پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد شماره 4 پریم» ثبت شده است

۱۴۴۵- از هر وری دری ۳

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ق.ظ

بیست‌وپنج. یکی از برنامه‌ها یا پلن‌ها این بود که تا سی‌ام دفاع کنم و نتایج دکتری بیاد و من قبول نشم و طبق برنامه و قرارمون این وبلاگ توی پست ۱۴۴۴ که عدد موردعلاقه‌م هم هست متوقف بشه و فصل چهارو تموم کنیم بریم پی کارمون. ولی من هنوز دفاع نکردم و نتایج هم هنوز اعلام نشده. پس مجبوریم دری‌وریامونو ادامه بدیم. دیگه این نتایج چه امروز اعلام بشه چه فردا، من پستشو زودتر از شنبه عصر نمی‌تونم بذارم. چون که شنبه ظهر دفاع دارم ‌و باید خودمو برای اون آماده کنم.

بیست‌وشش. سه‌شنبه آقای «از جمله» دفاع کرد و چهارشنبه هم قرار بود آقای ه. دفاع کنه. روز دفاع من هنوز مشخص نشده بود. آقای از جمله نه اسمش از جمله هست نه فامیلیش و نه تکیه‌کلامش. از جمله رمزیه که من و یکی از دوستام بین خودمون گذاشتیم و این آقا رو از جمله خطاب می‌کنیم تو صحبتامون. بنده خدا خودشم خبر نداره از جمله‌ست. ساعت سه قرار بود شروع بشه ولی تا سه‌ونیم درگیر قطع و وصلی صوت و تصویر بودن. نمی‌دونم چه اصراری بود همه صوت و تصویرشونو به اشتراک بذارن که تداخل پیش بیاد. داورش استاد شمارۀ ۱۷ بود و استاد راهنما و مشاورش دو تا استاد باتجربه بودن که روزی روزگاری استاد همین داور جوان بودن. داور ابتدا عذرخواهی کرد که کار استاداشو داره داوری می‌کنه و سپس به‌مدت یک ساعت دانشجو رو با خاک یکسان کرد. چون اون دو استاد باتجربه استاد من نبودن شمارۀ مخصوص ندارن، ولی یکیشون یکی دو سال جای استاد شمارۀ چهار ما تدریس کرد و می‌تونیم چهارپریم صداش کنیم. استاد داور، همۀ یک ساعتی که در اخیارش قرار داده بودن رو ایراد گرفت و وقتش تموم شد و کلی ایراد دیگه هم موند که بهش گفتن رو کاغذ بنویس بده. و البته که کار از جمله ایراد زیادی داشت. بچه‌ها می‌گفتن دلمون خنک شد ولی راستش من دلم سوخت. بالاخره زحمت کشیده بود. هر چند برخورد خودشم یه‌جوری بود که جای دلسوزی نداشت. ایراداتشو قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینی که من می‌گم درسته. برخورد داور هم طوری بود که از همون اول شمشیرشو از رو بسته بود و همه‌مون وحشت کرده بودیم. من که به‌شخصه استرس وجودمو گرفته بود و شبش کابوس می‌دیدم که روز دفاع منم این‌جوری میشه. آقای ه. هم که قرار بود فردای اون روز دفاع کنه فکر کنم از شدت افت فشار و نبض و ضربان بیهوش شده بود :))

بیست‌وهفت. با مامان و بابا باهم نشسته بودیم دفاع از جمله رو می‌دیدیم. انگار مثلاً فوتباله :)) بابام هی می‌گفت یاد بگیر، وقتی این سؤالو ازت پرسیدن این‌جوری نگو یا اون‌جوری بگو. بعد راجع به سن و سال و کاروبار افراد صحبت می‌کردیم. یه جا به مامانم گفتم این خانومو می‌بینی؟ پنجاه سالشه ولی ببین چه خوب مونده. انگار بیست‌وچندساله‌ست. مامانم اومد نزدیک‌تر و با دقت بیشتری نگاش کرد. در ادامه افزودم مجرده. گفت خب پس! چون ازدواج نکرده انقدر خوب مونده. بعد یه لحظه قلبم اومد تو دهنم و میکروفنمو چک کردم و دیدم خدا رو شکر خاموشه :)) البته الان که فکرشو می‌کنم می‌بینم هیچ کدوم ترکی بلد نبودن بفهمن چی می‌گیم :|

