پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهناز» ثبت شده است

عکس‌نوشت ۱۳۸۶. پونزده سالمه اینجا. رفته بودیم اردو. من شال سفید پوشیدم. آخه تو مدرسه هم مقنعه تو اردو هم مقنعه؟ اینا دوستامن. چند سالی میشه که همو ندیدیم و از هم بی‌خبریم. مریم عکس لطفعلی‌خان زندو گرفته دستش. بعد از سقوط ساسانیان، بعد از قرن‌ها حکومت خلفای راشدین و اموی و عباسی، بعد از حکومت کوتاه سامانیان، ایران دوباره افتاد دست اجنبی. دست مغول‌ها و ترک‌ها. من حاکمان زندیه رو دوست داشتم چون ایرانی بودن. اون سمتِ دوربین مریم و سهیلا نشستن. این سمتم ماییم. من و بهناز و فاطمه و مهساها. نازنین نیست تو عکس. نیومده شاید. دو تا دویستی دست مهساست. چیپس بزرگ دویست تومن بود. یه بسته فلفلیشو گرفتیم. همه‌شون وبلاگ داشتن. همینا بودن که برام وبلاگ ساختن و دستمو گذاشتن تو حنای وبلاگ‌نویسی. پرسیدن می‌خوای اسم و آدرس وبلاگت چی باشه و بی‌معطلی گفتم گلدان؛ مثل سعدی که گلستان داشت. آدرسشم لطفعلی‌خان زند. همینا بودن که پست گذاشتن و کامنت جواب دادن و قالب و هدر عوض کردن یادم دادن. همینا بودن که اولین کامنت‌ها رو تو وبلاگم گذاشتن. دستمو گرفتن و آوردنم اینجا؛ بلاگستان. من اینجا اومدنم رو مدیون اونام، اما اینجا موندنم رو مدیون شما. آره، شما. شمایی که هر جا هر چی که دیدین و یادم افتادین عکسشو برام فرستادین. عکسا رو به اسم خودتون ذخیره کردم و همۀ هزارونودوپنج تا رو گذاشتم کنار هم و این هدرو ساختم. هدری که وقتی نگاش می‌کنم لبخند می‌شینه روی لبام. هزارونودوپنج تا عکس. خیلیه ها!

اگر می‌خواید عکس‌ها رو با کیفیت بیشتری ببینید روی این چهار تا لینک کلیک کنید. چندصدتا عکسو تو یه عکس بزرگ فشرده کردم و حجم هر کدوم ده مگابایته. ۱۷۳ عکس از سال ۹۴ تا بهمن ۹۵، ۲۶۱ عکس از بهمن ۹۵ تا بهمن ۹۶، ۲۸۹ عکس از بهمن ۹۶ تا بهمن ۹۷ و ۳۷۲ عکس هم از بهمن ۹۷ تا امروز.



اولین پستمو بیست‌وپنج بهمن هشتادوشش، دوازده و بیست‌وهشت دقیقۀ ظهر تو مدرسه منتشر کردم. خودم ننوشتم. بلد نبودم. من گفتم، مهسا تایپ کرد. مثل همۀ انشاها و نوشته‌هاش با هوالحق شروع کرد. گفت خب بعدش چی بنویسم؟ گفتم بنویس سلام. توی پرانتزم بنویس درود. بعدش اون دو بیتی که لطفعلی‌خان گفته رو بنویس. بعد چی؟ بعد بنویس این اولین فعالیت جدی اینترنتی منه. توی پرانتز بنویس به زور دوستای خوبم. بعد بنویس چون من همیشه درس دارم.

خبر کوتاه است و مسرت‌بخش. عمر وبلاگ‌نویسی من به دوازده‌سالگی رسید.

