پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

921- این پرده‌ی آخر بود اما غمِ آخر نیست

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

صحنه یا Location: 

کوپه‌ی9، واگن3، قطارِ 432  (صحنه از یک یا چند پلان تشکیل می‌گردد که ممکن است داخلی یا خارجی و یا روز یا شب یا ساعاتی دیگر باشد و پلان کوچک‌ترین واحد یک فیلم است که برشی از یک صحنه است)

شخصیت‌ها:

خانمِ شماره‌ی1، 26 ساله، چادری، مجرد، فوق لیسانس، کارمند یکی از دانشگاه‌های تهران، اصالتاً اهل یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز

خانم شماره‌ی2، 31 ساله، با مانتو و شلوار و شال صورتی، دیپلم، متاهل و دارای یک پسرِ 3 ساله، ساکن تبریز و به قول خودش پایین شهر

بنیامین، پسرِ سه ساله‌ی خانم شماره‌ی2

خانم شماره‌ی3، 38 ساله، چادری، وکیل، متاهل و باردارِ پا به ماه، اصالتاً اهل تهران، ساکن تبریز و تقریباً بالای شهر

سکانس شماره‌ی1 (سکانس می‌تواند از یک یا چند صحنه تشکیل شود و یک موضوع را دنبال می‌کند که با پایان یافتن آن موضوع سکانس نیز عوض می‌شود):

پلان اول: حدودای چهار بلند شدم برم سوار قطار شم. یه کوله پشتی سبک داشتم و یه کیف دستی. نزدیک پله‌ها یه پیرزن با قد خمیده و یه ساک سنگین داشت می‌رفت سمت واگن 4 و منم واگن 3 بودم. چند متر یه بار ساکشو می‌ذاشت زمین و استراحت می‌کرد. صد صد و پنجاه متری با واگنامون فاصله داشتیم. به نظر می‌رسید خیلی خسته شده و زیر لب غر می‌زد؛ ساکشو دوباره گذاشت زمین که استراحت کنه. رفتم سمتش و پرسیدم اجازه می‌دید کمکتون کنم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم ساکشو برداشتم و راه افتادم. ساکشو تا دم واگن بردم و تشکر کرد و لبخند زدم و رفتم سمت واگن 3.

پلان دوم: خانومه با یه بچه بغلش با مامور واگن بحث می‌کرد که پسرم کمتر از دو سالشه و موقع اومدن هم بلیت نگرفتن براش و گیر نده و اجازه بده سوار شیم.

سکانس شماره‌ی2:

پلان اول: یه نگاه به بلیتم کردم و یه نگاه به شماره‌ی کوپه و درِ کوپه‌ی 9 رو باز کردم و سلام کردم و نشستم روبه‌روی دختری که اسمشو می‌ذاریم خانم شماره‌ی1

پلان دوم: همون خانومه که دم واگن با مامور قطار بحث می‌کرد در کوپه رو باز کرد و سلام.
بریدگی‌ها و بخیه‌های روی دست و صورت و گردنش نشون می‌داد تصادف سختی رو تجربه کرده و آثارش هنوز مونده. پسرش رو بنیامین صدا می‌کرد و پسره معادل با یک زلزله‌ی 10 ریشتری تا عمقِ مغز استخوان بود. چمدونشو کنار پنجره جاسازی کرد و نشست کنار دختره؛ یعنی خانم شماره‌ی1. پس اسم مامانِ بنیامینم می‌ذاریم خانم شماره‌ی2

پلان سوم: مسافر بعدی درِ کوپه رو باز کرد و سلام کرد و اومد نشست کنار من و باردار بود. و اولین خانم بارداری نبود که من باهاش هم‌کوپه می‌شدم و به خاطر شرایطش این من بودم که باید می‌رفتم تخت بالایی و خب منم از ارتفاع می‌ترسم و همیشه خودمو با این جمله تسکین میدم که یه روزی هم میرسه که تو به این حال و روز می‌افتی و اگه اون روز انتظار داری تخت پایینی بخوابی، الان باید بری تخت بالایی بخوابی و به امید آن روز! می‌رم تخت بالایی می‌خوابم :دی

پلان چهارم: خانم شماره‌ی1 و 2 از خانم شماره‌ی3 پرسیدن چرا با این شرایط با هواپیما مسافرت نمی‌کنی و خانم شماره‌ی3 گفت از ارتفاع می‌ترسم و بارداری‌م پر خطره، ماه نهم هستم و پیش از این دو بار، تجربه‌ی سقط داشتم.

