پیچند

فصل پنجم

پیچند

فصل پنجم

پیچند

And the end of all our exploring will be to arrive where we started
پیچند معادل فارسی تورنادو است.

آخرین نظرات
آنچه گذشت

۲۰۲۴- رئیس، رُئسا

شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

نمی‌دونم ماجرای پست شمارهٔ ۱۸ وبلاگم (با عنوانِ وزیر، وزرا) یادتونه یا نه. موضوعش بازدید سرزدهٔ یه سری مقامات از خوابگاه دورهٔ کارشناسیمون بود. یه پست هم قبل‌تر (شاید در بلاگفا) نوشته بودم که اون هم راجع به بازدید سرزدهٔ مسئولین دانشگاه از خوابگاه بود. چون اتاق ما همیشه تمیز و مرتب بود، هر کی میومد بازدید، مسئولین خوابگاه می‌فرستادنش اتاق ما. رئیس و معاون دانشگاه هم اون موقع استادان دانشکدهٔ برق بودن و من و هم‌اتاقیم که هم‌رشته‌ای بودیم رو می‌شناختن. الان به آرشیو بلاگفا دسترسی ندارم، ولی یادم هست که در بازدید اولشون تنها بودم و وقتی اطلاع دادن که تا چند دقیقهٔ دیگه میان اتاقتونو ببینن، اوضاع به هم ریخته بود. لباس‌ها و ظرف‌ها و غذاها و هیچی سر جاش نبود. یادمه نوشته بودم همه چیزو توی چند ثانیه مرتب کردم و وقتی رسیدن همه چیز روبه‌راه بود و به خیر گذشت، اما وقتی رفتن و نفس راحتی کشیدم و به سراغ لپ‌تاپم که روشن بود برگشتم دیدم تمام مدت یکی از آهنگ‌های سیاوش قمیشی در حالت پخش بوده، به‌صورت مکرر!

چطور شد یاد اون ماجرا افتادم؟ 

چند دقیقه پیش منشی معاون رئیس باعجله اومد و گفت رئیس با چند نفر دیگه داره از اتاق‌ها بازدید می‌کنه، حواستون باشه غافلگیر نشید. گفت و رفت. من بودم و لیوان چای توی دستم و میزی که دوتا لپ‌تاپ و کلی کتاب و نون و پنیر روش بود. صبح فرصت نکرده بودم تو خونه صبحانه بخورم. با خودم آورده بودم اینجا حین کار بخورم و ظهر شده بود و همچنان فرصت نکرده بودم. هر چی خوردنی و نوشیدنی روی میزم بودو منتقل کردم کشو. یه سری خرت و پرتِ غیررسمی از جمله تخم‌مرغ رنگی عیدو که همکار بازنشسته یادگاری داده بودو از قفسهٔ کتابخونه برداشتم و قایم کردم. یکی از لپ‌تاپ‌ها رو گذاشتم تو کشو. برای سؤال احتمالیِ چرا هم لپ‌تاپ داری هم کامپیوتر جواب آماده کردم. کوله‌پشتیمو گذاشتم تو کمد. این کوله‌پشتی هم ماجرا داره. چند وقت پیش که لپ‌تاپ خریدند کوله نخریدند که لپ‌تاپو بیرون نبرم. بعد انتظار داشتند کارها رو تو خونه هم انجام بدم. کتاب‌ها رو مرتب کردم و ظرف خالی شکلات روی میزو با یه قندون پر عوض کردم. یه کارتن خالی یه گوشه گذاشته بودم اونو قایم کردم. همکارم پنجره رو بست که نگن چرا هم کولر روشنه هم پنجره بازه. من هم البته معتقدم نباید هر دو باز باشه ولی همکارم گوش نمی‌ده. همه جا رو مرتب کردم و تنها کاری که نکردم پوشیدن چادرم بود. حین کار، تو اتاقم چادر نمی‌پوشم. ولی تو جلسات و موقع رفتن به طبقهٔ سوم می‌پوشم. اینایی که قرار بود بیان منو بدون چادر ندیده بودن تا حالا، ولی اگه می‌پوشیدم تابلو می‌شد که می‌دونیم قراره بیان. الانم که این پستو می‌نویسم هنوز نیومدن و نمی‌دونم از تک‌تک اتاق‌ها قراره بازدید کنن یا تصادفی از چند جا بازدید به عمل میاد. نیومدن هنوز، ولی لحظات هیجان‌انگیز خنده‌داری رو دارم سپری می‌کنم.

۷ نظر ۱۸ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۲۵
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۳- از هر وری دری (قسمت ۶۷)

جمعه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

۱۴. اولین بار که پشت میکروفن قرار گرفتم که برای جماعتی صحبت کنم هفت سالم بود. چهل‌تا حدیث کوتاه و ساده را قرار بود حفظ کنیم و سر صف، از حفظ بخوانیم. وقتی پشت میکروفن رفتم و جمعیت را دیدم، زبانم بند آمد. حتی حدیثِ «حسود هرگز نیاسود» که کوتاه‌ترین و آسان‌ترینشان بود هم یادم نیامد. برگشتم سر صف و جایزه را از دست دادم. بار دوم، یادم نیست به چه مناسبتی، شاید روز معلم، یک متن ادبی و چند شعر برای دانش‌آموزان که سر صف بودند خواندم. راهنمایی بودم. متوسطۀ اولِ الان. یادم هست که متن انقدر طولانی بود که اشاره کردند سریع‌تر جمع‌بندی کنم. و چون فرصت نشد شعرهایم را بخوانم، بعد از سخنرانی رفتم گریه کردم! دوستانم دلداری‌ام دادند و شعرها را در کلاس برای ایشان خواندم. سال آخر کارشناسی یک ارائه برای درس زبان تخصصی داشتیم که به زبان انگلیسی بود. مثل درس اخلاق مهندسی، تنها دختر این کلاس بودم. برای ارائۀ شفاهی هر چقدر سعی و تمرین کردم، نتوانستم به معذب بودنم در آن جمعِ ذکور! غلبه کنم و مثل چند نفر دیگر به‌صورت کتبی ارائه دادم. در دانشگاه چند ارائۀ دیگر هم داشتم، اما هیچ کدام پشت میکروفن نبود. در دورهٔ ارشد هم چند ارائهٔ کلاسی داشتم. آخرینشان هم که دفاع از پایان‌نامه بود، مجازی شد. ارائه‌های دورهٔ دکتری هم همه مجازی بود؛ جز دفاع از پروپوزال که حضوری بود. از این ارائه‌های بدون میکروفن مدرسه و دانشگاه که بگذریم، اولین بار که قرار بود برای جماعتی جز هم‌کلاسی و استادانم حرف بزنم و اصطلاحاً سخنرانی کنم آذرماه ۹۸ بود؛ کنفرانس دانشگاه فردوسی مشهد. آنجا چون کسی را نمی‌شناختم، کمتر استرس داشتم. دومین بار در فرهنگستان، به‌مناسبت هفتهٔ پژوهش و سومین بار در دانشگاه به همین مناسبت. و آخرین بار، سه هفته پیش، در یک سالن بزرگ، پشت یک میکروفن بزرگ؛ همان موجود سیاه و ترسناک. اینکه چند دقیقه همهٔ نگاه‌ها معطوف به تو باشد کمی اضطراب‌آور است. خداخدا می‌کردم برق برود یا بقیه انقدر طولانی حرف بزنند که وقت برای من که ارائه‌ام آخرین ارائه بود باقی نماند. با اینکه به موضوع مسلط بودم ولی اکراه داشتم از اینکه پشت میکروفن بروم. سختم بود. بعد از سلام و خسته نباشید و تشکر بابت فرصتی که در اختیارم گذاشته بودند، چند اسلاید که جلوتر رفتم همه چیز عادی شد. دیگر می‌توانستم ساعت‌ها برای این جماعت حرف بزنم. فوبیای آخرم حرف زدن در تلویزیون، پشت دوربینی است که مردم تماشاگرم باشند. این یکی را بعید است حالا حالاها تجربه کنم و هرگز هم دلم نمی‌خواهد تجربه‌اش کنم.

