پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شوهر ندا» ثبت شده است

۱۶۱۳- قصدشم داشته باشم وقتشو ندارم

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ب.ظ

چند روز پیش تو گروه فک و فامیل داشتم با ندا که اون موقع دختر دومشو باردار بود و الان فارغ شده حال و احوال می‌کردم. صحبت سر سختی‌ها و مشقت‌ها و دردسرهای مادر شدن بود و می‌گفت این روزهای آخر خیلی اذیت می‌شم و درد می‌کشم. پرسیدم اسم دخترتو قراره چی بذاری؟ گفت این سری سویل (دختر اولش) و باباش (بابای سویل که میشه همسر ندا) انتخاب می‌کنن. خونِ فمینیستیم به جوش و خروش اومد که همۀ زحمتا و درداش با توئه، انتخاب اسم با اونا؟ این سری و اون سری نداره که. هر سری باید خودمون انتخاب کنیم اسم بچه‌هامونو. بچه همین که فامیلیشو از باباش می‌گیره بسه. بعد اسم و عکس بچه‌های آینده‌مو فرستادم فک و فامیل ببینن و آشنا بشن باهاشون و ندا هم با آرزوی تعجیل در ظهور پدر بچه‌ها بحثو پی گرفت و منم با یه ایشالا به جلسه‌مون خاتمه دادم. شب تاسوعا دخترش به دنیا اومد و البته هنوز اسمش مشخص نشده. احتمالاً آیتک بذارن چون وقتی سویل به دنیا اومد می‌خواستن اسمشو آیتک بذارن و نمی‌دونم کی چی گفت که نذاشتن. حالا شاید اسم این یکیو آیتک گذاشتن. کلاً اینا به اسم‌هایی که آی (به زبان ترکی یعنی ماه) دارن علاقه دارن. نشون به این نشون که اسم برادرزاده‌های شوهر ندا (همون سه‌قلوهای پست پارسال) آیهان و نیلای و اِلایه. و صدالبته که می‌دونم وقتی کسیو دوست داری، خواسته‌ش خواستۀ تو هم هست و ندا حتی اگه یه اسمیو دوست نداشته باشه هم، چون کسایی که دوستشون داره اون اسمو انتخاب کردن اون اسم رو هم دوست خواهد داشت. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا ممکنه منم یه روز به اون مرحله برسم؟ که انقدر عاشق باشم که خواسته‌هامو فدای خواسته‌های اون بکنم و خواسته‌های اون خواسته‌های منم بشن؟ البته که انتخاب اسم یه مثال بی‌اهمیته و بحث سر چیزای مهم‌تره. با شناختی هم که از خودم دارم می‌دونم که آدمِ فداکنندۀ خواسته‌هام در برابر خواسته‌های آدمایی که دوستشون دارمم.

فردای اون شبی که صحبت سر انتخاب اسم بود مامان پریسا که تو گروه مذکور در بند قبل بود و صحبت‌های ارزنده‌مو در رابطه با حقوق زنان و انتخاب اسم برای بچه‌هام شنید، صبحِ کلۀ سحر پیام داد و ازم اجازه خواست که شماره‌مو به دوستش که دنبال یه دختر مناسب برای پسر یکی از فامیلاشون که تهرانه بده. همون صبحی که روز قبلش پستِ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانو نوشته بودم. یارو داشت رخ می‌نمایید که خلقی واله شوند و حیران. لیکن من سی ثانیه فکر کردم و نوشتم فعلاً قصد ادامۀ تحصیل دارم. دیگه مغزم منطقی‌تر از این نمی‌تونست جواب رد بده به این سبک از ازدواج. اون بنده خدا هم دیگه رخ ننمود که خلقی واله شوند و حیران.

حالا امروز که در خسته‌ترین و له‌ترین حالت ممکنم بودم و چند روزه خوب نخوابیدم و انگشتام نای بلند کردن قاشق موقع غذا خوردنم نداره و توانِ نوشتنِ سه‌تا مقالۀ دیگه رو ندارم و البته می‌دونم که شرط گذروندن هر کدوم از درسا مقاله‌ست، یه خانوم زنگ زده می‌گه برای امر خیر تماس گرفتم. این از یه شهر دیگه زنگ زده بود و نه سنّمو می‌دونست نه تحصیلات و هیچی. معرف محترم که نمی‌دونم کی بوده فقط اسممو گفته بود بهش. حالا من فکر می‌کردم این رسمِ دنبالِ دختر گشتنِ مادرها و خواهرها در ایام محرم و صفر متوقف می‌شه می‌رن یه مدت استراحت می‌کنن و نفسی تازه کنن. ولی خب زهی خیال باطل.

