پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

یک.

یادم رفته بود که هفتۀ اول خرداد، دانشگاه مازندران میزبان جشنوارۀ حرکته و ما هم دعوتیم. چون یادم نبود بلیت گرفتم که هفتۀ بعد برم خونه. امیدوارم جای من یکی دیگه رو بفرستن مازندران و مجبور نباشم بلیتمو برگردونم و مقصدمو عوض کنم.

دو.

از وقتی اومدم تهران، هر بار تلفنی با خونه حرف زدم اهل بیت پرسیدن کی میای و اظهار دلتنگی کردن. یه بار اصرارشون به اینکه چند روز برگردم خونه و استراحت کنم به‌حدی بود که نگران شدم و زنگ زدم غیرمستقیم از این و اون پرسیدم ببینم چه خبره اونجا. خدا رو شکر حال همه خوبه و جای نگرانی نیست، ولی حدس می‌زنم باز یه کیس مناسب پیدا کردن و چی از این نگران‌کننده‌تر :|

سه.

بعد از یه بحث طولانی با هم‌کلاسیام راجع به ازدواج سنتی، معایب و مزایا، نشستیم شمردیم دیدیم بیشتر استادامون بالای پنجاه سال دارن و چه مرد و چه زن، اکثراً مجردن. چند مورد متارکه هم تو آمارمون داشتیم بین استادها.

چهار. 

هزارتا عکس از یک ماه اخیر دارم ولی فرصت نکردم مرتبشون کنم. یه نیوفولدر ساختم همه رو ریختم اون تو. و هی بهش اضافه میشه. کاری که از من به‌شدت بعیده. منی که هر شب هر عکس و فیلمی تو گوشیم بود رو به فولدر موضوعی مخصوصش توی لپ‌تاپم منتقل می‌کردم و اونایی که قرار بود تو وبلاگ بذارم هم جدا می‌کردم. چقدر بی‌نظم شدم این روزا.

پنج.

یه وقتایی یادم می‌ره اینجا دانشجوی پسر نداره. مثلاً تو سلف، سالن مطالعه، خوابگاه و... از خودم یا بقیه می‌پرسم آیا سلف، سالن مطالعه، یا خوابگاه پسرا هم این‌جوریه؟ بعد یادم می‌افته ما اینجا پسر نداریم. چند روز پیش هم‌اتاقیم راجع به هم‌کلاسیاش یه چیزی گفت. خواستم بپرسم این خصوصیتی که می‌گی فقط بین دختراتون رایجه یا پسرا هم این شکلی‌ان. بعد یادم افتاد هم‌کلاسی پسر نداریم اینجا.

شش.

تو کتابخونه داشتم کارت ملیمو تحویل می‌دادم که کلید کمد بگیرم. یه دانشجوی افغانستانی دید و گفت میشه ببینُم کارت ملی شما چه قِسم است؟ نشونش دادم. گواهینامه و چندتا کارت دیگه‌م هم نشونش دادم ببینه کارتامون چه شکلیه.

هفت.

من هر جا برم یادم نمی‌مونه مردم چی پوشیده بودن ولی کافیه یه روز کیف، شال یا مانتومو عوض کنم. همه واکنش نشون می‌دن که کیف امروزت چه قشنگه و روسریت چه خوشرنگه و این مانتو چه بهت میاد. والا من خودمم یادم نمی‌مونه روز قبل چی پوشیده بودم.

هشت.

برای اینکه فهرست‌نویسی و دیجیتالی کردن پایان‌نامه‌های کتابخونه سریع‌تر پیش بره تقسیم کار کردم و یه طرحی پیشنهاد دادم. ظاهراً استقبال شد ازش.

