پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1190- مشروحِ بند 41، 42، و 43 پستِ 1177

يكشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

رفته بودم از منشی‌ش وقت بگیرم برای پایان‌نامه‌ام. قبلاً تلفنی به معاون آموزشمون سپرده بودم که به مسئول آموزشمون بسپره که با منشیه صحبت کنه و بهم خبر بده که کی برم پیشش. ولی خبری نشده بود و منم خودم رفتم که وقت بگیرم. منشیه شناخت منو. گفت یه دیقه بشین برم بپرسم ببینم اگه الان سرش خلوته، بری صحبت کنی باهاش. داشت ناهار می‌خورد. منتظر موندم ناهارش تموم بشه. تموم که شد، منشیه منو برد پیشش. اتاقش از این قفلای برقی داشت که از تو یه دکمه‌ای چیزی می‌زدی و باز می‌شد. بزرگ بود و دلباز. حس بویایی‌م خوب نیست. هر چی بو کشیدم نفهمیدم چی بود ناهارش. لابد ساندویچی، لقمه‌ای چیزی بوده که ظرف نداشته. آخه ظرف ناهارشو ندیدم. ظرف غذای استاد شماره‌ی یازدهو زیاد دیدم ولی. بنده خدا هر موقع ناهار می‌خورد می‌رفتم سر وقتش. هر بار سعی می‌کردم یه وقتی برم که قاشق به دست نبینمشا؛ ولی نمی‌شد. انگار اونم هر بار وقت ناهارشو تغییر می‌داد و عدل، موقعی غذا می‌خورد که من می‌رفتم سوالی، اشکالی، چیزی بپرسم. در اتاقشم قفل نمی‌کرد. هر موقع می‌رفتم یا خودش درو باز می‌کرد برام یا بفرمایی می‌گفت که برم تو. بچه‌ها می‌گفتن بوی سیگار میده اتاقش. تو که می‌رفتم ریه‌هامو با تمام قوا پر می‌کردم ببینم راست میگن؟ ولی هر چی بو می‌کشیدم چیزی متوجه نمی‌شدم. ضعیفه لامصب. بویایی‌مو میگم. ولی خب وقتی یکیو دوست داری، بوی سیگارشم دوست داری. به اندازه‌ی همه‌ی غذاهایی که سرد شد تا جواب سوالای منو بده بهش مدیونم و دوستش دارم. این دو تا رو بیشتر از بقیه‌ی استادام دوست دارم و البته بیشتر از بقیه ازشون می‌ترسم. یازدهمی رو بیشتر. از یازدهمی بیشتر. 

