پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

۱۸۷۴- روز سیزدهم رمضان: غریب

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۳۱ ق.ظ

دیشب (دوشنبه) به پیشنهاد اخوی بعد از افطار، خانوادگی رفتیم سینما برای دیدن فیلم غریب. این فیلم بخشی از فعالیت‌های شهید محمد بروجردی (با بازی بابک حمیدیان) در کردستان رو نشون می‌ده. به کارگردانی محمدحسین لطیفی و نویسندگی و تهیه‌کنندگی حامد عنقا، محصول سال ۱۴۰۱.



شبیه «منصور» و «موقعیت مهدی» بود. هر سۀ این فیلما رو اخیراً دیدم و دوست داشتم ولی اینو بیشتر دوست داشتم. موضوعش ناآرامی‌های منطقۀ کردستان بعد از انقلاب بود. سال ۱۳۵۸ احزاب کُرد از جمله کومله و دموکرات باعث ناآرامی و ناامنی در منطقه شده بودن. محمد بروجردی از طرف امام خمینی به‌عنوان فرمانده سپاه کردستان مأموریت داشته که اوضاع منطقه رو امن و آرام کنه. هر بار که این فیلما رو می‌بینم و با این آدما آشناتر می‌شم می‌گم چی می‌شد شهید نمی‌شدن و می‌موندن و کشورو اینا اداره می‌کردن نه یه مشت آدم بی‌خاصیت و بی‌لیاقت؟ همۀ کارها و حرف‌هاش تحسین‌برانگیز بود. چند جا سربازای خودشو بابت اشتباهاتشون توبیخ کرد، یه جا یکی از سربازا داشت بقیه رو به‌زور برای نماز صبح بلند می‌کرد که مثلاً دارم امربه‌معروف می‌کنم و مانعش شد، یه جا یکیشون به یه اعدامی لگد زد، به اعدامی گفت بیا تلافی کن. یه بارم درگیریا سمت مسجد بود و سربازاش شک داشتن داخل مسجد تیراندازی کنن. گفت فقط تو مسجدالحرام (که تو شهر مکه‌ست) نمیشه جنگید. ادای این الکی‌مذهبیا و متعصبا رو درنمیاورد. صبور و منطقی بود. لباساشم خیلی شیک بود و به لباس برادرا و بسیجیا و سپاهیا نمی‌خورد. وقتی هم شهید شد بیست‌ونه سالش بود (اینو بعد از فیلم گوگل کردم ببینم چند سالش بوده). از پنج، پنج می‌دم بهش. شعری که آخر فیلم از وحشی بافقی خوند هم قشنگ بود:


مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم

معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم...



و چقدر بلیتا گرون شده نسبت به مدت مشابه پارسال :|



اونایی که بلیتاشونو اینترنتی گرفته بودن اینجا باید چاپش می‌کردن. ولیکن جوهر نداشت و کاغذ خالی تحویلمون داد. رفتم از گیشه گرفتم :|



یه بار رفته بودیم توسکا شام بخوریم؛ تو منوشون ساندویچ تورنادو بود! اینم از گیشۀ سینما و فیلم تورنادو :|



سلفی خانوادگی، پای سفرۀ هفت‌سین سینما



از اونجایی که داشتم با شهید سلفی می‌گرفتم سعی کردم متین و متشخص وایستم. ولی انقدر اون چادرای آستین‌دار دانشجویی و کارمندی و خبرنگاری و ملی و فلان و بهمانو پوشیدم که طرز نگه‌داشتن این ساده‌های سنتی یادم رفته.


۲۷ نظر ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۶۲- روز اول رمضان (موضوع پست: از هر وری دری ۲۸)

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۰۰ ب.ظ

۱. تصمیم گرفتم ماه رمضون هر روز پست بذارم. پست روزانه، از هر وری دری. احتمالاً ظهر همین حدودها، شایدم زودتر. ولی بدون عکس. چون‌که پیکوفایل پیغام خطا میده موقع آپلود. دیروز به پشتیبانشونم پیام دادم ولی هنوز جواب ندادن. شاید بپرسید چرا جای دیگه مثلاً تو همین بیان آپلود نمی‌کنم؟ جوابم اینه که چون از اول همه چیو اونجا آپلود کردم و اگه بیام اینجا نایکدست میشه. ولی اگه درست نشه مجبورم بیام اینجا. سؤال منم اینه که آیا کسی هست که تونسته باشه در ده روز اخیر، چیزی تو پیکوفایل آپلود کنه؟ شاید مشکل از نام کاربری منه. چون با دستگاه‌های مختلف و مرورگر و آی‌پی‌های مختلف هم امتحان کردم و نشد. آیا کسی هست؟

۲. پارسال تو قرعه‌کشی ختم قرآن گروهی، واران یه کتاب هدیه گرفت به اسم ترجمۀ الغارات. هدیه‌شو هدیه کرد به من. به این صورت که به ارسال‌کنندۀ هدیه، نشونی خودشو نداد و ازم خواست من نشونی بدم که برسه دست من. منم آدرس خوابگاه دوستمو دادم و دوستم تحویل گرفت و بعداً رفتم ازش گرفتم. از پارسال تا حالا فرصت نکرده بودم برم سراغش. حدود سیصد صفحه‌ست. امسال تصمیم گرفتم هر روز ده صفحه‌شو بخونم. موضوعش سال‌های روایت‌نشده از حکومت حضرت علی علیه‌السلامه. اینکه چرا اسم کتاب، الغاراته رو تا امروز نمی‌دونستم. امروز وقتی مقدمه‌شو خوندم فهمیدم تو اون پنج سالی که حضرت علی حکومت کرده، نیمۀ دومش کسی حرفشو گوش نمی‌کرده و غارت‌های متعدد تو مناطق مختلف توسط معاویه صورت می‌گرفته. منظور از الغارات همین غارت‌هاست.

۳. امسال هم مثل سال‌های گذشته تو این ختم قرآن گروهی وبلاگی شرکت کردم. هر روز هر کدوم هر چقدر که بتونیم و بخوایم قرآن می‌خونیم تا آخر ماه رمضون. من گفتم هر روز یه جزء بدن بهم که تا آخر ماه سی جزء کامل بشه. برنامۀ هر روزو می‌ذارن کانال که بدونیم اون روز چی قراره بخونیم. امروز که روز اول باشه وقتی دیدم اسمم اوله و جزء اول رسیده به من خوشحال شدم. از این خوشحالیای الکی که دلیل منطقی نداره.

۴. نون‌خ ۴ اومد و من هنوز فرصت نکردم ۱ و ۲ و ۳شو ببینم. فرصت کنمم نمی‌بینم البته. طنز و کمدی سلیقه‌م نیست و موقع تماشای این تیپ سریالا خنده‌م نمیاد و عذاب وجدان می‌گیرم. احساس می‌کنم دارم زحمت کارگردان و بازیگران رو هدر می‌دم. حالا چرا هر سال دنبالش می‌کنم و به عالم و آدم خبر می‌دم؟ چون که خودمم نون‌خ هستم و همذات‌پنداری می‌کنم با اسمش ^-^ (ارجاع به بخش دوم پست ۱۵۵۹)

۵. این هفته دوتا فیلم دیدم. هر دو خوب بودن. برادران لیلا (۲۰۲۲، ایران) و تروا (۱۳۹۹، ایران). موضوع تروا شبیه موضوع سیانور بود. به دهۀ شصت و مجاهدین خلق و ترور مربوط بود. برادران لیلا هم قصۀ یه خونوادۀ بدبخت و احمق بود.

۶. من همیشه قبضا رو به‌موقع پرداخت می‌کنم و هر ماه هدیهٔ شتاب در پرداخت از همراه اول می‌گیرم. تکالیف و تمرینای درسیمم همیشه به‌قدری سریع تحویل می‌دادم که استادام به بقیه می‌گفتن موعد تحویل شما یه هفته بعد از اینکه ایشون تحویل بده هست. امسال تصمیم گرفتم همون‌قدر که برای ادارهٔ گاز و برق و آب و مخابرات و استادهام خوب بودم برای خدا هم خوب باشم و نمازامو نگه‌ندارم برای هر موقع که فلان کار و بهمان کارو انجام دادم. پارسال ماه رمضون به‌صورت آزمایشی این پروژهٔ نماز اول وقت رو انجام دادم و به‌واقع تجربهٔ سنگین و جالبی بود. مخصوصاً وقتایی که یادم می‌رفت و یهو که یادم می‌افتاد کارمو نصفه رها می‌کردم. امسالم می‌خوام تکرارش کنم و اگه تونستم ادامه بدم. البته هر هفته یکی دو بار به خودم آوانس دادم که سخت نشه. آوانس به معنی گذشت و اغماض در جریان کار با نادیده گرفتن مقرراته. همون ارفاق. یادمه زمان بلاگفا هم با دو نفر از خوانندگان وبلاگم سر نماز صبح شرط بستیم که هر کی باخت یادم نیست چی کار کنه. تا اون موقع نماز صبحامو معمولاً ظهر یا صبح بعد از طلوع می‌خوندم. یادم نیست سر چی شرط بستیم. وبلاگ‌ها و کامنت‌ها هم خیلی وقته از بین رفتن و نمی‌تونم چک کنم ببینم چه مرگمون بود که تصمیم گرفتیم نماز صبحامونو قضا نکنیم. ولی اون موقع هم مثل حالا هفته‌ای یکی دو بار و بعد هم ماهی سه چهار بار از این اغماض‌ها داشتم که کم‌کم عادت کردم و حالا سالی یه بارم نماز صبم قضا نمی‌شه به حول و قوۀ الهی و اون شرطی که یادم نیست چی بود.

۷. یکی از هم‌کلاسیام هر روز کارگاه زبان‌شناسی برگزار می‌کنه و منم به‌عنوان پشتیبان علمی و فنی همراهیش می‌کنم. امروز یه نکته ازش یاد گرفتم و اومدم به شما هم بگم. یکی از ابهام‌های معروف، آوردنِ «مثلِ» و «نیست» باهمه. مثلاً فلانی مثل تو خوشگل نیست. اینجا جمله ابهام داره و معلوم نیست تو خوشگلی و فلانی مثل تو نیست و زشته یا تو خوشگل نیستی و فلانی هم خوشگل نیست. یکی از راه‌های رفع این ابهام، آوردنِ «هم» هست. به این صورت که «فلانی هم مثل تو خوشگل نیست». این دیگه ابهام نداره و معنیش میشه هردوتون زشتید :|

۵ نظر ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۵۵- تبلیغ دیده‌ها و شنیده‌ها

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۰۰ ب.ظ

توجه: اکثر اینا رو دوستام معرفی کردن یا فرستادن، ولی من یادم نمیاد معرف هر کدومشون کی بوده. هر کدومو خواستید ببینید، اسمشو گوگل کنید و دانلود کنید. اگر پیدا نکردید بگید من لینک بدم.

توصیه: قبل از دیدن فیلم‌ها، خلاصه‌شو نخونید. قشنگیش به اون شوک و غافلگیری آخرشه و منم سعی می‌کنم طوری معرفی کنم که قصه لو نره.

