۱۲۶۶- ساغرم شکست ای ساقی
امروز صبح، لیوانی که از دوران مدرسه داشتمش و هفت سال تو خوابگاه و بعد هم تا امروز تو خونه ازش استفاده میکردم و باهاش آب، آبمیوه، دوغ، شیر، شیرموز، چای، نسکافه و سایر نوشیدنیهای مجاز رو میخوردم موقع شستن از دستم سر خورد تو سینک افتاد و شکست. لیوان خاصی نبود. از این لیوانهای شیشهای معمولی که تو اغلب عکسهای خوابگاهیم حضور داشت. لیوانهای دیگری هم داشتم، اما این لیوانِ همیشگی و دمدستیم بود. لیوانی که همیشه باهام بود. تو بیشتر عکسهام بود و بیشتر با این چیز میز میخوردم. خاطره داشتم باهاش؟ آره خب، من با همه چی خاطره دارم. ولی آنچه که برام عجیب بود این بود که موقع شستن و قبل از شکستن، مدام افتادن و شکستنش از ذهنم میگذشت. سعی میکردم بیشتر مراقب باشم، حواسم کاملاً جمع بود ولی مثل فیلما هی صحنهٔ شکستن و لیوان شکسته تو ذهنم تکرار میشد. بالاخره وقتی میخواستم شیر آبو ببندم و لیوانو بذارم کنار از دستم سر خورد و افتاد تو سینک و سه تیکه شد. حس عجیبی بود. انگار به دلم افتاده بود میشکنه.
+ بابا سه سالی میشه که وبلاگمو نمیخونه و در جریان حال و هوای پستهام نیست، ولی تا دید با غصه دارم به تیکههای لیوان نگاه میکنم گفت الان میره خاطراتی که با لیوانش داشته رو مرور میکنه و یکییکی میشینه همه رو مینویسه. گفتم شما واقعاً چی فکر میکنین در مورد وبلاگ من؟ من اونجا مطالب مهم و مفید و فاخر به جامعه عرضه میکنم.
+ آخرین بار باهاش یه لیوان شیر خوردم دیروز عصر.
+ مامان اما خوشحال بود. وی معتقد است شکستن ظرف رفع بلاست و اتفاقیست بسی میمون و مبارک.