۱۲۱۲- برنامهمو مینوشتن میزدن روی کابینت که وقتایی که سر کلاسم بهم زنگ نزنن
یکی از دغدغههات سلامت خانواده و از وظایف خطیرت بررسی تاریخ انقضای چیزای توی یخچال و کابینتا باشه و هر چند وقت یه بار بری سر وقتشون و وقتی نشستی یکییکی تاریخ تولید و انقضای داروها رو چک میکنی برسی به این دو تا کاغذِ تهِ کابینت. یاد اون سالی بیفتی که تبدیل انرژیِ دکتر نون رو حذف کردی که بعداً نمرۀ بهتری بگیری و ترم بعد با دکتر میم با ده پاس کردی. تصمیم اشتباهی که جاش درد میکنه هنوز و اگه برگردی به گذشته تکرارش نمیکنی. سالی پر از تصمیمهای اشتباهی، آدمای اشتباهی، سالی که دوست داشتی بکوبی و یه بار دیگه یه جور دیگه میساختیش. هر کدوم از این درسا برات دهها و صدها خاطره باشه و یاد وبلاگت بیفتی که هر هفته گزارشِ آنچه این هفته در دانشگاه بر من گذشتو موبهمو با جزئیات توش مینوشتی که یک چنین روزی که یادشون افتادی بری سراغشون و مرورشون کنی و لبخند محوی روی لبات بشینه. خاطراتتو مرور کنی و برسی به پست بیستودوی بهمن ۹۳ که «اومدم خونه و دارم برای خودم املت درست میکنم. نه جای نمکو میدونم، نه روغن و نه حتی نون. چه وضعشه آخه؟ ولی انقدر بهم خوش میگذره که دلم میخواد از دانشگاه زنگ بزنن بگن خانم محترم، شما همینجوری بیدلیل اخراجی. دیگه هم حق نداری تا آخر عمرت درس بخونی. اصن دیگه حق نداری بیای تهران. دیگه حق نداری تنها باشی. دیگه حق نداری شبا رو به خاطر یه مشت معادله بیدار بمونی. دیگه حق نداری چیزایی که و کسایی که دوست نداریو تحمل کنی. بعدش حکمو برام فکس کنن و بگن شما ممنوعالخروجی اصلاً. بشین تو خونۀ بابات و هی زندگی کن! انقدر زندگی کن تا جونت درآد. بعد منم از اونی که زنگ زده تشکر کنم و هی تشکر کنم و بازم تشکر کنم و بعدش هی زندگی کنم».