هشدار: یه تعداد از فیلمای غیرایرانی که تو این پست اسمشونو میارم از اینایی هستن که صحنۀ خشن یا منکراتی دارن و نمیشه با خانواده یا بچه‌ها دید. ولی نسخۀ سانسورشده‌شون هم موجوده تو گوگل.


زندانیان. امریکایی. محصول ۲۰۱۳. موضوعش ناپدید شدن دوتا بچه و تلاش برای پیدا کردنشون بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم. توصیه می‌کنم بچه‌ها نبینن؛ چندتا سکانس خشن داشت.

نجات در کرنتن. نمی‌دونم برای کدوم کشور و چه سالیه. موضوعش پزشکی و نجاتِ جون یه بچه بود. من نسخۀ فارسی و سانسورشده‌شو دیدم و دوست داشتم.

هابیت ۱ و ۲ و ۳. طولانی بودن، ولی دوست داشتم. بعضی از دیالوگ‌هاش جالب بودن برام. مثلاً یه جایی (ساعت ۲:۲۴) اومده بودن ماهی‌گیرو بگیرن. اسمش براگا بود. گفتن براگا، تو بازداشتی. گفت به چه جرمی؟ گفتن هر جرمی که ارباب بگه.

تروی. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. بد نبود. قبلاً ژانر حماسی رو بیشتر دوست داشتم. حالا ولی درک نمی‌کردم چرا شخصیت‌ها افتادن به جون هم و همدیگه رو می‌کشن.

درخشش ابدی یک ذهن پاک. امریکایی. محصول ۲۰۰۴. موضوعش پاک کردن خاطراته. دوست داشتم.

ذهن زیبا. امریکایی. محصول ۲۰۰۱. عالی بود. هر توضیحی بدم داستان لو می‌ره. دوست داشتم.

زندگی زیباست. ایتالیایی. محصول ۱۹۹۷. عالی بود. یه پدر و پسر یهودی رو برده بودن اردوگاه کار اجباری و پدره سعی می‌کرد اون لحظات سخت رو برای پسرش شیرین کنه.

زندگی شگفت‌انگیز. امریکایی. محصول ۱۹۴۶. عالی بود. یه نفر می‌خواست خودکشی کنه و یکی بهش نشون داد اگه نباشه دنیا چه شکلی میشه.

زیبایی موازی. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. یه آقاهه دخترشو از دست داده بود و افسرده شده بود. بد نبود.

نیمه شب در پاریس. امریکایی اسپانیایی. محصول ۲۰۱۱. کمدی بود و موضوعش نویسندگی. دوست داشتم.

نیمۀ ماه مارس. امریکایی. محصول ۲۰۱۱. زیاد خوشم نیومد. به انتخابات مربوط بود.

سینما پارادیزو. ایتالیایی. محصول ۱۹۸۸. بد نبود. تو یه سکانس از فیلم دو نفر رفتن سرویس بهداشتی باهم صحبت کنن. یکی از دستشوییا فرنگی بود، کناریش از این ایرانیا بود. فکر نمی‌کردم تو ایتالیا از این دستشوییا پیدا بشه :))

جنگ سرد. لهستانی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. داستانشو نفهمیدم. به آواز و موسیقی ارتباط داشت و دوست نداشتم.

ستاره‌ای متولد شده است. امریکایی. محصول ۲۰۱۸. خوشم نیومد. موضوعش مشهور شدن یه خوانندۀ معمولی بود.

کازابلانکا. امریکایی. محصول ۱۹۴۲. خوشم نیومد. نفهمیدم منظور فیلمو. به جنگ جهانی و عشق و اینا پرداخته بود.

وداع. امریکایی. محصول ۲۰۱۹. راجع به یه خانوادۀ چینی بود که بچه‌ها و نوه‌ها مهاجرت کرده بودن امریکا و مادربزرگشون مریض بود و برگشته بودن چین ببیننش قبل از مرگ. خوشم نیومد.

انیمیشن موانا. امریکایی. محصول ۲۰۱۶. خوب بود.

لامینور. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. فقط می‌تونم بگم از داریوش مهرجویی و اون بازیگرها انتظار فیلم به این مزخرفی و سبُکی و سخیفی نداشتم. ینی هر چی از مصنوعی و شعاری و مسخره بودن دیالوگاش بگم کم گفتم. نبینید.

شنای پروانه. ایرانی. محصول ۱۳۹۸. دردناک بود و عالی. از پنج، پنج می‌دم. ببینید.

مرگ یزدگرد. نمایشنامۀ بهرام بیضایی. محصول ۱۳۵۸. اولین نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد حجاب نداشتن بازیگراش بود. موضوعش جالب نبود برام. نمی‌دونم کی معرفی کرده بود که ببینم و چرا باید می‌دیدم.

مستند مهره‌های وارونه. راجع به تشیع انگلیسی و فیلم‌های اسلامی که انگلیسی‌ها ساختن تا بین شیعه و سنی تفرقه بندازن و چهرۀ اسلام، به‌ویژه شیعه رو بد نشون بدن بود. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود.

مستند مادرم بلوط. به کارگردانی محمود رحمانی. اینو سال‌ها پیش یکی از خوانندگان وبلاگم که الان اسمش خاطرم نیست فرستاده بود. موضوعش محیط‌زیست و سدسازیه. محتواش برای من تازگی داشت و مفید بود. به گویش محلی بود و زیرنویس داشت.

برنامهٔ مجازیست. قسمت ۱۲ از فصل دوم. مهمان برنامه منصوره مصطفی‌زاده بود. موضوع برنامه به ماهایی که تو فضای مجازی هستیم و بلاگریم و تولید محتوا! می‌کنیم مربوط بود.

مستند ادواردو آنیلی. در مورد یه آقای ایتالیایی مسلمان که مرگش مشکوک بود.

مستند اهرام مصر. راجع به نحوۀ ساختن اهرام مصر بود.

مستند بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم. در مورد نادر ابراهیمی بود و مطالبش برای من تازگی داشت و مفید بود.

محرمانه خانوادگی با موضوع ازدواج دانشجویی. طنز و کاریکاتورهاشو دوست داشتم.

پادکست روان‌آزار درون 

پادکست تصمیمات سال جدید. محمدرضا شعبانعلی. تهران پادکست.


یه سری سخنرانی هم داشتم با موضوع ازدواج موفق و بایدها و نبایدهای زندگی مشترک. یادم نیست کی معرفشون کرده بود و از کجا دانلودشون کرده بودم ولی یکیشون مربوط به شریف بود و حدس می‌زنم از کانال دانشگاه برداشته باشم. طرف داشت تو یکی از سالن‌های شریف برای شریفیا صحبت می‌کرد. اسم فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. موقع گوش کردن حس کردم دوتا آدم متفاوت دارن سخنرانی می‌کنن. هر دو داشتن در مورد زندگی مشترک حرف می‌زدن و اسمشون فرهنگ بود ولی گفتمان متفاوتی داشتن. جزئیات فایلا رو گوگل کردم و متوجه شدم سخنران یه سریاشون فرهنگ هلاکویی و یه سریاشون شاهین فرهنگه. اعتراف می‌کنم تا حالا فکر می‌کردم اینا یه نفرن و همۀ فایلا رو فرهنگ ذخیره کرده بودم. توصیه می‌کنم؟ نمی‌دونم. من خودم خیلی اهل مشاوره و این‌جور سخنرانیا نیستم ولی کمابیش موافق بودم با حرفاشون. برای اینکه تو زندگیتون پیاده‌شون کنید به‌نظرم باید خیلی قوی باشید که بتونید در برابر تفکرات اشتباه اطرافیانتون مقاومت کنید و این کارها رو انجام بدید یا ندید.

هفت قسمت سخنرانی انگیزشی با عنوان دهِ نمک از محمود معظمی در مورد موفقیت. اهل این‌جور سخنرانیا نیستم و بازم یادم نیست کی فرستاده بود برام.

یه سری سخنرانی مذهبی هم بود از آقای پناهیان و قرائتی که موقعیت مکانیشون مسجد دانشگاه و مخاطبشون دانشجوها بودن. نکتۀ جالب توجه زیاد داشت و فرصت نکردم یادداشت کنم. ولی سه موردش یادم موند. یه نکته راجع به لباس کار گفتن که گویا حدیث و روایت داریم که تنگ باشه و دست‌وپاگیر نباشه. مثال هم زد که با عبا و قبا نمیشه کار فنی کرد. ذهنم رفت سمت کارگاه عمومی ترم اول کارشناسی که بعضیا چادرشونو درنمی‌آوردن موقع کار با اره و جوش و اینا. یه چیزی هم راجع به روزه گفت که جالب بود. اینکه حتی ماه رمضون هم دارالضیافۀ اگر اشتباه نکنم امام حسن برپا بود برای مسافرها و اونایی که نمی‌تونستن روزه بگیرن. اونجا غذا می‌دادن بهشون. یاد بسته شدن رستورانا موقع ماه رمضون افتادم. یه جمله هم گفتن که خوشم اومد. اینکه حدیث داریم کارتو درست و به بهترین شکل ممکنش انجام بده. حتی قبر هم می‌خوای بکَنی درست بکَن. قبر چیزیه که وقتی کندی چند دقیقهٔ دیگه پر میشه. منظورش این بود که حتی این کار رو هم درست انجام بده و نگو اینکه قراره پر بشه پس کیفیت کارم مهم نیست.


فیلم علف‌زار (ایرانی، ۱۴۰۰) رو هم دیدم. 

۵۵ نظر ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۸۴۷- تبلیغات

يكشنبه, ۱۱ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۵۹ ب.ظ

یه فولدر و فهرست بلندبالا دارم مخصوص فیلم‌ها و انیمیشن‌ها و دوره‌های آموزشی و سخنرانی‌ها و مستندها و سریال‌هایی که دیگران معرفی کردن یا خودم پیداشون کردم و گذاشتم سر فرصت برم سراغشون. این چند روز سرم به نسبت روزهای قبل خلوت‌تر بود و اینا رو دیدم:

۱. انیمیشن غارنشینان (کرودز، ۲۰۱۳). یادم نمیاد چه کسی معرفیش کرده بود و از کجا و چرا دانلودش کرده بودم. در کل بد نبود و دوست داشتم. البته Inside out رو بیشتر از این دوست داشتم و همیشه انیمیشنا رو با Inside out مقایسه می‌کنم. به پای اون نمی‌رسید، ولی توصیه می‌کنم.

۲. دورۀ آموزش زبان ترکی آذربایجانی (لهجۀ تبریز) که چند سال پیش، از فرادرس گرفته بودم و ندیده بودمش. و چون ندیده بودم، به کسی توصیه‌ش نمی‌کردم تا ببینم و مطمئن شم خوبه. مدرسش دکترای مهندسی برقه و نگران بودم تخصص مرتبط نداشتنش کارو خراب کنه، ولی اشکال و ایراد خاصی ندیدم و نکات مقدماتی رو توی بیست قسمت (در مجموع: شش ساعت) خوب پوشش داده بود و توصیه می‌کنم. از این به بعد هم هر کی بگه می‌خوام ترکی یادم بگیرم ارجاعش می‌دم به همین دورۀ آموزشی. 

