پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

1155- دیگری

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۳ ق.ظ

داشتم در مورد خودانگاره‌ها می‌خوندم. یه گشتی نو نت زدم ببینم کتابی، فیلمی، مقاله‌ای چیزی پیدا می‌کنم بیشتر بدونم؟ رسیدم به رویکرد رفتارگرا از اسکینر تا هومنز. یه جلسه‌ی ضبط شده‌ی دو ساعته از استادی که نمی‌شناختم و کلاس و دانشگاهی که نمی‌دونستم کجاست و نیم ساعت اولشم فقط صدا بود و نه تصویر. از تدریجی‌انگاری انگلیسی و فاجعه‌انگاری فرانسوی گفت و از تفاوت رفتارگرایی با پدیده‌گراها و تفسیرگراها و شوروی و کتاب‌های ژنتیک و روان‌شناسی صد، صد و پنجاه سال پیش. از آرمانشهر و کتاب 1984 و والدنِ دو. رسید به شرطی شدن و شرطی کردن و فوبیا و مثال‌هاش. از جنین گفت و اینکه به لحاظ فیزیولوژیکی، جنین انگل دیگری‌ست. انگله چون نفعی برای مادر که دیگری باشه نداره. انگله؛ ولی انگلی که مادر برای بقای نسل و تکثیر بهش نیاز داره. از هویت و تعریفی که انسان از "من" داره گفت. اینکه «من» از کی شروع میشه. سه‌ماهگی؟ یک‌سالگی؟ هر موقع زبان به کار گرفته شد؟ هر موقع هویت و احساس استقلال شکل گرفت؟ از نظریه‌ی خودشیفتگی اولیه‌ی فروید گفت. از ارضا شدن میل کودک و اینکه چه‌طور کم‌کم دیگران رو می‌بینه. از من گفت که برسه به تعریف "دیگری". پرسید از کجا می‌فهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس می‌کنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی می‌ندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نام‌ها و خاطرات؛ از شیوه‌ی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته. 

به دیگری فکر کردم. به دیگران فکر کردم. یاد رستاک افتادم؛ خوابگاه ارشدم. جایی که دو سال و تا همین پنج شش ماه پیش اونجا زندگی می‌کردم. رستاک، بلوار کشاورز بود. هر روز هفت صبح، حتی زودتر راه می‌افتادم سمت میدون که برسم مترو؛ که برم فرهنگستان. از دم در خوابگاه تا خیابون چند قدم بیشتر نبود و تا مترو همه‌ش ده دیقه راه بود. 

صدای راننده تاکسیای بلوار هنوز تو گوشمه؛ آریاشهر، جنت‌آباد، آریاشهر دو نفر، خانم جنت‌آباد میری؟ یه کم جلوتر، سر میدون، جای تاکسیای کردستان بود. بزرگراه کردستان. «کردستان»، «جنت‌آباد»؛ اینا همون چیزایی‌ن که منو یاد کسی می‌ندازن. بلاگری که خونه‌ش جنت‌آباد بود و بلاگری که بارها از بزرگراه کردستان خاطره نوشته بود. فکر می‌کردم سوار این تاکسیا که بشم، منو می‌رسونن به اونا؛ منو مستقیم می‌برن دم در خونه‌ی اون بلاگر. هر بار قیافه‌ی راننده‌ها رو خوب نگاه می‌کردم که شبیه‌ترینشون به پدر اون بلاگرو پیدا کنم. گفته بود تاکسی داره و عکسشو تو یکی از پستاش دیده بودم. یه کم جلوتر، نزدیک بیمارستان یه گل‌فروشی بود و چند قدم بعد، دکه‌ی روزنامه‌فروشی که روی شیشه‌ش مارشمالو چسبونده بود و نوشته بود هزار تومن. چند تا گلدون شمعدونی هم جلوی دکه بود. اگه پستی خونده باشی و عکسی دیده باشی از شمعدونیای مادرِ بلاگری که مارشمالو دوست داره، اگه یه بار سر اسم اون بیمارستان با بلاگری بحث کرده باشی، اگه اونجا یه دندون‌پزشکی باشه که تبلیغاتشو تو یه کاغذ که شکل دندونه پخش کرده باشه، هر بار که از جلوی اون دکه و گل‌فروشی و دندون‌پزشکی و بیمارستان رد می‌شی که برسی مترو و بری فرهنگستان، یاد اون وبلاگ‌ها و اون بلاگرا می‌افتی. هر مسیر شیب‌داری تو رو یاد کسی می‌ندازه، هر سیب‌زمینی-تخم‌مرغ و لبوفروشی؛ و اگه اسم یکی از ایستگاه‌های مترو علی‌آباد باشه، هر موقع چشمت بیافته به اسمش و برسی تئاتر شهر، یاد کسی می‌افتی. اشیا، خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد دیگری می‌ندازه. دیگرانی که هیچ وقت ندیدیم‌شون. یه کم جلوتر، رستوران سنتی هفت‌آسمان، ایستگاه اتوبوس، ستاره‌برگر، ذرت‌مکزیکی، بستنی‌فروشی، قنادی و مانتوفروشیای سر میدون، فروشگاه فرهنگ، خودکارهایی که از فرهنگ خریده بودیم؛ توی هر کدومِ اینا یه دیگری بود که فقط من می‌دیدمش. 

