پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۹۶۴- ماجراهای مدرسه (قسمت چهارم)

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۱ ب.ظ

۱. باید هفتهٔ آخر هم بریم مدرسه؛ چون مورد داشتیم بیست‌وهشتم یه معلمی نرفته و مدیر غیبت زده براش. منم تصحیح برگه‌های امتحانو نگه‌داشتم برای همون هفته که بیکار نَشینم تو دفتر و درودیوارو تماشا کنم.


۲. مدیر مدرسهٔ شمارهٔ ۲ تو گروه معلما پیام گذاشته بود که دانش‌آموزان باید تا ۲۸ام اسفند بیان و بهشون بگید هر کی نیاد غبیبتش غیرموجهه و نمره کسر میشه. دلم نمی‌خواست همچین پیامی تو گروه دانش‌آموزان بفرستم ولی به‌اجبار نوشتم: عزیزان، این روزها غیبت‌هاتون از نظر مدرسه و اداره غیرموجه تلقی میشه و موجب کسر نمرهٔ انضباطتان خواهد شد. چند دقیقه بعد مدیر تو گروه معلما از من و یکی دیگه از معلما که به دانش‌آموزان تذکر دادیم تشکر کرد، ولی خطاب به من نوشت که به دانش‌آموزان بگم خودم هم از مستمرشون نمره کم می‌کنم! :/ من چرا باید همچین کاری بکنم آخه؟! بقیهٔ معلما معتقدن این‌جور مواقع باید بگی چشم و انجام بدی. من ولی نمی‌تونم بگم چشم و انجام بدم. تو همون گروهی که بقیهٔ معلما هم بودن گفتم متأسفانه بر اساس شناختی که طی این چند ماه از دانش‌آموزان به دست آوردم، نمره برایشان اهمیت و موضوعیت ندارد. لذا تهدید کسر نمره چندان کارساز نیست. شاید بهتر باشد از روش‌های تشویقی و ترغیبی برای جذبشان استفاده کنیم. البته اولیا هم باید همکاری کنند. یکی از راه‌های ترغیب و جذبشون می‌تونه کلاس‌های تقویتی و پیشرفتهٔ رایگان یا تخفیف‌دار در روزهای پایانی سال باشه. حتی اگه نشه این کلاس‌های فوق برنامه رو در ساعت مدرسه برگزار کرد، میشه تخفیف رو برای کسانی که در کلاس‌های مدرسه غیبت ندارن لحاظ کرد. این‌جوری حتی اگه دانش‌آموز هم نخواد بیاد اولیا مجبورش می‌کنن بیاد.

فرداش تو مدرسه با معلما راجع به غیبت بچه‌ها صحبت می‌کردیم. گفتم اگه نیومدنِ دانش‌آموزان مسئله‌ست، این مسئله راه‌حل داره. ولی راهش این نیست که تهدیدشون کنیم. معلمایی که بیست سی سال سابقه داشتن نصیحتم کردن که راهکار ارائه ندم و با مدیر بحث نکنم و هر چی می‌گن بگم چشم.


۳. در رابطه با مسائل نامطلوب پیرامونم معتقدم به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. و دیگه اینکه نباید بیرون گود وایستاد و گفت لُنگش کن. در واقع از بیرونِ این سامانهٔ معیوب نمیشه تغییری درش ایجاد کرد. اگر من بهتر می‌زنم باید بستانم و بزنم. لذا باید وارد همون سامانهٔ معیوب بشی و تلاش کنی درستش کنی. تهش یا موفق میشی یا نمی‌ذارن بشی. ولی به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستنِ باطل. 


۴. هر روز تو مدرسۀ شمارۀ ۲ سرِ موبایل آوردن دعوا و درگیریه. از کلاسا موبایل پیدا میشه، بچه‌ها همدیگه رو لو می‌دن و هر روز داستان دارن. یه دستگاهی هم دارن که گویا کارش پیدا کردن وسایل الکترونیکیه. شبیه راکت تنیسه.


