پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

این پست، به نوعی پاسخ یکی از کامنتای پست قبله ولی "مانتوی قرمز" و "کلاه سفید"ی که می‌خوام در موردش بنویسم جزو کلیدواژه‌هام هم بوده و دنبال فرصتی می‌گشتم برای پست کردن اون کلیدواژه‌ها؛ تا اینکه یکی از دوستان برای پست قبل کامنت گذاشت که:

باورت نمیشه... با یک خانواده‌ای رفته بودیم خرید. از قضا خرید مانتو هم بود اتفاقا! بعد بابای دختره به دختره گفت این زرشکیه خوشگله. دختره گفت ولی من همین مانتو کرمش رو میخام. باباش هم گفت به نظر من زرشکی. دختره هم زرشکیه رو برداشت! معلوم بود ناراضیه ها. ولی می‌گفت هر چی بابام بگه. بعد با مامانش دوتایی میگفتن سلیقه ی شوهر/ پدر مون خیلی خوبه و هر چی اون بگه ما انتخاب می‌کنیم و اینها. بعد من و مامانم هی به اون آقاهه می‌گفتیم خو ای کرم دوس داره بذار کرمش رو برداره خوب. گناه داره؛ اونم الا و بلا که همی که من میگم! جالبیش این اعتماد و ایمان خانواده به سلیقه ی باباشون بود! اونوخ من اگه جای دختره بودم: (این همه روضه خوندم که برسم اینجا!)
-زرشکیه خوشگله. بردار بپوش..
-ولی من کرمیش رو میخام
-نه. یا زرشکی یا هیچ کدوم.
-هیچ کدوم!
یعنی من احترام و اینا حالیم نی! یا نظر خودم، یا هیچی! حالا اون طرف میخاد بابام باشه، مامانم باشه، مرادم (!!) باشه! دختر همساده باشه! فرقی نداره!

* * *

سه چهار سال پیش، عید، تابستون، نمی‌دونم کی بود، به سرم زد مانتو بخرم... یکی دو بار رفتیم و شهرو زیر پا گذاشتیم و چیزی که به دلم بشینه نبود... یه کم مشکل پسندم و باید با چیزی که می‌خرم و قراره مال من بشه ارتباط برقرار کنم! همین جوری که پاساژ به پاساژ و مغازه به مغازه می‌گشتیم، چشمم خورد به یه مانتوی قرمز و اشاره کردم که اون چه طوره و بابا گفت قرمزه، یه رنگ دیگه‌شو... هیچی نگفتم، نه بحث کردیم و نه اخم کردم... یه مدل دیگه و یه رنگ دیگه‌شو گرفتم. 

تابستون امسال، وقتی داشتیم می‌رفتیم کربلا، قبل رفتن می‌خواستم یه کلاه بگیرم؛ کلاه که نه... منظورم آفتاب‌گیریه که لبه داشته باشه. حالا هر اسمی که می‌خواین روش بذارین... بابا پشت فرمون بود و با مامان پیاده شدم و یه سفیدشو برداشتم و اومدم نشستم تو ماشین و گذاشتم رو سرم و گفتم بهم میاد؟ مامان که تا مغازه باهام اومده بود مخالف نبود؛ بابا گفت بله که میاد ولی سفیده و این رنگ اونجا (کربلا) تو چشم می‌زنه، کاش مشکی‌شو می‌گرفتی... و من بدون اخم و هیچ بحثی و اتفاقاً با لبخند گفتم باشه و رفتم مشکی‌شو گرفتم.

خب... ظاهراً چه بابای دیکتاتوری دارم و چه زندگی غم‌انگیزی...

ولی...

+ بابا میخوام برم تهران؛ برای درس خوندن! 

