یک. سال اول کارشناسی، هماتاقیم روز تولدم برام اسپری گرفت. اسمش کوبیسم بود. اسم هماتاقیم نه، اسم اسپری. تا سال آخر کارشناسی همونو داشتم. کنارش عطر و ادکلنهای دیگهای هم داشتم برای خونه و مهمونی، ولی برای دانشگاه همینو استفاده میکردم. تموم که شد، خواستم دوباره بخرم. بوش منو یاد دانشگاه مینداخت. وقتی بوش میپیچید تو سرم، یاد حلّت و تیای و تمرین و گزآز و مدار و سیم و سوسماری و اسیلاتور و رسانا و ابنس و گربههای جلوی سلف میافتادم. یاد همکلاسیام، استادام، نگهبانا، باغبونا، خدماتیا، کارمندا. و صدالبته یاد استرسهای کوئیز و امتحان و تحویل پروژه و تمرین. بوی عجیبی داشت. یه بو که کلی خاطره همراهش بود. دورۀ ارشد، فکر میکردم حالا که از فضای دانشگاه قبلی دورم، این اسپری میتونه خاطرات اونجا رو زنده کنه برام. یه روز که یکی از دوستام ازم پرسید برای تولدت چی بگیرم، بیتعارف و بیرودروایستی گفتم اسپری کوبیسم. دیدین عطر مشهد آدمو یاد مشهد میندازه؟ حالا البته بلاتشبیه، ولی من یه همچین حسی داشتم نسبت به این بو. چون نمیخواستم جاهای جدید و آدمای جدید رو هم تداعی کنه و بوش تو همون گذشته بمونه، کوبیسم دوم رو گذاشته بودم یه جا که دم دستم نباشه و فقط گاهی ازش استفاده کنم. دلم نمیومد تموم بشه. وقتایی که دلم برای دانشگاه تنگ میشد، میرفتم سراغش و یه نفس خودمو مهمون خاطرهها میکردم.
دو. دو هفته پیش فهمیدم عروس و داماد و بچهها و نوههای خالۀ هشتادسالۀ بابا کرونا گرفتن. شش هفتتا خانواده رو درگیر کرده بود. ما بهلطف کرونا نزدیک دو ساله با فامیل رفتوآمد نداریم ولی اونا باهم رفتوآمد داشتن. پیام دادم و حالشونو پرسیدم. سعی کردم حال هر کی رو از خودش بپرسم. فکر کردم شاید دختر ندونه که مادرش بیمارستانه. یا مادر ندونه که حال پسرش خوب نیست. نخواستم پیامم نگرانشون کنه. پارسال سر همین بیماری، یه مادر و پسر از اقواممون فوت کردن. تا چهلمشون آقاهه فکر میکرد خانومش و پسرش هنوز بیمارستانن و نمیدونست فوت کردن. چون خودشم مریض بود نمیخواستن ناراحتش کنن و دیر گفته بودن. لذا وقتی به کسی زنگ میزنیم یا پیام میدیم، چون خبر نداریم که از حال بقیه خبر داره یا نه بهتره فقط حال خودشو ازش بپرسیم.
سه. سهتا ماشین تو پارکینگه و همیشه شکل اِل پارکشون میکنیم. سوییچا رو هم روشون میذاریم که اگه ماشینا راه همدیگه رو بسته بودن، خودمون جابهجاشون کنیم و مزاحم همسایه نشیم که بیا ماشینتو جلو عقب کن من رد شم. با اینکه الکل تو ماشین هست و قبل و بعد دست زدن به سوییچ و فرمون دستامونو ضدعفونی میکنیم ولی هفتۀ پیش وقتی سرفههامون شروع شد بابا زنگ زد به همسایهمون گفت فعلاً یه مدت به ماشینای هم دست نزنیم. اگه لازم شد بگید خودمون بیایم جابهجا کنیم. ما هم میگیم شما خودتون بیاید پارکینگ برای جابهجا کردنشون.