پرسید از کجا می‌فهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس می‌کنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی می‌ندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نام‌ها و خاطرات؛ از شیوه‌ی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.

۹۶/۰۸/۱۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

و چند نفر دیگه که عمداً تگ نکردم

نظرات (۳۷)

داشتم همزمان که پست رو می‌خوندم بهش فکر هم میکردم و دست آخر یاد این تصویر (یا تصویرهای مشابهش) افتادم که خب اینم مارو به نوعی یاد دیگری می‌ندازه. دیگری که خودتی :-)

http://s9.picofile.com/file/8310783484/31072015146.jpg

البته به طرز کاملاً حرفه‌ای استتار کرده!

پاسخ:
تشکرات فراوان!
دویست تا عکس که ملت با دیدنشون یاد من می‌افتادن، برای تولد ۹ سالگی وبلاگم جمع کرده بودم. برای ۱۰ سالگی‌شم دویست تای دیگه جمع کردم که بهمن‌ماه رونمایی میشه. این عکس شما هم دویست و یکمیش :))
۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۸ ماهی کوچولو
آقااا برام سوال شد :دی چیزی هست منو یادت بندازه؟ 
پاسخ:
ماشین‌مون منو یاد تو می‌ندازه :))))
نخند! جدی می‌گم
یه بار تو یکی از پستات خوندم ماشین‌تون دناست و از اون موقع هر موقع سوار ماشین می‌شم حس می‌کنم روح سرگردانت تو ماشینه و داره نگام می‌کنه
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۰:۰۵ ماهی کوچولو
وااااای :)) پس خیلی یادمی :)) 
پاسخ:
اصن یه وضعی که نه، صد تا وضع باهم!
ما توی همه چیز یه خاطره ذخیره می‌کنیم و وقتی بهش برمیخوریم خاطره لود میشه تو ذهنمون. امان از وقتی که بخوای این فایل ذهنی رو پاک کنی...
پاسخ:
پاک نمیشه که لامصب
مکان عکس رو هم ذکر کنم پس. سمیرم باغ سیب مادربزرگ. :-)
.
آدم که از فرداش خبر نداره فلذا اگر تولد ایشون نبودیم از همین درگاه بگم که ان‌شالله مبارکش باشه. 120 سالشه اصلاً:دی
پاسخ:
این حرفا چیه. ایشالا سایه‌تون از کامنت‌دونی کم نشه
من تا حالا جغد واقعیو از نزدیک ندیدم. و البته چون از جوجه‌رنگی هم می‌ترسم حتی، همون بهتر که ندیدم
اقاگل به نکته ی خوبی اشاره کرد. هر گونه جغدی شباهنگ رو در خاطره ها زنده میکنه :دی