بعد از تموم شدن کار، رئیس بخش صدام کرد و یواشکی گفت ببین اینجا محیط اداریه و همه کارمندن. قبل از اینکه جمله‌ش تموم بشه اشاره کردم به مانتوم، پرسیدم آستیناش کوتاهه؟ گفت نه. گفتم باید مثل شما مقنعه سر کنم نه شال؟ گفت نه، حرفم به لباس ربطی نداره. اینجا محیطش کارمندیه و کسی از پیشرفت پروژه و سرعت عمل استقبال نمی‌کنه. گفت هر موقع طرحی چیزی داشتی یواشکی به خودم بگو که من نامحسوس و غیرمستقیم تقسیم کار کنم. مستقیم بگی فرار می‌کنن. گفتم باشه. و واقعاً هم فرار کرده بودن بعد از ارائهٔ طرحم.

نه.

از یه جایی برمی‌گشتیم و مسئولیت هماهنگی اتوبوس با بچه‌های کارشناسی بود. نمی‌دونم از بی‌تجربگی اینا بود یا از نابلدی و بدقولی راننده که یه ساعتی علاف شدیم. ولی کسی اعتراض نمی‌کرد. اکثراً بچه‌های کارشناسی بودن و یه تعداد ارشد هم بودن و دو سه نفر هم دکترا. شنیدم که یکیشون آروم به اون یکی می‌گفت «خیلی بد شد، حالا ما خودمون هیچی، ولی شرمندۀ این خانم دکترها شدیم». راستش اولین بارم بود به‌عنوان خانم دکتر مورد ارج و ارزشمندی واقع می‌شدم. دروغ چرا، حس خوبی بود. ولی جا داشت برم بغلش کنم بگم وقت ما باارزش‌تر از وقت شما نیست و غصه نخورید، پیش میاد. همین تفکراته که زمینه رو فراهم می‌کنه که یه عده خودشونو برتر تلقی کنن. ما همه مثل همیم.

ده.

من فکر می‌کردم میرزاقاسمی و کشک بادمجون هر دو شبیه همن و از هر دو بدم میومد. ولی نظرم راجع به کشک بادمجون عوض شده و دیگه دوستش دارم. به‌شرطی که بادمجوناش کاملاً له و غیرقابل‌تشخیص باشن. اما میرزاقاسمی نه. این هفته میرزاقاسمی سلفو گرفتم و اشتباه کردم. با اینکه عادت ندارم غذا رو دور بریزم ولی هر کاری کردم نتونستم بوی سیر پختۀ توشو تحمل کنم. چند لقمه خوردم و بقیه‌شو ریختم دور. و از اونجایی که عادت دارم با اشیا صحبت کنم، کلی ازش عذرخواهی کردم که دارم می‌ریزمش سطل آشغال. چاره‌ای نداشتم واقعاً. هم خدا ببخشه منو بابت اسرافم، هم اون میرزاقاسمی، بابت بی‌مهریم! عذاب وجدان دارم که چرا گرفتمش که بعدش دور بریزم.

یازده.

قبل از اینکه با این دختر واحد بغلی آشنا بشم فکر می‌کردم درون‌گرای عالَم و مردم‌گریزترین مخلوق خودمم. ولی این اصلاً یه چیز دیگه‌ست. با هیچ کس هیچ ارتباطی نمی‌گیره حتی در حد سلام. فقط اون شب که تولد گرفته بودیم و براش کیک و میوه و دسر بردم، فرداش یه شاخه گل خوشگل برام آورد. جز این مورد، تعامل دیگه‌ای نداشتیم. هم‌اتاقیاشم نیستن. تنهای تنهاست.



دوازده.