[اینجا قرار بود عکس سخنرانی‌ام را بگذارم. بیان اجازۀ انتشار عکس نمی‌دهد، من هم اصرار نمی‌کنم. خودتان تصور کنید. لحنم هم نمی‌دانم چرا انقدر رسمی است.]

بخش‌های بعدی را به‌صورت محاوره‌ای و گفتاری می‌نویسم.

۱۵. دو سال پیش که اینجا بهم پیشنهاد کار داد، با حقوق پونزده تومن جلو اومدن. بعد گفتن چون هنوز از رسالۀ دکتری دفاع نکردی سه تومن کم می‌کنیم؛ چون حقوق ارشدها دوازده تومنه. فرقی هم نمی‌کرد آزمون جامع رو دادی و از پروپوزالت دفاع کردی یا نه. بعدشم ده درصد مالیات کم کردن و عملاً موند ده تومن. گفتن بیمه نمی‌کنیم و بیمه‌ت توی همین ده تومن هست. می‌تونی خودت خودتو بیمه کنی. یه ماه بعد که نتایج استخدامی آموزش‌وپرورش اومد و در کمال ناباوری قبول شدم، قراردادو اصلاح کردن گفتن چون از اونجا قراره بیمه و رفاهیات بگیری پس پنج تومنی که بابت رفاهیات و بیمه می‌دادیم که خودت خودتو بیمه کنیو کم می‌کنیم از قرادادت ولی ساعت کار و حجم کارو کم نمی‌کنیم. هر سالم بیست درصد افزایش حقوق داریم. همون ۱۴۳ ساعت در ماهو باید بیای. این اجازه رو هم بهت می‌دیم که مثل هیئت‌علمیا تا شش عصر بمونی. اگه کمتر بمونی، به همون نسبت حقوقت کمتر میشه. آموزش‌وپرورشم با حقوق هفت تومن شروع کرد و هر سه چهار ماه یکی دو تومن گذاشت روی حکم و بالاخره رسید به پونزده تومن (بابت ۲۴ ساعت تدریس در هفته که میشه حدوداً ۱۰۰ ساعت در ماه). از اون ور، سال اول چون مدرسه دور بود، دیر می‌رسیدم به محل کار دوم و ۱۴۳ ساعتم پر نمی‌شد و دریافتیم از کار دومم کمتر می‌شد.

۱۶. دو ماه پیش، از امور مالی تماس گرفتن برای تمدید قرارداد. همون ۱۴۳ ساعت در ماه با مبلغ ده تومن. پارسال نه تومن بود؛ حالا مثلاً زیاد شده بود. امضا نکردم. به شیوه‌ای مؤدبانه گفتم در مبلغش تجدیدنظر کنن. والا سلامتی و سوادمو از سر راه نیاوردم. گفتم آموزش‌وپرورش چه رفاهیاتی داشت که دو سال پیش پنج تومن از قراردادم کم کردید؟ این ۱۴۳ ساعت در ماه هم ظاهرش ۱۴۳ ساعت هست؛ وگرنه در باطن خیلی بیشتر از اینه. همۀ اون کدها و برنامه‌نویسیا رو تو مسیر مدرسه و موقعی که مراقب امتحان بودم و تو مسیر برگشتن به خونه تو گوشی و تو ذهنم می‌نوشتم. اینا حساب نیست؟ یه وقتایی مجبور بودیم تا یازده شب بمونیم، در حالی که دستگاهشون ساعت کارمونو تا شش عصر حساب می‌کرد و اضافه کار و دورکاری هم حساب نمی‌شد. یه وقتایی بقیهٔ کارا رو می‌بردیم خونه و آخر هفته دیگه دستگاهی نبود که تو خونه برامون ساعت کار بزنه. اغلب روزا برق و اینترنت اداره قطع بود و با اینترنت گوشی کارا رو پیش می‌بردم. تا دو سه هفته پیش با لپ‌تاپ خودم کارهای اونجا رو انجام می‌دادم. دو سال لپ‌تاپ خودمو بردم و آوردم.

۱۷. دو هفته پیش قراردادو اصلاح کردن و چهار تومن گذاشتن روش. دیگه بحث نکردم و چیزی نگفتم. امضا کردم. فقط گفتم دوتا حقوقم روی هم، از اجارۀ خونهٔ شصت‌متری که توش زندگی می‌کنم هم کمتره و هر سال هم چند تومن میاد روی اجاره. امضا کردم که اون کاری که سی ساله کسی انجامش نداده رو تموم کنم. اونو به سرانجام برسونم می‌رم. می‌دونم هم تهش نمی‌گن تو انجامش دادی. به اسم خیلیای دیگه تموم میشه. ولی مهم نیست برام. اینو وقتی فهمیدم که کارهای بی‌نقصی که انجام داده بودم به اسم یکی دیگه ارائه شد و بابت کارهای ناقص و اشتباه چند نفر دیگه منی که روحم از موضوع خبر نداشتو توبیخ کردن! فرض کنید ما آشپزهای یه رستورانیم. وقتایی که مشتری از غذا خوشش میاد، یه عده هستن که میگن ما درستش کردیم. و اون عده مورد تشویق واقع میشن. وقتایی که شور و بدمزه‌ست، میگن کار فلانیه. فلانی هم منم. نکتۀ عجیب اول اینه که هم خودشون باور می‌کنن هم مشتری هم هر کسی که می‌شنوه. نکتۀ عجیب دوم هم اینه که درست کردن اون غذا با اون ظرافت و دقت رو فقط من بلدم. بعیده بیشتر از دو سه سال دوام بیارم تو همچین محیطی. هر کدوم هر روز یه جوری شگفت‌زده‌م می‌کنن با کاراشون.

۱۸. رئیس چند وقت پیش در مصاحبه‌ای دربارۀ اینکه از نگاه خودشان چه نقدی بر آن‌ها وارد است، گفته با نیروی انسانی کم، کیفیت لازم برای کشیدن بار زبان فارسی را نداریم. ما داریم در زمینۀ فرهنگ‌نویسی هم جاده احداث می‌کنیم و هم پیش می‌رویم. سالانه فراخوانی می‌دهیم تا فارغ‌التحصیلان را با فرهنگ‌نگاری آشنا کنیم اما زمانی که می‌خواهیم نیرو استخدام کنیم، سازمان اداری استخدامی می‌گوید دولت باید کوچک شود و برای استخدام یک نیرو باید از هفت‌ خان رستم بگذریم. رشتۀ مطالعات واژه‌گزینی و اصطلاح‌شناسی را در دورۀ کارشناسی ارشد ایجاد کردیم، اما نمی‌توانیم فارغ‌التحصیلان این رشته را جذب کنیم، حتی نمی‌توانیم جایگزین نیروهای بازنشسته‌مان بکنیم. اگر می‌خواهید دولت را کوچک کنید نباید تمام دستگاه‌ها را یک‌جا کوچک کنید بلکه از رشد بی‌رویۀ برخی از دستگاه‌ها، جلوگیری کنید. نمی‌خواهم فرافکنی کنم اما دست و بالمان باز نیست.

اینو راست میگه.

