۱۹۰۷- حواسم کجاست؟
برای پیگیری دوتا کار باید میرفتم دانشگاه. رفتم و اولی رو انجام دادم اما دومی رو فراموش کردم. هر چی فکر کردم کجا با کی چه کاری داشتم یادم نیومد. وقتی برگشتم و خواستم چندتا کتاب از سایت کتابخونه رزرو کنم یادم اومد که رمزمو فراموش کردم و بازیابی نمیشه و اون کاری که قرار بود انجام بدم همین بود. اینکه برم حضوری بگم درستش کنن و با کتابها برگردم.
امروز صبح روی میز مسئول گیت خوابگاه یه پارچ آب با چندتا شاخهگل طبیعی بود. رفتم نزدیکتر که بو کنم گلها رو. گفتم چه قشنگن اینا. گفت برای تولد امام رضاست؛ شکلات هم بردار. دوروبرمو نگاه کردم و مات و مبهوت گفتم شکلات؟ ظرف بزرگ پر از شکلاتِ روی گیتو نشونم داد. نمیدیدم. دقت کردم و دیدم! برداشتم و گفتم مبارک باشه تولدشون. با خنده گفت حواسم هست که حواست نیستا. جا داشت بگم اگه اون شب که کارت مترو رو جای کارت دانشجویی گرفته بودم جلوی گیت، شیفت شما بود و اصرارمو مبنی بر اینکه این گیت چرا باز نمیشه میدیدید چی میگفتید؟
الان کتابخونهم. اومدم رمزمو بپرسم! دم پلهها آبدارچی یه جعبه شیرینی گرفت سمتم. تشکر کردم و پرسیدم مناسبتش چیه؟ گفت تولد امام رضاست.
رمزمو درست کردن. تا نشستم و خواستم گوشیمو بزنم به شارژ یادم افتاد که شارژرمو تو خوابگاه جا گذاشتم و دیگه نمیتونم با این درصد باتری تا عصر بمونم اینجا. اومدم طبقهٔ دوم که چندتا کتاب امانت بگیرم و برگردم خوابگاه. میبینم کارت دانشجوییم همرام نیست و باید برم پایین کارتمو بیارم. بعد برم مسجد که به جماعت برسم. چرا مسجد؟ چون اگه تنها بخونم یادم میره کدوم رکعتم :|