خوبه که یه چیز خاص باشه که ملت باهاش یادت بیفتن
پاسخ:
جا داره از پشت همین تریبون اعتراف کنم پل طبیعت هم تو رو، و فقط تو رو یاد من می‌ندازه. یه بار عکسشو تو وبلاگت گذاشته بودی که با جناب همسر اونجا بودی و از اون موقع هر موقع از اونجا رد شدم حس کردم یه جایی اون دور و برا کمین کردی و عن‌قریبه که بپری جلوم بگی پخخخخخخخخ :))))
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۴ فیلو سوفیا
چقدر عالی بود صحبت های استاده:)مخصوصا اون قسمتی که تکرار کردی؛) ممنون@-)-
لینکشو داری منم گوش بدم؟
پاسخ:
اون قسمت‌هایی از پست که رنگش مشکی نیست لینکه. کلا تو همه‌ی پستا اینجوریه. یه وقتایی عکس چیزی که در موردش میگم رو لینک می‌کنم به جمله. تو همین پست پاراگراف اول روی رویکرد رفتارگرا از اسکینر تا هومنز کلیک کنی هدایت میشی به اون سایتی که فیلمه رو از اونجا دانلود کردم :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۵ فیلو سوفیا
عه فک کنم همین ویدیوییه که ارجاع دادی:)
پاسخ:
آره :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۶ فیلو سوفیا
شروین وکیلیه که:)) قبلا ویدیوهاش رو گوش دادم...آدم باسوادیه:)
پاسخ:
نمی‌شناسمش و اولین برخوردم باهاش همین ویدئو بود
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۶ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
آیا چیزی هست که منو یادت بندازه؟! :دی
پاسخ:
هم‌اتاقی ترم دوم کارشناسی‌م اسمش دنیز بود و یه خواهر داشت به اسم نیلگون که نیلوش صداش می‌کرد. با خواهرشم دوست بودم. الان اون منو یاد تو و تو منو یاد اون می‌ندازی :) خیلی هم مهربون بودن هر دوشون، مثل تو :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۱:۴۶ آرزوهای نجیب (:
اصلا چیزی هست منو یاد تو بندازه 🙈
پاسخ:
کامنت آقاگل و الانورو که جواب دادم و کامنت ماهی رو که دیدم گفتم الانه ملت یکی یکی بیان ازم اعتراف بگیرن :)))) 
والا اولین باری که اومدم وبلاگت و پروفایلتو خوندم، اینکه نوشته بودی مادر یحیی هستی توجه‌م رو جلب کرد (الانم یه دور اومدم چک کردم که اشتباه نکرده باشم) از اون موقع تا حالا همه‌ی یحیی‌ها منو یادت می‌ندازن. هم‌اتاقی سال اول و آخرم (مژده) یه فامیل یا همسایه‌ای داشتن به اسم یحیی که مژده خیلی ازش می‌گفت. پیرمرد بود البته :دی
حالا هر موقع یاد مژده و یحیی می‌افتم یاد مادر یحیی هم می‌افتم :)) ضمن اینکه یکی دیگه از خواننده‌های اینجا اسمش آرزوئه و من همیشه شما دو تا رو باهم اشتباه می‌گیرم و هر کدوم کامنت بذارید یاد اون یکی هم می‌افتم
:))) اتفاقا بچه ها تو اینستا میگن تو از پل طبیعت انقد عکس گذاشتی ما رو خسته کردی!
حالا سه تا عکس بیشتر هم نذاشتما :/
پاسخ:
حالا خوبه من اینستاتو ندیدم :)) همون یه بار و یه دونه عکس تو وبلاگت چنان در ذهنم نهادینه شده که اصن یه وضعی
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۲:۳۷ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
عزیزممم چه خوب ^.^ :*
خوشحالم که منو مهربون میبینی :)
پاسخ:
مهربان همه را به کیش خود پندارد :))
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۳:۰۴ نیمچه مهندس ...
من قبل ترها از جغد می ترسیدم.چون یه بار تو بچگی بهم حمله کرده بود.یعنی از فاصله ی ده سانتی بالای سرم رد شده بود.ولی از وقتی با جغدهای رنگارنگ تو آشنا شدم اون حسه کمتر شده.تا جایی که منی که از حیوون ها بدم میومد همین چند روز پیش متوجه شدم حالا گربه ها رو دیگه دوست دارم.بقیه ی حیوون ها رو تست نکردم.
پاسخ:
من از جغد و در کل هر نوع جک و جونوری در هر اندازه‌ای از مورچه گرفته تا فیل می‌ترسم. ولیکن شیفته‌ی مرام و معرفت و اخلاق جغدام :دی و ارادت دارم بهشون
خانم اجازه؟
ما هم قبلنا خیلی با فرهنگستان بد بودیم الان دیگه تا اسم فرهنگستان میاد یاد شباهنگ میوفتیم بجای جناب عادل و لبخند میزنیم و دلمون نمیاد بد باشیم چون یه میزی تو فرهنگستان هست که شباهنگ پشتش مینشسته:))))
پاسخ:
:))))) منم تا اسم حداد میاد یاد نمره‌ی ۱۷ می‌افتم و قلبم تیر می‌کشه. ینی یه نمره بیشتر می‌داد (می‌گرفتم) معدلم رُند می‌شد و انقدر غصه نمی‌خوردم به خدا.