من اگه جای خانومه بودم می‌گفتم به شما ربطی نداره که چرا با هواپیما مسافرت نمی‌کنم.

خانم شماره‌ی1 و 2 تعجب کردن و گفتن اصلاً بهت نمیاد 9 ماهت باشه بچه‌ت پسره یا دختر؟

خانمه گفت پسره

ولی من بودم می‌گفتم به خودم و شوهرم مربوطه که بچه‌مون چیه

خانم شماره‌ی1 و 2 پرسیدن چرا با این شرایط مسافرت می‌کنی و استراحت نمی‌کنی؟

خانم شماره‌ی3 گفت وکیلم و دفترم تهرانه و ماهی یکی دو بار میرم تهران.

من بودم می‌گفتم شرایطم و دلایل سفرم با این شرایط به خودم مربوطه

خانم شماره‌ی2 پرسید چرا ما هر چی ترکی می‌پرسیم شما فارسی جواب میدی؟ اهل تبریز نیستین مگه؟

خانم شماره‌ی3 گفت تهرانی‌ام ولی همسرم تبریزی‌ن و ایشونم وکیلن، محل کارشون و خونه‌مون تبریزه، ولی ترکی رو متوجه میشم.

استثنائاً اگه این سوالو از من می‌پرسیدن نمی‌گفتم به شما ربطی نداره :دی

خانم شماره‌ی2 گفت وا! و پرسید خب یا تو محل کارتو بیار تبریز، یا کلاً پاشید برید تهران.

من اگه جای خانم شماره‌ی3 بودم، تا جایی که می‌تونستم این خانم شماره‌ی2 رو می‌زدم تا دلم خنک شه

ولی خانم شماره‌ی3 با ملاطفت چنین پاسخ داد که دفتر من از اول تهران بود و قیمت‌هایی که میگم برای تبریز گرونه و با قیمت‌های پایینِ اینجا هم حاضر نیستم کار کنم. از همه مهم‌تر اینکه شوهرم تک‌فرزنده و پدرش فوت کرده و فقط همین یه مادرو داره و مادرش هم همین یه پسرو داره و دلم نیومد از هم جداشون کنم. شوهرم از سر کار که میاد، هر روز اول به مادرش سر می‌زنه بعد میاد خونه. گناه دارن خب از هم جداشون کنم، مادرشم شرایطشو نداره بیاد تهران.

من همین جوری که داشتم حرکتِ خداپسندانه‌ی خانم شماره‌ی3 رو تو دلم لایک می‌کردم، خانم شماره‌ی2 فرمود: وااااااااااااااای تک‌فرزنده!!! چه بد، خدا به دادت برسه؛ الان کل فامیل انتظاراتشون از تو زیاده؛ نیست که پسرشون یکی یه دونه است... لابد خیلی اذیت میشی... چیزی نمیگن هی میری میای؟

خانم شماره‌ی3: نه، خیلی خوب و مهربونن. شاید این رفت و برگشت‌های من تو فامیل حرف و حدیث داشته باشه، ولی شوهرم بهم اعتماد داره و علی‌رغم اینکه حوزه‌ی کاری من املاکه و موکلین من اغلب مرد هستن، ولی همسرم هیچ مشکلی با کارم نداره و منم به ایشون اعتماد دارم.

خانم شماره‌ی1: بهتون میومد وکیل باشیناااا، متولد چندین؟

خانم شماره‌ی3: تاریخ تولدم اصلاً بهم نمیاد، ولی متولد 58 ام.

خانم شماره‌ی2: واااااااااای اصلاً بهت نمیاد؛ خیلی وقته ازدواج کردین؟

خانم شماره‌ی3: 3 ساله ازدواج کردیم.

خانم شماره‌ی1: به من میاد متولد چند باشم؟ خانم شماره‌ی2 که احتمالاً سی سالشونه

خانم شماره‌ی2: آره متولدم 65 ام؛ شمام 26، 7 ساله بهتون میاد

خانم شماره‌ی3 خطاب به من: شما دانشجویی؟

خانم شماره‌ی2: واااااااااااااااااای چه جوری می‌تونی انقدر حرف نزنی دختر! من جای تو بودم خفه شده بودم تا حالا

من: بله دانشجوام.

خانم شماره‌3: کدوم دانشگاه؟ چی می‌خونی؟

من: زبان، لیسانسم برق بود (دلم نمی‌خواست راجع به رشته‌ام توضیح بدم و به "زبان" اکتفا کردم که وارد بحث نشم باهاشون.)

