پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

عید تا عید ۲ (رمز: ب*****) اینوریدر

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۴ ب.ظ

بابا داره روی گوشی جدیدش برنامه نصب می‌کنه. می‌گم شیریتتو باز کن یه چندتاشو من بفرستم، هر چیو که نداشتم دانلود کن. لیست برنامه‌هامو بالا پایین می‌کنم ببینم چیا به دردش می‌خوره. می‌گه بده خودم انتخاب کنم. گوشیمو می‌گیره و از لابه‌لای انبوهی از نقشه‌ها و کتاب‌ها و دیکشنری‌ها و ماشین‌حساب‌ها، چهار تا اپلیکشین به‌دردِخودش‌بخور پیدا می‌کنه. بعد چشمش می‌افته به اپ اینوریدر. می‌گه عه! یادش به‌خیر. هنوزم کسی وبلاگ می‌نویسه؟ بابا بعد از به فنا رفتن بلاگفا، وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندن رو ترک کرد و فکر می‌کنه منم همین کارو کردم. فصل شباهنگ رو نخونده و خبر نداره که دخترش کلنگ فصل چهارمشم کوبیده زمین. می‌گم نه دیگه؛ بلاگستان شور و حال سابق رو نداره. به فکر فرومی‌رم. سابقۀ آشنایی من با فیدلی و اینوریدر برمی‌گرده به ده دوازده سال پیش؛ به زمانی که با وبلاگ و وبلاگ‌نویسی آشنا شدم. هر وبلاگی که وبلاگم رو دنبال می‌کرد، هر بلاگری که حداقل یک بار برای پست‌هام کامنت می‌ذاشت، هر وبلاگی که به پست‌های من ارجاع یا منو تو پیوندهاش داشت و هر وبلاگ جدیدی که ازش خوشم میومد، آدرسش رو وارد این فیدخوان‌ها می‌کردم تا هر موقع پست جدیدی منتشر کردند مطلع بشم و مجموعه‌ای از وبلاگ‌هایی که باهم در ارتباطیم رو یک جا داشته باشم. تا همین چهار سال پیش تعدادشون به صدتا هم نمی‌رسید و اکثر قریب به اتفاقشون از «بلاگفا» بودند. امروز به حول و قوۀ الهی و به برکت انقلاب :| این تعداد رسیده به نهصدتا و اغلب «بیان». نهصدتایی که سیصدتاش حذف و صدتاش تعطیل و به حال خود رها شده.

چند وقت پیش وقتی با امکان طبقه‌بندی و فولدر کردن فیدها آشنا شدم، این مجموعه رو به چند دسته تقسیم کردم. اگر اینوریدرمو باز می‌کردم و می‌دیدم صدها پست نخونده دارم، رندوم یا به‌ترتیب حروف الفبا نمی‌خوندمشون. اولویتی برای وبلاگ‌ها قائل بودم. وبلاگ دوستان حقیقی و برخی مجازی‌ها حسابشون جدا بود. این‌ها وقتی پست جدید می‌ذاشتن، مهم نبود کِی باشه و کجا باشم. آب دستم بود می‌ذاشتم زمین و با ذوق و ولع می‌خوندمشون. مجازی‌های صمیمی و وبلاگ‌های مفید در اولویت دوم بودند. تعریف هر کس از صمیمی و مفید متفاوته. این صمیمی‌ها برای من همون‌هایی بودند که وقتی سرما می‌خوردند کامنت می‌ذاشتم شلغم و لیمو بخورند و وقتی می‌گفتند بی‌اعصابیمو بذارید به حساب دندون‌درد، می‌گفتم میخک بذارند رو دندونشون و وقتی می‌رفتند سفر، کامنت می‌ذاشتم که می‌شه وقتی رسیدی خبر بدی؟ همون‌هایی که وقتی پست می‌ذاشتن امتحان دارم، پیام می‌دادم امیدوارم امتحانتو عالی بدی و عصر می‌پرسیدم شیری یا روباه؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند مأموریت، تا برگردند و پست جدید بذارند، هر روز می‌رفتم وبلاگشون و کامنت‌های جدیدی که تأیید کردند یا جواب دادند رو می‌شمردم ببینیم برگشتن؟ به وبلاگشون سرزدن؟ زنده‌ان؟ همون‌هایی که وقتی می‌رفتند زیارت، التماس دعا می‌گفتم، برای تولدشون پست اختصاصی می‌نوشتم و قبولی کنکورشونو، عروسی‌شونو، بچه‌دار شدنشونو تبریک می‌گفتم و برای عزیزشون فاتحه می‌خوندم و خودمو تو غم‌هاشون شریک می‌دونستم. همون‌هایی که هزاروبیست‌وهشت تا عکس جغد و هر چی که منو یادشون انداخته ازشون یادگاری دارم. اولویت سومم هم اون‌هایی بودند که به‌ندرت کامنت می‌ذاشتن و به‌ندرت کامنت می‌ذاشتم و تعامل و شناخت زیادی از هم نداشتیم. گاهی هر از گاهی دورادور در ارتباط بودیم. وبلاگ این‌ها رو سرسری می‌خوندم. و اولویت آخرم، وبلاگ‌هایی بودند که اسمشون تو لیست دنبال‌کننده‌هام بود، اما مطمئن نبودم حتی یک پست هم از من خونده باشن. دنبال می‌کردند که دنبال بشن. من وبلاگ این‌ها رو هم توی اینوریدرم داشتم و البته که پست‌هاشونو نخونده رد می‌کردم.