بیست‌وهشت. این عکس جلسۀ دفاع از جمله‌ست. اون فایل ورد فایل کلیدواژه‌های وبلاگمه که دارن به پست تبدیل می‌شن. این پایینم دارم تندتند اسکرین‌شات می‌گیرم ذخیره می‌کنم. وبلاگم هم اون بالا بازه صفحه‌ش. اون اکسلم یه سری سؤاله که جوابشون یه عدده و مجموع اون اعداد، رمز پست نتایج کنکور دکترا خواهد بود. داشتم براتون سؤال طراحی می‌کردم و مجموع اعدادو با اکسل حساب می‌کردم! مثلاً یکی از سؤالا اینه که در عرض سالن جلسۀ کنکور چند ردیف صندلی چیده شده بود؟ امتحانتون کتاب‌بازه و می‌تونید با مراجعه به پست‌های همین صفحۀ نخست تقلب کنید. حالا اگه تو این دو ماه درساتونو خوب خونده باشید و یاد گرفته باشید! نیازی به تقلب ندارید و سریع می‌گید ۱۶ تا صندلی در طول سالن بود و ۹ تا در عرض سالن. اگه معمولی خونده باشید لااقل یادتون میاد که تو پست ۱۴۲۶ به این موضوع اشاره کرده بودم. اگرم درساتونو نخونده باشید و حوصلۀ حل معما نداشته باشید که هیچی دیگه. رمزو از دست می‌دید و نمی‌فهمید من بالاخره قبول شدم یا نه :))



بیست‌ونه. یه کم بعد از تموم شدن دفاع از جمله، از آموزش باهام تماس گرفتن که صدا و تصویر و نمایش اسلاید منو تست کنن. با اینکه پشت لپ‌تاپ بودم ولی به‌لحاظ پوشش آمادگی نداشتم. مسئول آموزش گفت تا برم برای خودم یه چایی بریزم شما میکروفنو آماده کن از طریق لپ‌تاپ چک کنیم و تلفنو قطع کرد. منم سریع یه روسری انداختم رو سرم و یه مانتو پوشیدم و نشستم پشت لپ‌تاپ و همه چی خوب بود و مشکلی نبود. گفت دفاع شما هم شنبه ساعت ۲ هست. خبر دارید؟ گفتم نه والا. خبر نداشتم؛ ولی همین الانم بگید حاضرم ارائه بدم.

سی. راجع به دفاع آقای ه. تو این چند ماه با آقای ه. کلی صحبت کرده بودم و استاد راهنماش هم تو کلاس‌های دوشنبه صبح که من اونجا مستمع‌آزادم هی راجع به پایان‌نامۀ ایشون صحبت می‌کرد. از اونجایی که استاد راهنمای ایشون استاد داور من بود و استاد مشاورش استاد مشاور من بود و استاد داورش هم همسر استاد مشاورمون بود، شدیداً مشتاق بودم حضور داشته باشم و ببینم چجوری بحث می‌کنن باهم، ولی به‌طرز عجیبی چهارشنبه به‌کل فراموش کردم ایشون دفاع دارن. صبح تا ظهر پای گوشی بودم و تو وبلاگ‌ها و اینستا ول می‌چرخیدم و جالبه دلیل این علافیم این بود که از قبل این وقت رو خالی کرده بودم بشینم پای دفاع ایشون، ولی چون فراموش کرده بودم قضیۀ دفاع رو، دیگه کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتم. عمیقاً ناراحت شدم که جلسهٔ دفاعشو از دست دادم. از دفاع از جمله کلی اسکرین شات یادگاری گرفته بودم و از این جلسه هم می‌خواستم بگیرم ولی نشد. جلسه ضبط هم نشده بود. جالبه وقتی افسوسمو بیان کردم، آقای ه. تعجب کرد که شما که بودین!. حالا نمی‌دونم از شدت استرس توهم زده و فکر کرده منم هستم یا یکی به اسم من وارد شده یا از روز قبلش تو حافظۀ سیستم مونده. یاد اینایی می‌افتم که قصد زیارت رفتن داشتن و نمیشه و نمی‌رن و دوستاشون میان می‌گن اونجا تو سفر به چشممون می‌خوردی و می‌دیدیمت. 