روی اون میزِ گوشه‌ی سمت چپ وبلاگم ۱۷ تا استاد نشسته و هر بار اون عکسو می‌بینم یه لبخند پهن به پهنای صورت می‌شینه رو لبام. اون عکسو دقایقی قبل از امتحان استاد شماره‌ی یازده گرفتم. هم درسشو دوست داشتم هم استادشو، هم اینکه بیست گرفتم و بالاترین نمره‌ی کلاس شدم. اون جزوه رو هم خودم تایپ کردم و اون کتاب سمت چپم هدیه تولدم بود. تو اون جامدادی هم یه خودکار بود که مال بابام بود، دو تا خط‌کش از طرف دو تا از هم‌کلاسیای کارشناسی، یه سری خودکار هر کدوم از طرف یکی و خود جامدادی هم یادگاری یکی دیگه. خلاصه اینکه اون عکسو که می‌بینم یاد کلی خاطره و حس خوب می‌افتم :)
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۳ 🔹🔹نیلگون 🔹🔹
خواستم بگم مهربونی از خودته گفتم خیلی کلیشه ای میشه :)))))
دیگه خودت زحمتشو کشیدی :d
پاسخ:
:)) حتی شاعر می‌فرماید مهربان چو مهربان ببیند خوشش آید
فکر کردم ببینم اینقدری که همه چیز تو رو یاد یکی یا یه چیز میندازه منو هم میندازه یا نه که خب دیدم نه :| نمیدونم چرا :/ 
.
دیگه منم حتما هر موقع آن شرلی ببینی یا بشنوی یادم میوفتی میدونم D: 
پاسخ:
من آنشرلیو حداقل پونزده شونزده سال پیش دیدم :))) یادم نمیاد زیاد. ولی هر موقع اسم آنشرلی رو می‌شنوم یاد نصرالله مدقالچی و جودی ابوت می‌افتم و برعکس، نصرالله مدقالچی و جودی ابوتم منو یاد آنشرلی می‌ندازه. قیافه‌هاشونم شبیه هم تو ذهنم مونده. ولی تو اصلا و ابدا منو یاد اینا نمی‌ندازی. تو منو یاد مسابقه‌ی گویندگی می‌ندازی :)))
هم آن‌شرلی هم جودی ابوت محشششششششرن ^___^ واهاهاهاهای 
اما من وقتی یه آدم مو قرمز میبینم یاد خودم میفتم :| یکی هست تو کلاسمون موهاش قرمزه بعد هی میگم این شبیه منه ها :دی البته من مجازی :) 
مسابقه گویندگی؟ فکرشو نمیکردم :/
پاسخ:
همون مسابقه هه که هی باید رای می‌دادیم کی صداش خوبه :)))
موی قرمز منو یاد یکی از دوستای دوره‌ی راهنمایی‌م میندازه و یکی از پسرای فیلم هری‌پاتر. موی قرمز به هیچ عنوان منو یاد آنشرلی نمی‌ندازه اصن
واقعا؟ من هرکی موهاش قرمزه رو میبینم یاد آن شرلی میفتم :دی
پاسخ:
خب دلیلش اینه که من در برخوردهای اجتماعی‌م و مخصوصا در اولین برخورد رفتار و اخلاق و ویژگی‌های درونی طرف و اتفاقات یادم می‌مونه نه ظاهر طرف. اصن به رنگ مو و چشم و قد و وزنش توجه نمی‌کنم. ینی مغزم این دیتاها رو دور می‌ریزه و حسی که اون لحظه تجربه می‌کنم رو ذخیره می‌کنه. در این حد داغونم که هم‌اتاقی ترم آخرم موهاش اوایل مشکی بود، بعد طلایی‌ش کرد بعد از عید هم قرمز، شرابی یا حالا هر رنگی که زرد و مشکی نبود خلاصه. اون وقت فکر کن من اصن متوجه نبودم و این انتظار داشت بگم مبارکه و من تفاوتی حس نمی‌کردم :))) یا وقتی که مریم و آزاده دماغشونو عمل کردن و بازم من متوجه نشدم که تبریک بگم :))) ولی اینکه مریم هشت سال پیش تو مدرسه چه جوری سوال مثلثاتی که بلد نبودم و ازش پرسیده بودم رو حل کرد یادمه و اینکه با آزاده تو آزمایشگاه مدار مخابراتی موقع بستن مدار چه سوتیایی دادیم و چه چیزایی سوزوندیم یادمه، ولی پلیس الان بیاد بگه قیافه‌شونو توضیح بده شناسایی‌شون کنیم، عمرا بتونم بگم
من به هر دوتاش توجه میکنم :) ولی خب اون ویژگی ظاهری هم باید یه چیز خاص باشه! مثلا موی قرمز خب کمه و بیشتر توجه رو جلب میکنه تا رنگای دیگه واسه همین یادم میمونه.
پاسخ:
:))) همین دیگه. موضوع اینه که توجه من جلب نمیشه
دیگه از این داغون‌تر که ماشین همسایه پژوی یشمی بود و ماشین ما روآی نوک‌مدادی و من صاف رفتم نشستم تو ماشین همسایه؟ از این داغون‌تر!؟ :))) هم آقای همسایه منتظر خانوم، بچه‌ها بود هم بابا. منم که خدای توجه‌م!
ذهن هر چیزی رو مهم بدونه به اون توجه می‌کنه. مثلا من یه بار دستخط یکیو ببینم تا آخر عمرم یادم نمیره، ولی اسم و چهره و صداش ممکنه یادم بره
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۷ آرزو ﴿ッ﴾
اول بگم که دلنشین نوشته‌بودی مثل همیشه :) راستش اول دلنشین به ذهنم نیومد البته! می‌خواستم مثل غالب اوقات بگم خوب ولی دیدم اونی نیست که حس می‌کنم و یکی ‌یکی کلماتی رو که به عنوان جایگزین به ذهنم رسیدن تست کردم و دیدم دلنشین بیشتر میاد :)
بعد این‌که یاد چند صفحه از یه کتاب افتادم که چندماه پیش خوندم و یادم نمونده دقیق ولی تو مایه‌های کامنتِ فافا بود. می‌خواستم برم دوباره بخونم و بعد بیام نظر بدم ولی یادم اومد چهارصد پونصد صفحه‌ست و امکانش نیست! ضمن عذرخواهی بابت این‌که چند خط الکی چشم‌فرسایی کردی :دی بعدا می‌خونم و اگه ربط داشت واقعا، میام دوباره نظر میدم. 

