766- نرسیدنهای دوستداشتنی، حسرتهای شیرینِ، حسرتهای باقلوا گونه :دی
این پست، به نوعی پاسخ یکی از کامنتای پست قبله ولی "مانتوی قرمز" و "کلاه سفید"ی که میخوام در موردش بنویسم جزو کلیدواژههام هم بوده و دنبال فرصتی میگشتم برای پست کردن اون کلیدواژهها؛ تا اینکه یکی از دوستان برای پست قبل کامنت گذاشت که:
* * *
سه چهار سال پیش، عید، تابستون، نمیدونم کی بود، به سرم زد مانتو بخرم... یکی دو بار رفتیم و شهرو زیر پا گذاشتیم و چیزی که به دلم بشینه نبود... یه کم مشکل پسندم و باید با چیزی که میخرم و قراره مال من بشه ارتباط برقرار کنم! همین جوری که پاساژ به پاساژ و مغازه به مغازه میگشتیم، چشمم خورد به یه مانتوی قرمز و اشاره کردم که اون چه طوره و بابا گفت قرمزه، یه رنگ دیگهشو... هیچی نگفتم، نه بحث کردیم و نه اخم کردم... یه مدل دیگه و یه رنگ دیگهشو گرفتم.
تابستون امسال، وقتی داشتیم میرفتیم کربلا، قبل رفتن میخواستم یه کلاه بگیرم؛ کلاه که نه... منظورم آفتابگیریه که لبه داشته باشه. حالا هر اسمی که میخواین روش بذارین... بابا پشت فرمون بود و با مامان پیاده شدم و یه سفیدشو برداشتم و اومدم نشستم تو ماشین و گذاشتم رو سرم و گفتم بهم میاد؟ مامان که تا مغازه باهام اومده بود مخالف نبود؛ بابا گفت بله که میاد ولی سفیده و این رنگ اونجا (کربلا) تو چشم میزنه، کاش مشکیشو میگرفتی... و من بدون اخم و هیچ بحثی و اتفاقاً با لبخند گفتم باشه و رفتم مشکیشو گرفتم.
خب... ظاهراً چه بابای دیکتاتوری دارم و چه زندگی غمانگیزی...
ولی...
+ بابا میخوام برم تهران؛ برای درس خوندن!
- باشه؛ هر طور خودت دوست داری
+ بابا برم پارک / اردو / تولد / عروسی؟
- هر طور خودت صلاح میدونی
+ بابا گیتار میخوام
- باشه
+ من غذای خوابگاهو دوست ندارم
- باشه
+ تصمیم گرفتم کارشناسیو 5 ساله تموم کنم
- باشه
+ هزینهی خوابگاه دو برابر میشه هاااا
- باشه
+ سال آخر کلی درس اختیاری برداشتم و واحد مازاد هزینه داره
- باشه
+ بابا برای ارشد، کنکور زبانشناسی شرکت کردم
- باشه
+ و نیز برق، و نیر مهندسی پزشکی و حتی انفورماتیک پزشکی
- باشه
+ ... (خصوصی بود :دی)
- باشه
+ این رشته جدیدم که قبول شدم خوابگاه نداره
- باشه
تو کفشفروشی: من اینو میخوام، باشه، من اونو میخوام، باشه، لباس، کیف، کتاب... هرچی خواستم... باشه
همین سال آخر کارشناسی که نمیخواستم برگردم خوابگاه، گفت زنگ بزن به اون دوستت که خونه اجاره کرده بود و البته دوباره برگشتم خوابگاه
همینا؟ نه! بازم هست...
سوم دبیرستان خواستم تغییر رشته بدم انسانی و علیرغم میل باطنی خانواده، یادمه یه روز صبح بابا گفت هر جوری راحتی و بخوای میریم دبیرستان فرهنگ برای ثبت نام و شاید من منتظر همین جمله بودم که از تب و تاب بیافتم و ریاضیو ادامه بدم... اینکه از اجبار بدم میومد و به اون دوستم فکر میکردم که باباش بهش اجازه نداده بود بره دانشگاه، یا اون دوستم که اجازه نداده بودن بیاد تهران و اون دوستم که خانواده اجازه نمیدادن رنگی جز مشکی بپوشه و اون دوستم که... خب این یکی یه کم پیش پا افتاده است، ولی اون دوستم که میگفت بابام اجازه نمیده ابروهامو بردارم و حتی اجازه نمیده تو خونه اینترنت داشته باشیم که منحرف نشیم و اجازه نمیده...
به اون روزی فکر میکردم که گفتم یخچال خوابگاه کوچیکه و بابا میگفت خودمون یکی میگیریم میاریم میذاریم خوابگاه و میگفتم دلم برای تلویزیون تنگ شده و یه گوشی دیگه برام گرفت که تلویزیون داشت و گفتم درگیر کنکورم و داشت ظرف یه بار مصرف میگرفت که وقتم برای شستن ظرفام تلف نشه. همینا؟ نه! بازم هست... اصن همین که وقتی میره مسافرت و اونجا یه جاکلیدی مدل گیتار میبینه و برام میخره ینی حواسش هست چی دوست دارم.
فقط خواستم بگم، ینی بنویسم: بابا این همه خوب بوده و هست و فقط دو بار، از رنگ چیزی که انتخاب کردم خوشش نیومده، فقط همون دو بار؛ تازه بعد از اون دو بار بارها و بارها و همیشه هر چی برام خرید سفید و قرمز بوده و شاید اگه اون روزم یه کم اخم میکردم، میتونستم توجیهشون کنم و اون روز دیالوگمون انقدر طبیعی و آروم و بیحاشیه بود که شاید کسی یادش نیاد من اون روز حسرت اون مانتو و کلاه به دلم موند ولی... ولی انصاف نبود اخم کنم؛ این همه سال هر چی خواسته بودم، بابا نه نگفته بود و فقط همون دو بار، تازه همون دو بار بازم نه نگفته بود و گفته بود بهتره یه رنگ دیگه انتخاب کنی.