عید تا عید ۲۲ (رمز: ز********) اصفهان
شش صبح رسیدم اصفهان و در همین ابتدای کار باید پاسخ سه سؤال اساسی و مهم رو پیدا میکردم. یک اینکه الان دقیقاً کجای اصفهانم و اسم این پایانهای که پیاده شدم چیه؟ صفّه است، کاوه است، یا چی؟ که گوگلمپ گفت کاوه. دوم اینکه دانشگاه اصفهان کجاست؟ سوم اینکه چجوری و با چی میتونم برم دانشگاه اصفهان؟ که خب از توی همین ترمینال یه ایستگاه مترو پیدا کردم که درش بسته است و مثل بقیه منتظرم بازش کنن و باهاش برم دانشگاهو پیدا کنم.
پیام دادم به عاطفه (همکلاسی اصفهانی دورۀ ارشدم). گفت سوار مترو شو به سمت ایستگاه دفاع مقدس (صفّه). بعد ایستگاه آزادی پیاده شو. وقتی اومدی بیرون برو به سمت خیابون هزار جریب. دانشگاه اونجاست.
بهروایت پستای اینستا:
ساعت ۶:۳۰. الان تو ایستگاه مترو نشستم (در واقع ایستادم، چون جا برای نشستن نیست) و منتظر قطارم. کارت متروی اینجا رو نداشتم. به یه آقاهه هزار تومن دادم جای منم کارت بزنه. کارت زد، ولی نمیخواست پول بگیره. اصرار کردم و پولو دادم که سری بعد هم انگیزهای برای کمک کردن به بقیه داشته باشه. نکتهٔ هیجانانگیز اینجاست که الان به درجهای از خودکفایی رسیدم که تا حالا تو مترو دو نفر ازم آدرس پرسیدن و راهنماییشون کردم که کجا برن و کجا پیاده شن. ینی میخوام بگم تبریزیها رو دست کم نگیرین. اونا حتی تو اصفهانم آدرس میدن.
ساعت ۷. رسیدم دانشگاه. فضاش شبیه فضای دانشگاه تبریزه. از نظر بزرگی و طبیعت و ساختموناش و اینا. ولی برخورد نگهبان دانشگاه در مقایسه با نگهبانهای سایر دانشگاهها عالی بود بهنظرم. کارت شناسایی هم نخواست. همین که گفتم برای مصاحبه اومدم مسیرو نشونم داد. ولی چند باری که دانشگاه تبریز کار داشتم نگهبانا اینجوری بودن که تا سند خونه و ملک و مغازه و ازدواج و فیش حقوقی و سه تا ضامن نمیآوردی به این آسونیا رات نمیدادن.
ساعت ۸، دانشکدهٔ زبانهای خارجی. نفر چهارمم که اومدم برای مصاحبه. قبل من سه نفر دیگه هم بودن که زودتر از من رسیده بودن. و جا داره این نکته رو همینجا خاطرنشان کنم که ظرفیت اینجا یکه و من شانس کمی دارم و میدونم که اولویت با دانشجوهای همین دانشگاهه که ارشد همینجا بودن. ولی خب اومدم مثل بقیهٔ این بیست سی نفری که اومدن شانسشونو امتحان کنن منم شانسمو امتحان کنم. عاشق لهجهٔ اصفهانیام. هی الکی میخوام ازشون یه چیزی بپرسم که اصفهانی جواب بدن.
ساعت ۸:۳۰. دانشگاه اصفهان به دانشجوهایی که اومدن برای مصاحبه صبحانه هم میده. قابل توجه مسئولین سایر دانشگاهها.
ساعت ۱۱:۳۰. مصاحبه تموم شد و تو سالن منتظریم بیان ازمون امتحان کتبی هم بگیرن. اسیر شدیم به خدا. نفری یه ژتونم دادن گفتن بعد امتحان میتونید برید ناهار بخورید. اینا به دانشجوهایی که برای مصاحبه میان، علاوه بر صبحانه، ناهار هم میدن. قابل توجه مسئولین بقیهٔ دانشگاهها.
ساعت ۱۳:۳۰، رستوران یاس
تجربه: جلوی کولر روی غذاتون فلفل نپاشید میره تو چشتون.
هم کوبیده داشتن هم جوجه. نمیدونستم غذای مصاحبهشوندهها چیه. خانومی که مسئول غذا بود ژتونمو گرفت گفت تو جوجهای. با دوستم خندیدیم به این جملهش. اسم دوستمو یادم رفت بپرسم. از صبم باهم بودیم.
ساعت ۱۶. سیوسه پل
دارم سعی میکنم بقیۀ ناهارم رو بخورم، ولی هر کاری میکنم نمیتونم به این غذا علاقهمند بشم و در نهایت گذاشتم کنار سطل آشغال که گربهها بخورن.
ساعت ۱۹:۳۰، اتوبوس اصفهان-تبریز. به خانه برمیگردم.
اصفهانیا به سیزده، سینزده میگن. الان راننده اتوبوس داشت رمز کارتشو به شاگردش میگفت بره بنزین بزنه، دو رقم آخر رمزش ۱۳ بود بهش گفت سینزده.