سی‌ونیم. برای من سؤال بود، شاید برای شما هم سؤال باشه که آیا استاد داور و مشاور که زن و شوهر بودن باهم بودن؟ که از دوستان پرسیدم و گفتن هر کدوم تو محل کار خودشون بودن. جدا از هم.

سی‌ویک. وقتی آقای ه. داشت دفاع می‌کرد، من داشتم سؤالات فاطمه من القاهره رو جواب می‌دادم و تندتند استوری می‌کردم تو صفحۀ هم‌کلاسیا. استوریای دیروزم:



سی‌ویک‌ونیم. لینک استوری بالا رو تو کانال مستانه دیدم و خودم نخریدم ببینم چجوریه. لازم نداشتم که بخرم. من از ابتدای ظهور کرونا تا این لحظه فقط دو تا ماسک استفاده کردم. چون که تو این مدت سه چهار بار بیشتر از خونه بیرون نرفتم و همون سه چهار بارم از این ماسکای پارچه‌ای مشکی که قابل‌شست‌وشو هستن استفاده کردم. تو عکس روز کنکورمم بود. یه بارم بیرون یادم افتاد ماسک نزدم که یه دونه از این یه‌بارمصرفا گرفتم.

سی‌ودو. برای پست قبلی، در ابتدا عنوان «یه روزایی حس می‌کنم پشت من، همه شهر می‌گرده دنبال تو» رو انتخاب کرده بودم که آخر پستم بگم عنوان بخشی از آهنگ نابرده‌رنج خواجه‌امیری. این عنوان به محتوا و کامنت‌های موجود در تصویر دوم هم میومد. ولی روضه‌ش زیادی باز بود و منصرف شدم. چند باری گذاشتم و برداشتم و گذاشتم و تصمیم نهاییم این شد که نذارم این عنوانو. یه عنوان دیگه گذاشتم. اینو گفتم که بدونید چقدر حضور مخاطب اثر داره روی انتخاب عنوان و عکس و موضوع پست و تک‌تک کلماتم.

۰۱ آبان ۹۹ ، ۰۸:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۴۱۶- دوستدار دانایی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۱ ق.ظ

