پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مینا درختی» ثبت شده است

۱۳۸۸- که ایام فتنه‌انگیز است

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

عکس‌نوشت ۱۳۸۸. آخ که چه سالی بود اون سال. پیش‌دانشگاهی بودم و هنوز به سن رأی نرسیده بودم. چه روزایی بود. چه روزایی بود. فکر کنم بشه حدیث مفصّل رو خوند از این عکس مُجمل. اولین عکسی بود که سال ۸۹ وقتی پامو گذاشتم شریف گرفتم.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. کلاس المپیاد ادبی، دورۀ استانی. از شهرستان‌های مختلف اومده بودن و تو این دوره شرکت کرده بودن. یه آقایی بود به اسم ر. و یکی هم بود به اسم خ. که مدال المپیاد داشتن و دانشجوی دکترای ادبیات بودن. هر سال از تهران میومدن مدرسه‌مون برای تدریس المپیاد. چون کلاسای ادبیاتمون خلوت بود هر سال، از اول دبیرستان تا پیش‌دانشگاهی مستمع آزاد می‌رفتم می‌نشستم و هم فیض می‌بردم هم فضا رو پر می‌کردم که خیلی هم خلوت به‌نظر نرسه کلاس. برای دورۀ استانی هم همینا اومدن برای تدریس. مریم تا سال دوم مدرسۀ ما بود. چون تو مدرسه‌مون رشتۀ انسانی نداشتیم سال سوم رفت فرهنگ و از این دوره فقط مریم بود که مدال آورد. دو تا پسر هم بودن که چند سالی بود روشون تمرکز داشتم!. اسم یکی جواد بود یکی مهرداد. هر موقع هر جا مسابقۀ ادبی شرکت می‌کردم، رتبه‌های اول تا پنجمش بین من و مریم و مهسا و جواد و مهرداد جابه‌جا میشد. یه بار من اول می‌شدم، یه بار این، یه بار اون. جایگشت رتبه‌ها بود بینمون. ندیده بودمشون، ولی اسمشون همیشه بالا یا پایین اسم من بود. نتایج مرحلۀ اول که اومد، بعد از اسم خودم دنبال اسم اونا گشتم. همین‌جوری که لیستو بالا پایین می‌کردم دیدم از استانمون یکی هم هست به اسم مینا درختی. همون دختری که تو بناب گوشیمو داده بودم دستش عکسمو بگیره. کلاسای دوره چون مختلط بود، این فرصت پیش اومد که مهرداد و جوادو از نزدیک ببینم. یادمه جواد زنگ تفریح رفت پای تخته و شماره‌شو نوشت. شعر هم می‌نوشت با فونت نستعلیق. حالا نمی‌دونم منظورش دقیقاً چی بود و برای کی می‌نوشت اینا رو ولی متأسفانه یا خوشبختانه من چون موبایل نداشتم با خودم گفتم شماره به چه کارم میاد و شماره‌شو هیچ جای جزوه‌م یادداشت نکردم. حالا یکی نبود بگه تا ابد که بی‌خط و گوشی نمی‌مونی؛ بالاخره که یه روز تو هم گوشی می‌خری. آینده‌نگر نبودم دیگه. رفتم سراغ مینا. قیافه‌ش تو خاطرم بود هنوز. خودمو معرفی کردم گفتم یادته جلوی هتل بناب گوشیمو دادم بهت عکسمو بگیری؟ یادش بود.

اولین باری که الویه خوردم اول ابتدائی بودم. اولین باری هم که سالاد ماکارونی خوردم تو همین کلاسای استان بود. یادم نیست بهمون ناهار نمی‌دادن و هر کی از خونه یه چیزی می‌برد یا من غذای اونجا رو نمی‌خوردم و از خونه می‌بردم. خلاصه هر روز سالاد ماکارونی می‌بردم و الان هر موقع هر جا سالاد ماکارونی ببینم یاد کلاسای المپیاد ادبی می‌افتم.