۵. یه بار وقتی داشتم می‌رفتم سر کلاس دیدم مدیر و معاون و ناظم دارن بچه‌های کلاس روبه‌رویی رو با داد و بیداد توجیه و توبیخ می‌کنن. اومدم کلاس و به بچه‌ها گفتم نمی‌دونم این کلاس روبه‌رویی باز چه خطایی کردن که مدیرتون این‌جوری عصبانی شده. بچه‌ها گفتن مدیرمون همیشه عصبانیه و زدن زیر خنده. منم نیمچه لبخندی زدم. یه کم بعد مدیر و معاون و ناظم با خشم و غضب و راکت‌به‌دست وارد کلاس شدن و گفتن به ما خبر دادن که یکی گوشی آورده مدرسه. داد و بیداد و دعوا و تهدید، این بار تو کلاس من. آخرشم کسی که گوشی آورده بود اعتراف نکرد و رفتن. زنگ بعدی با کلاس روبه‌رویی نگارش داشتم. ازشون خواستم صبح هر چی دیدن و شنیدن توصیف کنن. انشاهای بامزه‌ای نوشته بودن. دارم سوقشون می‌دم سمت خاطره‌نویسی. یکیشون نوشته بود که فکر می‌کرده مدیر با راکت اومده بزندشون، بعد فهمیده راکت برای ردیابی گوشیه.


۶. سر کلاس متوجه شدم یکی از بچه‌ها گوشی آورده. بدون اینکه اشارهٔ مستقیم به گوشی کنم یا اسم دانش‌آموزو بگم گفتم بذاره تو کیفش. طرف خودش فهمید چیو باید بذاره تو کیفش. زنگ که خورد اومد گفت میشه به دفتر نگید؟ سکوت کردم. بغلم کرد و رفت.


۷. سه‌شنبه دانش‌آموزان مدرسهٔ شمارهٔ ۲ امتحان ادبیات داشتن. من اون روز مدرسهٔ شمارهٔ ۳ بودم. فرداش که رفتم برگه‌ها رو بگیرم تصحیح کنم، یکی از معلما که مراقب امتحان روز قبل بود گفت فلانی داشته از روی گام‌به‌گام امتحانشو می‌نوشته و گام‌به‌گامشو گرفتم. کتابه رو داد دستم و گفت خودت می‌دونی چجوری برخورد کنی. گفتم صفر بدم یا به دفتر معرفیش کنم؟ یکی از معلما گفت صفر بده، یکی گفت بی‌خیال. هفتهٔ بعد که باهاشون کلاس داشتم صداش کردم که کتابشو بهش بدم. انکار کرد که گام‌به‌گام مال من نیست و نمی‌دونم کی زیر میزم گذاشته. گفتم اشکالی نداره ببر بذار همون‌جا، صاحبش میاد برمی‌داره. برگه‌شو مثل بقیه تصحیح کردم و صفر ندادم بهش.


۸. وقتایی که مراقب وایمیستم و متوجه می‌شم که یکی یواشکی از جیبش کاغذ درآورده و داره تقلب می‌کنه، آروم می‌رم پیشش و می‌گم اون کاغذو بذاره تو جیبش و دیگه درنیاره. وقتی میارن برگه‌شونو تحویل بدن می‌گن میشه به کسی نگین؟ جز شما که محرم اسرار محسوب می‌شید به کسی نمی‌گم :/


۹. دیدین وقتی به مامانا می‌گیم دوستت داریم می‌گن اگه دوستم داشتی به حرفام گوش می‌کردی؟ دانش‌آموزا هم هر موقع می‌گن خانوم دوستت داریم! می‌گم اگه دوستم داشتین درس می‌خوندین.


