پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لطفعلی‌خان» ثبت شده است

1298- 10yearchallenge#

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۵۰ ب.ظ
نمی‌دونم در جریان این چالش «ده سال قبل» هستید یا نه. ملت عکس الان و ده سال پیششونو می‌ذارن اینستا و یه 2018vs2008 یا 2019vs2009 هم زیرش می‌نویسن و بقیه میان نظر می‌دن راجع به تغییراتی که طرف تو این ده سال کرده. بعد چند نفر دیگه هم به این چالش دعوت می‌شن و اونا هم عکساشونو می‌ذارن و خب از اونجایی که من الان تو سنی واقعم که عکسای ده سال پیشم قابل پخش نیست (می‌دونین که چی میگم؟ :دی)، فلذا داشتم تنهایی و یواشکی عکسای سال هشتادوهفتِ خودمو مرور می‌کردم و تنهاتنها ریسه می‌رفتم. همین‌جوری که داشتم خاطراتمو مرور می‌کردم رسیدم به این عکس تختۀ کلاسمون. عکسه رو گذاشتم تو گروه دبیرستان و گفتم بچه‌ها امضای من هنوز همونه. بعد بچه‌ها یکی‌یکی اومدن گفتن عه! امضای منم همونه یا همون نیست. 


این یکی عکسو ببینین. اینا امضاهای حضوری خوابگاه شریفه. وقتی برمی‌گشتیم خوابگاه، اگه قصد خروج! نداشتیم باید تو این دفتر امضا می‌زدیم. به اینا می‌گفتیم حضوری. اگه امضا نمی‌کردیم زنگ می‌زدن می‌گفتن پاشو بیا حضوریتو بزن. نکتۀ قابل تأملشم اینجاست که کل بلوک تو این بازۀ زمانی رفته بودن منزل، من مونده بودم خوابگاه معلوم نبود مشغول کشف یا شکافتن کدوم اتم بودم. حتم دارم یا امتحان داشتم، یا پروژه. چون من از اوناش بودم که تا یه فرصتی و لو یک‌روزه گیر می‌آوردم می‌رفتم خونه.


و از اونجایی که خب من یه بلاگرم، گفتم برم یه سر به پست‌های ده سال پیشم بزنم ببینم چه تغییراتی کردم تو این چند سال. تغییر چندانی حس نکردم. همون گلولۀ نمکی هستم که بودم :))
این پستو شهریور ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون شبی هست که بابا بازی کامپیوتری لطفعلی‌خان زند رو خریده بود و نمی‌تونستیم نصبش کنیم. موضوع بازی جنگ لطفعلی‌خان با سپاه آقامحمدخان قاجار بود.
این پستم خرداد ۸۷ نوشتم. خاطرۀ اون روزیه که رانندۀ سرویسمون ماشینشو گذاشته بود جلوی در مدرسه و خودش نبود. زنگ زدیم بهش که کجایی. گفت سوار شین و هر کدومتون که رانندگی بلدین ماشینو بیاره سر چهارراه، من اونجام. البته این اتفاق بهمن افتاده بود و من پستشو خردادماه نوشته بودم. موبایل هم ممنوع بود زمان ما. یواشکی می‌بردیم و یه همچین مواقعی به دردمون می‌خورد.
و از اونجایی که شما هم لابد بلاگرید، می‌خواستم از اونایی که هنوز آرشیو پستای قدیمی‌شونو دارن دعوت کنم چند تا از پستاشونو رو کنن بخونیم دلمون وا شه. که خب فکر کنم اینا الان یا خودشون نیستن یا پستاشون.

بعداًنوشت۱: یه عکس دیگه پیدا کردم که مال ده سال پیش نیست و عکس هشت سال پیشه. ولی تغییرات بنیادینی رو میشه از این عکس استنباط کرد. ترم اول دانشگاه، من در حد جوشوندن آب هم آشپزی بلد نبودم. غذای دانشگاه و خوابگاه و غذای بیرونم نمی‌خوردم. یَک موجود بدغذایی بودم که خدا نصیب هیچ پدر و مادری نکنه. هی می‌رفتم خونه و این‌جوری غذا می‌آوردم. یا نمی‌رفتم و هی از خونه برام غذا می‌فرستادن. این عکس خونه‌مونه و ماه اول دانشگاهه. دارم غذا می‌برم خوابگاه:



بعداًنوشت۲: یادم اومد وبلاگم اون موقع این‌جوری بود که وقتی بازش می‌کردی یه آهنگ، خودبه‌خود پخش می‌شد. آهنگ بی‌کلام و آروم هم نه ها. از این بندریای دالام دیمبولی و دوپس دوپس می‌ذاشتم. خز، به معنای واقعی کلمه. یه بار آهنگ دو تا چشم سیاه مهرشادو گذاشته بودم و آبروی چند نفرو تو اداره‌شون برده بودم. یکیشونم اون ور آب بود تازه. وطنم پارۀ تنم :|
بعد داشتم نظراتی که اون موقع برام می‌ذاشتن رو می‌خوندم. شونزده هفده ساله‌م بود و وقتی یه خوانندۀ بیست و چند ساله برام کامنت می‌ذاشت کلی اعتماد به نفس می‌گرفتم. فکر می‌کردم طرف بنده‌نوازی کرده و اومده وبلاگم و نظر داده. یه وبلاگی بود که خط میخی و چیزای باستانی یاد می‌داد. من همۀ مطالبشو بادقت می‌خوندم و یه بار کامنت گذاشتم و تشکر کردم بابت مطالب و جزوات. طرف در جواب کامنتم اومده بود وبلاگم و نظر گذاشته بود که «نسرین جان علاقه‌ات به تاریخ و فرهنگ پیشینیان قابل تقدیر و باارزش است. خوشحالم از اینکه می‌بینم در نسل جدید میل به دانستن از گذشتگانمان و هویتمان افزایش یافته. احساس شعف می‌کنم. خوشحالم از اینکه آموزش‌های من در خصوص خط میخی به دردت خورد. وبلاگ ساده و زیبایی داری. سعی کن مطالبت را در وبلاگ دسته‌بندی کنی. مثلاً داستان تاریخی، مشاهیر، علمی و... تا از الان یک نظمی داشته باشد. ضمناً برای اینکه به اعتبار وبلاگت افزوده گردد حتماً مطالبی را که می‌نویسی با ذکر منبع و مرجع باشد». خط آخر نظرشم نوشته بود «پاک زی، بی‌آک زی». یادمه همون موقع رفتم سراغ عمید که ببینم «آک» ینی چی.
برای همینه که دوست دارم برای بلاگرای کوچکتر از خودم بیشتر کامنت بذارم. وقتی وبلاگشونو می‌خونم و ذوق می‌کنن که براشون نظر گذاشتم یاد ذوق کردنای خودم می‌افتم.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۵۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

من که از عنفوان کودکیم عاشق این سلسله بودم و قدمت لطفعلی‌خان خیلی بیشتر از قدمت مراده. ولی ذوقم مضاعف می‌شه وقتی می‌بینم این همه مراد تو این سلسله بوده. بعد می‌دونستین اگه روزای اول دورۀ ارشدم دوستم اون یه لیوان آبو نمی‌داد دستم و نمی‌گفت بخور آب نطلبیده مراده، کاراکتر مراد هیچ وقت خلق نمی‌شد؟

داشتم از جلوی تلویزیون رد می‌شدم، نگاهم ناخودآگاه و گذرا افتاد رو زیرنویس برنامه‌ای که پخش می‌شد و کسی نگاش نمی‌کرد. یه برنامۀ مذهبی بود راجع به اربعین و یه آقایی داشت صحبت می‌کرد و اون پایین نوشته بود امامزاده زید، بازار بزرگ تهران. چند قدم از تلویزیون فاصله گرفته بودم که یهو برگشتم گفتم امامزاده زید؟!!! امامزاده زید!!! مامان، امامزاده زید. ببین. ببین اونجا رو. می‌بینی؟ سمت راست آقاهه رو ببین. یه در سبزه. دره یه کم این‌ورتره و دیده نمیشه. ولی ببین، ببین ایناهاش. لطفعلی‌خان اونجاست. اونجا دفنش کردن. قبرش اونجاست. الان امامزاده رو مرمت کردن. قبلاً این‌جوری نبود که. داغون بود. اونجا رو می‌بینی؟ یه کم اون‌ورتر. اونجا تالار کامران‌میرزاست. اینجا بازار کفاش‌هاست. تهِ بازار کفاش‌ها. ببین. و تمام مدت مامان که خدا شفات بدۀ خاصی تو چشاش بود چیزی جز یه آقاهه که روی صندلی نشسته و راجع به عطر اربعین صحبت می‌کنه نمی‌دید و من همچنان داشتم توضیح می‌دادم یه کم اون‌ورتر از آقاهه کجاست و یه کم این‌ورتر از آقاهه و پشت دوربین تو زاویه‌ای که ما ایستادیم چیه.

