پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

هشت ماه است که موحّد شده‌ام!

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۰ ب.ظ


هوالعلیم

هشت ماه است که موحّد شده‌ام!

وقتی بین شلوغی‌ جمع و قربان‌صدقه‌ رفتن‌های عمه و عمو دنبال من می‌گردد و با دیدنم لبخند می‌زند و چشم از من برنمی‌دارد؛ وقتی برای رفع نیاز گرسنگی و تشنگی فقط من را می‌شناسد، وقتی هنوز هیچ کلمه‌ای نمی‌‌گوید اما تهِ گریه‌هایش ماما ماما می‌گوید، همۀ این‌ها من را متوجّه می‌کند که در دل همۀ تضادها، در دل همۀ کشش‌ها و سرگرمی‌ها، باید بدانم تمام نیازهایم را کجا ببرم. فرزندم عشق را به من یاد می‌دهد؛ چون شرط عشق مقابله است. یعنی بتوانی از چیزی دل بکنی و به چیزی دل بسپاری. وقتی در اوج بازی به سمت من می‌خزد و غذا و خوابش را تمنا می‌کند، می‌فهمم که باید عاشقی را تمرین کنم. دل کندنی‌ها را بدانم و دل سپردن‌ها را بلد باشم.

من مادر یک پسر هشت‌ماهه هستم و هشت ماه‌ست که عاشقی را تمرین می‌کنم، و سعی دارم دلِ پر از کثرت و صددله‌ام را یکدله کنم.



پ.ن: پست مهمان، به قلم خانم الف، نویسندۀ سابق وبلاگ تعطیل بازتاب نفس صبحدمان، برای چالشِ میم مثل مادر، پ مثل پدرِ بلاگردون. دعوت‌نامه‌ای داشتم از طرف حورا جان. دعوت‌نامه‌ام رو تقدیم خانم الف نازنین کردم که می‌دونم دل شما هم برای قلمش تنگ شده بود.
منم هر موقع مامان شدم هر روز از این پستا و عکسا می‌ذارم براتون ^-^
۹۹/۱۲/۰۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

خانم الف.

نظرات (۱۵)

چشام چهار تا شد. گفتم کجای پستای اینجا رو از دست دادم که 8 ماهه بچه داری! بعد پ.ن. رو دیدم :)

پاسخ:
یه کم خواستم شیطنت کنم به ذهن خواننده چند میلی‌ولت شوک وارد کنم. که خدا رو شکر موفق شدم.

با احساسات هزاران عاشق و سینه‌چاک بازی کردی خانوم شباهنگ:))

پاسخ:
ولی جدی دوست داشتم این پست خودم باشه 
۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۸ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

هووووووم

پس عمری مشرک بوده🤦🤦🤦😇

انشاءالله.

پاسخ:
میشه گفت غافل

:)))) من فکرمیکردم خیالیه بعد عکسو دیدم، گفتم نه این عکسه بهش نمیاد اینترنتی باشه. پ.ن رو خوندم متوجه شدم. مبارکشون باشه خیلی نی نیشون بامزه اس *_*

پاسخ:
عین واقعیت بود. یه واقعیت شیرین :)

باید عکس بالا رو نمیذاشتی، بعد می‌دیدی کی می‌تونه تشخیص بده این دست‌نوشته‌ی کیه :) من فکر می‌کنم می‌تونستم تشخیص بدم قلم خانم الف نازنین رو :)

 

+ مبارک باشه. خدا گل‌پسرتونو برای شما و شما رو برای گل‌پسرتون حفظ کنه :)

پاسخ:
والا اون سری سر معما طرح کردنام انقدر دعوام کردید که گفتم این سری جواب مسئله رو بذارم همین اول که شوکه نشید زیاد :))

عکس اول رو که دیدم فهمیدم یه ربطی به خانم الف داره و متن رو که خوندم خوش‌حال‌تر شدم. چه خوب که دعوتشون کردی و چه خوب که پذیرفتن. ممنون از هردوتون :))

پاسخ:
خواهش می‌کنم
و چه خوب که هدر وبلاگش یادت بود. 