۱۹. کار تصحیح برگه‌های نهایی تموم شد. چون ۶۵تا دانش‌آموز یازدهمی (نهایی) داشتم، باید حداقل ۶۵تا تصحیح می‌کردم. تصحیح برگه‌ها اینترنتی بود. به جای ۶۵تا، ۸۵تا تصحیح کردم. چرا بیشتر انجام دادم؟ چون یه تعداد از نمره‌هایی که داده بودم با نمره‌ای که مصحح دوم داده بود مغایرت داشت و باید توسط نفر سوم بررسی می‌شد. حوصله نداشتم صبر کنم بررسی بشه. هنوز که هنوزه نتیجۀ بررسی اعلام نشده. برای همین بیشتر تصحیح کردم که به ۶۵تا نمرۀ تأییدشده برسم و خلاص شم. البته همکارای دیگه می‌گفتن چه نمرۀ تو رو لحاظ کنن چه نمرۀ مصحح دوم رو، هردوتون کارتونو انجام دادید و نیاز نیست بیشتر انجام بدی. ولی من محکم‌کاری کردم که بعداً یهو وسط کار و گرفتاریام نگن بازم برگه تصحیح کن. از این بیست‌تا برگهٔ اضافه دوتاش مازاده و قبول کردن و هیژده‌تاش در حال بررسی مجدد توسط مصحح سومه. منتظرم ببینم بابت این دوتا مازاد چقدر قراره پول بدن! معلمای باسابقه می‌گفتن به ما سه‌هزار تومن می‌دادن. شما که جدید استخدام شدین شاید کمتر بدن!

۲۰. اوایل، سر تصحیح برگه‌های امتحان غر می‌زدم و دوست نداشتم این کارو، ولی کم‌کم که عادت کردم سرعتم بیشتر شد و سختم نبود. یکی از فایده‌هاشم این بود که فهمیدم مبحث مجهول رو اکثراً یاد نگرفتن. برگه‌های دانش‌آموزان اقصی نقاط ایران دستم بود و می‌دیدم که اکثراً سؤال جملهٔ مجهول رو پرت و پلا نوشتن. برام تجربه شد که اگه سال دیگه تدریس داشتم روی این بخش بیشتر کار کنم. و نکتۀ دیگه اینکه وقتی میگن میانگین معدل نهایی ده یازدهه، راست میگن. بین این برگه‌هایی که تصحیح کردم فقط دو سه نفر بالای هفده بودن. اغلب ده دوازده و کلی زیر ده. یکی هم بود که تو پاسخنامه، به جای جواب سؤال‌ها به انواع مختلف قسمم داده بود رحم کنم بهش. آخرشم هشت شد. دارم یه مقاله می‌نویسم تحت عنوان التماس‌نامه‌های دانش‌آموزان. پارسال تو متوسطۀ اول زیاد می‌دیدم که پای برگه برام یادداشت بنویسن. امسال کم دیدم. با یکی از استادها که حرف می‌زدم گفتم شاید اقتضای سنه و هر چی سن بالاتر می‌ره، طرف کمتر التماس می‌کنه برای نمره. گفت دانشجوهای دکتری هم پای برگه‌های آزمون جامعشون التماس می‌کنن و ربطی به سن نداره. باید بیشتر بررسی کنم این موضوع رو ببینم پس به چی ربط داره.

۲۱. اگه فرصت کردم تعداد برگه‌های تصحیح‌شده‌مو رند می‌کنم بشه ۱۰۰تا برگه. هنوز با بیماری رند بودن دست و پنجه نرم می‌کنم. اولین بار که فهمیدم مبتلا به این مرضم دانش‌آموز بودم. وقتی ناظم اومد معدل‌های دیپلممون رو بخونه، به اسم من که رسید گفت نوزده. نه یه صدم کمتر نه یه صدم بیشتر. اون لحظه انقدر خوشحال شدم که اگه نوزده و نودونه می‌گفت انقدر خوشحال نمی‌شدم. اونجا بود که فهمیدم عددهای رند رو دوست دارم.

۲۲. هنوز به اون دانش‌آموزی که هفتۀ پیش تقلبشو دیدم و صفر شد فکر می‌کنم. فقط چندتا فرمول با خودش آورده بود. به این فکر می‌کنم که نوشتن و آوردن یه برگه فرمول تو امتحان‌های دانشگاه کار رایجیه و اشکالی نداره. به این فکر می‌کنم که اساساً چرا باید فرمول‌ها رو حفظ کنیم؟ احساس می‌کنم به قانونی عمل کردم که قبولش ندارم.

۲۳. اتفاقی کتابی که پارسال برای آموزش‌وپرورش ویرایش کرده بودمو تو دوتا سایت فروش کتاب دیدم. موجود نبود که بخرم. قیمتشو نوشته بودن چهارصد تومن. بابت ویرایش این ۳۵۴ صفحه نه‌تنها یک ریال هم ازشون نگرفتم بلکه تشکر هم نکردن ازم. یه لوح تقدیری چیزی... هیچی. حتی خبر هم ندادن چاپ کردیم که مدارکشو تو سامانه بارگذاری کنم برای رتبه‌بندی.

۲۴. این کتابِ جدید فاضل نظری که نامش نیست است قشنگ است. امسال از نمایشگاه کتاب ابتیاع شد. می‌فرماید که:

هر چه با لبخند پنهان می‌کنی اندوه را

ماه پشت ابر هم پیداست بعضی وقت‌ها

برگی از سرشاخه‌ای افتاد و چیزی کم نشد

زندگی این‌قدر بی‌معناست بعضی وقت‌ها

 

+ عید قربانتون مبارک!

۹ نظر ۱۷ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۴۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۲- از هر وری دری (قسمت ۶۶)

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

۱. نوشته بود دو روز که حرف نزنی، دیگه حس می‌کنی هیچ چیزی ارزش گفتن نداره. موافقم باهاش. من الان دچار این حسم و تمام تلاشمو می‌کنم بگردم ببینم چه چیزی پیدا می‌کنم که ارزش گفتن داشته باشه و بنویسم براتون.

مثلاً اون مترجمی که تو مقدمهٔ کتابش ازم تشکر کرده بود بابت گفتن معادل فارسی چندتا دونه کلمه یادتونه؟ اصرار داره یه نسخه از کتابو بهم هدیه بده. اساساً من اون کتابو لازم ندارم و علاقه هم ندارم به موضوعش. می‌خواست یه قراری تو نمایشگاه کتاب یا هر جایی بذاریم کتابو بیاره برام، و من چون نمی‌خواستم از نزدیک ببینمش بهانه می‌آوردم که سرم شلوغه. البته واقعاً هم شلوغ بودم. ولی اگه نبودم هم دوست ندارم انقدر راحت با آدما ارتباط بگیرم. تا اینکه دیروز زنگ زد گفت شنبه می‌خوام کتابو بیارم فرهنگستان تقدیم کنم. دیگه هیچ بهانه‌ای نداشتم؛ چون روز کاریم بود و شنبه‌ها دوتا جلسه دارم و قطعاً فرهنگستانم. گفتم به خدا راضی به زحمت نیستم و همین که تشکر کردید کافیه. یه کاری می‌کنن آدم پشت دستشو داغ کنه و دیگه هیچ کمکی به هیچ کسی نکنه. گفت نه، میام. مثل اینکه از جای دوری هم قراره بیاد و دو ساعتی تو راهه. واقعاً درک نمی‌کنم این حجم از اصرار رو. گفت ظهر می‌رسم و دو ساعت قراره وقتتونو بگیرم. دو ساعت خیلیه. من برای نزدیک‌ترین دوستانم هم نمی‌تونم دو ساااااعت وقت بذارم. گفتم باشه، تشریف بیارید. که یه کم پیش یهو یادم افتاد شنبه تو دانشگاه مجمع سالانهٔ انجمنه. که خب تمایلی به حضور تو اون محفل (که همهٔ استادان زبان‌شناسی توش جمعن) رو هم نداشتم و گفته بودم نمیام. فکر کن پوسترشو خودم طراحی کردم، خودم تبلیغ کردم، ولی تمایل به حضور ندارم!، ولی تصمیم گرفتم جلسهٔ انجمن رو برم، که بهانه‌ای بشه که دیرتر برسم فرهنگستان و به جای دو سااااااعت، چند دقیقه ببینم اون مترجم رو. سریع این بهانه رو مطرح کردم و بزرگوار فرمود پس دوشنبه میام که در آرامش صحبت کنیم. واقعاً چرا وقتی کسی نمی‌خواد ببیندتون اصرار می‌کنید ببینیدش؟!