اینم لینکش: https://faradars.org/courses/fvrtrk101-basic-turkish-language

۳. بعضی از قسمت‌های برنامۀ کتاب‌باز سروش صحت هم تو این فولدر بود. قسمت ۳۷ و ۴۹ که مهمان برنامه مجتبی شکوری بود رو دوست داشتم و دیدنشو توصیه می‌کنم. بقیۀ قسمتا رو هنوز ندیدم که توصیه کنم.

۴. بیست سی قسمت ویدئوی کوتاهِ انیمیشن‌طور با محتوای اقتصادی که پنج شش سال پیش یه جایی به اسم اندیشکده شاخص تولیدشون کرده بود. راجع به بانک و پول و مالیات و خمس و نذر و یه همچین مسائلیه. یه کانال تلگرامی هم به همین اسم و با آدرس andishkadehshakhes_ir@ دارن که عضوش نیستم ولی مطالبش مفیده و در کل دوست داشتم. اینم توصیه می‌کنم.

۵. ده دوازده قسمت از یه برنامه‌ای به اسم چهل چراغ هم تو این فولدر بود که یادم نمیاد چه کسی بهم معرفیشون کرده بود و از کجا دانلودشون کردم. قبل از دیدن، گوگل کردم و فهمیدم محتوای مناسبتی داره و چند سال پیش، ماه محرم پخش شده. مهمانان برنامه، آدمایی بودن که کارهاشون مرتبط با عاشورا و امام حسین بوده. کارگردان، بازیگر، نویسنده، شاعر، نقاش، آهنگساز و... . اگه اهلش هستید، اینم توصیه می‌کنم.

۶. کلی فیلم امریکایی هم داشتم که دوتاشو که قبلاً هم دیده بودم ولی چون دوست داشتم دوباره ببینم نگهشون داشته بودم، دوباره دیدم. دیدم و پاک کردم. هنوز آلیس (۲۰۱۴)، پروفسور و مرد دیوانه (۲۰۱۹). شخصیت اول هنوز آلیس، یه استاد زبان‌شناسی بود که داشت حافظه‌شو از دست می‌داد. موضوع پروفسور و مرد دیوانه هم تألیف فرهنگ انگلیسی آکسفورد بود. 

۷. چندتا فیلم ایرانی که سه‌تاشو بیشتر از بقیه دوست داشتم: نَفَس (۱۳۹۴)، رخ دیوانه (۱۳۹۳)، بارکد (۱۳۹۴). که اینا رم یادم نیست کی معرفی کرده بود بهم. نفس رو بیشتر از بقیه دوست داشتم و توصیه می‌کنم. پرسه در مه (۱۳۸۸) و پل چوبی (۱۳۹۲) و آرایش غلیظ (۱۳۹۲) و سربه‌مهر (۱۳۹۱) و دینامیت (۱۴۰۰) رو هم دیدم و همچنان نمی‌دونم تو این فولدر چی کار می‌کردن و کی گفته بود ببینم. دیدم و پاک کردم.

۸. یه فیلم هندی با زیرنویس فارسی هم داشتم به اسم رئیس (۲۰۱۷) که نقش اولش شاهرخ خان بود و موضوع، قاچاق مشروب و الکل. یه پلیس وظیفه‌شناس هم تو قصه بود که نمی‌ذاشت اینا راحت کارشونو بکنن. نکتۀ جالب توجه برای من اونجا بود که اینا تو منطقۀ مسلمان‌نشین بودن و عاشورا و عید قربان و اینا هم داشتن و مراسم مذهبیشونم نشون می‌داد. البته چند برابر سکانس مذهبی، رقص هندی داشت. در کل نفهمیدم چرا نمی‌فهمن کارشون غلطه. یادم هم نمیاد چرا و کِی و به توصیۀ کی دانلودش کرده بودم ببینم. سکانس آخرشم خیلی هندی بود. خیلی هم طولانی بود. سه ساعت اینا طول کشید. چاییاشونم شبیه نسکافه بود. انگار توش شیر می‌ریختن به جای آب جوش. تأثیری که این فیلم تو ذهن من گذاشت به این صورت بود که شبش خواب می‌دیدم تو مدرسۀ دوران راهنماییمم و سلمان خان استاد راهنما یا داور یه پایان‌نامه‌ست و اومده مدرسه‌مون و بهم میگه برم چایی بیارم. منم رفتم پی چایی و چند ساعت طول کشید تا با خانمی که گویا مستخدم مدرسه بود چایو پاک کنیم و بشوریم و بذاریم دم بکشه. تو ذهنم فرایند چای دم کردن و برنج دم کردن قاطی شده بود و تو قابلمه داشتیم چایی درست می‌کردیم و من همه‌ش نگران بودم که سلمان خان بدون چایی مونده. در کل دیدن این فیلمو توصیه نمی‌کنم.


- فعلاً همینا رو دیدم و بعد از دیدن پاکشون کردم که هاردم یه نفس راحت بکشه (به‌جز دورۀ آموزشی ترکی. اونو پاک نکردم). هنوز صد گیگِ دیگه مونده که اونا رم ایشالا سر فرصت بررسیشون می‌کنم و میام به سمع و نظرتون می‌رسونم.

۲۲ نظر ۱۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۵۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۶۴- موقعیت مهدی

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ

چند روز پیش رفتیم فیلم «موقعیت مهدی» رو دیدیم. منظور از مهدی، شهید مهدی باکری هست. فیلم به زبان ترکی با لهجهٔ ارومیه بود. چون که شهید باکری ارومیه‌ای بود. ولی من تفاوت چندانی بین لهجۀ خودمون و چیزی که می‌شنیدم حس نکردم. شاید ترک‌های بقیۀ شهرها تفاوت رو حس کنن. زیرنویس فارسی داشت و حین تماشا، ترجمه و زیرنویسشم چک می‌کردم و با آنچه می‌شنیدم تطبیق می‌دادم. یه جاهایی آنچنان که باید و شاید خوب ترجمه نکرده بودن اصطلاحات ترکی رو. البته بهشون حق می‌دم و ترجمه کلاً کار سختیه. از پنج، ۴.۷۵ می‌دم. اون بیست‌وپنج‌صدمم به‌خاطر زیرنویس کم می‌کنم، که به‌نظرم حرفه‌ای و دقیق نبود و نیم‌فاصله رو هم رعایت نکرده بودن. هادی حجازی‌فر و برادرش وحید حجازی‌فر نقش شهید مهدی باکری و حمید باکری رو بازی کرده بودن و تو جشنوارهٔ فیلم فجر هم سیمرغ گرفته این فیلم. اینکه دو نفر که برادرن و شبیهن نقش دوتا برادرو بازی کنن برام جالب بود. ترک بودنشونم کارو طبیعی از آب درآورده بود. یکی از نقدهایی که به فیلم شده بود این بود که چرا قصه‌ش نقطۀ آغاز و پایان نداره و هفت تیکه‌ست. مثلاً بیست دقیقه راجع به خواستگاری و ازدواجش بود، بیست دقیقه راجع شهید شدن برادرش و... که به‌نظرم اینم یه‌جور سبکه و ایرادی بهش وارد نیست. البته پایانش این بود که شهید شد. بعضی سکانس‌هاش خیلی تأثیرگذار و به‌فکرفروبرنده بود و بعضی جاهاشم بامزه بود. مثلاً نحوۀ خواستگاری و صحبت کردنش با خانومش موقع عقد جالب بود. سکانسِ لبِ کارون و زمزمه کردنِ آهنگ لب کارون چه گلبارونو دوست داشتم. اونجا که بین جنازۀ برادرش و بقیه فرق نذاشت هم دوست داشتم. سکانس جمع کردن گلوله‌ها از روی زمین و گذاشتنشون تو جیب سربازها در شرایطی که مهمات نداشتن هم تأثیرگذار بود. بعد از فیلمم اولین چیزی که گوگل کردم «مهدی باکری» بود و بعدشم لینک به لینک رسیدم به خاطرات همسرش و خواهرش و صحبتای برادرزاده‌هاش آسیه و احسان، که خیلی دلم می‌خواست بدونم بچه‌های شهدا تهش چی می‌شن. نکتۀ جالب توجه این گوگل کردنام سن مهدی و حمید بود که تقریباً هم‌سن‌وسال من بودن و حتی کوچیکتر. مهدی ۳۳ به دنیا اومده و سال ۶۳ به‌عنوان یه فرمانده شهید شده و حمید ۳۴ به دنیا اومده و ۵۵ رفته ترکیه و لبنان و سوریه برای آموزش‌های نظامی و بعدشم برای تحصیل رفته آلمان و فرانسه و بعد انقلابم برگشته ایران و جنگ و سال ۶۲ هم شهید شده. اون سکانسی که به‌خاطر سابقهٔ فعالیت حمید باکری تو تیم مجاهدین، توبه‌نامه داده بودن امضا کنه تفکربرانگیز بود. و در پایان هم احساس شرمندگی کردم در مقابل همهٔ اونایی که جونشونو پای دفاع از کشور گذاشتن و جلوی دشمن وایستادن و حالا همون کشور افتاده دست یه عده که از دشمن بدترن. 

۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۲۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1763- CODA

سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

اولین مواجهه‌م با زبان اشاره برمی‌گرده به بهمن دو سال پیش که ازم خواستن برای کارگاه زبان اشاره پوستر درست کنم. پوسترو درست کردم و خودمم شرکت کردم. دومین مواجهه‌م مهر پارسال، وقتی بود که استاد یکی از درس‌ها موضوعاتی رو تعیین کرده بود که هر کس راجع به اون‌ها یک جلسه صحبت کنه. موضوع ارائۀ من Sign Language Typology بود. قرار بود مقاله‌ای که نویسنده‌هاش خانم Ulrike Zeshan (متولد آلمان) و آقای Nick Palfreyman بودو ارائه بدم. سومین مواجهه‌م هم آذر پارسال تو هفتۀ پژوهش بود. من مجری کارگاهی بودم که ارائه‌دهنده‌ش ناشنوا بود. تجربۀ جالبی بود. تنها راه ارتباطیم باهاش این بود که بنویسم و بخونه و بنویسه و بخونم. البته مترجم زبان اشاره هم داشتیم و یه جاهایی لازم می‌شد که حرفمو بگم تا با اشاره به اون ارائه‌دهنده منتقل کنه و اشاره‌های اونو ترجمه کنه برام.

این هفته فیلم کُدا (کودا) رو دیدم. یه فیلم امریکایی کمدی-درام که ۲۰۲۱ تولید و منتشر شده و ۲۰۲۲ هم اسکار گرفته. کودا مخفف Child of Deaf Adults هست. بچه‌هایی که خودشون شنوا هستن و پدر و مادر ناشنوا دارن. دوتا پادکست هم راجع به همین بچه‌ها گوش دادم از رادیو مرز و راوی. یکی از پادکستا راجع به زندگی مترجم همون کارگاهی بود که تو هفتۀ پژوهش مجریش بودم. حرفاش برام تازگی داشت و جالب بود. تو جلسۀ دفاع دکتری اون دانشجوی ناشنوا که خانواده‌شم ناشنوا هستن و رساله‌ش در مورد زبان اشاره بود و پارسال تو هفتۀ پژوهش برامون کارگاه گذاشت هم شرکت کردم. دفاعش حضوری بود (تو امریکا:|) ولی تو اینستا به‌صورت زنده! هم می‌شد دنبال کرد جلسه رو.