سرانجامِ مینا و مهرداد و جواد چه شد؟ از مینا که خبر ندارم، ولی چون مهرداد و جواد هم‌مدرسه‌ای یه تعداد از هم‌دانشگاهیام بودن، اون اوایل یه بار از طریق فرید سراغشونو گرفتم و گفت مهرداد برق می‌خونه و جواد تجربی بود و پشت کنکوره. دیگه بعدها ارتباطم با فرید هم قطع شد و دیگه نشد که اطلاعاتم رو به‌روز کنم. چند وقت پیش می‌خواستم سراغ فریدو از مهسا بگیرم، دقت کردم دیدم اول باید یکیو پیدا کنم سراغ مهسا رو بگیرم ازش :| خلاصه که نمی‌دونم اینا الان کجان و چی کار می‌کنن و جواد تا کی پشت کنکور موند. به کمک گوگل و اینستای فرزاد فقط تونستم همینو بفهمم که مهرداد ازدواج کرده و مدرک ارشد برقشم گرفته. آقای ر. و خ. هم که اون موقع دانشجوی دکترا بودن الان استاد دانشگاهن. اسم آقای ر. روی یادتون نگه‌دارید قراره تو پست ۱۳۹۰ بهش برگردیم دوباره.

از سمت راست اولی جواده، سومی آقای ر.، اولی از راست نشسته هم مهرداده.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. روز سمپاده و دارن از المپیادیا تقدیر و تشکر به عمل میارن. به هر کدوممون یه ساعت رومیزی دادن. ساعته الان رو میزمه.



عکس‌نوشت ۱۳۸۸. کنکوری بودم اون سال. سخت مشغول مطالعه و تست زدن. خونۀ مادربزرگم ایناست و کمده همون کمدِ عکس‌نوشت ۱۳۷۱. هنوزم همون جاست.



سفرنوشت ۱۳۸۸. اصفهان. اون برهوتی که پشت سرمه زاینده‌روده :| این ساعتی هم که دستمه تو سفر مشهد پست قبل از مشهد گرفتیم. اگر اشتباه نکنم چهارهزارودویست تومن. ساعتم رادیو و هندزفری هم داشت. همهٔ موج‌ها رم می‌گرفت. وقتایی که می‌رفتم مدرسه روی رادیو آوا تنظیمش می‌کردم و تو راه آهنگ گوش می‌دادم. موبایل نداشتم اون موقع. با همین ساعت رفتم سر جلسهٔ کنکور. ساعته رو هنوزم دارمش و سالمه. فقط باتریش تموم شده و یه بار که دادم باتریشو عوض کنن سیم رادیوشو قطع کردن. یه باتری بی‌کیفیت هم انداختن و زود تموم شد. منم دیگه نبردم دوباره باتری بندازم :|



مهندسانه، ۵ اسفند:



+ عنوان از حافظ

۳۱ نظر ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۱۳۸۷- اَسفار

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۰۱ ق.ظ

پیش‌گفتار: اسفندماه یکشنبه، سه‌شنبه، پنج‌شنبه پست می‌ذارم که تا آخر سال به پست ۱۳۹۸ برسیم.

مقدمه: دوست داشتم عکس‌نوشت‌ها مسافرت‌هامون رو هم شامل بشه که بعداً که مرور می‌کنم بگم آره فلان سال فلان جا رفته بودیم و یادش به‌خیر. تا پست قبل، و در واقع تا عکس‌نوشت قبلی، جز دو باری که هفت‌سالگی و هشت‌سالگی با پدربزرگم اینا و یه باری که سوم راهنمایی با اردوی دانش‌آموزی رفتم مشهد، سفر دیگه‌ای نداشتم. از سال ۸۶ سفرهای خانوادگی ما شروع میشه و من از هر سفر یک عکس (که با دوربین گوشی‌های سونی اریکسون رحمة الله گرفته شدن) و یک خاطرۀ کوتاه با عنوان سفرنوشت انتخاب کردم. 

سفرنوشت ۱۳۸۶. شهرکرد. به‌عنوان اولین سفر خانوادگی، تجربۀ شیرین و به یاد ماندنی‌ای بود. مخصوصاً وقتی یهویی موقع بدرقه، مادربزرگم هم به جمع ما پیوست و همسفرمون شد. حضور مادربزرگم شیرینی سفر رو دوچندان کرد. تنها قسمت مسخره و مزخرفش اونجا بود که بعداً فهمیدم یه خانومه تو هتل منو برای پسرش پسندیده بود و مامانم اینا بهش گفته بودن دخترمون قصد ادامۀ تحصیل داره و هنوز بچه است. من روحمم از این موضوع خبر نداشت و بعداً مامانم بهم گفت. واقعاً چجوری تونستن از یه الف بچهٔ پونزده‌ساله (اونم با طرز تفکر داغونی که تو پست ۱۳۸۵ به سمع و نظرتون رسوندم خواستگاری کنن؟). ینی هر موقع یاد نگاه‌های خانومه و پسرش می‌افتم حالم بد میشه. این دختره، دخترِ همین خواستگاره هست.