برامون چایی آوردن. قبلاً کلی تمرین کرده بودم که چی بگم و چه جوری بگم و چرت و پرت نگم. ولی تو که رفتم استرس گرفتم و همه چی یادم رفت. فقط سعی می‌کردم یادم نره چرا اونجام. وقتایی که میرم پیش استادام حس می‌کنم دارم وقت باارزششونو تلف می‌کنم. بی‌مقدمه رفتم سر اصل مطلب. هر چند، ترجیح می‌دادم انقدر فرصت داشتم که یکی دو ساعتی مقدمه‌چینی می‌کردم برای حرفام. من یا حرف نمی‌زنم، یا برم روی منبر، باید با چک و لگد بیارنم پایین. هنوز حرفام تموم نشده بود که گفت چایی‌تو بخور سرد نشه بابا. چقدر این بابا گفتنشو دوست دارم. قندو کشید سمت من که بردارم. نخواستم بحثمون سر یه حبه قند به حاشیه کشیده بشه. وگرنه من چاییمو بدون قند می‌خورم. «شما اهل کجا بودی؟» قنده رو گذاشتم تو دهنم و «تبریز». سعی کردم ناراحت نشم که یادش نیست من اهل کجام. کلی مشغله داره. همین که یادشه من دانشجوشم خیلیه. خیلیه؟ چرا من انقدر کم‌توقعم؟ ولی استاد شماره‌ی یازده یادش بود همیشه. اون مگه مشغله نداره؟ تازه منتظرم نمی‌ذاشت که ناهارشو بخوره. این من بودم که غذاهاشو از دهن می‌نداختم همیشه. «ترکی هم بلدی؟» گفتم «زبان مادریمه! چرا بلد نباشم. اتفاقاً فارسی رو تا شش سالگیم بلد نبودم. مدرسه که رفتم کم‌کم یاد گرفتم.» استکان چایشو گذاشت روی میز و: «فارسی رو خوب صحبت می‌کنی. میشه اینا رو برام بنویسی؟» تموم نکرده بودم چایمو هنوز. «چیو بنویسم؟» پیام اومد. برگشت سمت گوشی‌ش. اسمس بود یا تلگرام، نفهمیدم. من ولی گوشی‌مو گذاشته بودم دفتر منشی‌ش. هم شارژ بشه، هم کسی زنگ نزنه و پیام نده و مزاحممون نشه. «هر چی خاطره داری از حرف زدن‌های بچگیت و از فارسی یاد گرفتن و فارسی نوشتنت. بنویس بیار برام. اینکه چجوری یاد گرفتی و چیا رو اول یاد گرفتی. می‌تونی بنویسی؟ برای یه طرح و تحقیق می‌خوایم. داریم داده جمع می‌کنیم.» خواستم بگه آره!!! من دفترهای انشا و جمله‌سازی‌مو نگه‌داشتم. همه رو. از اول اول ابتدائی. کلی خاطره از فارسی یاد گرفتنم دارم. مدت‌های مدیدی با املا و معنیِ «می‌شد» و «می‌شود» درگیر بودم. مثل خورشید که واوش رو اُ می‌خونیم، همیشه برام سوال بود که واوِ می‌شود رو اُ نمی‌خونیم چرا و اگه بخونیم چه فرقی با میشد می‌تونه داشته باشه. با پختن و پزیدن هم درگیر بودم. حتی با بالِ ترکی که میشه عسل و بالِ فارسی که بال پرنده است. با داغ و باغ، با ان الانسان لفی خسر که تازه حفظش کرده بودم و با پسر همسایه که اسمش خسرو بود. با خودش نه ها! با اسمش. اینا هم‌معنی بودن ینی؟ خسر و خسرو؟ چهار تا کتاب صد و چند صفحه‌ای برای دیکته‌ی شب داشتم. کلی کلمه که معنی‌شونو بلد نبودم. جایزه‌ی اولین روزه‌م لغت‌نامه‌ی عمید بود. بابا سر سفره‌ی سحری بهم داد. اون کتابی که در مورد محاصره‌ی اقتصادی در صدر اسلام بود و از کتابخونه‌ی بابا برداشته بودم، اونو چند صد بار خوندم و هر بار هیچی نفهمیدم. چرا می‌خوندم؟ نمی‌دونم. دوست داشتم چیزای سخت سخت بخونم. کتابای قانون و حقوق بابا رو هم می‌خوندم. چند سال درگیرِ معنی حضانت بودم. جابربن‌حیان رو جابر، بِن، حِیان، حجرالاسود رو حَجَر، آلاسود، الف لام التماس رو فکر می‌کردم الف لام معرفه است و اتماس می‌خوندم و دیگه، دیگه همینا یادمه. یه بارم چهل تا حدیث بهمون دادن حفظ کنیم سر صف بگیم از حفظ چندتاشو. من اون موقع هنوز خوندن بلد نبودم زیاد. برام می‌خوندن که حفظشون کنم. چون معنی حدیثا رو نمی‌فهمیدم حفظ نمی‌شدم. رفتم سر صف گفتم حسود هرگز نیاسود. بعد دیگه بقیه‌ی حدیثا یادم نیومد. تازه معنی نیاسودم بلد نبودم. همینجوری حفظ کرده بودم. خواستم بگم کلی کتاب قصه خوندم وقتی بچه بودم. خوندم و نفهمیدم و خوندم و نفهمیدم و انقدر نفهمیدم که بالاخره فهمیدم زبان شما رو. از اون به بعد تو مدرسه نه با دوستام نه با معلما ترکی حرف نزدم دیگه. انقدر فارسیم خوب شد که روز مصاحبه شما هم نفهمیدی ترکم. اینا رو نگفتم. ولی گفتم وقتی با مامان بزرگم اینا رفته بودیم مشهد با اون دختر مشهدیه دعوام شده بود سر اینکه هر چی میگم نمی‌فهمه و هر چی میگه نمی‌فهمم. بعد گریه کرده بودم و سال بعدش که رفته بودم مدرسه و سال بعدترش که دوباره رفته بودیم مشهد، یاد گرفته بودم زبان شما رو. انقدری که با مامان بزرگم که فارسی بلد نبود رفتیم بازار و یه کیلو خیار خریدیم. پنجاه یا صد تومن بود کیلویی.


