1155- دیگری
داشتم در مورد خودانگارهها میخوندم. یه گشتی نو نت زدم ببینم کتابی، فیلمی، مقالهای چیزی پیدا میکنم بیشتر بدونم؟ رسیدم به رویکرد رفتارگرا از اسکینر تا هومنز. یه جلسهی ضبط شدهی دو ساعته از استادی که نمیشناختم و کلاس و دانشگاهی که نمیدونستم کجاست و نیم ساعت اولشم فقط صدا بود و نه تصویر. از تدریجیانگاری انگلیسی و فاجعهانگاری فرانسوی گفت و از تفاوت رفتارگرایی با پدیدهگراها و تفسیرگراها و شوروی و کتابهای ژنتیک و روانشناسی صد، صد و پنجاه سال پیش. از آرمانشهر و کتاب 1984 و والدنِ دو. رسید به شرطی شدن و شرطی کردن و فوبیا و مثالهاش. از جنین گفت و اینکه به لحاظ فیزیولوژیکی، جنین انگل دیگریست. انگله چون نفعی برای مادر که دیگری باشه نداره. انگله؛ ولی انگلی که مادر برای بقای نسل و تکثیر بهش نیاز داره. از هویت و تعریفی که انسان از "من" داره گفت. اینکه «من» از کی شروع میشه. سهماهگی؟ یکسالگی؟ هر موقع زبان به کار گرفته شد؟ هر موقع هویت و احساس استقلال شکل گرفت؟ از نظریهی خودشیفتگی اولیهی فروید گفت. از ارضا شدن میل کودک و اینکه چهطور کمکم دیگران رو میبینه. از من گفت که برسه به تعریف "دیگری". پرسید از کجا میفهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس میکنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی میندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نامها و خاطرات؛ از شیوهی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.
به دیگری فکر کردم. به دیگران فکر کردم. یاد رستاک افتادم؛ خوابگاه ارشدم. جایی که دو سال و تا همین پنج شش ماه پیش اونجا زندگی میکردم. رستاک، بلوار کشاورز بود. هر روز هفت صبح، حتی زودتر راه میافتادم سمت میدون که برسم مترو؛ که برم فرهنگستان. از دم در خوابگاه تا خیابون چند قدم بیشتر نبود و تا مترو همهش ده دیقه راه بود.
صدای راننده تاکسیای بلوار هنوز تو گوشمه؛ آریاشهر، جنتآباد، آریاشهر دو نفر، خانم جنتآباد میری؟ یه کم جلوتر، سر میدون، جای تاکسیای کردستان بود. بزرگراه کردستان. «کردستان»، «جنتآباد»؛ اینا همون چیزایین که منو یاد کسی میندازن. بلاگری که خونهش جنتآباد بود و بلاگری که بارها از بزرگراه کردستان خاطره نوشته بود. فکر میکردم سوار این تاکسیا که بشم، منو میرسونن به اونا؛ منو مستقیم میبرن دم در خونهی اون بلاگر. هر بار قیافهی رانندهها رو خوب نگاه میکردم که شبیهترینشون به پدر اون بلاگرو پیدا کنم. گفته بود تاکسی داره و عکسشو تو یکی از پستاش دیده بودم. یه کم جلوتر، نزدیک بیمارستان یه گلفروشی بود و چند قدم بعد، دکهی روزنامهفروشی که روی شیشهش مارشمالو چسبونده بود و نوشته بود هزار تومن. چند تا گلدون شمعدونی هم جلوی دکه بود. اگه پستی خونده باشی و عکسی دیده باشی از شمعدونیای مادرِ بلاگری که مارشمالو دوست داره، اگه یه بار سر اسم اون بیمارستان با بلاگری بحث کرده باشی، اگه اونجا یه دندونپزشکی باشه که تبلیغاتشو تو یه کاغذ که شکل دندونه پخش کرده باشه، هر بار که از جلوی اون دکه و گلفروشی و دندونپزشکی و بیمارستان رد میشی که برسی مترو و بری فرهنگستان، یاد اون وبلاگها و اون بلاگرا میافتی. هر مسیر شیبداری تو رو یاد کسی میندازه، هر سیبزمینی-تخممرغ و لبوفروشی؛ و اگه اسم یکی از ایستگاههای مترو علیآباد باشه، هر موقع چشمت بیافته به اسمش و برسی تئاتر شهر، یاد کسی میافتی. اشیا، خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد دیگری میندازه. دیگرانی که هیچ وقت ندیدیمشون. یه کم جلوتر، رستوران سنتی هفتآسمان، ایستگاه اتوبوس، ستارهبرگر، ذرتمکزیکی، بستنیفروشی، قنادی و مانتوفروشیای سر میدون، فروشگاه فرهنگ، خودکارهایی که از فرهنگ خریده بودیم؛ توی هر کدومِ اینا یه دیگری بود که فقط من میدیدمش.
پرسید از کجا میفهمیم که دیگری هست؟ گفت از اونجایی که وقتی نیست، نبودنشو حس میکنیم. اگه نبودنش هست، اگه گاهی هست و گاهی نیست، پس هست. از دیگری گفت و رسید به اشیاء و خاطرات و چیزهایی که ما رو یاد کسی میندازه. به این کس گفت دیگری. از چیزها و نامها و خاطرات؛ از شیوهی اتصالِ من و دیگری. از ذهن، فکر، خیال. گفت کسی که تنها توی جنگله نه من داره نه دیگری. چون اون چیزی نداره که ببینه و یاد کسی بیافته.