خانوم اجازه من نیافتادم تو تله :دی

خانوم اجازه من از آخر به اول خوندم :دی

 

 

 

+

 

سلام

ایشالا یه روز بیایی از آمدن مراد دلت بگی و به مرور از بچه ها و نوه ها و نتیجه هایت :)

 

 

++

قدم اون طفل معصوم هم ،  صاحب خیر برای خانواده عزیزش باشه الهی 

پاسخ:
سلام
از دست تو :))
ممنون
از این به بعد منم از آخر به اول می‌نویسم که از اول بخونی و بیفتی تو تله

اول پست رو که خوندم بیشتر دنبال ادامه مطلب بودم که ببینم چی شد که اینجوری شد! ا تا حلاجی معنی موحد تو ذهنم:)

خدا براشون حفظش کنه:)

 

پاسخ:
خلاصه‌ش میشه اینکه آدم به خداشناسی می‌رسه تو این شرایط

خانم الف سلام😍

مبارک باشه ان شاالله 💐

خدا حفظش کنه واسه تون 

 


 

+مرسی از تو که واسطه خیری🌸

 

پاسخ:
خواهش می‌کنم :)

یه خاله دارم، خیلی بهش شبیهم. حتی پیش اومده که ما رو با هم اشتباه بگیرن. این خاله‌م یه دختر داره که الان ۴ سالش تموم شده. وقتی همین حدود ۷، ۸ ماهش بود، من یه بار رفتم یه هفته موندم خونه‌ی مادربزرگم تو شهر خودمون و خاله‌م هم تقریبا هر روز سر می‌زد. تو این مدت این دختر خاله‌م به من می‌گفت «مامان»! و برای همه‌مون سوال بود که چرا؟!

چون بعضی از بچه‌ها به همه‌ی خانم‌ها میگن مامان، ولی این فقط به من و مامانش می‌گفت مامان:))

خلاصه که می‌خواستم بگم من تو تله‌ی متفاوتی افتادم و وقتی چند خط اول رو خوندم می‌خواستم بیام بنویسم چه باحال که شما هم یه تجربه‌ی این مدلی داشتی و بچه‌ی یکی دیگه بهت می‌گفته مامان:))))

البته اگه اول به عکس هدرشون بیشتر دقت می‌کردم، شاید تو این تله هم نمیفتادم:))

خدا پسر ایشون رو حفظ کنه:)

 

پاسخ:
اون هدرو گذاشتم که یه کم از شوکی که قرار بود بهتون وارد بشه کاسته بشه
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۰۱ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹

وى خود را کنترل کرده فحش نداده و از صحنه خارج میشود

پاسخ:
:)) خوب گولتون زدما
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۱۷ آویزووووووووون

امیدوارم به زودی مادر بشوید و از این حسها رو تجربه کنید:)

پاسخ:
ممنون. ایشالا. فعلاً که منتظر باباشونم :|
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۱۴ مـهـ ـیـار

صفحه که لود( معادل فارسیش میشه چی؟!) شد.

تصویر ابتدایی رو که دیدم ، ذهنم را پرت کرد به سمت وبلاگ "بازتاب نفس صبحدمان" و خواستم بدون خواندن ( عادت غالبم ابتدا تصاویر بر متون ارجع هستند ) نظر بگذارم که این و آن و ...

بعد که خواندم ...

چشممان روشن شد :)

هرچند قابل پذیرش نیست که یک بلاگر قدیمی بیایید و در وبلاگ دوستی دیگر پست بگذارد !

باشد که این اقدام ، رهگشای قفل وبلاگ خانم الف شود و علمشان را با ما به اشتراک بگذارند ، چه بهتر که حالا موحد هم شده اند :)

قدم نورسیده مبارک خانم الف !

پاسخ:
میشه گفت باز شد، یا بالا اومد
ممنون. ولی فکر نکنم تصمیمی برای برگشتن به این فضا داشته باشن. ولی حالا چرا قابل‌پذیرش نباشه این‌جور پستا؟ اسم این پستا، پست مهمانه.

لایک

۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۵:۳۲ منتظر اتفاقات خوب (حورا)

ای جانم خدا حفظشون کنه^_^

توی این چالش پست‌هایی که از زبون پدر و مادرهای بالفعل نوشته شدن کلا یه حال و هوای دیگه‌ای دارن:)

پاسخ:
آره :)