۲. از مراقبت و تصحیح سؤال متنفرم! به‌نظرم هر دو کار بیهوده‌ای هستن. وقتی میشه مراقبت رو با دوربین و تصحیح رو با نرم‌افزار انجام داد، چرا وقت شریف اشرف مخلوقات رو می‌گیرن برای این کارهای بی‌خود؟ به‌واقع عذاب‌آورترین لحظه‌های زندگیم اون چند ساعتیه که مراقبم. باید یه جا بشینم و هیچ کاری نکنم. فقط نگاه کنم که کسی تقلب نکنه. نه کاغذ و خودکار دارم که بنویسم، نه چیزی برای خوندن، نه گوشی، هیچی. خودمو با فکر کردن و شمردن عینکیا و چپ‌دستا و صندلیا مشغول می‌کنم. چهارتا سوره هم حفظ نیستم برای آخرتم توشه بیندوزم. ته تهش اینه زیر لب صلوات بفرستم و آیةالکرسی بخونم. ولی چند بار آخه؟ دو ساعت خود امتحان، نیم ساعت هم قبلش که باید چک کنیم کسی روی میز و صندلیش چیزی ننویسه. یه ساعتم بعدش که باید پاسخنامه‌ها رو ببندیم. بستن ینی چی؟ امسال با یه مفهومی آشنا شدم به نام بستن پاسخ‌ها. پاسخنامه‌ها رو که جمع کردیم، باید بشینیم با خودکار سبز جاهای خالیشو خط بزنیم که بعداً پر نشه. بعد مدیر و معاون اینا رو اسکن می‌کنن و بعد به‌صورت اینترنتی توسط معلمان سراسر کشور تصحیح می‌شن. موقع تصحیح اسم دانش‌آموز رو نمی‌بینیم. ممکنه برگه مال یه پسر از یه شهر دیگه باشه و یه خانم تصحیحش کنه. به تعداد دانش‌آموزان خودمون موظفیم تصحیح کنیم. بیشتر هم اگه انجام بدیم دو سه‌هزار تومنم بابت اون میدن. دو سه هزار! چقدر زیاد. به‌قدری این کار برام دشوار و عذابه که تا حالا از موظفیم فقط یه دونه تصحیح کردم که اونم شد ۱۷.۵. همون یه دونه نیم ساعت طول کشید. اگه زیر پنج دقیقه تصحیح بشه سیستم ایراد می‌گیره. یه سریا خالی و سفیدن و الکی باید صبر کنی تا سیستم نگه چرا سریع تصحیح کردی. حداکثر هم سه ساعت وقت می‌دن. گویا هر پاسخنامه رو دو نفر تحصیح می‌کنه و اگه نمره‌ها مغایرت داشت نفر سوم تصحیح می‌کنه. همه‌ش نگران اینم اشتباه کنم حق کسی ضایع بشه. 

و چقدر کاغذ هدر می‌ره. سؤالات و پاسخنامهٔ نهایی باید یک‌رو سفید کپی بشن. کسی هم که تایپشون کرده بی‌خودی جای خالی گذاشته. من سی‌تا سؤال دهمیا رو که نهایی نبود تو یه آچهار پشت‌ورو تایپ کردم و پاسخنامه هم نذاشتم که تو همون برگهٔ سؤالات بنویسن. اون وقت اینا برای هر امتحان هر دانش‌آموز ده‌تا آچهار استفاده می‌کنن.

اکثراً هم بلد نیستن و خالی می‌ذارن. اینکه می‌گن میانگین معدل نه و ده و این حدوداست حقیقت داره. واقعاً سفید تحویل می‌دن یه عده.

کلی هم خودکار سبز باید مصرف بشه برای خط زدن جاهای خالی پاسخنامه‌شون.

۳. روز امتحان زبان، ایام شهادت بود. دانش‌آموزا که همیشه مشکی و سرمه‌ای می‌پوشن، ولی اون روز معلم‌ها هم مشکی پوشیده بودن. اون وسط فقط من نارنجی بودم! یهو وسط امتحان دیدیم از صداوسیما اومدن برای گزارش. در راستای همرنگی با جماعت رفتم چادر پوشیدم. بعد یه آقاهه که نمی‌دونم کی بود و رئیس کجا بود اومد جلوی دوربین و بهم گفت عرض ادب و احترام دارم و یه خسته نباشید گفت و رفت. این عرض‌ادب‌کنندگان همونایی هستن که پارسال وقتی برای انتقال منطقه می‌رفتیم پیششون می‌گفتن شرایطتون به ما مربوط نمیشه و بی‌هیچ تکریم و احترامی رد می‌کردن درخواستتو. حالا جلوی دوربین عرض ادب و احترام داره برای من.

حالا با اینکه تصویر از دور بود و من زیاد معلوم نبودم، یکی از بچه‌ها اسکرین‌شات برام فرستاده که وای خانوم معروف شدین، تو تلویزیون دیدمتون!

۴. نمرات نهایی یازدهمیا و دوازدهمیتا روی رتبهٔ کنکورشون تأثیر مستقیم داره و مراقبت و بازرسی خیلی جدی گرفته میشه. چند روز پیش دوازدهمیا امتحان نهایی فیزیک داشتن. اتفاقی متوجه تقلب یکیشون شدم. یه سری فرمول روی کاغذ با خودش آورده بود. وقتی بهش شک کردم ده دقیقه با خودم کلنجار رفتم که برم سراغش یا نه. اگه نادیده می‌گرفتم حق بقیه ضایع می‌شد و اگه گزارش می‌کردم هم اینو صفر می‌گرفت هم از امتحانات بعدی محروم می‌شد. فکر کنم قبلیا هم صفر می‌شد. دلم سوخت براش. رفتم مؤدبانه گفتم حس می‌کنم یه کاغذی لای برگه‌هاته. اجازه می‌دی چک کنم؟ کاغذ تقلبشو که گذاشته بود لای پاسخنامه رو برداشتم و دیگه چیزی نگفتم. آخر جلسه که اومد برگه‌شو بده گفت میشه این دفعه رو ببخشین؟ گفتم متأسفانه تخلف کردی و بهتره راجع به این موضوع با معاون صحبت کنی. چون در حال استفاده بود، قانون اینه که از بقیهٔ امتحانا هم محروم بشه و اونا هم صفر بشه. با خودم می‌گفتم کاش زودتر می‌دیدم (قبل از اینکه استفاده کنه). یا کاش دم در دقیق‌تر می‌گشتن که نتونه بیاره تو. گناهکار اصلی خودش بود ولی تو ذهنم دنبال مقصر می‌گشتم که دم در خوب نگشتنش که این الان تونسته تقلب کنه. یا معلمش خوب درس نداده. یا خانواده براش امکانات تحصیل فراهم نکردن. تا چند روز عذاب وجدان داشتم. داشتم فکر می‌کردم این قاضی‌ها شبا چجوری می‌خوابن؟ خیییییلی کارشون سخته. می‌دونی طرف گناهکاره ها، ولی نمی‌تونی راحت مجازاتش کنی. تو گزارشش نوشتن هنوز استفاده نکرده بوده که فقط اینو صفر بشه. انصافاً هم نتونسته بود استفاده کنه چون به چشم مصحح که به برگه‌ش نگاه کردم دیدم در حد شش هفت نمره هم ننوشته. اینایی که میان مدرسهٔ ما امتحان می‌دن، دانش‌آموزای ما نیستن و از یه جای دیگه میان. بچه‌های خودمونم میرن حوزه‌های دیگه. گویا بچه‌های ما هم تقلب کردن و گرفتنشون. اگه نگیریم می‌رن می‌گن تقلب کردیم هیچ کاری نکردن. به‌شدت پررو هستن. هم تقلب می‌کنن هم با افتخار تعریف می‌کنن برای بقیه. یه بار که سر کلاس نصیحتشون می‌کردم که حق‌الناسه و حق بقیه ضایع میشه، بقیه گفتن ما راضی هستیم، بذارید تقلب کنن که همه بیست بگیرن! یا نمی‌فهمن صندلی‌های دانشگاه بر اساس رتبه‌ست و همه نمی‌تون تو فلان جایگاه باشن یا خودشونو زدن به نفهمیدن.