۱۰. من سن اینا بودم شعر می‌گفتم، اون وقت اینا فرق قافیه و ردیفو نمی‌دونن. ابتدای بیت دنبال قافیه می‌گردن و دیوان حافظ رو جزو آثار سعدی می‌دونن. اسم اسفندیارو نشنیدن و وقتی مثال از رویین‌تن‌ها می‌خوام سهرابو مثال می‌زنن. چجوری انتظار داشته باشم آشیل و زیگفرید و بالدر بدونن چیه؟


۱۱. گفت می‌تونم آب بخورم؟ گفتم ماه رمضونه. تو کلاس نه، ولی می‌تونی بری بیرون بخوری.


۱۲. یواشکی داشت یه چیزی می‌خورد. چون یواشکی می‌خورد به روش نیاوردم و چیزی نگفتم.


۱۳. سؤال تکراری که وارد هر کلاسی می‌شم می‌پرسن: خانم شما روزه‌این؟

و من که هر بار می‌گم این یه موضوع شخصیه و درست نیست از بقیه بپرسیم.


۱۴. چند روز پیش تو مدرسهٔ شمارهٔ ۳ وقتی داشتم دنبال معنی یه واژهٔ ترکی می‌گشتم و دنبال یکی که ترکی بلد باشه بودم، فهمیدم اون یکی معلم ادبیات مدرسه هم ترکه. اتفاقاً همشهری بودیم. به‌شوخی بهش گفتم ینی اینا زبان و ادبیات فارسیو دارن از دوتا ترک یاد می‌گیرن؟


۱۵. فکر کنم من تنها معلم ادبیاتی هستم که زبان‌شناسی خوندم. و این تفاوت به‌وضوح توی تدریس مشخصه. تمرکز من روی زبان فارسیه و بقیهٔ معلما که ادبیات خوندن تمرکزشون روی ادبیات فارسیه. مثلاً اونا موقع خوندن شعر بیشتر آرایه‌هاشو میگن، من ساختواژه می‌گم.


۱۶. یه بار به یکی از شاگردام که سیزده چهارده گرفته بود گفتم نمره‌ت خیلی کم شده و باید بیشتر تلاش کنی. پرسید چند شده نمره‌م؟ گفتم سیزده چهارده. با ذوق بغلم کرد گفت این کجاش کمه؟ من تا حالا بالای ده نگرفتم.


۱۷. اینایی که می‌گن بچه‌هامونو به یه اندازه دوست داریم، چجوری می‌تونن بچه‌هاشونو به یه اندازه دوست داشته باشن؟ من درس‌خوناشونو بیشتر از بقیه دوست دارم و حتی دوست دارم باهاشون دوست بشم. ولی وقتی به این فکر می‌کنم که وقتی اینا هم‌سن من میشن من پام لب گوره غمگین میشم. سی‌ویک سال به تن من زیادی گشاده. من ته تهش شونزده هفده سالمه. نشون به این نشون که اون روز یکی از اولیا دم در مدرسه منو دید و گفت چرا اومدین مدرسه؟ نمیومدین که معلماتونم یه نفسی بکشن. با خنده گفتم من معلمشونم :))


۱۸. یه دانش‌آموز دارم که هم خطش خوبه هم درسش خوبه. علی‌رغم شیطنت‌هاش دوستش دارم. این همونیه که هفتهٔ اول آشناییمون وقتی مراقب امتحانشون بودم و تذکر دادم سرش تو برگهٔ خودش باشه برگه‌شو پاره کرد از عصبانیت. بعدها دلیل کارشو پرسیدم و گفت همه ازش تقلب می‌خوان و اون روزم مجبورش کرده بودن تقلب برسونه و تمرکز نداشته. چند وقت پیش مریض شد و نتونست امتحانای میان‌ترمشو بده. گویا فقط تو امتحان درس من شرکت کرده بود. برگه‌شو که تصحیح کردم دیدم جزو نمره‌های بالای کلاسه. ولی خودش راضی نبود. می‌گفت اگه حالم خوب بود نمره‌م کامل می‌شد. گفتم بازم جزو نمره‌های خوب کلاسی. گفت ولی از خودم بیشتر از این انتظار داشتم. این اخلاقشو دوست دارم که به زیر ۲۰ رضایت نمی‌ده.