۹۶/۱۱/۰۸
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

آهنگر دادگر

استاد شماره 11

نظرات (۲۹)

۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۶ الهام شمسی
این تحقیقی که بهت گفتن، رو دوست دارم :)
و منم این بابا گفتنشونو دوست دارم، یعنی تصور می‌کنم که استادی مثل ایشون به لحاظ سن و تجربه و اینا، ته حرفاش بهم بگه بابا، می‌بینم خوشاینده. :)
پاسخ:
وقتایی که سر کلاس ادبیات می‌گفت کی می‌خونه متن درسو؟ هر کی دستشو بلند می‌کرد می‌گفت بخون بابا

کاش یه چند نفر دیگه هم پیدا کنم که فارسی رو بعدا یاد گرفتن
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۷ یا فاطمة الزهراء
استادای این ترم ما فقط ریاضی و جانوری مون وقت میذارن برای بچه ها

ولــــــــی سه چهارتا هستن خیلی تعریف میکنن :) 

+ چه استاد خوبیه استاد یازده که معطل نمیکنه دانشجو رو
پاسخ:
اصولا استاد باید وقت بذاره برای دانشجوش. انقدر تحویلمون نگرفتن که ندید بدید شدیم و تا جواب سلاممونو میدن ذوق می‌کنیم
+ خدا همه‌شونو حفظ کنه
عجب 
چه پایان نامه ی جالبی😃

مهربان استادی است پس، با درس فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی سال اول دبیرستان باهاش آشنا شدم.

پاسخ:
موضوع پایان‌نامه‌م نیستاااااا
این موضوع، مربوط به طرح ایشونه :دی
یا خدا طرح ایشون😨
فکر کنم نقشه ای تازه برا بچه های مردم داره...
خدا به خیر بگذرونه..:))
انشاالله خیر باشه...کمکش کنید تا نتیجه ی خوبی بگیره ، شما می توانید باور کنید
:)