ما چون اولین ورودیای رشته‌مون تو ارشد بودیم، موش آزمایشگاهی طور تربیت شدیم. مثلاً سال اول یه واحدی ارائه شد، گذروندم، بعد دیدن مفید نیست، سال بعد ارائه ندادن برای ورودیای جدید. یا مثلاً سال ما فلان استاد فلان درسو ارائه داد، بعد دیدن عملکردش خوب نبوده، سال بعد یه استاد دیگه آوردن برای سال‌پایینیا. یا می‌دیدن نمره‌ها خیلی کم شده، اون درسو اختیاری می‌کردن. معلوم نبود چی پیش‌نیازه چی اجباریه چی اختیاریه. چه بیست‌هایی که سر همین سیاستگذاریای یهویی تو معدلم لحاظ نشدن و آه و فغان از اون سیزدهی که از درس استاد شمارۀ چهار گرفتم و نمره‌شم تو معدل کل اثر دادن. به‌قدری ناراضی بودیم از اون درس و استاد که سال بعد از ما، استاد شمارۀ چهار پریم اون درسو ارائه داد. استاد ما اجازه نمی‌داد صداشو ضبط کنیم. یه کم هم ترسناک و خشن بود. آدم جرئت نمی‌کرد چیزی بخواد یا بپرسه. تقریباً هیچی یاد نگرفته بودیم تو اون کلاس و منم این سیزدهو با اطلاعات دبیرستانم گرفتم. خیلی باسواد بود، ولی هر آدم باسوادی لزوماً استاد خوبی نیست. محتوای درس به خط میخی و پهلوی و زبان‌های باستانی ربط داشت. دو نفر از بچه‌های ما اون درسو افتادن و اونا هم با نودوپنجیا با استاد شمارۀ چهار پریم گذروندن. چهار پریم عالی بود و یکی از بزرگترین حسرتای زندگیم اینه که چرا بعد از گذروندن درس با شمارۀ چهار نرفتم مستمع آزاد بشینم سر کلاس چهار پریم. به‌قدری این بشر متواضع بود که دانشجوها بدون ترس و وحشت برای کتاباش نقد می‌نوشتن و اونم با حوصله یا قانعشون می‌کرد، یا می‌پذیرفت اشتباهشو. فوق‌العاده هم باسواد بود. ولی چون خیلی پیر بود و قلبشم ناراحت بود، از پارسال یا از امسال این درسو سپردن به استاد شمارۀ چهار زگوند. یه سری از درسا رم به اولین ورودیا که ما باشیم ارائه ندادن و بعداً متوجه لزوم و اهمیتش شدن و به برنامه اضافه کردن. یکی از این درسای ارائه‌نشده برای ما تحلیل گفتمان بود که به‌شدت هم استادشو هم درسشو دوست داشتم و دلم می‌خواست یاد بگیرم. وقتی چهل واحد ما تموم شد و برگشتیم خونه، این درس برای ورودیای نودوپنج و نودوپنج به بعد ارائه شد. با اینکه جزوه و فایلای صوتی کلاسو بعداً از سال‌پایینیام گرفتم، ولی حسرت اینکه کاش اون موقع منم تو کلاسشون بودم به دلم بود. دیروز برنامۀ درسی نودوهشتیا و نودونهیا رو گذاشته بودن کانال. برنامه‌شونو باز کردم و دیدم امسال چهارزگوند اون درسی که با نمرۀ درخشان سیزده پاس کردم و درست هم یادش نگرفتم رو ارائه داده و استاد شمارۀ شش هم تحلیل گفتمان رو. کلاس‌ها به‌خاطر کرونا مجازی بود. سریع به خانم میم پیام دادم میشه با استادها صحبت کنید و اجازه بگیرید و لینک کلاس‌ها رو برای منم بفرستید؟

۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۷:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

968- انقدر سوسو می‌زنم، شاید یه شب دیدی منو

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

1. این جلسه داشت تاریخ نجوم رو می‌گفت. یه نفر یه سوال در مورد صورت‌های فلکی پرسید. استاد یه نگاه به بچه‌ها کرد و گفت کسی برج‌های دوازده‌گانه رو بلده؟ داشت منو نگاه می‌کرد. می‌خواستم بگم داداچ! این دیگه با تالس و فیثاغورث فرق داره. قرار نیست چون مهندسی خوندم از نجومم سررشته داشته باشماااا! چرا منو نگاه می‌کنی خب؟ ولی اینو نگفتم و آروم آروم شروع کردم به شمردن اسامی صُوَر فلکی... حَمَل، ثور، جوزا، سرطان، اَسد، سُنبُله، میزان، عقرب، قوس، جَدی، اینجا مکث کردم و گفتم تلفظشو بلد نیستم استاد. شاید جُدَی باشه. گفت نه همین جَدی درسته. ادامه دادم: جَدی، دَلو، حوت (فایل شماره‌ی 6 - تاریخ علم، استاد شماره‌ی 12- دقیقه‌ی هفتاد و چهارم)