از پنج، ۴.۸۹ می‌دم به فیلم. تو نسخهٔ یک‌ونیم‌ساعته که من دیدم به جز دوتا دیالوگ کوتاه که شاید نشه جلوی خانواده شنید، بقیۀ فیلمو می‌شه جلوی خانواده دید. ولی نسخهٔ یک ساعت و پنجاه دقیقه‌ایشو نمیشه. یه فیلم خانوادگیه و محوریتش ارج نهادن به مقام شامخ خانواده! و فداکاری این نوع بچه‌ها برای اعضای خانواده‌شونه. کاراکتر موردعلاقه‌م تو این فیلم، آقای وی، معلم موسیقی دختره بود. یه جای فیلم خندیدم و دو جاش (دقیقۀ هفتاد و سکانس پایانی) متأثر شدم و نزدیک بود گریه کنم. خنده‌م برای اون سکانسی بود که دختره با هم‌کلاسی پسرش (هم‌کلاسی‌ای که پسر بود نه هم‌کلاسیِ فرزندِ پسرش!) داشت تمرین می‌کرد یه آهنگیو دوتایی بخونن. معلمشون (همون آقای وی) به‌اجبار تو یه گروه انداخته بودشون. روبه‌روی هم وایستاده بودن و چون نمی‌دونستن موقع آواز خوندن کجای صورت همدیگه رو نگاه کنن، پشت به هم کردن و روبه‌دیوار آوازشونو تمرین کردن. با این مشکلِ کجا رو نگاه کردن موقع حرف زدن بسی بسیار هم‌ذات‌پنداری کردم. همیشه یکی از معضلاتم موقع ارائه ارتباط چشمی با مخاطبم بود. هیچ وقت نتونستم تو چشم بعضی از آدما زل بزنم و خیره بشم. هر بارم سعی کردم این کارو انجام بدم انرژیم کامل تخلیه شد. که خدا رو شکر این ارائه‌های مجازی و وبینارها مشکلمو حل کردن. این هم‌گروهی اجباری هم منو یاد آزمایشگاه فیزیک ترم اول کارشناسی انداخت که تعداد دخترا و پسرا فرد بود و همه دوتادوتا با همجنسشون هم‌گروه شدن و مسئول آزمایشگاه نمی‌دونم چه قابلیت‌هایی رو در من دید که با یه پسره همگروهم کرد و منم روشنفکربازی درآوردم و چیزی نگفتم. که البته خدا رو شکر اون هم‌گروهم هم ید طولایی در پیچوندن کلاسا داشت و معمولاً با غیبت و تأخیر حضور به هم می‌رسوند و اتفاقاً جلسۀ اول هم نیومده بود. وقتی هم میومد، حین انجام آزمایش در و دیوارو نگاه می‌کردیم و موقع حرف زدن سقفو! جالبه با اینکه هم‌دوره‌ای و هم‌رشته‌ای بودیم هیچ وقت تو دانشکده نمی‌دیدمش و اسمشم یادم رفته. قیافه‌شم که ندیدم یادم بمونه و هر کجا هست موفق و مؤید باشه :|

اگه روحیۀ دوران دبیرستانو داشتم که هر چند وقت یه بار به الفبای یه زبان جدید ناخنک می‌زدم و یهو به سرم می‌زد در بُحبوحۀ امتحانات و کنکور، میخی و پهلوی و اوستایی و کره‌ای و اینا یاد بگیرم و کتیبه‌های باستانی رو رمزگشایی کنم، سراغ زبان اشاره هم می‌رفتم و یاد می‌گرفتم. ولی نیستم تو اون حال و هوا.


+ عید سعید فطرتونم مبارک باشه :)

۱۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۰:۲۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۷۵۰- سال اسب‌های پیش‌کشی و نطلبیده

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

پارسال زمستون رفتم تهران برای تسویه‌حساب با فرهنگستان و تکمیل فرایند ثبت‌نام دکتری در دانشگاه جدید. وقتی کارام تموم شد و داشتم برمی‌گشتم خونه، یه عکس از وضعیتم پست کردم و سحر فهمید که تهرانم. پیام داد که چرا خبر ندادی که ببینیم همو؟ گفتم هنوز بلیت نگرفتم اگه وقتت آزاده بیا شریف. اومد، ولی راهش ندادن داخل دانشگاه. رفتیم پارک طرشت. همون نزدیکیا بود. داشتیم راجع به درس و دانشگاه حرف می‌زدیم که یهو از کیفش یه چیزی درآورد گرفت سمتم. گفت می‌دونستم که نوشت‌افزار و تقویم دوست داری؛ برات پلنر (دفتر برنامه‌ریزی) و شمع گرفتم. جمله‌ش شبیه این بود که بگی می‌دونستم که فسنجون دوست داری، برات قرمه‌سبزی درست کردم. دستورِ دندون اسب پیش‌کشی رو نمی‌شمرن تو مغزم فعال شد و با ذوق شمع و پلنر قشنگمو گرفتم و گفتم بیا صفحۀ اولشو همین‌جا پر کنیم. نذاشتم بفهمه که من از دفتر برنامه‌ریزی خوشم نمیاد و ترجیح می‌دم برنامه‌هام مستقل از زمان تو ذهنم باشن نه روی کاغذ. باید علامت می‌زدم که اون روز چند لیوان آب خوردم و چند ساعت ورزش کردم و چقدر خرج کردم. یه قسمت به اسم شکرگزاری هم داشت. و چندتا شکلک که احساسات اون روزم رو نشون می‌دادن. خوشحال و خسته رو علامت زدم. تو بخش اهداف و کارهای روزانه نوشتم صحافی پایان‌نامه، گرفتن و تحویل دادن مدرک ارشد و تحویل دادن کارت دانشجویی سابق و گرفتن کارت دانشجویی جدید و دیدن سحر. تو قسمت یادداشت‌ها ازش خواستم چند خط یادگاری برام بنویسه. اون پایین یه جایی هم گذاشته بودن برای نوشتنِ جملۀ روز. گفتم اونم تو بنویس. نوشت «سخت بود ولی ما تونستیم». راستشو بخواید من از این جمله‌های انگیزشی هم خوشم نمیاد. بعد از اون روز دیگه چیزی توش ننوشتم، ولی جلوی چشم گذاشتمش که هر روز ببینم و یادم نره که هنوز کسایی رو دارم که دوستم دارن. دوستایی که حتی اگه بلد نباشن چجوری، ولی سعی می‌کنن خوشحالم کنن.



روزای آخر سال دنبال سررسید بودم. همۀ مغازه‌های شهرو زیرورو کرده بودم که اونی که به دلم می‌شینه رو پیدا کنم. پاپکو و سیب و قدیما رو نشون کرده بودم و هنوز تصمیم نگرفته بودم که کدومشونو بگیرم. رنگ کاغذش، اندازه‌ش، وزنش، محتواش، طرح جلدش، قشنگیش و حتی فونتش برام مهم بود و من با دقت اینا رو بررسی می‌کردم ببینم کدومشون به معیارهام نزدیک‌تره. دم تحویل سال برادرم با یه سررسید ساده با جلد شکلاتی بی‌هیچ طرح و نقش و نگاری اومد خونه و گفت اینو برای تو گرفتم. صفحۀ اولشم برات یادگاری نوشتم. چون که سررسید دوست داری. من هیچ، من نگاه بودم که آخه اینا چرا قبل از خرید این اسب‌های پیش‌کششون مشورت نمی‌کنن با آدم :|

حالا هر روز توی این سررسید بی‌نقش‌ونگار جدیدم چند خط از کارهایی که کردم (و نه کارهایی که قراره بکنم) رو می‌نویسم. مثلاً تو صفحۀ بیست‌ودوم فروردینش نوشته‌ام تا لنگ ظهر خوابیدم، عصر فیلم «دینامیت» و «پروفسور و مرد دیوانه» رو دیدم و شب «منصور» رو. تماشای هر سه توصیه می‌شود.

+ می‌گن آب نطلبیده مراده. شمع و پلنر و سررسید و آب‌هلوی نطلبیده چی؟ اونا هم مرادن یا فقط آب؟

۹ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۹۹- دُژَم

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۳۹ ق.ظ

دُژَم یعنی کسی که هم‌زمان خشمگین و غمگینه. امشب خانۀ پدری فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‌کنندگی کیانوش عیاری محصول سال ۱۳۸۹ (که بارها اکران و توقیف و رفع توقیف شد) رو دیدیم. تأثیرگذار بود. داستانش تکراری، اما شیوۀ پرداختن به موضوع جدید بود. هر بار که پدر خانواده از لابه‌لای آجرهای زیرزمین خونه تاب‌بازی کردن نوه‌شو نگاه می‌کرد زمان چند سال جلو می‌رفت و وضعیت زنان و دختران کمی، فقط کمی، بهتر می‌شد. اما احساسم بعد از دیدن این فیلم دژم بودنه. خشمگین و غمگین.

اگر تو فیلمی که آذرماه دیدیم مشت‌مشت خاک رو بر سر اغلب مسئولین کردم و حرص خوردم، این بار اون خاک‌ها رو بر سر مردانِ ظاهراً متعصب و الکی غیرتی سرزمینم می‌کنم که معنی و مفهوم درست تعصب و غیرت و آبرو رو متوجه نشدن. کوچک‌مغزهای بی‌شعور.

۹ نظر ۲۷ دی ۰۰ ، ۰۴:۳۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۷۴- دیدن این فیلم جرم است

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۰ ق.ظ

امشب خانوادگی فیلمی که دیدنش جرم بود رو دیدیم. اسم فیلم همین بود. دیدن این فیلم جرم است. ولی ما دیدیم و دوست داشتیم. من از پنج بهش پنج می‌دم. تولید سال نودوهفت‌هشته ولی یکی دو سالی طول کشیده تا مجوز اکران بگیره. ژانر سیاسی داره و درون‌مایه‌ش بی‌عدالتی و پارتی‌بازی و بی‌شعوری مسئولینه. موضوع برای بیننده کاملاً ملموسه، ولی قصه یه جوری نوشته شده که تا سکانس پایانی نمی‌تونستی حدس بزنی ته قصه چی میشه. همهٔ اون یک‌ونیم ساعتی که حرص خوردم به اون چند ثانیهٔ پایانیش در. در واقع اون یک‌ونیم ساعتی که با هر سکانس و با هر دیالوگش خاک بر سر اغلب مسئولین کردم و حرص خوردم و غصه خوردم و نگران بودم یکی اون وسط بمیره خونش بیافته گردن این بچه یه طرف، این سکانس پایانی که با دیدنش دلم کمی تا قسمتی، و نه به‌طور کامل خنک شد هم یه طرف.

