پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۱۶۳۱- یه خاطره از فردا

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ

من آدمِ عکس‌چاپ‌کنی‌ام. آدمی‌ام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ می‌کنم و مواظبشونم. آدمی نیستم که فیلم‌ها و عکسام فقط تو گوشی و هارد و پست‌هام فقط تو وبلاگ بمونه. هزار جای دیگه هم نگهشون می‌دارم. دیوار اتاقم پر قاب عکسه. کلی آلبوم عکس دارم.

نمی‌دونم تا کی قراره وبلاگ داشته باشم و شماها تا کی دوام میارید و با من می‌مونید و اینجا رو می‌خونید. نگید تا همیشه که از این تاهمیشه‌ها زیاد گفتیم و شنیدیم. یه نگاه به هدر وبلاگم بندازید. بیشتر کسایی که اون عکسا رو برام فرستادن دیگه اینجا رو نمی‌خونن. بیشترشون. درسته که نه از آیندۀ اینجا خبر دارم و نه از آیندۀ حضور شماها و ارتباطمون؛ ولی یه چیزی رو مطمئنم. اینکه آدمی‌ام که با چنگ و دندون خاطراتمو حفظ می‌کنم و مواظبشونم. اینکه یه روز دور که احتمالاً اون روز به اقتضای شرایطمون، به‌خاطر دغدغه‌هامون و تغییر کردن اولویت‌هامون، نه شماها دیگه خوانندۀ وبلاگ من هستید و نه من می‌نویسم و نه دیگه وبلاگی و بلاگستانی هست که من و شمایی توش باشه، دخترم انگشتشو می‌ذاره روی یکی از عکسای دیوار خونه‌مون که طبق عادت هرروزه‌ش قصۀ یکی از اون عکسا رو بپرسه ازم. منم عینکمو می‌زنم به چشمم و می‌رم نزدیک‌تر و می‌پرسم کدوم؟ می‌گه این، این لیوان. لبخند می‌زنم و می‌گم اینو خیلی سال پیش یکی از دوستام از پیاده‌روی اربعین تو سفر کربلاش گرفته بود و فرستاده بود برام. دوستام می‌دونستن چی دوست دارم و با چی خوشحال می‌شم، از اون چیزا عکس می‌گرفتن و می‌فرستادن برام. از لیوان جغدی موقع پیاده‌روی اربعینشون عکس می‌گرفتن، از عمود ۴۴۴ مسیر نجف تا کربلا عکس می‌گرفتن، از عروسکای جغدی بازار نجف، از باب‌المراد سامرا...

چقدر قصه پشت این عکسا هست.


۰۰/۰۷/۰۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

نسیم

نظرات (۲۴)

سلام:)

حیف دو ساله نرفتم وگرنه شاید این لیست یکم طولانی میشد...

 

*جسارتا اون عکس از باب‌المراد سامرا بود و اون یکی‌ام میشه بازار روبروی حرم امام علی😍🌷

پاسخ:
سلام
ایشالا سال دیگه قسمت هردمون. البته من تا حالا پیاده نرفتم و مطمئن نیستم بتونم. خانواده هم پیاده همراهیم نمی‌کنن. ولی آرزوی محال که محال نیست. ایشالا خدا همراهشم می‌رسونه.

+ درستش کردم. مرسی که گفتی. من فکر می‌کردم باب‌المراد رو فقط کاظمین داره. آخه اونجا یه خیابونم به همین اسم بود و کلی هتل و کافه به اسم مراد بود.

آره تا همیشه ی واقعی رو فقط دو نفر که عاشق هم باشن میتونن به هم بگن . تازه اونم تا همیشه نیست  . تا زمان مرگه . 

 

اتفاقا چند وقت پیش یه نشست مجازی نقد و بررسی یکی از کتاب های فانتری بود که وقتی نوجوون بودم خونده بودمش . خلاصه توی یکی از قسمت هاش یه نفر گفت این بخش از کتاب من رو یاد یه شعر می اندازه . 