- باشه؛ هر طور خودت دوست داری

+ بابا برم پارک / اردو / تولد / عروسی؟

- هر طور خودت صلاح می‌دونی

+ بابا گیتار میخوام

- باشه

+ من غذای خوابگاهو دوست ندارم

- باشه

+ تصمیم گرفتم کارشناسیو 5 ساله تموم کنم

- باشه

+ هزینه‌ی خوابگاه دو برابر میشه هاااا

- باشه

+ سال آخر کلی درس اختیاری برداشتم و واحد مازاد هزینه داره

- باشه

+ بابا برای ارشد، کنکور زبان‌شناسی شرکت کردم

- باشه

+ و نیز برق، و نیر مهندسی پزشکی و حتی انفورماتیک پزشکی

- باشه

+ ... (خصوصی بود :دی)

- باشه 

+ این رشته جدیدم که قبول شدم خوابگاه نداره

- باشه

تو کفش‌فروشی: من اینو می‌خوام، باشه، من اونو می‌خوام، باشه، لباس، کیف، کتاب... هرچی خواستم... باشه

همین سال آخر کارشناسی که نمی‌خواستم برگردم خوابگاه، گفت زنگ بزن به اون دوستت که خونه اجاره کرده بود و البته دوباره برگشتم خوابگاه

همینا؟ نه! بازم هست... 

سوم دبیرستان خواستم تغییر رشته بدم انسانی و علی‌رغم میل باطنی خانواده، یادمه یه روز صبح بابا گفت هر جوری راحتی و بخوای میریم دبیرستان فرهنگ برای ثبت نام و شاید من منتظر همین جمله بودم که از تب و تاب بیافتم و ریاضیو ادامه بدم... اینکه از اجبار بدم میومد و به اون دوستم فکر می‌کردم که باباش بهش اجازه نداده بود بره دانشگاه، یا اون دوستم که اجازه نداده بودن بیاد تهران و اون دوستم که خانواده اجازه نمی‌دادن رنگی جز مشکی بپوشه و اون دوستم که... خب این یکی یه کم پیش پا افتاده است، ولی اون دوستم که می‌گفت بابام اجازه نمیده ابروهامو بردارم و حتی اجازه نمیده تو خونه اینترنت داشته باشیم که منحرف نشیم و اجازه نمیده...

به اون روزی فکر می‌کردم که گفتم یخچال خوابگاه کوچیکه و بابا می‌گفت خودمون یکی می‌گیریم میاریم میذاریم خوابگاه و می‌گفتم دلم برای تلویزیون تنگ شده و یه گوشی دیگه برام گرفت که تلویزیون داشت و گفتم درگیر کنکورم و داشت ظرف یه بار مصرف می‌گرفت که وقتم برای شستن ظرفام تلف نشه. همینا؟ نه! بازم هست... اصن همین که وقتی میره مسافرت و اونجا یه جاکلیدی مدل گیتار می‌بینه و برام می‌خره ینی حواسش هست چی دوست دارم.

فقط خواستم بگم، ینی بنویسم: بابا این همه خوب بوده و هست و فقط دو بار، از رنگ چیزی که انتخاب کردم خوشش نیومده، فقط همون دو بار؛ تازه بعد از اون دو بار بارها و بارها و همیشه هر چی برام خرید سفید و قرمز بوده و شاید اگه اون روزم یه کم اخم می‌کردم، می‌تونستم توجیه‌شون کنم و اون روز دیالوگمون انقدر طبیعی و آروم و بی‌حاشیه بود که شاید کسی یادش نیاد من اون روز حسرت اون مانتو و کلاه به دلم موند ولی... ولی انصاف نبود اخم کنم؛ این همه سال هر چی خواسته بودم، بابا نه نگفته بود و فقط همون دو بار، تازه همون دو بار بازم نه نگفته بود و گفته بود بهتره یه رنگ دیگه انتخاب کنی.

