پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان پریسا» ثبت شده است

دیشب، یا اگه دقیق‌تر بگم نصف‌شب مامان پریسا پیام داد. بیدار بودم. توی رخت‌خواب و سر روی بالش داشتم پیام‌هامو چک می‌کردم که پیامش اومد. سلام دخترمشو که دیدم تو دلم گفتم خدا به خیر کنه. البته که پیام‌هاش همیشه خیره. این سه چهار بار آخری که پیام داده بود شرایط و معیارهامو پرسیده بود که پسر فلان دوست و همکارشو بهم معرفی کنه و منو به اونا. جواب منم هر بار مثل قصدشون «خیر» بود. پیامشو که باز کردم دیدم نوشته دنبال ترجمۀ صوتی مناجات شعبانیه‌م و نه می‌تونم دانلود کنم و نه می‌تونم بخرم. ترجمۀ صوتی روح‌الله باغبانو می‌خواست. می‌گفت طاقچه و فیدیبو داره ولی بعد از اینکه خرید رو می‌زنم یا نمی‌ره تو قسمت پرداخت یا می‌ره و رمز دوم نمیاد. با چندتا کارت بانکی هم امتحان کرده بود و نشده بود. گفت بچه‌ها هم خونه نیستن کمکم کنن. اینکه فامیلامون مواقعی که بچه‌هاشون نیستن روی کمک من حساب می‌کننو دوست دارم. اول یه نفس راحت کشیدم و بعد چیزی که می‌خواستو گوگل کردم. علاوه بر طاقچه و فیدیبو، توی کتابراه و نوار و بیپ‌تونز هم بود. قیمتش همه جا سه تومن بود و تو بیپ‌تونز دوازده تومن. کتابراه رایگان گذاشته بود، ولی نیاز به عضویت و نصب اپلیکیشن داشت. توی تلگرام جست‌وجو کردم و یه کانالی رو آورد که فایلی که تو کتابراه بودو گذاشته بود ولی اسم و توضیح نداشت. باز کردم و دیدم اولش میگه با صدای روح‌الله باغبان. توی تصورم روح‌الله باغبان یه روحانی مسن بود که با صدای خسته و سوز و آه و نوحه‌طور این دعا رو خونده باشه. ولی زهی خیال باطل که دکلمه بود و صدا و سیمای گوینده اصلاً اونی نبود که خیال می‌کردم. همون فایلو براش فرستادم و گفتم اینه؟ گفت آره و کلی تشکر و دعا و بعدشم خداحافظی. فایلو نبستم. ینی یه‌جوری بود که دلم نیومد ببندم و تا تهش که هفده دقیقه باشه گوش کردم. متن عربی مناجاتو نخونده بودم و نمی‌دونستم وزن و آهنگش چجوریه ولی این ترجمه‌ش بد نبود. می‌تونست بهتر و قشنگ‌تر هم باشه ولی قابل‌قبول بود. صدای گوینده هم بود نبود. هر چند تصنعی بودن و سبکی که گوینده‌ها موقع دکلمه دارن تو صداش معلوم بود و طبیعی و سوزناک نبود، ولی اینم قابل‌قبول بود. البته یه جاهایی رو به‌وضوح اشتباه می‌خوند. الهی تو دانی رو یه‌جوری می‌خوند و تکیه رو جایی می‌ذاشت که انگار داره می‌گه الهی تو دان هستی. در حالی که تکیه رو باید جایی بذاری که معنیِ تو می‌دانی بده. یه بارم نه، همۀ دانی‌ها رو این‌جوری می‌خوند. به هر روی، مضمون و مفهوم و محتوای خودِ مناجات انقدر قشنگ بود که صبح دوباره رفتم سراغ این ترجمۀ صوتی و از فیدیبو خریدمش.

عنوان: بخشی از همین مناجات، دقیقۀ یازدهمش.

۹ نظر ۱۹ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۱۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۵۶- یکتاپرستی

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ب.ظ

تو این پست قراره موضوع رساله‌مو بریزم تو خریدهای سوپرمارکتی خاله‌ها و عمه‌ها و همین‌جوری که دارم ماست و قیمه رو باهم مخلوط می‌کنم یه فلاش‌بک بزنم به روز پدر پارسال و خریدای اون روزم با پریسا بعد از دفاع ارشدش و گشتن دنبال سررسید جغد و صحبت‌هامون راجع به سخت‌گیری در انتخاب، از سررسید گرفته تا رشته و همسر. موضوع اصلی و درون‌مایۀ پست، انتخاب کردنه. البته من هیچ وقت پستامو این‌جوری شروع نمی‌کنم که همون ابتدای عرایضم بگم قراره راجع به چی حرف بزنم ولی این سری چون حس کردم ممکنه موقع خوندن سردرگم بشید که چی می‌خوام بگم و فکر کنید دارم پراکنده‌گویی می‌کنم گفتم همین اول کار چکیده و کلیدواژه‌ها رو بگم خدمتتون بعد برم رو منبر و ماست و قیمه رو هم بزنم تا ببینیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم و چه ربطی به عنوان پست داره.

تجربۀ خرید اینترنتی رو خیلی ساله دارم ولی از اردیبهشت امسال خریدهای سوپرمارکتی خونه رو هم اینترنتی انجام می‌دم و چند وقتی هم هست که علاوه بر خریدای خودمون، خریدهای خاله‌ها و عمه‌ها هم با منه. چیزایی که لازم دارنو می‌گن و من سفارش می‌دم و پیک می‌بره در خونه‌شون. بعضی چیزارم فقط سوپرمارکتای سمت ما داره و آدرس اونا رو قبول نمی‌کنه. این‌جور مواقع سفارشا میاد خونۀ ما و بعداً یا خودم می‌برم براشون یا خودشون میان می‌برن. اون موقع که تهران بودم هم وقتایی که می‌رفتم خونۀ اقوام، زنگ می‌زدم و لیست خریدشونو می‌گرفتم که سر راه چیزایی که لازم دارنو بگیرم. یادمه دخترخاله همیشه تأکید می‌کرد که دوغی که براشون می‌گیرم عالیس باشه و چیز دیگه‌ای نباشه. عمه‌ها فقط خامۀ پگاه دوست دارن، خاله‌ها فقط کرۀ شکلّی و ماکارونی مانا و پودر لباسشویی پرسیل و مامان هم فقط رب سانیا. برندهای دیگه هر چقدر هم تخفیف داشته باشن یا بهتر باشن قبول نمی‌کنن، چون که براشون این‌ها بهترین هستن و اگر این‌ها موجود نباشن صبر می‌کنن که موجود بشن و چیز دیگه‌ای رو جایگزین نمی‌کنن. من ولی معقدم همه‌شون مثل همن و مغزم تفاوتی قائل نمیشه بینشون. همین پریروز بود که خاله سپرده بود ماکارونی بگیرم. زنگ زدم گفتم قیمت مانا دو برابر شده و بیا برای یه بارم که شده برندهای دیگه رو امتحان کن. کلی از رشد و زر و تک تعریف کردم و گفتم ما از همه‌شون می‌گیریم و فرقی ندارن. تا بالاخره رضایت داد این سری تک بگیرم، ولی حتماً باید قطرش 1.2 باشه. البته تک‌ماکارون هم گرون شده بود، ولی نه دو برابر. و نکتۀ جالب اینجا بود که من تا قبل از خرید کردن برای خاله، به قطر ماکارونی‌ها دقت نمی‌کردم و نمی‌دونستم فرق دارن. البته موقع خوردن متوجه می‌شدیم نازک‌تر یا کلفت‌تر از قبل هستن ولی برامون مهم نبود. حالا این فرق نداشتن، در انتخاب رشته و دانشگاه و موضوع ارائه و رساله هم نمود داشت که اگه نداشت تو کنکورِ ارشد چهارتا رشتۀ مختلف شرکت نمی‌کردم که رتبه‌م تو هر کدوم بهتر شد برم اون رشته و موقع انتخاب موضوع ارائه به هم‌کلاسیام نمی‌گفتم شما موضوعتونو انتخاب کنید، هر چی تهش موند مال من.

وقتی برای رساله یا پایان‌نامۀ دکتری، برندها (پیش‌تر پستی راجع به معادل فارسی برند نوشته‌ام. ویژند و نمانام و نام و نشان تجاری هم می‌گن بهش ولی هنوز هیچ کدوم از این معادل‌ها برام جا نیافتاده و فعلاً برند می‌گم) رو انتخاب کردم (البته برای چندتا موضوع دیگه هم پروپوزال نوشته بودم و فرقی نمی‌کرد برام که استادم از کدومشون خوشش بیاد)، گفتم که تمرکزم قراره روی بخش زبان‌شناختی این واژه‌ها باشه نه رفتار مصرف‌کنندگان کالاها. وقتی رفتم سراغ پیشینۀ پژوهش، 99.99 درصد مقاله‌ها رو استادها و دانشجوهای مدیریت و بازرگانی نوشته بودن و تعداد کارهای زبان‌شناسی بسیار اندک بود. یکی از چیزهای جالبی که تو مقاله‌های مرتبط بهشون برخورد کردم تعصب روی برندهای خاص بود. رفتاری که در اطرافیانم مشاهده می‌کردم و برای منی که بخش تعصبی مغزم خاموشه عجیب بود. ینی من نه اونایی که تأکید می‌کردن فقط فلان واکنسو می‌زنیمو درک می‌کردم و می‌کنم نه اونایی که می‌گفتن وای نه عمراً فلان واکسن رو نمی‌زنیم. همین که همه‌شون تأیید شده‌اند و اثربخشی دارن کافیه. حالا عارضه یا اثربخشی‌شون دو درصد کمتر و بیشتر فرقی نمی‌کنه برام. حالا هر چقدر هم خاله بگه ماکارونیای مانا خوش‌رنگ‌تره و کرۀ شکلّی چرب‌تره و بیسکویت جوین خوش‌طعم‌تر و پرسیل پاک‌کننده‌تره و عمه بگه خامه‌های پگاه سفت‌تره و ماست دومینو خوشمزه‌تره، برای من فرقی نمی‌کنه؛ من همه‌شونو یه‌جور می‌بینم و کاری به اسمش ندارم. بعد وقتی تو این مقاله‌ها می‌بینم جماعتی متخصص چقدر روی اسم و برچسب و شکل و شمایل کالا کار می‌کنن خجالت می‌کشم از اینکه وقعی به این متغیرها نمی‌نهم.