پیشنهاد می‌کنم ببینید اگر ندیدید. و چون نمی‌خوام داستانو لو بدم بیشتر از این توضیح نمی‌دم.

پست روی انتشار خودکار نیست و من الان خواب نیستم. در حال حاضر ساعت سه‌ونیم بامداده و من خوابم نمیاد. از صبح علی‌الطلوع هم بیدارم.

۱۴ نظر ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۶۴- خورشید

شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۱۲ ق.ظ

دیشب با خانواده فیلم خورشید به کارگردانی مجید مجیدی رو دیدم. قبلاً که کرونا نبود و سینماها رونق داشتن، هر چند وقت یه بار با خانواده یا دوستام می‌رفتم سینما. آخرین بیلیت سینمایی هم که گرفته بودم و موند و سوخت برای اسفند ۹۸ بود. فکر می‌کردم قراره برم تهران و سینما رم مثل آش علی‌بابای میدان توحید گنجونده بودم تو برنامه‌م. که کرونا آمد و همۀ فرضیه‌ها ریخت به هم. این دو سال که سینماها تعطیل بود خودمون تو خونه سینمای خانگی درست می‌کردیم. فیلم خوبی بود؛ داستانشو دوست داشتم. و از نویسنده و کارگردان بابت ساخت سه دقیقۀ پایانیش بیشتر ممنونم. قصه‌ش تلخ بود و می‌تونستن قصه رو تو همون دقیقۀ سه دقیقه مونده به آخر تموم کنن و کام بیننده رو تلخ‌تر کنن. تو همون نقطه هم می‌تونست قصه تموم بشه. ولی خوشحالم که این کارو نکردن. من یا فیلم نمی‌بینم یا فیلم درست و درمون که اسکاری، تندیسی، نخل طلایی، سیمرغ بلورینی چیزی گرفته باشه می‌بینم که دیدنش ارزش وقتی که می‌ذارمو داشته باشه. و اثرگذار باشه و شده برای حتی چند دقیقه به فکر کردن وادارم کنه. این از اون فیلما بود. چند ماه پیشم شنای پروانه رو دیدیم. قبل اونم متری شش‌ونیم و مغزهای کوچک زنگ‌زده و عیدم اتفاقی پای تلویزیون نشسته بودم یدو رو دیدم. اونم دوست داشتم. سریالا رم اگه بخوام ببینم صبر می‌کنم تموم بشن و یهو یه جا ببینم. یه قسمت یه قسمت دیدن و منتظر قسمت بعدی موندنو دوست ندارم.

دو سال پیش تو یه مسابقۀ کتاب‌خوانی یه ماه اشتراک فیلمو برنده شدم و هنوز که هنوزه استفاده‌ش نکردم. فیلماشو دوست ندارم. به دلم نمی‌شینه قصه‌هاش. من عمیق دوست دارم. فیلم و سریال عمیق پیشنهاد بدید بهم. داخلی و خارجی فرقی نمی‌کنه؛ مهم اون فکریه که پشت فیلمه. اونه که برام مهمه.

۳۲ نظر ۲۹ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۰۳- از هر وری دری ۴

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

بیر. خبر جدید و هیجان‌انگیز اینکه دندونِ چپِ پایینِ شمارۀ شِشَم هم شکست و شنبه باید زنگ بزنم یه وقتی بگیرم برم درستش کنم. دوتای قبلی هر کدوم پونصد تومن شد هزینۀ ترمیمش. اینم احتمالاً همین حدودها باشه. دیشب وقتی بیسکویت می‌خوردم شکست.

ایکی. اون کارگاه هوش مصنوعی یادتونه؟ شرکت برای عموم آزاد بود، ولی باید رزومه‌مونو می‌فرستادیم و اگه سابقه و علاقه‌مون مرتبط با کارگاه بود لینک کارگاهو می‌فرستادن. امروز روز اول کارگاه بود و تا دیشب منتظر لینک بودم و نفرستادن. اطلاعیه‌شو همکارم فرستاده بود و قرار بود یه چیزایی یاد بگیرم و تو طرحمون اجرا کنم. بهش گفتم لینکه رو دریافت نکردم. تعجب کرد. ولی به‌نظرم اگه انتخابشون اصولی بوده و واقعاً رزومه‌ها رو بررسی کردن، اشکالی نداره. بالاخره ظرفیت محدوده و نمیشه با قطعیت گفت من مناسب‌ترین فرد بودم.

اوچ. امروز تولد مریمه. چند روز پیشم تولد نرگس بود. به همین بهانه ظهر تماس تصویری گرفتیم و یک‌ونیم ساعتی گروهی باهم حرف زدیم. صحبتامون در تکمیل مباحث تماس قبلی بود. تو تماس گروهی قبلی نتایج کنکور دکتری من و کنکور کارشناسی برادر نگار اعلام نشده بود و نرگس و نگار از پروپوزال‌هاشون دفاع نکرده بودن. پروندۀ اینا رو بستیم و از مباحث جدیدی که بهش پرداختیم قانون منع تردد ساعت نُهِ شب به بعد و گرونی و خرید اینترنتی و مسافرت و مهمونی و کرونا و بسته بودن کتابخونه‌ها و نیاز مبرم من به یه سری کتاب بود که تجدید چاپ هم نمیشن بخرم. حتماً باید برم امانت بگیرم و هر بارم زنگ می‌زنم می‌گن بخش امانت تعطیله. میان‌ترما هم دارن شروع می‌شن. راجع به هیئت‌علمی شدن خودمون و دوستامون هم صحبت کردیم. قرار شد هر کدوم به جایی رسیدیم دست بقیه رو هم بگیریم همون‌جا بند کنیم.

اوچ‌یاریم. بعیده شما این دوتا کتابی که می‌خوامو داشته باشید، ولی اسمشون اینه: معناکاوی فرهاد ساسانی و از فلسفه به زبان‌شناسی چپمن ترجمۀ حسین صافی.

دُرد. نرگس گفت تو پست یلدای سال نود، اونجا که گفته بودم ما از واحد ۷۴ رفتیم و نگار و نرگس و فاطمه و فروغ اومدن رو تصحیح کنم. درستش این بود که نگار و نرگس و منیژه و زهرا و لاله و یه نرگس دیگه اومدن. بعداً منیژه و زهرا و لاله و اون یکی نرگس رفتن و فروغ و فاطمه و بهاره به جاشون اومدن. منم رفتم اون جمله رو تصحیح کردم و گفتم بیام بهتون اطلاع بدم که یه وقت داده‌های ناصحیح بهتون نداده باشم :دی

بِش. سیم‌کارت مریم رایتله. بهش گفتم ستاره ۲۳۲ مربع رو بزن هدیۀ تولدتو بگیر از رایتل. نمی‌دونست همچین کدی وجود داره. زد و دو گیگ اینترنت گرفت. گفتم به شما هم بگم، شاید برای شما هم اتفاق بیافتد.

آلتی. اون استادمون بود که ازش راضی نبودیم و نامه نوشتیم عوضش کنن؛ یادتونه؟ گفته بودیم تخصصش مرتبط به دانشکدۀ ما نیست و یکیو بیارید که باهاش تفهیم و تفاهم داشته باشیم. قبول نکردن و گفتن کسی تو دانشکدۀ خودتون همچین چیزایی رو بلد نیست که یادتون بده. من پیشنهاد دادم همین دانشجوهای پارسال و پیارسال دانشکده‌مون که این درسو گذروندن بیان تدریس کنن. ولی گویا هیچ کدوم انقدر مسلط یا علاقه‌مند به تدریس نبودن. با هم‌کلاسیم قرار گذاشتیم امسال این درسو خوب یاد بگیریم بعداً خودمون داوطلب بشیم برای تدریس تو دانشکده‌مون. این‌جوری دیگه استادی که تخصص مکانیک یا شیمی داره به دانشجوهای زبان‌شناسی روش تحقیق یاد نمیده. البته امیدوارم در آینده دانشجوهای منم نرن نامه بزنن که این استاد تخصصش برقه و تفهیم و تفاهم نداریم :))

یِدّی. یه سریالی هست به اسم بیگانه‌ای با من است که هر شب شبکۀ دو پخش میشه. من این سریالو می‌شنوم. ینی تلویزیونمون همین‌جوری که روشنه و مامان و بابا می‌بینن، منم از تو اتاقم می‌شنوم. دیشب برف میومد و کلاً تلویزیون به هم ریخت و از اون سکانس که این دختره که خودشو جای یکی دیگه جا زده گفت می‌خواد ادامۀ تحصیل بده قطع شد. بعد من دیشب خواب می‌دیدم این اومده دانشگاه و به یکی از استادهای رشتۀ پزشکی بیست تومن (دویست ریال) پول داد و یه پایان‌نامۀ آماده گرفت و رفت دفاع کنه. منم داشتم حرص می‌خوردم که فردا این دکتر بشه با کدوم سواد قراره نسخه بنویسه برای مردم. در ادامۀ خوابم رفتم به اون سایت کارگاه هوش مصنوعی و دیدم نیازی به لینک ورود نبوده و فایل‌ها رو گذاشتن برای دانلود. روی دکمۀ پلی کلیک کردم ببینم که بیدار شدم و فهمیدم ای بابا خواب موندم و به تماس تصویری تولد مریم نرسیدم. ولی این خواب موندنم هم جزو خواب بود و من هنوز خواب بودم و خواب می‌دیدم که خواب موندم. بیدار که شدم همچنان حرص می‌خوردم چجوری بعضیا مقاله و پایان‌نامه می‌خرن و چرا اصلاً کسی باید باشه که به اینا این چیزا رو بفروشه که اینا هم بتونن بخرن.

۱۸ نظر ۰۴ دی ۹۹ ، ۱۷:۳۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آخر هفته رفتیم سینما. ماجرای نیمروز؛ رد خون. این فیلم اتفاقات سال ۶۷ و بلاهایی که اون سال سر مردم اومده رو به تصویر کشیده بود. من نقد فیلم بلد نیستم، فیلم‌بینِ حرفه‌ای هم نیستم و راجع به بازی‌ها و گریم و صحنه و کارگردانی نظری ندارم. ولی قصه، قصۀ پرغصه‌ای بود. واقعی بودنِ این قصه‌ها بیشتر اذیتم می‌کنه. باور اینکه اون اتفاقات تخیلی نیستند و تجربه شده‌اند برام سخته. و همیشه از اینکه سی چهل سال دیرتر از اون آدما به دنیا اومدم خدا رو شکر می‌کنم. تو این فیلما دو چیز همیشه برام عجیب بوده. یک اینکه آدما چجوری به مرحله‌ای می‌رسن که اسلحه می‌گیرن سمت یه آدم بی‌دفاع و حق حیات ر‌و ازش می‌گیرن و دو اینکه آدما چجوری به مرحله‌ای می‌رسن که جونشون که به‌نظرم عزیزترین دارایی و سرمایه برای زندگی کردنه می‌گیرن کف دستشون می‌رن جلوی گلولۀ همونایی که به اون مرحله رسیدن و اسلحه گرفتن سمت آدمای بی‌دفاع، که از آدمای بی‌دفاع دفاع کنن. این قصۀ جنگ تو هر نقطه از جهان و هر موقع از تاریخ که باشه برام عجیب و نامأنوسه. درک نمی‌کنم که چرا. هر بار که این صحنه‌ها رو می‌بینم یاد اون آیۀ سورۀ بقره می‌افتم که فرشته‌ها از خدا پرسیده بودن آیا در زمین کسانى را قرار می‌دهی که فساد می‌کنند و خون‌ها مى‌ریزند؟ مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ؟ خدا هم گفته بود من چیزهایى می‌دانم که شما نمی‌دانید. خدایا، من هم نمی‌دانم اون چیزها رو.