شاید رابطه‌مون با خدا هم باید این شکلی باشه؛ حداقل من یکی که این مدلی‌ام. خدا این همه بهمون اختیار داده، هر چی خواستیم و نخواستیم داده. حالا یه موقع یه چیزی دلت میخواد و اخم می‌کنه و میگه این نه؛ یکی دیگه. امروز نه؛ فردا؛ خب خودش گفته بخواید از من که بدم؛ اگه اون به صلاحتون نبود یکی بهترشو میدم. اگه نه، یه چیز بدو ازتون دور می‌کنم و اینم نشد ذخیره می‌کنم و بالاخره یه جایی یه جوری تلافی می‌کنم براتون... خودش گفته :)
۹۴/۱۲/۲۴
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا

مامان

نظرات (۳۷)

اینجوری ی حس رفاقت هست ک خیلی بیشتر ب دل میشیننه تا اینکه بگی هرچی من میگم و ب بقیه کاری ندارم :)
پاسخ:
اوهوم... موافقم.
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۵۹ شن های ساحل
چی بگم حرف نزنم بهتر :)
پاسخ:
تو از مخالفین و مقربین درگاه منی!
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۲۳ شن های ساحل
چرا مخالفین!!!نه ربطی به مخالفت ندار من تجربه کاملی از این حرفایی که تو نوشتی ندارم...من بچه که بودم انتخابی برام وجود نداشت یعنی چه برای لباس چه برای موارد دیگه کسی نظر منو نمی پرسید هرچی بهم می رسید همون می پوشیدم که تا یه سنی اکثرا لباسای پسرونه بودن فکر میکنم تا دبیرستان...لباسای برادرم بود که بهم ارث می رسید مانتو و غیره هم واقعا برام مهم نبود یعنی حتی جز اون یک صدم نگرانی های اصلی زندگیم هم حساب نمیشد که اونم برای خرید با مادرم خریدمی کردم که کلا نظری نداشت....پدرمم کلا باهاش هیچوقت خرید نرفتم علاقه و حوصله نداشت..نهایت یه خریدی میکردم توی خونه نشونش میدادم. یکم اخم میکرد میگفت خوبه یا نظری نداشت...کلا اولین دیالوگای درست و حسابیم با پدرم ۱۳ سالگیم بود....با این حال من همیشه یاد گرفتم همه چی به عهد خودم پول زندگی ارامش اینده باید خودم انتخاب کنم تصمیم بگیرم منتهی چون راهنما نداشتم راه اشتباه زیاد رفتم..با این حال دلم براش تنگ میشه.....نباید این حرفارو می نوشتم
پاسخ:
چه قدر تفاوت... و چه جالب!!!
یه جوری نوشتی حس کوزت و بدبختیاش بهم دست داد :دی

منن دانیشما :| 
پاسخ:
D;
یبارم این دست گذاشت روی یه رنگ جز سفید اونم قسمت نشد :| :دی

نسرین بیا و یه مدتی یکم رنگ قاطی اون سفید کن بابا بالا تا پایین همه ش و همیشه سپید آخر؟ والله دور از جونت بعد 120سال انقدر که تو سفید میپوشیا کفن پوشان ورامین نپوشیدن :دی


پاسخ:
:))))))))))))))))))))))))) کفن پوشان ورامین :))))))))))))))))))))))))))))))
۲۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۹ شن های ساحل
کوزت :))))))).....خودم به خودم میگفتم سیندرلا :)
بزار یکم اذیتت کنم راستی الان خونه ای دیگه از خونه تکونی چه خبر؟هه هه هه
پاسخ:
:)))) در گوشه ای از خونه سکنی (بخوانید سُکنا) گزیده ام و مشغول فعالیت و تحقیقم
هیییییییییییییچ خبری هم از خونه تکونی نیست :دی
دلت بسوزه! آیکون دراوردن زبون P:
آخیییییییییییی:)
خدا همه ی باباها رو به دختراشون ببخشه!
منم بابای خیلی خوبی دارم,همیشه بهترین خریدهای زندگیمو با پدرم رفتم.بهترین مسافرت ها و تفریحات زندگیمو پدرم تدارک دیده و در کل,هرجا که پدرم هست,آرامش من اونجاست.