خانم شماره‌ی1: چه بی‌ربطن رشته‌هات

خانم شماره‌ی3: چه بچه درس‌خون! من حقوقمو همدان خوندم.

خانم شماره‌ی2: من دیپلمم؛ دانشگاه نرفتم؛ ینی بعد تصادفم رفتم کما و اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم؛ خواهرم انتخاب رشته کرد برام؛ ولی دیگه حافظه‌مو از دست داده بودم و طول کشید تا خوب شم و بعدشم دیگه ازدواج کردم. برادرم و زنشم تو همین تصادف فوت کردن. پسر هفت ساله‌شونم تو همون ماشین بود؛ ولی یه خط هم رو صورتش نیافتاد. مادرم هم با ما بودن و من یه مدت کما بودم و داداشم این ماشینو تازه خریده بود و بیمه نبود و راننده‌ی تریلی که باهاش تصادف کردیم پارتی داشت و دیه‌مونو نداد و 

خانومه حدوداً دو سه ساعت در مورد ماجرای تصادفشون صحبت کرد و بعدشم در مورد فوت مادرشون و دعوای ارث و میراث با خواهرهای مادرش که سهم می‌خواستن و بعدشم اشاره کرد به النگوی توی دستش که قبل ازدواج این مال من بود و بعد ازدواج می‌خواستیم خونه بخریم و طلاهامو دادم شوهرم بفروشه و مادرم اینو از شوهرم خرید که بعداً به خودمون بفروشه و بعد از مرگ مادرم این به من رسید و خاله‌هام به طلاهای مادرم چشم داشتن و یه سری مشاوره هم از خانم وکیل در مورد ارث و میراث گرفت.

فاز بعدیِ سخنرانی‌شو اختصاص داد به خاله و دخترخاله‌هاش که چه اشتباهی کردیم از فامیل دختر گرفتیم و برادرمو بدبخت کرده و اتفاقاً الانم خونه‌ی برادرم بودیم و تازه بچه دار شدن و ده میلیون خرج زایمانش کرده و بچه‌شون مریضه و به هیشکی نگفتن و این عروسمون اصلاً احترام نذاشت بهم و وقتی منو رسوندن راه‌آهن از ماشین پیاده هم نشد (و جا داشت بگم اون بدبخت تازه بچه‌ش به دنیا اومده و همین که تا راه‌آهنم اومده خیلیه!) و در ادامه افزود عروسمون اصن محجوب و ماخوذ به حیا نیست و بارداری سختی داشت و حقش بود و هر چی زجر بکشه دلم خنک میشه و الانم میخوام زنگ بزنم به داداشم بگم زنت چرا از ماشین پیاده نشد بدرقه‌ام کنه و برادرم آب هویج گرفته بود و زنش هی خرج‌تراشی می‌کنه و به فکر جیب داداشم نیست و داداشم هر چند وقت یه بار یواشکی برای منم پول می‌فرسته و برای مادر خدابیامرزم هم همین طور و اگه زنش بفهمه چشاشو درمیاره و خواهر زنش (که خب اونم دخترخاله‌شونه) خیلی به داداش طفلکم زور میگه که چی بخر و چی نخر و 

دقیقاً دو ساعت!!! در مورد عروسش صحبت کرد و تو این دو ساعت ما اسم برادراش و عروسا و خواهرِ عروسا و بچه‌های برادرا رو فهمیدیم. در ادامه فلاش بک زد به موضوع خواهر شوهر خودش که چه دیو سیرته و با اینکه تهران بودم این چند روز یه بارم زنگ نزد دعوتم کنه خونه‌شون و اگه اون بیاد تبریز من مهمونی می‌دم براش و موضوع بعدی، مادرشوهرش بود! اینکه ماه اول ازدواجش اومده مونده خونه‌شون و انقدر شوهرشو شستشوی مغزی داده که شوهره کتکش زده! و شوهرش فلان خصوصیات رو داره و چنینه و چنانه و

واقعاً درک نمی‌کردم این حرفای خصوصی رو چه طور می‌تونه به ماهایی که هفت پشت غریبه بودیم بگه! و در ادامه افزود قبلاً ماشین داشتیم و فامیلامون هی میومدن می‌بردن دور دور می‌کردن و الان که فروختیم کسی به ما ماشین نمیده و الان کسی نیست بیاد دنبالم و خونه‌مون سه طبقه است که یکیش مال ماست و با پول طلاهای من گرفتیم و دو طبقه‌ی بعدی فامیلای شوهرمن و 

بعد از یکی دو ساعت، ما علاوه بر اینکه اسم فک و فامیل خانم شماره‌ی2 رو می‌دونستیم، از شغلشون و میزان درامد و محل سکونتشونم آگاه بودیم.