زمستون پارسال پریسا داشت دفاع می‌کرد. دفاعش مجازی بود. همسرش سر کار بود و بچه رو هم گذاشته بود خونۀ مادرش. رفتم پیشش که اگه کمک فنی و غیرفنی لازم داشت تنها نباشه. بعد از دفاع، یه سر رفتیم بیرون که هم من برای خودم سررسید و برای تولد بابا و روز پدر کادو بگیرم، هم اون برای همسر و پدرش کادوی روز مرد بگیره. خونه‌شون نزدیک مراکز خرید بود. از کوچه‌شون که اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم، من اولین مغازۀ لباس مردونه فروشی رو که دیدم وارد شدم و یه پیراهن و یه کمربند انتخاب کردم و داشتم می‌خریدمشون که پریسا دستمو کشید و برد بیرون که تو چرا انقدر هولی! چهارتا مغازۀ دیگه رم ببین، از چند جا قیمت بگیر، مقایسه کن، بعد. قیافۀ من اون لحظه این‌جوری بود که خب اینا که همه‌شون شبیه همه؛ چی رو مقایسه کنم. دو دیقه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد و دوباره چند مغازه بعدتر و تا یک ساعت بعد که من عزمم رو جزم می‌کردم که قال قضیه رو بکنم که پریسا می‌گفت یه کم دیگه هم بگردیم. تا اینکه ایشون منو برد جایی که همیشه از اونجا برای برادر و پدر و همسرش کمربند می‌گیره. حالا از اونجایی که من اونجا هم همۀ کمربندا رو یه‌جور می‌دیدم، صبر کردم اون انتخاب کنه و گفتم یکی هم از همینایی که اون گرفت بده به من. در پایان بالاخره من پیراهنه رو خریدم و پریسا گفت پیراهن‌ها نیاز به بررسی بیشتری دارن. ینی تا برگردیم خونه فقط خندیدیم به این روش خرید کردنمون. ینی من فقط کارکرد اون مقوله برای رفع نیازم برام مهم بود و دیگه اینکه از کجا بخرم و از کی بخرم و اسمش چی باشه مهم نبود. حالا وسط خیابون این سؤال برای پریسا پیش اومده بود که منی که قصد ازدواج دارم، اصولاً باید همۀ خواستگارها رو یه‌شکل ببینم و فرقی برام نداشته باشن و قضیه رو سخت نگیرم. پس چرا تا حالا ازدواج نکردم؟

 دفاع پریسا اوایل بهمن بود و اون موقع هنوز تقویم و سررسیدهای سال جدید چاپ نشده بود. اون روز از هر مغازه‌ای پرسیدیم گفتن هنوز نیاوردیم. سه چهار هفته بعد، اسفندماه دوباره رفتم دیدن پریسا. این دفعه می‌خواست بره دانشگاه برای کارهای فارغ‌التحصیلی. همسرش سر کار بود و بچه رو گذاشته بود پیش مامانش. راه افتادیم سمت دانشگاهش و قرار شد تو مسیر رفت و برگشت سررسید هم بگیریم. بهش گفته بودم دنبال سررسیدی‌ام که ترجیحاً روش عکس جغد باشه و ترجیحاً برندهای سیب، اردیبهشت، یا پاپکو باشه. قبلاً از اینا گرفته بودم و جنس کاغذ و اندازه و طرحاشونو دوست داشتم. حالا برندش خیلی هم مهم نبود، مهم این بود که به دلم بشینه و باهاش ارتباط قلبی برقرار کنم. گفت باشه و راه افتادیم. تک‌تک مغازه‌های نوشت‌افزارفروشی و هر جایی که احتمال می‌دادیم تقویم و سررسید داشته باشه رو سر زدیم و رفتنی از یه مسیر رفتیم و برگشتنی از یه مسیر دیگه که مغازه‌ای از قلم نیافته. نبود. چیزی که به دلم بشینه نبود. دیگه خودمم خسته شده بودم. پیاده از صبح تا بعدازظهر همۀ شهرو زیرورو کرده بودیم و این بار پریسا بود که همۀ تقویم‌ها رو به یک شکل می‌دید و می‌گفت اینا که همه‌شون شبیه همن؛ چه فرقی دارن که انتخاب نمی‌کنی. البته که من دنبال برند خاصی نبودم. دنبال تقویمی بودم که کوچیک باشه و جای زیادی رو اشغال نکنه، برای هر روزش صفحۀ مجزا داشته باشه، و عکس جغد یا یه طرح خاص روش باشه. نزدیکیای خونه‌شون، بعضی از مغازه‌ها رو برای بار دوم داشتیم بررسی می‌کردیم. من ناامید از یافتن بودم. هردومون خسته و گشنه بودیم. با استیصال ندای نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد سر داده بودم و با بی‌رمقی طرح‌های برند «قدیما» رو نگاه می‌کردم و خودمو قانع می‌کردم که طرح انارش هم قشنگه، طرح مهندسی هم بد نیست، که ناگهان چشمام برق زد و پریسا رو صدا زدم که بیا، پیدا کردم. این زیر بود و ندیده بودیمش. عکس جغد بنفش‌رنگ بامزه‌ای روش بود. انگار دنیا رو بهم داده بودن. پولشو پریسا حساب کرد که هدیه‌ای باشه به‌عنوان تشکر بابت کمک به کارهای پایان‌نامه و دفاعش. صفحۀ آخرشم دو خط یادگاری برام نوشت و بعدشم گفت حالا می‌فهمم چرا تا حالا ازدواج نکردی :| 

منم تو یکی از صفحات همین تقویم این بیت شعرو از فاضل نظری نوشتم: 

نمی‌آید به چشمم هیچ کس غیر از تو این یعنی،

به لطف عشق تمرین می‌کنم یکتاپرستی را



+ تو عمر وبلاگ‌نویسیم این همه خاطرۀ پراکنده رو با یه عنوان به هم ربط نداده بودم. مرزهای انسجام رو دارم درمی‌نوردم!

۱۶ آبان ۰۰ ، ۱۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۱۳- قصدشم داشته باشم وقتشو ندارم

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ب.ظ

چند روز پیش تو گروه فک و فامیل داشتم با ندا که اون موقع دختر دومشو باردار بود و الان فارغ شده حال و احوال می‌کردم. صحبت سر سختی‌ها و مشقت‌ها و دردسرهای مادر شدن بود و می‌گفت این روزهای آخر خیلی اذیت می‌شم و درد می‌کشم. پرسیدم اسم دخترتو قراره چی بذاری؟ گفت این سری سویل (دختر اولش) و باباش (بابای سویل که میشه همسر ندا) انتخاب می‌کنن. خونِ فمینیستیم به جوش و خروش اومد که همۀ زحمتا و درداش با توئه، انتخاب اسم با اونا؟ این سری و اون سری نداره که. هر سری باید خودمون انتخاب کنیم اسم بچه‌هامونو. بچه همین که فامیلیشو از باباش می‌گیره بسه. بعد اسم و عکس بچه‌های آینده‌مو فرستادم فک و فامیل ببینن و آشنا بشن باهاشون و ندا هم با آرزوی تعجیل در ظهور پدر بچه‌ها بحثو پی گرفت و منم با یه ایشالا به جلسه‌مون خاتمه دادم. شب تاسوعا دخترش به دنیا اومد و البته هنوز اسمش مشخص نشده. احتمالاً آیتک بذارن چون وقتی سویل به دنیا اومد می‌خواستن اسمشو آیتک بذارن و نمی‌دونم کی چی گفت که نذاشتن. حالا شاید اسم این یکیو آیتک گذاشتن. کلاً اینا به اسم‌هایی که آی (به زبان ترکی یعنی ماه) دارن علاقه دارن. نشون به این نشون که اسم برادرزاده‌های شوهر ندا (همون سه‌قلوهای پست پارسال) آیهان و نیلای و اِلایه. و صدالبته که می‌دونم وقتی کسیو دوست داری، خواسته‌ش خواستۀ تو هم هست و ندا حتی اگه یه اسمیو دوست نداشته باشه هم، چون کسایی که دوستشون داره اون اسمو انتخاب کردن اون اسم رو هم دوست خواهد داشت. بعد داشتم فکر می‌کردم آیا ممکنه منم یه روز به اون مرحله برسم؟ که انقدر عاشق باشم که خواسته‌هامو فدای خواسته‌های اون بکنم و خواسته‌های اون خواسته‌های منم بشن؟ البته که انتخاب اسم یه مثال بی‌اهمیته و بحث سر چیزای مهم‌تره. با شناختی هم که از خودم دارم می‌دونم که آدمِ فداکنندۀ خواسته‌هام در برابر خواسته‌های آدمایی که دوستشون دارمم.

فردای اون شبی که صحبت سر انتخاب اسم بود مامان پریسا که تو گروه مذکور در بند قبل بود و صحبت‌های ارزنده‌مو در رابطه با حقوق زنان و انتخاب اسم برای بچه‌هام شنید، صبحِ کلۀ سحر پیام داد و ازم اجازه خواست که شماره‌مو به دوستش که دنبال یه دختر مناسب برای پسر یکی از فامیلاشون که تهرانه بده. همون صبحی که روز قبلش پستِ بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیرانو نوشته بودم. یارو داشت رخ می‌نمایید که خلقی واله شوند و حیران. لیکن من سی ثانیه فکر کردم و نوشتم فعلاً قصد ادامۀ تحصیل دارم. دیگه مغزم منطقی‌تر از این نمی‌تونست جواب رد بده به این سبک از ازدواج. اون بنده خدا هم دیگه رخ ننمود که خلقی واله شوند و حیران.

حالا امروز که در خسته‌ترین و له‌ترین حالت ممکنم بودم و چند روزه خوب نخوابیدم و انگشتام نای بلند کردن قاشق موقع غذا خوردنم نداره و توانِ نوشتنِ سه‌تا مقالۀ دیگه رو ندارم و البته می‌دونم که شرط گذروندن هر کدوم از درسا مقاله‌ست، یه خانوم زنگ زده می‌گه برای امر خیر تماس گرفتم. این از یه شهر دیگه زنگ زده بود و نه سنّمو می‌دونست نه تحصیلات و هیچی. معرف محترم که نمی‌دونم کی بوده فقط اسممو گفته بود بهش. حالا من فکر می‌کردم این رسمِ دنبالِ دختر گشتنِ مادرها و خواهرها در ایام محرم و صفر متوقف می‌شه می‌رن یه مدت استراحت می‌کنن و نفسی تازه کنن. ولی خب زهی خیال باطل.

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۴۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۶۰۷- شُستن

دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۲ ب.ظ

تو این سه سال و نیمی که یاسین پا به عرصۀ وجود نهاده سه چهار بار بیشتر ندیدمش و هر بار هم شمارۀ یک و دوشو توی شلوارش انجام داده و زین حیث مامانش و مامانِ مامانشو خیلی اذیت می‌کنه که نمی‌گه دستشویی دارم و کارشو انجام میده. یاسین پسر پریساست. دو ماه پیش تو یه سکانسی از همون گردشِ صبحِ شنبۀ شش‌هفت‌نفره‌مون که رفته بودیم شاهگلی، آب‌جوش و لیوانای یه‌بارمصرفمون تموم شد و لیوانای شیشه‌ایمون هم کثیف بودن و یاسین گفت جیش دارم!. شنیدن چنین جمله‌ای از وی یه چیزی تو مایه‌های دیدن ستارۀ سهیل بود. پریسا داشت می‌رفت آب‌جوش بگیره و مامان هم داشت می‌رفت لیوانا رو بشوره. گفتم پس منم یاسینو می‌برم دستشویی. مامان پریسا و عمه‌ها هم موندن کنار وسایلمون. روبه‌روی همون مجسمۀ یار سنگی و این‌ورِ اون قسمتی که بلیت قایق‌سواری می‌فروشن. تو این سکانس یه لقمه سبزیِ پیچیده لای سنگک هم دستم بود که به ضرب و زور داده بودن بخورم. ابعادشم اندازۀ کف دست یاسین بود. سرویس بهداشتی هم دویست سیصد متر اون‌ورتر. اول فکر کردم فقط قراره بچه رو برسونم مقصد و خودش بلده کارشو انجام بده ولی برای اطمینان خاطر از پریسا پرسیدم دقیقاً قراره چی کار کنم اونجا؟ گفت وقتی بچه جیش کرد! شیر آب رو باز کن و شیلنگ رو بگیر سمتش. یه کم فکر کردم و گفتم آهان، حلّه. سپس هر کدوممون رفتیم پی مأموریتمون. منم تو مسیر داشتم اون لقمۀ مذکورِ قدّ کف دست رو می‌خوردم و به خط رو خط شدن وظیفۀ پریسا و خودم فکر می‌کردم که آب‌جوش گرفتن برای من مناسب‌تر از باز کردن شیر و گرفتن شیلنگ سمت بچه نبود آیا؟ بعد این بچه انقدر عجله داشت که هی می‌گفت داره می‌ریزه! و با اینکه در شرایط عادی فارسی حرف می‌زنه (چون که گویا فارسی خیلی باکلاسه)، درِ بستۀ دستشویی رو می‌کوبید و به خانومی که اون تو بود می‌گفت تِز اُل. این عبارت به زبان ترکی یعنی زود باش. راسته که می‌گن آدما در شرایط حساس و هیجانی به زبان مادریشون حرف می‌زنن. حالا تا این خانوم بیچاره کارشو انجام بده بیاد بیرون، پریسا آب‌جوشو می‌گیره و می‌ره می‌شینه منتظر ما. که عمه‌ها بهش می‌گن نسرین از پس این امر خطیر برنمیاد و خودت هم یه سر بهشون بزن. منم البته با اینکه برادرم کوچیکتر از خودم بود و هست!، ولی تجربۀ شستن بچه نداشتم تا حالا و این‌ها این حرفو با توجه به عدم سابقۀ من در امرِ شستن بچه زده بودن. پشت در دستشویی تز اُل گویان منتظر خانومه بودیم که دیدم پریسا هم اومد و منم دیگه بچه رو سپردم بهش و رفتم کمک مامان در امرِ شستن لیوان‌ها. کارمون که تموم شد لیوان‌به‌دست داشتیم از جلوی ساختمان سرویس بهداشتی رد شدیم که به پریسا و یاسین ملحق بشیم. از دور دیدیم اینا بیرون وایستادن یقۀ همو گرفتن و جیغ و داد و گریه می‌کنن و پریسا کم مونده یاسینو بزنه. شایدم زده بود. اول فکر کردم باز این بچه طبق عادت مألوفش خرابکاری کرده و داره می‌ریزه به مرحلۀ ریخت رسیده. ولی نزدیک که شدیم دیدیم لباساش عادیه. و اینا همچنان باهم دعوا می‌کردن و جیغ و داد و هوار. من و مامان مات و مبهوت همدیگه رو نگاه کردیم و از پریسا پرسیدیم چی شده؟ وی با عصبانیت زایدالوصفی گفت هیچی، بریم. بچه رو گذاشت و دستمو گرفت که بریم. یاسینم گریه می‌کرد و افتاده بود دنبالش و پریسا هم می‌گفت باهات قهرم و نیا دنبالم. اوضاعی بود. از لابه‌لای داد و فریادهای پریسا جسته گریخته متوجه شدم یاسین تا پاشو گذاشته دستشویی گفته جیش نمی‌کنم مگر اینکه نسرین بیاد منو بشوره!. حالا هر چی از پریسا اصرار که بیا بشین الان می‌ریزه از یاسین انکار که نمی‌شینم تا نسرین بیاد. منم که کلاً بچه رو سپرده بودم به پریسا و رفته بودم کمک مامان و خبر نداشتم از نیّتِ بچه که نیّت کرده توسط من شسته بشه. پریسا هم عصبانی شده بود و دعوا و داد و بی‌داد که باید حرف منو گوش بدی. مامان منم این وسط طرف یاسین بود و هی می‌گفت بچه تا هفت‌سالگی مثل پادشاه دستور میده و باید اطاعت کنی ازش. آخه این چه حکومتیه مادر من؟ پریسا هم سوار خر شیطون بود و پیاده نمی‌شد و نمی‌ذاشت من یاسینو ببرم دستشویی. با توجه به عجله‌ای هم که این بچه ده دقیقه پیش پشت در دستشویی داشت و هی به اون خانومه می‌گفت تِز اُل نگران بارش باران سیل‌آسا وسط پارک و بیچاره شدنمون بودم. باری به هر جهت، مامان پریسا رو برداشت برد و منم از یاسین پرسیدم هنوز جیش داری؟ گفت آره. دستشو گرفتم بردم دستشویی و یه سرویس خالی پیدا کردم و گفتم برو تو. بعد نمی‌دونستم تو این موقعیت درو باز بذارم و بیرون وایستم و نظاره‌گر باشم یا برم تو و نظاره‌گر باشم. چون شیلنگ توی دستشویی بود، لزوماً باید می‌رفتم تو. ولی نمی‌دونستم درو چی کار کنم. فکر کردم اگه باز بمونه زشته و ملت رد می‌شینن می‌بینن!. بستم درو. منتظر بودم بچه خودش بشینه و کارشو انجام بده و منم که قرار بود شیلنگو بگیرم سمتش. تازه می‌خواستم برداشتن شیلنگ و باز کردن شیر آب رو هم همون‌جا یادش بدم که دیگه زین پس خودش مدیریت کنه قضیه رو که گفت بلد نیستم لباسمو دربیارم و بشینم!. پوکرفیس داشتم به شرایط اسفناکی که پیش اومده بود فکر می‌کردم و تو دلم خنده‌م هم گرفته بود البته. ولی سعی می‌کردم جدی و کمی تا قسمتی هم عصبانی باشم بابت سرپیچی بچه و گوش نکردن به حرف مادرش. بالاخره این با موفقیت نشست و جیششو کرد! و گفت تموم شد، بشور. حالا جای شکرش باقیه که شمارۀ یک بود و سخت نبود و به‌خیر گذشت، ولی داشتم فکر می‌کردم حالا که ماشین لباسشویی و ظرفشویی داریم، چرا ماشین بچه‌شویی نداشته باشیم که بچه رو بندازیم توش بشوره؟ دانشمندان تا کی می‌خوان دست رو دست بذارن و برای مسئلۀ به این سختی هیچ کاری نکنن؟

پ.ن: دو ماه پیش، بعد از دو سال، شنبه صبح با پریسا اینا و مامانش و مامانم و عمه‌ها قرار گذاشتیم بریم شاهگلی. فکر می‌کردیم خلوت باشه، ولی نبود. از چهار نقطۀ مختلفِ شهر قرار بود به هم بپیوندیم و بعد از مدت‌ها همو ببینیم. پریسا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمۀ باباست و دو سال ازم کوچیکتره. 

این بود اولین خاطرۀ من از شستن بچه که دو ماهه تحت عنوانِ خب که چی نوشتمش و الان کامنتا رو باز بذارم که چی؟ که شما هم از اولین تجربۀ بچه شستنتون بگید؟ 

بعد حالا اینو نوشتم یاد مستأجرِ سیزده چهارده سال پیشمون افتادم. ما طبقۀ دوم بودیم و اینا همکف بودن. یه پسر چهارپنج‌ساله به اسم عرفان داشتن که احتمالاً الان دانشجو باشه. سرویس بهداشتی تو حیاط بود و اتاق منم نزدیک تِراس و سمت حیاط. این وقتی می‌رفت دستشویی، یه کم بعد داد می‌زد که بیایید منو بشورید. مامانشم گویا این وظیفه رو سپرده بود به باباهه. قشنگ یادمه هر روز با صدای گریه و فریادِ «یکی بیاد منو بشوره» این بچه بیدار می‌شدم و یه وقتایی بیست دقیقه، نیم ساعت، شاید حتی بیشتر منتظر می‌موند که یکی بیاد بشوردش.

۱۴ نظر ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

از سر شب تا حالا برق نداریم و پست امشبم تو اینستا این بود که همین‌جوری پیش بریم واسه تابستون باید بریم تو صف خرید ژنراتور با قیمت مصوب ستاد تنظیم بازار!

فعلاً پستایی که تو این یک سال تو اینستا گذاشتم و تو وبلاگم در موردشون نگفتم رو اینجا بازنشر کنم که هم شما ازم بی‌خبر نمونید و هم وبلاگم متروک نمونه.

دوازده. این پستو قبل از نمایشگاهِ کتابِ مجازیِ پارسالِ تهران (چه عبارت پُرکسره‌ای!) گذاشته بودم:

چند وقت پیش این دوست مصریم یه لیست بلندبالا از کتابای فارسی که لازم داشت فرستاد و گفت چگونه این‌ها را یابم؟ کتابخونهٔ دانشگاهشون تو قاهره اینا رو نداشت. اگر درخواست می‌دادن هم براشون نمی‌خریدن. کتابایی که داشتم و در حد چند صفحه نیاز داشت رو عکس گرفتم فرستادم براش، ولی تو درخواست‌های بعدیش تو دوراهی کمک به هم‌نوع و اخلاق علمی و کپی‌رایت و این صحبتا گیر افتادم. از یه طرف می‌دونستم این کارم به‌ضرر ناشر و نویسندهٔ هم‌وطنه، از یه طرفم یه پژوهشگر غیرهم‌وطن و غیرهم‌زبان به این کتاب‌ها نیاز داشت که پژوهشش رو پیش ببره. احتمالاً نفع پژوهشش بعدها به ما هم می‌رسید ولی نمی‌تونستم همهٔ منابعو همیشه رایگان در اختیارش بذارم. یه سریاشونو خودمم نداشتم البته. دوراهی بعدی این بود که بخرم و خودم پست کنم براش یا بگم خودت با فلان ناشر تماس بگیر هزینه‌شو بده پست کنن برات. که این‌جوری چند برابر هزینهٔ کتاب‌ها، هزینهٔ پستشون می‌شد. بعد با خودم گفتم اگه از پس هزینه‌ش برنیاد چی؟ یا هزینه‌شو خودم بدم که یه خاطرهٔ خوب از ایرانیا تو ذهنش بمونه؟ اپلیکیشن طاقچه و فیدیبو رو معرفی کردم و چندتا از کتابا رو تونست از اونجا دانلود کنه. ولی بیشترشو که تازه چاپ شده بودن پیدا نکرد و فکر کردم دیگه بی‌خیال شده. امروز پیام داده که «آیا می توانم از این نمایشگاه استفاده می کنم ؟». خواستم شمارهٔ نمایشگاهو بدم خودش جزئیاتشو بپرسه. بعد یادم افتاد که بلد نیست فارسی صحبت کنه. وسط هزارتا کار و گرفتاری و ارائه و کلاس و مقاله و امتحان، همین‌جوری که داشتم شمارهٔ نمایشگاهو می‌گرفتم غر می‌زدم که دوست عزیز، بزرگوار، آخه نونت نبود، آبت نبود، این زبان ما رو خوندنت چی بود و اصلاً چرا ناشرا کتاباشونو به‌صورت الکترونیکی منتشر نمی‌کنن که به‌سهولت در دسترش جهانیان قرار بگیره و تا کی کتاب کاغذی و تا کی قطع درختان بی‌گناه و تا... تا مسئولین نمایشگاه گوشی رو بردارن همین‌جوری به جان زمین و زمان غر می‌زدم. یه خانومی گوشیو برداشت و ضمن عرض سلام و ادب و احترام پرسیدم برنامه‌شون برای خریداران خارجی چیه. گفت وایستا برم بپرسم. رفت و منم چهار دقیقه پشت خط موندم و تو این فاصله آهنگ وطنم ای شکوه پابرجا پخش می‌شد. بعد خانومه برگشت گفت هنوز تصمیم قطعی گرفته نشده. وی در ادامه افزود، یکُم بهمن‌ماه که نمایشگاه شروع میشه تماس بگیرید بگیم چه تصمیمی اتخاذ شده.

دیگه نمی‌دونم چجوری به این دوستمون بگم که مسئولین امر قراره روز افتتاحیه از تصمیمشون مبنی بر نحوهٔ ارسال به خارج از کشور رونمایی کنن و فعلاً خودشونم نمی‌دونن قراره چی کار کنن.