پاسخ:
:) خدا حفظشون کنه ^-^

+
پاسخ:
دوباره لینک بدین... لینکو حذف کرده بیان
چشمام اشکی شد با خوندن این پستت... 
ان شاءالله سایه همه پدر و مادرها 120 سال بر سر بچه هاشون مستدام باشه، و همچنین پدر و مادر مهربون نسرین خانوم.  
پاسخ:
ای بابا! ممنون، لطف داری
خواننده هامم دل نازک شدناااا
:)
پاسخ:
^-^
فقط خواستم بگم یکی ازون لایکا ک این پست خورد مال منه:)
پاسخ:
:))))) بپّر بغلم یه بوس بده ^-^
تو چرا تاحالا به من نگفتی بیا ماچت کنم ؟😡
دا منن دانیشما :|
 او بیردنه دیس لایکا منیم دی :دی 😒😒😒 بلی .. 
پاسخ:
الحسود لایسود خواهرم

به خاطر لایک که ماچ نمیکنم!
ولی به خاطر دیس لایک ممکنه ماچ نکنم :دی
دل نیا رو نیه ماچ کردی؟ 😔😪😭😭😭😭
پاسخ:
چون دلنیا رمزو حفظه تو نه
دلنیا بچه است تو نه
دلنیا نیاز به محبت داره تو نه 
و قس علی هذا! :دی
بیا برو یه روسری طلایی بگیر هم بااون مانتو ست بشه هم از مود ورامینا در بیا :| 
به واقع مانتو رو نگه دار با مراد رفتی محضر بپوش خیلی نامزدیونه س :دی (نامزدیونه بر وزن چی میتونه باشه به واقع؟) :|
پاسخ:
نامزدانه منظورته؟
آقاااااااااااااااااااااااااااا اینو خریدم وقتی مهمون میاد بپوشم
کجاش نامزدانه است آخه!!!
برای مرادم برنامه دارم!
مغازه کناری همین مغازه یه مانتوی دیگه داشت به ثمنِِ گزاف! اونو میخرم برای محضر :دی
عاقا منم کودک درونم خیلی بیش فعاله نیاز به محبت داره :دی

پاسخ:
محبت سرشار که ندارم
صرف دلنیا کردم
تموم شد :دی
شوخلوخ بس دی !
بیا بمن بگو ریاضی چجوری بخونم تا بفهمم ! بخدا عذاب دنیا و آخرته برام :| 
پاسخ:
نخون!
چرا خودتو عذاب میدی آخه
والا!
تو نسبت به من خیلی خشنی
طلاقم گرفتم رفتم بی راضیه شدی از درد فراغم افتادی ترکیدی پاچیدی به درب و دیفال حالت جا میاد 
دا منن دانیشما .. من گدیم :|
پاسخ:
به سلامت!!!
درم پشت سرت ببند...

:))) ولی این تویی که چند دیقه دیگه قراره بیای منت کشی :دی
😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨

اونور قولاختو دیدی دیگه نام مرا هم خواهی دید .. 
خدافظ :@
پاسخ:
:))) خُل!
میدونی، من منظورم این نبود که باباهه دیکتاتوره. من منظورم این بود که اون دختر برای چیزی که میخاد اصلا تلاش و مبارزه ای نمیکنه. اما من بیشتر هدفم همون تلاش بود برای رسیدن به چیزی که میخای. به نظر من اگر اون دختر برای یه چیز ساده ای مثل مانتو، هر چی بهش گفتن رو گوش کنه، شاید بعدا نتونه تو تصمیم های خیلی خیلی مهم تر نظر خودش رو اعمال کنه. و به طور کلی اصلا منظورم دیکتاتوری یا نظر پدر نبود. اگر که مثلا من میگم کرم، بعد پدر بگه نه زرشکی. تا اینجا من قطعا قبول نمیکنم که زرشکی رو بردارم. اگر بعد برام دلیل بیاره، که به خاطر فلان چیز و فلان چیز به نظر من زرشکی. اون  وقت شاید قبول کنم. به نظرم اون پدر باید حق انتخاب رو توی مسئله ای به این سادگی به دخترش میداد. شاید دخترش بعدا بشه کسی مثه مادرش ، که رو حرف شوهرش اصلا حرفی نزنه و هر چی اون بگه قبول کنه و ... . منم که مدافع حقوق زنان و مخالف مرادان عالم!!! نمیتونم همچین چیزی رو ببینم و قبول کنم!
باباتون خیلی دوست داشتنیه!
پاسخ:
:)) باید یه تعادلی بین جبر و اختیار قائل بشی دخترم
همیشه همه چی دست خودت نیست که بخوای و بهش برسی
بزرگ که شدی میفهمی خواستن، توانستن نیست
خواستن، رسیدن نیست
والا!
بله. درسته. منم چندین بار از کلمه ی شاید استفاده کردم که همین منظور رو برسونم. که احتمالا با این تصمیم گرفتن توسط خودش، ممکنه به هیچ جا هم نرسه. ممکنه اشتباه انتخاب کنه، ممکنه هم هست که اصلا الان هر چی هم تصمیم بگیره یا نگیره، رو آینده اش هیچ تاثیری نذاره. 
اما توی موضوع خیلی ساده ای مثل انتخاب رنگ، دیگه انصافا خواستن توانستنه! و حق انتخاب مال کسیه که میخواد بپوشه.
بازم تاکید میکنم که نظر پدر مهمه. حرفشون هم درست. اما یکی مثل من بی دلیل حرف کسی رو گوش نمیده. اونم تو موضوع ساده ای مثل انتخاب رنگ مانتو!
پاسخ:
آهان... یه چیز دیگه هم هست این وسط اونم عشقه
وقتی یکیو دوست داری به حرفش بی دلیل و با دلیل میگی چشم
میدونم پدرتو دوست داریا
ولی یه نوع خاص دوست داشتن هست که اطاعت بی چون و چرا در پی ش هست

آره .. آره. دقیقا! اون دختر و مادرش هر دو تا همچین عشقی به پدرشون دارن (که البته باز هم از نظر من قابل قبول نیست). و من اصلا اینطور نیستم. حالا که بحث رسید اینجا بذار یه چیز دیگه رو هم بگم. احتمالا دخترهایی رو دیدی که کمال و تمام از حرف نامزد، شوهر و حتی مورد داریم دوست پسرشون اطاعت میکنن. دوستی دارم که خواستگاری براش اومده بود. هم کلاسیش بود. بعد به من میگفت که احتمالا شماره ام رو عوض میکنم. منم خیلی تعجب کردم که چرا؟ گفت همون پسره (که فعلا رابطه شون در حد حرف و آشنایی ببشتره و هیچ حقی چه از نظر قانون و چه عرف روی دختر نداره) بهش گفته شماره ات رو باید عوض کنی. چون بچه های دانشگاه شماره ات رو دارن. من شدیدا تعجب کردم و خشمگین شدم که آخه چرا واقعا.. خو اگر این دختر با هم کلاسی هاش رابطه ای غیر درسی داشت، که با عوض کردن شماره باز هم اینکار رو ادامه میده. اگر هم که نه، این مسخره بازی چیه که در میاری! 
با یکی دیگه از دوستام راجع به این موضوع بحث کردیم. اون میگفت مردا همیطورین و خوششون نمیاد همسرشون فلان و بیسار کنه و اینها. کاملا هم تسلیم بود در برابر امر مردا. اما من میگفتم این کار احمقانه اس؛ تعصب خرکی و بی جاست. یعنی چی آخه؟ 
اون دختری هم که قرار بود شماره اش رو عوض کنه، هنوز رابطه ی اینها به هیچ جایی نرسیده این کار رو قبول کرده بود...
به نظر تو این عشق رو میرسونه؟ هم از نظر دخترها که هر چی پسرها بگن رو بی چون و چرا قبول میکنن و هم از نظر پسر ها که هر چی دلشون بخواد رو به بهونه ی عشق به طرف مقابل می قبولنن؟
به نظر تو در پی این دوست داشتن با اطاعت بی چون و چرا، واقعا دوست داشتن و عشق هست یا حماقت؟ 
یا شاید هم همون اطلاع نداشتن زنها از حق و حقوقشون و مرد سالاری؟
نمیخام به کسی که این نوع عشق رو به کسی داره توهین کنم.. به هیچ وجه. فقط ذهنم رو مشغول کرده. 
من آدم منطقی تری هستم تا احساساتی. به همین دلیل هم هست که اون انتخاب مانتو و این اطاعت بی چون و چرا به نظرم عجیب میاد
.ببخشید که خیلی نوشتم.
پاسخ:
:)))) اگه یه وقت عاشق شدی یه تُک پا بیا اینجا ببینم بازم همین نظرو داری یا نه 
ببین از نظر فلسفی، لباس لباسه
سبز و آبی و قرمزش صرفاً یه رنگه که ممکنه برای یکی مهم باشه یا نباشه
ولی وقتی یکیو دوست داری و به خاطر اون "یکی" رنگی که نمیخوای رو میپوشی، حس خوبی داری