خانم شماره‌ی2 بنیامینو برد دستشویی و تو این فاصله خانم شماره‌ی1 داشت حرفای خانم شماره‌ی2 رو تایید می‌کرد که ما خودمون دخترخاله‌مونو برای داداشم گرفتیم و دختره چند ساله نمی‌ذاره داداشم بیاد ما رو ببینه و میگه پاتو تو خونه‌ی مادرت بذاری خونه‌تو با خودم آتیش می‌زنم و در ادامه‌ی حرفاش از محل کارش گفت و از رشته‌ش و اساتید و هم‌کلاسیاش و یه سری خاطره و صحبت به نقل از استادشون خطاب به خودش که استادمون گفت خانم علیپور فلان و بهمان (و من اینجا بود که فهمیدم فامیلی خانم شماره‌ی1 علیپوره)

خانم شماره‌ی2 و بنیامین از دستشویی برگشتن و مامور قطار اومد بلیتا رو چک کنه و از بنیامین بلیت می‌خواست و مامانش گفت کمتر از دو سالشه و یه ماه دیگه تازه میشه دو ساله. مامور قطار گفت متولد چنده و خانومه نتونست حساب کنه و داشتم به این فکر می‌کردم شما که قراره به مامور قطار رشوه بدی، خب چه اشکالی داره یه ذره بذاری روی همون پول و برای بچه‌ات بلیت بخری؟!!! 

ماموره رفت و خانوم شماره‌ی2 حرفاشو ادامه داد که رفته بوده تهران هم برادرزاده‌شو ببینه و هم بره دکتر و یه کم از مشکلش گفت و خانم شماره‌ی1 و 3 گفتن فلان چیزو بخور خوب میشی و یه کم از بیماری برادرزاده‌ش که تازه به دنیا اومده گفت و دوباره همون حرفای قبلیو در مورد آب هویج و ولخرجی خانواده‌ی عروسشون و بارداری سختِ عروسشون و حقش بوده و اینا. 

خانم شماره‌ی3 که وکیل بود و شوهرش تک‌پسر، سعی می‌کرد خانم شماره‌ی2 رو آروم کنه و بگه انقدر حرص نخوره و راپورت عروسو به برادرش نده و انقدر برادرشو تحت فشار عصبی نذاره و انقدرم از خواهرشوهر و مادرشوهرش به شوهرش نگه که کتک نخوره و بعدش موضوع یه کم زنانه شد. چنانکه از محضر من و خانم شماره‌ی1 عذرخواهی کردن و خانم وکیله داشت در مورد پرونده‌های طلاق و دلایل طلاق صحبت می‌کرد و منم واقعاً از شنیدن این حرفا حالم بد میشد و حالت تهوع بهم دست داده بود. وقتی داشت در مورد پرونده‌های خانوادگی و شکایت آقایون از خانماشون صحبت می‌کرد، خانوم شماره‌ی1 فاز فمینیستی گرفته بود و خانم شماره‌‌ی3 می‌گفت با اینکه خودم خانومم ولی اغلب حق با آقایونه و یه سری پرونده‌ها رو مثال زد که خب جاشون این پست نیست و یه پست مخصوصِ با رمز بانوان می‌طلبه! هر چند حتی فکر کردن به یه همچین موضوعاتی حالمو بد می‌کنه :(

و تا اینجای بحث من شنونده بودم و به واقع جز سلام و بله دانشجوام و زبان می‌خونم چیز دیگه‌ای از من نمی‌دونستن.

بلند شدم برم تخت بالا بخوابم و عینهو این مهندسای باکلاس و مرموز، مودبانه و شیک! از خانم شماره‌ی3 کارت وکالتشو خواستم و گرفتم و گذاشتم تو کیفم و

خانم شماره‌ی3: نگفتی متولد چندی؟

من: 71! می‌تونم روزنامه رو ببرم بالا بخونم؟ 

خانم شماره‌ی3: آره؛ ولی بعدش بده منم بخونم.