+ یاد این پستم که تو کربلا نوشتم افتادم. اولین بارم بود از نزدیک جنگو لمس می‌کردم.

***

لابه‌لای پستام سایت‌ها و اپلیکیشن‌های زیادی رو تا حالا معرفی کردم. امروزم می‌خوام با سایت کتاب‌پلاس آشناتون کنم. یه سایتیه که یه سری کتاب از یه سری انتشاراتی معرفی می‌کنه. و ملت راجع به کتاب‌ها نظر میدن. مسابقه و جایزه هم داره. الان یه مسابقه داره به اسم مهرآبان. یکی از دوستام اول مهر منو دعوت کرد و از اون موقع هر شب داریم به ده تا سؤال اطلاعات عمومی جواب می‌دیم و گاهی هم راجع به کتابا نظر می‌دیم و امتیاز می‌گیریم. من چرا کسی رو دعوت نکردم؟ دعوت کردم. همون شب که خودم عضو شدم به یکی دو نفر از دوستام گفتم. یه سریاشون گفتن وااای تو وقتتو با این چیزا تلف می‌کنی؟ تو باید در حال شکافتن اتم باشی و این کارا چیه و منم دیگه به کسی پیشنهاد نکردم. اصلاً هر چی رقیب توی مسابقه کمتر بهتر :))

یکی از سؤالای مسابقه این بود که به گفتۀ پلوتارک اسکندر اسم چند تا شهرو به اسکندریه تغییر داده؟ که خب نمی‌دونستم. سی ثانیه بیشتر هم فرصت نیست گوگلو بگردم. سی ثانیه که هیچ، به‌نظرم سی سال هم گوگلو زیرورو می‌کردم پیدا نمی‌کردم جوابو. چون هر چند وقت یه بار سؤال تکراری میده، تصمیم گرفتم هر بار یکی از گزینه‌ها رو شانسی بزنم و بالاخره امشب گزینۀ بیش از هفتاد شهر درست از آب درومد. ولی در کل به‌نظرم اسکندر کار جالبی نکرده. اون موقع یه وقت می‌خواستیم بلیت بگیریم بریم اسکندریه باید مختصات می‌دادیم که سایت علی‌بابا یا کارمند آژانسی که رفتیم ازش بلیت بخریم بفهمه کدوم اسکندریه مدّنظره. این لینک مسابقه است. این لینک انتشارات مرواریده، این لینک انتشارات ققنوسه، این لینک انتشارات کوله‌پشتیه، اینم لینک انتشارات نیستان. جشنواره‌ها و جوایزشون جداست. مثلاً انتشارات نیستان بن کتاب و سفر زیارتی جایزه میده، اون یکیا جایزه‌شون نقدی و بن کتابه. جایزۀ ویژۀ همه‌شونم ps4 هست :|

بعد تو همین سایته، یه کتاب شعر هست به اسم ناشیانه دوستت دارم. من وقتی دیدمش از اسمش خیلی خوشم اومد. همه هم نظر داده بودن که کتاب خوبیه و احسنت بر قلم توانای نویسنده‌ش. اسم کتابو گوگل کردم و یکی دو نمونه شعرو تو بخش معرفی کتاب آورد برام. حالا چون همه‌شو نخوندم نمی‌تونم راجع به کل کتاب که ۳۸ تا شعره نظر بدم، ولی راجع به همین یکی دو تا شعر که می‌تونم؟ پس رفتم بخش نظرات کتاب‌پلاس و نوشتم هنوز همۀ کتاب رو نخوندم، ولی چند تا شعری که به‌صورت پراکنده از این مجموعه خوندم باب میل و طبعم نبود و دوست نداشتم. البته یه چند تا بیت خوب هم بود بینشون که خوشم اومد ولی در کل دوست نداشتم. و هزار امتیاز کسب نمودم. پس وقتی نظر می‌دید، صادقانه نظر خودتونو بیان کنید. نگاه نکنید ببینید بقیه چی گفتن. یه بار بیشترم نمیشه نظر داد. این‌جوری نیست که هی نظر بدی هی هزار امتیاز بگیری. نمی‌دونم نفر اول و آخر مسابقه تا امروز امتیازشون چقدره ولی من با بیست‌هزار امتیاز که تو این یه ماه جمع کردم رتبه‌م حدوداً شونزده هفدهه. دوستم هم با پنج‌هزار امتیاز رتبه‌ش چهل‌وچهاره. اینم اون دو تا قطعه‌ای که تو معرفی کتاب بودن:

دلتنگم و تنهایم و نامیزانم، مانند هویج، بی سروسامانم، باید که خودت مرا بگیری امسال، چون فهمیده قضیه را مامانم.

ای که خوش‌لهجه و خوش‌خُلقی و خوش‌سیمایی، حیف باشد که مجرد تویی و بی‌ماییبه خدایی که تویی بنده بُگزیدۀ او، من دلت را ببرم عاقبت از یک جاییبنی آدم اگر اعضای تن یکدگرند، تو فقط در نظر من همۀ اعضاییای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر، در همه دیر مغان نیست چو من شیداییآبغوره شده محصول دو چشمم، اما، نفس نبض مرا باز تو می‌افزایی، نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی، بپزم آش به دیگی و سپس حلوایی. دخترم گریه نکن مرد ندارد ارزش؛ گفت این را سر نذری تو، یک بابایی. من ولی پاسخ او یک‌تنه خالی بستم؛ که تو تا آخر این هفته خودت می‌آیی. این دروغ الکی را تو خودت راست بکن، روی حسم نزنی مرحمت دمپایی. عشق این است اگر، خاک‌به‌سر من شده‌ام؛ آه اگر از پس امروز بُود فردایی.

+ موقع تایپِ شمارۀ عنوان پست‌ها، دوستای متولد اون سال رو به خاطر میارم. البته سال تولد خیلیا رو نمی‌دونم و خیلیاتونو نتونستم به خاطر بیارم. موقع نوشتن ۱۳۶۹، مگی و بانوچه اومدن به ذهنم. که یکی منو یاد رنگ پرتقالی می‌ندازه و یکی رنگ بنفش رو برام تداعی می‌کنه.

+ هشتِ هشتِ نودوهشت. داریم چمدونامونو می‌بندیم بریم زیارت امام هشتم. خاطرات سفرو کم‌کم می‌نویسم چهارشنبۀ بعدی منتشر کنم ایشالا. ازم بخواین به نیابت از شما یه کاری انجام بدم اونجا. دعایی بخونم، سوره‌ای، نمازی، ذکری، تسبیحی، زیارتی، چیزی. دیگه انتخاب با شماست؛ من نائب‌الزیاره‌ام :)

+ چهارشنبه، ۹۸/۸/۱۵: به‌دلیل سرماخوردگی، عدم دسترسی به لپ‌تاپ و اینترنت فعلا قادر به نوشتن پست بعد نیستم.

+ جمعه، ۹۸/۸/۱۷، ساعت ۵:۳۰: بابت احوالپرسی و دل‌نگرانیاتون به‌خاطر زلزله ممنونم. من تو جاده‌ام. هنوز نرسیدم تبریز.

۰۸ آبان ۹۸ ، ۰۶:۰۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۲۸ (رمز: ف******) سینما

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

تو خونۀ ما رسمه که هر کی پیشنهاد فیلم و سینما و ذرت و بستنی و هر چی بده مهمون اون می‌شیم. ماجرای نیمروز و به وقت شام و لاتاری رو داداشم پیشنهاد داده بود و منم چند وقت پیش بردمشون مارموز ببینیم. یا در واقع بهتره بگم حامد بهداد ببینیم :دی

این یه هفته‌ای که بعد از مصاحبۀ علّامه خونه بودم و بعدشم باز تهران کار داشتم، داداشم گفت بریم شبی که ماه کامل شد رو ببینیم. رفتیم و منتظر بودیم ملت از سالن خارج شن که ما بریم تو که دیدیم محمدرضا و پریسا هم اومدن. من که تا فیلم تموم بشه می‌گفتم داداشم باهاشون هماهنگ کرده و تبانی شده، ولی تهش دیگه قبول و باور کردم اتفاقی بوده حضورشون. 

من نقد فیلم بلد نیستم و نظرم اینه که فیلم خوبی بود. دوست داشتم. اگر «به وقت شام» رو دیده باشید و دوست داشته باشید، این رو هم دوست خواهید داشت.

برای خواننده‌های جدید: پریسا و محمدرضا نوه‌های عمو و عمۀ پدرم هستن. در واقع محصول مشترک پسرعمه و دخترعموی بابا هستن. خواهر و برادرن، از من کوچیکترن، پریسا متأهله و یه پسر یه‌ساله داره. هر سالم ظهر تاسوعا چهارتایی می‌ریم دم خونۀ مامان‌بزرگ نگار اینا آش می‌خوریم و بعد چهارتایی می‌ریم امامزاده سید ابراهیم برای من مراد می‌طلبیم.

شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت، نیامدی و بهارم به انتظار گذشت. (شاعرش: زنده‌یاد عبدالقهار عاصی)

۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۲۷۴- مارموز

يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ


من و داداشم هر چند وقت یه بار، یکیمون به سرش می‌زنه خانواده رو ببره سینما و دیشبم نوبت من بود که به سرم بزنه بریم سینما و چی بهتر از فیلمی که حامد بهداد بازی کرده باشه. فوق‌العاده است این بشر. از رضای سایۀ آفتاب عاشقش شدم و هر فیلم جدیدی که ازش می‌بینم بیش از پیش به تواناییش ایمان میارم. واقعاً بازیگره. طرز حرف زدنش یه جوری به جان آدم می‌شینه که دلت می‌خواد هیشکی دیالوگ نداشته باشه و فقط این حرف بزنه تو کل فیلم. یک مشت پر عقاب، نارنجی‌پوش، پرتقال خونی، تسویه‌حساب، دلخون، سعادت‌آباد، محاکمه در خیابان، مجنون لیلی و همۀ فیلماش یه طرف، روز سوم و یکی دو سکانس از کیمیا که نقش جهان‌آرا رو بازی کرده بود یه طرف. ینی از کل کیمیا، فقط قسمت حامد بهدادشو دیدم من :)) از سقوط آزادم اون سکانسشو دانلود کردم دیدم که دوستش می‌میره و داشت دستور می‌داد که آقای پوریا پاشه :)) فوق‌العاده بود.