۱۹. مامان یکی از بچه‌ها که جزو کادر اداری مدرسه هم هست (همیشه تو دفتره، ولی نمی‌دونم مسئولیتش چیه) اومده می‌گه من نمایندۀ اولیای دانش‌آموزان فلان کلاس‌ها هستم و اولیا نسبت به تکالیفی که برای عید تعیین کردید اعتراض دارن. گفتم هنوز تکلیفی تعیین نکردم، ولی تکالیفی که می‌دم هم چند دقیقه بیشتر وقتشونو نمی‌گیره.

کاش این اولیا انقدر تو بخش تکالیف مداخله نکنن. بذارن بچه‌ها خودشون انجام بدن. من کلی وقت و انرژی صرف طراحی تکالیفشون می‌کنم که آموزنده و اثرگذار باشه. اون‌وقت پدر و مادر هر چی من رشته می‌کنم پنبه می‌کنن.


۲۰. یه مطلبی رو پای تخته نوشتم. بعدش بازخورد گرفتم ببینم متوجه شدن یا نه. تو امتحان ازش سؤال دادم و به‌جز دو سه نفر، همه یا غلط نوشته بودن یا ننوشته بودن. بعد می‌گفتن نگفتین این نکته رو. وقتی مطلبی که خودم ده بار گفتمو می‌گن نگفتید بقیۀ حرفاشونو چجوری باور کنم؟


۲۱. تو هر کلاس، دو سه‌تا دانش‌آموز خیلی خوب هست که به‌نظرم دارن تلف می‌شن به‌خاطر بقیه. با هر کی که با مدارس نمونه دولتی و تیزهوشان مخالفه مخالفم. اینا باید تو یه همچین مدارسی رشد کنن. اینجا نصف انرژی منِ معلم صرف ساکت کردن و نصیحت کردن و ادب کردن بقیه میشه و دیگه فرصتی نمی‌مونه برای تدریس پیشرفته. آدمای باانگیزه و بی‌انگیزه رو باید جدا کرد. کسایی که درس براشون در اولویته رو از کسانی که درس براشون در اولویت نیست باید جدا کرد. اصلاً این نظام طبقاتی خیلی هم خوبه. والا خود خدا هم بهشتشو درجه‌بندی کرده.


۲۲. برای اینکه کارآفرینی و پول درآوردنو یاد بگیرن، هر چند وقت یه بار بازارچه می‌ذارن و بچه‌ها کاراشونو ارائه می‌دن و می‌فروشن. مدیر مدرسۀ شمارۀ ۲، بهشون گفته بود میزها رایگانه و از همه خواسته بود شرکت کنن. بعد که دیده بود استقبال خوب بوده و بچه‌ها فروش خوبی داشتن بابت میزها پول خواسته بود. حالا درسته مبلغ زیادی نبود (برای هر میز پنجاه‌هزار تومن خواسته بودن و از هر میزم چند نفر استفاده کرده بودن و تقسیم که می‌کردن، سرشکن می‌شد) ولی بچه‌ها ناراحت بودن که چرا می‌زنید زیر حرفتون. حق داشتن.


۲۳. نمی‌دونم برای چه مراسمی مدیر از بچه‌ها خواسته یه سرود وطنی بخونن. بچه‌ها یه سری شعار روی کاغذا نوشته بودن پخش کرده بودن با این مضمون که نه به سرود خواندن. مدیر مدرسه دوتا از امتحانای میان‌ترم بچه‌ها رو انداخته هفتۀ آخر اسفند. گفته اگه سرودو بخونید امتحانا رو می‌ندازیم بعد از عید. بچه‌ها هم می‌گن به‌شرطی می‌خونیم که امتحانا رو بندازین بعد از عید و پول میزا رو نگیرین. حق با بچه‌هاست.


۲۴. نیمهٔ شعبان تکلیف داده بودم بهشون که برن از سایت گنجور یه شعر از حافظ پیدا کنن که اسم مهدی توش باشه. یکیشون نوشته بود بر چهرهٔ دلگشای مهدی صلوات و... هیچ جوره هم قبول نمی‌کرد که این شعر از حافظ نیست. می‌گفت تو گوگل بود!