 

و بعد این بیت رو گفت : با من به خنده گفت که باری هنوز هم ؟ گریان جواب دادمش که آری هنوز هم

 

و خیلی هم به اون قسمت داستان مربوط بود . این بیت یه جورایی نه به دلم نشسته و نه از دلم رفته . انگار که مثلا حافظ به این بیته گفته برخیز و بعد یه ذره جلوترش گفته بنشین . 

 

جغد ؟؟؟ چه جالب . بیچاره خیلی مورد علاقه ی مردم نیست . 

پاسخ:
«هنوز هم»، عنوان کتاب شعر آقای حداد عادل هست. با اینکه عنوانشو دوست دارم هنوز حوصله و فرصت نکردم بخونم.
این بیتی هم که نوشتید از همین کتابِ دکتر حداد هست. فقط همین غزلشو خوندم.

با من به خنده گفت که: باری، هنوز هم؟!
گریان جواب دادمش: آری، هنوز هم!
آری، اگر تو نام من از یاد برده‌ای
از دل نرفته یاد تو، باری، هنوز هم
شوق هزار غنچه نشکفته با من است
تا بشکفد به باغ بهاری، هنوز هم
سر می‌نهم به بالش حسرت، درین امید
تا سر نهم به دامن یاری، هنوز هم
زان آتشی که عشق تو در جان من فکند
مانده‌ست شعله‌وار شراری، هنوز هم
عادل صبور باش که در این جهان کسی
یک گل نچیده بی‌غم خاری هنوز هم

+ عنوان فصل سوم وبلاگم شباهنگ بود. هم اسم ستاره هست هم به‌معنی جغده. یه بارم روز تولد وبلاگم کیک گرفتم و عکس جغد سفارش دادم روش بکشن
این پست:

این آهنگ کمتر شنیده شده از مرضیه هم یه جورایی موضوعش شبیه اون بیته ولی خب این آهنگ رو من خیلی دوست دارم . 

 

اسمش هست چی بگم . لینک یوتیوب نمیدونم میاد یا نه ولی جالب اینجاست که این آهنگ تنها آهنگیه که خود مرضیه آهنگسازش بوده 

 

چی بگم - مرضیه - آلبرت‌هال_لندن - Marziye - Albert Hall_London - YouTube

پاسخ:
آره لینکش اومد. ممنونم. شنیدم. قشنگ بود :)

من هم هیچوقت نمیتونم کنار بگذارم یادگاریامو.سعی کردم دور بریزم.ولی تکه های کاغذی که از 3 یا 4 سال پیش برام از دوران دبیرستان مونده رو هم نتونستم تکون بدم.چی برسه به چیزای با ارزش تر. امضای بعضی از معلم هام و چیزایی که پای برگه امتحانیم به شوخی یا طعنه مینوشتن رو جدا کردم و نگه داشتم. احساس میکنم اینها داستان زندگی من هستند.

در جواب به جوابِ کامنت پست زبان شناسی:

منم فم فکر میکردم جانان دختره و اتفاقا فکر میکردم جانان یه خانم سن بالاست. خیلی تعجب کردم الان گفتی پسره(:

خوشحال میشم اون مقاله هایی رو که گفتی بهم معرفی میکنی رو، معرفی کنی ((((==

عمیقا لذت میبرم از اینکه به داده های اماری نگاه بندازم. رشته خودمم یه گرایش سامانه پیچیده و اطلاعات اماری داده ولی توی الویتم نیست.

اها، با اون نظم پریودی موافقم. دیدم که افراد تو این دوران غیر از عصبی شدن یا غمگین شدن مثلا بد بینی پیدا میکنن نسبت به همه چی و این توی رفتارشون مشهوده.غلظتش افزایش پیدا میکنه تو اون دوران.

پی نوشت:  لیوان ارزشمندی بود.