پ.ن: اگه هشت سال پیش عقل و تجربۀ الانمو داشتم، هیچ وقت تنهایی تو روز تعطیل پا نمی‌شدم برم امامزادۀ مخروبه‌ای که تا حالا نرفتم و تهِ بازاره و بازار تعطیله (+، +، +).

۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۷:۲۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

ضمن تقدیر و تشکر از دست‌اندرکاران مسابقات، دورهمی‌ها و چالش‌های وبلاگی، عارضم به حضورتون که اگه گذاشتین اینجا تا مهرماه به‌روز نشه. اگه گذاشتین. حالا این پستو می‌نویسم خدافظی می‌کنم، باز دو روز دیگه به چالش دعوتم کنین نذارین اینجا تا مهرماه به‌روز نشه. خب؟ شیطنت، به استناد لغت‌نامه‌های عمید و معین و دهخدا عبارت است از نافرمانی و بدکاری و بداندیشی و بازی و جنب‌وجوشی که موجب آزار دیگران شود. چیزی که اصن به گروه خونی من نمی‌خوره. و به‌عنوان یه بلاگر که وبلاگ‌نویسی و وبلاگش رو دوست داره و بخشی از زندگی و عمرشو اینجا توی بلاگستان با شما سپری کرده، سعی می‌کنم تا جایی که در توانم باشه چالش‌ها، بازی‌ها، مسابقات و دورهمی‌های وبلاگی رو حمایت کنم و حتی اگه شرکت هم نکنم، در کسوت داور و حامی و مشاور و تبلیغاتچی ظاهر شم و همۀ تلاشمو بکنم بازار وبلاگ‌نویسی از رونق نیفته. بریم که داشته باشیم مسابقۀ شیطنت وبلاگ یک آشنا رو.

* * *

انقدر دوستش داشتم که هر چی کتاب تاریخی در موردش بودو خونده بودم و فوق تخصص مسائل سیاسی-اجتماعی دوران زندیه بودم. دیوار اتاقم و جلد دفترا و کتابام عکس لطفعلی‌خان زند بود. عشق دوران راهنمایی و دبیرستانم. یه جایی، تو همین کتابای تاریخی، روز و ماه و سال مرگشو خونده بودم و اون روز براش اعلامیۀ سالگرد درست کردم. چند تا پرینت گرفتم و بردم مدرسه. یکی رو چسبوندم روی تابلوی اعلانات کلاس و یکی رو دم در ورودی و یکی رو هم بردم زدم روبه‌روی اتاق مدیر. زنگ تفریح دیدم اون دوتایی که بیرون کلاس چسبونده بودم، نیستن. دوباره دوتای دیگه بردم زدم همونجای قبلی و زنگ تفریح بعدی دوباره دیدم نیستن [عکس اعلامیۀ مذکور]. فکر کردم ملت خوششون اومده و میان برمی‌دارن برای خودشون. دوباره بردم چسبوندم. نمی‌دونم حالا چه اصراری بود بقیه بدونن اون روز، سالگرد لطفعلی‌خان زنده. من نمایندۀ کلاسمون بودم و یکی از اعضای تحریریۀ نشریۀ خرمالو. اهل ذوق و نویسندگی بودیم و هر هفته روی تابلوی اعلانات کلاس، شعر و اخبار و مطالب جالب علمی و فرهنگی و حتی ورزشی می‌چسبوندیم. با این کار هم خودمونو زنگای تفریح، هم معلم‌ها رو موقع امتحان گرفتن و حل تمرین و وقتای استراحت سرگرم می‌کردیم. اونا هم استقبال می‌کردن و می‌خوندن و نظر می‌دادن. گاهی حتی راجع بهشون حرف هم می‌زدیم و بحث می‌کردیم. عکسامونم با رتبه و دانشگاه و رشته‌ای که آرزوشو داشتیم چسبونده بودیم کنار تابلو. من نوشته بودم دانشجوی دورشته‌ای فیزیک و ادبیات دانشگاه تبریز. جا داره بگم چی فکر می‌کردیم، چی شد (شدم). تخته‌سیاهمون از اینا بود که با گچ روش می‌نوشتیم و زنگای تفریح به نوبت می‌بردیم تخته‌پاکنمونو می‌شستیم که خیس بشه و موقع پاک کردن گرد و خاک بلند نشه. اسم بچه‌ها رو روی یه برگه نوشته بودم و زده بودم روی تابلو. هر کی می‌دونست چه روزی نوبت پاکن شستنشه. اون روز هندسه داشتیم. زنگ تفریح با تمام قوا تخته رو خط‌خطی کرده بودیم و پاکن نداشتیم که پاکش کنیم. آقای هاشمی که اومد، منتظر موندیم اونی که برده پاکنو بشوره، بشوره بیاره. هر چی منتظر موندیم کسی نیومد و نیاورد. همه‌مون تو کلاس بودیم و اصن کسی نرفته بود که بیاد و چیزی بیاره. در واقع تخته‌پاکنی نبود که ببریم بشوریم بیاریم. آقای هاشمی مشغول خوندن تابلوی کلاس و اعلامیۀ لطفعلی‌خان بود. خیلی هم خوشش اومده بود. همیشه منو تشویق و حمایت می‌کرد. همه‌مون منتظر تخته‌پاکن بودیم. وقتی پرسید پس چی شد این پاکن، گفتیم لابد دزدیدنش. عصبانی شد و یکی از بچه‌ها رو فرستاد بره خانم غفاریو صدا کنه. تهدید کرد که از مستمرمون یکی یه نمره کم می‌کنه بابت گم کردن تخته‌پاکن. خانم غفاری ناظممون بود. وقتی اومد تو، نه گذاشت نه برداشت، با عصبانیت گفت من نمی‌دونم به شماها باید بگم مریض یا بیمار؟ (ما هیچ وقت نفهمیدیم این سؤال در بدو ورود چه ربطی به موقعیت داشت؛ ولی به نظرم مریض همون بیماره و هر کدومو بگن فرقی نمی‌کنه). پیش‌بینی رتبه‌های سه سال بعدو که دید پرسید نمایندۀ کلاس کیه؟ بلند شو ببینم. بلند شدم. پرسید اون رتبه‌ها چیه؟ یعنی چه این کار؟ بعد اعلامیه رو دید و با خشمی مضاعف چنانکه گویی سرنخی از مجرمی که روی در و دیوار مدرسه اعلامیه می‌چسبوند و هر چی می‌کندنشون از رو نمی‌رفت، پیدا کرده باشه پرسید این اعلامیه‌ها کار کیه؟ از صبح هر چی من و خانم مدیر از در و دیوار مدرسه می‌کَنیمشون باز میایم می‌بینیم دوباره یکی دیگه چسبوندین جاش...