وبلاگ‌هایی که حسابشون جدا بود و حق آب و گل توی وبلاگ هم داشتیم، تعطیلن و طبیعیه که یه وبلاگ بعد از مدتی تعطیل بشه و میشه با این موضوع کنار اومد و پذیرفت. اون دویست سیصد تا وبلاگی که تو فولدر مجازی‌های صمیمی بودند، همون‌هایی که خودمونو در غم و شادی هم شریک می‌دونستیم، همون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم هم تعدادیشون تعطیله و خبر بد اینکه دیگه از تعطیلی و حذف وبلاگ‌ها ناراحت نمی‌شم و عادی شده برام. با کسانی که وبلاگشونو تعطیل کردن و رفتن کاری ندارم. روحشون شاد. با اون‌هایی که کرورکرور عکس برام می‌فرستادن که فلان جا فلان چیزو دیدیم و یاد تو افتادیم و تعطیل هم نیستند و همچنان دارند می‌نویسند و ستارۀ وبلاگشون روشنه، اما دیگه یاد من نمی‌افتند هم کاری ندارم. با اون گروهی که دنبال می‌کردن که دنبال بشن هم از همون اول کاری نداشتم. خب با این اوصاف، با کی کار داشته باشم؟ من واقعاً نمی‌دونم کیا هنوز اینجا رو می‌خونن. ینی من حتی پنج نفر از خوانندگان وبلاگم هم نمی‌تونم به ضرس قاطع نام ببرم.

دیشب. مامان صدام می‌کنه که بیا برات یه چیزی بخونم. لپ‌تاپ داداشم جلوشه. همون‌جا دم در اتاقش وایمیستم که بخون. قبلش می‌پرسم طولانی که نیست؟ دارم می‌رم بخوابما. می‌گه نه زیاد. گوش کن: «بدینوسیله به اطلاع دوستان و آشنایان می‌رساند بابای اینجانب پس از هفته‌ها جست‌وجو و تلاش بی‌وقفه موفق به کشفِ...». لبخند می‌زنم و می‌گم «کشف بازی خیلی خیلی خیلی جالبِ لطفعلی‌خان؟». می‌گه اینجاشو گوش کن حالا: «اینجانب که زودتر از ساعت ده و یازده بیدار نمی‌شوم و تا نصف‌شب بیدارم ساعت هفت چنان سرحال بیدار شدم که حتی برای خودم هم باورکردنی نبود». می‌رم می‌شینم کنارش و می‌گم «پست خودمه که این. تابستون ۸۷. زودتر از ده و یازده بیدار نمی‌شدم من؟!!! کامنتاشم بیار ببینیم کیا نظر دادن». شروع می‌کنه به خوندن: «ها سلام، موفقیتتو تبریک وگویم». با تعجب می‌پرسه «وگویم»؟ «ما منتظر پیروزی تو برای کشتن آغامحمدخان بیدیم». «بیدیم؟ بیدیم ینی چی؟» می‌خندم و می‌گم شب‌های برره یادت نیست؟ به زبان برره‌ایه. چند تا پست و چند تا کامنت دیگه هم می‌خونیم و شب‌به‌خیر می‌گم و می‌رم که بخوابم. یه چند دقیقه بعد برمی‌گردم و می‌پرسم حالا انگیزه‌ت چی بود از این حرکت، نصف شبی؟ می‌گه هیچی؛ همین‌جوری.

۹۸/۰۵/۲۱
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

امید

بابا

مامان