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۵۱۷- از هر وری دری ۵

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ب.ظ

یک. دنبال یه عنوان ثابت، شکیل، زیبا و با مسمّی (بخونید مسمّا) می‌گردم برای یه همچین پستایی که از چند پُستک (پست کوچک) یا پُک (مخفف پست کوتاه :دی) تشکیل شده‌ن. از هر وری دری هم بد نیست البته. پیشنهاد بهتری ندارید؟

دو. مهلت اون مأموریت سرّی که در موردش باهاتون صحبت کردم و ازتون خواستم فیلم بگیرین از خودتون و راجع به اهمیت زبان فارسی صحبت کنید و بفرستید براشون بازم تمدید شد. تا آخر امشب.

سه. برای اون دو دقیقه‌ای که می‌خواستم صحبت کنم دویست‌تا فیلم از خودم گرفتم و هیچ کدوم به دلم ننشست. وسواس گرفته بودم چیزی نگم که از نظر علمی اشتباه باشه و مایۀ سرافکندگی استادام نشم. حواسم هم بود که ویراسته حرف بزنم. ینی اگه موقع نوشتن، استفاده از کلمۀ «پیرامون» به جای «دربارۀ» غلطه، موقع حرف زدن هم غلطه و باید حواسم به چنین خطاهایی هم بود. بعد یه بار وسط حرف زدنم در زدن، یه بار تلفنم زنگ خورد، یه بار هواپیما رد شد، یه بار گوشیمو که تکیه داده بودم به جایی سُر خورد، یه بار اذان پخش شد از گوشی کناری و یه بارم بعد از گفتنِ دوتا جمله حرفام یادم رفت. خونۀ خودمونم نبودم. یه چندتا از این فیلما رو یادگاری نگه‌داشتم. بامزه‌ترینشون اونجا بود که حرف زدم و همین‌جوری که زل زده بودم به دوربین گوشیم، مکث کردم و گفتم اُلمادی (به زبان ترکی ینی «نشد») و از اول ضبط کردم. چند بارم محل زل زدنمو تست کردم و بالاخره نفهمیدم کجا رو نگاه کنم که دقیقاً چشم تو چشم بینندۀ فیلم بشم. امیدوارم فیلمم بین انبوه فیلم‌های رسیده به دستشون گم بشه.

چهار. یه بارم وسط ضبط همین فیلم، خیرات! آوردن. نوۀ پسرعمۀ بابابزرگم برای شادی روح پدرش و مادربزرگش که متأسفانه کرونا گرفتن و فوت کردن کیک و شیر آورده بود. آخرین باری که فریبا رو دیده بودم اوایل کارشناسی بودم. مادربزرگ و پدربزرگشو آورده بود عیددیدنی. اولین و آخرین باری که اومدن خونه‌مون همون یه بار بود. اون موقع تو فیس‌بوک بودیم و لینک وبلاگمو اونجا گذاشته بودم و از اون طریق خوانندۀ وبلاگم هم بود. انقدر عوض شده بود نشناختمش. باهم خوش و بش کردیم و همون‌جا دم در ده دیقه‌ای حرف زدیم و هر چی بفرما زدم بیا تو گفت نه ممنون باید برم. اون از سختی‌های بزرگ کردن دوتا بچه‌ش که از اسم و جنسیتشون بی‌اطلاعم گفت و منم از مشقت‌های درس خوندن. اون گفت تو کار خوبی کردی درستو ادامه دادی و من گفتم نه اتفاقاً کار تو درست‌تر بود که شوهر کردی :|

پنج. به‌دلیل مشابهت‌های بسیار زیاد تحصیلاتی که یکی از خواستگارها به شوهر پریسا داشت حدس زدم اونا منو به اینا معرفی کردن. چند وقت پیش غیرمستقیم به پریسا گفتم نکنه از این کارا. به این خواستگار آخری هم میومد که با شوهر ندا در ارتباط باشه. هنوز ندیدم ندا رو که به اونم بگم نکنه از این کارا.

شش. یه خانومی تو خیابون جلوی یکی از فامیلامونو گرفته گفته دنبال دختر چادری بیست‌وهفت‌هشت‌ساله‌ام برای پسر سی‌وشش‌وهفت‌ساله‌م. می‌شناسید؟ ایشونم یاد من افتاده و ازش پرسیده آقاپسر چه‌کاره هستن؟ ایشونم گفته پاسدارن. پاسدار به زبان ما میشه همونی که تو سپاهه. خدا رو شکر انقدری شناخت داشت ازم که متوجه باشه به درد این خانواده نمی‌خورم و شماره نده بهشون، ولی وقتی بهم گفت یه همچین موردی بوده قیافه‌م دیدنی بود. آخه این چه طرز دنبال دختر گشتنه؟!!! تو رو خدا به ماماناتون بگید این‌جوری براتون دختر پیدا نکنن. نکنن از این کارا :|

