۱۸۹۴- کتابخانه (۲)
یه جایی کار داشتم. کارمندی که پشت میز نشسته بود با تلفن صحبت میکرد. میگفت «گفتم یه زنگ بزنم حالتو بپرسم ببینم خودت چطوری مامانت چطوره. آره منم رفتم دکترِ فلان، سه روز استعلاجی داد، اون هفته نیومدم، شمالم نرفتم. فلان دارو رو داد...». اگه نمیگفت گفتم یه زنگ بزنم... بنا رو میذاشتم روی این که پشت خطیه زنگ زده. ولی خب خودش داشت میگفت که من زنگ زدم. با تلفن دانشگاه زنگ زده بود احوالپرسی کنه. بعد همینا اعتراض میکنن که چرا بیتالمالو فلان میکنن. مهم هم نبود یه عده هم پشت خطن و کار مهم دارن. اعتنایی هم به حضور من نمیکرد. از اون جالبتر همکارش بود که تلفنش زنگ میخورد ولی جواب نمیداد. کاش میتونستم اخراجشون کنم :))
نسبت به کتابخونه حس خوبی دارم. حس مفید بودن و لذت. وسط کارای خودم، به بقیه سر میزنم و یا یه چیزی یادشون میدم یا اگه مشکلی داشته باشن حلشون میکنم. امروز فهمیدم اینترنت دوتاشون وصل نمیشه و فقط میتونن از شبکۀ داخلی استفاده کنن. گفتم مشکل از تنظیم تاریخ و ساعتاست. درستش کردم و وصل شد. یکیشون که مسنتره وقتی یه چیزی یادش میدم دفترشو درمیاره و یادداشتبرداری میکنه. امروز اتفاقی متوجه شدم همهشون حتی استادمون هم نیمفاصله رو با کنترل و - میگیرن. گفتم هر کلیدی جز کنترل و شیفت و ۲ برای نیمفاصله، کاذب و غیراستاندارده. براشون توضیح دادم فرق نیمفاصلۀ کاذب و استانداردو. یکیشون سریع به مسئول شیوهنامهها زنگ زد گفت تو شیوهنامۀ نگارش پایاننامههای دانشگاه این نکته رو هم اضافه کنید که دانشجوها از نیمفاصلۀ استاندارد استفاده کنن. با اینکه کاری که میکنم ربطی به مهندسی نداره ولی مهندس صدام میکنن. گوهر گرانبها هم میگن بهم. امروز یکیشون میگفت فن لپتاپم سوخته، میتونی درستش کنی؟ یه بارم یکیشون یهو اومد محکم بغلم کرد از شدت ذوق حاصل از راه افتادن کارا.
یکیشون که بهنظرم بهلحاظ سنی از همه کوچیکتره بهمناسبت عید فطر شیرینی آورده بود امروز. البته خودشم واقف بود به تأخیر. شیرینی رو داده بود یکی از خدماتیا بگیره. نزدیک من که آورد من برای یه کاری رفتم یه سمت دیگه. اونور که اومد من برگشتم سر جای خودم. نتیجه اینکه دیگه برای من نگرفت. بعد یهو همکار مسن گفت ای وای برای تو شیرینی نگرفت؟ گفتم حالا مهم نیست. گفت نه الان میگم برگرده. به رئیس گفت، رئیس به یکی دیگه گفت و خلاصه اینا همهشون در تکاپوی شیرینی برای من بودن.
اینم از طرف همون همکار مسنتره که هر چی یادش میدی یادداشت میکنه.
بعدازظهر رفتم منفی یک یه سر به پایاننامههای زبانشناسی بزنم. این یکی بهنظرم جالب بود.
هر کی وارد اونجا بشه باید اسمشو تو یه دفتری بنویسه. بار اول که رفتم دیدم چهل صفحه اسمه فقط. بدون تاریخ و ساعت. من تاریخ و ساعت و رشته و مقطع هم نوشتم. امروز که رفتم دیدم نفرات بعدی هم همین کارو کردن. بدعت اینجوریه عزیزان.
بچهها میگن امروز صبح تهران زلزله اومده. من که تو کتابخونه چیزی حس نکردم. تو سایت زلزلهنگاری هم چیزی ثبت نشده بود.
دمت گرم.
به نظرم رفتار درست و کار خیر و از این قبیل چیزها رو باید خیلی بیشتر و بیشتر گفت تا همه بدونن که دنیا هنوز قشنگیاش رو داره و هم اینکه یاد بگیرن تا تکرار کنن.