سیزده. این پست هم مربوط به نمایشگاه کتاب مجازیه:

چند روز پیش این صَدیقَتی جَدیدَتی مِنَ القاهره برای بار چندم پیام داد که چجوری فلان کتابو از نمایشگاه تهران بخرم؟ مشکل اولش این بود که تو بخش گزینه‌های آدرس، استان‌های ایرانه و مشکل دومش هم اینکه پرداخت ریالیه. قبلاً زنگ زده بودم و گفته بودن بعد از افتتاح نمایشگاه زنگ بزن بپرس. منم چون حدس می‌زدم روزای اول سیستم‌هاشون دچار اختلال بشه، دو روز صبر کردم بعد زنگ زدم. کسی جواب نداد. دوباره و سه‌باره زنگ زدم. جواب ندادن. به پشتیبانی نمایشگاه ایمیل زدم و سؤالمو مطرح کردم. یه ساعت بعد جواب ایمیلمو دادن. انصافاً سریع جوابمو دادن. ولی جوابشون این بود که زنگ بزن بپرس. خب اگه قرار بود تلفنی بپرسم ایمیل برای چی بود. برای بار چندم زنگ زدم و بالاخره یکی تلفنو برداشت و وقتی گفتم چجوری میشه آدرس یه کشور دیگه رو وارد کرد گفت صبر کن برم بپرسم. طرف رفت و اومد و ارجاعم داد به بخش ناشران. چندین بار این تماس و رفتن و پرسیدن و برگشتن و ارجاع دادن تکرار شد و کسی از بخش ناشران جوابمو نداد. بار آخری که زنگ زدم بالاخره یکی گوشیو برداشت و گفتم تو رو خدا دیگه ارجاعم نده جای دیگه و خودت جوابمو بده. بنده خدا گفت درسته نمایشگاه، بین‌المللیه ولی منظورمون از بین‌المللی اینه که کتاب خارجی هم می‌فروشیم. نه اینکه به خارج بفروشیم.

خلاصه پس از پرس‌وجوهای بسیار، این نتیجه حاصل شد که نمایشگاه بین‌المللی و مجازی تهران ارسال به خارج نداره. به دوستم گفته بودم از اپلیکیشن فیدیبو (برای خرید نسخهٔ الکترونیکی) بگیر کتابو که الحمدلله اونم پرداخت غیرریالی نداشت. لذا، دیگه مجبور شدم به‌صورت عملی و ملموس، با اصطلاح «مهمان کردن» آشنا کنم این دوست کتاب‌لازم خارجیم رو. و خودم از فیدیبو بخرم براش.

احتمالاً قراره نتیجه بگیره که ایرانیان، مردمانی کمک‌کننده، بخشنده و مهربان‌اند. ولی خبر نداره پشت این مهربانی یه سیستم زغالی هست که نمی‌دونم تا کی قراره انقدر منزوی و متروک و محدود بمونه و تا کی قراره دسترسی به منابع خارجی برای ما و دسترسی به منابع ما، برای خارجی‌ها انقدر پیچیده و دشوار باشه. این موضوع به ضرر بخش آموزش و پژوهشه و نمی‌دونم چرا چاره‌ای اندیشیده نمیشه. تازه خدا رو شکر یه فیدیبویی هست و بعضی از کتابای فارسی رو میشه از اونجا خرید. که البته همون‌طور که گفتم پرداختش ریالیه. بازم شکر که الحمدلله، وگرنه والا به خدا.



چهارده. ترم اول دکتری:

این ترم یه درسی داریم به اسم فلسفۀ زبان که یه درس اختیاریه، ولی ما هیچ اختیاری در انتخابش نداشتیم و به‌اجبار تو برنامه‌مون گذاشتن. مباحثش به‌نظر من انقدر پیچیده و نچسبه که هر چی بیشتر می‌گذره و بیشتر می‌خونم، بیشتر نمی‌فهمم و هر جلسه غر می‌زنم به زمین و زمان که منو چه به فلسفه و چرا فلسفه و هر جلسه به این فکر می‌کنم که اگه درس اختیاریمونه چرا به‌زور می‌گذرونیمش و خب به پاسخ درخوری هم نمی‌رسم.

دقایقی پیش به بخش جهان‌های ممکن فصل سومش رسیدم و با جملهٔ «بی‌نهایت جهان ممکن وجود دارد که خداوند بهترینشان را برگزیده است» عمیقاً به فکر فرورفتم و دارم تلاش می‌کنم که هضمش کنم.

تصویر: صفحهٔ ۱۶۹ کتاب «از‌ فلسفه به زبان‌شناسی» نوشتهٔ شیوان چپمن و ترجمهٔ حسین صافی

پ.ن: اگر این عکس رو اون موقع تو وبلاگم می‌ذاشتم، احتمالاً متنی که براش می‌نوشتم یه متن عاشقانه بود. عنوان پستم هم می‌ذاشتم «جهان ممکنی که تو توش نیستی».



پانزده. پست پاییز پارسال:

دلم به‌قدری برای فضای دانشگاه اسبقم تنگ شده که نشستم فیلمایی که برای سایت مکتب‌خونه ضبط کرده بودنو دوره می‌کنم.

اینجا من اونی‌ام که داره کیفشو از روی دوشش برمی‌داره بشینه.

کلاس آمار و احتمال دکتر نائبی، هفت هشت سال پیش‌، زمستون.

ساعت هفت‌ونیم صبحه و دارم فکر می‌کنم چه ارادهٔ پولادینی داشتیم که این وقت صبح سر کلاسی که حضور و غیاب نداشت و فیلمشم ضبط می‌شد حاضر می‌شدیم. تازه بعدشم کلاس داشتیم. یادمه سال دوم برنامهٔ دو روز از هفته‌م به این صورت بود که ۷ تا ۹ مدار داشتم، بعدش محاسبات، بعدش الکترومغناطیس (الکمِغ صداش می‌کردیم)، ظهر هم حلّت (همون حل تمرین). دیگه نایی برای ریاضی مهندسی سه تا چهارونیم نمی‌موند. بعدشم باز حلّت داشتیم. یه وقتایی ۶ عصر تا پاسی از شب کلاس جبرانی ریضمو و الکمغ هم می‌ذاشتن برامون. جدی این همه انرژی رو از کجا می‌آوردیم؟



شانزده. فردای پست پاییز پارسال:

جایزهٔ سکانس برتر فیلم‌هایی که دیشب مرور می‌کردم و همچنان دارم مرور می‌کنم و هی هر چی بیشتر مرور می‌کنم بیشتر دلم تنگ میشه هم می‌رسه به این کلاس. کلاس الکترونیک۳. اونجا که دکتر شریف‌بختیار بچه‌هایی که فقط چند ثانیه و نهایتش یکی دو دقیقه دیر رسیدن رو راه نمی‌ده و میگه قصدم اذیت کردنشون نیست، چون دوسشون دارم این کارو می‌کنم که یاد بگیرن.

قبل از اینکه برم سراغ فیلم‌های اس‌دی دکتر مشایخی و مرور خاطرات مربوطه، یکی بیاد گوشمو بگیره بنشونه سر درس و مشقم که فردا صبح ارائهٔ صرف در نظریهٔ بهینگی بازنمودی دارم و تا آخر هفته هم باید مقاله‌مو ویرایش کنم بفرستم فرهنگستان و تکلیف‌ها و تمرین‌های درس مهارت‌های پژوهشم هم انجام ندادم و پیش‌نویس مقاله‌شم آماده نکردم و تا شنبه فرصت دارم و پایان‌ترم هم دارم چند روز دیگه.



هفده. این پستو پارسال، یازده بهمن، روز تولد استاد سمیعی گیلانی نوشتم:

سال ۹۵، یه درسی داشتیم به اسم سمینار و هر جلسه یکی از استادان مطرح میومدن راجع به موضوع‌های مختلف صحبت می‌کردن.

تو همین کلاس سمینار با آقای سمیعی گیلانی عزیز آشنا شدم و اون موقع وقتی فهمیدم چند سالشونه، تو دلم گفتم ینی انقدر عمر می‌کنه و انقدر عمر می‌کنم که صدسالگی‌شونم ببینم؟

امروز دیدم ❤️

تولدشون مبارک 🌸


هجده. این پست رو هم یازده بهمن، روز دفاع پریسا گذاشتم:

همون‌طور که می‌دونید، یا اگه نمی‌دونید بدونید که من دوتا پیج اینستا دارم و یکی برای خانواده و فامیله و یکی برای شما. محتوا و گونهٔ زبانی و حتی گاهی زبان پست‌هام هم تو این دو فضا باهم فرق دارن. حالا با این مقدمه که ایشون بچهٔ فامیلن و مامانش امروز دفاع داشت و گذاشته بودنش خونهٔ مادربزرگش و منم رفته بودم خونهٔ خودشون کمک مامانش که اگه برق رفت و نت قطع شد و لپ‌تاپش دچار مشکل شد به دادش برسم و این از اون پست‌هاییه که تو پیج فامیلا گذاشتم ولی دیدم بد نیست اینجا هم به اشتراک بذارم و با کمی تغییر در سبک و لحن با شما نیز در میان گذاشتم، با این مقدمه‌ها،

بعد از دفاع رفتیم بچه رو از خونهٔ مادربزرگش بیاریم و منم برگردم خونه. هر کاری کردیم دیدیم از گوشی پدربزرگ و بازیاش دل نمی‌کنه و نمیاد. گوشی مامانه رو هم چند وقت پیش به رادیکال ۶۳ قسمت نامساوی تقسیم کرده بود. لذا گوشیمو بهش دادم گفتم با این بازی کن و اون گوشی رو رها کن و بیا بریم تا نخوردیم به ساعت منع تردد. پرسید بازی داری؟ یه کم فکر کردم دیدم نه. همین‌جوری که اپ‌های گوشیمو می‌گشتم مقاومت‌یارو دیدم. اینو از دوران کارشناسی دارم و تو آزمایشگاه ازش استفاده می‌کردم. این رنگای روی مقاومتا هر کدوم یه معنی دارن و مقدار مقاومت رو نشون می‌دن. بعد از ورودم به رشتهٔ زبان‌شناسی و تعویض گوشیم، با اینکه دیگه این اپه به کارم نمیومد بازم نصبش کردم و امروز وقتی یاسین گوشیمو گرفت و ازم گیم خواست مقاومت‌یارو نشونش دادم و گفتم این بازی این‌جوریه که رنگ‌ها رو انتخاب می‌کنی و بر اساس انتخابت بهت امتیاز میده. امتیازه همون مقدار مقاومت الکتریکی بود.

رنگا رو انتخاب می‌کرد و امتیازشو نشونم می‌داد و می‌پرسید چنده؟ بعد تلاش می‌کرد رنگی رو پیدا کنه که امتیاز بیشتری بده بهش.

آیا از یه مهندس برق چیزی جز این انتظار داشتید؟



دوم اسفند روز زبان مادری هست. همون روزی که قرار بود برای مدرسۀ توسعۀ پایدار فیلم ضبط کنیم بفرستیم. اون هفته سه‌تا پست راجع به این روز گذاشته بودم تو اینستا. یکیش یه عکس از خودم بود و دوستامو به ضبط فیلم دعوت کرده بودم. یه پست، فیلمی بود که خودم ضبط کردم و یه پست هم فیلم پشت صحنه بود. چون نمی‌تونم (نمی‌خوام) عکس و فیلما رو تو وبلاگم بذارم فقط متن پستا رو می‌ذارم براتون: 

نوزده. امروز ظهر همزمان با انتخاب واحد ترم بعد، دوستم پیام داد و ازم خواست چند دقیقه راجع به آسیب‌ها و تهدیدهای زبان فارسی حرف بزنم، از خودم فیلم بگیرم بفرستم براش که بذاره تو کلیپشون. از اونجایی که چند روز دیگه روز جهانی زبان مادریه و این کلیپ بعد از این روز قراره منتشر بشه صحبتم رو این‌جوری شروع کردم که