مبارک همه‌مون باشه :|

۸۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۰۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

1127- خواب و بیدار

جمعه, ۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ

دیشب تولد الناز دعوت بودیم. وقتی خاله‌ی الناز و عروس خاله‌ی الناز بلند شدن برقصن، خاله‌ی الناز که میشد مادرشوهر عروس خاله‌ی الناز، وسط رقص رفت یه بسته شکلات آورد ریخت رو سر عروسش. از اون شکلات‌هایی بود که من دوست ندارم. یادم باشه به مادرشوهرم بگم رو سر من کمتر از کیندر و مرسی نریزه. بعدِ رقص شکلاتا رو جمع کرد و آورد یکی یه دونه به مهمونا داد و گفت شکلاتی که رو سر عروس ریخته باشن خوردن داره و بختو باز می‌کنه و مشکل‌گشا هست و شگون داره و اینا. ولی به هر حال من از اون شکلاتا دوست نداشتم. پس گذاشتمش تو کیفم. ساندویچمم تا نصفه خوردم و بقیه‌ش موند. اونم گذاشتم تو کیفم.

ترم هفت کارشناسی، تحقیق در عملیات داشتیم. اُ آر می‌گفتیم خودمون. Operational Research. یه روز استادمون یهو خواست ازمون کوئیز بگیره. از این کوئیزا که استادا بخوان بگیرن که جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. یه سوال چرت داده بود که روش‌های فلان چیزو نام ببرید. فکر کنم از پنج تا چیز چهار تاشو نام بردم. هم‌کلاسیم برگه‌شو یه جوری گرفت که روش آخری هم یادم بیاد.

دبیرستان که بودم یه بار آقای الف، معلم ادبیاتمون، یهو خواست ازمون امتحان بگیره. از این امتحانا که معلما بخوان جذبه و اقتدارشونو نشون بدن و عصبانیتشونو خالی کنن. قرار هم نبود تصحیح بشه، یا نمره‌ش جایی لحاظ بشه. سوالای المپیاد ادبی دوره‌ی قبل بود. جایی ننوشته بود اینا سوالای المپیاده؛ ولی سوالای المپیاد بود. تستی بود. من نمره‌ی کاملو گرفتم و بغل‌دستیام، هفده هژده و بقیه‌ی کلاس حول و حوش ده و کمتر حتی. خب من چند سال برای المپیاد ادبی کار کرده بودم. این سوالا برام آشنا بود. پاسخنامه‌م هم یه جوری گرفته بودم که خب بگذریم.

دیشب خواب دیدم سر جلسه‌ی امتحانم. تالار ششِ شریف. امتحان آمار و احتمال و مدار مخابراتیم اونجا بود. توی تالار شش نشسته بودم و سوالای المپیاد ادبی جلوم بود. همون سوالایی که اون روز تو مدرسه معلم ادبیاتمون امتحانشو ازمون گرفت تا اقتدارشو نشون بده. هم‌کلاسیم پرسید سوال سه رو بلدی؟ همون هم‌کلاسی که سر کوئیز اُ آر برگه‌شو کج کرده بود سمت من. سوال سه رو نگاه کردم. سوال آواشناسی ارشدم بود. جوابو بهش گفتم. وقت امتحان داشت تموم می‌شد و من هیچی ننوشته بودم. نمی‌تونستم بنویسم. گرسنه‌م بود. سرم گیج می‌رفت. اون هم‌کلاسیم اومد نزدیک‌تر نشست و برگه‌شو کج کرد سمت من. نگاه کردم و گفتم جوابات اشتباهه. مثل اون روز که هم‌کلاسی ارشدم داشت بهم تقلب می‌رسوند و وسط امتحان داشتم توجیهش می‌کردم که جوابش اشتباهه. کیفم اون جلو، پای تخته بود. فشارم افتاده بود. رفتم اون شکلات و ساندویچ نصفه نیمه‌ی تولدو بیارم بخورم. وقتی برگشتم دیدم برگه‌ها تصحیح شده و من هفده گرفتم و هم‌کلاسیم شونزده. برگه رو نشونش دادم و گفتم دیدی اشتباه نوشته بودی؟ شکلاتو باز کردم و گذاشتم تو دهنم و از خواب بیدار شدم.

۱۶ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

یک. بازیِ وبلاگیِ «گاهی به کتاب‌هایت نگاه کنِ» هولدن، به دعوتِ ماهی کوچولوی عزیز:



بعد از اینکه این یادداشت‌ها رو مرور کردم و یاد گذشته‌ها افتادم، یهویی نصف شبی تصمیم گرفتم با اینکه چند ساله با این عزیزان ارتباط ندارم عکس‌ها رو براشون بفرستم و احوالپرسی کنم. یه چندتا از پیام‌ها همین نصف شبی seen و پاسخ داده شد.