چهار. اینو یه هفته پیش تو اینستای دانشگاهم نوشتم: چند روزه گلودرد دارم و دیدم در کنار توصیههای بهداشتی و غذایی، همه جا غرغره کردن رو هم توصیه کردن. هر روز یه لیوان آبنمک درست میکردم برای غرغره و از اونجایی که بلد نیستم این کارو انجام بدم تقریباً همهشو میخوردم. چند بار با آب خالی هم تمرین کردم و دیدم نمیشه. بعد شروع کردم به غر زدن که ملت چجوری با یه آوای انسدادی غرغره میکنن. ق و غ مثل ب و پ انسدادی هستن و جدی برام سؤال بود که چجوری با یه آوای غیرسایشی میشه غرغره کرد. جدول آواشناسی رو گذاشته بودم جلوم دنبال آوایی میگشتم که جایگاه تولیدش اون عقبها باشه ولی شیوهٔ تولیدش سایشی باشه، امتدادش هم در حدی باشه که عمل غرغره صورت بگیره. امروز صبح با خ! غرغره کردم و اسم این روش تازهکشفشده رو هم گذاشتم خرخره. گفتم بیام اینجا با شما هم این روش جدید رو به اشتراک بذارم و ثبتش کنم که یه وقت یه کاشف دیگه بعداً خرخره رو به نام خودش ثبت نکنه. خدا رو چه دیدید شاید در آینده به جای غرغره کردن از فعل خرخره کردن استفاده کردیم. از امروز صدام هم گرفته و گاهی کلاً میرم روی حالت سکوت. بعد داشتم این حالت رو به زبان خودمون توصیف میکردم و میگفتم سَسیم باتْبْ! که ترجمهش میشه صدام غروب کرده. البته این ترجمهشه، معادل رایجش در فارسی نمیدونم چیه. این باتْبْ همخانوادهٔ باتلاق هست. باتلاق هم همونجاییه که آدم بره توش، دیگه بیرون نمیاد. صدا هم انگار میره تو باتلاق. این غروب کردنی که میگم با گرفتن فرق داره. صدایی که بگیره یه مدله صدایی که غروب کنه بره تو باتلاق یه مدل دیگه. فرقش در حد فرق غروب خورشید و خورشیدگرفتگیه. برای آفتاب هم از این فعل استفاده میشه.
پنج. اوایل یکی تبولرز داشت، یکی حالت تهوع، یکی سردرد، یکی سرفه. هر کی یه حالی بود. تا شبای قدر تونستیم روزه بگیریم. یه روز مامان وقتی داشت غذا درست میکرد گفت متوجه بوش نمیشم. پرسید شما متوجه میشین بوی چی میاد؟ پدر و برادرم هم بو رو حس نمیکردن. ولی بویایی من هنوز سر جاش بود. همهمون تو شوک بودیم. من هر چند ساعت یه بار کوبیسم قشنگمو بو میکردم و میگفتم بوشو میفهمم هنوز. سرفه میکردم. تنگی نفس داشتم. سرم درد میکرد. ولی این بو، باریکۀ امید بود برام. شنبه رفتیم برای تست، به این امید که نتیجه منفی میشه و یه سرماخوردگی جدیده که همهمون گرفتیمش. تا نتیجۀ تست بیاد با استراحت و دارو و دمنوش و انواع ویتامینا خودمونو تقویت کردیم. من البته مقاومت میکنم تو خوردن بیشترشون. این وسط هم غصهٔ اونایی رو میخورم که پول ندارن. یه قرص جوشان چیه که شده پنجاه هزار؟ در همین راستا، بابا رفت یه گونی هویج هم گرفت که آبشو بگیریم. حالا اونم کیلویی خدا تومنه و غصهش سر جاشه که آیا همۀ مردم میتونن هویج بخرن یا نه، ولی تجربهگران توصیه کردن میوه و هویج و سالاد و کلاً چیز خام نخوریم. فکر میکردیم میوه خوبه. ولی گویا خوب نیست. شیر و ماستم خوب نیست. یکی از دوستان که شربت ایمیون و افسنطین و عرق نجات خورده بود و خوب شده بود توصیهشون کرد. اینا رم گرفتیم. مزهٔ نعناع میدن. اینا هم ۱۵۰ تومن بودن و اینجا هم جا داشت غصه بخورم به حال ملت. توصیۀ بعدی هم شربت اکسپکتورانت و قرص استامینوفن و ازیترومایسین و زینک و ویتامین c و یه سری ویتامین دیگه بود که اینا رم گرفتیم. یه روش تقویتی جدید هم یاد گرفتیم به این صورت که گوشت خامو ریزریز خرد میکنی میریزی تو شیشهٔ دربسته و میذاری تو آب جوش بپزه.
شش. شب مامان یه لیوان گلاب آورد داد دستم. در برابر خوردن عرقیجات و داروهای گیاهی همیشه مقاومت میکنم و نمیخورم. در برابر شیمیاییها هم البته. ولی حالا این گلاب رو هر چند با نقونوق، میخورم. بدم نمیاد ازش. این بار بدون غر زدن و آه و واه خوردم. مامان از اینکه بدون کمترین مقاومتی گلاب رو سر کشیدم جا خورد. پرسید مزهشو نفهمیدی؟ وقتی داشتم میگفتم خب آبه دیگه، آب که مزه نداره نگاهم افتاد به شیشۀ گلابی که تو اون یکی دستش بود. بلند شدم سمت اسپری خاطرات. درشو باز کردم. تو همین مرحلۀ باز کردن درش هم بوش میومد همیشه. نفهمیدم. گرفتم جلوی بینیم. زدم روی لباسم. روی هوا. نمیفهمیدم. هیچی نمیفهمیدم. مامان تا پاشو گذاشت بیرون اتاقم، بیاختیار گریهم گرفت. مثل کسی که یهو نبینه یا یهو نتونه راه بره. فکر میکردم اگه بخوابم دیگه بیدار نمیشم. صبح نتیجۀ تستامونو از سایت چک کردم. همهمون مثبت بودیم. روحیهمو باخته بودم.