بعدتر این‌که، این‌که فردی برای ما تبدیل به دیگری میشه بخش عمده‌ش دست اونه یا ما؟ بعضی وقتا دلم نمی‌خواد برای افراد بمونم! یعنی دوست ندارم بعدها با دیدن هیچ‌ چیزی یاد من بیفتن ولی اغلب ناکامم :| اعصابم از دست خودم خرد میشه.
پاسخ:
دلنشینی از خودتونه :)
و چه بسا پست‌هایی که اولش فکر کنی چقدر بی‌مزه است و تهش به دلت بشینه :دی
متأسفانه یا خوشبختانه بلد نیستم. اگه راهشو بلد بودم خودمو از ذهن خیلیا و خیلیا رو از ذهن خودم پاک می‌کردم
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۰ آرزو ﴿ッ﴾
از معایب وارد نشدن به پنل و نظر دادن اینه که نمیشه ویرایش کرد. اون بالا به‌جای افراد بخون بعضی افراد.
پاسخ:
باشه :)
منم قابلیت ویرایش کامنت ملتو ندارم
یادمه بلاگفا داشت یه همچین امکانی رو
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۵:۵۸ آرزو ﴿ッ﴾
ممنونم :))
تا حالا به این دقت نکرده‌بودم حالا که بیان به نویسنده‌ی وبلاگ اجازه‌ی ویرایش کامنت‌ها رو نمیده خوبه که به خود نگارنده‌ی کامنت این اجازه رو میده، گرچه زمانش محدود باشه.
پاسخ:
زمانش محدود به دو ساعت پس از ارساله. ولی شرطش اینه که نویسنده کامنتتو نخونده باشه. و از اونجایی که پنل من، روی صفحه‌ی اول گوشیمه و همیشه آنلاینم، به کامنت‌گذارنده اصن مهلت نمیدم کلامش منعقد بشه :دی
فقط اونایی که ۱۲ شب تا ۷ صبح کامنت بذارن از نعمت ویرایش بهره‌مندن :دی
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۱ آرزو ﴿ッ﴾
بازم خدا رو شکر! :دی هفت ساعت هم خوبه :))
پاسخ:
اگه این قابلیتو داشتم که تو خواب به کامنتا جواب بدم همین هفت ساعتم نداشتین :))