یکی دو هفته پیش، هفتۀ گرامیداشت خوابگاه‌ها بود. یکی از دانشجوها مسئول اینه که هر شب بیاد حضور و غیاب کنه. یه شب یه فرمی آورد گفت اگه می‌خواید کاندید بشید برای اتاق نمونه این فرمو پر کنید. ما هم گرفتیم پر کردیم و بعدش افتادیم به جون اتاق و همه جا رو تمیز کردیم و منتظر بودیم که بیان ما رو ارزیابی کنن. قرار بود چی گیرمون بیاد؟ نمی‌دونم. آنچه برای من و هم‌اتاقیای خل‌وضع‌تر از من مهمه، مقام آوردنه. اینکه تو فلان چیز، ترین باشیم. مثلاً تمیزترین و مرتب‌ترین اتاق. حالا یه هفته‌ست یه‌جوری رفتار می‌کنیم که یه تار مو هم روی زمین و یه کاغذ اضافه هم روی میز نیست. از راه که می‌رسیم، لباسای بیرونو روی تخت و صندلی پرت نمی‌کنیم. تا می‌کنیم می‌ذاریم تو کمد. داخل کمدها هم قراره بررسی بشه چون. این وسط یکی دو بارم خواب دیدیم اومدن و اتاقمون کثیف و نامرتب بوده. خود من چند شب پیش خواب دیدم کلی لباس کثیف تو کمدمه. در حالی که در عالَم واقع هفته‌ای دو بار لباسامو می‌ندازم تو ماشین و هیچ وقت حتی جوراب کثیف هم نداشتم. حالا این کابوسا به کنار؛ یه‌جوری گوش‌به‌زنگ و چشم‌به‌راهیم که هر بار که یکی در می‌زنه می‌گیم اومدن بازرسی. آماده‌ایم هر لحظه. دیروز هم‌اتاقیم می‌گفت اگه با همین کیفیت که منتظر بازرسای بهداشتیم منتظر امام زمان بودیم تا حالا ظهور کرده بود. به خدا که راست می‌گه.



سیزده.

از یکی از بچه‌ها شنیده بودم که اسم «امیر» به‌تنهایی و نه در ترکیب با اسامی دیگه (مثل علی و حسین) برای پسرها ممنوع شده. پرس‌وجو کردم و بعضیا تأیید کردن. دارم در موردش تحقیق می‌کنم ببینم چرا و از کی. از یکی از کارمندای فرهنگستان که با ثبت احوال در ارتباطه خواستم تحقیق کنه نتیجه رو متعاقباً اعلام کنه.

چهارده.

چند وقتی بود که ذهنم درگیر موضوع اتصال نماز جماعت بود. وقتایی که دیر می‌رسی و می‌بینی و مردم تو رکعت دوم سوم چهارمن می‌تونی نمازتو به اونا متصل کنی و از امتیاز نماز جماعت برخوردار بشی. از بچگی به‌صورت تجربی و مشاهده‌ای، قوانین اتصالو یاد گرفته بودم و می‌دونستم وقتی وصل می‌کنی، باید هماهنگ باشی اما کار خودتو بکنی. مثلاً جایی که باید بشینی بشینی، حتی اگه بقیه بلند شن و جایی که بقیه نشستن ولی تو نباید بشینی، صبر کنی اونا بلند شن و با اونا بلند شی. در همین حد می‌دونستم و وقتایی که دیر می‌رسیدم همین کارا رو می‌کردم. چند شب پیش، این استادی که امام جماعت نمازه و هر بار یه نکته از قرآن و احکام می‌گه، گفت این دفعه شما بگین در مورد چی حرف بزنم. ازش خواستم قوانین اتصال نمازو بگه. وقتی گفت اگه تو رکعت سوم و چهارم متصل کنید، باید خودتون سورۀ حمدو بخونید، و چون سورۀ حمد از ارکان نمازه و اگه خونده نشه نماز باطله، فهمیدم یه تعداد از نمازهام باطل بوده. چون فکر می‌کردم جماعته و حمدو نباید خوند. آخه تو نماز جماعت حمد و توحید بر عهدهٔ امام جماعته. تصمیم گرفتم گاهی وقتا قضا کنم این باطل‌ها رو. حدودی می‌دونستم که از نه‌سالگی تا حالا تعداد اشتباه‌هام به صدتا نمی‌رسه. ولی هم‌اتاقیم می‌گفت چون نمی‌دونستی نیاز نیست دوباره بخونی. چند شب پیش این سؤالو بعد از نماز مطرح کردم که آیا من قضای اون نمازا رو بخونم یا نه. حاج آقا! گفت بستگی داره جاهل قاصر باشی یا مقصر. گفتم فرقشون چیه؟ گفت مقصر خودش کوتاهی می‌کنه و نمی‌ره دنبال منابع که یاد بگیره، ولی قاصر از منابع دوره. مثل مسلمانی که تو چین و افریقاست. گفت جزئیاتشو چک می‌کنم می‌گم. شاید کوتاهی نکرده باشی. روز بعدش رفتم ببینم نتیجه چی شد. قاصرم یا مقصر؟ گفت درسته قصور از خودت بوده ولی جایی ندیدم راجع به باطل شدن اتصال نماز حکم داده باشن و بگن از اول بخون. گفت از چندتا عالِم تو قم می‌پرسم خبر می‌دم. بعد خندید گفت عجب مسائلی مطرح می‌کنید شما.