2. گفت کیا تا حالا متن درسو نخوندن؟ دستمو بلند کردم و یه نگاه به پشت سرم کردم و دیدم دست همه پایینه. یه مصرع از گلستان خوند که توش فامیلی من بود و مکث کرد و منم آروم زیر لب بقیه‌ی بیتو خوندم. گفت بخون خانم فلانی. اول توضیحاتشو بخون. خوندم. بعد متن نامه‌ای که مولانا برای پسرش نوشته بود. این پسرشم مثل پسر قبلی ناخلف بود و زن و زندگی‌شو ول کرده بود به امان خدا و دل به کار و زندگی نمی‌داد. مولوی نصیحتش کرده بود که برگرد سر خونه زندگی‌ت. خوب می‌خوندم. نه انقدر تند که گوش ملت جا بمونه و نه انقدر آروم که خسته بشن. بلند می‌خوندم و رسا. حواسم به تکیه و آهنگ و ریتم ابیات بود و سعی می‌کردم کلمات ناآشنا و پیچیده و سخت رو هم بی‌غلط بخونم. به یه بیتش که رسیدم دلم لرزید، صدام لرزید، نفسم بند اومد... به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم. ولی... ولی دیگه انگار آدم چند ثانیه قبل نبودم. دیگه حواسم به متن نبود. من می‌خوندم و استاد تصحیح می‌کرد. من می‌خوندم و اون دوباره می‌خوند. حواسم سر جاش نبود. یه جاهایی مکث می‌کردم و انگار اولین بارم باشه یه متن فارسی به خط فارسی جلوم گذاشته باشن. یه کلمات دیگه رو جای کلماتی که نوشته بود می‌خوندم. نقطه‌ی اوج قصه اونجا بود که یه چیزی خوندم که اصن تو کتاب نبود همچین چیزی. خندید و حرفمو قطع کرد گفت تو کتاب شما اینجوری نوشته؟ خودم و بچه‌ها هم خنده‌مون گرفت. همیشه یه همچین وقتایی جهت انبساط خاطرِ حضّار! یه بیت شعر در وصف حال طرف می‌خونه. ولی چیزی نگفت. خندید و گفت ایرادی نداره. ادامه بده. (فایل شماره‌ی 6 - حداد - دقیقه‌ی شصت و دوم)

2.5. در آتشی که تو افروختی میان دلم، تمام زندگی‌ام باز شعله‌ور شده‌است، از آن زمان که تو مضمون شعر من شده‌ای، غزل نوشتنم انگار ساده‌تر شده‌است، حواس‌پرت تو هستم. ببخش. این حالت، همیشه بوده و چندی است بیشتر شده‌است.

3. استاد شماره‌ی 8 داشت برامون تکلیف! طراحی می‌کرد و بچه‌ها می‌خواستن موعد تحویلشو تا جایی که جا داره بندازن عقب. استاد نگاه معناداری به تک‌تک‌مون کرد و گفت من یه مهندس می‌شناسم که 4 ساعته اون تکلیفی که تا پایانِ ترم فرصت داشتید تحویل بدیدو تحویل داده. هر موقع اون اینو تحویل بده، تا یه هفته بعدش فرصت دارید شما هم تحویل بدید. ولی لطفاً بنده خدا رو سر به نیست نکنید :دی (اشاره به تکلیف استاد شماره 11 که هفته‌ی پیش تحویل دادم. در حیرتم کی بهش گفته من یه همچون کاری کردم.)

4. استاد شماره‌ی 8 هم مثل خودم جغده و تا صبح مقاله و کتاب می‌خونه که صبح با کوله‌باری از معلومات بیاد سر کلاس. یکی از نتایج این شب‌زنده‌داریا این بوده که این جلسه به جای جامدادی، کنترل تلویزیون خونه‌شونو با خودش آورده بود سر کلاس! نشون‌مون داد و توصیه کرد شبا زود بخوابیم.

5. چند وقته هر چی تلاش می‌کنم زود بخوابم و سر کلاسای صبح خسته نباشم، نمیشه و تا دو سه نصف شب بیدارم. زود بیدار شدن و عصر نخوابیدنم هم کوچکترین تاثیری روی این موضوع نداره. شاعر می‌فرماید: «عجبا للمحب کیف یُنام، کل نوم علی المحب حرام». نوم هم ینی خواب. و از اونجایی که جناب آهنگر، همچین که میرسه سر کلاس، سلام و بسم الله و حضور و غیاب رو شروع می‌کنه و از اونجایی که هفته‌ی قبل با چند دقیقه تاخیر، موقع حضور و غیاب رسیدم و وقتی رسیدم اسمم رو خونده بود و جلوش غیبت زده بود و از اونجایی که غیبتم رو پاک نکرد :( فلذا عزمم رو جزم کردم این هفته از 11 بگیرم بخوابم و هندزفریو گذاشتم تو گوشم و داریوش داشت نان‌استاپ! هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه، می‌خوند و منم هر چی تلاش کردم بخوابم ثمری نداشت! صبح با آلارمِ خاموشی گوشی به دلیل کاهش باتری و صدای داریوش بیدار شدم که کماکان داشت می‌خوند اینجا چراغی روشنه. دیگه نمی‌دونم بنده خدا از سر شب تا صبح چند بار تکرار کرده بود این آهنگو، ولی به نظرم نصفه‌های شب داشته بهم فحش می‌داده که لامصب، وقتی گوش نمی‌دیدی چرا گذاشتی نان‌استاپ پلی شه خب...

