرس بدی

میگیرم حالم بدمیشه اون لحظه کلا قفل میشم . ولی بعضیا اهل جیغ جیغ و سلیطه بازی ان ولی به نظرم

اونجور بیشتر ابروریزیه. ولی وقیح بود سکوتت دید همچین مواقع میرفتی جلو گوشیت درمی اوردی میگفتی

110 رو میگرفتی یا فوری میرفتی تو یک مغازه ای فروشگاهی به بهونه خربد میچرخیدی تا گم و گوربشه .

برامنم این اتفاق افتاد یارو پشت سرم هی زر زر میکرد دیدم دست بردارنیس تو شهرخودمونم نبودم تازه فوری

رفتم تو یک فروشگاه 3طبقه تا گم شد رفت .شانسه ما هس والا .خیلیااا ارایش زننده دارن و مچ پاشون پیدا و

مانتو کوتاه تنگ تا 8شب 9شب توشهرمون بیرونن .انوقت من دیگه جرات ندارم بیرون برم الان که هوا زودم

تاریک میشه . یبار اذر 94 بود تو کوچمون برگشتنی داشتم میرفتم خونه دیدم ازپشت سرم سایه افتاد

منم عادت نداشتم برگردم پشت سرم نگاه کنم کوچه سکوت مطلق یک عابرهم نبود حس ششمم به کار افتاد

ترسیدم ته دلم خالی شد قدمم تند کردم دیدم قدماش تند شد وااای نزدیک کوچمون که بن بست هست یهو

برگشتم دیدم پسره صورتش جلو رومه مشخص بود از این لات ها بود و دزد بود . فک کنم کیفم میخواست

ازپشت سرم بکشه .وااای قرمزشدم یهو باتمام وجودم جیغ زدماااا ازجیغ من عقب عقب رف برق همسایمون

دید که چراغشون روشنه من با قدرت دویدم و دستم گذاشتم رو ایفون .خیلیی بد بود :((
پاسخ:
اینم بخون. راجع به همین موضوعه:

اره بابا شماره پلاک و رنگ ماشین و برمیداشتی میدادی راهنمایی رانندگی یا میگفتی باسرعت فلان رانندگی

میکرد دربرابر اینجورادمای پرو ووقیح سکوتمون پروووترشون میکنه .
پاسخ:
رنگش سفید ولی شماره‌شو برنداشتم. بس که استرس داشتم و عصبانی بودم حواسم نرفت سمت شماره.
اونو خوندم ماها استرس میگیریم و حرص میخوریم و چیزی نمیگیم .ولی من مورد دیدم همون زنه از تاکسی پیاده

شده بود دیدم شلوغ شد و با کیف میزد توسرمرد وجیغ جیغ .اصن ربطی به پوشش نداره ادم مریض زیادهس تو

جامعه هرکار کنی باز کرمشون میریزن.
پاسخ:
آره :(
سلام @-@ میشه کمتر از دیجی خرید کنید -_- کار ما زیاد میشه آخه
راستی کتابی جزوه ای چیزی راجع به مکاتبات اداری یا ایمیل های سازمانی دارید معرفی کنید ممنون میشم
پاسخ:
سلام :)
عه، شما مأمور اونجایی؟ من یه بار مانتو گرفتم. بار دوم دو ماه بعد بود با اکانت مامانم یه مانتوی دیگه گرفتم. بعد که رفتم دم در بگیرم مامتو رو، مأموره گفت خانم فلانی؟ اسم مامانمو گفت. گفتم مامانمه. گفت می‌دونم شما بهمانی هستی. و اسم منو گفت :|

نه والا. اگه پیدا کردین به منم بدین. دیروز استادم ایمیل زده و جوابش اوکی باشه مرسی هست. ولی مجبورم بیست خط متن رسمی و اداری بنویسم که همین مضمون رو برسونم. 
نه مامور نیستم
خود دیجی کار میکنم
عی بابا فک کنم خارجیا دارن...
بخدا خودتون دیدین میگن عربا فلان عجما فلان کردا اینجوری ترکا اونجوری ک همه اش چرته ولی جدیدترین فیلم و خبرو اطلاعات به روز سریع زیرنویس عربیش میاد بیرون
ماهم مشغول ذهنیات پوسیده خودمون
ممنون
پاسخ:
پشتیبانی دیجی‌کالا خیلی خوبه. هر موقع تماس بگیری جواب میدن. از پشت همین تریبون از شما و همکاران محترم کمال تشکر رو دارم.