۵. هر بار تو وضعیت واتساپم چیزی می‌ذارم و اونایی که مشاهده‌ش کردن رو بررسی می‌کنم شگفت‌زده میشم. شرط دیدن اینه طرف شماره‌مو داشته باشه و شماره‌شو داشته باشم. اینکه من هزاران شماره دارم جای تعجب نداره، ولی یه سریا که فکر نمی‌کنم شماره‌مو داشته باشن یا فکر می‌کنم و انتظار دارم پاک کرده باشن متعجب و گاهی اذیتم می‌کنن.

۶. اوایل سال هر دانش‌آموزی شماره‌مو می‌خواست نمی‌دادم و می‌گفتم وقتی دانشجو شدین شماره‌مو می‌دم. ولی هفتهٔ آخر یهو نظرم عوض شد و هر کی خواست بهش شماره دادم. نه فقط شمارهٔ شاد، بلکه شمارهٔ اصلیمم دادم.

۷. هر موقع دانش‌آموزانم تو اینستا درخواست دنبال کردن می‌دادن ردشون می‌کردم که اونجا یا برای فامیله یا هم‌دانشگاهی و همکار. یه بار یکیشون گفت خب یه پیج هم درست کنید برای ماها که نه فامیلیم نه هم‌دانشگاهی نه همکار. حرفش منطقی بود. درست کردم.

۸. هفتهٔ آخر اردیبهشت پاسداشت زبان فارسی و بزرگداشت فردوسیه. پارسال، روز آخر هر دو مدرسه رو پیچوندم که تو این مراسم شرکت کنم. خودم هم سخنرانی داشتم. اگه مدرسه می‌رفتم هم حضورم بی‌فایده بود. چون نصف بچه‌ها هفتهٔ آخرو نمیان و نصفی که اومدن هم می‌خوان برن حیاط. امسال هم سخنرانی داشتم و قضیه رو با معاون مطرح کردم که نرم مدرسه. گفت اشکالی نداره که نیای ولی یکیو جای خودت بذار. منم دیدم این‌جوریه، بی‌خیال مراسم شدم و رفتم مدرسه. سخنرانی خودم یکشنبه بود و کلاس نداشتم اون روز. با خیال راحت شرکت کردم و سخنرانی رو انجام دادم. دوشنبه هم کلاس نداشتم و سخنرانی بقیه رو گوش کردم. ولی برنامه‌‌های سه‌شنبه و چهارشنبه رو از دست دادم و رفتم مدرسه. البته رفتم دیدم از یازدهمیا هیشکی نیومده و دهمیا هم نصفشون اومدن. کتاب هم تموم شده بود و الکی نشستیم وقتمون هدر رفت. اون روز تو فرهنگستان برای رئیس تولد هم گرفته بودن و نبودم. زنگ آخر با هماهنگی معاون، همهٔ بچه‌ها رو فرستادیم حیاط و یه سری از معلما رفتن و یه سریا تو حیاط نشستن. من تنها تو دفتر دبیران نشسته بودم و تو دفتر خاطرات بچه‌ها براشون یادگاری می‌نوشتم که یهو مدیر اومد گفت چرا بچه‌ها تو حیاطن و چرا نمونه سؤال حل نمی‌کنید براشون و کلی دعوامون کرد! هم معلما رو هم معاونو. وسط حرفاش یهو برگشت به من گفت این همه از شما تعریف کرده بودن که تو جشنواره‌ها و فوق‌برنامه‌ها شرکت می‌کنید ولی چرا حتی یه اثر هم برای پرسش مهر نفرستادید؟ گفتم بچه‌ها تمایل به شرکت نداشتن (البته خودم هم تلاشی برای ترغیبشون نکردم. پرسش مهر یه سؤاله که هر سال رئیس جمهور می‌پرسه و جواب‌ها جمع میشه. سؤال امسال این بود که چطور وفاق (همراهی و اتحاد) ایجاد کنیم؟ وقتی خودم جوابی برای این سؤال ندارم، چه انتظاری از دانش‌آموز داشته باشم آخه؟).

۹. باب ۲۸ قابوسنامه در مورد انتخاب دوست هست. هر کی دفترشو آورد براش یادگاری بنویسم، یه چند خط از اینو براش نوشتم. این موضوع، موضوعیه که همیشه و هنوز دغدغۀ خودم هم هست. فکر کردم به دردشون می‌خوره. خلاصه‌ش کردم و بخش‌هایی که کلمات ساده‌تری داشت رو انتخاب کردم براشون. مردم تا زنده باشند ناگریز باشند از دوستان. با دوستانِ بسیار عیب‌های مردمان پوشیده شود و هنرها گسترده گردد، ولیکن چون دوستِ نو گیری پشت بر دوستِ کهن مکن. دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار، تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته‌اند: دوست نیک گنج بزرگ‌ست. و با مردمان، دوستی میانه دار و بر دوستان، با امید دل مبند که من دوست، بسیار دارم. دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود تو را از تو دوست‌تر کسی نبود. و تنها نشستن، از همنشین بد اولی‌تر.

۱۰. هفتهٔ آخر بچه‌های انسانی گفتن جلسهٔ آخره و عکس یادگاری بگیریم. اولین کلاسی بودن که چنین درخواستی می‌کردن. اول گفتم نه، بعدشم گفتم آخر کلاس وقتی زنگ خورد می‌گیریم. وقتی هم زنگ خورد با اینکه یادم بود یادشون ننداختم و نگرفتیم. دلِ خوشی ازشون نداشتم و نمی‌خواستم باهاشون عکس داشته باشم. روزهای بعدی که با کلاسای دیگه عکس گرفتم، بابت عکس نگرفتنم با انسانیا یه کم پشیمون شدم و دلم خواست زمان به عقب برمی‌گشت و حداقل به‌خاطر اون چند نفری که بچه‌های خوبی بودن باهاشون عکس می‌گرفتم. می‌دونم بچه‌ن و اگه اذیت کردن، اگه درس نخوندن، اگه سر کلاس خواب بودن، بی‌توجهی کردن و خسته‌م کردن از سر نادانی‌شون بوده، ولی به هر حال منم آدمم. نمی‌تونم ببخشم و فراموش کنم. هر چند که چندتاشون اومدن طلب حلالیت! هم کردن. دو سه نفرشون هم بعداً اومدن سلفی گرفتیم.