قبلاً منم مثل تو و بدتر از تو بودم

باشه! حتما میام!
 چی بگم والا. چون تجربه اش رو ندارم فعلا همین راه "حرف حرف خودمه و اگر درست میگی یه دلیل منطقی بیار" رو ادامه میدم!
راستش من دوست ندارم عوض بشم! همین طوری به نظرم زندگیم درست تره! 
ممنون بابت جواب به همه کامنت هام. ببخشید که هی چیز نوشتم!
پاسخ:
کله شقّیات شبیه چند سال پیش خودمه :)

فقط اینکه کلی کیف کردم از خوندن این پست :)
خدا همه ی باباهامونو حفظ کنه
خدا همچین دختر فهمیده ای رو هم واسه خانواده اش حفظ کنه ;)
پاسخ:
حس خود فهمیده پنداری الان بر من مستولی شد به واقع 
پست بسیار بسیار تاثیرگذار و احساسی بود به واقع
شما تو خوابگاه تی وی نداشتین مگه؟
آخیییی یاد دوستم افتادم که تو قم دانشجو بود ومیگفت همیشه تو خوابگاه میرفت پای تلویزیون مسوول خوابگاه اینو میدید سری به نشانه تاسف تکون میداد و همیشه فکر میکرد این همه درسارو میفته و مشروطیه نمیدونست لعنتی چه مخیه و درساشو چطوری 3سوته میخونه

"قبلاً منم مثل تو و بدتر از تو بودم"قشنگ مشخصه چقدر کله شق بودی
پاسخ:
:))) یه تلویزیون تو نمازخونه بود
ولی هیچ وقت نرفتم پای اون تلویزیون
دوست داشتم برای خودم باشه
نه عمومی
زنده باشن ایشالله خداعزیزاتو حافظ و نگه دارباشه با خودت ایشالله
منم در عین داشتن استقلال و حق انتخابی که دارم خیلی لذت می برم از غیرتی که روم دارن بدون تحمیل و اجبار.احساس آرامش و امنیت می کنم.
پاسخ:
اوهوم :)
تبریک به خاطر رفتارهای هوشمندانه ی پدر بزرگوارتون.
انشالله سال های سال(1000000000 سال) سایشون بالا سرتون باشه.
دست این پدر رو هر روز باید بوسید.