چند روز پیش روز جهانی زبان مادری بود. چنین روزی رو نام‌گذاری کردن که از تنوع زبانی حمایت کنن. چون که زبان‌ها هم نیاز به مراقبت و حمایت دارن. آسیبی که به یه زبان وارد میشه شبیه اینه که بیل و تیشه برداریم و یه اثر ملی و تاریخی ارزشمند رو تخریب کنیم. همون‌قدر که این آثار نیاز به مراقبت دارن، زبان‌ها هم نیاز به مراقبت دارن. زبان هم یه اثر ملیه، با این تفاوت که زنده‌ست و نیاز به مراقبت بیشتر و ویژه‌تری داره. «ترکیِ ما هم بس عزیز است و زبان مادری»، اما ما همه‌مون یه زبان ملی و مشترک هم داریم که به‌واسطهٔ اون با هم‌وطنانمون صحبت می‌کنیم. و به همون اندازه که روی زبان مادریمون تعصب داریم باید این زبان مشترکمون رو هم دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم. این زبان مشترک، فقط زبان مشترک من و شما نیست، زبان مشترک ما و شاعران و نویسندگان صدها سال پیش هم هست. زبان مشترک سعدی و حافظ و فردوسی هم هست. این عزیزان تو خونه، تو کوچه و بازار به این زبانی که شعر گفتن صحبت نمی‌کردن. یکی گویش شیرازی داشت و یکی از خراسان بود، اما زبان مشترکشون زبان فارسی بود. شهریار یه قصیده‌ای داره؛ اونجا میگه: اختلاف لهجه، ملیت نزاید بهر کس، ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان. ما باید قدر این زبان مشترکی که داریم رو بدونیم. ما الان چقدر ضرب‌المثل فارسی بلدیم؟ چقدر داستان و قصهٔ فارسی بلدیم؟ چقدر شعر در خاطر و حافظه داریم؟ اوضاع املا و انشا تو مدارس و بین دانش‌آموزا خوبه؟ اصلاً چرا راه دور بریم و دانش‌آموزی که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته رو بگیم، خودمون با مدرک دانشگاهی، هر روز تو مکالمه‌های نوشتاریمون چقدر غلط املایی داریم؟ یه نامهٔ معمولی، اداری هم نه، بلدیم بنویسیم؟ درسته که زبان فارسی زنده‌ست، ولی ما با عملکردمون، با تنبلیمون در آموختن قواعدش، با استفادهٔ نادرست ازش، زبان رو بی‌رمق و ناتوان کردیم. کمتر به زبانمون افتخار می‌کنیم، تعصب نداریم و متأسفانه شأن اجتماعی بالاتری قائلیم به کسی که واژه‌های انگلیسی به کار می‌بره تو جملاتش. ینی نه‌تنها مراقبش نیستیم بلکه داریم بهش آسیب هم می‌زنیم. عکس این پستو امروز حین عرایضم گرفتم گفتم نشون شمام بدم؛ زیرا که لبخند مرا دیرزمانیست ندیدید. یک بار دگر خانه‌ام آباد گفتم سیب.


بعد از چند بار ضبط، به دلم ننشست و به زبان ترکی گفتم اُلمادی. یعنی نشد. و از اول ضبط کردم. این پشت صحنه و المادی گفتنم رو اول تو صفحهٔ فک و فامیل گذاشتم و کلاً متن پستو به زبان ترکی نوشتم. بعد تو صفحهٔ دانشگاهی ترجمه‌شم نوشتم:

بیست. بو پشت صحنه دی. بونی یولّامادم بیللرینه. فقط سیزه گورسدیرم. بوردا بیر آز دانشانّان سورا فارسم قوتولدی دا دایاندم. آخیرده دیرم اُلمادی، و قطع الیرم. ترجمه: این پشت صحنه‌ست. اینو نفرستادم براشون. فقط به شما نشون می‌دم. اینجا بعد از اینکه یه کم حرف زدم فارسیم تموم شد [یادداشت مترجم: این اصطلاحِ فارسیم تموم شد رو ترک‌ها وقتی یه کم فارسی حرف می‌زنن و دیگه نمی‌دونن در ادامه چی بگن می‌گن]، دیگه متوقف شدم. آخرشم می‌گم اُلمادی (یعنی نشد) و قطع می‌کنم.

۵ نظر ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۷- اَسفار

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

پیش‌گفتار: اسفندماه یکشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه پست می‌ذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.

مقدمه: دوست داشتم عکس‌نوشت‌ها مسافرت‌هامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور می‌کنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش به‌خیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکس‌نوشت قبلی، جز دو باری که هفت‌سالگی و هشت‌سالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانش‌آموزی رفتم مشهد، سفر دیگه‌ای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشی‌های سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم. 

سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. به‌عنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنی‌ای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزده‌ساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاه‌های خانومه و پسرش می‌افتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.

این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون می‌کنم. باشد که حالش را ببرید: 

[آمدی بر سر چشمه دختر کوزه‌به‌دست]

البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.



سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))



سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.



سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس می‌گرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطره‌ها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه. 



سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانش‌آموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبه‌ای که به خط میخی بود و من نمی‌فهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.



سفرنوشت ۱۳۸۷بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانش‌آموزی، با هم‌کلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه می‌رفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبت‌نام نمی‌کردم و مدرسه اسممو می‌نوشت می‌گفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پله‌ها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمی‌گشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو می‌زدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب می‌کرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راه‌پله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافه‌شون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار می‌کردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|



جمعه، دوم اسفند. خواب می‌دیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم می‌ندازم تو صندوق. به مأموره التماس می‌کردم بازش کنه برگه‌مو دربیارم توشو بنویسم. اونم می‌گفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :| 


۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۷۱- دست مرا رد مکن، بر در شاه آمدم

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ب.ظ

تصمیم دارم بیست‌وهشت تا پست بعدی رو با یه عکس از خودم تو اون سالی که شمارۀ پسته شروع کنم و صد البته که از یه سالی به بعد صورتم با رعدوبرق سانسور خواهد شد.

عکس‌نوشت ۱۳۷۱. روایت داریم از غیرمعصوم، که من وقتی می‌خواستم راه رفتن یاد بگیرم دستمو می‌ذاشتم روی اون نرده‌ها (نرده است دیگه؟ حفاظ؟ میله؟ حالا هر چی)، بعد سعی می‌کردم وایستم و تعادلم رو حفظ کنم. کمده رو داریم هنوز. خونۀ مامان‌بزرگم ایناست. انگشتامو می‌بینید چه گوگولی و بی‌جونه؟! قربون دست و پای بلورینم برم، ینی دارم به چی فکر می‌کنم انقدر عمیق؟ چی می‌گذره تو اون کلۀ کچلم؟ بغل بابامم تو این عکس. بعد چون ممکنه بپرسید اون پیرهن مشکی برای چیه، عارضم که من دو ماه قبل ماه محرّم دیده به جهان گشودم و تو این عکس محرّم فرارسیده. تابستون ۷۱ باید باشه.



و اما مشهد، ابتدا به روایت پست‌های اینستا:

۱. الان تو قطارم و اینکه کجا دارم می‌رم بمونه برای فردا که سورپرایز بشید. علی‌الحساب بگم که بازم کیک میوه‌ای و آبمیوه‌ای که دوست ندارم دادن. حسرت به دل موندم یه بار کیک شکلاتی با آب‌پرتقال بدن. خب الان من اینا رو چی کار کنم آخه. مختارم کم تو تلویزیون دیدیم، اینجا هم گذاشتن ببینیم. فکر کنم فیلم بعدیشونم یوسفه.



۲. حافظ میگه: شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل. سمنان، ایستگاه گرداب، نماز صبح



۳. اوسکو چوریی در ابعاد نینی (ترجمه برای خوانندگان وبلاگ: نان اسکو در ابعاد نینی. ما یه جور نون شبیه لواش و تافتون داریم که معروفه به نان اسکو. اسکو اسم یه شهره، اطراف تبریز. قطر این نون اسکو پنجاه سانته و اولین بارم بود در این ابعاد مینی (یا همون نینی) می‌دیدم نون اسکو رو.)



۴. قبل از اومدن به دوستام گفتم نائب‌الزیاره‌تونم و ازشون خواستم یه کاری بگن اینجا به جاشون انجام بدم. یکی گفت به جای من مناجات شعبانیه بخون، یکی گفت جامعۀ کبیره بخون، یکی امین الله خواست، یکی یاسین، یکی الرحمن، یکی دو رکعت نماز، یکی آیةالکرسی، یکی یه دونه صلوات و خلاصه هر کدوم یه کاری گفتن. یکیشونم گفت نقاره‌زنی گوش بده از طرف من. یکیشونم گفت پنج تا شکلات بده به بچه‌های توی حرم. سخت‌تر از همه‌شون سفارش اون دوستم بود که تولدش بود و گفت شمع ببر تو حرم و از طرف من فوتش کن. منم این شمعو با یه بسته کبریت برداشتم آوردم. دو تا از بازرسیا که نذاشتن و گفتن ممنوعه بده امانت. منم رفتم یه بازرسی دیگه. این سومی حواسش نبود و ندید. منم بالاخره با مشقت فراوان اینا رو بردم تو. سه بار روشن کردم و هر سه بار قبل از اینکه خودم به نیابت از دوستم فوتش کنم باد خاموش کرد. شمام اگه یه وقت کاری سفارشی درخواستی چیزی دارین بگین انجام بدم. تعارف نکنین تو رو خدا. نایب‌الزیاره‌تونم.



۵. یکی از دوستان قبل از سفرم تو پیامش از اسماعیل طلا اسم برده بود. من نمی‌دونستم این اسماعیل طلا اسم مکانه یا اسم آدمه. بعد از اینکه از شمع عکس گرفتم، همین روبه‌رو یه جای ضریح‌مانندی بود که فکر کنم پنجره فولاده. نمی‌دونم. شبیه قبر هم نبود. رفتم زیارت کردم و از چند نفر پرسیدم کجاست؟ گفتن نمی‌دونیم. از چند نفر دیگه هم پرسیدم و یکیشون گفت اسماعیل طلاست. کماکان نمی‌دونستم اسماعیل طلا اسم شخصه که اینجاست یا چی. خلاصه اسماعیل طلا هم رفتم.

+ اسماعیل طلایی چیست، که بود و چه کرد؟ [مشرق نیوز] و [ویکی‌پدیا]

۶. یکی از دوستامم گفته بود صحن آزادی، توی ایوان طلا به نیابت ازش زیارت امین‌الله بخونم. تأکید هم کرده بود کفشامو بدم کفشداری. دلیلشو نمی‌دونم ولی دادم و این شمارۀ کمد کفشامه. یه دوستمم گفته بود جای من نقاره‌زنی گوش بده. همین صحن آزادی نقاره می‌زنن. موقع طلوع و غروب. حالا بعد نماز صبح هر چی نشستم دیدم خبری نشد. پرسیدم گفتن فردا شهادته، برای همین امروز و فردا نقاره پخش نمیشه. قبلاً دو بارم محرم و صفر اومده بودیم گفته بودن محرم و صفر کلاً نقاره نداریم.



۷. تماشای نقاره‌زنی، به نیابت از یکی از دوستام. [فیلم - 9 مگابایت]


۸. قرار بود میانه برای نماز صبح نگه‌دارن. دیدن تا برسیم نمازخونه قضا میشه سجاده دادن همین‌جا وسط بیابون تو قطار بخونیم. گویا تبریزم زلزله اومده. سؤالی که پیش میاد اینه که آیا ما هم الان باید نماز آیات بخونیم؟ نخونیم؟ بیایم؟ نیایم؟ برگردیم مشهد؟ چرا من هر موقع میرم سفر موقع برگرشتن تبریز می‌لرزه؟



از اینجا به بعدو دیگه نذاشتم اینستا و مخصوص شماست :دی

۹. شام قطار جوجه کباب بود و منم جوجه کباب دوست ندارم. یه کم برنج خالی خوردم و از اونجایی که حاضرم گشنه بمونم ولی چیزی که دوست ندارمو نخورم میوه خوردم و تقریباً گشنه خوابیدم. شب خواب کباب برّه می‌دیدم. خوابم بدین شرح بود که رفته بودیم خونۀ دخترعمو و پسرعمۀ بابا که محصول مشترکشون همون پریسا و محمدرضایی هست که معروف حضورتون هستن و هر سال عاشورا و تاسوعا باهمیم. چندین ساله که به‌دلایلی رفت‌وآمد خانوادگی نداریم. دیگه مثل سابق سیزده‌بدرا و یلداها و تولدا و شله‌زردپزون‌ها رو باهم نیستیم. حالا من خواب می‌دیدم که مثل قدیما رفتیم خونه‌شون و برّه تو فرشون کباب می‌کنن. گشنه خوابیدنم بی‌تأثیر نبود تو این کباب بره دیدنم، ولی چرا خونۀ اونا؟ پست مشهدو که گذاشتم اینستا، دخترعموی بابا کامنت گذاشت و التماس دعا کرد. منم صبح رفتم دایرکتش و خواب شبمو تعریف کردم براش. گفت دل به دل راه داره و دیشب پنج‌نفری برای محمدرضا تولد گرفته بودیم و هی یاد شما می‌کردیم که همیشه اونا هم بودن و کاش بودن و هی می‌گفتیم یادش به خیر و هی دوباره یاد شما می‌کردیم. اینو که گفت تازه یادم افتاد سیزدهم تولد محمدرضا بود و کفم برید که بدون اینکه یادم باشه و بدونم برای محمدرضا تولد گرفتن و جای ما خالیه، خواب خونه‌شونو می‌دیدم که مهمون دارن و ما هم دعوتیم. اینم خاطر نشان کنم که آخرای خوابم در فرو باز کردن و دیدم مرغ توشه نه برّه.