یکیشونم داده بود هوش مصنوعی بنویسه تکلیفشو. به‌جای اینکه خودشون تو گنجور فلان کلمه رو جست‌وجو کنن از هوش مصنوعی می‌خوان جواب بده. هوش مصنوعی هم برداشته بود یه شعر جدید از حافظ سروده بود تحویل داده بود.


۲۵. روز درختکاری گفتم درخت زیتون نماد صلح و فلسطین است و امسال رهبر درخت زیتون کاشتند. کاشت درخت زیتون توسط ایشان نماد حمایت از ملت فلسطین در مسیر مقاومت است. خواستم شعرهایی که نام درختانی مانند بلوط، بید، چنار، سپیدار، سرخس، سرو، صنوبر، کاج و نخل دارند پیدا کنند. می‌دونستن که باید برن سراغ گنجور و از اونجا پیدا کنن (این خبر کاشتن درخت زیتون رو هم تو وبلاگ یکی از شماها خوندم، بعد گوگل کردم و از صحتش که مطمئن شدم به شاگردام گفتم!).


۲۶. تدریس درس‌ها و شعرهایی که محتوای دینی یا سیاسی دارن برای این دانش‌آموزان سخته واقعاً. سوادشون تو این حوزه‌ها خیلی کمه. مثلاً اونجا که توضیح می‌دی حضرت عباس همون حضرت ابوالفضله و یه عده اینو به‌عنوان نکته یادداشت می‌کنن. چون نمی‌دونستن. 


۲۷. یه بار دانش‌آموزای مدرسهٔ شمارهٔ ۳ که مدیرش نسبت به مانتوی معلما حساسیت نشون نمی‌ده ازم خواستن هفتهٔ دیگه مانتوی قرمزمو بپوشم. می‌دونستن همهٔ رنگا رو دارم. هفتهٔ دیگه یادم رفت و سبز یا زرد پوشیدم. وقتی وارد کلاس شدم دیدم اخماشون رفت تو هم. پرسیدم طوری شده؟ یکیشون گفت قولتون یادتون رفته. گفتم چه قولی؟ همچنان یادم نبود چه قولی دادم. گفتن مانتوی قرمز. عذرخواهی کردم بابت بدقولیم. تو گوشیم یادآور گذاشتم که یادم نره و یادم نرفت.


۲۸. یکی از دانش‌آموزای یه کلاس دیگه اومده بود اجازه بگیره که یکی از دانش‌آموزان کلاسو ببره دفتر. می‌گفت خانواده‌ش اومدن ببرنش. گفتم برو برگه بیار. رفت و اشتباهی برگهٔ ورود آورد. یه برگه هست که هر کی تأخیر داره، موقع ورودش از دفتر می‌گیره میاره. اینو بهش داده بودن. گفتم این برگهٔ وروده. تو می‌خوای این دانش‌آموزو از کلاس خارج کنی. برو برگهٔ خروج بگیر. رفته بود دفتر و برگهٔ خروج خواسته بود. برگه رو که آورد گفت تو دفتر بهش گفتن گیر چه معلم زِبِلی افتادی.


۲۹. یه بار یکی از شاگردام گفت خانوم شما چقدر معروفین! اسمتون تو گوگل بود.


۳۰. گفته بودم یکی از حکایتای کتابو به زبان مادریشون بخونن. یکیشون اومده می‌گه من کره‌ای بلدم، میشه کره‌ای بخونم؟ گفتم به زبان مادریت بخون، کره‌ای هم بخون. بعد اومده میگه چون لهجهٔ کره‌ایم خوب نیست، میشه بدم نرم‌افزار بخونه؟ نزدم تو ذوقش و قبول کردم. ولی حکایت سعدی رو داده بود گوگل ترنسلیت به کره‌ای ترجمه کنه و بخونه. این گوگل ترنسلیت فارسیِ معمولی رو کج‌وکوله تحویل می‌ده، اون وقت فارسی قرن هفتو داده به کره‌ای تبدیل کنه. خدایا :/


۳۱. تو کتاب یه درسی بود که در مورد مستند و موثق بودنش شک داشتم. با تردید تدریس کردم. بعداً از یکی از استادهای فرهنگستان که تو این حوزه تخصص داره پرسیدم فلان مطلب درسته؟ گفت خودم اونو نوشتم؛ خیلی هم دقت به خرج دادم درست باشه. خیالم راحت شد.