پاسخ:
نیتش خیره بنده خدا
در راستای آموزش زبان فارسی تو مناطق محرومی که زبانشون عربی، کردی یا ترکیه
پست ات رو تا آخر نتونستم بخونم چون یاد دیدار اول با استاد پروژه پایانی افتادم یاد اون استرسی که گرفتم افتادم موضوع پروژه رو اشتباهی گفتم خندید می گفت چرا نمیدونم منو می بینی استرس میگیری بعد از 10 جلسه رفتن به اتاق و دیدارش استرس ام رفت:)
کاش به منم چای می دادند آدم هول و ولاش میریزه
پاسخ:
والا یه سماور چایی هم میاوردن، بازم روی ضربان قلب و نبضم تاثیری نداشت
همسایه ما فارسی بود اهل سقز بود دختر اش هم سن منم بود عاشق حرف زدن اون بودم فارسی با لحن و لهجه ای تند هر چی می گفت من گوش می دادم و یاد می گرفتم.دلم براش تنگ شده دیگه هیچ وقت ندیدم اش:(
الان وقتی با کسی که مشهدی باشه فارسی حرف میزنم میگه اصلا لهجه ندارم میگم به خاطر دختر همسایه است
پاسخ:
:) پس شما اهل مشهدی. لهحه‌ی مشهدیا زیاد معلوم نمیشه، مگه اینکه خودشون عمداً بخوان نشون بدن
۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۴ آقای دیوار نویس
خیلی برام جالبه که ابتدا فارسی رو بلد نبودین و بعدا یاد گرفتید
کاش از اینجور خاطرات پست هایِ طویل بنویسید :) 
پاسخ:
تو آرشیوم زیاد هست از این خاطرات
اونا جذاب‌تر و جالب‌تر هم هستن :)
خیلی جالب بود و دلنشین نوشته بودی یه نفس تا تهش رفتم :)
من عاشق این ماجراهای استاد دانشجوییم :))
پاسخ:
:) ممنونم
بازم می‌نویسم
یه بابایی رو می شناختم که عرب جنوب بود، می گفت تو ابتدایی مشکل زیاد داشت تو یادگیری فارسی، بعد گفت فازس رو از تلویزیون و مدرسه یاد گرفت، منطقه و ناحیه ای که زندگی می کرد همشون عرب بودن. گفت یه بار سر کلاس بودیم (سال اول دبستان) معلم داشت اسم تصاویری که تو کتاب بودن رو نام می برد تا اینکه رسیدن به « دود » اون بنده خدا می گفت ما به زبان محلی به « مورچه » می گفتیم « دود » و من تو اون تصویر هر چه دنبال مورچه می گشتم چیزی پیدا نکردم بعدها فهمیدم که « دود » چیه :)
و خیلی چیزایی دیگه که خنده دار بود
موفق باشید
پاسخ:
چه جالب!!!
اتفاقاً طرحشون شامل حال عرب‌های ایران هم میشه
سر کلاس بود. وسط کلاس می خواست بپیچونه بره. بچه ها گفتن استاد کلاسه ها... گفت من جلسه ی فلان دارم! گفتن آخه الان هم کلاس دارید! گفت ولی من بابت اون جلسه حقوق می گیرم. پولم که نباید حروم باشه؟
فک کنم اون موقه همه تهِ دلشون داشتن میگفتن پولِ استادیت چی؟ اون اگه حروم باشه طوری نیست؟ :/
پاسخ:
خب دوشغله نباشید دیگه!!!
والا :))
شکر گزار مگه نیست؟
چرا ذ گذاشتی؟
پاسخ:
این شکرگزار داستان داره
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۰۶ آسـوکـآ آآ
شباهنگ خیلی موضوعِ جالبیه ها
حتما انجامش بده و اینجا هم کمی ازش رو نمایی کن
خیلی جذابه
پاسخ:
ایشالا :) ولی فکر نکنم عمر اینجا به این طرح کفاف بده
دو سه هفته‌ی دیگه که وبلاگم ده ساله بشه میرم مرخصی :)
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۰ نیمچه مهندس ...
این تد تاک که تو پیشنهاد های شباهنگ گذاشتی خیییلی باحال بود.یعنی تا تموم شد گفتم یعنی میشه معلول های حرکتی بتونن حرکت کنن؟
پاسخ:
شدنش که میشه
ولی گرونه
۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۲۸ خونه مادری
فرهنگ عمید، یادش  بخیر اگه اشتباه نکنم اولین کتابی بود که خوندمش 
از همون سال اول مدرسه 
پاسخ:
از سال اول مدرسه فرهنگ لغت می‌خوندی؟!!!
من کلاس پنجم بودم فکر کنم
ههههه اگه جای اون بودم تصحیحش میکردم بدون توضیح:))))
 وبلاگتان مستدام بسی لذت میبریم از مطالب خوبتان (گل)
پاسخ:
:) ممنونم
خب تهش چی شد؟ :) داستان یاد گرفتن زبان فارسی و آهنگر دادگر رو میگم
یاد کارتون فوتبالیستا افتادم. یهویی وسط هوا و زمین بود می‌گفت ادامه این داستان را در برنامه بعد ببینید.
پاسخ:
:دی گفت برو بنویس برام بیار. منم اومدم خونه و دارم برای کنکور می‌خونم :دی هنوز چیزی ننوشتم و منتظرم بابا از مسافرت بیاد و کتابا و دفترهای ابتدائی‌مو از پارکینگ دربیاره و بده بهم تحلیلشون کنم. نتیجه‌ی تحقیقاتم می‌مونه بعدِ کنکور
چند تا چیز هست که تو این فصل پایانشون باز می‌مونه :دی نتیجه‌ی کنکور دکترا، نتیجه‌ی پایان‌نامه، نتیجه‌ی مصاحبه‌های دانش‌بنیان، نتیجه‌ی این تحقیق، نتیجه‌ی پروژه‌ای که با استاد شماره‌ی 17 برداشتم
به پایان این فصل چند روز بیشتر نمونده :)
برا فصل چهار همچنان تصمیمی نگرفتی یا شیخ؟
پاسخ:
سؤال سختی پرسیدی
باید همه‌مون، حتی خودم، تا مهرِ 97 صبر کنیم ببینیم فصل چهار چه جوری و با چه اسم و آدرسی شروع میشه
بعدِ ده سال وبلاگ‌نویسی، میخوام هفت ماه و هفت روز برم مرخصی
شما اصلا دماغ دارید که بویایی داشته باشین؟ :)
پاسخ:
دماغ همون بینی نیست مگه؟
ببینید چه بینیِ نازی :دی دارم:
بیشتر چشماش خاص بود اون بچه هه تا صورتش :)