پاسخ:
اینجا یه تعداد مقاله راجع به زبان و جنسیت هست که دسترسیشون آزاده. ببین عنوان و موضوع هر کدوم که برات جذاب هست اونو دانلود کن:
۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۴:۲۳ محسن رحمانی

سلام 

چه حوصله ای دارید نشستید طراحی کردید .

حالا چرا عینک ؟ 

خیلی از بلاگرا بودن که دیگه غیبشون زده و فقط خاطراتشون و نظراتشون مونده .

نمیدونم تا کی وبلاگ نویس باشم و تاکی خواننده و بلاگ شما باشم ولی امیدوارم زمانی که خبر اومدن آقای مراد و ازدواجتون رو مینویسید هنوز خواننده وبتون باشم.

البته شیرینیش رو حتما ازتون میگیرم :)).

 

پاسخ:
سلام
چون احتمالاً چشمام ضعیف شده دیگه :|
قبلاً به یکی از همینایی که الان غیبش زده قول داده بودم که از سر سفرۀ عقد پست می‌ذارم و این خبرو به جهانیان می‌دم. حالا در جواب کامنت شما هم همین قول رو تجدید می‌کنم. البته تا اون موقع شما هم احتمالاً غیبتون می‌زنه.

:")

پاسخ:
[قلب]

چیکار کنیم با اینهمه خاطره؟ با آدمای رفته؟ 

پاسخ:
اونی که رفته اگه براش مهم بودی می‌موند. بهترین کار فراموش کردنشونه :)) ولی سخته و بلدش نیستم.
۰۱ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۷ هانی هستم

چه دیوار قشنگی.

ولی اون حس مینیمال دوستی من نمی‌ذاره چنین دیواری برای خودم بسازم!

پاسخ:
منم البته ترجیح می‌دم دور و برم خلوت و جمع و جور باشه، ولی بدم نمیاد یه تیکه‌هایی از زمان گذشته جلوی چشمم باشه همیشه

چه قد تو هم داری فرق میکنی نسرین...چه قد احساسی تر از قبل شدی :)

پاسخ:
نمی‌دونم... زمان، سنگ رو هم دگرگون می‌کنه چه رسد آدم

من قبلا تو مود نگهداری خاطرات نبودم، فرقی نداشتن برام منتها الان مدتیه که خاطره ها دارن از حافظه ام پاک میشن و سعی میکنم به طرق مختلف ثبتشون کنم. الان تازه میفهمم حستو در مورد نگهداری خاطرات.

پاسخ:
من یه چیزایی هم دارم که یادم رفته کی برام گرفته. هیچ نشونی هم روش نیست بفهمم. و انگیزه‌ای برای نگهداری اینا ندارم دیگه.
۰۱ مهر ۰۰ ، ۲۳:۵۷ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

خاطره قشنگ  و هم زمان غمگینی هست.

حالا در آینده می‌بینیم این پست رو دوباره سوژه کردین و به دخترتون هم می‌گین یه زمانی همچی روزی رو می‌دیدم  :)

پاسخ:
ایشالا همین جمع هم میان برای پست اون روز نظر می‌ذارن و بعد همه رو ارجاع می‌دم به این کامنت شما و جوابم و همه باهم می‌گیم یادش به‌خیر.

چه قشنگ نوشتی نسرین خانم

اشکی شدم :(

پاسخ:
عزیزم... ایشالا موقع خوندن پستای بعدی چشمات کمتر اشکی بشه و به جاش لبت خندون باشه.
۰۲ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۸ حامد سپهر

اصلا لذت دیدن عکسهای چاپ شده یه چیز دیگه‌س:)

چقدر دخترت نازه:)

پاسخ:
البته یه غمی هم تو این لذتش هست.
تو فیلمای عهد قجر! وقتی به یکی می‌گن چقدر دخترت نازه در جواب می‌گه کنیز شماست. یه لحظه یاد این جمله افتادم خنده‌م گرفت. به پسر هم می‌گن غلام شماست :))
۰۳ مهر ۰۰ ، ۲۳:۴۶ نگــ ❤ـار

بعضی وقتا میام اینجا، بعضی از پست ها رو سرسری میخونم.