۳۲. یکی از دانش‌آموزان مهاجرت کرد. تنهایی. یه خانواده سرپرستیشو به عهده گرفته و قراره اونجا با اونا زندگی کنه و درس بخونه. یه بار که تو دفتر نشسته بودیم یکی از معلما پرسید قصد مهاجرت نداری؟ گفتم نه.

ولی اون لحظه داشتم فکر می‌کردم از فرهنگستان تا فرنگستان هم می‌تونست اسم یکی از فصل‌های وبلاگم باشه.


۳۳. فکر می‌کردم این رسمِ یادگاری نوشتن تو دفتر خاطرات و امضا جمع کردن منسوخ شده باشه. دفتر خاطراتشو آورد که براش بنویسم. گفتم چی بنویسم؟ گفت هر چی. چند خط یادگاری می‌خواست. یادم افتاد که بیست سال پیش خودمم همین کارو می‌کردم. دفترمو می‌دادم دست معلما و ازشون می‌خواستم برام یادگاری بنویسن. ازش اجازه گرفتم و نگاه به نوشته‌های همکارام کردم. جمله‌های تکراری و آرزوی موفقیت و سلامتی. گفتم اجازه بده تا هفتۀ دیگه فکر کنم. قابوس‌نامه رو گشتم و یه نصیحت خوب و به‌دردبخور راجع به دوست‌یابی پیدا کردم براش. موضوعی که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. باب بیست‌وهشتم؛ اندر دوست گزیدن و رسم آن. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براش. عنصرالمعالی این کتابو برای پسرش نوشته بود. به‌جای بدان ای پسر، نوشتم بدان ای ستایش. اسمش ستایش بود. ستایش زیاد داریم تو مدرسه؛ به برکت سریال ستایش. بدان ای ستایش که مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۰۲/۱۲/۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نظرات (۲۰)

سلام، خوشحال شدم ستاره روشنت و دیدم و کلی دلم می‌خواد در مورد هر بند نظر بدهم، اما خیلی خسته ام و به سختی چشمهام و باز نگه داشتم. برمی‌گردم.

پاسخ:
سلام
ممنونم بابت دلگرمی. هر موقع فرصت داشتی خوشحال میشم نظرتو در مورد نوشته‌هام بدونم.

سلام :) ممنون که نوشتید ، من کمتر حوصله م میکشه مطلب بلند بخونم، ولی از متن شما خیلی لذت بردم و یاد گرفتم و با حوصله خوندم

پاسخ:
سلام
ان‌شاءالله که مفید باشه و استفاده کنید.
ممنون.

مهدی در غزل 242 اومده فک کنم فقط، درسته؟

پاسخ:
بله درسته

فک میکردم واژه ناگریز نداریم و ساختگیه. خوشحال شدم دیدم تو قابوس نامه اومده :))

پاسخ:
کجاش ساختگیه؟ والا به‌نظرم گریز از گزیر درست‌تر هم هست تازه!
۲۶ اسفند ۰۲ ، ۱۴:۵۹ مهدیار (مترسک)

از جمله خاطرات مدرسه‌ام اینه که روز قبل نیمه شعبان به بچه‌هایی که اسمشون مهدی یا ترکیبی از مهدی بود (امیرمهدی، محمدمهدی و اینا) سر صف جایزه می‌دادن به جز من! چون متوجهِ معنی اسمم نمی‌شدن. حالا جایزه‌ها هم چیز خاصی نبودنا ولی خب به عنوان تنها مهدیارِ تمام مدارسی که توشون درس خوندم، اون حسِ دیده و شمرده نشدنه حس ناخوشایندی بهم منتقل می‌کرد.