هفت. این یه هفته، من فقط اون سهتا شربتو خوردم، با سوپ پیاز و عدس و اون گوشتایی که با اون روش پخته بودیم و خیلی هم خوشمزه شده بودن. و یه کم نون. از مایعات هم آب و آب هویج و آب سیب و آب پرتقال و چای کمرنگ و شیر گرم و قرص جوشان خوردم. البته حس بویایی و چشایی نداریم و همهشون مزۀ آب میدن. لب به اون دمنوشها نزدم. استامینوفن و ازیترومایسین و قرص زینکم خوردم. یواشکی چندتا شکلات و یه کم هم لواشک خوردم. و کرهمربایی که خودم مسئولیت عواقبشو به عهده گرفتم. من عاشق صبونه و کرهمربام. گفتم اگه قراره بمیرم، کرهمربانخورده نمیرم لااقل. الان عمدۀ مشکل من و خانواده سر همین پرهیز نکردن منه. بقیهٔ اعضای خانواده انواع نوشیدنیهای عجیب و غریب میخورن. دارچین و عسل و پونه و پولک و آویشن و زنفیل؟ و آبلیمو و گلاب و زردچوبه و نشاسته و یه همچین چیزایی رو مخلوط میکنن میخورن. من ولی نه. چرا باید چیزای بدمزهای که دوست ندارمو بخورم آخه؟ البته مزهشونو نمیفهمم ولی به هر حال دوست ندارم. تو خونه هر روز سر اینکه اینو بخورم اونو نخورم دعواست. میدونن که مقاومت میکنم و پرهیز ندارما، ولی نمیدونم چرا باز هر روز اصرار، اصرار که اینو بخور اونو نخور.
هشت. روزای اول که عزراییل رو به چشم میدیدم تندتند فایلای کاری رو آپلود میکردم برای استادم که اگه مُردم کارای ملت هدر نره و نمونه دستم. همهشون دست من و فقط هم دست من بودن. اگه میتونستم کارهای نیمهکارم رو هم کامل کنم خوب میشد ولی دیگه توانشو نداشتم. بیماری هر موقع که باشه بدموقعست ولی این هفته که یه ارائه داشتم و یه کارگاه که خودم باید ادارهش کنم و هفتۀ بعد هم که پایانترم دارم و موعد تحویل مقالهها هم هست بدموقعترینه بهواقع.
نه. یه هفتهست برای خرید مایحتاج! نمیریم بیرون. در واقع نمیتونیم که بریم بیرون. فعلاً یه بار از یکی از اقوام خواستیم برامون نون بگیره و از یکیشون هم خواستیم میوه بگیره آبشو بگیریم. اینی که میوه گرفت اکسیمتر هم داشت. یه بار آورد اکسیژن خونمونو اندازه بگیریم که همه بالای نود بودیم خدا رو شکر. فامیلایی که تجربۀ ابتلا داشتن هی زنگ میزنن تجربههاشونو باهامون به اشتراک میذارن. گویا خانوادۀ عموم اینا هم درگیرن. خودشون نگفتن ولی وقتی جواب تست ما مثبت شد، از درمانگاه زنگ زدن بهمون پرسیدن با فلانیها فامیلین؟ ما هم گفتیم ده ساله ندیدیمشون :|
ده. این جمله رو سهشنبه شب قبل از ارائهم تو اینستای فامیلا نوشتم و با عکس لواشکی که دستم بود منتشر کردم: یکی از علائم کرونا و عجیبترین تجربهٔ کروناییم هم اینه که لواشک به این ترشی مزهٔ نون لواش میده.
یازده (نتیجۀ بندِ ده): تا صبح از بس سرفه کردم نه خودم خوابیدم نه گذاشتم بقیه بخوابن. صبحشم ارائه داشتم :| بعدشم خالهم زنگ زده به مامانم میگه نذارید اون بچه لواشک بخوره :)) بعد مامان تهدیدم کرد که اگه به بابات نگفتم :| منم گفتم بابا خودش پستمو لایک کرده تو اینستا :| دیروزم دلم خوراکی شور و ترش میخواست. بس که همه چی مزۀ آب میده این روزا. یه کم هلهوهوله سفارش دادم از اسنپمارکت و مسئولیت عوارضشم خودم به عهده گرفتم. وقتی پیک سفارشمو آورد ظاهراً بیسکویت و کیک و کلوچه که بیضررن سفارش داده بودم ولی لابهلاشون چندتا شکلات و چیپس و پفک هم جاسازی شده بود که سریع آوردم تو کمدم جاسازی کردم و بعد بیسکویتا رو بردم بین همه تقسیم کردم. شب نگران بودم والدینم بیان پیداشون کنن و مصادرهشون کنن. خلاصه اینکه خدا اول عقلمو شفا بده بعد جسممو.