پاسخ:
حالا درسته که به قول شاعر پیش از اینت بیش از این اندیشۀ ما رو داشتی ولی همین که قدمتت برمی‌گرده به سال 94 و هنوز هستی برام خیلی ارزشمنده.

سلام.ممنون بابت لینک.

پستی که از هوشنگ ابتهاج گذاشتی خیلی جالب بود.همون روزی که اون پست رو گذاشتی، تو بازه زمانی (-3و3) روز تقریبا تمام وبلاگ هایی که دنبالشون میکنم و حتی ودم یه چیزی راجع به عزیز هنوز نیومده نوشته بودیم.

خیلی تصادف جالبی بود (: 

پاسخ:
چه جالب. به‌نظرم از عوارض اومدن پاییزه :))

متاسفانه مغز من قدرت تفکیک همه چیز رو داره به جز عقیده ی سیاسی یک شخص و خود اون شخص . روی همین حساب گفتم که شعر رو دوست داشتم ولی وقتی فهمیدم از حداده دیگه دوستش ندارم . 

 

اگر من دختر بودم و قصد ازدواج داشتم اول جلسه ی خواستگاری طرف رو میبردم توی اتاق و چند تا عکس و پرچم نشونش میدادم و اگر هم نظر بود که میره مرحله ی بعد در غیر این صورت باید بره خودش رو اصلاح کنه شهریور برگرده :| 

 

 

پاسخ:
:))))))))))))))))


+ اگه پرچما رو بلد نبود چی؟ باورت میشه من چند روز پیش ترتیب رنگ پرچم ایران یادم رفته بود؟ :دی بند اولشو ببین: https://nebula.blog.ir/post/1579

چقدر دنیامون متفاوته تو این زمینه.

من خیلی راحت از یادگاریا و عکسا میگذرم و اصلا آدم محافظت از این چیزا نیستم.

من همونم که آخر سالتحصیلی میگفتم مامان کتابامو بنداز بره و مامانم همش مقاومت میکرد که یادگاریه.

چند وقت پیش مامانم با ذوق دفتر پیش دبستانیم و اولین تلاش هام برای نوشتن رو نشونم داد، پوکر نگاه کردم میگم خب چرا نگهش داشتی این همه سال؟ الکی جا گرفته.

حتی وقتی رابطه ام با کسی قطع میشه معمولا اولین اقدامم پاک کردن عکساشه.

من همین که تصمیم به طلاق گرفتم، دقیقا ۵ ماه ونیم قبل از ثبت رسمیش، تمام عکسا و فیلمای مشترک و تکی همسرسابقم رو پاک کردم و حتی شماره اش رو پاک کردم.

خواستم عکسای عروسیمم آتیش بزنم، خانواده ام مقاومت کردن و هنوز نمیفهمم چرا نذاشتن.

حتی تو دوران عقد یه شب باهاش حرفم شد، فرداش تموم عکسامونو پاک کردم.

یادگاری هم دیگه نگم 

هر چند وقت یه بار میفتم به جون وسایلام و یا میندازم دور یا میبخشم به کسی.

سه هفته پیش تو اتاق تکونی رسیدم به یه ادکلن که هدیه بود ولی دوسش نداشتم، خواستم بندازم دور که گفتم بذار سرچ کنم اسمشو، ۴۰۰ تومن قیمتش بود😐💔 گفتم جهنمو ضرر بمونه گوشه اتاق😂

تازه وصیت کردم من مردم، فردای خاکسپاریم هر چی وسیله دارم ببخشید بره، الکی آینه ی دق جلوی چشمتون نگه ندارید.

ولی خاطرات برام خیلی عزیزن، با خودم مرور میکنم تو ذهنم و خاطراتی از ادما یادمه که اونا به سختی یادشون میاد.