احتمالا زوم کرده بودین روی مارک لنز دوربین!
پاسخ:
تو هر کدوم از عکسام یه عضوی از صورتم خاصه :دی
اینجا دندونام :دی
قبلا خیلی دختر خوبی بودی انگار!
پست هاتم کوتاه تر بوده :)
پاسخ:
:))) فرکانسم بالا بود، وگرنه همون مقدار داده رو به خوردِ ملت می‌دادم که الان میدم :دی 
در واقع میشه گفت اون موقع روزی سه چهار تا پست معمولی می‌ذاشتم، الان هفته‌ای دو سه تا طویله!
من به ز هیچوقت خیانت نمیکنم ^_^
پاسخ:
انقدر با ز بنویس همه چیو که جونت درآد!
والا
پ نیه ایت درونت بیدار شده باز عجقم ^_^*
پاسخ:
:| حوصله ندارم. دلیل خاصی هم نداره
می‌تونی میزان حوصله‌مو از مقدارِ کلمات به کار رفته در پاسخ کامنت‌ها تقسیم بر مقدار کلمات خود کامنت اندازه‌گیری کنی. کمتر از دو برابر باشه ینی کم‌حوصله‌ام
ترجیح میدم برم تا اون روی همدانیم با اون روی تبریزیت نیومدن بالا و همو ندریدند و نگسستند 
روزخوش
پاسخ:
:)
موضوع جالبیه
به نظرم همه ی اینا رو براش بنویس حتی یه نسخه از خاطراتی که مکتوب کردی در این زمینه و دفتر جمله سازی و اینا رو هم بنویس
حتی خاطراتی که اطرافیانت از اون روزهای تو یادشونه هم بنویس
همچین یه کتاب پر و پیمون تحویلش بده
پاسخ:
یه بنده خدایی می‌گفت این همه اطلاعاتو مفت و رایگان نده بهشون. می‌گفت خودت می‌تونی یه مقاله ازش دربیاری. می‌گفت حداقل همه رو نده و نگو. با دستش نشون داد گفت این همه‌شو بده. حساب کردم دیدم منظور ده درصد اطلاعاته :دی
ولی خب من هزار سالم عمر کنم، برای مقاله نوشتن و مقاله چاپ کردن نه حوصله دارم نه وقت نه علاقه. بذار بقیه با اطلاعات ما مقاله و کتاب بنویسن
والا
این تصویر انتهای پست ماجراش چیه؟
پاسخ:
ایشون شکرگزارو با ذ نوشته بودن تو صفحه‌شون

بعد فکر کن اون روز عالم و آدم اینو برام فرستادن. حتی اونایی که پیش از این نمی‌دونستن شکرگزار با کدوم ز درسته :| :))
نه من اهل تبریزم ترکم:)
فقط یکی از فامیلامون رفته خانم مشهدی گرفته با اون صحبت کنم متوجه نمیشه لهجه دارم
پاسخ:
:) آهان
عالی بود
پاسخ:
:|
#کامنت تبلیغاتی
عجب!

+ آدم دست و دلش به نظر دادن نمیره وقتی میاد اینجا بوی رفتن میشنوه...
پاسخ:
می دانی؟ یک وقت‌هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تـعطیــل است" و بچسبانی پشت شیشه‌ی افـکارت، باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی دست‌هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی‌خیال ســوت بزنی، در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه‌ی ذهنت صف کشیده‌اند، آن وقت با خودت بگویـی:  
بگذار منتظر بمانند...
۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۱۵ الهام شمسی
پس اون شکرگذار واقعی بود؟ عجب :)) آخه من فکر کردم شاید توئیترشون رو خودشون اداره نمی‌کنن و این اشتباه پیش اومده. البته پیش میاد خب برای هرکسی که اشتباه بنویسه یا تایپ کنه، منتها این بنده خدا رو روش حساس می‌شن که خب دلایلش قابل تصوره که چیه. ایشونو همین جوری بیخودی دوست دارم، یعنی حس می‌کنم پدربزرگم هستن، همین جوری بیخودی :-)
پاسخ:
والا اون روز که پیشش بودم می‌خواستم بپرسم راسته یا نه. ولی به حاشیه نرفتم :(
چند تا فرضیه دارم من:
خودش مدیریت نمی‌کنه حساب کاربری‌شو
خودش عمداً غلط نوشته ملت یاد بگیرن
بشر ممکن‌الخطاست و اشتباه کرده
این آدمایی که بیخودی دوستشون داریم موجودات عجیبی‌ن. هر چی تحلیلشون می‌کنی که به چرایی حس‌ت پی ببری ره به جایی نمی‌بری