شاید هنوزم رگه‌هایی ازش تو وجودم مونده باشه، نمی‌دونم؛ اما چه هست چه نیست مطمئنم ریشه‌اش تو اون دورانه.

گفتی نیمه شعبان و شعر با مهدی، یاد این خاطره افتادم.

پاسخ:
این پسوند یار جزو پسوندهای موردعلاقه‌مه. اگه یه روز پسردار! شدم بعید نیست ازشون استفاده کنم برای نام‌گذاری 😅
همیشه هر جا که بودیم یه سری کم‌سواد دور و برمون بودن که خاطرات خوبی از خودشون به جا نذاشتن.

- من فکر می‌کردم من اینطوریم، که همش میخوام با دانش آموزان درسخون و زرنگ دوست بشم احساس می‌کردم بخاطر فاصله سنی کمه اما گویا نه :) 

- " اینجا نصف انرژی منِ معلم صرف ساکت کردن و نصیحت کردن و ادب کردن بقیه میشه و دیگه فرصتی نمی‌مونه برای تدریس پیشرفته" ، دقیقا

پاسخ:
إ شما هم معلمی!
خوش‌وقتم از آشناییتون.

محتوای وبلاگامون چه شبیهه 😅

رضایت ندادن به کمتر از ۲۰ شاید تو مدرسه چیز ساده‌ای به نظر بیاد ولی اگه عادتش تو بچه نهادینه بشه به شکل سمی‌، بعدها مشکل‌ساز میشه براش.

منظورم قانع شدن به کم نیست ابدا. اما اینکه بابت اینکه ۲۰ مطلق نشدی خودسرزنشگی کنی ازت یه آدم کمال‌گرای وسواسی می‌سازه که در ورژن شدیدش نمی‌ذاره از زندگیت و دستاوردهات لذت ببری. چه بسا جلوتر در حد ۲۰ تلاش کنی اما نتیجه ۲۰ نشه. یا حتی به هر دلیلی، نتونی در حد ۲۰ تلاش کنی اما عادت خودسرزنشیش باهات خواهد موند.

این زندگی متوسط و معمولی هم پیش خواهد رفت یه بازه‌هایی حتی برای اونایی که همیشه ۲۰ بوده کارشون. این وسط همین ۲۰ گراهان که اذیت میشن. دمیا همیشه ۲۰ ای که میخوای رو بهت نمیده...

پاسخ:
اینکه آدم همۀ تلاششو بکنه و کارشو به بهترین شکل انجام بده بد نیست. البته باید کنترل بشه که به هر قیمتی نباشه.
۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۰:۱۶ مهدیار (مترسک)

منم خودم یار دوست دارم، مثلاً اسفندیار جزو اسامی محبوبمه. هرچند اگه خودم می‌خواستم برای خودم اسم بذارم احتمالاً سورنا می‌ذاشتم :)

پاسخ:
نکیسا هم بهت میاد.

سلام

خداقوت

در پناه حق باشید

پاسخ:
سلام
ممنونم

بله، منم هم خوش‌وقتم از آشناییتون هم تبریک میگم که وارد سیستم آ.پ شدین و خوشحالم از اینکه افرادی مثل شما میان توی سیستم آ.پ، البته فکر کنم موندگار نیستین! (در یکی از پست هاتون نوشته بودین: امکان هیئت‌علمی شدن هم داری اونجا) نمیدونم بگم امیدوارم موندگار باشین (تربیت نسل) توی آ.پ یا نه (پیشرفت شغلی)  اما به هر حال آرزوی موفقیت دارم :)

پاسخ:
با اینکه به‌نظر خودم و بقیه تا اینجا خوب تونستم عمل کنم، ولی این کار با اون روحیۀ درون‌گراییم در تضاده.