هفت. نوجوان که بودم، آرش جزو اسم‌های موردعلاقه‌م بود. چند وقت پیش یه آرش نامی تو تلگرام پیام داد «۳۴ سالمه تهران شما چند سالتونه از کجایید» جواب ندادم و اسکرین‌شات گرفتم. چند ساعت بعد دیدم پیاماشو پاک کرده ولی اسمش هنوز تو لیست چت‌هام هست. شماره‌ش معلوم نبود. شمارۀ منم کلاً برای هیچ کس معلوم نیست. چند روز پیش دیدم اسمشو عوض کرده. الانم چک کردم دیدم عبارتِ مهندس رو به بیوش اضافه کرده.

هشت. با این مقدمه که استاد شمارۀ ۲۰ و ۱۷ خانوم هستن، برای استاد شمارۀ ۲۰ باید دوتا مقاله می‌فرستادیم. یکی رو پنج صبح و یکی رو دهِ شب فرستادم و توضیح دادم حالم خوب نبود و بیمارستان بودم. استاد بامحبتم در پاسخ نوشته سلام. مقالۀ شما را با یک روز تأخیر دریافت کردم. حالا مقایسه کنید با جواب استاد شمارۀ ۱۷ که وقتی گفت چرا بعد از یک سال هنوز کاراتونو تحویل ندادید و یکی از دخترا گفت کسالت داشتم، در جوابش نوشت بلا به دور، ایشالا حالت خوب بشه، آیا الان بهتری؟، می‌خوای بسپریم یکی دیگه این بخش از کارو انجام بده و چندتا گل و قلب هم گذاشت ته پیامش. حالا ترم بعد بازم با این استاد شمارۀ ۲۰ درس دارم و خدا صبرم بده. ولی خب یکی از قشنگیای زندگی تحصیلیم اینه که استاد راهنمام استاد شمارۀ ۱۷ هست.

نه. باید اسلایدهامونو تو کتابخانۀ دیجیتال دانشگاه (ریپازیتوری هم می‌گن) بارگذاری کنیم. نام کاربری و رمزمون برای سایتا شمارۀ دانشجویی و کد ملی هست. به هر نحوی وارد کردم، وارد نشدم!. دوستام گفتن باید اول زنگ بزنی تو رو تو سیستم تعریف کنن بعد وارد بشی. زنگ که می‌زنم جواب نمی‌دن. ایمیل و پیام هم گذاشتم ولی هنوز جواب ندادن. به استاد شمارۀ ۱۹ پیام دادم که هنوز نام کاربریم تو سیستم تعریف نشده و متأسفانه نتونستم کارامو اونجا بارگذاری کنم. برای کارای ایشونم تا ۳۰ بهمن فرصت داشتیم. جواب داده عیبی نداره کمی صبر کنید. ایشون آقا هستن و گزینۀ مناسبی به‌نظر می‌رسن برای استاد مشاور بودن رساله‌م.

ده. یکی از مقالاتی که تو مقاله‌م بهش ارجاع دادم مقالۀ شاخص‌های معناشناختی واژه‌های فرهنگستان بود. فایلشو نداشتم و چند سال پیش استادمون نسخۀ کاغدیشو بهمون داده بود. این نسخه هم کامل نبود و صفحات آخرو نداشت. معلومم نبود چه سالی چاپ شده و تو کدوم مجله و کنفرانس. گوگلم که کردم اسمی ازش نبود. فقط تو سایت علم‌نت یه اسم ازش بود، بدون تاریخ. نوشته بود مقالۀ کنفرانس آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی که تو مجموعه مقالات همایش یکصدوپنجاهمین سالگرد آرا و اندیشه سید جمال‌الدین اسدآبادی چاپ شده. حالا درسته زیاد از تاریخ سر در نمیارم، ولی دیگه انقدر حالیمه که این مقاله نمی‌تونه تو کنفرانس سید جمال‌الدین اسدآبادی ارائه بشه. ولی محض اطمینان مجموعه مقالات مذکور رو پیدا کردم و بررسی کردم و خب توش نبود. بعد از اینکه به نتیجه نرسیدم، تازه اینجا تصمیم گرفتم که مصدع اوقات یکی بشم و ازش بپرسم این مقاله کجا منتشر شده؟ به دو سه نفر پیام دادم و همچنان کتابخونه‌مو داشتم زیرورو می‌کردم بلکه تو یکی از مجموعه مقالات پیداش کردم. مجموعه مقالات اپ‌های طاقچه و فیدیبو و کتابراهم گشتم و بالاخره مقاله رو از صفحۀ سیصد یه کتاب شونصدصفحه‌ای پیدا کردم و سریع رفتم پیاممو قبل از دیده شدن پاک کردم که وقت دوستام حتی برای مسئله‌ای که حل شده گرفته نشه.