جغد

همه چیزای جغدی

پریز برق

برق

برقِ شریف

سیم جماعت

مدار

کلمه سیسمخ

مخابرات

تهران

مترو 

ترمینال

شهر غریب!

خط کش

غلط گیر

جامدادی

حدادعادل

معادلای فارسی حالا هرکدوم

فرهنگستان

درس زبان فارسیمون که هر وق میخونمش اسم تو میاد تو ذهنم

هر کی ترکه

هر آهنگ ترکی

تبریز

خصوصا ایل گلی یا گیلی !

عدد چهار

هر کی اسمش چهار رقمیه

هر کی اسمش چهارتا نقطه داره

هر کی خانواده ش چهار نفریه

و عدد 27 ( شاید این عدد اشتباه تصور من از تو شده.حس میکنم رتبه کنکورت بود این عدد)

هر کی باربیِ قیافش

هر کی داداشش ازش کوچیک تره

وقتی حرف از "امید"و آرزو میشه

هر وقت اسم یه پسر "ارشیا"س

"سهیلا"

کفش پاشنه بلند

سینوس کسینوس مشتققققق 

دینامیک و سوالای قرقره ایش ( تو قالب وبلاگت هم هستن)

کلمه ی "حد و حدود"

کلمه ی "خط قرمز"

 

هر وق بچه های رشته ریاضی مدرسه رو میبینم

هر وق میرم مدرسه مدرسمون فرزانگانِ و توام سمپادی بودی

 

ستاره

شهابسنگ

دنباله دار

نور

خورشید!

طوفان

نسیم

رعد و برق

 

شله زرد

شله زردایی که روشون یه چیزی نوشته شده

جلد پفکُ لیوان یبار مصرف حتی

 

 

همه اینا و خییییلی چیزای دیگه که الان حضور دهن ندارم تو ذهن من تو رو معنی میدن

با یه حساب سر انگشت  میشه گف اینورُ مینگرم تو را بینم اونورُ مینگرم تو را بینم

همین چن دقیقه پیش داشتم مشتق میگرفتم

یاد یه پست افتادم که چن سال پیش برادرت امید زنگ زده بود سوال داشت و تویِ راه حل سوالش گفته بودی بهش که مشتق بگیره اول

یاد روزای اولی که مشتق فاجعه م بود و تو چن تا لینک دادی راجبش و الان مسخره ترین موضوع ممکن برام همین مشتقِ و هر وق سوالشو حل میکنم یه لبخند میاد رولبام و بااااز یاد تو میفتم