و اما مارموز؛ طنز تلخ سیاسی بود. اگه مارمولک کمال تبریزی رو دیده باشین، مارموزشم یه چیزی تو این مایه‌هاست. فکر کنم اصن کمال تبریزی خودش عمداً اسم این دو تا رو شبیه هم گذاشته. از اول فیلم تا آخرشم من درگیر خم کردن انگشتم بودم عکسم شبیه پوستر فیلم بشه و آخرشم نتونستم اون‌جوری که حامد بهداد انگشتشو خم کرده بود خم کنم :|

۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

«هنوز آلیس» داستان زنی هست که در میانسالی آلزایمر می‌گیره و بیماریش به سرعت پیشرفت می‌کنه. وقتی متوجه اختلال در حافظه و آلزایمر زودرسش میشه، چند تا سؤال تو گوشیش یادداشت می‌کنه و سؤالات رو طوری تنظیم می‌کنه که هر روز ازش پرسیده بشه. اسم بچه‌هاش، تاریخ تولدشون، تاریخ ازدواج، اسم خیابان محل زندگی و سؤالاتی از این قبیل. برای موقعی که نتونه به هیچ کدوم از این سؤالات جواب بده برای خودش پیغام می‌ذاره که وقتشه بری فیلمی که تو فلان فولدر هست رو ببینی. تو اون فیلم با خودِ آینده‌ش صحبت کرده و از خودش خواسته قرص‌هایی که تو فلان کشو گذاشته رو بخوره و بخوابه. و دیگه بیدار نشه. کارش و تصمیمش رو تأیید نمی‌کنم اما اینکه آدم تا وقتی قدرت تصمیم‌گیری و توانایی فکر کردن داره برای موقعی که این قدرت رو از دست میده تصمیم بگیره خوبه. حالا نه لزوماً تصمیم به مردن.

۰۵ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1187- گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار!

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ

اولین سکانسی که از سریال سایه‌بان دیدم، یکی یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت در خلوتش تمرین می‌کرد بره به یکی بگه دوستش داره. نمی‌دونم قسمت چندمش بود. حتی نمی‌دونستم چیو دارم می‌بینم. در واقع اسم سریالم نمی‌دونستم. بعد رفتیم مشهد. یادتونه که؟ اونجا برنامه‌مون اینجوری بود که صبونه رو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز ظهرو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم ناهار. ناهارو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز مغربو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم شام. شامو می‌خوردیم و می‌زدیم به دلِ بازار و از اونجا حرم و زیارت. اونجا نماز صبو می‌خوندیم و برمی‌گشتیم صبحانه و بله. این یه هفته هم این سریالو ندیدم. برگشتیم و دیدم یه سریالی هست که یه عده آدمِ بدهکار و بدبخت و بیچاره دور هم جمع شدن و دارن از تولید ملی حمایت می‌کنن. فکر کردم موضوع سریال اقتصاد مقاومتیه. اون شب که برده بودم سوغاتی عمه‌ها رو بدم، به زور و اصرار متقاعدشون کردم بی‌خیال حضرت یوسف و جومونگ بشن و بذارن سایه‌بانمونو ببینیم. بعد بحثِ کالای ایرانی و خرید جهیزیه‌ی ایرانی و نه به برندهای خارجی و حمایت از کارگر ایرانی و اینکه چه اشکالی داره آدم خونه‌ی پدرشوهر و مادرشوهرش زندگی کنه و خیلی هم خوبه شد و بنده مثل همیشه روی اعصاب و روانشون پیاده‌روی مختصری کردم و تا می‌تونستم حرصشون دادم با عقاید و افکارِ پوسیده و خل‌وضعیام :دی. بعد دیدم سارا داره به آرمان جواب مثبت میده و کلی غصه خوردم برای غفور. همونی که یه چیز چوبی دستش گرفته بود و داشت تمرین می‌کرد بره به یکی بگه دوستش داره. تا گفتم آخی بیچاره غفور، عمه گفت «سَن آلله آخه غفورون نَیی وار؟ یازخ قز دَدَسی اِویندَدَ بدبخت، اَر اویندَدَ بدبخت؟ گُی دولتدیه گِسین گونه چخسن». الان براتون ترجمه می‌کنم. منظور عمه جان این بود که تو رو خدا! غفور چی داره؟ دختر بیچاره تو خونه‌ی پدرشم بدبخت، تو خونه‌ی شوهرشم بدبخت؟ بذار بره زن یه آدم پولدار بشه به نور خورشید دربیاد :دی (به نور خورشید دربیاد، ترجمه‌ی تحت‌اللفظیشه. ینی یه نور و روشنایی و در کل به خوشی برسه). منم داشتم براشون توضیح می‌دادم که شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همه‌ش پول نیست که دیدم سر کالای ایرانی و خونه‌ی پدرشوهر به اندازه‌ی کافی خونشونو به جوش آوردم و بس کنِ خاصی تو چشاشونه. دیگه حالا وقتشه که بس کنی :دی بعد یه مدتم ساعت خوابم به هم ریخت و ۹ می‌خوابیدم و چند تا قسمتشو ندیدم. یه چند بارم مهمون داشتیم و گفتن ما پس از باران می‌بینیم و نذاشتن ببینیم. یه هفته هم رفتم تهران و ندیدم. ولی خب هر شب زنگ می‌زدم سراغ غفورو می‌گرفتم از مامان اینا که غفور برگشته کارگاه یا نه. تا دیشب که خاله جان تشریف آورده بودن خونه‌مون و داشتم در محضر خاله ابراز خوشحالی می‌کردم که غفور از روستا برگشته و کاش بهش فرصت بدن خودشو نشون بده و شیرینی زندگی مشترک به اینه که باهم از صفر شروع کنن و زندگی همه‌ش پول نیست. که خاله نگاه عاقل اندر عاشقی بهم کرد و فرمود گَ سَن گِت غفورا، اَل چَه یَخَمیزی گوتار بو غفورووونان! ینی بیا تو برو به غفور (ترجمه‌ی غیرتحت‌اللفظیش میشه بیا برو زنش شو) دست بکش یقه‌ی ما را تمام کن با این غفورت! (ترجمه‌ی غیرتحت‌اللفظیش یقه‌ی ما رو ول کن، بی‌خیال ما شو با این غفورت).

#نه_به_امثال_آرمان

#غفورها_را_دریابیم


۳۹ نظر ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1166- مکتب‌خونه ۴

جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این چند وقتی که فیلم‌های مکتب‌خونه رو می‌دیدم، نکات و چیزهای جدیدی که یاد می‌گرفتم رو برای خودم یادداشت می‌کردم. نکاتی رو هم که فکر کردم ممکنه برای شما هم جالب باشه، اینجا میارم. اگه روی اعداد و لینک‌ها کلیک کنید، فیلمشم می‌تونید ببینید. به دلیل جذابیتِ این فصل (رشد مغز کودک)، خلاصه‌ی اغلب قسمتا رو ارائه می‌دم. خواه پند گیرید خواه ملال :دی

قسمت 168 و 169، به نوعی مقدمه محسوب میشه و با مطرح شدن سوالاتی مثلِ «آیا بچه بین چهره و صدای مادرش و دیگران تمایز قائل میشه»، «آیا استرس و احساسات مادر به کودک منتقل میشه»، «آیا تفاوت در تجارب زندگی فرد روی ژن‌هاش و نسل‌های بعدیش تأثیر داره»، «آیا صفات اکتسابی می‌تونن وراثتی باشن و به نسل‌های بعدی منتقل بشن» و اینکه «تجربه‌ی محبت مادری و تجربه‌هایی مثل قحطی در دوران کودکی بعداً چه تأثیری روی رفتارش داره» بحثِ شیرینِ رشد مغز شروع میشه.

قسمت 170، میگه تربیت و طبیعت جدا از هم نیستن و محیط روی رفتار تأثیر داره. تغییراتی که تجلیِ ژنی داشته باشن رو توضیح میده و به عنوان نمونه، تأثیر یادگیریِ زبان و تجربه‌ی قحطی و محبت رو روی ژن مثال می‌زنه و میگه بعضی از این ویژگی‌های اکتسابی به سطح سلول جنسی نمی‌رسن و به نسل بعد منتقل نمیشن، ولی بعضیاشون میشن.

قسمت 171، چگونگی تبدیلِ کرم! به انسان طی چهل هفته رو توضیح میده و میگه اگه بچه 28 هفتگی‌ش به دنیا بیاد هم می‌تونه اون بیرون رشد کنه و نمیره و آدم بشه. و این چیزا برای منی که تو کفِ ناف بودم و هستم هنوز، تازگی و جذابیت داره و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسه. ولیکن هنوز هم معتقدم برای نجات جون آدما هم که شده هیچ وقت نباید برم سراغ پزشکی.
داستانِ ناف چی بود؟ nebula.blog.ir/post/13

قسمت 172، معماری و مدل‌های عصبی رو توضیح میده که خب سرِ سوزنی هم متوجه نمیشم چی میگه و علاقه‌مند هم نیستم متوجه بشم چی میگه. در ادامه‌ی همین قسمت، دانشگاهی رو معرفی می‌کنه که امریکاست و دانشجوها و استاداش همون جا توی دانشگاه زندگی می‌کنن و خب اولین چیزی که بعد از شنیدنِ این نکته به ذهنم رسید این بود که فکر کن پیازت تموم بشه و بری تق‌تق، درِ واحدِ استادت اینا رو بزنی که دکتر پیاز داری؟ دکترم در حالی که شلوار کردی تنشه چار تا دونه پیاز بیاره و بگه آش رشته درست می‌کنی؟ بوش همه‌ی بلوکو برداشته. بعد تو هم بگی آره الان تو فازِ پیازداغشم. آماده که شد براتون میارم :دی

قسمت 177، این سوال مطرح میشه که آیا کودک هنگام تولد صدای مادرش رو تشخیص میده یا نه. برای پاسخ دادن به این سوال، دانشمندان میان از مغز کودکِ یه روزه EEG می‌گیرن و متوجه میشن وقتی صدای غریبه برای بچه پخش میشه قسمت راست مغزش فعال میشه و وقتی صدای مامانش پخش میشه، قسمت چپ. و سوال من الان اینه که چرا با صدای باباها این آزمایشا رو انجام نمی‌دن هیچ وقت؟ بی‌توجهی به مردان تا کی؟!

قسمت 181، در مورد توانمندی‌های کودک پنج‌ماهه و هفت‌ماهه و حافظه و درک و فهمشون میگه.

قسمت 182، در مورد صدماتیه که به مغز نوزاد وارد میشه و اثراتیه که بعداً روی رفتارش می‌ذاره میگه.