یازده. اطلاعیۀ اون شصت گیگ دانشجویی رو گذاشتم تو گروه جدیدالورودها که کل دانشگاه توشه. یکی اومده پیام خصوصی داده خطم به اسم بابامه و پیغام ثبت‌نام موفقیت‌آمیز بود رو دریافت نمی‌کنم چی کار کنم؟ نوشتم خب شمارۀ خودتونو وارد کنید. جواب داد حفظ نیستم. گفتم خب زنگ بزنید یه جایی و شماره‌تون بیفته ببینید. گفت شارژ نداره آخه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم خطتون ایرانسله یا همراه اول یا رایتل؟ امیدوار بودم دیگه اینو بدونه و گفت همراه اول. تو گوگل نوشتم کد استعلام شماره همراه اول. اولین نتیجه این بود: ستاره ۹۹ مربع. گفتم این کد رو بزنید شماره‌تونو نشون میده. اینم اضافه کردم که تو گوگل نوشتم و از اونجا فهمیدم. که متوجه بشه که خودش هم می‌تونست این کارو انجام بده. کد رو نوشته و عکس گرفته و نشونم داده که این‌جوری؟ نوشتم بله. بعد نوشته خب بعدش چی کار کنم؟ دوباره نفس عمیق دیگری کشیدم و نوشتم بعد نداره که، به محض وارد کردن کد شماره رو نشون میده. از صفحۀ گوشیش دوباره اسکرین‌شات گرفته فرستاده برام و نوشته میشه شماره‌مو تایپ کنید برام؟ پایین نوشته بود ۹۸۹۱۰ و بقیۀ شماره. نفس عمیق سوم رو کشیدم که حالا گیریم گوگل کردن بلد نیست، ولی یه کاغذ و خودکار پیدا نمیشه اینو یادداشت کنه و تو سایت ثبت‌نام وارد کنه؟ من باید یادداشت کنم براش؟ نوشتم ببین این نهصدوده به بعد شماره‌ته. شماره‌شو یادداشت کردم و تشکر کرد و رفت.

دوازده. چو دیدی نداری نشانی ز شوی، ز گهواره تا گور...


۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۳۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۵۷- بازتحلیل

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۱۱ ق.ظ

هر گاه گویشوران به هر دلیلی ساختار تاریخی و اولیۀ یک واژه را نادیده بگیرند و برای آن واژه ساختار کاملاً متفاوتی قائل شوند با بازتحلیل یا Reanalysis روبه‌رو هستیم. مثال: «دوقلو» واژه‌ای در زبان ترکی متشکل از دوق (زاییدن) + لو (پسوند نسبت) است؛ در فارسی این ساختار را نادیده گرفته، «سه‌قلو» و «چهارقلو» را ساخته‌ایم؛ و نیز «دوبله» و «سوبله»، «لوکس» و «دولوکس».

دخترخاله با علم و اطلاع از این موضوع که من شیفتۀ بچه‌م (برخلاف ماری که بچه‌گریزه)، این عکسو برام فرستاده و زیرش نوشته سه‌قلوهای جاری ندا. اولش متوجه نوشتۀ زیر عکس نشدم. قلب فرستادم و پرسیدم خدا حفظشون کنه، سه‌قلوهای کی‌ان؟ نوشت بچه‌های برادرِ شوهرِ ندا. قلب دیگه‌ای فرستادم و نوشتم چه نازن، اسمشون چیه؟ جواب داد «نیلا ی ائل آی آی هان». با شمّ زبانی تشخیص دادم که اسم یکی نیلای است و دیگری ائلای و آن یکی هم آیهان. هر سه‌شون «آی» دارن که در زبان ترکی یعنی ماه. بعد داشتم فکر می‌کردم حالا کدوما اسم دخترا هست و کدوم اسم پسر؟ اینکه دوتا دختره و یه پسر رو هم از روی رنگ لباسشون تشخیص دادم. گفتم نیل شاید مخفف نیلی و نیلوفر باشه. ائل هم یعنی ایل و مردم و قوم و قبیله. ولی هان نمی‌دونستم ینی چی که به‌لطف گوگل فهمیدم همون خان هست. چون زبان ترکیه، خ نداره. و بدین سان فهمیدم آیهان اسم قلِ آبیه و نیلای و ائلای اسم قلای صورتی :|

من اگه مامانِ یه همچین سه‌قلوهایی بودم، تز دکترامو زبان‌آموزی کودک انتخاب می‌کردم و همزمان بهشون ترکی و فارسی یاد می‌دادم ببینم چجوری قواعد صرفی و نحوی دو زبان از دو خانوادۀ زبانی کاملاً متفاوت رو یاد می‌گیرن. ولی متأسفانه باباشون فعلاً قصد ازدواج نداره و من مجبورم روی یه موضوع دیگه‌ای کار کنم :|