6. استاد شماره‌ی 4 پریم (استادِ زبان‌های باستانی خودمون شماره‌ش 4 بود و 2 نفرو انداخت و بقیه رو با کمترین نمره‌ی ممکن پاس کرد و من 13 شدم و هیچی هم یاد نگرفتیم و اون استادو عوض کردن و برای ورودیا یه استاد دیگه آوردن که زین پس 4 پریم صداش می‌کنیم و به ما هم گفتن بریم مستمع آزاد بشینیم سر کلاسش و علم بیاندوزیم. ولی من نمی‌رم و تا حالا ندیدمش اصن)... بله عرض می‌کردم! استاد شماره‌ی 4 پریم که 80 سالشه، این هفته کلاس صبو دو ساعت دیرتر برگزار کرد. چرا؟ چون بنده خدا خاله‌ش فوت کرده بود. اون وقت من هنوز 25 سالم هم نشده، خاله‌ام دو ساله فوت کرده. امید به زندگیم هم نصف اون 80 سالی که استاد تاکنون زیسته هم نیست به واقع!

7. هم‌اتاقیم بیدار شده با ذوق میگه وااااااای یه همچون خوابی دیدم. دو نقطه خط صاف طورانه نگاش کردم و گفتم حالا ایرادی نداره، آدم تو خواب اراده و اختیار نداره و فکر نکنم کارای بدی که تو خواب انجام بدیم، تو نامه‌ی اعمال‌مون نوشته بشن. روز بعدش دوباره بیدار شده میگه وااااااای من این دفعه هم یه همچون خوابی دیدم! دو نقطه خط صاف طورانه بازم نگاش کردم و گفتم می‌خوای تو فیلمایی که می‌بینی تجدید نظر کنی؟ فکر کنم تاثیر بدی روت می‌ذارن. والا تهِ تهِ تهِ تهِ خوابایی که من می‌بینم و نامحرم توشه اینه که تو خواب داریم راجع به فرکانس ضرب دو تا سیگنال بحث می‌کنیم و آخرشم مقاله‌شو می‌گیرم تصحیح می‌کنم و می‌گم بره درستش کنه! والا!

8. دیشب خواب دیدم خودکارایی که تو پست 83 دوستام برام خریده بودنو گم کردم. داشتم دنبالشون می‌گشتم. می‌دونستم کجا جا گذاشتم ولی پیداشون نمی‌کردم. من هنوز با همون خودکارا سوالای امتحانمو جواب می‌دم. با اینکه الان اون خودکارا جلوی چشمم هستن ولی هنوز ناراحتم که تو خواب گمشون کرده بودم.