پانزده.

یه بارم دورهٔ ارشد، از امام جماعت سجدهٔ سهو رو پرسیدم و فهمیدم تا اون موقع اشتباه انجام می‌دادم. این سجده برای وقتاییه که تو نمازت یه کاری رو اشتباه انجام بدی یا یه چیزی رو اشتباه بگی. حالا فکر کن من خود اینم اشتباه انجام می‌دادم :| 

شانزده.

با این شعار که یه ترک از درِ این اتاق وارد شده و دوتا قراره خارج بشه دارم به هم‌اتاقیم ترکی یاد می‌دم و چقدر هم با علاقه و انگیزه داره یاد می‌گیره. ترکی یاد دادن به کسی که زبان‌شناسی خونده راحت‌تر از یاد دادن به کسیه که زبان‌شناسی نخونده. کسی که زبان‌شناسی خونده هم بهتره از کسی که نخونده می‌تونه یاد بده. و از اونجایی که تخصص دوستم آواشناسیه، قواعد آواییشم راحت و سریع متوجه میشه و خطاش خیلی کمه. جالبه چیزایی که یاد می‌گیره رو می‌بره برای استادامون منتقل می‌کنه و استادامون هر سری بهش می‌گن چه معلم خوبی داری و چه پیشرفت سریعی. منم هر موقع می‌بینمشون تعریف شاگردمو می‌کنم و می‌گم بسیار مستعد و باهوشه. فی‌الواقع برای هم نوشابه باز می‌کنیم هی :))

هفده.

چند روز پیش یکی از هم‌کلاسیای اسبقم پیام داده بود که دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم، فرصت بیشتر آشنا شدن رو بهم می‌دی؟ حالا درسته که نظرم در مجموع به هر نوع آشنایی‌ای منفیه و حوصله و انرژیشو ندارم و دیره و الان چه وقت آشناییه، ولی علی‌الحساب بابت اون ویرگول بعد از بشم و نیم‌فاصله بین می و دی، سه امتیاز مثبت دادم. هر چند که چهار امتیاز منفی هم بابت به اسم کوچیک صدا کردنم لحاظ کردم و برایند نظرم در مجموع منفیه. ولی برید نیم‌فاصله و اصول نگارش و ویرایش یاد بگیرید عزیزان. مخ امثال منو با رعایت هر چه بیشتر این چیزا می‌تونید بزنید فقط.

هجده. 

از وقتی فهمیدم استادراهنمام به هکسره اعتقاد داره و غلط نمی‌دونه غمگینم. مثلاً می‌گه می‌تونیم لباس من رو لباسه من، کیف من رو کیفه من بنویسیم؛ چون اون کسره باید نمود زبانی داشته باشه. بعد جالبه من «می‌باشد» رو غلط نمی‌دونم (چون در متون کهن هم می‌باشد داریم و باشیدن مصدرشه) ولی این استادم می‌باشدو غلط می‌دونه. سر این چیزا آبمون تو یه جوب نمی‌ره و فعلاً به عقیدۀ هم احترام می‌ذاریم تا ببینیم چی میشه.