۱۰. شب اولی که خواستیم بریم حرم، کبریت و شمع و ژله‌های میوه‌ای و کیکایی که تو قطار داده بودن و نخورده بودم، گذاشتم تو کیفم که خوراکیا رو بدم به بچه‌ها و شمعم روشن کنم فوت کنم به نیابت از «دست‌ها» (چون بدون لینک کامنت می‌ذاره، آدرس وبلاگشو لینک نمی‌کنم). بازرسیا اولش گیر دادن به ژله‌ها. خانومه از همکارش پرسید ژله ممنوعه؟ اونم گفت نه. بعد گفت سه تا ژله هستا. همکارشم گفت اگه سه تاست ممنوعه و باید بده امانتداری. درک نکردم با چه منطقی اینو گفت ولی گفتم باشه. بعد کیفمو یه کم بیشتر گشت و گفت کیکاتم سه تاست. ینی اگه یه دونه باشه اشکالی نداره، سه تا باشه نمیشه برد تو. بیشتر که گشت شمع و کبریتو پیدا کرد و گفت وااای دیگه اصلاً نمیشه و ببر کیفتو کلاً بده امانتداری. منم به جای امانت، رفتم یه بازرسی دیگه. شمع و کبریتم گذاشتم زیر دفتر یادداشتم که تو چشم نباشه. این خانومه کبریت و شمع رو ندید، به کیک‌های موزی هم گیر نداد. فقط گفت ژله ممنوعه، مخصوصاً این ژله‌ها که رنگشون قرمزه. منطق این خانوم رو هم درک نکردم، ولی گذاشت برم تو. رفتم تو، ولی جرئت نکردم توی صحن و حرم شمع رو روشن کنم. بچه هم پیدا نکردم تنفقون ممّا تحبون کنم :دی (حدیث داریم که از آنچه دوست می‌دارید انقاق کنید. منم که عاشق ژلۀ میوه‌ای و کیک موزی‌ام :دی). حتی آبنباتایی که به نیابت از علی قرار بود بدم به بچه‌ها هم موند تو کیفم. روز اول بچه ندیدم کلاً. شمعم بردم بیرون باب‌الجواد روشن کردم.



۱۱. رفتنی مامان سرما خورده بود و همون شب اول بعد زیارت رفتیم دارالشفای امام رضا. دارالشفا بیرون حرمه. دکتره چند تا قرص و آمپول داد و خب برای برگشتن به هتل یا باید حرم رو دور می‌زدیم که بس که بزرگه دیرمون میشد و یا باید دوباره می‌رفتیم تو حرم و از باب‌الجواد خارج می‌شدیم. این ینی دوباره قراره کیفمو بگردن و به شمع و کبریت و ژله‌ها و کیکا و آبنباتا گیر بدن. کیفمو که باز کردم بگردن، خانومه همۀ اینا رو ندید گرفت و گفت پنیسیلین؟!!! داروهای مامان تو کیف من بود. ببین دیگه پنیسیلین چقدر ممنوعه که اونای دیگه رو ندید و اینو دید فقط. بعد نسخه خواست و تاریخشو چک کرد و گفت ممنوعه، ولی اشکالی نداره. بازم منطق قضیه رو درک نکردم که چرا پنیسیلین ممنوعه.

۱۲. یه بارم سه تا نوقا (ما می‌گیم لوکا) تو کیفم بود. خانومه گفت یکی از این گزا رو بخور برو. می‌خواستم بگم اولاً گز نیست نوقاست. بعدشم آخه من چجوری و چی می‌تونم توش قایم کنم خدایی. چرا گیر الکی می‌دین آخه.

۱۳. یه بار وقتی دوازده سیزده سالم بود با اردوی دانش‌آموزی رفته بودم مشهد. اون موقع با هزاروپونصد تومن دو تا تیشرت برای خودم خریدم، با چارصد تومن یه بادبزن خوشگل، دو تا ناخن‌گیر دویست‌وپنجاه‌تومنی هم برای خودم و داداشم گرفتم که هنوز که هنوزه با همون ناخنامو کوتاه می‌کنم. یه بسته سوهان هزارتومنی هم گرفته بودم. الان چهل تومنه. روسری هم هزار تومن بود. با ده هزار تومن کلی چیزمیز برای خودم و خانواده خریده بودم و داشتم می‌رفتم حرم. روز آخر بود. گفته بودن همه‌تون بیاید پارکینگ. بعد این خانومای بازرسی اجازه نمی‌دادن من با سوهان برم تو. می‌گفتن ممنوعه. منم راه پارکینگو فقط از توی حرم بلد بودم و چند تا بازرسی عوض کردم تا بالاخره یکیشون اجازه داد سوهانو ببرم تو. ینی از همون بچگی نمیشه و نشد تو کارم نبود. یه در می‌گفت ممنوعه می‌رفتم در دیگه رو امتحان می‌کردم. انقدر دربه‌در می‌گشتم که بالاخره بشه.

۱۴. هزینۀ درمان یه سرماخوردگی معمولی توی دارالشفا با دفترچه حدوداً سی تومنه. شش‌وپونصد برای معاینه و بقیه‌ش برای دارو.

۱۵. وقتی وارد درمانگاه شدیم یه دختره بدجوری گریه می‌کرد. بعداً فهمیدیم باباش تو حرم ایست قلبی کرده و آوردنش اونجا و فوت کرده. داشتم فکر می‌کردم حالا که همه‌مون قراره بمیریم کاش یه همچین جاهایی بمیریم. آرامشی که اونجا تو حرم هست هیچ جای دیگه نیست.

۱۶. فرداش یه خانومه تو حرم به من و مامان چهار تا آبنبات ژله‌ای داد. ما هم که ژله دوست نداریم. گفتیم چی کار کنیم؟ دنبال بچه بودیم اینا رو بدیم بهشون. به‌نظرم بچه‌های عرب راحت‌تر از آدم چیزمیز می‌گیرن. ایرانیا یه کم لوس و شکاکن. یه جوری از آدم خوراکی می‌گیرن که انگار توش سم ریختی. ولی بچه‌های عرب، تا آبنباتو می‌گیری سمتشون با ذوق می‌گیرن همون‌جا جلوی چشمت به طرفةالعینی می‌ذارن تو دهنشون.

۱۷. اگه یکی بهتون میگه التماس دعا، اسمشو یادداشت کنین حتما. اونجا انقدر ذهنتون درگیر میشه که یادتون میره تک‌تک اسم ببرین. پس بهتره بنویسید که یادتون نره. اون سری که داشتیم می‌رفتیم کربلا، مستخدم سرویس بهداشتی تو فرودگاه بهم گفت التماس دعا و ازم خواست دعاش کنم. گفتم به روی چشم و حتماً. ولی یادم رفت و برگشتنی که رفتم سرویس بهداشتی دست و صورتمو بشورم یادش افتادم. این سری هم خانوم آرایشگر قبل رفتن التماس دعا کرد. گفتم چشم حتماً، ولی فراموش کردم اسمشو بنویسم و در طول سفر یه بارم یادش نیفتادم. ولی تو حرم به تلافی اون سفر کربلا برای خانومی که تو سرویس بهداشتی فرودگاه امام التماس دعا گفته بود کلی دعا کردم.

۱۸. دیدین یه وقتی دارین میرین جلو، از روبه‌رو یکی میاد و به هم برخورد می‌کنین و اون میره چپ شما میری چپ و بعد شما می‌ری راست و اونم میره راست و سد راه هم می‌شین؟ یه بار دورۀ کارشناسیم جلوی دانشکده این اتفاق برای دوستم و یکی از استادها افتاد. یادم نیست با کدوم استاد شاخ‌به‌شاخ شده بودیم. استاده عصبانی شد گفت خانوم شما مگه نمی‌دونی شمایی که میای سمت من باید از سمت راست من بری؟ و خب ما تا اون لحظه نمی‌دونستیم همچین قانونی برای عبور و مرور وجود داره. بعد این سری تو حرم دقت کردم دیدم جاهایی که یه عده میرن و یه عده میان، اونایی که میرن همیشه از سمت راست میرن. دقیقاً مثل ماشینا توی خیابون.

۱۹. تو رستوران سر شام تلفنی با عمه‌م حرف می‌زدم. پرسید شام چیه؟ گفتم لوبیا پلوئه، ولی تهرانیا می‌گن استامبولی. بعد خدافظی دو تا دختر ده دوازده‌ساله‌ای که پیشم نشسته بودن گفتن از کجا می‌دونی تهرانیا می‌گن استامبولی؟ گفتم چون چند سال اونجا درس خوندم. پرسیدن چرا اونجا؟ چرا تو شهر خودتون نخوندی؟ سؤالشون خیلی فلسفی بود. گفتم چون بیست گرفته بودم، هم می‌تونستم تو شهر خودم بخونم هم برم تهران. ولی اونایی که نوزده گرفته بودن فقط می‌تونستن تو شهر خودشون بخونن. منم فکر کردم بهتره برم تهران. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن میانه یا مرند یا مراغه. من چون این سه تا شهرو همیشه قاتی می‌کنم یادم نیست کدومو گفتن. ترکیشونو متوجه می‌شدم، ولی یه سری کلمه استفاده می‌کردن که من تا حالا نشنیده بودم. مثلاً یه جا گفتن ما تو قطار قزلخ یا قزلوخ یا یه همچین چیزی بودیم. قز که به زبان ما میشه دختر، قزل هم ینی طلا. حالا من متوجه نمی‌شدم این حرف ل پسوند دختره یا مال خود کلمه هست. پرسیدم ینی تو کوپه چجوری بودین؟ گفتن همه‌مون دختر مدرسه‌ای بودیم. گفتم آهان. بعد پرسیدن چادری هستی یا اینجا چادر سرت کردی؟ گفتم همیشه سر می‌کنم. درستش این بود که بگم در ۹۹ درصد موارد. بعد پرسیدن خانواده‌ت مذهبی‌ان؟ اونا مجبورت کردن؟ به‌نظرم سؤالاشون بزرگتر از سنشون بود. گفتم نه. بعد پرسیدن از کی چادری شدی. پرسیدم کلاس چندمین؟ گفتن هفتم. گفتم وقتی دهم بودم چادری شدم. اسم یکیشون سارا بود، اون یکی محدثه. چادری بودن هر دو.