کاش میشد فراموششون کرد

پاسخ:
چقدر متفاوت!!!
اگه بدونی من چیا رو نگه‌داشتم. از دفتر و کتابای پیش‌دبستانی خودم تا برگ‌هایی از دفتر مشق و امتحان ریاضی بابابزرگم! اسباب‌بازیای خودم و یه تعداد از اسباب‌بازیای بابام. وایستا برم اون پستی که مثال‌های بیشتری داشتو پیدا کنم برات. عنوانش نگهبان موزه بود :))
ببین این پستِ سال ۹۴ هست و توش گفتم بلیتایی که تو این ۵ سال گرفتمو نگه‌داشتم. الان این عدد رو به این صورت اصلاح می‌کنم که بلیتای ۱۱ سال اخیرو نگه‌داشتم هنوز. و تمام ایمیل‌ها و پیام‌ها و پیامک‌هایی که دریافت یا ارسال کردم.

چه تصویر زیبایی

خاطرات بدون شک بخشی از ما هستن و خواهند بود و چه خوبه که به این خوبی ازشون حفاظ شه...

و البته در دیدن عکس های چاپ شده لذتی هست که در دیدن هیچ نوع تصویری نیست.

پاسخ:
آره. ولی خاطرات گذشته چه خوب چه بد، مرورشون غم‌انگیزه. لذتشم انگار تو همین غمه

پستی که گفتی رو رفتم خوندم و باید بگم هنگ کردم😐

باورش سخته برام

من انقدر عادت به پاک کردن پیام دارم که گاهی وقتا پیامایی که نیازم میشن رو هم اشتباهی پاک میکنم🤦🏻‍♀️

آخر هر ترم پی دی اف و ویس استادا رو کلا پاک میکنم، جزوه هامون بیشتر آنلاینن، حالا ترم پایینیا میگن جزوه بده میگم بخدا پاک کردم😂

الان رکورد زدم و پیامای یک سال پیش رو دارم.اونم شاید سر جمع ۲۰ تا نشن.

داداشم همیشه میگه توروخدا به کامپیوتر دست نزن😂 چون یه بار نصف عکسای بچگیمون رو که حس میکردم خوب نیستن پاک کردم.

برام سوال پیش اومد الان

جا کم نمیاری برای نگه داریشون؟

بعد ازدواجت میخوای با خودت ببری خونت؟

 

من بیشتر اسباب بازیامم بخشیدم به بچه های فامیل، مامانم اونایی که نو بودن رو نگه داشت به قول خودش بده بچه ی من یا داداشم، من هنوز غر میزنم اینا از مد افتادن، بده بچه ها بازی کنن.

الان که فکر میکنم میبینم اخلاقم به مادربزرگم کشیده، اونم هیچی از قدیم نگه نداشته، تازه آلبوم قدیمی رو میگه کاش هر کسی بیاد عکسشو برداره ببره برا خودش😂

الانم یه دیگ مسی بزرگ داره توش نذری میپخت قدیم، گیر داده اینو بفروشم جا گرفته.

بچه هاش میگن حداقل این یادگاریو نگه دار😂😂😂

پاسخ:
چند روز پیش یکی از دوستان دورۀ ارشدم یه فایلی رو لازم داشت که چند سال پیش استادمون بهمون داده بود ولی حالا نه استاد داشت اون فایلو نه دوستام. براشون فرستادم و کلی دعام کردن :))
فعلاً که اینجا جا هست. خونه‌مون خیلی هم بزرگ نیستا، من مرتب چیدمشون که جا بشن. بعد ازدواجم همین‌جا می‌مونه دیگه. چون اونجا هم احتمالاً کلی چیزمیز جمع می‌کنم.
چقدر عجیبیم ما. اخلاقمون یه جوریه که فکر کنم یه روزم نتونیم همدیگه رو تحمل کنیم چون اگه با من ذرت مکزیکی بخوری لیوانشو می‌شورم می‌ذارم لای دفتر خاطرات :))

آره، منم به همین فکر میکردم که اگه با هم بریم بیرون به مشکل میخوریم😅

دعوام نکنی ولی حتی تصور کردم اگه بخوام اتاقت رو مرتب کنم، چند تا کیسه زباله لازمم میشه🤦🏻‍♀️

من حتی با دوستام میرم بیرون، به زور راضی میشم باهاشون عکس بگیرم. معتقدم باید از لحظه لذت ببریم نه اینکه ثبتشون کنیم.