+ بشنویم: گل به صحرا آمده، یارا کجایی؟ پس چرا سوی ده بالا نیایی؟ [لینک]


۲۳ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۰:۱۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

عید تا عید ۳۶ (رمز: گ****) سویل

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ق.ظ

از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، اما از دخترخاله پنهون! اون چند روزی که خونه‌شون بودم، همه‌ش پای لپ‌تاپم بودم و پایان‌نامه‌مو ویرایش می‌کردم. فهرست، شکل‌ها، نیم‌فاصله‌ها و کارهایی از این قبیل. جمله‌به‌جمله و خط‌به‌خط می‌خوندم و مگه تموم می‌شد؟ بعد این دخترخاله هم بنده خدا از سر خیرخواهی و دلسوزی هی می‌پرسید تموم نشد؟ چپ می‌رفت می‌پرسید تموم نشد و راست میومد می‌پرسید تموم نشد. هی بشقاب بشقاب میوه میاورد می‌ذاشت کنارم و تقویتم می‌کرد و می‌پرسید تموم نشد؟ خانواده و حتی عمه‌ها هم هی از تبریز زنگ می‌زدن که تموم نشد؟ ینی انقدر که اینا پی‌گیر پایان‌نامه‌م بودن به خداوندی خدا استادهام نبودن. بعد منم خوشم نمیاد یکی بالا سرم وایسته هی ددلاین و ضرب‌العجل! رو یادآوری کنه برام و بپرسه کی تموم میشه کارت. ترجیح می‌دم یه مهلتی تعیین بشه و تا موعد تحویل انجامش می‌دم حتماً. برای اینکه از این سؤال روی مخ خلاص شم و دروغ هم نگفته باشم، تموم شدن رو برای خودم تو دل خودم، ویرایشِ فصل اول و دوم کارم تعریف کردم. ناگفته نماند که چیزی که کمر دانشجو رو می‌شکنه فصل چهاره. فصل دوم که تموم ادای آدمایی که آخ جون کارشون تموم شده رو درآوردم و هورا کشیدم که خیال دخترخاله راحت بشه. آقا چشمتون روز بد نبینه، همچین که گفتم کارم تموم شد فرستادم خرید. منم که ظاهراً کاری نداشتم. رفتم و برگشتم و نشسته بودم پای فصل سه که دیدم میگه پاشو بریم بازار یه پیراهن دیدم خیلی خوشگله، دوست داشتی بخر. ای بابا. بازارو یه جوری پیچوندم و نرفتیم. بعد اون یکی دخترخاله اینا از تبریز زنگ زدن که دارن میان تهران برن دکتر و تلفنی برای این هفته وقت ندادن و ما، ینی من و این یکی دخترخاله حضوری بریم صحبت کنیم وقت بگیریم و آخر هفته با همسر و دخترش ندا و داماد و نوه‌ش سویل بیان تهران برن دکتر. منم که بی‌کار. پس پاشو بریم بیمارستان فلان. رفتیم و برگشتیم و یه کم از فصل سه رو جمع و جور کردم که دیدم با همسرش شال و کلاه کردن که بریم ولیعصر خرید و بستنی و دور دور!. خداوندا غلط کردم دروغ گفتم. ینی من شنبۀ هفتۀ بعدی باید کار نهاییمو تحویل می‌دادم و هنوز فصل چهارو جمع‌بندی نکرده بودم. از دور دور که برگشتیم دیدم یه ایمیل اومده از طرف همکارم که فلان بخش از کارو تصحیح کن و با اینکه می‌دونستم برای این تصحیح کلی وقت دارم، الکی با صدای بلند گفتم وااااای سرگروهم گفته اینا رو درست کن بفرست و باید درستشون کنم سریع بفرستم. سرگروهم گفته بود تصحیح کن، ولی نگفته بود کی بفرست. و بدین سان دوباره برگشتم به حالت قبل و نشستم پای فصول پایان‌نامه و این بار سؤال این بود که تصحیح کردی؟ تموم شد؟ 

اینکه میگن دروغ دروغ میاره همینه ها. دیگه من غلط بکنم حتی مصلحتی‌شو بگم.