پلان پنجم: من دراز کشیده بودم رو تخت بالایی و داشتم یه سری کلیدواژه تایپ می‌کردم و بنیامین داشت جیغ می‌زد و فحش می‌داد و مامانش می‌گفت اینا رو تو این چند روز از تهران یاد گرفته و می‌خواستم پاشم بگم خانوم اولاً این فحش‌ها ترکی‌ه و از خود تبریز بلد بوده و حداقل یه ساله که این بچه اینا رو استفاده می‌کنه که خب خانومه خودش با چند تا فحش دیگه بچه رو ساکت کرد.

خانم شماره‌‌ی1 هم اومد بالا برای افطار و خانم شماره‌ی2 و 3 تا صبح داشتن حرف می‌زدن! شماره‌‌ی2 داشت از مادرشوهر و خواهرشوهر و جاری‌ها و عروسای اهریمن خو و دیوسیرت و اژدهاپیکرش می‌گفت و خانم شماره‌ی3 سعی می‌کرد آرومش کنه و بنیامین کماکان جیغ می‌زد. مامانش اشاره کرد به من و گفت اگه جیغ بزنی این خانومه آمپول می‌زنه بهت. منم گفتم من خودم از آمپول می‌ترسم و آمپول ندارم. ولی تو رو خدا جیغ نزن بذار بخوابم. خسته‌ام. اونم ساکت شد خوابید :دی

سکانس شماره‌ی3:

5 صبح بود. اومدم پایین و بدون سلام و صبح به خیر نشستم و خانم وکیله گفت سلام. لبخند زدم و گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبودم و هنوز خوابالودم. سلام.
رسیدیم و ازشون خداحافظی کردم و خانم شماره‌ی1 که ساکن یکی از شهرستان‌های اطراف تبریز بود قرار بود با اتوبوس بره شهرشون. 
بابا تو ایستگاه منتظرم بود و پیاده شدم و بوس و بغل و بعدش یواشکی گفتم ترمینال از اینجا خیلی فاصله داره؟
بابا گفت چه طور؟
اشاره کردم به خانم شماره‌ی1 که داشت ازمون دور می‌شد و گفتم این دختره داره میره ترمینال که بره خونه‌شون و 5 صبح شاید تاکسی گیرش نیاد.
بابا گفت برو صداش بزن بگو می‌رسونیمش.

دویدم سمتش و وقتی رسیدم بهش تازه فهمیدم اسمشو نمی‌دونم و بعد یه لحظه یادم افتاد به نقل از استادش و خطاب به خودش گفته بود خانم علیپور فلان و بهمان و صداش کردم خانم علیپور؟

برگشت سمت من و گفتم صبح خیلی زوده، تا تاکسی گیرت بیاد طول می‌کشه؛ بابا میگن تا ترمینال می‌رسونیمت. تشکر کرد و با یه کم اصرار و تعارف قبول کرد برسونیمش.

دم ماشین تازه اسممو پرسید و خندیدم و گفتم الان می‌تونی چند جلد کتاب در مورد زندگی مامانِ بنیامین (خانم شماره‌ی2) بنویسی، ولی هنوز اسممو نمی‌دونی :دی

فامیلی‌مو گفتم.
گفتم فلانی‌ام و گفت چه فامیلی قشنگی
گفتم فامیلی شما هم قشنگه و همینجوری که داشتیم تعارف تیکه پاره می‌کردیم در مورد فامیلیامون، سوار ماشین شدیم و بابا گفت تا خود شهرستانشونم می‌تونیم برسونیمش و دختره تشکر کرد و رسیدیم ترمینال و مهمون‌نوازیمونو که به نحو احسن ثابت کردیم، برگشتیم خونه و من ساعت‌ها داشتم به مقوله‌ی اینفورمیشن استراکچر! فکر می‌کردم و به اینکه بعضیا چه طور می‌تونن این حجم از اطلاعات رو در اختیار غریبه قرار بدن. به این فکر می‌کردن که اونا از من چی می‌دونن و من از اونا چی می‌دونم و چند درصد اطلاعات رد و بدل شده مفید بود؟ و بدینسان ترم دوم ارشد هم با این سکانس تموم شد و برگشتم خونه.

عنوان از علیرضا آذر؛ اونجا که میگه: دردی که به دوشم ماند از کوه سبک‌تر نیست، این پرده‌ی آخر بود اما غم آخر نیست، دستان دلم بالاست تسلیم دو خط شعرم، هر آنچه که بودم هیچ، اینبار فقط شعرم!

۹۵/۰۴/۱۷
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

بابا