می‌خواین برگردیم به حال و هوای ده سال قبل و بقیۀ داستانو از زبان شونزده‌سالگیم بخونیم؟ [کلیک‌رنجه بفرمایید]



+ روز سمپادم به سمپادیای قدیم و جدید و گذشته و حال و آینده تبریک میگم.

+ شیطنت‌های سایر شرکت‌کنندگان

+ شما هم شرکت کنید. شاید شما برندۀ جایزۀ یک میلیون ریالی یک آشنا شدید :))

۵۸ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۵۳
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)


+ دیالوگ اولی با سهیلا بود، دومی الهام

درباره‌ی فصول مختلف وبلاگم: post/715

۱۱ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

472- همین الان شبکه 4 - لطفعلی‌خان زند :دی

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یکی از خوانندگان اطلاع دادن بزنم کانال 4

برم اون گوشیمو که تلویزیون داره رو پیدا کنم ببینم قضیه چیه

:))))) بعداً ادامه‌ی پستو می‌نویسم...


+ به یاد این پست: deathofstars.blogfa.com/post/362

+ الهی بمیرم برای رسانه ملی که انقدر با کمبود موضوع مواجهه :)))

که موضوع برنامه‌اش لطفعلی‌خان زند و انقراض زندیه است :))))

+ هم‌کلاسیای ارشدم دل خوشی از این ذبیح الله من.صوری ندارن

نمی‌دونم املاش درست بود یا نه، زبیح یا ضبیح یا ظبیح و همین روال با "ه" :دی

اهل فن میگن ایشون چرت و پرت زیاد می‌نویسه

به جای تاریخ، قصه می‌نویسه معمولاً :))) نخونین کتاباشو :دی

زبان سرخ سر سبزم می‌دهد بر باد! ولی من از کتب تخیلی خوشم نمیاد به هر حال


+ این چهار تا لینک ربطی به پست نداره ولی مفیده:

night-owl-benefits

Why Night Owls Are More Intelligent Than Morning Larks

night-owls-creative-intelligent

Early Bird Gets The Worm

۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)