نوزده.

یه جایی تو ماشین (اتوبوس دانشگاه) منتظر بقیه بودیم. مسئول جمع کردنِ بچه‌ها فقط اسماشونو داشت و به چهره نمی‌شناخت. یکی به اسم فاطمه دیر کرده بود و منتظر اون بودیم. دیگه داشتیم حرکت می‌کردیم که یکی پرید تو اتوبوس. پرسیدیم فاطمه‌ای؟ گفت آره و حرکت کردیم. وسط راه گفت من اسم ننوشته بودم و اگه میشه الان اسممو بنویسید. مسئول مربوطه گفت اشکالی نداره و نوشت. بعد یهو یاد اون فاطمه‌ای که اسم نوشته بود و جا موند افتادیم. قسمتش نبود دیگه.

۰۲/۰۲/۲۹
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

استاد شماره 17

ف. هم‌اتاقی

ن1 هم‌کلاسی دکتری

نظرات (۱۴)

خوب کیس مناسب ازدواج تون پیدا کردن کجاش نکران گنندست؟ اینطوری مرادتون هم پیدا میکنید .

اینکه به مرتب و تمیز کرن خوابگاه اهمییت دادن خیلی خوبه چیزی که تو خوابگاهها اهمییت داده نمیشه .

این همکلاسی آقا بود یا خانوم؟

یعنی میخواید مجددا قضاشون را بخونید؟

نوشابه باز میکنید اصطلاحه درسته؟

پاسخ:
مراد یعنی آنچه خودت اراده کنی و بخوای. به هر چی که مناسبه مراد نمی‌گن که :|
البته خوابگاه مقطع دکترا خیلی با کارشناسی و ارشد فرق داره. اینجا خودش مرتب و تمیز و نوسازه.
کدوم هم‌کلاسی؟
بله خوندم چندتاشو
بله اصطلاحه. ینی تعریف و تمجدید اغراق‌آمیز.

همون همکلاسی که می خواستن اشنا بشن باهاتون .

آها شما میخواید مرادتونو خودتون پیدا کنید .

 

چه گل خوشگلی .نمیدونم حقیقت داره یا نه ولی دیدم تو کلیپهایی که اینجور گلهارو میکارن تا از بین نره .

پاسخ:
قبلاً اینجا یه خواننده‌ای داشت که سؤالات واضح و بی‌مورد مطرح می‌کرد. چند بار تذکر دادم و رفت. به‌طرز عجیبی منو یاد اون بنده خدا می‌ندازید. حتی حس می‌کنم خودشین، با اسم جدید.

من خشکش کردم زدم روی دیوار

جشنواره حرکت چجور جشنواره ایه؟ درمورد چیه؟

خوب خودتون یه نفرو پیداکنید جاتون بره .

پاسخ:
گوگل کنید.

نمیشه :|
۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۱۵ سها (اسم مستعار)

این "یه جایی" هایی که میگی به نظر جای مذهبی و امثال اون میاد...

از تصور محیط خوابگاه و اتوبوس گرفتن های دانشجویی اینطور حدس میزنم :) 

البته غیر از اون هم میشه باشه، مثلا نمایشگاه کتاب :)) 

 

پاسخ:
آره داشتیم می‌رفتیم مصلی برای نماز عید فطر، دیدم بعضیا حساسن و ناراحت می‌شن نگفتم کجا :))

عذرمیخوام ازاینکه با سوالم باعث رنجش خاطر شما شدم قصد جسارت نداشتم پوزش

پاسخ:
رنجیده نمی‌شم، ولی بدیهیات رو نپرسید. خوب نیست.