الان که اینو گفتین به رگ غیرت ایرانیم برخورد گفتم بذار بیشتر فکر کنم شاید باشه همچین کتابی. سه چهار تا کتاب داریم تو خونه که اسمشون نمونهٔ دادخواست و کیفرخواست و ایناست. بیشتر جنبهٔ حقوقی داره این نامه‌ها. برای نامه‌های اداری هم اینو پیدا کردم از گوگل:
عهههه
دست شما درد نکنه خیلی ممنون
پاسخ:
حالا اگه دیدین به درد نمی‌خوره گوگل رو بگردین. بازم هست.
۲۸ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۵ دچارِ فیش‌نگار
بیشتر دانشجوها دختر بودن
پاسخ:
دانشگاه‌ها و دانشکده‌های علوم انسانی اینجوری‌ان اغلب. بیشتر دخترن.
سلام میگم نسرین هنوزم مثل سابق و اون موقع ها تا 2شب 3شب بیدارهستی ؟؟به قول خودت جغدی هنوزم ؟

برای دکترا از کی شروع به خوندن کردی ازمونش تو اسفند هست .
پاسخ:
برای دکتری از سال ۹۳ که برای ارشد می‌خوندم شروع کردم به درس خوندن :| بعد ببین من خودمو مجبور نمی‌کنم کی بخوابم کی بیدار شم. هم قابلیت جغد بودن دارم هم قابلیت خروس شدن. هر موقع خوابم بیاد می‌خوابم هر موقع سیر شم بیدار میشم. پریروز حدودای یک خوابیدم و شش بیدار شدم و دیگه نخوابیدم. شب قبلشم قبل از یازده خوابیدم فکر کنم. دیشبم دو اینا خوابیدم و پنج بیدار شدم و تا هفت بیدار بودم. بعد حس کردم کافی نبوده، هفت تا یازده دوباره خوابیدم. کلا راجع به زمان خواب و روش درس خوندن از من مشاوره نگیر. چون نه خودم دوست دارم بدونم بقیه چجوری درس می‌خونن نه دوست دارم خودمو توضیح بدم و راهکار نشونِ بقیه بدم. همه که مثل هم نیستن. رشته‌ها هم متفاوته. میزان معلومات هم متفاوته. 

+ هر طوری خودت دلت می‌خواد درس بخون. به حرف بقیه و مشاورها هم گوش نده.
بله درسته هرکسی با شناختی که ازخودش داره بایدببینه چجوری میتونه درس بخونه :) میدونم چطوری هستی

مقید به برنامه ریزی وساعت خاص واینا نیستی این خیلی خوبه .منم برنامه ریزی نمیکنم اصلا بلدهم نیستم و

چون ممکنه مهمون بیاد یا مریض بشی یامشکلی پیش بیاد برنامه ریزی بی معنی هس.یکی عادت داره روزی 3

درس بخونه یکی یک کتاب رو تموم میکنه میره سراغ کتاب دیگه و..
پاسخ:
آره دیگه، بستگی به شرایط آدما داره. حالا اگه مهمون اومد یا مریض شدی، باید از تفریحت بزنی جبران کنی این زمان هدر رفته رو.
و امروز چهارشنبه است.
:)
پاسخ:
دیشب تصمیمم (برنامه‌م) عوض شد. می‌خوام بهمن‌ماه جمعه‌ها پست بذارم.
مهرماه شنبه و چهارشنبه، آبان چهارشنبه، آذر شنبه، دی چهارشنبه. بهمن هم جمعه. این‌جوری پست ۱۳۸۶ رو هم جمعه منتشر می‌کنم که هم سال تولد وبلاگمه هم روز تولد وبلاگم.
نسرین تو روحیه ات چجوریه ؟هنوزززم شناختی از روحیاتت و اخلاقات ندارم :) میخوام بدونم روحیه حساسی داری

یا سخت و قوی هسی
پاسخ:
نمی‌دونم والا
هم قوی هم حساس