9. این سوالِ «چرا برقو ادامه ندادی» داره به یه موضوع فرسایشی تبدیل میشه و خب برای منی که اساساً و اصولاً آدمی‌ام که هیچ وقت از کسی نمی‌پرسم چرا فلان کارو کردی یا نکردی، یه کم آزاردهنده است که هر چند روز یک بار این سوال تکرار بشه و من هر بار گاهی مفصّل و گاهی مختصر جواب بدم بهش. تو این دو سال انقدر این سوال ذهنم رو ساییده! که رسماً دارم رشته‌ی کنونی یا رشته‌ی سابقم رو از افرادی که باهاشون در ارتباطم مخفی می‌کنم! ینی الان یه عده هستن که فکر می‌کنن من ارشدِ برقم و یه عده هم فکر می‌کنن من هم کارشناسی و هم ارشدم رو زبان‌شناسی بودم و تازه برای اینکه مجبور نباشم این رشته‌ی جدید و غریب زبان‌شناسی رو توضیح بدم، از عبارتِ «زبان می‌خونم» استفاده می‌کنم. و واقعیت اینه که رشته‌ی ارشد من زبان‌شناسی هم نیست. اصطلاح‌شناسی‌ه. کشورهای اروپایی اصطلاح‌شناسی (ترمینولوژی) رو به عنوان رشته‌ی مستقل تدریس می‌کنن ولی چون  ما هنوز اول کاریم، مسئولین اومدن اصطلاح‌شناسی رو به عنوان یکی از گرایش‌های زبان‌شناسی تو دفترچه انتخاب رشته ثبت کردن و احتمالاً 100 سال طول بکشه که مستقل و شناخته بشه. و در پاسخ به این سوال باید بگم جهان‌بینی و طرز تفکر آدما باهم فرق داره و اون دید و بینشی که من نسبت به تحصیل و کار دارم پیامدهایی داره که از همون طرز تفکرم نشئت می‌گیره. به عنوان مثال، من بر خلاف دیدگاه فمینیستی، معتقدم زن با مرد فرق داره و بار اقتصادی خانواده و حتی کشور روی دوش من نیست و وظیفه‌ی من نیست و اگر هم دارم درس می‌خونم، تحصیل کردنم تفریحی و در اولویت دومِ زندگیمه. (جا داره رئیس دانشگاه شریف بعد از شنیدنِ اینکه بنده تفریحی برق خوندم و فارغ‌التحصیل شدم، اَلاَمان گویان جامه‌هاشو بدره و سر به بیابان بذاره). و البته این دقیقاً خلاف جهت عقیده‌ی خانواده و دوستان و اطرافیانمه. ضمنِ اینکه من بر خلاف بعضیا که از درس خوندن زجر می‌کشن، از تحصیل لذت می‌برم و دوست دارم به هر علمی یه ناخنکی بزنم ببینم چه مزه‌ای داره. دلیلی هم نمی‌بینم دلیل کارمو برای کسی توضیح بدم. دلیلی نداره. دوست دارم. دوست داشتن دلیل نمی‌خواد.

10. چهارشنبه‌ها، شریف، کلاس تدبّر دارم. هفته‌ی پیش هوا بدجوری طوفانی بود و چادرم که سهله، اگه محکم واینمیستادم، باد خودمم می‌برد. وقتی رسیدم حیاط مسجد، بچه‌ها داشتن توپ بازی می‌کردن. خانومایی که میان حوزه بچه دارن و بچه‌ها تو حیاط بازی می‌کنن تا کلاس ماماناشون تموم بشه (یادآوری: من حوزه قبول نشدم و الان یه جورایی مستمع آزادم). دم در داشتم هندزفریو از تو گوشم درمیاوردم و یه سر و سامونی به سر و وضعم می‌دادم که برم تو کلاس و باد و نم‌نم بارونم کلافه‌م کرده بود. یکی از بچه‌ها توپو به هوای اینکه بگیرم باهاش بازی کنم، پرت کرد سمت من. پسرا داشتن دم حوض وضو می‌گرفتن و معذب بودم کلا. حواسم بیشتر به باد و بارون بود و متوجه توپ نشدم و توپه یه جوری بهم خورد که چادرم رفت رو هوا و کلاً صحنه تماشایی بود! :دی استاد تدبر هم از پنجره‌ی کلاس داشت تماشام می‌کرد و نچ نچ گویان محو افق بود :))) اسم استادم نمی‌دونم هنوز که تگش کنم.

11. چهارشنبه‌ی این هفته...

12. یه دعای جدید برای قنوت نماز یاد گرفتم. آهنگر یادمون داد البته. «رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ» به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی، نیازمندم.

13. من ضدی دارم
آنقدر فریبکار که آن را
خود پنداشته‌ام
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده‌ام


عنوان: Dariush_Inja_Cheraghi_Roshane.mp3

۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)