اون روز که داشتم این قسمت‌ها رو می‌دیدم، کاملاً اتفاقی متوجه شدم شبکه‌ی دو هم داره مستندی رو در مورد کودک انسان نشون میده. دقایق آخرِ این مستند رو دیدم و متوجه نشدم اسم و مشخصات برنامه چیه که دانلودش کنم و کامل ببینم. منتظر موندم سایت‌هایی که برنامه‌های صدا و سیما رو آرشیو می‌کنن، این مستند رو بذارن رو سایتشون برای دانلود. چند روز بعد وقتی برنامه‌های مستند شبکه‌ی دو رو بررسی می‌کردم متوجه شدم فقط اون روز نبوده که این مستند پخش می‌شده و این مستند قسمت‌های دیگری هم داره. از کیفیت فیلم و پوشش افراد و مطالبی که ارائه می‌شد، می‌شد فهمید که مستند، قدیمیه. ولی با این‌همه برام تازگی و جذابیت داشت. آرشیوِ مستندهای روزها و هفته‌ها و ماه‌های قبلِ شبکه دو رو جست‌وجو کردم و این چهار تا رو پیدا کردم. اگه فرصت و علاقه دارید، ببینید:

مستند کودک انسان، قدرت تکلم در کودکان
(
telewebion.com/episode/1710569):

اولین چیزی که با دیدن این مستند نظرمو به خودش جلب کرد اسم بچه بود. اسمش هدر بود و من داشتم فکر می‌کردم لابد پدر یا مادرش بلاگر بودن که اسم بچه‌شونو گذاشتن هدر :دی. تو این قسمت با شدت و فرکانسِ مکیدنِ پستونک بچه، در مورد درک کودک از چهره‌ی وارونه و سکوت و اشاره و زبان مادریش تحقیق می‌کردن و اینکه آیا حروف اضافه رو از واژه‌ها می‌تونه تفکیک کنه یا نه. و من چقدر دلم می‌خواست کلی بچه داشتم که این آزمایشا رو روشون انجام می‌دادم و به‌عنوان پروژه تحویل اساتیدم می‌دادم :دی

مستند کودک انسان، فکر کردن
(telewebion.com/episode/1709975):

در مورد درک کودک از ریاضیات و اعداد و قانون جاذبه و استفاده از ابزارهایی مثل قاشق و نرده و...

مستند کودک انسان، روابط اجتماعی
(
telewebion.com/episode/1708783):

در مورد درک کودک از تفاوت جنسیت‌ها و جنس خودش و دوست شدن با بقیه و مشارکت و همکاری و اینا.

مستند کودک انسان، راه رفتن
(
telewebion.com/episode/1709397):

در مورد تجربه‌ی چهار دست و پا راه رفتن کودک و ترسش از ارتفاع و پرتگاه‌های بصری و استفاده از دستش موقع راه رفتن.

همزمان با دیدنِ این مستندها و فیلم‌های مکتب‌خونه، داشتم خودمو برای آزمون استخدامی (مربی مهدکودک) آماده می‌کردم و کتابی در همین راستا می‌خوندم موسوم به «کمک برای والدین: راهنمای عملی تغییر و اصلاح رفتار کودک». انقدر نچسب بود این کتاب که هر آن تصمیم می‌گرفتم ببندم بذارم کنار و با خودم می‌گفتم اگه همه‌شو نخونی، حق نداری بهش بگی مزخرف. چون ممکنه فصل بعدش مزخرف نباشه و خب با تمام تلاشی که کردم کتابه رو تو دلم جا کنم، مهرش به دلم ننشست و تا آخرین صفحه‌ش مزخرف بود. البته شاید به درد تربیت بچه‌های غربی بخوره. ولی مطلقاً حتی یک درصد هم حاضر نیستم بچه‌هامو بر اساس این کتاب تربیت کنم. ینی اصن بچه‌های من بر یه همچین اساس‌هایی نمی‌تونن تربیت بشن. 

همزمان با خوندنِ این کتاب و دیدن این مستند و درس‌های مکتب‌خونه، متنی به دستم رسیده بود برای مجله‌ای. و من باید این متنو ویراستاری می‌کردم و اتفاقاً تو آزمون استخدامی ویراستاری هم شرکت کرده بودم و این کار تمرین هم محسوب می‌شد برام. تو یه بخشی از این متن در مورد تولستوی نوشته بود «او با دختری به نام آندره یفنا، ازدواج نمود و صاحب سیزده فرزند شد». علاقه‌ی من به کودکان و بازی باهاشون بر کسی پوشیده نیست و اعتراف می‌کنم تو فانتزیام حداقل دو تا دختر و دو تا پسر دارم. و از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون دلم می‌خواست دویست سال زودتر به‌دنیا میومدم و زودتر از آندره یفنا با تولستوی آشنا می‌شدم و همین جوری که داشتم به دویست سال پیش فکر می‌کردم یادِ لطفعلی‌خان زند هم افتادم که اونم همون حول و حوش می‌زیست و خب دچار بحران عاطفی شدم که اگه دویست سال پیش می‌زیستم، ترجیح می‌دادم برم شیراز و زنِ عشق دیرینم بشم یا مهاجرت کنم روسیه و سیزده فرزند به‌دنیا بیارم و در ادامه حتی داشتم به این فکر می‌کردم که فارسی یادشون بدم یا ترکی یا روسی؟ و حتی داشتم فکر می‌کردم اسمشونو چی بذارم و اگه اسمشون ماه‌های سال باشه طبق اصلِ لانه‌ی کبوتری حداقل دو تا از بچه‌هام اسم مشابه خواهند داشت و حتی داشتم فکر می‌کردم روسیه به استرآباد گرگان نزدیکه و چقدر نزدیک آقامحمدخان ایناییم و حتی‌تر اینکه داشتم فکر می‌کردم اگه دویست سال پیش به دنیا میومدم قبل از اینکه سلسله‌ی قاجار، زندیه رو منقرض کنه، خودم آقامحمدخانو منقرض می‌کردم.

ادامه دارد...



من این دو تا فیلمو کامل ندیدم؛ ولی دوستشون دارم و همیشه آرزو داشتم دو تا دختر و دو تا پسر و در کل یه همچین خانواده‌ای داشته باشم و خب آرزو بر جوانان عیب نیست. ولیکن واقعیت اینه که:


از سلسله عکس‌های اکانت اینستاگرام خانوادگی‌م.

دفتری که تو این عکس جلومه دفتریه که خلاصه‌ی مکتب‌خونه رو توش می‌نوشتم.

۸ نظر ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۱:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1061- قبلاً اسمش صنعتیِ آریامهر بود

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ب.ظ

مجید شریف واقفی در مهر ماه سال ۱۳۲۷ در یک خانواده‌ی مذهبی در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده‌ی او اصالتاً به شهرستان نطنز در استان اصفهان تعلق دارند. بعد از چند روز از تولد او پدرش که کارمند اداره‌ی فرهنگ و هنر بود به شهر اصفهان منتقل شد. وی در سال ۱۳۴۵ برای ادامه‌ی تحصیلات خود در رشته‌ی مهندسی برق در دانشگاه آریامهر راهی تهران شد.

شریف واقفی در سال ۴۲ به دنبال قیام مردم قم به رهبری سید روح‌الله خمینی در ردیف کفن‌پوشان به پشتیبانی از خمینی راهپیمایی کرد. وی با وجود شرایط خفقان در آن زمان عکس‌ها و اعلامیه‌های روح‌الله خمینی را در کوچه و بازار نصب می‌کرد. پس از ورود به دانشگاه، همراه با دوستان خود انجمن اسلامی آن دانشگاه را بنیان نهاد. سپس برای مبارزه علیه شاه به سازمان مجاهدین خلق پیوست و با صعود در سلسله مراتب آن به یکی از رهبران سازمان تبدیل شد. پس از مدتی بعضی از سران این گروه تصمیم گرفتند ایدئولوژی سازمان را از اسلام به مارکسیسم تغییر دهند. شریف واقفی به شدت با این تصمیم به مخالفت پرداخت؛ که این مخالفت باعث اخراج وی از شورای مرکزی شد. وی در سال ۵۴ به دلیل اصرار بر هویت اسلامی خود و مخالفت با مارکسیست شدن سازمان مجاهدین خلق، و نیز پاره‌ای اختلافات درون تشکیلاتی بر سر تسلیحات سازمان به دستور رهبری سازمان کشته شد.

بعد از انقلاب اسلامی، دانشگاه آریامهر تهران به نام او (دانشگاه صنعتی شریف) تغییر نام داده شد. فیلم سینمایی سیانور به بخش‌هایی از زندگی شریف واقفی می‌پردازد. این فیلم ساخته‌ی بهروز شعیبی و تولید سال ۱۳۹۴ است.

* 16 اردیبهشت، سالروز شهادت مهندس مجید شریف واقفی

۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1037- ماجرای امروز

شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۶ ب.ظ

عصر با مامان و بابا و امید رفتیم سینما ماجرای نیمروزو دیدیم.

توی سکانس پایانی، دستام یخ کرده و رنگم پریده بود. پاهام می‌لرزید. دستامو گذاشته بودم روی زانوهام و محکم فشار می‌دادم و ضربان قلبم روی دور تند بود.

ارزشِ یک بار دیدنو داره.


۲۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

856- با سحر

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ


1: از 3:30 نصف شب تا حالا چشم رو هم نذاشتم و دارم بیهوش میشم.

2: اول رفتیم سه سیخ جیگر زدیم به رگ و سپس سینما.

2.1: چون محتوای فیلم مورد تایید من نبود و نیست، اسمشو نمی‌گم.

2.1.1: ینی صد رحمت به فیلمای امریکایی!

3: این دو هفته‌ای که گذشت، هر روز با یکی از دوستام بودم.

3.1: خدا برام حفظشون کنه.

4. کادوی تولدم هم گرفتم ازش (همون چیزایی که روی میزه)

4.1: اگه می‌خواستم بگم کادوش چی بود می‌گفتم؛

5. وقتی داشتم برمی‌گشتم صدای اذان از یه مسجدی میومد و رفتم تو و نماز گزاردم.

5.1: مسجد میدون ولی‌عصر، که فکر کنم اسمشم مسجد ولیعصره.

6. بعد نماز شیرینی هم دادن؛ ینی وقتی داشتم کفشامو می‌پوشیدم یه خانومه گفت دخترم بیا شیرینی هم بردار و رفتم برداشتم و اول ازش عکس گرفتم و بعدشم خوردمش.

7. شبتون پر ستاره؛ تاریکی به کام! برم یه ذره بخوابم؛ فردا صبح کلاس دارم خیر سرم.

8. خودم می‌دونم روسری‌م چه قدر خوش‌رنگه و چه قدر بهم میاد.


۱۹ نظر ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

281- با این بعضیا یه کم بیشتر مهربون باشید

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۳ ق.ظ

بعضیا که نه اون دو تا کلاس دوشنبه‌شون مهمه

نه لازمه حتماً سه‌شنبه برن پیش استادراهنماشون

ولی عروسی عزیزترین دوستشونو, نزدیک‌ترین فامیلشونو می‌پیچونن و

برای سانس سه‌شنبه عصر سینما برنامه‌ریزی می‌کنن

بعضیا که اصن اهل فیلم و تماشا نیستن, بعضیا که تا حالا دوبار بیشتر نرفتن سینما

یه بار از مدرسه رفتن دوئل رو دیدن, یه بارم از مدرسه برای اخراجی‌های1

این بعضیا یه زمانی حالشون خیلی خوب بود

حالا تنها دلخوشیشون خودکارای رنگیشونه و این صندلی چپ‌دست


۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)