رفته بودم برای دخترخاله قارچ بگیرم بیف درست کنه، که البته پیدا نکردم و دست خالی برگشتم. سر راه یه آقای دست‌فروشی رو دیدم کتاب قصه می‌فروخت. هم برای اینکه یه کمکی بهش بشه و هم برای آیندۀ بچه‌هام، نشستم و هفت تا از کتاباشو انتخاب کردم و خریدم. با چه وسواسی هم انتخاب می‌کردم. یکی یکی بازشون می‌کردم توشونو ورق می‌زدم ببینم مناسب بچه‌هام هست یا نه. دخترخاله هم نگرانم شده بود که پس کجا موندم. به جای قارچ، با کتاب برگشتم و گفتم که برای بچه‌هام خریدم. دخترخاله هم نسیم و خاطره و امیرحسینمو می‌شناسه، هم چهارمی رو. چهارمی اسم نداره و همه‌مون چهارمی صداش می‌کنیم. کتابا رو دید و گفت یکیشو من ازت می‌خرم بدم به سویل، دختر ندا. ندا میشه خواهرزاده‌ش که دو سال از من کوچیکتره. گفتم باشه و دوتاشو گفتم خودش انتخاب کنه. یکی رو از طرف خودش بده و یکی هم از طرف من. چون من هرهفتاشو دوست داشتم و فرقی نمی‌کرد کدوم بمونه برای بچه‌هام. بعد گفت دو تای دیگه هم برمی‌دارم برای فاطمه دختر اون یکی دخترخاله. گفتم باشه هر کدومو می‌خواین بردارین. بعد دیدیم این کتابا صوتی هستن و اگه اپ سُک‌سُکو نصب کنیم می‌تونیم با کدی که پشت کتاب‌هاست کارتونشم دانلود کنیم. کارتون هر هفت تا رو برای بچه‌هام :دی دانلود کردم و گفتم یادم بندازین روی گوشی ندا هم نصب کنم اپشو.



آن هفته به روایت اینستا:

۴ مرداد ۹۸، تهران. دخترخاله هستن ایشون. منتظر شیرموزبستنی و آیس‌پک. اولین آیس‌پک عمرمه این‌. اولین بار ده سال پیش، وقتی پیش‌دانشگاهی بودم و با دوستام رفته بودیم کافه با آیس‌پک آشنا شدم، ولی نخوردم. حالا بعد از ده سال اعتراف می‌کنم اشتباه کردم نخوردم و چیز خوشمزه‌ایه. اینجا هم بستنی میثم ولیعصره. دیدم تو اپ فیدیلیو نیست، شماره‌شونو گرفتم و معرفی کردم به اپ و امتیاز گرفتم :دی



مهمون داریم، چه مهمونی. دیگه بعد از یه هفته منم میزبان محسوب میشم و عرضم به حضورتون که مهمونای تبریزمون ساعت دوی نصف شب رسیدن خونۀ دخترخاله و منتظرم این کوچولو بیدار شه با اینا شگفت‌زده و خوشحالش کنم. سویل خانوم هستن ایشون. دختر ندا. براش کتاب قصه خریدیم.

[عکس سویل؟ همۀ عکسای اینستامو که نمی‌تونم بذارم وبلاگم. و صد البته که همۀ عکسای اینجارم نمی‌تونم بذارم اونجا :دی]

شنبه است. پنج صبح خوابیدم، هفت‌ونیم بیدار شدم، از ۹ صبح اینجام، تا ۸ شبم کارم طول می‌کشه. اون سیزده جلد کتابم گرفتم ببرم با خودم. ینی هر جوری و از هر لحاظ فکر می‌کنم، دلم برای خودم می‌سوزه. اون کوکه رو هم ندا اینا از تبریز آوردن. ازآب‌گذشته است. کوکه نین فارسیسی نمنه اولور؟ (کوکه به زبان فارسی چی میشه؟) ناهارا اُنی ییه جام خولاصه (برای ناهار اونو می‌خورم خلاصه). نکتهٔ دیگه اینکه هفت تا قندون رو میزمه، ولی در مجموع هفت تا دونه قند هم توشون نیست. و مسئولین رسیدگی نمی‌کنن. 



سن آلله باخین آخی. یدی دا قدّانین، یدی دا قندی یوخ (آخه ببینین تو رو خدا. هفت تا قندون، هفت تا قندم ندارن). حالا خوبه چاییمو بدون قند می‌خورم این‌جوری گیر دادم به قند و قندون.



من هنوز اینجام. راهکارهایی در راستای کنترل هشیاری در صورتی که شب فقط دو ساعت خوابیده باشید و کلی کار روی سرتون آوار شده باشه:

چای. بو آتمش‌سگّیزیمینجی لیواندی کی ایچیرم (این شصت‌وهشتمین لیوان چاییه که می‌خورم). هر چی پررنگ‌تر، مؤثرتر.

کولر. درجه‌سین گویون صفر درجییه (درجه‌شو بذارین روی صفر).

آهنگ. بندری آهنگه گولاخ آسن (آهنگ بندری گوش بدین)، عربی آهنگ ده جواب وریر (آهنگ عربی هم جواب میده). سسین ده حتما گویون آخیره (صداشم حتماً بذارین آخر).