۲۰. تو این سفر با دو تا خانوم دوست شدیم که هر کدوم دو تا پسر داشتن و دختر نداشتن. مکالمه‌مون با این موضوع آغاز شد که برای پسراشون کار پیدا کردن و حالا دنبال عروسن. پسراشون این مهم رو به مادراشون سپرده بودن. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که پسرا هر چهار تاشون از من کوچکتر بودن. بعد یه خانوم دیگه به جمع ما پیوست که اونم یه پسر دم بخت! داشت و اونم دنبال دختر بود. پسر اینم خدا رو شکر از من کوچیکتر بود. و خدا رو شکر تو فرهنگ ما ازدواج دختر با پسری که ازش کوچکتر باشه مرسوم نیست. وجه اشتراک این خانوما هم این بود که مذهبی بودن و دنبال دختر مذهبی می‌گشتن. اهل جشن عروسی گرفتن هم نبودن. بعد گفت‌وگو حول محور عروسی گرفتن یا نگرفتن، پی گرفته شد و خانوم روبه‌رویی از من پرسید شما هم عروسی دعوت بشین نمی‌رین؟ و نظرت راجع به عروسی خودت چیه؟ گفتم والا من فولدر آهنگای مراسمم هم آماده کردم و هر چند وقت یه بارم به‌روز و تکمیل میشه. بعد یاد اون خوابم افتادم که محافظ‌های رهبرو کنار زده بودم برم به رهبر بگم خطبۀ عقد من و مرادو بخونه. ینی خودآگاه و ناخودآگاهم یک چنین تضادی باهم دارن.

۲۱. یکی از خانوما اصالتاً اهل میاندواب بود. میاندواب یکی از شهرهای استان آذربایجان غربیه. آذربایجان غربی مرکزش ارومیه است، شرقی تبریزه. بعد من چون زبان‌شناسم :دی تشخیص دادم که این همشهریمون نیست. گفت میاندوابیه و چند تا کلمه هم یادم داد که اونا توی ترکیشون استفاده می‌کنن و ما استفاده نمی‌کنیم. هوندوشکا به معنی بوقلمون، قاتخ، ماست، جویز، گردو، قیواس یادم رفت ینی چی، ایجشماخ هم ینی سربه‌سر کسی گذاشتن و شوخی کردن. یه جا هم موقع حرف زدن گفت فلانی سیدّه (sidde) هست. که چون اولین بارم بود می‌شنیدم معنیشو پرسیدم و گفت ینی مسن و میانسال. یه جا هم گفت نمازشون مافی‌ذمه هست که اینم اولین بارم بود می‌شنیدم. این دیگه ترکی نیست، ولی معنیشو نمی‌دونستم. گفت ینی نمی‌دونی آفتاب طلوع یا غروب کرده و نمازت قضا شده یا نه. این‌جور مواقع که نمی‌دونی چی نیت کنی، میگی مافی‌ذمه می‌خونم. ینی نمازی که به گردنمه رو می‌خونم و نمی‌دونم قضا شده یا نه.

۲۲. این خانوما بسته‌های اینترنت یک‌ساله داشتن و دیتای گوشیشون همیشه روشن بود. ولی سواد رسانه‌ای چندانی نداشتن و حتی یکیشون از من می‌پرسید گوشیم چند درصد باتری داره. تو این یکی دو روز، کلی بهشون تکنولوژی یاد دادم و همراه من نصب کردم که بفهمن چقدر از حجمشون مونده و حتی با امتیازات باشگاه فیروزه همراه من براشون مکالمۀ رایگان گرفتم که تو حرم زنگ بزنن به فامیلاشون گوشی رو بگیرن سمت ضریح که با امام رضا صحبت کنن. حتی یاد دادم چجوری موقیعت مکانی (لوکیشن) بفرستن برای خانواده‌شون که هی زنگ نزنن بپرسن کجایید. آخرای سفر پسرای خانوم میاندوابی زنگ زده بود. دیدم خانومه داره ازم تعریف می‌کنه و میگه که چه چیزای باحالی یادش دادم و بعد بهشون میگه بو قیزین قاداسی توشسون قینانالاریزا. ما کلمۀ قادا رو استفاده نمی‌کنیم، ولی معنیش میشه درد و بلا. معنی جمله‌ش این بود که درد و بلای این دختره بخوره تو سر مادرزن‌هاتون :دی

۲۳. صبح اولین روز مامان حالش خوب نبود و من تنهایی رفتم حرم برای نماز صبح. نشسته بودم زیر ایوان طلا و خمیازه‌کشان جامعۀ کبیره می‌خوندم. تا یازده تا خمیازه رو شمردم؛ بعد دیگه حساب خمیازه‌هام از دستم دررفت :دی. سه تا خانوم، دو تا سمت راستم و یکی سمت چپم نشسته بودن و به زبان ترکی باهم صحبت می‌کردن. ترکیشون فرق داشت یه کم. پرسیدم از کجا اومدین؟ گفتن همدان. بعد اونا از من پرسیدن از کجا اومدم. بعد باهم دوست شدیم و از کیفم ساقه طلایی درآوردم و گرفتم سمتشون. یکی یه دونه برداشتن و بیشتر دوست شدیم. میانگین پنجاه سالشون بود. پرسیدن ترکی ما رو متوجه میشی؟ گفتم بله. راجع به قیمت بلیت و هتلا پرسیدن و نمی‌دونم مبلغی که من گفتم گرون بود یا خیلی گرون بود یا ارزون بود یا چی بود که تعجب کردن. مردمانی ساده و مهربان به‌نظر می‌رسیدند. بعد که رفتن، یه خانومه با خانوم مسنی که به‌نظر مادرشوهرش بود اومد نشست کنارم و دو قاشق شیر خشک ریخت تو شیشۀ آب‌جوش بچه و شیرش داد. اسم بچه رو پرسیدم گفت روژین. گفتم عه! شما کُردین؟ گفت از کجا فهمیدی؟ همسرم کُرده. گفتم از اسم دخترتون. ولی شبیه پسراست. باتری گوشی مادرشوهرش تموم شده بود و گوشی عروسشو گرفت و شش صبح داشت یکی‌یکی به فک و فامیلا زنگ می‌زد می‌گفت گوشی رو گرفتم سمت حرم با امام رضا صحبت کنید. آخه شش صبح؟



۲۴. کلاً نمی‌تونم یه جا بشینم عبادت کنم. داشتم تو زیرزمین حرم (اسم رواق یادم نیست) قدم می‌زدم و زوایای پنهان اونجا رو کشف می‌کردم. یه خانومه پرسید قبر آقای نخودکی می‌دونین کجاست؟ گفتم نه والا. عمیق‌تر که فکر کردم دیدم اصلاً نمی‌دونم نخودکی کی هست که بدونم قبرش کجاست. خانومه که دور شد، از یکی از خادما پرسیدم ببخشید، قبر آقای نخودکی کجاست؟ با دست نشون داد گفت زیر اون ساعت بزرگه. رفتم. یه سری خانوم یه گوشه نشسته بودن قرآن و دعا می‌خوندن. تابلو نداشت بدونم درست اومدم یا نه. دقیق‌تر که شدم دیدم یه یادداشت کوچیک با فونت ریز روی دیواره و روش نوشته شیخ نخودکی. فاتحه خوندم و رفتم پی کارم. سری قبلی پیر پالان‌دوز رو کشف کرده بودم، این سری نخودکی. عصر مامانم هم بردم برای نخودکی فاتحه بخونه. صبح سر میز صبونه به یکی از دوستام گفتم نمی‌دونی چه جاهایی کشف کردم. رفتی سر قبر نخودکی؟ خندید گفت شوهرمو از نخودکی گرفتم پارسال. مگه نمی‌دونی دخترا می‌رن ازش شوهر می‌خوان؟ گفتم نه والا. دو بار رفتم، هر دو بارشم فاتحه خوندم برگشتم. گفت برو یه یاسین براش بخون، بعد بگو یه شوهر خوب که سرباز امام زمان باشه بهت بده. دست مامانو گرفتم گفتم بدو تا سربازا تموم نشدن. روز آخر بود. منم سرماخورده و داغون. بعد نماز سر قبرش نشسته بودم یاسین می‌خوندم. مامانم کنارم نشسته بود یاسین من تموم بشه. وسطاش بودم که مامان پرسید گفتی سرباز امام زمان باشه؟ نیشمو تا بناگوش باز کردم گفتم امام زمان برای تیمش مهندس هم لازم داره. گفتم مهندس باشه :دی مادر چشم غره‌ای نثارم کرد و به ادامۀ قرائت یاسینم پرداختم.

۲۵. روز آخری که برای نماز صبح رفتیم حرم، سرماخوردگی من به اوجش رسیده بود. سرم درد می‌کرد و خوابم میومد و به‌زور وضومو نگه‌داشته بودم که نخوابم. تازه اگه می‌خواستم بخوابم هم خادمین گرامی نمی‌ذاشتن. یه ساعتم تا اذان مونده بود. دیدم تنها راه‌حل بیدار موندنم آهنگ گوش دادنه. تو حرمم که زشته هندزفری بذاری آهنگ گوش بدی. هر چی آهنگ راجع به امام رضا داشتمو انتخاب کردم و نمی‌دونین چه کیفی داره روبه‌روی ضریح بشینی و آمدم ای شاه پناهم بدۀ دولتمند خالف گوش بدی. خواب از سرت می‌پره کلاً.

۲۶. لحظۀ آخری که تو حرم بودم، نه نای زیارت خوندن داشتم نه نماز خوندن نه هیچ کار دیگه‌ای. دلم می‌خواست یه پتو میاوردن همون‌جا می‌خوابیدم. و خداروشکر که همۀ اعمال عبادی که بهم سپرده بودین انجام بدم رو همون یکی دو روز اول انجام داده بودم. یه دختره تو اون حال یه تسبیح گرفت جلوم. گفتم چی کارش کنم؟ لبخند زد گفت نذریه. عین تسبیح خودم بود. از یه پیرمرد دست‌فروش جلوی دانشگاه گرفته بودم. وقتی از جلوش رد می‌شدم گفته بود کمکم کنید و من ازش تسبیح خریده بودم که کمک بشه بهش. همون روز همون‌جا جلوی پیرمرد تسبیحو نذر مسجد یه شهری کرده بودم که اگه رفتم اونجا بذارمش اونجا بمونه. بعیده پام به اون شهر برسه. اصلاً برای همین همچین نذری کردم. خلاصه تسبیحو از دختره گرفتم گفتم باشه، خدا قبول کنه. رنگش رنگ تسبیح خودم بود. همون‌که از پیرمرده گرفتم. اینو که به من داد، سه تا خانوم اومدن سمتمون که به ما هم تسبیح بدین. دختره گفت تموم شد، این آخری بود. ولی مگه قبول می‌کردن؟ خانوما پیر بودن. ترک هم بودن. زبون دختره رو هم که متوجه نمی‌شدن. بهشون گفتم دختره میگه تموم شد. ولی خانوما همچنان می‌گفتن تبرک امام رضاست، به ما هم بدین تو رو خدا. من فقط همین یکیو داشتم. تسبیح خودمم که نذر مسجد اون شهر بود. همه‌ش به این فکر می‌کردم اگه این خانوما ترک‌های اون شهر باشن و اصلاً از همسایه‌های اون مسجد باشن چی؟ یه نگاه به دختره کردم. بعد کیفمو باز کردم و تسبیحی که دختره بهم داده بودو درآوردم دادم به یکی از اون سه تا خانوم. تسبیح خودمو نگه‌داشتم همچنان.

۲۷. قبل از سفر دلم می‌خواست یه حرکت چهل‌روزه بزنم. کلی فکر کردم و بعد به فکرم رسید که هر روز به مدت چهل روز یه دونه قرص آهن بخورم :| بعد اونجا با چلۀ زیارت عاشورا آشنا شدم. روز اول خوندم و روز دوم یادم رفت. پنج دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه ها، ولی نمی‌تونم مداومت کنم. بعد با چلۀ سورۀ یاسین آشنا شدم. روز اول خوندم، روز دوم یادم رفت، روز سوم و چهارم به‌علت سرماخوردگی رو به قبله داشتم جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم. کلاً هم دوست ندارم خانواده منو زیاد پای سجاده ببین. ینی بهم نمیاد. تصمیم گرفتم شبا که قبل خواب دارم وبلاگ‌هاتونو چک می‌کنم، با همین گوشیم یه یاسین هم بخونم بعد بخوابم. سه شبه می‌خونم و به‌نظرم می‌تونم با همین روال ادامه بدم.