این آهنگِ فاخر رو هم در راستای عکس ذیل تقدیمتون می‌کنم. باشد که حالش را ببرید: 

[آمدی بر سر چشمه دختر کوزه‌به‌دست]

البته به جای کوزه بطری دستمه، ولی خب مهم نیّته.



سفرنوشت ۱۳۸۶. قم. از شهرکرد برگشتنی یه سر هم رفتیم قم. در حد زیارت و نماز. زیاد نموندیم. خلاقیت در سانسور عکسا رو :))



سفرنوشت ۱۳۸۶. مشهد. چند ماه بعد از سفر شهرکرد و قم، رفتیم مشهد. این دومین سفر خانوادگیمون بود.



سفرنوشت ۱۳۸۷. مشهد. این بار با پدربزرگم اینا رفتیم مشهد. تو صحن نشسته بودیم و داشتیم عکس می‌گرفتیم که یهو این بچه اومد نشستم بغل من. و در خاطره‌ها ثبت شد. منم نیشم تا بناگوش بازه. 



سفرنوشت ۱۳۸۷. همدان. با اردوی دانش‌آموزی رفتم همدان. اینجا پای همین کتیبه‌ای که به خط میخی بود و من نمی‌فهمیدمش تصمیم گرفتم میخی یاد بگیرم. میخی زبان نیست، خطه. شونزده سالمه اینجا.



سفرنوشت ۱۳۸۷بُناب. نام شهریست کوچک، در استانمان. با اردوی دانش‌آموزی، با هم‌کلاسیام رفتم. برای مسابقۀ قرآن سمپاد. من چون عربیم خوب بود، همیشه برای رشتهٔ ترجمه می‌رفتم. یادم نیست چی شد که رفتم و چندم شدم. معمولاً خودم ثبت‌نام نمی‌کردم و مدرسه اسممو می‌نوشت می‌گفت بیا برو برامون مقام کسب کن. اینجا با پسرای سمپاد تو یه هتل بودیم. دخترا طبقۀ فکر کنم دوم بودن، پسرا طبقۀ سوم. یا شایدم برعکس. پله‌ها رو با سنگ و تخته و بتن مسدود کرده بودن و فقط حق داشتیم با آسانسور بریم همکف برای رستوران و برگردیم طبقهٔ خودمون. روز آخر من داشتم از همکف برمی‌گشتم اتاقمون. بعد یادم نبود کدوم کلید آسانسورو می‌زدیم بره دوم. آسانسوره یه جوری بود که انگار همکف رو هم طبقه حساب می‌کرد. بعد من به دلیل خطای محاسباتی!، طبقۀ پسرا پیاده شدم و از دیدن اون همه پسر یهو انقدر هل شدم که دیگه برنگشتم داخل آسانسور و رفتم سمت راه‌پله. چون روز آخر بود، سنگ و بتن و اینا رو برداشته بودن و من بدوبدو برگشتم طبقۀ خودمون و وقتی دوستام دیدن دارم از طبقۀ پسرا میام قیافه‌شون دیدنی بود و سؤالی که براشون پیش اومده بود این بود که من اونجا چی کار می‌کردم :)) این عکسو تو حیاط هتل گرفتم. موبایلمو دادم به یه دختره که اونم از یه شهر دیگه اومده بود و ازش خواستم ازم عکس بگیره. بعد ازش اسمشو پرسیدم و گفت مینا درختی. این اسمو یادتون نگهدارید که پست بعدی قراره باز بهش برگردیم. این کاپشنم هم همونیه که چند ماه پیش برای کنفرانس مشهد پوشیده بودم. فکر کنم تو این ده سال ده بارم درست و حسابی نپوشیدمش، ولی تو همهٔ عکسام حضور فعال داره :|



جمعه، دوم اسفند. خواب می‌دیدم سر صندوق حواسم پرت میشه و برگه رو بدون اینکه بنویسم می‌ندازم تو صندوق. به مأموره التماس می‌کردم بازش کنه برگه‌مو دربیارم توشو بنویسم. اونم می‌گفت اجازه نداریم باز کنیم و پلمپه! منم کلی غصه خوردم که رأی خالی دادم. بعد دیگه جمعه پای صندوق هزار دفعه برگه رو چک کردم که مطمئن شم توشو نوشتم :| 


۱۸ نظر ۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)