ساعت هشت‌ونیمه و من هنوز فرهنگستانم. تو اتاق منشی دکتر حداد، منتظر ماشین. این اتاق همون اتاقیه که روز مصاحبۀ ارشدم نشسته بودم منتظر بودم اسممو بگن برم برای مصاحبه. دکتر اومد خداحافظی کنه بره، کتابا رو دید فکر کرد جعبۀ شیرینیه. پرسید برای من سوغاتی آوردی؟ گفتم نه استاد. کتابه. سوغاتیو سری بعد میارم ایشالا. و خبر بد اینکه کارم تموم نشد و فردا ده صبم جلسه دارم و کلی کار دیگه باید انجام بدم تا فردا صبح.


۲۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1. مدالِ جوانمردی رو تقدیم می‌کنم به:

صاحب مغازه لوازم آرایشی و بهداشتی که دقایقی قبل از نیمه شب شرعی، در حالی که دنبال لاک‌پاکن بودم و مغازه‌ها یکی پس از دیگری بسته بودن، وارد مغازه‌ش شدم و تو دلم گفتم آیا اگه بفهمه نمازم داره قضا میشه و لاکِ رو ناخنمو ببینه، به همون قیمتی می‌فروشه که همیشه می‌فروشه؟ بله! حتی کمتر از قیمتی که همیشه می‌خرم، خریدم.

2. وقتی با کفش 13 سانتی، یه مسیر طویل و خاکی رو مجبور شدم بدون ماشین، پیاده طی کنم، یه غلط کردمِ خاصی تو چشام بود و یه دستم به دیوار بود و یه دستم تو دستِ همراهان!

3. دامادی که به جمعِ ایل و طایفه‌ی ما پیوسته، اهل سرابه و این شهر از شهرهای استان ما می‌باشد و از سوغاتی‌هایش می‌توان به کره و لبنیات اشاره کرد. و تندیس برترین دیالوگ رو تقدیم می‌کنم به:

اولی: خوششششششش به حال ندا
دومی: چرا؟
اولی: فامیلای شوهرش هی قراره براش کره بفرستن

4. به صورت نامحسوس زبانشونو تحت نظر گرفته بودم. فکر کنم ما فعلامونو با "خ" تموم می‌کنیم و اونا با "ح". مثلاً گَلین گِداخ (=بیاید بریم) و گَلین گِدَح. (البته این گَلین، علاوه بر اینکه به معنیِ "بیاید" هست، معنی عروس هم میده. آهنگ ساری گلین هم ینی عروس موطلایی). تحقیقاتِ من ادامه داره و باید بیشتر بررسی کنم این دو تا لهجه رو.

5. اولین بارم بود از پدیده‌ای به نام "ریمل" استفاده می‌کردم. حیف که اسلام دست و بالمو بسته وگرنه چه عکس‌ها که آپلود نمی‌کردم و چه دست‌ها که با ترنج نمی‌بریدید!

6. تندیس بی‌وفاترین و رفیق نیمه‌راه‌ترین رو هم مشترکاً تقدیم می‌کنم به:

ناخن انگشت شست و اشاره و وسطی دست چپ و راست که به فجیع‌ترین شکل ممکن شکستن و شیطونه میگه برو اون چهار تای دیگه رم کوتاه کن بره پی کارش.

7. از کرامات شیختان:

به تعداد مهمونا دستمال کاغذی رو میز بود و همه‌ش گل گلی بود. جز این یکی که جلوی من بود! به شخصه کفم برید و به رادیکال 63 قسمت مساوی تقسیم شد وقتی دیدمش. پس بیاید به قانون جذب ایمان بیاریم. 


۴۳ نظر ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

153- کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۷ ب.ظ

دیدین بعضی وقتا کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره و

شمام لم دادین و نای بلند شدن ندارید و از بخت بد یکی هم رفته رو منبر و

نمی‌تونید کانالو عوض کنید! چون کنترل تلویزیون ده متر باهاتون فاصله داره...


این روزا هر کی بحث ازدواجو پیش می‌کشه, دلم میخواد دمپاییمو دربیارم و 

به قصد کشت انقدر بزنمش که مرگ مغزی بشه!!!


چشمم به سقف خونه بود و گوشم با اون آقاهه حجه الاسلام و المسلمین!

فازش دین و مذهب و منبر نبود, 

به عنوان کارشناس خانواده داشت در مورد ازدواج و نحوه آشنایی صحیح حرف می‌زد

هر چی می‌گفت لایکش می‌کردم!

سرمو برگردوندم ببینم کیه... نشناختم! 