فقط بند هفده:))

حرف زدن با غیر انسان رو منم دارم فراوون؛ تازه عیبی هم نداره چون مطمینم شعورشون از خیلی انسانها بیشتر نباشه کمتر نیست:)

جبران خلیل جبران به سیبی که میخوره میگه تو در من جوانه خواهی زد و....

و تولدت هم مبارک؛ یه سر هم برو تبریز ان‌شاءالله که خیر باشه🌿🌾

منم از این دست نگران شدنها داشتم اما الان میدونم زیاااادی موضوع رو جدی(سخت) گرفته بودم...

پاسخ:
ممنونم عزیزم
اتفاقاً منم نسبت به غذاها همین دید رو دارم. و متأسفم که میرزاقاسمی نتونست جوانه بزنه :))

 در مورد هشت هم که بیش از پیش قصه پر غصه ی این چند ماه اخیر من شده به عنوان یه مدیر ،چه راه حلی به ذهنتون میرسه؟

من البته تو حوزه ی خودم دارم میبینم مدیری که خودش می‌ره و بعد به کارمندانش میگه بیاید و صرفا نمیگه برید، اونا این دوندگی مدیر رو ببینن، میان مگر این که دیگه زیادی تنبل یا مغرض و مریض باشن....

 

پاسخ:
اونایی که حقوق ثابت دارن، وقتی می‌بینن چه تلاش بکنن چه نکنن نتیجه ثابته، تلاش بیشتری نشون نمی‌دن. 

درسته...

من ماه اول میخواستم تو پرداخت اضافه کار و پاداش و اینا بینشون تفاوت بذارم اما اینقدر این جو کارمندی غلبه داره که این تصمیم میتونست برای من مدیر به مثابه اولین اشتباه آخرین اشتباه باشه....

ربطی هم به شجاعت و قاطعیت نداره، مصلحت نخوابیدن و منفی نشدن عملکرد بخشی که الان کارکردش مثلا ده بیسته باعث شد کوتاه بیام و البته بگردم دنبال راه حل و نیروی جایگزین و....که اونم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه اگه بگم...

پاسخ:
به‌نظرم اگه فایدهٔ کارشونو بدونن و ببینن، انگیزه‌شون بیشتر میشه که بیشتر کار کنن که بیشتر مفید باشن و خودشون سود بیشتری ببرن. البته بستگی به کارش داره.

از ازدواج سنتی خوشم نمیاد مخصوصا تو شهرها کوچیک شهرستان ها سریع عقد می‌کنند

فقط زنگ می‌زنند یا برا سرگرمی و هزار تا دختر هم می‌بینند. بعدم اول مادر پسره باید ببینه با خواهر و انگار دختره کالا هس آدم والا همش استرس میگیره .تازه من یچیزی هم شنیدم هنگ کردم مادر پسره میگفت من اول باید دخترو ببینم بدون لباس 🙄😐کلا اینا که فقط دنبال دختر می‌گردن حالا هرکی باشه خوشم نمیاد .ولی در کل اون پروسه آشنایی و اینا استرس اوره .اعصاب پولادین میخواد با مرد جماعت سروکله زدن .من که دیگه به این تنهایی عادت کردم یجورایی. 🥺

پاسخ:
من از سنتیا فقط بستنیشو دوست دارم :)) بستنی سنتی زعفرانی :دی
ازدواج سنتی خیلی بده. خیلی. ولی کلاً ازدواج خوبه. دوست داشتن و دوست داشته شدن خوبه. همراه داشتن خوبه. اگه همراهتو درست انتخاب کنی از تنهایی خیلی بهتره. 