این اتوبوس شام هم داره. هزینهٔ شامو روی هزینهٔ بلیت حساب کردن گرفتن. بلیتش تا تبریز ۹۴ تومنه. شاگرد راننده شاممونو داد دستمون و بعد رفت یواشکی یه چیزی در گوش راننده گفت. گویا یه غذا اون عقب برای یکی کم اومده بود. داشتن باهم صحبت میکردن که چرا و چجوری و چی کار کنیم. شنیدم حرفاشونو. گفتم مال منو بدین بهش. اونا هم از خداخواسته، غذای منو دادن به عقبی. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان اگه کوبیده بود چنین ایثاری نمیکردم. جوجه بود و من زیاد جوجه دوست ندارم. تازه ناهارم جوجه بود. این بود که انفاق کردم.
ساعت ۸ صبح، ۳ تیر. من هر بار سوار اتوبوس میشم دقت میکنم ببینم کیا کمربندشونو میبندن و میبینم هیشکی جز من کمربندشو نمیبنده و تازه منی که بستم هم یه جوری نگاه میکنن. الان حتی راننده هم کمربندشو نبسته. حتی راننده. بعد بگین چرا پیشرفت نمیکنیم و چرا جهان سومیم و راز موفقیت اروپا و امریکا چیه. ما حتی سادهترین قوانینی که رعایتش به نفع خودمونه رو هم رعایت نمیکنیم، اون وقت انتظار داریم برسیم به جایی که ژاپن رسیده؟ زهی خیال باطل.
اون جملهٔ «هیچ جا خونهٔ خود آدم نمیشه» رو بهنظرم باید با آبطلا نوشت و زد رو دیوار. بله، بالاخره پس از یک هفته ایرانگردی و دربهدری و بیخانمانی به خانه برگشتم و اکنون صدای مرا از اتاقم میشنوید. اولین چیزی هم که در بدو ورود نظرمو به خودش جلب کرد این لپتاپِ خاکخوردهم هست که همیشه همه جا حتی کربلا هم با خودم میبردمش و این دفعه گذاشتمش خونه بمونه. و فکر نمیکردم یه روزم بتونم دوریشو تحمل کنم.
تو متروی اصفهان با دختری به اسم مینا آشنا شدم که برگشتنی جای من کارت زد و با اصرار فراوان تونستم هزار تومنشو بهش بدم. کامپیوتر خونده بود و حالا مربی یکی از رشتههای ورزشی بود. تا قطار بیاد کلی باهم حرف زدیم. بهش گفتم پس از بررسیهای موشکافانهٔ اصفهان تا اینجا سه تفاوت کشف کردم:
تفاوت اول، صبح تو مترو. اینکه خانوماشون نسبت به خانومای تهران و تبریز خیلی کمتر آرایش میکنن، یا نمیکنن.
تفاوت دوم، خیابوناشون؛ که تمیز و مثل آینه صافه و چاله چوله نداره.
تفاوت سوم هم خیاراشون که کوچولوئه. اینا رو گذاشته بودن کنار پنیر و گوجه. از یکی از بچههای اصفهان پرسیدم جلوی مهمونم همینا رو میذارین؟ گفت آره کلاً خیارامون این شکلیه.
معیارم اون لیوان یه بار مصرفه که ببینین چقدر کوچولوئه.
از اصفهان برای خودم سوغاتی آوردم. اینو از چهارباغ گرفتم. این ور سیوسه پله. کیفیت و قیمت کاراش خوب بود. تولید خودشونم هست. حالا خوبه آقاهه حتی هزار تومنم تخفیف نداد بهم اینجوری دارم براش تبلیغ میکنم. سال ۹۸، سال رونق تولید ملی. حمایت از کالای باکیفیت داخلی.
یه بار زمان بلاگفا پست گذاشته بودم که خوانندههای وبلاگم نصفشون ترکن، نصفشون اصفهانی. حالا هر چی فکر کردم دوستای وبلاگی اصفهانیم یادم بیاد، کسی یادم نیومد. بعد که رفتم گز بخرم دیدم اسم گزشون نیمائه. دو جعبه گز نیما خریدم و یاد ساحل افکار افتادم و ذوق کردم. ولی خب کسی نبود این ذوقو باهاش به اشتراک بذارم و تو اینستا هم همه فامیلن و نگهداشتم یه روز تو وبلاگم بگم.
یادتونه گفتم کفشامو یادتون نگهدارید قراره بهشون برگردیم؟
این سری که داشتم میرفتم تهران، میدونستم دوندگی زیاد دارم و دو جفت کفش با خودم بردم. مشکیا رو تازه (دو سه روز پیش) خریده بودم و نپوشیده بودمشون که ببینم پامو میزنه یا نه. برای همین صورتیا رو برداشتم برای مسیرای پیاده و شمال و مشکیا رو برای دانشگاه. تا ظهر مشکیا پام بود و بعد از مصاحبه درش آوردم و صورتیا رو پوشیدم و رفتم سیوسه پل. بعد وقتی وارد پاساژای خفن میشدم حس میکردم صورتیا باکلاس و مناسب این فضا نیست و باید کفشای مشکی رو بپوشم :| و میرفتم یه جای خلوت و کفشامو عوض میکردم و خرید میکردم و دوباره برمیگشتم صورتیا رو میپوشیدم. اصن این حجم از اهمیت دادنم به نظر مردم عجیب بود برام :))
عاطفه وقتی گفت دانشگاه اصفهان تو هزار جریبه، اولین سؤالی که تو ذهنم شکل گرفت این بود که جریب ینی چی. دهخدا میگه جریب، زمینیه که مساحتش بهاندازهای باشه که بشه توش یک جریب بذر کاشت. جریب یه نوع واحد اندازهگیری برای وزن هست؛ معادل با چهار قفیز.