نه که من خودم شیخم؛ گفتم به هر حال ممکنه همکارم باشه :دی

دیدم نمی‌شناسم, دوباره زل زدم به سقف؛ ولی گوشم به حرفاش بود

 

امسال میم. , پ. و ن. سه تا از دخترای فامیل در اقدامی انتحاری یهویی ازدواج کردن 

و همین طور دو تا از پسرای فامیل!!!

هر کدوم تو یه مرحله از این پروسه ان,

ولی انقدری بهشون نزدیک هستم که از نحوه آشنایی و قیمت سرویس طلا و جهیزیه هاشون خبر داشته باشم,

نسبت خانوادگی‌مونم این جوریه که مامان بزرگ یا بابابزرگ اونا, خواهر یا برادر مامان بزرگ یا بابابزرگ منن

ولی انقدر با دخترا صمیمی ام که یه جورایی مثل چهار تا خواهر بودیم و هستیم البته!

 

داشتیم شام می‌خوردیم؛ میم. روبه روم و ن. هم کنارم نشسته بود

میم. ازم سالاد خواست ظرف سالادو گرفتم سمت میم. و یواشکی پرسید:

دو سال دیگه هم تهران می‌مونی... تو تا کی قراره درس بخونی دختر؟

نوشابه سمت من بود, ن. نوشابه می‌خواست

نوشابه رو گرفتم سمت ن. و گفتم چو دیدی نداری نشانی ز شوی ز گهواره تا گور دانش بجوی

بعد از شام یه کم باهم حرف زدیم, عکسای مراسمشونو دیدم... خوب بود... خوش گذشت...


عروسی یکی از پسرای فامیل, کنکور داشتم,

عروسی اون یکی پسره که داداش این پسره بود, امتحانات پایان ترم, 

بله برون میم. خرداد ماه بود و بازم کنکور و 

مراسم عقد ن. بازم امتحانات پایانترمم بود

فقط مراسم پ. رو دیدم که عید بود و همه ی بادکنکای مراسمشو خودم فوت کردم و 

عکاسی و فیلم‌برداریشم با من بود

با این اوصاف, فقط شوهر پ. منو دیده بود و 

بقیه پسرا و دخترایی که به فامیلمون اضافه شده بودن رو تا همین چند روز پیش ندیده بودم

 

قبل از شام نشسته بودم کنار خاله 80 ساله بابا

ینی اول اون طرف نشسته بودم, بعدش رفتم نشستم پیشش

ملت این جور موقع ها میگن بوی مامان بزرگمو میداد

به هر حال دوستش دارم؛ حتی بیشتر از نوه های خودش دوستش دارم (میم. و ن. نوه هاشن)

شوهر ن. برگشت سمت من و از ن. پرسید: ایشون بودن که زبانشناسی قبول شدن؟

گفتم بله, بعدش لبخند زدم و احوالپرسی و خوب هستین و اینا

شوهر ن.: ینی حدادو از نزدیک دیدی؟

گفتم آره دیگه... فیس تو فیس! چهل و پنج سانتی متر باهاش فاصله داشتم

داداش ن.: البته اینم بگو که هیچ کدوم از مصاحبه کننده هارو نمی‌شناختی

همه زدن زیر خنده و ازم خواستن ماجرا رو دوباره براشون تعریف کنم

منم سیر تا پیاز مصاحبه رو تعریف کردم براشون


خاله‌ی بابا اومد نزدیک تر و یواشکی تو گوشم گفت سمت راستی شوهر میم. و سمت چپی شوهر ن. هست

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

بعدش یه کم دیگه نزدیک تر اومد و یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت مراسمشون چند ماه پیش بود, 

اون موقع تو تهران بودی, امتحان داشتی, نیومدی!

می‌خواستم بگم می‌دونم خاله!!!

در ادامه افزود: شوهر میم. دو سال از میم. بزرگتره, سمت چپی, شوهر ن. شش سال از ن.؛

می‌خواستم بگم می‌دونم به خدا!! حتی میزان تحصیلاتشونم می‌دونم!!! :دی

بعدش یه کم دیگه هم اومد نزدیک تر و پرسید حالا به نظرت کدومشون خوش تیپ تره؟

خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, هر دو تاشون داماد خودتن, کدومو بگم آخه, 

گفتم به چشم برادری هر دوتاشون خوش تیپن!

یه کم دیگه نزدیک تر اومد و (دیگه داشتم خفه میشدم :دی) پرسید: شوهر پ. خوبه یا دامادای من؟

دوباره خندیدم و گفتم خالهههههههههههههههههههههه, یه کاری میکنی این سه دختر بیافتن به جون منا!

با نگاه شیطنت‌آمیز گفتم خاله اصن شوهر من قراره از همه شون خوش تیپ تر باشه :دی

 

ادامه دارد...

* عنوان پست, از شهریار

۱۴ نظر ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)