برای آهنگر دادگر نتونستم پیام بفرستم:دی



دو. بازیِ وبلاگیِ «مساحت زیست»، به دعوتِ غمی:

زیستگاه من 18 سال همین اتاق بوده، 7 سال تو این چهار تا چمدون خلاصه شد و حالا برگشتم و مساحت زیستم دوباره همینجا و همین چیزاست. نکته‌ای که شایان ذکره اینه که از اسباب‌بازی‌هایی که وقتی دندون درآوردم و برام خریدن و کتابای الفبا و دفتر مشق و نقاشیام تا «پیشنهاده» یا همون پروپوزال و کتاب‌های آمادگی برای کنکور دکترا حتی! تو همین مساحت ده متر مربعیه. عکس یه کم قدیمیه و قبلاً دیدینش. الان یه کمد و چهار تا قاب عکس و چند تا گلدون و کلی کتاب هم اضافه شده به مساحت زیستم. لپ‌تاپم هم دیگه اونی نیست که تو این عکسه.



سه. فراخوانِ مسابقۀ «خبرنگار شو» رادیوبلاگیها تا 15 ام و برای کنکوری‌ها، تا سه چهار روز بعد از 15 ام تمدید شده. همدیگه رو سوژه کنید، خبر بنویسید و بخونید و بفرستید برای رادیو.

شما هم شرکت کنید تو این «بازی» و «چالش» و «فراخوان». بله با شمام! شرکت کنید و لینک پستاتونو بفرستید برای هولدن و غمی و رادیو.

۳۲ نظر ۱۲ تیر ۹۶ ، ۰۴:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

دبیرستان، سرِ هیچی با بهناز شرط‌بندی کردم که یه روزه تستای خیلی سبز ادبیاتو می‌زنم

هدفم نه روکم‌کنی بود نه سر چیز خاصی شرط بسته بودم

شاید می‌خواستم یه کاری کنم که تو تاریخ ثبت شه مثلاً!

تا دو و نیم مدرسه بودم و حدودای سه رسیدم خونه و ناهار و نماز و

سه شروع کردم به تست زنی و خودزنی و تا دو نصف شب هزارتاش تموم شد

مامانم داشت سریال حلالم کنو می‌دید

سریاله یه چیزی تو مایه‌های کلیداسرار و اسم یکی از کاراکتراشم مراد بود!

یادمه ویندوز کامپیوترمون به هم ریخته بود و بابا بیدار بود اونو درست کنه

دو نصف شب خوابیدم و گفتم پنج بیدارم کنه که بقیه‌شو جواب بدم

کلاً 1296 تا تست... وقتی رسیدم مدرسه بیست تا از سوالا مونده بود

نمی‌تونستم تقلب کنم؛ اون وقت نمی‌تونستم در چنین روزی به این حرکت حماسی‌م افتخار کنم

کلاس ما طبقه دوم بود

تو یکی از کلاس های طبقه اول نشستم و اون چندتایی که مونده بودو جواب دادم و

زنگ تفریح نشستیم با بهناز و سایر دوستان جوابا رو بررسی کردیم 

بهنازم مثل مهسا و سهیلا از دست‌اندرکاران و بانیان این وبلاگ بود و

8 سال پیش وقتی اینجا داشت تو سایت مدرسه‌مون تاسیس می‌شد حضور داشت

از 1296 تا 63 تاشو اشتباه جواب داده بودم

اینارو نوشتم که برسم به اینجا که بگم شروع کردم دارم روی اون 2790 تا چکیده کار می‌کنم

علیرغم اینکه به خاطر امتحانام باهام مدارا می‌کنن ولی خب خودم از تبعیض خوشم نمیاد

الانم تا شعاع صد متری‌م و تا افق‌های دور تا چشم کار می‌کنه کتاب و جزوه است

ینی یه جورایی یک دست جام باده و یک دست زلف یار!

۱۷ دی ۹۴ ، ۱۶:۴۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)