پاسخ:
:) ممنون
یه مغازه ای هست که همیشه ازش خرید میکنم
فروشنده هاش دوتا خانومن که یکیشون یه دختر داره که
یکی دو سال از من کوچیکتره
من هر وقت میرم اونجا همه چیرو به سلیقه خودم میخرم
و مامانم دخالت نمیکنه و همشم به خانوم فروشنده هه میگه نگار اگه از یه چیزی خوشش نیاد، مجبورش کنی بخرتش، هیچوقت نمیپوشتش!
اون خانوم فروشنده هه هم با افتخار میگه چه بد! دختر من اصن اینجوری نیست همه لباساشو خودم براش میخرم اون اصن نه باهام میاد نه نظر میده :/
ظلم نیست واقعا؟ میخوای برا یه بچه خرید کنی با خودت نبریش؟ :/
پاسخ:
منم حوصله نداشته باشم و مهم نباشه برام می سپرم برام بخرن
مثل الان که اینجا نشستم و سایز شلوارمو دادم اقوام برام شلوار بخرن :))))))))
نسرین نخند :/
بچه بیچاره
وقتی از الان استقلال نداشته باشه چجوری بعدا میخواد بره زیر بار مسئولیت یه خانواده؟!
پاسخ:
کم کم یاد میگیره ایشالا
بین کم و کم باید نیم فاصله بذاری :دی
پاسخ:
:))))) آره میدونم ولی چند وقته بیان نیم فاصله نداره
پستامم مجبورم تو ورد بنویسم کپی کنم
اینجا نیم فاصله اعمال نمیشه :((((((((((((
جدی؟ ولی من تا حالا چندین بار تو بیان نیم فاصله زدم!
پاسخ:
یکی دو ماهی میشه که نمیشه 
با گوشی میشه هاااا
ولی اینجا تو پنل اعمال نمیشه

عاقا یه دوساعت نبودم

بمن گفتی بچه؟!

ینی بخاطر بچه بودنم بپرم تو بغلت؟!

باشه عاقا اشکال نداره من میپرم بغلت ولی بیام بغلت موتاد میشم باید به فرزندی قبولم کنی بابا مراد اینا هم میشه هووم تا ار عمر من میشم دخترتااااااااا :))))))))))))))

پاسخ:
:))))))))))))) بابا مرادو خوب اومدی!
اجازه هست یه فضولی بکنم ؟ :دی
پاسخ:
:))) بپرس فرزندم

چن تا ازون چکیده های آقای رییسه پرتوقعو تونستی تموم کنی؟!:/

میخام توان مامانمو بسنجم :)))))))))))

پاسخ:
135 صفحه تا همین الان
به علاوه اینکه یه کم درس هم خوندم

همه پاراگراف های نوشته ات یه گوشه ولی اون پاراگراف آخریه به تنهایی یه گوشه واقعا به دل نشست

متشکرم دختر خوب :)

 

پاسخ:
:) خواهش میکنم بانو
ی بار اجیم ی مانتو سبز روشن پوشید رفت دانشگاه داییم اومد مثلا ب بابا بگه چرا این رنگی پوشیده گفت مانتو فلانی رو دیدی بابا هم گفت اره رنگش قشنگه من خریدمش، طفلی دایی ضایع شد:)))
کلا بابای من تو کار رنگای شاده و از نظر ازادی کاملا راحتیم اما خودمون از چارچوب ازادیمون خارج نمیشم اینطوری بهتره
پاسخ:
:)) آخی. بیچاره دایی :دی
ب قول مهربان پاراگراف اخر خیلی ب دل نشست 
امروز توی شرایطی بودم ک نیاز داشتم بشنوم خدا صلاح ما رو میخواد و کاراش ب خیره
مرسی
پاسخ:
:)
دیسلایکی که به این پست دادم به جز پاراگراف آخر بود، چون اصلا پاراگراف آخرو نخوندم
پاسخ:
ممنون :)