پاسخ:
:))) پریز برق آخه دیگه چرا!؟
هر شعر و بیتی که توش مراد باشه رو نگفتی :دی
خلاصه‌ی این کامنتی که تو گذاشتی میشه به صحرا بنگرم صحرا ته وینم، به دریا بنگرم دریا ته وینم، به هر جا بنگرم کوه و در و دشت، نشان روی زیبا ته وینم :دی آقا من از ۲۷ خوشم نمیاد. آخه اینم شد عدد که باهاش یادم بیافتی؟ ۲۹ بودم :) البته از ۲۹ هم خوشم نمیاد
منم هر روز تو مترو، از تو نقشه دنبال ایستگاه علی‌آباد می‌گشتم و فکر می‌کردم تو اونجایی :))) و هر علی‌آبادِ دیگه‌ای در اقصیٰ نقاط ایران
باشگاه و تردمیل و هر کی که یه کم تُپُله هم تو رو در ذهن من تداعی می‌کنه
و نیز نابلا در ریاضیات که نام عملگری است که دل نیز گویند! و نام وبلاگ تو باشد، که شباهنگ این نام را پیشنهاد داده است.
یه فامیل داشتین به اسم دیااکو (؟) یا یه همچین چیزی (؟) هر موقع به دیااکو و هلاکو برخورد کنم یاد تو و اون فامیل‌تون می‌افتم
۱۲ آبان ۹۶ ، ۱۹:۴۵ محسن رحمانی
:)
پاسخ:
من این حق رو به خودم و تمام بلاگران می‌دم که اگر پاسخی برای کامنتی نداشتن اون کامنت رو بی‌پاسخ بذارن و معتقدم کامنت‌گذار حق اعتراض نداره.
کامنت‌های شما طوریه که واقعا جوابی براشون ندارم.
و گاهی برای به حرف آوردن و جواب گرفتن، کامنت‌تون رو به صورت پرسشی مطرح می‌کنید!
و این در حالیه که سوالاتتون معمولا فضولی محضه و پاسخش جز به شما ربطی نداره نیست. و گاهی پاسخ سوالتون توی متن پست هست و از هوش سرشارتون نشأت می‌گیره (مثل کامنتی که گذاشته بودید و پرسیده بودید می‌خوام دکترا بخونم یا نه) یا سوالاتی که می‌تونید از گوگل سرچ کنید و منو با گوگل اشتباه می‌گیرید (مثل پرسیدن معنی کلمات و روش ساخت قایق کاغذی) و برخی‌شون هم روی اعصابمه! (مثل کامنت‌هایی که میذارید و می‌پرسید فلان بلاگرو می‌شناسم یا فلان وبلاگ رو می‌خونم یا نه)
خلاصه‌ی حرفام اینه که شما کامنت گذاشتن بلد نیستید و من بارها با جواب ندادن و کوتاه جواب دادن سعی کردم پی به کامنت‌های نابه‌جاتون ببرید. حتی این حرف‌ها رو به انحای مختلف و به صورت خصوصی خدمتتون عرض کردم. ولیکن ترتیب اثر ندادید و این توقع رو هم داشتید که مثل بقیه، گرم و صمیمانه پاسخ بدم!
این اخطار رو میدم که اگر با همین روال ادامه بدید، علی‌رغم میل باطنی‌م و با تمام احترامی که به مخاطب قائلم، از گزینه‌ی بلاک استفاده خواهم کرد.
برای هر وبلاگ و بلاگری هر طور که دلتون میخواد کامنت بذارید، ولی برای من نه! من هر کامنتی رو نمی‌تونم بپذیرم و تحمل کنم و پاسخ بدم!
انصافا اگر این پست، پست شما بود و این کامنت، کامنت من چه پاسخی برای این کامنت می‌دادید؟
در ضمن! من کامنت قبلی شما رو خوندم و این «:)» ویرایش شده و جایگزین اون کامنت شده!
فک کنم ۲۷ رتبه کنکور شوهر خیالیت تو خوابی که دیده بودی بود که یادم مونده
اقااااا من دوماه تابستون رفتم باشگاه سال کنکورم نترکم
ول الان تپلو هیچ خپلو شدم:/
اره اسم وبلاگامون شبیه همه^_^
اون دیاکوعه.پسردایی کوچیکم که الان دگ کوچیک نی اذر چارسالش میشه
پاسخ:
من فکر می‌کردم دختره دیاکو :دی
فهمیدم کدوم خوابو می‌گی :)))) شوهرم رتبه‌ی ۲۳ بود :دی
http://bayanbox.ir/info/6676633105782098747/CYMERA-%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B6%DB%B0%DB%B6%DB%B1%DB%B6-%DB%B1%DB%B8%DB%B0%DB%B6%DB%B4%DB%B3