۱۱. پارسال وقتی می‌خواستیم تو سامانهٔ رتبه‌بندی معلمان مدارکمونو بارگذاری کنیم، چون لوح تقدیر و ضمن خدمت و تجربه و مدرک خاصی نداشتیم، فقط یه سری فرم خوداظهاری عمومی و تخصصی و حرفه‌ای پر کردیم. حداکثر امتیاز عمومی ۳۰۰ بود که من ۲۹۵ گرفته بودم. از بخش تخصصی و حرفه‌ای هم با توجه به مدرک و سوابق تحصیلیم ۳۰۰ امتیاز. مجموع امتیازم ۵۹۵ شده بود. چون اکثر همکارای جدیدالاستخدام امتیازشون چهارصد تا پونصد بود، فکر کردم امتیازم امتیاز خوبیه و اعتراض نکردم. امسال یه نفر ۶۰۰ شده بود. رفتم جزئیات کارنامه‌مو نگاه کردم ببینم از چی پنج امتیاز کم آوردم که ۶۰۰ نشدم. دیدم تو قسمت باور به ارزش‌های انقلاب، از ۱۲۰ بهم ۱۱۵ دادن و همین پنج امتیازِ کمتر یه رتبه عقب نگهم‌داشته. امتیازهای معلم‌ها هم مثل استادهاست و از آموزشیازمعلم و استادیارمعلم و دانشیارمعلم شروع میشه و آخرش استادمعلم هست. پنج امتیاز تا استادیارمعلم فاصله داشتم.

مثل اینکه هر سال باید ۴۰ ساعت ضمن خدمت بگذرونیم (یه سری آزمونه که باید براشون کتاب بخونی و امتحان بدی. و اکثراً پول می‌دن یکی براشون انجام بده). ضمن خدمتای امسالم بیشتر از ۱۰۰ ساعت شده و با لوح تقدیرهایی که پارسال بابت تجربه‌نگاری گرفتم اون پنج امتیاز جبران میشه. ولی هنوز نمی‌دونم روی چه حسابی باورم رو سنجیدن و کم دادن.

۱۲. برای یه کاری تو محل کار دومم، چهار ماه زمان در نظر گرفته بودن. قرار بود دستی انجامش بدن و با روش اونا چهار ماه هم کم بود. تازه با روش دستی، این حجم از کار قطعاً کلی خطا داره. چند روز پیش با هوش مصنوعی perplexity و پونزده مرحله برنامه‌نویسی با پایتون بخش اول کارو تو یه هفته تحویل دادم. با لپ‌تاپ خودم، و بعضاً خارج از ساعت کاری انجام دادم. حتی روز آخر اینترنت قطع بود و با نت گوشی ادامه دادم کارو. در حالی که بقیه بی‌کار نشسته بودن که نت قطعه. برای بخش دوم کار هم اگه به جای ورد قبول می‌کردن که با لاتک کار کنیم اونم یکی‌دوروزه انجام می‌شد، ولی چون اونایی که بخش بعد رو قراره انجام بدن لاتک بلد نیستن، یه ماه برای این مرحله در نظر گرفتیم. ورد برای این حجم از داده سنگینه و برای همین گفتن یه ماه وگرنه کارِ چند ساعته. این اولین استفاده‌م از پایتون بود و شدیداً خوشحالم که کارو با خطای صفر ارائه دادم. به‌لحاظ کاری جزو روزهای خوب محسوب می‌شد این چند روز. هر مرحله از کار که پیش می‌رفت یه جون به جونای من اضافه می‌شد انگار.

۱۳. دو هفته پیش در سکوت خبری سی‌وسه‌ساله شدم! مسئول آموزش دانشکده تاریخ تولدامونو داشت و هر سال زنگ می‌زد تبریک می‌گفت. البته هر بار با افتادنِ شمارهٔ دانشگاه روی گوشیم یه سکتهٔ خفیف می‌کردم که نکنه خبط و خطایی کردم زنگ زدن برای استیضاح. امسال که مسئول آموزش عوض شده بود کسی زنگ نزد.

۳۹ نظر ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۱۰:۳۰
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۱- خطائین

جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

پنج‌شنبه، ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴. به‌مناسبت روز معلم دعوتمان کرده بودند به باغ یکی از همکاران، که سمت دماوند بود. بسیار دور. پنجِ عصر با کسی جایی قرار داشتم و اینها تازه پنج قرار بود از آنجا راه بیفتند برگردند تهران. سرویس گرفته بودند که صبح باهم برویم و عصر باهم برگردیم. راستش حوصلهٔ جمع زنانه‌شان را نداشتم. راست‌ترش اینکه حوصلهٔ هیچ جمعی اعم از زنانه و مردانه را نداشتم، ولی در چنین محافلی چون کمتر پوشیده‌تری، بیشتر راحت نبودم. به‌واقع ناراحت‌تر بودم. ضمن اینکه همه سن مادرم هستند و حرف مشترکی جز درس و امتحان و دانش‌آموزان نداریم. لحظهٔ آخر گفتم نمی‌توانم بیایم و عذرخواهی کردم. وقتی عکس‌هایشان را در گروه به اشتراک می‌گذاشتند و می‌دیدم ابداً احساس پشیمانی نمی‌کردم. مادرم همیشه از این جمع‌های زنانه فرصتی برای پیدا کردن شوهر یاد می‌کرد. هیچ وقت نتوانست مرا مجاب کند که حضور به هم برسانم و دیده شوم. قرارم بعد از ظهر بود و صبح تا ظهر وقتم آزاد بود. سه‌ونیمِ بامداد با صدای اذان صبح گوشی بیدار شدم و دیگر نخوابیدم. هفت‌ونیم راهی شدم سمت خانهٔ استاد؛ برای کلاس مثنوی. تولد استاد جمعه که امروز باشد بود و روز قبل که چهارشنبه باشد در فرهنگستان برایش تولد گرفته بودند. وقتی عکس‌های چهارشنبه را دیدم آه از نهادم برخاست که چرا آن روز آنجا نبودم. پنج‌شنبه وقتی تولدش را تبریک گفتم پرسید دیروز نبودی؟ گفتم مدرسه بودم. وقتی استاد کیکش را می‌برید من داشتم از دانش‌آموزانم امتحان انشا می‌گرفتم. قرار بود برداشت خود را از بیت «گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود، گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود» بنویسند. از خانهٔ ما تا خانهٔ استاد، پیاده نیم ساعت راه است. وقتی رسیدم هنوز جلسه شروع نشده بود. نشستم. دور و برم را نگاه کردم. کسی را نمی‌شناختم؛ جز آقای معلمی که خودم این کلاس را به او معرفی کرده بودم. با فاصله نشستم و به سلامی از دور اکتفا کردم. خانومی که کنارم نشسته بود از اقوام استاد بود. پیش‌تر کنار دخترش، یک بار هم کنار برادرزاده‌اش نشسته بودم و امروز کنار ایشان. در واقع ایشان کنار من نشسته بود؛ چون من زودتر رسیده بودم.