۲۸. یه خانومی روی صندلی جلوی قرآنا و مفاتیحا نشسته بود و به‌صورت آتش‌به‌اختیار وظیفۀ مرتب کردن اونا رو به عهده گرفته بود. نشسته بود اونجا، هر کی کتابا رو جابه‌جا یا نامرتب می‌ذاشت سر جاش تذکر می‌داد که قرآنو بذار روی قرآن مفاتیحو بذار روی مفاتیح زیارتو بذار روی زیارت. من خودم جزو اونایی بودم که بهم تذکر داد اونی که دستته زیارته و گذاشتیش روی قرآن. بردار بذار سر جاش. بعدشم دوباره تذکر داد که صاف بذار کج گذاشتی :))



۲۹. مرضیه گفته بود برم بهشت رضا برای شهدا و خادما یاسین بخونم. انجام شد.



۳۰. از این حرکتا که تو اینستا می‌زنن زدم:



۳۱. از فروشگاه رضوی کنار باب‌الجواد یه روسری خریدم، خب؟ همه‌تون بگین مبارکه. ایشالا تو شادیاتون بپوشم :دی ولی خب بلد نیستم چجوری می‌پوشن اینو. کسی اسمشو می‌دونه؟ کسی خودش، یا خواهرش، یا مادرش، یا حتی زنش از اینا داره منو راهنمایی کنه؟ گره بزنم؟ گیره بزنم؟ فیلمی عکسی چیزی ندارین؟ وقتی روی هم می‌ذارم دو تا مثلثو، کوچیکه که روش مرواریده می‌افته رو. نباید بخش مرواریددار بزرگتر باشه؟

پاسخ سؤالم: روسری پروانه‌ای. با تشکر از آقای شهاب‌الدین و خانومش. روش بستنشم یاد گرفتم. ایناهاش.



۳۲. اونجا که گفته بودم «به یک بلاگر ساده جهت تایپ یک طویله با موضوع سفرنامه نیازمندیم» قلم‌بانو به ندای هل من ناصر من لبیک گفت و یکی از عکسا رو براش فرستاده بودم خودش تخیل کنه براش خاطره بنویسه. بند اول پست، به قلمِ قلم‌بانو: عنوان: مختار، دُردانه، آبمیوه و دیگران، با حضور افتخاری قندان

«بسم‌الله

دیدین، این رستوران، کافه‌ها که جدید باز می‌شه روز به روز منوهاشون خوشمزه‌تر، امکاناتشان بیشتر و رسیدگی‌هاشون بهتر می‌شه.

اما قطارها دقیقاً برعکسند.

هر چه زمان می‌گذره، نوع پذیرایی‌هاشون، رفته رفته آب می‌ره. اگه اون اوایلی که قطارهای خصوصی در خط تهران -مشهد شروع به کار کرد و سیمرغ و سبز بودند، و تلویزیون داشتند، پذیرایی مفصل و شام، حالا که سبز و سیمرغ از رده خارجند...

حالا رسیده‌ایم به این! یعنی کیک و ساندیس! می‌خواستم از تنها امکانات پذیرایی مادی بهره‌برداری کنم، بلکه ته دلم را بگیرد، اما از قضا تا برش داشتم، مختار از پشت سر گفت:

-خجالت نمی‌کشی تنهایی می‌خوری!

با استرس نگاهی به او انداختم که عصبانی و غران و لباس جنگ پوشیده، ایستاده پشت سر.

- جناب مختار؟

- مگر سوال دارد؟ چندسال است هر شب و روز محرم و صفر در این قاب شیشه‌ای دیده می‌شوم و تازه می‌پرسی؟

- والاع قصد جسارت نداشتم...

- قصد داشتی، چه می‌کردی! حیف که از فک و فامیل کیان محسوب می‌شوی و نمی‌توانیم بلائی سرت بیاوریم، وگرنه...

حال آن طعام را بده، بلکه کمی به آسایش برسیم.

- جناب مختار! حقیقتاً این جدیدا، برای منم کافی نیست، چه برسه به شما...

- همیشه، همین‌قدر تمرد می‌کنی؟ نکند دلت برای سیاه‌چال‌های کوفه تنگ شده است...

هیچی دیگه! اینم از منوی باز قطار شامل کیک و آبمیوه که قسمت جناب مختار شد! برایم ماند آب معدنی و قندان!»

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۵۸- نصرت

جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۴۲ ب.ظ

داشتم یواشکی گلدوزیای مشکی روی چادرشو بررسی می‌کردم که آیا اینا رو چسبونده یا دوخته که یهو برگشت عقب. گفتم تا حالا ندیده بودم روی چادر هم گلدوزی کنن. گفت قابل شما رو نداره. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدمش. من: :| صاحبش قابل داره :| (مگه من قیمتشو پرسیدم :| تا قرون آخرشم می‌گه :|)

رفته بودیم مجلس روضه؟ تعزیه؟ مرثیه؟ یکی از اقوام و قرار بود یه خانومه برامون صحبت کنه هدایت شیم. این‌جور جلساتو به‌دلایلی نمی‌رم. یک اینکه حوصله‌شو ندارم، دو اینکه حرص می‌خورم. ینی رفتار مردم و مداح و صابخونه حرصم می‌ده. اینکه با هفت قلم آرایش میان مجلس عزا حرصم می‌ده و به‌واقع نمی‌دونم این چه طرز غصه خوردن و اندوهه برای امام حسین. سه اینکه تو اماکنی که کلی خانوم اونجان و دنبال دختر خوبن معذبم. این دلیل سوم، خودش چند تا دلیل داره که می‌گذریم. حالا اینا چون فامیلن و نرم نمیشه، رفتم. خانوم سخنران گویا تصادف کرده بود و یه ساعتی دیر رسید. تا برسه، مامان پریسا و یکی دیگه از خانوما زیارت عاشورا و توسل و الرحمن خوندن و خانومه وقتی رسید، من با شیطنت گفتم ما دعاهامونو خوندیم و مونده فقط گریه. که خانوم روبه‌رویی که چادر گلدوزی‌شده سرش بود برگشت سقلمه‌ای نثارم کرد که حوصلۀ گریه نداریم. بله، حوصلۀ گریه هم ندارن. حس خوبی نسبت به مداح (سخنران؟ عزادار؟ چیه اسمشون؟) نداشتم. هم چون دیر رسیده بود، هم از اینایی که درآمدشون از راه دینه خوشم نمیاد، هم پیش‌فرضم اینه که سواد رسانه‌ای ندارن و اطلاعاتشون قدیمی و به‌دردنخوره. ولی وقتی عذرخواهی کرد و توضیح داد که مقصر پشت سری بود و به‌خاطر جلسه واینستاد افسر بیاد و بعدتر که سخنرانیشو شروع کرد و حرفاشو شنیدم و آخر سر هم که فهمیدم پول نمی‌گیره عاشقش شدم. جول اوستینو می‌شناسین؟ یه خانوم تو اون مایه‌ها بود. حرفاشم ترکیبی از روان‌شناسی و دین و رسانه و فرهنگ و اقتصاد و احکام بود. حوصله‌سربر نبود و یه ساعت بیشتر طول نکشید. برای من تکراری بود، ولی مفید بود. از اون حرفا که تکرار شدنش خوبه. موضوع اصلی، عاشورا و تبیین هل من ناصر ینصرنی بود و اینکه نصرت و یاری ینی چی و چه ابعادی داره. یکی با شمشیرش به دین کمک می‌کنه، یکی با علمش، یکی با قلمش، یکی با مالش، هر کی به هر طریقی که می‌تونه. اینکه می‌گن کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا (همۀ روزها عاشورا و همۀ زمین‌ها کربلاست)، ینی همۀ ما همیشه می‌تونیم تو این یاری کردن سهیم باشیم و عاشورا تموم نشده.

+ این گلدونا رو بچه‌های نیازمند درست کردن. می‌دن به این خانوم مداح که براشون بفروشه. یه جوری عکس گرفتم خانومی که چادر گلدوزی‌شده سرشه هم بیفته. یک‌میلیون و ششصدوپنجاه‌هزار تومن خریدتش :|

+ اینم ببینید: www.yjc.ir/fa/news/6989727

+ شمارۀ پستا رو دارین؟ پست قبلی انقلاب اسلامی پیروز شد، تو این پست مردم قراره برن پای صندوق و ۹۸.۲ درصد رأی آری بدن به جمهوری اسلامی و منافقا هم دارن مردمو ترور می‌کنن، پست بعدی هم عراق حمله می‌کنه به ایران.

۴۴ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

پریروز

پریسا، وقتی ازش پرسیدم پس یاسین کو؟: «گذاشتم پیش مامانم»

امید، خطاب به محمدرضا بعد از دیدن عکس‌های یاسین: «دایی بودن چه حسی داره؟»

محمدرضا، وقتی ازش پرسیدم چه خبر از نتایج ارشد: «قبول شدم، ولی کار و سربازی هم هست. دو هفته دیگه یا پادگانم یا سر کلاس»

من، وقتی می‌شنوم یکی قراره بره سربازی: «اگه ازدواج کنی می‌تونی امریه بگیری»

پریسا: «بچه‌ها هر کدومتون که ازدواج کردین تو شرط ضمن عقدتون دو ساعت ظهر تاسوعای هر سالو مرخصی بگیرید از همسراتون. بچه‌هاتونم نیارید»

من: «ولی من مرادو میارم ببینه در فراقش هر سال کجاها چی نذرش کردم. یکی از نذرامم اینه هر سال با خودش بیام این امامزاده شمع روشن کنم»

امید: «می‌تونیم بیاریمشون و ون بگیریم. به نگارم بگیم هر سال یکی دو کاسه بیشتر آش بده بهمون. بعد ونو گسترش می‌دیم و اتوبوس می‌گیریم»

من: «میشه مادرشوهرمم بیاد؟»

امید بعد از اینکه گفتم مستقیم نرین، بپیچین سمت امامزاده: «بی‌خیال، انقدر خودتو سنگ رو یخ نکن پیش این امامزاده‌ها. می‌بینی که اصن وقعی نمی‌نهند»

محمدرضا، وقتی رسیدیم امامزاده: «بچه‌ها، شما به اینجا اعتقاد دارین؟»

یه خانومه تو امامزاده، بغل ضریح: «می‌شناسین این امامزاده رو؟ نوهٔ امام حسینه. هر چی بخواین میده بهتون»

۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

387- سارا خانوم کجایی؟

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ

هوا بس ناجوانمردانه سرده

شام خونه‌ی پریسا و محمدرضا اینا دعوتیم

شله زردم قراره همین‌جا بپزیم (درست کنیم، آماده کنیم، نمی‌دونم فعلش چیه!)

پسورد وای فایشونم تاریخ تولد پریسا و محمدرضاست :دی

مامان من و مامان پریسا (دخترعموی بابا) دارن سیب‌زمینی سرخ می‌کنن

من: مامان؟ سارا خانوم زنگ زده باهات کار داره :دی


در راستای پست 384

۹ نظر ۳۰ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

50- امتحان توهین به شعور دانشجوست

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ



الهی!

با خاطری خسته، 

دل به کرم تو بسته,

دست از اساتید شسته و 

در انتظار نمرات نشسته ام

پاس شوند کریمی,

پاس نشوند حکیمی،

نیفتم شاکرم

بیفتم صابرم

الهی شهریه ها بالاست که می‌دانی

وجیبم خالیست که می‌بینی

نه پای گریز از امتحان دارم 

و نه زبان ستیز با استاد،

الهی دانشجویی را چه شاید و از او چه باید؟

دستم بگیر یاارحم الراحمین...


پیشنهاد امروز سرآشپز: این پست فاطمه


۱۵ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)