آره امیر خالی حرامه. شایدم مکروهه. امیر خالی ضربه به جمهوری اسلامی خدا و و دینه. امیر ممکنه در تقابل با... باشه. فقط اونها میرند. امیر خالی از شیعه تبعیت نمی کنه. حتما باید یه پسوندی داشته باشه. تو این مملکت حتی انتخاب اسم هم باید با اجازه و سلیقه حکومت باشه

پاسخ:
تا سه‌شنبه صبر کنید دلیلشو می‌فهمیم.
۲۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۵۴ هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

سیزده. اتفاقاً منم این قضیه‌ی ممنوعیت امیر رو از یه نفر که اسمش امیرِ خالی بود شنیدم و می‌گفت انگار چند سال بعد تولدش این قانونو گذاشتن (امیر مذکور خودش دهه هفتادیه، پس اگه درست باشه این قانون چندان عمر زیادی هم نداره :/ ).

ولی راستش من نرفتم سراغ صحتش چون از بچگی دلم می‌خواست اسم پسرم رو امیر خالی بذارم و نمی‌تونستم با این موضوع مواجه شم که تنها برنامه‌ی بلندمدت زندگی‌م نابود می‌شه :"

 

چهارده. من یادمه بچگی‌هام و اوایل تکلیف، مثلاً حواسم نبود و موقع نماز تسبیحات اربعه رو به‌جای سه‌ بار، چهار بار می‌خوندم، بعد که متوجه می‌شدم با خودم می‌گفتم خب چیز بدی که نخوندم. یه بار بیشتر، بهتر. اصلاً کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه. بعد به نمازم ادامه می‌دادم. یا مثلاً حواسم نبود رکعت سوم به‌جای تسبیحات، حمد و سوره می‌خوندم. وقتی متوجه می‌شدم می‌گفتم خب حمدو که می‌شه به‌جای تسبیحات خوند، توحیدم که سوره‌ی قرآنه دیگه. ثوابم داره. خلاصه شانس آوردم که بعد یه مدت از گمراهی دراومدم :))

پاسخ:
گفتن سه‌شنبه خبر می‌دن قضیهٔ امیرو

من دوست دارم وقتی یه کاری انجام می‌دم درست انجامش بدم. اینه که حساسم وگرنه وسواس ندارم.

آره تشکیل خانواده و اینکه خانواده خودتو داشته باشی و دوس داشتن و همراه تو زندگی خیلی خوبه .اما آدمش باید باشه که نیس 🥲آدم به معنای واقعی .وقتی کنارت قدم میزنه چشمش جز تو کسی رو نخواد و نبینه .ولی اشتباه منو نکن من آنقدر سنتی بدم میومد ندیده و پشت تلفن رد میکردم اما الان میگم کاش  فرصت آشنایی میدادم چون سریع که قرار نیس عقد کنیم .من الان ۳۶ سالمه هرچند چهرم بی‌بی فیسه اما سن بالا بره سخته .ایشالله خوشبخت بشی و مردی که لایقته بیاد تو زندگیت .از ما که گذشت ولی خواهرانه میگم اشتباه منو نکنی 🥲

پاسخ:
ممنونم
همچنین برای تو عزیزم.

سلام خانوم دکتر،

هیچی دیگه معتادم به نوشته‌هاتون و قصد ترک ندارم. عکس‌هاتونم زیباست.

در پناه حق

پاسخ:
سلام
امیدوارم مطالب مفید باشن براتون

سلام خانوم دکتر، 

مطالبتون رو خیلی دوست دارم و از شما خیلی چیزها یادگرفتم، مثلا اینکه حق‌گرا هستید و متانتتون تو خیلی از موقعیت‌ها، باعث شده راجع به رفتارهای خودم بازبینی کنم. پست جدیدتون جای نظر نداشت اومدم اینجا براتون بنویسم که خیلی دلم براتون سوخت. دلتنگی حس سختی هست، خیلی سخت. شما انسان قوی ای هستید و از خدا می‌خوام دلتنگی رو براتون آسون کنه. 

به امید روزهای شاد براتون

در پناه حق. 

پاسخ:
سلام
ممنونم لطف دارید.