همچینم بی راه فکر نکردی:)))) عکسشو ببین.دخترونه نمیزنه خدایی؟مواش:دی

+مرسی بابت لینک.یاد یه چیزی که میفتم دلم میخوادش و واااقعا حال نداشتم تو پستات دنبالش بگردم
پاسخ:
فکر کنم اون سری این عکسا رو دیدم گمراه شدم
مرد باس خشن و زشت باشه
این عروسکه!
این پست شما انقدر یادآوری توش بود که واقعاً‌ مونده بودم چه حسی دارید سر اینکه خیلی چیزا برای شما یادآور چیزی هست؟‌ ولی حس خوبیه کسی شمارو یاد کسی بندازه
پاسخ:
آره حس خوبیه :) 
حسی که در کل به آدم انرژی بده و لبخند روی لبش بنشونه خوبه به نظر من
البته یه وقتایی ممکنه دلت بگیره و غمگین هم بشیا، ولی بازم دلنشینه
خیلی خوب بود این پستت :)
پاسخ:
از دل برآمده بود که بر دل نشست :)
منم یه بلاگر آماتور نه مثل شما حرفه ای ... مسیر هر روزمه :)
بلوار کشاورز :) هر روز صد قدم از میدون میام تو بلوار و میرم تو شرکتم.
پاسخ:
عه شما!!!
خییییییلی وقت بود کامنت نذاشته بودید :)
حرفه‌ای چیه جناب! ما هنوز همون بلاگر ساده‌ی ده سال پیشیم
۱۳ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۶ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
تو جزو اون بلاگرهایی هستی که خیلی از کلمه ها و عکس ها و اشیا باعث میشه، یادت بیفتم:-)
پاسخ:
:) عزیزم ^-^
البته این برای خواننده خوب نیست. من خودم خواننده‌ی این ده دوازده تا وبلاگی بودم که تو این پست، غیرمستقیم بهشون اشاره کردم. همه‌شون تعطیل کردن و یکی دو تاشون هر از گاهی پست می‌ذاره. این برای منِ مخاطب غم‌انگیزه یاد کسی بیافتم که دیگه نیست و برای همیشه نیست.
چه قلم خوبی دارید(انگار تا حالا اینجا رو نخونده ام:دی)
اصلا با خوندن پستتون نوشتنم اومد:)

من انقدر خودم رو مخفی کردم که بعید میدونم کسی با دیدن چیزی یاد من بیوفته
و مهم تر از همه انقدر تو وبلاگم نبودم که عده معدودی هستن یاد من میوفتن
اون عده معدود هم نه به خاطر خوندن پستای وبلاگ من که بیشتر به خاطر حضور خودم تو وبلاگشون یادم میوفتن:)
پاسخ:
من اسم سربازان گمنام و شهدای گمنام رو که می‌شنوم یاد شما می‌افتم :)))))
به خدااااا
:)))
عجب

خودمم رو اسم گمنام حساس شدم
هر جا میبینم یاد خودم میوفتم:))
پاسخ:
البته حضور مستمر فرد هم بی‌تأثیر نیست تو این قضیه
اسم هم مهمه البته. مثلا بلاگرایی که اسمشون گمنام، بی‌نام، من، نقطه و علامت سوال و تعجبه کمتر در خاطره‌ها می‌مونن
۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
اینجوری تو بهتر درک می کنی، که تعطیل کردن و رفتن چه عوراضی برای مخاطب بیچاره داره!
پاسخ:
تب و آبریزش چشم و بینی یکی از علایمشه :)))
۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۰:۵۳ شن های ساحل
سلام چیزی هست که تورو یاد من بنذاز؟
و برای من باید از خودم بپرسم چیزی هست که منو یاد تو نندازه.دیشب داشتم خوابت می دیدم شاید فقط یه خواب بی معنی باشه وای چرا انقدر دلگیر بودی؟
پاسخ:
سلام :)
خوابه دیگه! دلیل و منطق نداره که. دلگیریشو بذار به حساب ذهن درگیرت :)
چیا تو رو یادم می‌ندازه!؟
خب اولین چیز ساحله!
شمال که رفتیم، تو ساحل کلاً یاد تو بودم
شن و ماسه هم تو رو یادم می‌ندازه :)))
دیگه چی!؟
هر موقع مریض شم برم دکتر، توی داروخونه یادت می‌افتم
کیف پول جغدی که بهم هدیه داده بودی هم همیشه تو کیفمه موقع خرید هم یادت می‌افتم
و هر موقع روسری‌ای که برای تولدم بهم دادی رو سر می‌کنم یادتم
چون تعداد جاکلیدیام خیلی زیاده، الان جاکلیدی جغدی که بهم دادی رو استفاده نمی‌کنم. نوبتی هر ماه یکیشو استفاده می‌کنم و هر موقع نوبت مال تو میشه موقع باز کردن در خونه هم یادت می‌افتم
۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۱:۰۲ محمد رضا میرزایی
دانلود رایگان جزوه های نظام مهندسی و استخدامی در شهرداری33
http://shahrdari33.com/
پاسخ:
:|