از معلم‌هایی شدی که اگه معلمم بودی خیلی دوستت داشتم و خیلی دوستم داشتی :-))

پاسخ:
در مورد دوست داشتنت قول نمی‌دم. باید ببینم چجور دانش‌آموزی هستی. ولی دوست داشته شدن خودمو تضمین می‌کنم :))
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

به امید اینکه در سال جدید عقل به کله ات بیاد و از طرفداری ******** ** **** ** *** *** **** * ** *** *** **** ***** ******* * ***** * ***** ** * ***** ** ***

پاسخ:
سال نو مبارک :|

عید و سال نو مبارک شباهنگ :)

امیدوارم در روزهای پیش‌رو بیشتر بتونی استراحت کنی و آکنده از آرامش و آسایش باشه برات و صدای خنده‌های آدمایی که دوستشون داری.

پاسخ:
ممنونم عزیزم. همچنین. نمی‌دونم سال قبلی چطور گذشت بهت، ولی امسال ایشالا پر از خبرهای خوب باشه برات.

سلام

سال نو مبارک

امیدوارم سال پرمهربونی،خوشی،موفقیت و خبرای خوب براتون باشه=)

پاسخ:
سلام
ممنونم. ایشالا.
و همچنین برای شما و همه.

سلام و سال نو مبارک

18 دانش آموزتون کمال گراست و در آینده بابت این اخلاقش بسیار اذیت میشه 

 

پاسخ:
سلام
اگه کنترل بشه اذیت نمیشه. خودمم همین‌جوری بودم و هستم.

دلم پست جدید میخواد🥲

پاسخ:
این‌جوری فکر می‌کنم کارکرد من و وبلاگم صرفاً سرگرم کردن شماست. شاید بهتر بود می‌گفتی چند وقته ازت خبری نیست و دل‌تنگ نوشته‌هات هستیم.

سلامممم

بعد مدت ها یعنی تقریبا کمتر از سه سال یه سر اینجا زدم ، چه خوب که هنوز می‌نویسید ، واقعا خوشحال شدم.

این مدت تمرکزم روی چنل نویسی بود اما اونم دیگه جذابیت کمتری برام داره گفتم بیام اینجا و بخونم از بچه های قدیمی اگر کسی هست.

میبینم معلم شدید ، امیدوارم موفق باشین بازم :)

عیدتون هم مبارک 😌

پاسخ:
سلام بر دوست قدیمی. عید شما هم مبارک باشه. طاعات و عباداتتون هم قبول.
یه سری از اطلاعات و خاطرات من تو حوالی سال‌های نودوپنج شش منجمد شده. هنوز تو خاطرات قبل از کرونا و دورهٔ ارشدم گیر کردم. یادمه اون موقع رفتی سربازی. باورت میشه وقتی کامنتتو دیدم فکر کردم از سربازی برگشتی؟! بعد که اومدم وبلاگتو چک کردم دیدم سربازیت ۹۸ تموم شده!

خوشحالم هنوز فراموشم نکردید.

سال نو مبارک

امیدوارم سال 1403 سالی باشه که همه‌ی آرزوهاتون خاطره بشه و همینجا شاهد نوشتن از این خاطره‌های زیبا باشیم.

پاسخ:
سلام
خیلی ممنون. ان‌شاءالله برای همه سال خوبی باشه.

ممنونم همچنین برای شما هم.

اره واقعا ، زندگی ما به دو بخش قبل کرونا و بعد از کرونا تقسیم شده.

یادش نخیر سربازی ، خداروشکر در خاطرات بلندمدتت به یاد موندن هنوز .

دیروز هم توی چنل آنه بحث بلاگ شده بود گفتم منم سر بزنم و دیدن هنوز پست میزاری واقعا خوشحال شدم و برات پیام گذاشتم.

برات بهترینا رو آرزو میکنم دوست قدیمی :)

پاسخ:
ای بابا هنوز می‌ذاری رو با ز می‌نویسی 😅

عادت شده دیگه .

شما به بزرگی خودت ببخش 😁

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">