الان به جرات میتونم بگم حدود ۴ ماهه از خودم عکس نگرفتم

پاسخ:
کیسه زباله :))) تو اگه مامان بودی من هیچ وقت دوست نداشتم دخترت باشم :))
بیا یه روز باهم بریم موزه :دی

😂😂😂میدونی مامان بودن بزرگترین کابوس خواب های منه؟

من شدیدا از بچه دار شدن میترسم و فراریم.

موزه؟

میخوای عذابم بدی؟😅

هی باید از خودم بپرسم خب که چی؟ خیلی چیزای موزه به درد نخوره به چشم من، بعضیاش خوبن فقط😂🤦🏻‍♀️

😂😂😂میدونی مامان بودن بزرگترین کابوس خواب های منه؟

من شدیدا از بچه دار شدن میترسم و فراریم.

موزه؟

میخوای عذابم بدی؟😅

هی باید از خودم بپرسم خب که چی؟ خیلی چیزای موزه به درد نخوره به چشم من، بعضیاش خوبن فقط😂🤦🏻‍♀️

پاسخ:
مثلاً اگه مامان بشی، یه شب که حس کردی بچه‌هات! (حالا نه یکی بلکه چندتا) تکراری شدن یا دیگه لزومی نداره تو خونه بمونن می‌ذاریشون دم در :))
منم احتمالاً از این مامانا می‌شم که اولین ناخن و اولین بار که موهاشونو کوتاه می‌کنم و حتی می‌تونم اولین بار که محتویات معده‌شونو می‌ریزن بیرون، اینا رو بچسبونم روی کاغذ و نگه‌دارم.

دقیقا😂😂😂 چه خوب منو شناختی.

من خودم بعضی وقتا میگم مامان از ما خسته نشدی؟ بیست و چند ساله داری تحملمون میکنی😂 بعد میگم اصلا ما باید از این خونه بریم دیگه، اینجوری بی فایده است.

😂😂😂 میشه از محتویات معده بگذری؟

یاد عمه ام افتادم.

عمه ام دو سه سال پیش زایمان کرد، مامانم همراهش بود. مامانم دستبند نوزاد رو بعدا جدا کرده بود که مثلا عمه ام یادگاری نگه داره و به عمه ام داده بودش.

یه بار صحبت میکردیم، بحث دستبند نوزادا افتاد و مامانم گقت مال ما رو نگه داشته. عمه ام خندید گفت عه برای همین اون دستبندو دادی به من؟ من انداختمش رفت اونموقع😂🤦🏻‍♀️

پاسخ:
قابلیت اینو داریم که تا صبح همین‌جوری مثال بزنیم و من با مثالام قلب تو رو شرحه شرحه کنم تو با مثالات قلب منو. 
من چند سال پیش بعد از عصب‌کشی دندونم، عصبشو گرفتم چسبوندم رو کاغذ نگه‌داشتم هنوز، بعد تو انتظار داری محتویات معدهٔ عزیزان دلم رو یادگاری نگه‌ندارم؟ :)) اگه راه داشت یه نمونه هم از شمارهٔ یک و دوشون نمونه برمی‌داشتم :))

دقیقا مثالات مثل کشیدن ناخن رو گچ دیوار دلخراشه برام😂😂😂

بیا ادامه ندیم🤝

پاسخ:
منم نسبت به جر خوردن پارچه اون حس دلخراشو دارم :))