دفتر ششم مثنوی. بیت ۴۱۷۵. قصهٔ آدم‌هایی که تصویر دختر پادشاه چین را دیده بودند و می‌خواستند بروند چین و به مرادشان برسند. استاد به نقل از مولانا، هر چند دقیقه یک بار از مراد و به مراد رسیدن می‌گفت. می‌گفت وقتی درِ خانه‌ای را می‌زنید و حاجتی دارید، ممکن است مرادتان را از در دیگری بدهند. چون همهٔ این درها برای یک خانه است و صاحب این خانه خداست. پس فرقی نمی‌کند. می‌گفت ناراحت نشوید اگر این در باز نشد. حتماً حکمتی دارد. تا بدانی عجز خویش و جهل خویش. حتماً درِ دیگری باز خواهد شد. اینکه نمی‌دانی از کدام در قرار است به حاجتت برسی حکمت دارد. این حیران بودن و ندانستن حکمت دارد. وآن مرادت از کسی دیگر دهد، بل ز جای دیگر آید آن عطا. یا مراد من برآید زین خروج، یا ز برجی دیگر از ذات البروج. انگار مولانا از دلم خبر داشت. انگار می‌دانست آن روز ساعت پنج با چه کسی به چه قصدی قرار دارم. استاد می‌گفت نفْسِ طلب کردن خودش فایده دارد، حتی اگر به مراد نرسی. حتی اگر هیچ دری باز نشود.

وقتی به بیت «چون خطایین آن حساب با صفا، گرددش روشن ز بَعد دو خطا» رسیدیم، استاد رفت پای تخته تا معنای خطائین و دو خطا را توضیح دهد. با طرح یک مسئلهٔ ریاضی شروع کرد تا با حساب خطائین حلش کند. البته هر مسئله‌ای را می‌توان با این روش کرد. آن مسئله این بود: چند نفر به بازار رفتند. یکی یک متر پارچه خرید، دیگری دو متر و سومی سه متر و الی آخر. پس از آنکه آنها از بازار خارج شدند و پارچه‌های خود را جمع و به‌طور مساوی بین خود تقسیم کردند، به هر یک شش متر پارچه رسید. معلوم کنید عدهٔ آنها را. دفتر یادداشتم را باز کردم و خودکارم را برداشتم و شروع کردم به حل کردن. این یک تصاعد یا دنبالهٔ حسابی بود که با فرمولی که گاوس در کودکی کشف کرده بود مجموع پارچه‌ها به دست می‌آمد. میانگین را داشتیم و با تقسیمِ مجموع بر میانگین به تعداد افراد می‌رسیدیم.

اما خطائین؛ که نام قاعده‌ای است در علم حساب برای استخراج مجهولات. در کتاب بحر الجواهر فی علم الدفاتر این قاعده چنین شرح داده شده است: بدان که طریق بسیار در استخراج می‌باشد... و اسهل و اصلح به حال اغلب ناس خطائین می‌باشد و طریقهٔ آن، آنکه مجهول را آنچه خواهند فرض نموده و بحسب سؤال به آن عمل کرده؛ اگر مطابق با سؤال باشد، نعم الاتفاق و الّا یا خطا ناقص است یا زاید، پس باید چیز دیگری فرض نمود. در آن به دستور سابق معمول دارند؛ اگر خطا باشد به زیاده یا نقصان باشد، پس مفروض اول را در خطای ثانی ضرب نموده و آن را محفوظ اول نامند و مفروض ثانی را در خطای اول و آن را محفوظ ثانی نامند، پس از این باید ملاحظه نمود که اگر خطا هر دو مطابق یکدیگر می‌باشند به این معنی که هر دو زاید یا ناقص است باید فضل بین‌المحفوظین را بر فضل بین‌الخطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول است و اگر خطائین مختلفه می‌باشد، باید مجموع محفوظین را بر مجموع خطائین قسمت نمود، خارج قسمت مجهول می‌باشد. این‌ها را استاد به نقل از ریاضی‌دانان هزار سال پیش می‌گفت. به زبان ساده منظورش این بود که دو بار فرض کن جواب مسئله فلان و بهمان است. این فرض‌ها خطاست. با تفاضل و ضرب و تقسیم این خطاها به جواب درست می‌رسی.

از استاد وقتی پای تخته بود عکس گرفتم. البته که بیان چند وقتی است اجازهٔ آپلود عکس و ارسال لینک نمی‌دهد. مسئله با روشی که هزار سال پیش ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیمش شرح داده بود حل شد و به همان جوابِ یازدهی که با روش گاوس رسیده بودم رسیدیم. پرسید کسی با روش دیگری به جواب رسیده؟ دستم را بلند کردم و توضیح دادم. دیدم شفاهی نمی‌شود. گفتم بیایم پای تخته؟ ماژیک را برداشتم و نوشتم مجموع پارچه‌ها اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو است. اِن را نمی‌دانیم، اما میانگین شش است. پس این عبارت تقسیم بر اِن می‌شود شش. پس اِن، یازده است. یک آن به خودم آمدم و دیدم دارم برای جماعتی ریش‌سفید، ادیب و فاضل و بعضاً استاد و شاعر که نشسته‌اند و زیر دست همه‌شان مثنوی مولوی است، مسئلهٔ تصاعد حسابی و میانگین حل می‌کنم و فرمول گاوس را توضیح می‌دهم. به قول توییتری‌ها: خدایا یا منو پولدار کن یا سر کلاس مثنوی‌خوانی، برم پای تخته اِن در اِن به‌علاوهٔ یک تقسیم بر دو رو بر اِن تقسیم کنم و رئیس تشویقم کنه.

از حواشی این کلاس اینکه قبل از شروع جلسه تخته پاک نشده بود. داشتند پاک می‌کردند. یکی با ماژیکی که پاک نشود بالای تخته نوشته بود لبیک یا فلان. پاکش نکردند. استاد بنا به اقتضای شرایط و فضا گفت این را هم پاک کنید. پاک نمی‌شد. با الکل پاک کردند.

وقتی از پای تخته برگشتم و نشستم، همان خانومی که کنارم نشسته بود گفت پسر من هم شریف برق خوانده. چرا این را گفت؟ چون در فاصله‌ای که من راه‌حل را پای تخته می‌نوشتم استاد پشت میکروفن داشت رزومه‌ام را برای حضار توضیح می‌داد که فلان جا فلان چیز خوانده و الان فلان جا مشغول فلان است.

در پایان جلسه پیرمردی آمد و شماره‌ام را گرفت. دیگر نمی‌دانم برای پسرش، نوه‌ش یا خودش یا اینکه برای مدرسه‌اش دنبال معلم ریاضی بود. نمی‌شناختمش. نامش را پرسیدم و گفت. متوجه نشدم. نپرسیدم دوباره. گفتم اگر آدم معروفی باشد زشت است که من نشناسم. خلاصه که شماره‌ام را گرفت و رفت. به چه منظور؟ الله اعلم.

عصر یادداشت‌هایم را نشانش دادم و با ذوق از حساب خطائین گفتم. گفتم شنبه سر کلاس برای دانش‌آموزانم هم توضیح خواهم داد.

چیزی به غروب نمانده بود. برای خواندن نماز ظهر و عصر به مسجدی در همان حوالی رفتم. خواندم و نشستم منتظر اذان مغرب. پیش‌تر هم در این مسجد نماز خوانده بودم. یک بار که به اشتباه به سمت دیگری که قبله نبود نماز می‌خواندم یکی از خانوم‌ها آمد و راهنمایی‌ام کرد. منتظر اذان مغرب نشسته بودم. همان خانومی که قبله را نشانم داده بود آمد و نشست کنارم. گفت قبلاً هم چند بار دیده بودم که آمده بودی برای نماز. دقت کرده بود که معمولاً آخر وقت می‌آیم. به حرف گرفت و بالاخره فهمید مجردم! ردیف جلو یک در میان خالی بود. خانمی که جلو نشسته بود به ماها که عقب نشسته بودیم گفت بیایید جلو. کسی از جایش تکان نخورد. گفت خانم‌ها بیایید جلو، این ردیف مراد می‌دهند، بیایید. نیمچه لبخندی روی لبم نشست با شنیدن جمله‌اش. اما همچنان تکان نخوردم. سه چهار بار که جمله‌اش را تکرار کرد بلند شدم و رفتم جلو.


تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۲/۱۹

نمی‌دانم چرا تاریخِ بیان یک روز جلوتر است.

۳۳ نظر ۲۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۲
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)

۲۰۲۰- صندلی بی‌ثبات و معادلهٔ زمان

جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۲۶ ب.ظ

بهمن‌ماه ۹۲ دانشجوی سال چهارم کارشناسی بودم. درسی داشتیم به نام اخلاق مهندسی. دوشنبه‌ها، ساعت سه تا چهارونیم. با اینکه من تنها دختر این کلاس بودم و همیشه ردیف اول می‌نشستم و عیان بودم و چه حاجت به بیان، اما استادمان، موقع حضور و غیاب، هر بار اسم مرا هم می‌خواند و هر بار سرش را بلند می‌کرد که ببیند هستم. همیشه آخر جلسه حضور و غیاب می‌کرد. ساعت چهارونیم کلاس دیگری داشتیم که استادِ آن کلاس هم ابتدای جلسه حضور و غیاب می‌کرد و اگر دیر می‌رسیدیم تأخیر و گاهی حتی غیبت می‌خوردیم. فاصلهٔ این دوتا کلاس هم از این سر دانشگاه تا آن سر دانشگاه بود.

یک بار موقع حضور و غیاب، بعد از اینکه استاد اسم یکی از پسرها را خواند، بندۀ خدا حضورش را با واژهٔ «حاضر» اعلام کرد و با عجله بلند شد که به آن کلاس بعدی که آن سر دیگر دانشگاه بود برسد. استادمان، اخلاق خاصی داشت. مثلاً بعد از ورودش به کلاس، اجازهٔ ورود دانشجو را نمی‌داد، و قبل از اتمام جلسه هم اجازهٔ خروج نمی‌داد. وقتی آن دانشجو بلند شد که برود، استاد با تحکم گفت بنشین! هنوز جلسه تمام نشده. بندهٔ خدا نشست. بدجوری هم نشست. به همان محکمی که استاد گفت بنشین نشست. و نشستن همانا و شکستن صندلی همانا! همه جمع شدند اطرافش تا جمعش کنند. هم خودش را، هم صندلی‌اش را. استاد هم ابداً هیچ عکس‌العملی نشان نداد و به حضور و غیابش ادامه داد.

نام آن دانشجو خاطرم نیست اما موسی نامی در کلاسمان بود که تکه‌های صندلی را جمع کرد و برد. من هم پشت سرش رفتم تا از صندلی و خاطرهٔ آن روز عکسی به یادگار نگه‌دارم. ناگفته پیداست که همه‌مان با تأخیر به کلاس بعدی رسیدیم.

یازده سال و چهار ماه از آن ماجرا می‌گذرد. سه‌شنبه داشتم اسم دانش‌آموزانم را یکی‌یکی می‌خواندم و تکالیفشان را تحویل می‌گرفتم. قرار بود داستان بنویسند. درس آخرشان داستان‌نویسی بود. یکی داستان آشنایی و ازدواج پدربزرگ و مادربزرگش را نوشته بود؛ یکی هم داستانی خیالی دربارهٔ سرباز جنگ جهانی که بعد از پایان جنگ قرار بود به آغوش نامزدش که از همان ابتدا زیبایی‌اش را توصیف کرده بود برگردد. تا واژهٔ آغوش و زیبا را شنیدم شیطنتم گل کرد و پیشنهاد دادم سرباز چشم‌ها یا یکی از دست‌هایش را در جنگ از دست داده باشد. به آن‌هایی که اغلب سر کلاس خواب بودند پیشنهاد دادم راجع به خواب‌هایشان بنویسند. یک دانش‌آموز هم ردیف آخر کلاس، غرق در بحر تفکر، داشت با صندلی‌اش بازی می‌کرد و تاب می‌خورد. وقتی موضوع داستانش را پرسیدم گفت چیزی به ذهنش نمی‌رسد که بنویسد. طوفان و بارش فکری راه انداختیم که به این‌هایی که موضوع به ذهنشان نمی‌رسد موضوع پیشنهاد دهیم؛ که یک‌باره صدای افتادن و فریاد کمک برخاست. آن دانش‌آموزِ غرق در بحر تفکر آن‌قدر با صندلی‌اش بازی کرد تا بالاخره عقب‌عقب رفت و سُر خورد و افتاد. یاد آن روز که صندلی هم‌کلاسی‌ام شکست افتادم. پرت شدم به بهمن‌ماه ۹۲. بچه‌ها جمع شده بودند که جمعش کنند. بلند شد و خودش را تکاند. گفتم این هم موضوع. راجع به افتادنت از صندلی بنویس. گفتم فرض کن ده سال گذشته و می‌خواهی این قصه را برای کسی تعریف کنی. ده سال بعد، خودش را جای معلمی گذاشته بود که یک روز دانش‌آموزش وقتی با صندلی‌اش بازی می‌کند، می‌افتد. او یاد افتادنش از صندلی افتاده بود و انگار این داستان را ده سال بعد نوشته بود. نام داستانش را هم گذاشته بود صندلی بی‌ثبات و معادلهٔ زمان:

«روزی روزگاری، در زنگ ادبیات من تصمیم گرفتم لحظاتی شاعرانه را تجربه کنم؛ ولی به سبک خودم. پام رو روی میز گذاشتم و تاب خوردم. احساس می‌کردم دارم به عمق فلسفهٔ زندگی فکر می‌کنم، اما هنوز فکرم به تهش نرسیده بود که بدنم رسید ته کلاس. با یه جیغ که احتمالاً تا دفتر مدیر هم رفت داد زدم: بچه‌ها بچه‌ها! و بعدش سقوط. یکی از دوستانم با چشمانی پر از دلسوزی و شاید یه کم خنده در دلش آمد تا من را بلند کند. اما اصل ماجرا این نبود. اصلش آن صحنهٔ دراماتیک بود که سرم را بلند کردم و دیدم همهٔ کسانی که همیشه سرشان را می‌گذارند روی میز و می‌خوابند حالا انگار که دارند فیلم می‌بینند. زل زده‌اند به من. یعنی اگر یک پاپ‌کورن دستشان بود کامل می‌شد. حالا ده سال گذشته. من دیگه اون دختر شیطون سابق نیستم. حالا یه معلم ریاضی‌ام، با خط‌کش، گچ، فرمول و یه عالمه مسئولیت. روزی رفتم سر کلاس تا به بچه‌ها از معادلهٔ خطی بگم. اما یه لحظه چشمم افتاد به یکی از دانش‌آموزانم که دقیقاً همان حالت من را داشت. پا روی میز، تاب روی صندلی، لبخند تو هوا. خواستم چیزی بگویم که همان لحظه افتاد. یه لحظه به هم زل زدیم و من دقیقاً برگشتم به همان روز. همان زمین خوردن‌. همان نگاه بچه‌ها. فقط این بار من بودم که سرپا ایستادم. اون لحظه فهمیدم زندگی یه چرخه است. مثل یه دایره تو هندسه. یه روزی نقطهٔ A بودم، حالا شدم نقطهٔ B. ولی بین این دو نقطه خط مستقیم نیست. یه مسیر پر از صندلی، خاطره و لبخند.»

 

۳۹ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۹:۲۶
پیچند (تورنادو، دُردانهٔ سابق، شباهنگ اسبق)